« August 2005 | Main | October 2005 »
لویناس؛ فیلسوفِ دیگری
«حوهرة مسؤولیّت در سایة یکتایی آن کسی که شما مسؤولش هستید، نهفته است.»
نخستین گفتگوی کتاب «مکالمات فرانسوی»، به امانوئل لویناس اختصاص دارد. لویناس را اولّین بار بطور جدّی از طریق رامین جهانبگلو شناختم و همانوقت از آنچه در کمتر از یکساعت از استادش تعریف کرد، کلّی لذّت بردم... گذشت و جسته گریخته چیزهایی دربارة لویناس خواندم تا مکالمات فرانسوی را شیوا مقانلو – مترجم خوبش – داد و خواندم و دوباره از لویناس خوشم آمد.
فلسفة پساساختارگرای لویناس، فلسفة «دیگری»ست با محوریّت اخلاق؛ باین معنا که بخلاف سنّت فلسفی غرب، متافیزیک را بر بنیان اخلاق پایهریزی میکند و نه بر بنیاد هستیشناسی: آنگونة هستیشناسی که درش از دیگری سراغی نمیابیم؛ چراکه فلسفة مبتنی بر هستیشناسی، همانندساز است و «دیگری» را به «همان» میکاهد. اینچنین است که لویناس از آموختههایش در فرایبورگ – یعنی پدیدارشناسی هوسرل و هایدگر – فراتر میرود و «هستنده» را بر «هستی» رجحان میبخشد. او «رویکرد التفاتی» را، پیشاپیش مهیّا بودن برای چیزی که دیگریست، تعبیر میکند و رابطة مسؤولانه با دیگری «یکتا» را از آن بیرون میکشد و به «خود» -ِ یکتا میرسد. اخلاق، آنگاه آغاز میگردد که «من» در رابطة با «دیگری» فهم شود و نه بعنوان منی خودانگیخته. اخلاق – که میتواند در گفتگوهای زبانی هم تحقّق یابد – گشودگی در برابر دیگریست و کمک میکند همزمان با حفظ «تفاوت» بین «دیگری» و «همان»، فردیّت و یکتایی «من» را هم حفظ نماید.
دیگری در «چهره» تجلّی میابد و من در رویارویی با چهره، مسؤولیّتی نسبت به دیگری دارم و بواسطة این مسؤولیّت به «گروگان» بدل میشوم: هستی من، هستیست برای دیگری: دیگری مقدّم بر من است و مسؤولیّتم در برابر او، مستلزم آگاهی مدام و «بیخوابی» – یعنی فداکاری و ایثاری بیانتظار پاداش – میباشد.
خلاصه اینکه اندیشههای لویناس – که با رسالة دکتریاش و بواسطة ریمون آرون، سارتر را با هوسرل و هایدگر آشنا کرد – جذّاب و خواندنیاند. تا آنجا که میدانم اثر مستقلّی از لویناس بفارسی ترجمه نشده (احساس میکنم خوانندگان فارسیزبان، از نوشتههای لویناس خوب استقبال کنند)؛ ولی احتمالاً لحن کم و بیش شاعرانه و اعترافگونهاش جالب است. از فلسفة لویناس – که بر اندیشمندان بزرگی چون دریدا، بلانشو، لیوتار و ایریگارای تأثیر گذاشته – کلّی اندیشة بدون خشونت (قابل توجّه دوستانِ بدونِ مرز)، ایدههایی دربارة عشق و اصولی برای دین همهگیری که فصل مشترک ادیان بزرگ است، مستفاد میشود.
همة اینها را نوشتم تا بگویم، مکالمات فرانسوی، برای آشنایی با اندیشمندانی که کمتر و بیشتر میشناسیمشان و حتّا بعضی برای اوّلین بار طرح میشوند، بسیار مفید است. خواندن مصاحبه و گفتگو برایم همیشه جذّاب بوده: در مورد کسانی که نمیشناسم، کمک میکند با خطوط اصلی آرایشان آشنا شوم و در مورد کسانی که میشناسم، باعث میشود، جزئیاتی را کشف یا دستِ کم اندیشههایشان را اینبار از زبان خودشان، مرور کنم.
«مکالمات فرانسوی»، حاصل گفتگوی رائول مورتلیست با شش متفکّر معاصر فرانسوی: لویناس، اشنایدر، سر، ایریگاری، لودوف و دریدا. کتاب را شیوا مقانلو ترجمه و نشر چشمه منتشر کرده است.
الهامِ محض - فرناندو سورنتینو
دیروز که بعضی ورقههام رو مرتّب میکردم، چشمم افتاد به ترجمة داستانی از سورنتینو که احتمالاً برای بیش از چهار سال پیشه. سورنتینو، یکی از نویسندههای محبوب منه! ترجمه رو فقط تایپ کردم و دوباره با متن اصلی تطبیق ندادم. امیدوارم که خیلی غلط و اشتباه نداشته باشه.
بیشتر از سورنتینو در «راز»:
مردی هست که عادت دارد با چتری بر سرم بکوبد - ترجمة امیرپویان شیوا
دفاعِ شخصی - ترجمة محمّدرضا فرزاد
بیشتر از سورنتینو خارج از «راز»:
ترسهای بیمورد - ترجمة راوی قصّههای عامّهپسند
الهامِ محض
فرناندو سورنتینو
ترجمه به انگلیسی: کلارک م. زلوتچِو
دوستانم معقتقدند خیلی بهم الهام میشود. گمان میکنم حق با آنهاست. دلیلش را هم حادثهای میدانند که پنجشنبة گذشته برایم اتّفاق افتاد.
آنروز صبح، داشتم داستان ترسناکی میخواندم و با آنکه روشنی روز همه جا گسترده بود، در اثر قدرت الهامِ فوقالعادهای که دارم، حس میکردم قربانی خواهم شد. تلقین و الهام، این فکر را به سرم انداخت که قاتلی سفّاک و تشنة خون، در آشپزخانه است. قاتل، که خنجر بزرگی را در دست تکان میدهد منتظر ورودم به آشپزخانه است تا بتواند روی من بپرد و چاقو را در پشتم فرو کند. با اینکه درست روبروی در آشپزخانه نشستهبودم؛ و با اینکه هیچکس نمیتوانست بدون اینکه ببینماش وارد آشپزخانه شود؛ و با اینکه هیچ راهِ دسترسی جز در به آشپزخانه وجود نداشت؛ و با وجودِ تمام این حقایق، خیلی احمقانه متقاعد شده بودم قاتل، پشتِ در بسته کمین کرده.
بههرحال، بهخاطر قدرت الهام و تلقین فوقالعادهام، احساس میکردم قربانی میشوم و دل و جرأت رفتن به آشپزخانه را نداشتم. این موضوع، مضظربم میکرد؛ چراکه وقت ناهار نزدیک میشد و ضروری بود به آشپزخانه بروم. در همین هنگام، زنگ در به صدا درآمد.
بدون اینکه از جایم برخیزم، داد زدم: «بیا تو! در بازه!»
سرایدارِ ساختمان با دو سه تا نامه وارد شد.
گفتم: «پام خواب رفته. میتونی بری آشپزخونه و برام یه لیوان آب بیاری؟»
سرایدار جواب داد: «البتّه!» در آشپزخانه را باز کرد و وارد شد. صدای نالهای دردناک شنیدم و بعد، صدای جسدی که زمین میافتاد و همراه آن ظرفها و لیوانها فرو میریختند. از روی صندلی بلند شدم و بهطرف آشپزخانه دویدم. سرایدار در حالیکه نیمی از بدنش بر روی میز بود و خنجر بزرگی در پشتش فرورفته بود، بهحالت مرگ افتاده بود. حالا، سکوت برقرار شد. میتوانستم تصوّر کنم که حتماً قاتلی در آشپزخانه نبوده.
منطقاً، اینها بهخاطرِ تلقین و الهامِ محض بود.
توهّم!
میبینین تو رو خدا!؟ وقتی بهم گفتن تو یکی از شبکههای ماهوارهای ایرانی خارج از کشور، طرح شده که «جوانان چون از انقلاب بدشون میاد، اسم کافهای رو که توش جمع میشن، گذاشتن هفتاد و هشت؛ یعنی، سال پیش از هزار و نهصد و هفتاد و نه که سال انقلاب باشه!» خندهام گرفت از یه طرف و از طرف دیگه گفتم چقدر ابلهن اینها. کاری میکنن که همین کافهها رو که از معدود فضاهای عمومیه و باعث رشد حوزة همگانی میشه، به بهانههای شبیه این تعطیل کنن. بهانه کمه؛ شما هم با این حرفای توهّمی، بهانه تولید کنین... بعد از کافة نشر چشمه، کافه ۷۸ سوژة خوبیه!
برادرِ من! خیلی سادهتر از ایناییه که فکر میکنی... وجه تسمیة کافة دوستداشتنی خیابان آبان، شمارة پلاکشه: ۷۸! همین!
سخن عاشق: شک
ایدة نوشتن فیگورهای عاشقانه در ادامة سخن عاشق بارت، از سینا بود که دو تایش را (اینجا و اینجا) هم نوشت و سرایت کرد به من که فیگور پایینی را دو بار نوشتم. یکبارش را سینا – که بین خودمان باشد؛ دو پیراهن بیشتر پاره کرده – خواند و گفت که فیگور شک و فیگور تردید خلط شدهاند. میفهمم چه میگوید و با اینحال، هرکار کردم نشد که عوضش کنم. اگر ایرادی میبینید، خودتان برطرفش کنید! بخواهید متّه به خشخاش بگذارید، شکلی و محتوایی قرابتی با سخن عاشق ندارد. (راستی، بهدلیلِ نبودِ امکانات صفحهبندی، مجبور شدم فرمت را هم تغییر بدهم.)
ایدة عملینشدة دیگر، نوشتن «سخن معشوق» بود که پیشنهادش را به سینا دادم، البتّه. با بزرگی که مشورت کردم، گفت سنّت – جدای از درستی و نادرستی – بر این بوده که سخن معشوق، البتّه فارغ از جنسیّت ناگفته بمانَد. میمانَد سخن معشوقی که از زبان عاشق – لابد برای انتقام – نقل میشود... اجرای ایده بمانَد برای بعد!
«دوستم داری؟!»
شک (doubt)
عاشق، شک میکند. نکند دل در گروی کسی بسته که او دوستش ندارد؟ نکند دیگری را دوست ندارد؟ نکند آنچه بین ماست، عشق نیست؟
ــــــــــ
۱. X، نیمهشبی، در میانة گفتگویی عاشقانه، ناگاه میپرسَد «اصلاً دوستم داری؟» میتوانم براحتی پاسخ مثبت بدهم؛ میتوانم در مورد این سؤال شماتتش کنم؛ میتوانم دلیل بیاورم و ... ولی پرسش را – با اندکی چون و چرا – بیپاسخ میگذارم تا بیشتر بیندیشم. پیش از همه با خود فکر میکنم چه چیزی باعث شده، X چنین سؤالی بکند؟ او به چه چیزی مشکوک است؟ آیا من خودم مطمئن هستم که او را دوست دارم؟
۲. { تیکور } لولا در آغوش مانی از او میپرسد، «من رو دوست داری؟» و مانی مطمئن پاسخ میدهد «خب! معلومه.» لولا در پاسخِ مانی شک میکند و میگوید تو میتوانستی عاشقِ کس دیگری باشی. «تو بهترین هستی» دلیل خوبی برای اثبات عشق نیست. از کجا معلوم که او بهترین باشد؟ اصلاً اگر مانی، لولا را ندیده بود، همالان در آغوش کسی دیگر خفته بود.
بعد، نوبت مانیست که از لولا بپرسد «وقتی مردَم چهکار میکنی؟» لولا میگوید «نمیگذارم بمیری.» و مانی ادامه میدهد لابد کمی سوگواری میکنی تا وقتی آن موجودِ رؤیایی با چشمان آبی میآید و همهچیز، اینبار در غیابِ من، بین تو و او عاشقانه میشود.
۳. {رحمانیان | شفیعیکدکنی | شمیت} دوست داشتن، متر و معیار و اندازه ندارد. در کمدیست که جِیجِی در پاسخ اگنس که میپرسد «چقدر دوستم داری؟» پاسخ میدهد «اگر درصدی بخوام بگم، حدود شصت درصد دوستت دارم.»
اگر فرض کنیم حتّا در زبان دیسکورسیو و گزارشی، امکان سنجش و قیاس و اندازه موجود باشد و «باران» از «سیل» متفاوت؛ در زبان اموتیو و عاطفی هرگز چنین امکانی نیست. کاربر زبان عاطفی، مجاز به تجاوز به حوزة واژگان است و اصولاً «مَجاز» – که پربسامد در زبان عاطفی کار میرود – همریشة «تجاوز» است. در زبان عاشقانه، چون قیاسی برای سنجش نیست، نمیتوان فهمید کسی که میگوید «یک دنیا دوستت دارم» عاشقتر است یا کسی که خیلی ساده میگوید «دوستت دارم» یا او که مخاطب میکند «دیوانهات هستم». ژیل به لیزا میگوید «یعنی وسیلة محکزدنشو ندارم...»
۴. {بودریار} عاشق، هراسناک است از اینکه نکند احساس طرف مقابلش، وانمایی عشق باشد؛ با هدف تظاهر به داشتن آنچه ندارد: یعنی عشق. اگر دیگری علائم درستی از عشق را وانمایی کند، از کجا باید فهمید که او واقعاً عاشق است؟ اگر او خود را نگران عاشق بنمایاند و علائم درستِ اظهار نگرانی را وانمایی کند، از کجا باید دانست که واقعاً عاشق است یا نه؟ نگرانی دیگری شاید بازتابی از عشق او باشد؛ ممکن است واقعیّت عشق را تحریف کند؛ ممکن است لاپوشانیِ نبودِ عشق باشد و ممکن است اصلاً هیچ مناسبتی با عشق نداشته باشد: ممکن است نگرانی دیگری، صرفاً وانمودهای محض از خودش باشد. نکند دیگری، فقط نگران باشد نه عاشق!؟
و این سؤال حتماً بهاین نحو هم قابل پرسش است: آیا من واقعاً عاشق دیگری هستم؟
۵. با وانمایی عشق، مرز بین واقعیّت و غیرواقعیّت محو میشود: نه میتوان گفت کسی عاشق است و نه میتوان گفت نیست. زبانِ عاطفی و اموتیو، بهخاصیتش، تولیدکنندة تصاویریست که قاتلِ واقعیّت است. بعد از «دوستت دارم»، «دوستت دارم»، «دوستت دارم» گفتن و هزارباره «دوستت دارم» گفتن، کمابیش این پرسش پیش میآید که «دوستت دارم؟!»/«دوستم داری؟!»
۶. {اسطوره} اورفه، بهترین نوازندة عتیق بود. در توصیف سِحر ِ نوایش گفتهاند چنان بوده که درندگان، بشنیدنش بپایش میافتادند. شبی که اورفه، اوریدیس را بزنی گرفت، ماری سمّی همسرش را گزید. اورفه، بنوای سحرانگیز سازش تا پیش پلوتون و بهعالمِ مردگان رفت و باز بههمان نوای سِحرانگیز، پلوتون را متقاعد ساخت تا همسرش را به دنیای انسانها بازگرداند. پلوتون، پذیرفت، ولی شرطی پیش پایش گذاشت: برو، بهاین شرط که هرگز برنگردی و پشت سرت را نگاه نکنی. اورفه میرود؛ ولی در واپسین لحظة خروج برمیگردد و برای اطمینان از حضور اوریدیس و غلبه بر شکّش پشت سر را نگاه میکند. (نکند گم شده باشد؟ هنوز همراهم هست؟) و این، واپسین دیدار بود. دیداری که با نگرانی آغاز شد؛ لحظهای پایید و تمام شد. اطمینان خاطر ِ اورفه، لحظهای بیشتر دوام نیاورد؛ تنها همان دم که اوریدیس را پشت سرش دید.
۷. {ابی | تیکور | اسطوره} دوستت دارم؟ نمیدانم. با خودم میاندیشم، چارة رهایی از تصاویرِ وانموده، آیا در عملی رادیکال نیست؟ به خاطرم آمد: «توی راهِ عاشقی فرصت تردیدی نیست...» باید بیست دقیقة تمام دوید و دوید؛ خسته شد؛ کشتهشد؛ قمار کرد. شک نکرد: به پشتِ سر نگاه نکرد.
ــــــــــ
تیکور: لولا میدَوَد (فیلم) / رحمانیان: فنز (نمایشنامه) / شفیعی کدکنی: ؟ (مقاله) / شمیت: خردهجنایتهای زناشوهری (نمایشنامه) / بودریار: وانمودهها (مقاله) / ابی: ؟ (ترانه)
در ستایش ادبیات
بااحترام، تقدیم به دوست دیرینهام که وقتی میپرسم چرا کتاب نمیخوانی، میگوید «کتاب بخوانم، که چی؟»؛ «با هم فیلم ببینیم؟» «که چی؟»؛ «میآیی تئاتر؟» «که چی؟» ... گرچه وبلاگ هم نمیخوانَد: که چی؟!
«چرا ادبیات» –ِ ماریو بارگاس یوسا را با ترجمة عبدالله کوثری، بعد از اینکه خریدم، خواندم و به خانه نرسیده، تمامش کردم؛ کوتاه است و خوشخوان. در سراسر مدّتی که میخواندمش یاد دوستی بودم که تحصیلات عالیش را اکنون در دکترای یک رشتة مهندسی میگذراند و یکی از مجادلات کموبیش همیشگیمان این است که ادّعا میکند «خواندن داستان و ادبیات، فعّالیّتی غیرضروریست» و من البتّه، مخالفم.
یوسا در این مقاله، سعی میکند بفهمانَد ادبیات، جز لذّتبخشی، «فعّالیّتی[ست] بیبدیل برای شکلگیری شهروندان در جامعة دموکراتیک مدرن، جامعهای مرکّب از افراد آزاد.» با استدلالهای یوسا در این نوشته کاری ندارم. دربارة درستی یا نادرستی بعضیشان میشود چون و چرا کرد. ولی بهرحال، درست یا نادرست، قشنگند و خیلیهایش برای کتابخوانها، درکپذیر. دو سه بند پایین را از کتاب رونویسی کردهام تا انتقامی باشد از کتابنخوانها و بیانگر حسرتی شخصی، که چرا بیشتر درگیر ادبیات نیستم؟!
آدمی که نمیخوانَد یا کم میخوانَد یا فقط پرت و پلا میخوانَد، بیگمان اختلالی در بیان دارد، این آدم بسیار حرف میزند امّا اندک میگوید، زیرا واژگانش برای بیان آنچه در دل دارد بسنده نیست. امّا مسأله، تنها محدودیّت کلامی نیست. محدودیّت فکر و تخیّل نیز در میان است. مسأله، مسألة فقر تفکّر نیز هست...
ادبیات، عشق و تمنّا و رابطة جنسی را عرصهای برای آفرینش هنری کرده است. در غیاب ادبیات اروتیسم وجود نمیداشت. عشق و لذّت و سرخوشی بیمایه میشد و از ظرافت و ژرفا و از آن گرمی و شوری که حاصل خیالپردازی ادبی است، بیبهره میماند. براستی گزافه نیست اگر بگویین آن زوجی که آثار گارسیلاسو، پترارک، گونگورا یا بودلر را خواندهاند، در قیاس با آدمهای بیسوادی که سریالهای بیمایة تلهویزیونی آنان را بدل به موجوداتی، ابله کرده، قدر لذّت را بیشتر میدانند و بیشتر لذّت میبرند. در دنیایی بیسواد و بیبهره از ادبیات، عشق و تمنّا چیزی متفاوت با آنچه مایة ارضای حیوانات میشود، نخواهد بود، و هرگز نمیتواند از حد ارضای غرایز بدوی فراتر برود...
ادبیات برای آنان که به آنچه دارند، خرسندند، برای آنان که از زندگی بدان گونه که هست، راضی هستند، چیزی ندارد که بگوید. ادبیات خوراک جهانهای ناخرسند و عاصیست، زبان رسای ناسازگاران و پناهگاه کسانیست که به آنچه دارند خرسند نیستند. انسان به ادبیات پناه میآورد تا ناشادمان، ناکامل نباشد. تاختن در کنار روسینانتة زار و نزار و دوش بدوش شهسوار پریشان دماغ لامانچا، پیمودن دریا بر پشت نهنگ همراه با ناخدا اهب، سرکشیدن جام آرسنیک با مادام بوواری، این همه راههاییست که ما ابداع کردهایم تا خود را از خطاها و تحمیلات این زندگی ناعادلانه خلاص کنیم، زندگیای که ما را وامیدارد همیشه همان باشیم که هستیم، حال آنکه ما میخواهیم بسیاری آدمهای متفاوت باشیم، تا بسیاری از تمنّاهایی را که بر ما چیرهاند پاسخ گوییم...
در بخش پایانی مقاله، یوسا، دنیایی بدون ادبیات را تصویر میکند؛ تصویری نخراشیده و نابهنجار:
این دنیای بدون ادبیات، دنیای بیتمدّن، بیبهره از حسّاسیّت و ناپخته در سخن گفتن، جاهل و غریزی، خامکار در شور و شر عشق، این کابوسی که برای شما تصویر میکنم، مهمترین خصلتش، سازگاری و تن دادن انسان به قدرت است. از این حیث این دنیا، دنیایی مطلقاً حیوانیست. غرایز اصلی تعیینکنندة رفتار روزانه میشود و ویژگی عمدة این زندگی مبارزه در راه بقا، ترس از ناشناختهها و ارضای نیازهای مادّیست. جایی برای روح باقی نمیمانَد. در این دنیا یکنواختی خردکنندة زندگی با ظلمت شوم بدبینی همراه خواهد شد، و با این احساس که زندگی انسانی همان است که باید باشد و همواره چنین خواهد بود، هیچکس و هیچچیز قادر به تغییر آن نیست...
توصیه اینکه، کتاب را که جز این مقاله، دو مقاله/سخنرانی دیگر هم دارد، بخوانید (شاید دلتان با پاسخ یوسا به بیل گیتس خنک شد!) و بهمین بهانه مثل من، نگاهی بیندازید به «واقعیّت نویسنده» که مصاحبهایست با یوسا. غبرائی ترجمهاش کرده.
سولوژن
درست یادم بیاد، تو آمفیتئاتر دبیرستان – به چه مناسبتی، نمیدونم – بیتِ حافظ رو نوشتهبودن که: از جان طمع بریدن آسان بوَد ولیکن/از دوستان جانی مشکل توان بریدن. از همون روزهای دبیرستان باین فکر میکردم که یه وقتی – دیر یا زود – دوستانِ جانی، دور میشن. دبیرستان بودیم، کیوان – که خیلی رفیق بودیم با هم – رفت انگلستان و جای خالیش رو حس کردم. گذشت و قبولی دانشگاه مزید علَت شد تا بعضی کمتر و بیشتر از هم دور بیفتیم؛ یکی هم امیرمسعود.
داستانِ آشناییم با امیرمسعود، به روزگاری برمیگرده که خبری از اینترنت نبود و ما تکنولوژیزدههای هیجانزده با مودمهای کمسرعت، به بیبیاسی وصل میشدیم باسم ماورا. گرچه با امیرمسعود هممدرسهای بودم، نمیشناختمش تا اینکه از طریق همین بیبیاس، آشنا شدیم... با امیرمسعود و بعضی دیگه که حالا دستِ کم در عالم مجازی، مشهورن؛ یکی هم حسین درخشان. خلاصه اینکه ماورا، نقش بزرگی داشت در بزرگشدنم... بحثهایی که بیدرنظرگرفتن سن و سال میتونستیم تو انجمنها بکنیم (انجمن ادبیات رو خوب بیاد دارم؛ حتّا بعضی بحثها رو.) و فرصت و مجالی که برای حرف زدن و حتّا اداره پیدا کردیم و بعد، دوستای خوبی که همینطوری مجازی پیداشون کردیم تا قرارهای ملاقات حضوری و ... (جالب اینجاست که «مجازاً» دوستای بسیار بسیار خوبی از گذشته تا حالا پیدا کردهام... گاهی اوقات بهترین دوستیهام مجازی شروع شده و «واقعاً» ادامه پیدا کرده. اسم و آیدی «پویان» هم یادگار همون روزهاست و اصلاً واسه همین مثلاً امیرمسعود، صدام میکنه «پویان» و نه «امیر».) خلاصه کنم، بعضی علاقمندیهای مشترکم با امیرمسعود، باعث شد بیشتر و بیشتر بهم نزدیک بشیم. نزدیکی مسیر خونههامون هم باعث پیادهرویهای بعد از تعطیلی مدرسه شد. امیرمسعود فداکارانه کلّی از راهش رو پیاده با من میومد و گپ میزدیم.
دانشگاه که شروع شد، دورتر شدیم و حرف زدنهامون شد تلفنی یکی چند ساعته و کمتر حضوری. اوّلین چیزی هم که امیرمسعود میپرسید بعد از سلام و احوالپرسی اینکه کتاب تازه چی خوندی؟ گذشت و دورتر شدیم و رکوردها ثبت کردیم در ندیدن هم! عید گذشته بود که امیرمسعود یکساعتی قبل از تحویل زنگ زد که «اینور سال تلفن کردم که اقلاً تو سالی که داره تموم میشه، یه بار حرف زده باشیم!» این اواخر امّا، بیشتر – نسبت به سابق – میدیدمش و این حرف که «چه فرق میکنه ایران باشم یا نه؟ ما که سالی یه بار هم رو میبینیم و بعد از این هم سالی یه بار سرِ جاشه» رفت زیر سؤال! بگذریم... الان خلاصه چند روزیه که امیرمسعود عزیز ترک وطن کرده برای ادامة تحصیل که بیشک موفقتر از قبل خواهد بود.
غرض از نوشتن این چند جملة پراکنده اینکه، یه دستخط و نامه از امیرمسعود پیش من هست که همان سالهای دبیرستان با خط – شرمنده – خرچنگ قورباغهاش برام نوشته. (نامههایی که من برای تو نوشتم، بیشتر از یکیه؟ نه؟) چند روز پیش داشتم دوباره نامه رو میخوندم که موضوعش «کمی عجیب»ه و کم و بیش یه جهانبینی کلّی توش داره تا اینکه میرسه به یه مورد خاص و تعریف یه خواب و رؤیا!
البتّه که نمیشه کلّ نامه رو اینجا تعریف کرد ;) ولی، توی این نامه، امیرمسعود نوشته که «فکر کنم تاکنون فهمیده باشی که اصلاً نمیتوانم خوبی کسی را جلوی خودش بگویم!» من هم کم و بیش همین مشکل رو دارم؛ ولی با اینهمه – بدون اینکه مستقیم ذکری از خوبیهای امیرمسعود بکنم! – باید بگم که افتخار بزرگیه دوستی با او و تو این مدّت، چیزای زیادی – خیلی زیاد – یاد گرفتم، هم از حرفاش و هم از اون مهمتر از طرز فکر کردنش... شرطبندی روی موفقیّت امیرمسعود، کار آسونیه. میدونم که آدم موفّقی هست، موفّقتر هم میشه. پس، با خیال راحت، آرزو میکنم که در دورانِ جدید، «موفّق باشی!»
جادّه
بچّگی دورانیست که تونلها هنوز برایت هیجانانگیزند و تریلیهای هجده چرخِ کمرشکن، غریبترین خودروهای عبوری جادّه.
بدبینی خوشبینانه!
انتخابِ دوباتن در «تسلّیبخشی در مواجهه با ناکامی» خیلی زیرکانهست:
چه لزومی دارد برای اجزای زندگی گریه کنیم؟ کل زندگی گریه دارد.
اونوقتی از چیزی عصبانی میشیم و عکسالعمل نشون میدیم و مثلاً گریه میکنیم که انتظاری داشته باشیم و به انتظارمون نرسیده باشیم. چطوره انتظاراتمون رو واقعیتر کنیم؟: عزیزِ من! ما تو دنیایی زندگی میکنیم که غیر از حوادث و بلایا و هزار درد و مرض و مشکل طبیعی و غیرطبیعی، آدم «عقدهای» هم هست؛ احمق هم هست و ... بله، هست. اصلاً هم دلداری و قوّت قلبی در میون نیست که همه چی ایشالّا خوب میشه و اونطوری که دلت میخواد پیش میره. احتمالاً دیگه خیلیهامون به تجربه لااقل یادگرفتیم که دلداری پادزهر خوبی نیست. چون اگه دلداری بدیم و بعد چیز بدی رخ بده، رخدادی که از اوّل محتمل بود، دیگه فقط «بد» نیست: «فاجعه» است! ولی این دلگرمی هست... باور کنیم هست که معمولاً اتّفاقات آینده اونقدری که میترسیم، بد نیستن.
بهتر نیست فکر کنیم که اصلاً بدترین اتّفاق، میفته؟ اونوقت بگردیم ببینیم چکار کنیم که اون بدترین اتّفاق، اونقدرها هم بد نباشه؟ یه وقتی به یه دوستی میگفتم تو تلاشت رو بکن. خیلی هم تلاش کن. ولی فکرش رو بکن که اصلاً تو رو اخراج میکنن و مجبوری بری سربازی. از این بدتر که نمیشه؟ خب، برو بگرد ببین میتونی پارتیبازی کنی سربازیت رو اقلاً جای خوبی بندازن؟! باور کنین بعضی وقتها، بدترین اتّفاق اونقدرها که فکر میکنیم و میترسیم بد نیست. فقط یه جور تکنولوژی نفس شخصی لازمه که در کنار تلاشهامون بتونیم «این هم بگذرد»ی بگیم و رد شیم. آره... من هم مثل شما همة ناکامیها رو نمیپذیرم. خیلی وقتها هم میگم «اصلاً نباید اینطوری که الان هست، باشه؛ اص-لن!!» امّا گاهی هم از این مدل سنکایی بعنوان یه ترفند که میشه استفاده کرد. نمیشه؟! گاهی وقتها باید امر تغییرناپذیر رو با آرامش پذیرفت.
آره... اصلاً لزومی نداره که برای اجزای زندگی گریه کنم. کل زندگی گریه داره... ولی راستش رو بخواین، حقیقتش، فعلاً با کل زندگی کاری ندارم! :)
پ.ن.۱. دلم نمیاد «بوردیو»ییش رو نگم؛ بوردیوییش این میشه: یه سرمایة قوی (هرجورش رو که فکر کنین: اجتماعی و فرهنگی – قابل استفاده در شکل embodied ! – و حتّا اقتصادی) فراهم کنین تا حس راهیابی عملی – یه چیزی تو مایههای habitus ! – قویتری در مواجهة با ناکامیها داشته باشین.
پ.ن.۲. کامنت نذاریم؛ همینجوری! :)
عاملیّت/ساختار
یکی از دعواهای همیشگی در جامعهشناسی دعوای بین عاملیّت و ساختار است. بعضی، نقش کنشگر را پررنگ میکنند و بعضی ساختارها را عامل میدانند. امّا هر دوی این دعویها دستِ آخر به یکجا ختم میشوند، اگر باین مسألة ساده چند لحظهای فکر کنیم: گیریم ساختارها آنقدر واضحند که کنشگرها میتوانند آنها را پیشبینی کنند و دست به کنش بزنند، آنگاه چه فرقی هست بین این دو دیدگاه؟ اگر عروسکهای بکل عاقلِ بازی، نقشهاشان را خوبِ خوب میشناسند و از بَرَند، چه نیازی به نخِ ساختار و عروسکگردان؟
آنوقت است که دستِ بودون در رسیدن از یکی به دیگری رو میشود؛ آنوقت است که قدر گیدنز و بوردیو را در تلفیق عاملیّت و ساختار میدانیم!
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001