« July 2005 | Main | September 2005 »
خداحافظ مامانبزرگ!
مامانبزرگ – آخرین بازماندة نسل مادربزرگ/پدربزرگهایم – امروز صبح، یکهفته بعد از اینکه آخرین بار دیدمش، فوت شد. همین امروز صبح، شوهرعمّهام زنگ زد و گفت باید برین گرگان... دوستش داشتم. پارسال آخر شهریور، تنهایی رفتم گرگان پیشش، امسال هم میخواستم همینکار رو بکنم. دیگه امّا نمیشه انگار. تازه، مامانبزرگ با دوستای من هم خیلی رفیق بود. دیروز به احسان میگفتم باز با بچّهها میریم گرگان پیشش... امّا باز هم نمیشه انگار...
مامان و بابام گرگان هستن. امشب داییم میاد و فردا صبح ما هم میریم گرگان. کسایی که این چند روزه قرار داشتم ببینمشون و حالا نمیتونم، من رو خواهند بخشید. تو تسلیت گفتن و شنیدن، خیلی راحت نیستم. شاید مجالس ختمی که تا حالا رفتم، کمتر از انگشتای یه دست باشه... راستش رو بخواین، ترجیح میدم حتّا اگه قرار به تسلیت گفتن هم هست، واسم بنویسین تا اینکه تلفن بزنین. بهرحال، هرجور راحتین.
خیله خب... وقتی زنگ میزدم بهش، ذوقزده میگفتم «سلام مامانبزرگ!» امّا ظاهراً کسی، دیگه با تقلید و همون وزن و آهنگ جواب نمیده «سلام آقابزرگ» و از سر به سر گذاشتنهای من و «پدرسوخته»گفتنهای مامانبزرگ هم خبری نیست... دیگه مامانبزرگی نیست که سرزده برم گرگان پیشش یا با دوستام و یه جعبه شیرینی – که خودمون میخوردیمش – زنگ خونهش رو بزنم. از میوهچیدنهای تو حیاط و نشستن و نارنگی خوردن تو آلاچیق هم خبری نیست دیگه... باشه... از این به بعد وقتی میرم گرگان، جز سر خاکِ بابابزرگ، سرِ خاکِ مامانبزرگ هم میرم.
قلمانداز
هرقدر دلایلِ پشتیبانِ بهرهگیری از دستور نوینِ خط، قوی و معقول و منطقی باشد، نمیتوان از لذّت پیوسته نوشتنِ «باینصورت» و «یکطرفه» و از ایندست ترکیبها گذشت. اینطور نوشتن، نه با قلم و خودکار، که با صفحهکلید هم خوشایندست؛ خوشایندی نوستالژیکِ «تحریر شد» –ِ پایانِ متننوشتهای با قلمدرشت، یادآورِ قیژقیژِ کشیدن قلمنی روی کاغذ نرم.
گیلان؛ یا، در این چند روز که نبودم…
۱- وقتی کسی در میگذرد، داستانی که سالها پیش برایش اتّفاق افتاده، دوباره سر زبانها میفتد. فکر میکردم، در روزهای پس از درگذشت کسی، چند نفر، چند بار داستانِ سالهای دور متوفّی را – فرض کنید خیانت همسرش – برای هم تعریف میکنند؟ با مرگ افراد، پروندههای بسته دوباره باز میشود! بیجا نیست که داستانِ بسیاری کتابها از «گفتگوهای پس از خاکسپاری» شروع میشوند.
۲- گیلانیها آدمهای مهربان و خندانی هستند. وقتِ پرسیدنِ نشانی، میآیند کنار خیابان و در جهتی که باید حرکت کنی، قرار میگیرند و مسیری را که باید بروی، با حرکات زیاد دست شبیهسازی میکنند. بعضیها هم کروکی محلی را که میخواهی بروی، میکشند و حتّی خیابانهای زیادی را خط میزنند که یعنی «اینجا نباید بروی» و یکدفعه میبینی نقشة نصف شهر در دستانت هست! ترجیعبند حرفشان هم: «فدای تو بشم» و «ماهی تو» و «قربانت بروم».
۳- در بندر انزلی از خیابانِ کنارة ساحل راه میرفتیم که یکدفعه، «رستوران آتیه»ی فیلم «ماهیها عاشق میشوند» را جستم. رنگ موقّتی که بر بنا زده بودند، پوسته شده و از بین رفته بود. بهرحال، بعد از پرس و جو معلوم شد که لوکیشن رستورانِ فیلم – همانجا که زنهای فیلم، غذاهای خوشرنگ و خوشمزه میپختند و بیننده را گرسنه از سینما روانه میکردند – ساختمانیست که در عکس میبینید. گویا، حالا شده کانون هنرمندان انزلی.
لوکیشن رستوارن آتیه، فیلم ماهیها عاشق میشوند، بندر انزلی
۴- دختر فروشندة ماسولهای – که بافتنی میفروخت – تمام راههای اقناع مشتری را بلد بود. از اینکه شوخی کند، تخفیف بدهد، قول بگیرد، توجیه کند، ترحم برانگیزد و … گرچه انگیزة ما بیشتر این بود که با او حرف بزنیم تا او بیشتر حرف بزند!
دختر خندانِ فروشندة ماسولهای و «هندوانه»ی بافتنیای که میفروشد
۵- جز جادّة مشهور اسالم – خلخال، جادة رشت – فومن هم دیدن دارد. مسیر اسالم – خلخال، دستِ کم در نیمة اوّل، مثل جادّههای کوهستانی دیگر در شمال کشور است؛ فرض بگیرید جادّههای دوهزار و سههزار نمکآبرود یا نهارخوران به زیارت خودمان. (گیرم من گرگانی متعصّب، باور ندارید دربارة زیبایی دوّمی از سینا بپرسید!) بهرحال بنظرم ویژگی منحصر بفرد چنین جادّههایی اینست که جز آسفالت راه، همه جا سبز است. بگذریم، داشتم میگفتم که جز جادّة کوهستانی اسالم – خلخال در گیلان، جادّة کفی رشت – فومن و همینطور سیاهکل – سنگر دیدنیاند. دوّمی خصوصاً بخاطر کانالهای عریضی که آب را از سد سنگر به مزارع شالی میرسانند و موازی با جادّه پیش میروند.
۶- و امّا دستِ آخر مسیر حرکتمان این بود: از گرگان از طریق جادّة ساحلی و بابلسر و نور و نوشهر و چالوس و تنکابن و رامسر تا رشت. توقّف در رشت. بعد فومن و ماسوله و اسالم و خلخال و بعد بندر انزلی و در برگشت، لاهیجان و سیاهکل و از طریق سنگر جادّة رشت به قزوین، از رودبار و منجیل تا تهران.
چرا با مهندسی وداع خواهد کرد؟
خواستم این نوشتة محمّد مروّتی رو بذارم توی «لینکدونی»، حیفم اومد! محمّد مروّتی – که دورادور میشناسمش و میدونم از دبیرستانی که درس خوندهام، فارغالتحصیل شده و حالا مهندسی برق شریف رو تموم میکنه – تو یادداشتش نوشته که چرا میخواد مهندسی رو ترک کنه و به اقتصاد بپردازه. بسیاری، مثل او همین دغدغه رو در دورهای از تحصیلشون داشتهان: بعضی در دبیرستان به فکر تغییر رشته افتادهان؛ برخی در دانشگاه و دیگرانی هم پس از دورة کارشناسی و بعضی هم هیچوقت دنبال علاقهشون نرفتن.
همیشه وقتی بحث انتخاب رشته با دانشآموزانم در مدرسه پیش میاد (و قبلتر همین موضوع در مورد خودم پیش اومد)، یه راه حل پیشنهاد میکنم که گمونم سه مرحله داره. مرحلة اوّل و بگمونم مهمترین مرحلهاش پاسخ باین سؤاله که به چی علاقه داری؟ بعد باید چند لحظه – و فقط چند لحظه – از این سطح فردی جدا شد و پرسید مملکتم چقدر به رشتهای که من علاقه دارم، نیاز داره؟ (همینجا اضافه کنم که خیلی از رشتههای علوم انسانی از اونجایی که به تقویت مدرنیسم مینجامن، در تعادل با مدرنیزاسیون، تا حد خوبی درمانی برای بیماری مدرنیته در ایران بشمار میرن.) و بعد دوباره به سطح فردی برگشت که چرا بین اینهمه آدم من باید این رشته رو بخونم؟ و در اینجا به خیلی سؤالها از جمله درآمد، پایگاه، شهرت و از ایندست پاسخ داد. و بالاخره تصمیم گرفت.* در مورد همة اینها، قبلاً چیزایی نوشته بودم.
خلاصه اینکه نوشتة محمّد مروّتی رو بخونین. در مورد دغدغة خیلی از ماها یه چیزایی نوشته. بسیاری از دوستانم رو میتونم تکتک نام ببرم که انتخاب رشته واسهشون «مسأله» بوده. بعضیها، بموقع تصمیم گرفتن و شرایط این مسأله رو بنفع خودشون برگردوندن و بعضی هنوز در تقلّا هستن؛ بعضی حسرت میخورن و بعضی هم شاید باشن که خوشحالن! نوشته رو بخونین؛ گرچه – برخلاف میل من – کمتر از علاقه بعنوان رکن اوّل صحبت کرده. شاید از پیش، فرضش گرفته.
* صرفاً در حد شوخی، روش تصمیمگیری که بالا عرضه شد، شباهتهایی به متاتئوری کلمن داره تو «بنیادهای نظریة اجتماعی»: حرکتی بین سطوح خرد و کلان و نقدی که به روش شناسی وبر در روح سرمایهداری وارد میکنه. جدّی نگیرین، این قسمت رو برای احسان اضافه کردم که خودش میدونه چرا! :)
آستارا-اردبیل
بنظرم جادّة آستارا – اردبیل بسیار دیدنیست. دقیقتر، در حد فاصل پاسگاه قلعة آستارا در استان گیلان تا نمین در استان اردبیل؛ بعبارت دیگر از مناظر مجاور نوار مرزی ایران و آذربایجان (از پاسگاه قلعه تا گیلاده) و بعد، گردنة حیران صحبت میکنم. بخش اوّل که همیشه قشنگ است و قسمت دوّم خصوصاً اگر هوا مِهآلود و خنک باشد، دیدنیست. جز جنگلهای زیبا و جادّههای پیچدرپیچ، قهوهخانههایی میبینید که اسمشان کلبه است (کلبة عمو میکائیل، کلبة رضا تنها و ...) و بعد بچّههایی که در طول مسیر تمشک و گردو میفروشند و همینطور، عسلفروشهای حیران و سبلان.
از نکات خندهدار جادّه هم، یکی اینکه نرسیده به نمین پلیسِ راه بساطش را درست روبروی پمپ بنزین عَلَم کرده: یعنی هرکس که دوست ندارد با پلیس مواجه شود، میتواند برای بنزین زدن یا به بهانة آن، وارد پمپ بنزین شود و بعد، از خروجیِ پمپِ بنزین و بدون ملاقات پلیسهای محترمِ راه، خارج گردد!
بهرحال پیشنهاد میکنم – و خودم هم بدم نمیآید – اگر ماشین – یا بقول سینا، خودرو – در اختیار دارید مسیری شبیه به این را بروید: رشت – (احتمالاً از طریق صومعهسرا و رضوانشهر:) اسالم – خلخال – اردبیل – آستارا – (و حالا برعکس از طریق جادّة ساحلی و بندر انزلی:) رشت. اگر هم واردید و میدانید، راهنمایی کنید که بنظر شما حرکت در این مسیر، چقدر دیدنی دارد؟ مسیر جایگزین بهتری سراغ دارید؟
اعتماد در شبکة دوستیها
خیلی جالب بود واسم! چندین روزِ پبش، داشتم مقالة پاتنام «جامعة برخوردار، سرمایة اجتماعی و زندگی عمومی» رو میخوندم که با این بند از هیوم شروع میشه:
محصول تو امروز میرسد و محصول من فردا. پس بنفع هر دوی ماست که امروز من بتو کمک کنم و تو هم فردا بکمک هم بشتابی. ولی من به تو لطفی ندارم و میدانم تو نیز چنین هستی. پس بخاطر تو رنجی را بر خود هموار نمیکنم و میدانم اگر بامید اینکه تو نیز زحمت مرا پاسخ گویی در کنارت رنج کار را بر خود هموار کنم، نومید خواهم شد و بیهوده دل به قدردانی تو بستهام. پس تو را وامیگذارم با کار خود و تو نیز با من چنین کنی. فصلها میگذرند و ما بیبهره از اعتماد متقابل و امنیّت، هر دو خرمن خود را از دست میدهیم.
بعد ایمیلی از دوستی بدستم رسید که یادآوری کرده بود که فلانی در یه موردی کمکت کرده بود و حالا جالبه که مدّتی بعد تصادفاً تو داری بهش کمک میکنی. اوممم... اعتراف میکنم که ربطی به پاراگراف هیوم نداشت و هرکس دیگهای بود در موقعیّت دوستم، بهش کمک میکردم (راستش رو بخواین، حتّی اصلاً کمک اون دوست یادم نمونده بود!) ولی بهرحال، اون وقتِ دروی محصول من بهم کمک کرده بود و من وقت دروی محصول اون!
چرا اینجوری نگاه میکنین؟! همین... واسم جالب بود فقط!
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001