« December 2004 | Main | February 2005 »
ملاقات غیرمجازی
دوستی بشوخی میگفت، کافیه صبح برات اتّفاقی بیفته تا غروب خبرش رو تو وبلاگت بخونیم. خب، حالا بخونین! امروز دو ساعت با دوستای خوبم، ابوالفضل، فاطمه، بهار، مجتبی، شقایق و فرهاد بودم... صبحش حالم خیلی گرفته بود. از مدرسه که بمحل قرارمون میرفتم، همهش فکر میکردم چطور با حالِ گرفتهم، ادای آدمهای شاد رو در بیارم؟ نیازی به ادا درآوردن نبود، دیدنِ دوستانی – که بعضی رو تا حالا ندیدهبودم – مسرّتبخش بود. مجتبی و شقایق زودتر از همه اومده بودن؛ درست، سرِ وقت. من با چند دقیقه تأخیر، وارد شدم و بعد ابوالفضل و فاطمه اومدن و بهار بعد از اونها ملحق شد و فرهاد هم – که نمیدونستم میاد یا نه – دیرتر از بقیه...
به مجتبی میگفتم که وقت ورود اگه اشاره نمیکردین – با اینکه قیافهات شبیه عکسته – بهیچ وجه نمیشناختم؛ تقصیر منه که چهرة آدمها رو هیچوقت نمیتونم بذهن بسپرم؛ خدا نکنه حادثهای پیش بیاد و احتیاج به چهرهنگاری پلیس باشه!
در مورد خیلی چیزا صحبت کردیم و کلّی هم غیبت... بقول توکا نیستانی نمیشه تو کافه غیبت نکرد :) ضمن اینکه با مجتبی هم قرار گذاشتم که با هم بریم جایی که تا حالا نرفتم و خیلی دوست دارم برم... با وجودی که فرهنگم کتبیه و بقول مکلوهان بعضی از حواسم – مثل حرف زدن – خوب امتداد پیدا نکرده (!) و هنوز در مرحلة نوشتاری و بصری موندم، از حرف زدن با دوستان لذّت بردم. دو سه چند روز گذشته، دورههای شادی و غصّهام تند تند جا عوض کردن... عصر امروز امّا، خوش گذشت و خوشحال شدم از دیدن تکتکِ دوستای خوبم. تا حالا که بعضی از بهترین دوستام رو از همین فضاهای مجازی پیدا کردهام، پس امیدوارم ادامه پیدا کنه.
گزینش: شبهای روشن و ایمان کیرکگور
-- همة این حرفا واسة اینه که زندگی یه خورده شبیه ادبیات بشه...
حدوداً یکسال از زمانی که درست در آخرین سانس ِ واپسین شبِ اکران فیلم، پیش از جشنواره، «شبهای روشن» را دیدم، میگذرد. از آنروز به بعد، فیلم را چند بار بتماشا نشستهام و فیلمنامه را – گرچه برایم دلهرهانگیز و حتّا تهوّعآور بوده – چندین بار خواندهام. اصل داستان داستایوسکی را هنوز امّا، نخواندهام. ولی داستان فیلم – که اقتباس از داستان داستایوسکیست – خلاصهوار چنین روایت میشود: استاد دانشگاهی – که تک از دنیا کناره گرفته و زندگی آرامی دارد – از سرِ حادثه به دختری برمیخورد که به عاشقش قول داده، یکسال پس از آخرین ملاقات، چهارشب به میعادگاهشان بیاید تا دوباره هم را ببینند. زندگی استاد، در این چهارشب عمیقاً به زندگی دختر گره میخورَد و داستان خلق میشود...
آنروزها، دلمشغول اگزیستانسیالیسم بودم و کیرکگور را – بارها نوشتهام – دوست داشتم و هنوز دارم. دلایل فرامتنی دیگر هم، دست بدستِ علاقهام میداد تا بارها و بارها دربارة فیلم فکر کنم. به آنچه پایین مینویسم، بسیار پیشتر اندیشیده بودم. چه شد که حالا نوشتمش؛ نمیدانم؟ شاید یکبار دیگر دیدنِ فیلم بود که وا داشتم آنچه را میخوانید، بنویسم. و البتّه یادداشت پیشین دربارة «پارادوکس ابراهیم بودن» – که دوباره، کیرکگور را برایم جذّاب ساخت – بینقش و تأثیر نبود... آنچه آمده، درست مانند فلسفة کیرکگور تعبیری شخصیست از فیلم. قول نمیدهم بپسندیدش.
۱-
ابراهیم برای قربانیکردن پسرش – که سالیان سال منتظر ولادتش بود – با الاغی ناراهوار سه روز پی در پی از کوه موریه بالا میرفت؛ سرشار از شک و دودلی. ابراهیم، قهرمان شک است. چراکه آنچه در آن شک نتوان کرد، آناندازه ارزشمند نیست که فرد، تمامی هستیش را بر سر آن به خطر بیفکند. آنچه اینقدر ارزشمند است که بتواند هستی مرا تعیین کند، چیزی نیست که براحتی بتوانم آنرا انکار کنم؛ یا آنقدر بدیهی که مسلّمش بپندارم. سخت است فدا کردن فرزندی که سالها چشمانتظار تولّدش بودی؛ و این، درست همان چیزیست که اگر بپذیریش، خود را در گروش مینهی؛ با نهایت اشتیاق و شور.
۲-
در «شبهای روشن»، استاد با دختر، سربالایی میعادگاه را میپیماید تا دختر بقرارش برسد.
دختر میگوید: این سربالایی، پدر آدم رو در میآره...
و ادامه میدهد: باز خوبه آدم مطمئنه یکی منتظرش هس وگرنه به چه عشقی این سربالایی رو میره بالا؟
استاد پاسخ میدهد: وقتی هم مطمئنی کسی منتظرت نیست، راحت میری بالا.
دختر میپرسد: پس بنظرت من چرا سخت میرم بالا؟
استاد میگوید: برای اینکه مطمئن نیستی، مردّدی.
آنچه حرکت را دشوار میکند، کسی/چیزی نیست که مطئنی آن بالا هست یا اطمینان داری که نیست. آنچه بالارفتن را دشوار میکند – دقیقاً برخلافِ اطمینان – شک است. همان شکّی که صعود ابراهیم را از موریه دشوار میساخت، بالارفتن دختر را از خیابان میعادگاه سخت میکند: شکی خوشایند. شکّی که دلهره (dread) میآفریند و نه ترس (fear). دلهره حالتیست که پیش از جهشی از یک مرحلة زندگی به مرحلة دیگر دست میدهد؛ کیرکگور اینطور میگوید.
۳-
کیرکگور سه مرحله را در زندگی بتصویر میکشد: مرحلة استتیک یا حسّانی که قهرمانش دونژوان است. مرحلة اخلاقی که آگاممنون یا آنتیگونه نمایندگیش میکنند و مرحلة ایمانی که نمادش ابراهیم است. گذر از هر مرحله به مرحلة دیگر – برخلاف آنچه هگل معتقد است – نه با اندیشیدن که با گزینش محقق میشود. اندیشه، بیکار گوشهای مینشیند و چشم به اراده میدوزد تا جهش – و نه فرایندی پیوسته – رخ دهد. اینطور، ما دیگر سر و کاری با آنتیتزها نداریم؛ هر چه هست، آلترناتیوها هستند. باید که فرد، تمامی وجودش را گرو بگذارد و دست به گزینش بزند تا مرحلهای را طی کند.
اینطور، ضدّیتها و جداگانگیها – برخلاف خواست هگل – مستور نمیمانند؛ برجسته میشوند. بهتر بگویم: از درّة جدابودگیها تنها با جهش ایمان میتوان گذشت؛ پلی از جنس دیالکتیک هگل در دست نیست. هیچ پیوستگی در کار نیست؛ هرچه هست، گسست است.
۴-
دختر فیلم شبهای روشن، از همه چیز دل میبرد. تنهای تنها به تهران آمده تا پس از یکسال دوری، چهارشب به انتظار آمدنِ «بهترین آدم» زندگیش باشد. او همه چیز را طرد کرده.
استاد در توصیف عمل دختر میگوید: عشق باعث شده تو یه سال بابتِ یه کلمه حرف صبر کنی و وقتش که شد به همه چی پشتِ پا بزنی و بیای اینجا...
دختر، همان کرده که کیرکگور میگوید «کنارهگذاری بیپایان». همهچیز را از خودش، یا خودش را از همه چیز رها کرده تا با اراده، همة وجودش را برای تنها یک گزینش، در گرو بگذارد. نتیجه هم جهشی بزرگ است که دختر در توصیفش میگوید:
من توی این چهارشب، ده سال بزرگتر شدم...
۵-
ایمان، جهش است. ماجراست. خطر کردن است. ایمان، از همة اینها بالاتر، سرسپردن به بییقینی عینیست؛ کیرکگور اینطور میندیشد.
۶-
سرسپردگی از آن جنس که مرد استاد در شبهای روشن به نقل از ناظم حکمت میخوانَد:
به من گفت بیا
به من گفت بمان
به من گفت بخند
به من گفت بمیر
آمدم
ماندم
خندیدم
مردم.
۷-
همه چیز گسستهست. یا کسی خداست و یا انسان به عبارت دیگر یا این است و یا آن (either/or) و نه اینکه هر دو باشد و خودش باشد (both/and). کیرکگور، اینطور به جنگ هگل میرود: «روح مطلق»، شبحی پریدهرنگ است؛ خدا و انسان امّا مفاهیمی ملموس. اینطور، کیرکگور، انسان را با وضع اگزیستانسیل خود رویارو میکند؛ سرش شیره نمیمالد و دلخوشش نمیکند. وضعیّتی که کیرکگور تصویر مینماید – مانند آنچه هگل میگوید – مفاهیم اندیشهای نیست؛ واقعیّت است. با کیرکگور میتوان زندگی کرد و با هگل، نه. با او میتوان خیال ورزید.
۸-
این، یعنی تمام داستان «شبهای روشن». قضیّه، مسألة انتخاب است. یا تو موقعیّتی/کسی را برمیگزینی و جوری میشوی؛ یا برنمیگزینی و در همان مرحلة پیش میمانی. طبیعتِ انتخاب، خشن است. همانقدر خشن که پدری، پسرش را قربانی کند. همانقدر خشن که وقتی خطاب «رؤیا»ی عاشق غایب فیلم را میشنویم، ترس برمان میدارد. انتخاب، خشن است ولی چاره نیست؛ اینجاست که دلت وضعیّت اردوگاهی (اینجا و اینجا و اینجا) میخواهد، در حالیکه میدانی، نجات در انتخاب است.
۹-
این نوشته با ابراهیم شروع شد با هماو به پایان میرسد. در داستان ابراهیم، مسأله قربانی شدن یا نشدن اسحاق (یا اسماعیل) نیست. مسأله، جهش ایمان است. اگر از منظر آنچه در بندهای پیشین آمد، به قضیّه نگاه کنیم، دیگر پایان داستان چندان اهمیّت ندارد؛ مهم نیست ابراهیم، پسرش را میکشد یا نمیکشد. مهم این است که تصمیم ابراهیم نه با عقل سازگار بود و نه با اخلاق. پس، قربانیشدن یا نشدن پسر، وقتی مهم است که از منظر عقل و اخلاق نگاه کنیم و نه از دید ایمان.
۱۰-
چه فرقی میکند، «رؤیا»ی داستان، «امیر» را برمیگزیند یا استاد را؟ قربانی میعادگاه شبانه، هرکه باشد – رؤیا، استاد، امیر یا کتابهای استاد – اهمیّتی ندارد. مهم جهشیست در ایمان آدمهای داستان. مهم این است که دختر بگوید چهار شبه، دهسال بزرگ شدهام... بگوید چیزی که تو بمن دادی از عشقی که داشتم بالاتر بود. و مهم این است که استاد بگوید این چهارشب خوشبختی واسة یه عمر من بس بود... عشقی رو که تو حس کردی من فهمیدم، سعی میکنم همیشه نگهش دارم...
بگویم و بگذارم و بگذرم:
دلخوشتان نمیکنم؛ انتخاب خشن است و دلهرهآور. نتیجهاش، امّا بزرگ است: حتّی بزرگتر از دلهرة انتخاب...
طبقِ معمول: سه بند پراکنده
۱-
آغاز هفتة پیش را مشغول امتحانهای باقیمانده بودم و نیمة دوّمش را با دوستان، در سازمان، مشغولِ داوریهایی که سینا امر کرده بود. انصافاً گرچه کار خستهکنندهای بود؛ امّا حضور دوستان خوبم باعث شد خیلی خوش بگذرد. روز اوّل، یکساعتی دکتر احمدنیای بزرگوار تشریف داشتند – که گمانم در مواجهة با تفکّر قالبی پیشداورانه و سکسیستی یکی از حضّار کلاً ناامید شدند! از آن گذشته، وجودِ خودِ سینا برای شادی چند مجلس کافیست؛ امّا، اضافه کنید دلارآم را و امیرعماد را که پنجشنبه با لیلا آمد. محمّد و علی و بهروز هم گهگاهی بودند و حضورشان، باعث خوشوقتی. حضور سام و احمد هم در روز آخر، شادیمان را مضاعف کرد. مزدک را هم نیمساعتی دیدم و گپ کوتاهی زدیم. محسن را نیز – که سال اوّل دبیرستان همکلاس بودیم و سالها ندیدهبودمش – آنجا دیدم. وقت ناهار یا شام هم رضا، با همراهی دیگر دوستان جوک «جورج» (!) را به اشکال مختلف و در ترکیب با سایر لطیفههای مشابه تعریف میکرد... خلاصه، داوریهای امسال خاطره شد.
۲-
فرهاد، آواز بندهخدایی را بمن داده – که نمیشناسمش – تا بقول خودش شاهدی باشد برای «به جهنّم»ی که نوشته بودم. البتّه وقتی ترانه را بشنوید، اعتراف میکنید که بسیار متفاوت از آنچیزیست که پبشتر گفته بودم. بعبارت دیگر، باب جدیدی در شعر عاشقانه برویتان باز میشود! بهرحال، بخشی از متن ترانه چنین چیزیست:
قَسَم میخوردی با منی، قسم میخوردی بخدا
خدا الهی بزنه تو کمرت!
من اهل نفرین نبودم چه برسه که تو باشی
بیاد الهی خبرت!
عمرت الهی کم نشه، امّا پر از غصّه باشه
رنجایی که بمن دادی بکشی تا آخرش
الهی که یه روز خوش از تو گلوت پایین نره
رسوای عالمت کنن اون چشای در به درت
اینرا که شنیدم، یادِ بازسازی خودمان افتادم، از تصنیفی قدیمی با ردیفی – شرمندهام – نامؤدّبانه:
تو که بیوفا نبودی پدرسگ!
پر جور و جفا نبودی پدرسگ!
و همینطور تا آخر...
۳-
اینمورد را هم پیشتر میخواستم بگویم که فراموش کردم. امّا، دیروز که دوست دیگری به تشدیدِ واژة «دوّم» ایراد گرفت، موضوع خاطرم آمد که مینویسم. غَرَض اینکه بخدا قسم، «دوّم» و «سوّم» تشدید دارند. اوّلبار، دکتر شادروی عزیز، بعد از تصحیح پرسشنامهای، ایراد گرفتند که دوّم فارسیست و تشدید ندارد و گذاشتن تشدید روی واوِ دوّم همانقدر ناپسند است که فرضاً بگویی دوماً! همانجا گفتم که وقتی با تشدید تلفّظش میکنیم، چرا تشدید نگذاریم و مگر درّه و برّه و از این قبیل فارسی نیستند که تشدید دارند؟ که گفتند خیر اصلش دره و بره (!) است. تعجّب کردم و چیزی نگفتم تا چند روز بعدش مقالة «بررسی تشدید از دید علمی و حلّ یک مشکل املایی» دکتر وحیدیان کامیار زبانشناس را بردم و نشانشان دادم که در فارسی پهلوی هم تشدید داشتهایم و امروزه هم صامتهایی مانند «ل» (فرضاً پلّه)، «ر» (مثل ارّه)، «پ» (تپّه)، «م» (مثلاً امّید)، «ک» (لکّه)، «ش» (پشّه)، «ی» (دیّم)، «و» (دوّم مورد بحث)، «ز» (مزّه)، «ت» (مثلاً متّه)، «غ» (فرض بگیرید جغّه) و «چ» (بچّه) مستعد تشدیدند؛ امّا از آنجاییکه قرار دادن یا ندادن تشدید در فارسی، تفاوت معنایی ایجاد نمیکند، چندان توجّهی به تشدید نشده. (برعکس در عربی، تشدید مهم است و مثلاً بنّا را از بنا منفک میکند.) خلاصه، دستِ آخر دکتر شادروی گرامی رضایت دادند که «بهتر است تشدید نگذاریم!»
دکتر شادرو در روش تحقیق و تکنیکهایش، بسیار دقیق و دانا هستند و از آن محمتر بسیار مورد احترام دانشجویان و از جمله بنده و باز هم مهمتر، احتمالاً استاد راهنمای آیندة سینا. امّا، دست کم در این یک مورد محق نبودند.
بگذریم؛ خلاصه کنم که همانموقع، یاد بحثهایمان در «ماورا»ی حالا خاطرهانگیز افتادم بر سر فارسی یا عربی نوشتن و بسیاری موضوعات دیگر؛ با پرهام – که حالا در فرانسه است – و صبا – که نمیدانم کجاست. (خاطرت هست امیرمسعود عزیز؟)
پارادوکس ابراهیم بودن
... و خدا خواست ابراهیم را امتحان کند. پس او را ندا داد: «ای ابراهیم!» ابراهیم جواب داد: «بلی، خداوندا!» خدا فرمود: «یگانه پسرت یعنی اسحاق را که بسیار دوستش میداری، برداشته، به سرزمین موریا برو و در آنجا وی را بر یکی از کوههایی که به تو نشان خواهم داد بعنوان هدیة سوختنی، قربانی کن!» (سِفر ِ پیدایش؛ پارة بیست و دوّم؛ آیات اوّل و دوّم)
سالها پیش، «ترس و لرز» کیرکگور (کرکهگارد) تأثیری غریب رویم گذاشت. تصویری که کیرکگور از تصمیم ابراهیم ارائه میدهد، بکلّی متفاوت از آنچیزی بود که میندیشیدم. پارادوکسهای تصمیم ابراهیم، در «ترس و لرز» عجیب است و خواندنی. باید بخوانی تا بدانی زندگی ابراهیم – که کم و بیش نمونه ای برای کیرکگور بود تا زندگی خود را ارزیابی کند – چطور با «حقیقت سوبژکتیو» پیوند میخورَد؛ حقایقی که با «وجود» همبستهاند و از اینرو سرچشمههای اگزیستانسیالیسم را در کیرکگور میجویند.
هرسال، عید قربان، نگاهی دوباره میندازم به «ترس و لرز» و بخشهاییش را بازخوانی میکنم، تا معنای تصمیم ابراهیم را بفهمم. بدم نمیآید مثل پارسال، دوباره بخشی از کتاب را اینجا هم بنویسم:
[...] امّا مردم داستان ابراهیم را به گونة دیگری تعبیر میکنند. آنها، لطف خداوند را در بخشیدن دوبارة اسحاق [طبق عهد قدیم، آن اتّفاق دربارة اسحاق افتاد و نه اسماعیل] به ابراهیم ستایش میکنند و همة ماجرا را فقط آزمونی میدانند؛ یک آزمون – این واژه میتواند از چیزی بزرگ یا کوچک حکایت کند. امّا، کل ماجرا بهمان سرعت که نقل میشود، سپری میشود: بر اسبی راهوار مینشینند و در چشم برهمزدنی به موریه میرسند و بیدرنگ گوسفند را میبینند... فراموش میکنند که ابراهیم بر چارپایی کند راه میپیمود و سفر سه روز به درازا کشید و مدّتی بایست تا هیزم آوَرَد، اسحاق را ببندد و کارد را تیز کند.
با اینهمه ابراهیم را ستایش میکنند. واعظ میتواند تا ربع ساعت به وعظ مانده بخوابد و مستمع میتواند به هنگام شنیدن چرت بزند، زیرا همه چیز برای هر دو آسان و بیدردسر سپری میشود. امّا، اگر در میان حاضران یکی به بیخوابی مبتلا باشد، شاید در بازگشت به خانه در کنجی بنشیند و بیندیشد: «همة این ماجرا کار یک لحظه است؛ فقط یک دقیقه منتظر بمان، گوسفند را خواهی دید و آزمون به پایان میرسد.» امّا اگر آن واعظ او را در اینحال میدید بگمان من با همة هیبتش در مقابل او میایستاد و به او خطاب میکرد: «ای بینوا! چگونه میتوانی بگذاری روحت در این دیوانگی غرق شود؛ معجزهای در کار نیست و تمام زندگی آزمونیست.» و هرچه بر جوش و خروشش افزوده میشد برافروختهتر میشد و از خود راضیتر میشد و گرچه بهنگام وعظ دربارة ابراهیم هیچ هیجانی احساس نکرده بود، اکنون رگهای پیشانیش را متورّم احساس میکرد و شاید اگر گناهکار با آرامش و وقار در پاسخش میگفت: «من فقط میخواستم وعظ یکشنبة گذشتة تو را عملی کنم.» نفس و زبانش بند میآمد... (ترس و لرز؛ سورن کیرکگور؛ عبدالکریم رشیدیان؛ نشر نی؛ چاپ دوم؛ ۱۳۸۰؛ صص ۷۹ و ۸۰)
روزگار غریبیست نازنین!
هفتة پیش که سینا، نامهاش را برایم فرستاد تا بخوانم و بخشی از شعر «آخر بازی» شاملو را سرآغازش دیدم، یاد گفتههای توضیحی شاعر افتادم در شب شعر معروفش در آمریکا و پیش از خواندنِ همین قطعه که گفت «البتّه این آخر بازی فقط یک نفر نیست…»
***
حتم دارم سینا هم مانند من مدرسهاش را دوست دارد؛ مدرسهای که در آن درس خواندهایم و حالا درس میدهیم. منظورم چیزی بیش از ساختمان مدرسهست؛ بچّهها و دوستانمان در آنجا را دوست داریم… و سینا، به دانشآموزان همین مدرسه، فهم و ادراک اجتماعی میآموخت و یاد میداد چطور اطرافشان را نگاه و تفسیر کنند… آنچه سینا و دوستانش به بچّهها یاد میدادند، تنها یک اشکال داشت: قابل اندازهگیری نبود! و این روزها که جنون اندازهگیری، همهگیر شده، سخت است قدر زحمات سینا را دانستن.
واضح است که به اخراج و کنار گذاشتن دوستانم معترضم و معتقدم اشتباه بوده. امّا، بیش از آن دوست دارم، خودم و تمام کسانیکه در مدرسه ساعتهایی را با سینا و دوستانش کلاس داشتهاند، قدر آموختههایشان را و ارزش آنچه را از دست دادهایم، بدانیم. چراکه برای مدرسهام نگرانم… بنظرم خطر اندازهگیری زیاد، مدرسه را تهدید میکند و آنچه قابلاندازهگیریست، مدالهای المپیاد است و رتبههای کنکور و جامهای روبوکاپ. و باز بنظرم میآید این افراط در اندازهگیری و سهلانگاری در بعضی جنبههای دیگر، موجب تحریف هدفها و جابجایی آنها شده است و خدا نکند هدف مدرسه جز تربیت بچّهها، چیز دیگری باشد. نگرانم «قانون آهنین الیگارشی» بکار بیفتد... اینطوریست که حتّا به تالار افتخارات مدرسه – با اینکه دوستش دارم، چون دوستانم و این اواخر دانشآموزانم را لابلای عکسهایش میبینم – بدبین میشوم. چراکه در بین افتخارات مدرسه، فقط آنهایی لحاظ شدهاند که قابل شمارش و اندازهگیری بودهاند… یاد حرف مارکس دربارة بروکراسی افتادم که از تفکّر غلط بروکرات – که خودش را قدرتمند میپندارد – میگوید و دستاویزش میشود همین «خردهریزههای کثیف مادّیگری» و گرایش کودکانه به نمادها؛ همین مدال و تقدیر و از ایندست چیزها. بگذریم؛ نتیجة کار امثال سینا و دوستانش را نمیتوان اندازه گرفت؛ امّا، شک ندارم که با ارزش بوده (و معمولاً آنچه را نمیتوان اندازه گرفت، باارزشتر است) و میدانم که دانشآموزانشان هرگز فراموش نخواهند کرد، آنچه را آموختهاند.
سینا جان، راست میگویی؛ نامه را که خواندم گفتم کلیشهای شده… امّا، الان گمان میکنم واقعیّتِ رخداده هم، باندازة کافی کلیشهای هست. راست گفتهای، این چیزیست که بارها و بارها در مملکت ما تکرار میشود. اتّفاقی که برای شما افتاد و نامهای که نوشتی، پایان خوبی برای کلاس درستان بود. بچّهها، آنچه را درس میدادید با چشمان خودشان دیدند و گمانم اگر همین را بفهمند، عمری کفایتشان میکند. دستِ کم من، وامدار آنچه از تو آموختهام، هستم. تعارف نمیکنم و میدانی که چیزهای زیادی یادم دادهای. یقین میدانم دیگران هم فراموش نخواهند کرد. همگی ممنونیم.
+ متن نامة سینا: سلام بر شوکران، آنگاه که نوشداروی عاشقان است...
بیناموسی علمی
کاری که من و سینا دیشب تا دیر وقت داشتیم انجام میدادیم، بیشک یه جور بیناموسی علمی بود! به این ترتیب که دو تایی یه عالمه پرسشنامه رو با تکنیک «دروننگری» (Introspection) (!) پر کردیم؛ یعنی خودمون رو میذاشتیم جای آدمها و تیپهای مختلف و به پرسشها پاسخ میدادیم. (سعی کردیم انصاف رو هم رعایت کنیم البتّه؛ واسه همین چند جا هم دادة مفقوده داریم...) بهمین راحتی! بعد وقتی تفاوتها و رابطهها رو محاسبه کردیم، به روابط دقیق عجیب و غریبی میرسیدیم. اسپیاساس، تفاوتهای بشدّت معنیدار و رابطههای خیلی خیلی خوب بهمون میداد. (بنظرم تفاوتهای بین دو جنس فقط یه خرده اغراق شده بود؛ اون هم تقصیر سیناست که جهتگیری خاصّی در مورد نگرانیهای پیش روی دخترا داشت!!) تازه این، بغیر از مسایل فلسفی و علمی و دینی و هنری و ... ست که همون دیشب در موردشون به توافق رسیدیم و فهمیدیم چه مسایلی رو دونسته فرض گرفتهبودیم و ازشون عبور کرده بودیم! از این گذشته، قرار شد نتایج دروننگریمون رو در یک مقاله، بعنوان نتایج حاصل از نمونهای معرّف منتشر هم بکنیم!!
سینا جان، خیلی زحمت کشیدی و از اون مهمتر خیلی خوش گذشت. ممنونم.
بوفِ كورِ هدايت - محمد میرزاخانی
امتحان میدهم و سرم شلوغ است. نوشتة پایین را محمّد عزیز زحمت کشیده و نوشته که بنظرم بسیار خواندنی آمد. شما هم از دستش ندهید.
پس از سال ها انتظار براي چاپ آثار صادق هدايت ، بالاخره امسال تحقق انتظارها و آرزوهايمان را ديديم . وقتي چند ماه پيش از اين ( ابتدا در نمايشگاه كتاب و بعد در كتابفروشي ها ) چند چاپِ مختلف از آثار هدايت را ديدم ، واقعاًخوشحال شدم . مخصوصاً به خاطر انتشارِ بوف كور . يكي از اين چاپ ها را كه طرح جلدِ نسبتاً جالبي هم داشت و روي آن در گوشه اي نوشته شده بود : متن اصلي ، خريدم و با شوق و ذوق شروع كردم به خواندن . البته بوف كور را پيش از آن خوشبختانه چند بار خوانده بودم ولي هر بار با همان چاپهاي زيراكسي ونامرغوب .اما ابتدا پس از شروع كتاب ، و بعد پس از تمام شدنِ آن ، بارها از كاري كه انجام داده بودم اظهار پشيماني كردم . ولي چه سود . به ياد قيمت كتاب افتادم : نهصد و نود و نه تومان و دو قران و يك عباسي . و با خودم گفتم حيفِ اين همه پول !
حال براي اينكه معلوم شود ماجرا چيست تنها به چند مورد از همة آن مواردي كه ديدم بسنده مي كنم :
1. اين كتاب توسط « انتشارات صادق هدايت » و زير نظر فردي به نام دكتر بهنام اوحدي منتشر شده است ؛ در اين كار ظاهراً عدة زيادي او را همياري كرده اند كه با عناوين حروفنگار و صفحهآرا و نمونهخوان ( 3 نفر ) و … در آغاز كتاب اسم شان آمده است . در برگة سوم كتاب ، پس از نام كتاب با قلمي كوچكتر نوشته شده : متن اصلي ( بي كم و كاست ) . شمارگان اين اثر هفتاد هزار نسخه است .
2. در دو صفحة بعد از كتابشناسي بوف كور ، انتشار اين اثر به چند نفر تقديم شده است كه نام هر يك از اين افرادي كه اثر به ايشان تقديم شده با توصيفي همراه شده است . مثلاً :
دكتر محمد صنعتي رمزگشاي بي مانند بوف كور . و در مورد آن چهار نفر ديگر هم باز تقريباً وضعيت به همين منوال است.
اما دربارة متن بوف كور :
1.در طول متن بارها با ديدن ستاره * روي واژهها توجهمان به پاورقي جلب مي شود . البته اين ستاره چند كار را با هم انجام داده . مثلاً براي اين كلمه ها ستاره گذاشته شده است : چنباتمه ، جلوم ، شوور ، نشد ، ناخونش و در پاورقي ها اين طور آمده : چمباتمه ، جلويم ، شوهر ، نشت ، ناخنش . و جالب اينكه هر كدام از اين واژه ها كه چند بار در متن به كار رفته اند ( مثل جلوم ¬ جلويم ) در تمام موارد همين عمل ستاره گذاري و پاورقي بي كم و كاست انجام شده است .
3. بعضي واژهها در طيّ متن با گذاشتن ستاره ، در پاورقي معنا شده اند :مثلاً واژههايي چون :سلعه ، كارتنك ، ننو ، نزع ، دستغاله ، مِجري ، هوزوارِشنِ ادبي ، دولچه ، اَرخالق ، وسمه ، و ... . و جالب تر اينكه بعضي واژه ها به كلي اشتباه معنا شده اند ؛ مثلاً در عبارتِ « چشم هاي رِك زده و پلك هاي خون آلود » بالاي واژه رك ستاره گذاشته شده و در پاورقي اين طور معنا شده است : سخن زير لب كه از روي خشم و ناراحتي گفته مي شود ، زك ، ژك . ( ص 52 ) حال آنكه در عبارت مذكور ، معناي واژه بسيار واضح است . هم چنين با يك نگاه سريع به فرهنگ فارسي عاميانه ابوالحسن نجفي معناي واژه را مي توان ديد با شاهدي از خود بوفِكور : رك زده 1 . خيره ، مات ، زل زده ، « دو چشم سياه ديدم كه بدون حالتْ رك زده به من نگاه مي كرد . ( جلد دوم . ص 765 ) .
3 . به متن بوفكور با گذاشتن علامت [] چيزهايي اضافه شده است . مثلاً :
ـ تمام بدبختي هاي زندگي ام دوباره جلو [ي] چشمم مجسم شد . ( ص 42 )
ـ همة مردم [به] بيرون شهر …
ـ سايه [ ي] او را به ديوار عرق كرده حمام …
ـ اگر او را سابق بر اين [هم] نديده بودم … ( ص 22 )
و …
4 . يك عالمه نقطه و ويرگول و … در متن گداشته شده است كه كاربردشان نابه جا و غلط است و در چاپ معتبر و خوبِ قبلي ( انتشارات اميركبير ) خبري از اين نقطه ، ويرگول ها نبود :
ـ يك هواي وحشتناك و پر از كيف ؛ بود ، ( ص 92 )
ـ صداي:« لا اله الا الله » مرا متوجه كرد . ( ص 92 )
ـ اين حس شهوتِ كشته، شده كه خواب زاييده ي آن بود ، ( ص 89 )
ـ جلويِ ، خانه ي پدر زنم كه رسيدم ، ( ص 90 )
5 . غلط هاي تايپي هم در متن كم نيست:
ـ … جلو [ي] چشمم گرفتم تا در چاله ي كف دستم شب جادواني را توليد بكنم . ( ص 88 )
ـ ريشيم نامرتب ، ولي يك حالت روحاني و كشنده پيدا كرده بودم . ( ص 100 )
ـ دقت ردم ببينم آيا در اتاق او مرد ديگري هم هست . ( ص 111 )
ـ پلك هاي خميده ي و خمار ، ( ص 113 )
6 . متن بوف كور بنا به چاپ اميركبير و همچنين بنا به دست نوشتة منتشرشدهي بوفكور ، از 4 قسمت تشكيل يافته است . اما در اين چاپ فصل بندي به هم پيوسته و همة متن پشت سر هم آمده است و در حقيقت 4 قسمت شده يك قسمت . در چاپ امير كبير و در دست نوشتهي هدايت ، در قسمت سوم بوف كور چندين بار سطرها نقطهچين …… گذاشته شده است(مثلاً صص 83 ، 91 و 95 ) اما در اين چاپ اين موارد هم از ميان رفته اند .
7 . در چاپ هاي قبلي آثار هدايت ، در آغاز تمامشان نام همة آثار هدايت آمده است و لي در اين چاپ اين مورد حذف شده و به جاي آن در پايان اثر يك صفحه به نام كتاب هاي دكتر بهنام اوحدي اختصاص يافته است و يك صفحه هم به « انتشارات صادق هدايت منتشر مي كند » .
8 . فكر مي كنم همين چند مورد به قدر كافي روشنگرِ زحمت فراواني كه جناب اوحدي و دار و دسته اش كشيده اند ، هست . بايد دسته جمعي به ايشان خسته نباشيد و دست مريزاد بگوييم كه پس از سال ها انتظار، ما را به بهترين وجه به مقصودمان رساندند .
9 . هدايت براي انتشار بوفكور به هند مي رود ، آن را با هزار زحمت و مشقت در ( ظاهراً ) 150 نسخه چاپ مي كند ولي آقاي اوحدي به همّت امكانات امروز اين اثر را در 70 هزار نسخه ( درست است هفتاد هزار نسخه ) بدون كمترين زحمتي ( البته با يك عالم زحمت براي تخريب اثر ) منتشر مي كند و پول هنگفتي به جيب مي زند و خود و آثار گرانسنگاش را هم با بوف كور تبليغ مي كند - و صد البته بدين وسيله نام بوف كور براي هميشه در كنار نام دكتر بهنام اوحدي زنده مي ماند !
10. خواستم چيزي دربارهي جناب اوحدي بگويم ديدم حيف چيز.
مصاحبه؛ شرایط اجتماعی و مفهوم جوانی
مصاحبة من با خبرگزاری جامعة جوانان ایرانی (سینا) رو میتونین اینجا بخونین. موضوع بحث، جامعهشناسی جوانان و مفهوم جوانی بود. تا این گفتگو به انجام رسید، خانم آذر خیلی اذیت شدن که علّتش هم فقط بیسوادی من بوده! :) که بهرحال ازشون عذر میخوام و ممنونم. در واقع، بهشون گفتم که اساتید من خیلی بهتر از من میتونن در این مورد حرف بزنن، امّا ایشون لطف داشتن که حرف جوونها هم باید شنیده بشه. دستِ آخر هم – مثل خیلی وقتای دیگه – اعتماد به نفسِ نهایی رو دکتر احمدنیا تلقین (!) کردن و نتیجه اینی شد که میبینین.
تجسّد کلمه
و کلمه، جسم گردید و میان ما ساکن شد پر از فیض و راستی. و جلال او را دیدیم؛ جلالی شایستة پسرِ یگانة پدر. (انجیل یوحنّا؛ باب اوّل؛ آیة چهاردهم)
ارمنیها معتقدند که در چنین شبی (پنجم ژانویه) عیسای مسیح بدنیا آمده. در واقع بجای کریسمس، امشب را – که اگر اشتباه نکنم، «جوور نِک» میخوانند – با خانوادههاشان جشن میگیرند و شام میخودند.
خواستم تبریک بگویم به دوستان ارمنیام و امیدوارم سال نویشان – که چند روزیست آغاز شده – برایشان پر از خوبی و خوشی و سلامتی باشد... بگذریم، قرار بود امسال هدیة سال نویام را از پایینِ درخت بردارم؛ ولی، چون گمان کردم امتحانهایم مانع دید و بازدید مفصّل میشوند، دیروز هدیهام را – نه البتّه به زور! – گرفتم.
پ.ن.۱. جالب اینجاست که شهرداری منطقة شش، روز بیست و پنج دسامبر جلوی سفارت ارمنستان، پارچه نصب کرده بود و میلاد حضرت عیسا را تبریک گفته بود!
پ.ن.۲. از بین چهار انجیل، داستان تولّد حضرت عیسای انجیل یوحنّا را بیش از بقیّه دوست دارم. (مثل بسیاری بخشهای دیگر این انجیل در مقایسه با سه انجیل دیگر) داستان ظهور عیسا در انجیل مرقس بنظرم از همه بیمزّهتر درآمده...
پ.ن.۳. خواندن کتاب مقدّس به مثابة متن، برایم جالب و جذّاب است. این بحثی بود که از سوی یکی از شنوندگان، در جلسة دریدا هم پیش آمد و ذکر خیری شد از نوتروپ فرای و کتاب مشهورش رمز کل. نگاه متنی به کتاب مقدّس، در مورد مسیحیان بسیار قدیمیست. امّا، «قرآن به مثابة متن» هم قرائت کارایی بدست میدهد که باید آغازگرش را نصر حامد ابوزیدِ مصری – که اینک بخاطر فرار از حکم ارتداد مفتیان الازهر، در لیدن هلند تدریس میکند – دانست. کتاب مشهورش – که خوشبختانه به فارسی برگردانده شده – «معنای متن» نام دارد. ضمن اینکه ابوزید، در مقالة «متن بودن قرآن» هم، خیلی خوب تاریخچة موضوع – و از همه بهتر نگاه معتزله – را نشان میدهد و بحث میکند چرا قرآن، متن است.
پ.ن.۴. ببینید از کجا به کجا رسیدیم!؟ حیف که بخاطر یک آبروریزی (!) قرار است دیگر دربارة هرمنوتیک صحبت نکنم!! وگرنه، دربارة متن بودن قرآن – بمفهوم هرمنوتیکیاش – و اینکه چه امکاناتی پیش پای ما میگذارد، مینوشتم.
اسطورة اسناب
محمّد راست میگوید؛ بعد از نوشتن اسنابیسم، چند باری با دوستان و اطرافیان – شوخی و جدّی – بحث شد. بعضی تشکّر کردند که حرف دلشان را زدهام. بعضی هم – لابد برای اینکه بگویند اسناب نیستند ;) – از نوشته، تعریف کردند. چند نفری هم گویا دلخور شده بودند و نوشته را بهخودشان گرفته بودند که شرمندهشان هستم؛ – درست حدس زدهاند!
محمّد خودش یادداشتی نوشته برای راز و نسبینگرانه به اسنابیسم نگاه کرده که احتمالاً خواندید. نوشتة محمّد را که خواندم، خواستم از فرصت استفاده کنم و نظر تکمیلی خودم را هم بنویسم و احتجاجاتی را که با دوستان گفتهام، مکتوب بیاورم:
بله! هرکس میتواند هر سلیقهای داشته باشد و با هر ذوقی انتخاب کند. دقیقاً اشکالی که به اسناب وارد است، از همینجاست. سر راستتر بگویم: من با سلیقة اسنابها مشکلی ندارم؛ مشکل من در این است که اسناب، ذائقة دیگران را تحمّل نمیکند. او با گزارة اوّلی که آوردم مخالف است و مخالفتش را ابراز میکند تا خود را بالاتر بکشد.
اسنابیسم – اگر بخواهیم از مدل بارت استفاده کنیم – اسطورة سلیقة برتر و درست است. عینیتر بگویم: اسناب، بابت سلیقة دیگران «متأسّف» است! اسناب، در حالیکه سرش را تکان میدهد و لبخند تلخی بر لب دارد، مخاطبِ «بیسواد»ش را تحقیرآمیز نگاه میکند و میگوید: متأسّفم که مزخرفاتی مثل این آهنگ مبتذل را گوش میکنی. گلپا هم شد خواننده؟ جداً بابت عمری که با دیدنِ فیلمهای سطحِ پایین آمریکایی تلف میکنی، تأسّف میخورم.
اسنابیسم، اسطورة بارتیست چرا که از ایدئولوژی ذائقة سطحِ بالا دفاع میکند و طبیعت را جایگزینِ تاریخ مینماید. اسناب، سربلند فریاد میکشد: سلیقهای که من دارم، سلیقة طبیعیست. یا بهتر بگویم؛ سلیقة پاک و ذات دستنخورده، بتهوون دوست دارد و نه هایده! اسناب، به فرایندِ تاریخی توجّهی نمیکند و ذات و طبیعت را جایگزین میسازد. اسناب، زیرکانه پرهیز میکند و نمیگوید که سلیقهاش برایش سرمایهای فراهم کرده تا زور براند.
نگاهِ ژیژکی به اسطوره هم بخوبی در اینباره گویاست: نه تنها سلیقة من، سطح بالاست؛ بلکه، بر عکس، سلیقة سطح بالا، ذائقهایست که من دارم! اینطور، اسطوره زائیده میشود. اسطوره هم با استیلا توأمان است. اسطوره، استیلا و سلطه را قصد میکند؛ قوّة قاهریست نشسته در تخت فرمانروایی سلیقهها. پس، رابطهای تنگاتنگ با ایدئولوژی دارد و بقول فوکو در فضایی سیر میکند که مبادلة بیانتها و آزادانة گفتارها را بر نمیتابد.
امبرتو اکوی نازنین راست میگوید. نشانهشناسی دانشِ دروغهاست. همینکه ما چیزی را نشانة چیز دیگری میگریم، با دروغ مواجهیم. همینکه در محور جانشینی، نشانهای جانشین هزارها بیشمار نشانة غایبِ دیگر میشود، دروغ خلق میشود. نشانه، بیش از آنکه نشان دهد، پنهان میکند.
شرمندهام؛ ولی من رفتار اسناب را چونان نشانهای میخوانم مبتنی بر اسطورة سلیقة متفاوتِ ذاتاً دستنخوردة پاکِ چه و چه، که بسیاری چیزها را پنهان میکند: تفرعن و خودخواهی اسناب را؛ رذالت و خودبزرگبینیاش را و این گمان را که از فلان جای فیل افتاده. من، با سلیقة هیچکس مخالف نیستم؛ من با تحمیل سلیقهها مشکل دارم...
این یادداشت – خوشبختانه – بیطرفانه نوشته نشده؛ برعکس، کاملاً هم جانبدارانهست. هرقدر میخواهید ناسزا بگویید! امّا، پیش از آن، باز هم قدری دیگر از وقتتان را به من بدهید و اگر نخواندهاید، نوشتة قدیمیام «جواد یسّاری و مسألة تعریف زیبایی» را بخوانید. ضرر کردید، بیشتر ناسزا بگویید!
اسناب/ نسبي نگري – محمّد میرزاخانی
پس از مقاله اي كه امير پويانِ عزيز در راز در ارتباط با اسناب و اسناب ها نوشت ، چند بار با بچهها و از جمله با خودِ امير پويان بحث درگرفت در مورد اين مفهوم ، مصداق هاي آن و هر آنچه در حوزة اين مفهوم قرار مي گيرد .
در اين جا ، فعلاً ، من قصد ارائه ي مقاله اي دربارة اسناب يا در ردّ و تأييد اين نظريه ندارم ؛ با اينكه اگر توفيق يار شود در آيندة نزديك چنين كاري خواهم كرد . قصد من تنها ارائه چند سوال يا چند نكته است بدون اينكه الزاماً هيچ نتيجه گيري خاصي از آنها بكنم :
1. شايد بتوان چند سطح براي نسبي نگري شناخت :
الف . من هرگز نخواهم توانست تجربه ، فرهنگ ، ديدگاه و … ديگري را بشناسم .
ب . حقيقت براي من و ديگري امر واحدي نيست .
ج . خودم ندانم حقيقت ( براي من ) كدامست ، من با حقيقت بازي مي كنم يا حقيقت مرا به بازي گرفته .
و …
2. در نسبي نگري گاه بايد به نوعي تناقض گردن نهاد : من به گزارة « A » اعتقاد دارم و دوستم به گزارة « نه ـ A » . حال تكليف ما در برابرِ يكديگر چيست ؟ آيا همين كه بگوييم ما به نظر يكديگر احترام مي گذاريم ، هركس نظرش براي خودش محترم است و كسي حقّ توهين و بي احترامي به نظر ديگري را ندارد . مشكل حل مي شود ؟ در سطوح روزمرّه و عادي شايد اين مسئله كمتر مشكل ساز باشد ولي چه بسا جاهايي باشد كه اين قضيه به يك بحرانِ انديشه اي تبديل شود . فرض كنيد شما براي مسافرت ( تفريحي ، تحقيقي ، يا … ) به ميان يك قبيله ي بدوي رفته باشيد . از قضا در آن ايام طي يك آيين كهن قرار است یكي از افراد قبيله ( فرضاً يك كودك يا زن بسيار جذاب و دوست داشتني ) را قرباني كنند . حال در همين كشاكش فرصتي پيش مي آيد كه شما مي توانيد فرد قرباني شونده را نجات دهيد و از مهلكه به در ببريد و مثلاً با يكديگر از آن قبيله بگريزيد . در چنين شرايطي وضعيتِ نسبي نگري و احترام به انديشه و عقيدة ديگري چگونه است ؟ آيا ما يك تناقض روبرو نخواهيم شد ؟
ما در آن موقعيت اگر به عقيدة خودمان ( نجات جانِ يك انسان بي گناه ) احترام بگذاريم چارهاي نداريم جز رهانيدن او از دستِ قبيله . و اگر به انديشه و سنتِ قبله به عنوان ديگري احترام بگذاريم بايد بنشينيم و شاهد ريخته شدنِ خونِ يك بي گناه باشيم .
3. شايد با يك نگاه كلاسيك اين پرسش را بتوان مطرح كرد ـ گو اينكه بارها پيش از اين از عهد يونان باستان تا به امروز مطرح شده و پاسخ هاي فراوان به آن داده اند :
آيا حقيقت متكثّر است يا اينكه اساساً حقيقتي وجود ندارد و آنچه هست بر ساخته هاي ذهن خودِ افراد است .
4. آيا احترام به انديشه و اعتقاد ديگري حدّ و مرزي دارد و مثلاً تا جايي است كه به حقّ و حقوقِ من بي احترامي نكرده باشد ، و يا مثلاً قانون را زير پا نگذاشته باشد يا خير ؟
5. آيا پذيرفتن ِ نسبي نگري ( از عادي ترين تا راديكالي ترين مفاهيم آن ) به نوعي با آموزش و ترويج انديشه و عقيده و مرامِ خود به ديگري منافات ندارد ؟ وقتي انديشة تو « B » باشد و ترويج آن يعني نفيِ نظرِ ديگري كه انديشه اش « نه ـ B » است ، آيا اين كار بي احترامي به نظر آن ديگري نيست . چرا كه قطعاً مي دانيم بي احترامي تنها برخورد فيزيكي يا نثار فحش وناسزا به ديگري نيست .
6. آيا گردن نهادن به نسبي نگري ، و اين كه ديگري هم درست فكر مي كند و به اندازة من صاحب حق است ( چرا كه اگر او براي من ديگري است من هم براي او ديگري هستم ، پس اگر من حق دارم و درست مي انديشم و بايد به انديشه و رفتار و عقايدم احترام گذاشته شود ، اين قضيه براي او هم صدق مي كند ) منجر به نوعي آنارشيسم نمي شود ؟
7. آيا نمي توان هيچ اصل و قاعدة ثابتي براي هيچ عرصه اي مشخص كرد كه همه ملزم باشند به آن گردن بنهند و به نوعي با هر عقيده و نگرشي ملزم باشند آن را بپذيرند ؟ آيا اگر در يك جمع مثلاً در يك كلاس درس ، هركس عقيده اش كاملاً محترم باشد ( يكي دوست داشته باشد صحبت كند ، ديگري در همان زمان بخواهد به درس گوش دهد ، سومي بخواهد دراز بكشد ، و … ) كاري پيش مي رود ؟ و آيا در اين ميانه هيچ انديشة بهتر و برتري وجود ندارد كه همه مي بايست در برابر آن سر خم كنند ؟
8. آيا اساساً كسي هست كه اسناب نباشد ؟ ( البته با توجه به نكات بالا ) .
پي نوشت
در دو گزارة نخست از كتاب زير استفاده كرده ام :
ـ بابك احمدي ، كتاب ترديد ، نشر مركز ، چ سوم 1377 .
ژاک دریدا: از فلسفه تا هنر – گزارش یک هماندیشی
امروز – دوشنبه چهارده دی هشتاد و سه – مؤسّسة پژوهشی حکمت و فلسفه و فرهنگستان هنر، میزبان علاقمندان دریدا بودند تا در نشستی با عنوان «ژاک دریدا: از فلسفه تا هنر» از ساعت ۱۰ صبح تا ۶ بعد از ظهر، اندیشهها و آثار فیلسوف تازهدرگذشتة فرانسوی را نقد و بررسی کنند.
سخنرانیهای تشریفاتی پیش از آغاز که حرف خاصّی برای گفتن نداشتند. دکتر اعوانی – رئیس مؤسّسه – و دکتر نامور – رئیس فرهنگستان هنر – و بعد دکتر نجومیان – دبیر علمی هماندیشی – گزارششان را دربارة تشکیل همایش ارائه دادند و گفتند درگذشت دریدا بهانهای شده برای اینکه رسمیترین نهاد مملکتی در زمینة هنر و – شاید – رسمیترین مؤسّسة فلسفهپژوهی کشور (!) با همکاری هم تشکیل جلسه بدهند.
سخنرانی افتّتاحیة دکتر داوری – رئیس فرهنگستان علوم – هم دستِ کمی از سخنرانیهای پیشین نداشت. باز، انصافِ دکتر داوری را شکر که گفت نباید من ِ قدیمی را دعوت میکردید. دکتر داوری هم بعضی صحبتهای تکراری دربارة دریدا را با کمی چاشنی طنز و از این شاخه به آن شاخه پریدن، بیان کرد.
پانل اوّل – با ریاستِ جلسة دکتر شهین اعوانی، از طرفِ مؤسّسه – «فلسفه و دین» نام داشت و سه سخنرانی را شامل میشد. دکتر غلامرضا اعوانی دربارة «نامهای به دوست ژاپنی» صحبت کرد؛ نامه را دریدا در پاسخ به سؤال ایزوتسو – دینپژوه و اسلامشناس ژاپنی – مینویسد که پرسیده بود دیکانستراکشن را در ژاپنی چطور باید ترجمه کنیم. (برای اطّلاع، نامه را دکتر سجودی در شمارة پنجم زیباشناخت ترجمه و چاپ کرده.) بعد دکتر پاکتچی، سخنرانیش را با موضوع «فلسفة دریدا در برداشت آشنایان با سنّتهای عرفانی» ارائه کردند و دستِ آخر نوبت به دکتر ضیمران رسید که قرار بود به نسبتِ هیدگر و دریدا بپردازد – و خیلی کم به موضوع اصلی اشاره کرد!
در پانل اوّل فقط دکتر احمد پاکتچی درست و حسابی صحبت کرد. دکتر پاکتچی – که بنظرم علاقهمندیش زبانشناسی تئولوژیک است – با سؤال لویناس – پدیدهشناس و متألّهِ یهودی – از دریدا شروع کرد: آیا شما نمایندة آیینِ قبّالة لوریایی نیستید؟! و از اینجا، مشابهتهای فلسفة شالودهشکن دریدا و مرامهای عرفانی را بررسی نمود و گفت چرا فرضاً ایزوتسو – که دربارة ذن-بودیسم تحقیق کرده – به مفهوم دکنستروکسیون علاقمند میشود (عنوانِ فصلهای کتابِ ایزوتسو «بازسازی فلسفة ذن-بودیسم» شاید بکلّی گویا باشد: معنا و لامعنا / تقابل خود و دیگری / تمایز درون و برون). دکتر پاکتچی، همچنین به اوزداوینیس اشاره کرد که دربارة سنّتهای عرفانی شرق و پستمدرنیسم تحقیق کرده و حتّی آیاتِ قرآن و اشعار عطّار را با عقاید دریدا مطابقت داده. همچنین از آلمند گفت که دریدا را با ابن عربی مقایسه میکند و مفهوم «حیرت» ابن عربی را در کنار ِ «تحیّر» (bewilderment) دریدا قرار میدهد. ابن عربی معتقد بوده که حیرت، عجز روح نیست؛ بلکه توانایی برای دانایی بیشتر است. دریدا هم از سویی معتقد است که وقتِ «گیجی»ست که نیمنگاهی بجهان خارج – بعنوان دیگری – میندازیم. (باز هم جهتِ اطّلاع، بنظرم دربارة مفهوم «سرگردانی» -ِ پست مدرن، نوشتة تیلور که در کتابِ ویراستة کهون ترجمه شده، جالب و آموزنده است.)
دکتر احمد پاکتچی – در پانل نخست بهتر از دو سخنران دیگر، بحثش را ارائه کرد - عکس: امیرپویان شیوا
جز دکتر پاکتچی بقیه، تکراری و بیفایده حرف زدند و صحبتهایشان اصولاً به پانل دین مربوط نبود. از آن بدتر، نه دکتر اعوانی و نه دکتر ضیمران – با عرض شرمندگی و علیرغم احترامی که برای هر دوشان قائلم – بلد نبودند از بیست دقیقههایشان استفاده کنند و گمان میکردند باید کل مقالهشان را بخوانند! دکتر اعوانی که با کلّی آیه و سلام و صلوات به یاد استادش ایزوتسو افتاد و به این پرداخت که چقدر جالب است دریدا و ایزوتسو تقریباً همزمان فوت کردهاند!! و چه حسن تصادفی پیش آمده و اینکه اندیشمندِ بزرگ جنابِ مرحومِ دکتر فردید از دیکسیونر لتره استفاده میکردند و نه مثلاً از لاروس و خلاصه حرفهایی از این جمله... ضمن اینکه، به عقل ناقص من جور در نمیآید که تنها، مخاطب بودنِ ایزوتسو در نامه – بعنوانِ دینپژوه – توجیه کند که دکتر اعوانی در بخش دین سخنرانی نمایند! دکتر ضیمران – بخاطر مقدّمه بزرگش و تشکّرهای پشتِ هم از اساتید فرهیخته که با سخنان گوهربارشان، کار را برایش دشوار کردهاند! – تنها فرصت کوتاهی پیدا کرد تا به نسبتِ دریدا و هیدگر بپردازد؛ آنهم بیکوچکترین ارتباطی به دین.
وقتی در پایانِ بخش اوّل از دکتر نجومیان علّت را پرسیدم، تنها به این اکتفا کرد که ما اصولاً پانل را بخاطر دکتر پاکتچی گذاشتیم و در مقابلِ این توضیحِ روشنگر، از دستِ من کاری برنمیآمد جز تشکّر!!
جلسة دوّم را غایب بودم. با دوستِ بزرگواری – که ظهر تشریف آورده بودند – برای ناهار و گشت (!) از جلسه خارج شدم و البتّه نیازی به گفتن نیست که جایتان خالی بود. اینطور، نه سخنرانی دکتر فلامکی دربارة تأثیر دریدا بر معماری را شنیدم و نه صحبتهای دکتر احمدیان را دربارة هنر پستمدرن.
از اواسطِ جلسة سوّم دربارة زبان و ادبیات – به ریاستِ دکتر نامور مطلق از فرهنگستان هنر – حاضر بودم؛ اینبار امّا در طبقة بالا و اصطلاحاً از طریق دوربین مداربسته. دکتر سجودی – که سخنرانیش را از نیمه شنیدم – صحبتهایش را – که کم و بیش در کتابشان «نشانهشناسی کاربردی» – آمده بود دربارة دیدگاههای سوسور و پیرس و دریدا نسبت به دلالت انجام داد. با اینکه صحبتها بنظرم تکراری بود؛ امّا از ارداتم نسبت به دکتر سجودی حتّی یکذرّه کم نشد! بعد دکتر نجومیان، سخنرانی جالبی دربارة پارادوکسهای زبانی در ادبیات انجام دادن و از نیروهای واساز سخن گفتند. پارادوکس اوّل یکّه بودن و چندگانه بودن زبان ادبی بود. یعنی درحالیکه نویسنده یکه است؛ خوانندة نیّتشده یکّه است؛ قهرمانها یکّه هستند و الی آخر، متن متکثّر است. استعارة کارت پستال دریدا اینجا خیلی به صحبت دکتر نجومیان کمک کرد. پارادوکس دوّم، خصلتِ ارجاعی زبان و تضادّش با خودارجاعی آن بود و دستِ آخر، دکتر نجومیان به سکوتِ ادبیّات و حضور و در عینِ حال، غیبتش پرداخت. اینطور، زبانِ ادبی به مرز متافیزیک کشیده میشود و در آستانه (threshold) قرار میگیرد. (شما را بهیاد مفهوم hymen –ِ دریدا نمیندازد؟ من که بیاد این استعاره افتادم.)
دستِ آخر هم – بعد از پرسش و پاسخ و هماندیشی دربارة برگردانِ deconstruction به فارسی – فیلم مستند دریدا پخش شد که بعلّت فورانِ استعدادِ مسؤولِ سمعی-بصری، ما – حاشیهنشینهای طبقة دوّم – نتوانستیم استفاده کنیم! (این دوّمین باریست که میخواهم این فیلم را ببینم و موفّق نمیشوم!)
خلاصه کنم؛ از دو بخشِ – بقولِ خودشان – هماندیشی – البتّه بجز بخشِ استراحت! – بیشتر خوشم آمد: یکی صحبتهای دکتر پاکتچی بود (چون صحبتهای مرا دربارة عرفان و پستمدرنیسم {۱ و ۲ و ۳} تأیید میکرد!!) و دیگری صحبتهای دکتر نجومیان (که مرا به یاد گزارههایم دربارة سکوت {اینجا و چند جای دیگر} انداخت!!) میتوانید این چند جملة آخر را کاملاً بحساب خودخواهی من بگذارید؛ ولی، بهرحال با این دو قسمت بیشتر همذاتپنداری (!) کردم.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001