« August 2004 | Main | October 2004 »
تلاش برای گریز: خودرو و وبلاگ
هو
امسال برای کلاسهای جامعهشناسی دبیرستانم، موضوع زایشی “خودرو” را انتخاب کردهام و سعی دارم، برای دوّمیهای انسانی با استفاده از موضوع خودرو و نگاه کردن به جنبههای اجتماعیش، مواضع جامعهشناسی را روشن کنم تا دربارة کلیّات صحبت کنیم و از سوی دیگر، با کلاس سوّمیها، بیشتر دربارة جنبههای فرهنگی و حتّی روانکاوانة خودرو صحبت خواهم کرد. اینطور کار هر دو کلاس به موازات هم پیش خواهد رفت و نتایجی که میگیریم برای هر دو دوره قابل استفاده میشود؛ ضمن اینکه بررسیهایمان کمابیش تکمیل خواهد شد.
بعد از کلاس تابستانی شهر در راهنمایی که به موضوع خودرو فکر کردم و چیزهایی خواندم، ایدههای زیادی بذهنم رسید. جالب اینجا بود که بسیاری از این ایدهها را در تبلیغات ماشینها میشود دید؛ بهمین خاطر، جلسة اوّل کلاس با چند تا مجلة ماشین انگلیسی – که تبلیغات زیادی داشت – سر کلاس رفتم و کارمان شد ورق زدن مجلّهها و نگاه کردن به تبلیغات تا کمکم به جامعهشناسی خودرو ربطشان بدهیم.
بگذریم؛ یکی از ایدههایی که همین اواخر پیش خودم طرح کردم و بهمین دلیل کاملاً ناپخته – و حتی شاید ناسنجیده – باشد، قیاس وبلاگ است و خودرو.
این موضوع، وقتی پیش از شروع ترم تلفنی و بعد حضوری با خانم دکتر احمدنیا دربارة وبلاگ صحبت میکردم، بذهنم رسید. در دیدگاه گافمنی، استعارههای “جلو صحنه” و “پشت صحنه” بعنوان فضاهایی که نظم نمایشی و نظم عملی در آنها جریان دارد، از تئاتر اخذ شده است. خیلی – چون موضوع برای خودم هم روشن نیست – طولش نمیدهم. همینقدر بگویم که بنظرم میآید خودرو و وبلاگ یکجورهایی ویژگیهای پشت صحنه و جلو صحنه را همزمان دارند. خودرو، علاوه بر اینکه مانند خانه، بیشتر اوقات پشت صحنه محسوب میشود و حتّی از منظر قانونی، حریم خصوصی است؛ گاهی، تحت فشار نمایش قرار میگیرد و برای بیان هویّت استفاده میشود. این موضوع شاید با نتایج کارهای بوردیو (یا بقول دکتر ذکایی: بوردیه) هم، همخوانی داشته باشد؛ آنجا که رانندگی جوانان را در نظر میگیریم و تمایزشان را در شیوة زندگی با افراد مرفّه.
در وبلاگها هم وضع بهمین شکل است؛ زبان – که وسیلة مناسبی برای ابراز نظم نمایشی است – در وبلاگها بکار گرفته میشود تا فرد روی لبة نازک بین نظم عملی پشت صحنه و نظم نمایشی جلو صحنه حرکت کند. اینطور است که پرسش “آیا آنها که ادّعا میکنند برای دل خودشان وبلاگ مینویسند، واقعاً راست میگویند؟” جدّی میشود. بقول پیتر دیکنز، با زبان – یا نظم نمایشی – مردم در جستجوی کسب هویّت شخصی هستند و درکشان را از اجتماع بمنظور معنا بخشیدن بشرایط خودشان مورد استفاده قرار میدهند.
استفاده از ماشین و نوشتن وبلاگ تا چه حد پاسخی است به ناامنی هستیشناختی – آنگونه که گیدنز تعریف میکند؟ آیا وبلاگنویسی – مثلاً – تلاش برای گریز از این ناامنی نیست؟ آیا اینکار، شیوهای نیست برای فاصله انداختن بین خود و دنیایی که ادراک و فهمش برایمان دشوار است؟ راننده و وبلاگنویس تا چه حد بدنبال مناطقی است تا خودمختاری و اراده و کنترلش را تثبیت کند؟
این موضوع – وقتی از جامعة وبلاگنویسها یا وبلاگستان صحبت میکنیم – با مدل روانشناسانة هاره تشابههایی پیدا میکند: فرد و جامعه (وبلاگنویس و وبلاگستان) در حرکت در مدار ‘نمایش عمومی/مکان جمعی’، ‘مکان جمعی/نمایش خصوصی’، ‘نمایش خصوصی/مکان فردی’ و ‘مکان فردی/نمایش عمومی’ خود و جامعهشان را میسازند و این همانجایی است که پشت صحنه و جلو صحنه تعریف اجتماعی پیدا میکنند و از آن مهمتر مرز مشترک با هم میسازند...
اگر زیادی چرت گفتم؛ ببخشید.
همچون کوزت در خانة تناردیهها
هو
میتونید اینها رو شوخی تلقّی کنین؛ امّا جملهها رو دیشب وقتی تا ساعت دوازده داشتم ظرف میشستم، تولید کردم:
اونقدر که به من تو این خونه ظلم میشه، به کوزت تو خونة تناردیهها ظلم نمیشد. خدا – کرمش رو شکر – هر کی رو یه رنگی آفریده؛ ما رو سیاه. ولی اشکالی نداره، بالاخره کاکاسیاه هم خدایی داره!
:)) خودتون رو ناراحت نکنین؛ شرایط اونقدرها هم بد نبود. صرفاً بیکاری فعّال وقت ظرف شستن، ذهن آدم رو به چرتگویی میندازه... راستی، اگه میتونم وادارمتون به دلسوزی و ترحّم، بگم که ادامة گفتار بالا یه همچین چیزی بود: آدم سگ بشه، بچّه کوچیکِ خونه نشه!
اخلاق خدایان - اخلاق بردگان
هو
- “من می بخشم ... اما فراموش نمی کنم.” – وبلاگ شاهزادة آسمانها
- “خاطره های بد دیگه عذابم نمیدادند و نفرت جاشو به دوستی داده بود: یک بخشش کامل، همراه با فراموشی.” – وبلاگ صورتی
وبلاگ شاهزادة آسمانها را همیشه نمیخوانم. در واقع وقتی به ضدّ خاطراتِ امیرمسعود سر میزنم، گاهی روی لینک شاهزادة آسمانها کلیک میکنم و میخوانم. وقتی یادداشتی را که ذکرش رفت و پاسخی را که خواندید، دیدم؛ بهانهای پیدا کردم تا این چند خط را بنویسم.
نیچه در تبارشناسی اخلاق (جستار یکم، پارة دهم) برای روشن کردن مواضعش در مورد اخلاق بردگان و اخلاق خدایان والاتبار، “کنت دو میرابو” – دولتمرد دوران انقلاب فرانسه – را مثال میآوَرَد و دربارة او مینویسد: “یکی از نمونههای خوب این مورد در دنیای مدرن، میرابو ست که دشنامها و توسریهای دیگران بهیادش نمیماند و هرگز نمیبخشیدشان، بلکه – فراموششان میکرد.”
در نظرگاه نیچه، اخلاق بردگان – که با کینهتوزی زبونانه همراه میشود – مبتنی بر واکنش است و در واقع انتقامیست خیالی. برخلافِ بردگان – که اخلاقشان با نه گفتن به دیگری شناخته میشود – والاتباران، پیروزمندانه بخود آری میگویند. بردگان همواره نیاز به دشمنی بیرونی دارند؛ چراکه کنششان فیالواقع تنها واکنشیست به یک انگیختار بیرونی. انسان والاتبار امّا – که از اخلاق خدایان بهرهمندست – بهیک معنا دشمنی ندارد. عمل او، - بخودی خود – آفریننده است؛ عملش – خود – کنش است. اینطور، انسان خدا-اخلاقِ والاتبارِ نیکزاد، هیچچیز را “حتّا” نمیبخشد؛ که فراموش میکند تمام بدیهایی را که در حقّش روا داشتهاند. چراکه بقول نیچه “نیکزادان، خود را نیکبخت احساس میکردند و نیازی نداشتند که با چشمدوختن بر دشمنان خویش برای خود نیکبختی ساختگی دست و پا کنند. یا چه بسا، چنان که عادت همة مردمان کینهتوز است، دلخوشکنَکی برای خود بسازند و خود را فریب دهند.”
انسان نیکبخت، نمیبخشد؛ فراموش میکند. انسانِ والا، انتقام نمیگیرد؛ چراکه کسی را یارای آن نیست که بتواند حتّا دشمنی در حد و اندازة او باشد. دشمن ِ آدم والا – اگر وجود داشته باشد – باید که در او “هیچ چیز خوارشمردنی نباشد و بسا چیز بزرگداشتنی باشد!” و وقتی در کسی چیزی بزرگداشتنی نباشد، چطور میتواند موضوع کینهورزی و انتقام انسانِ خدا-اخلاق باشد؟
همیشه پارة دهم ِ جستار ِ یکم تبارشناسی اخلاق نیچه را دوست داشتهام و همیشه سعی میکنم اینطور رفتار کنم: نبخشم؛ فراموش کنم. کینه بدل راه ندهم؛ لبخند بزنم و بگذرم. خوشحال شدم که نمونة عملی این رفتار را خواندم. میدانم؛ خدا-اخلاق بودن سخت است. چرایش را در این سطر تبارشناسی اخلاق یافتم: “برای انسان والاتبار، زیرکی مایهای از تجمّل و ظرافت در خود دارد.” اینطور زیرکبودن سخت است. وگرنه میشوی مثل انبوه خلق زیرک که زیرکی برایشان شده “هموچون شرطی حیاتی برای زندگی.” قاصرم از بیان آنچه نیچه گفته. پس، توصیه میکنم – اگر نخواندهاید – این پاره را – که چهار-پنج صفحه بیشتر نیست – با ترجمة درخشان آشوری بخوانید. نیچه آدم را بزرگ میکند. قلبش را استوار میسازد. نیچه که میخوانی، قد میکشی و بلند میشوی. راست گفتهاند؛ نمیشود نیچه خواند و باز همان آدمی بود که بود. نیچه، خطرناک است.
گرگان
هو
یکشنبه رفتم گرگان و چهارشنبه برگشتم؛ اینبار صرفاً جهت دیدن مامانبزرگ و استراحت مطلق. خواب بمقدار کافی و همینطور پیادهروی به مقصدهای مختلف برنامة ثابت هرروز بود و البتّه تختهنرد که کلّی پبشرفت کردم و بدون باخت (در مجموع) – سرافرازانه – برگشتم، که البتّه اینرا میگذارم بحساب مهماننوازی مامانبزرگ؛ وگرنه بازی من کجا و بازی چشمبستة مامانبزرگ کجا؟
شب قبل از حرکت نخوابیده بودم و پس همینکه صبح ساعت هشت رسیدم، خوابیدم تا ظهر و ناهار خوردم و باز خوابیدم تا عصر. بعد، پیاده رفتم تا چهارراه عباسعلی و سپس نعلبندان. نبش چهارراه عباسعلی، ساختمان و سقّاخانهایست بزرگ متعلّق به حضرت ابوالفضل که پنجشنبهها دیدن دارد... مردمی که نذر کردهاند، سطلی ماست و چندتایی نان – معمولاً نان «قلاچ» گرگانی – میآورند و محض تبرّک نان و ماست به دیگران میدهند. خلاصه اینکه رفتم و از کسبة بازارچة پشت چهارراه عباسعلی چندتایی عکس گرفتم. هرکس میپرسید، میگفتم از ارزانفروشها عکس میگیرم...
از چهارراه عباسعلی رفتم نعلبندان. نعلبندان بازار سنّتی گرگان است. آنجا هم دوری زدم و رفتم داخل مسجد جامع گرگان که مثل بسیاری از مساجد اصلی شهرهای دیگر، درش به بازار باز میشود. مسجد جامع گرگان، بخاطر منبر قدیمیش مشهور است و البتّه بنظر من منارة زیبایی هم دارد. خود ساختمان را بازسازی کردهاند که خیلی بگمانم آلامد و رنگارنگ شده.
صحنة خیابانی - دربارة عکس مایکل استانو
هو
مجلّة “دوربین عکّاسی” هر شماره مسابقهمانندی دارد باسم “فراخوان برای نوشتن نقد عکس”؛ هر بار عکسی چاپ میکند و از خوانندگان میخواهد نقدی بر آن بنویسند و تحلیلش کنند. (در همین راستا اخیراً هم، هردفعه نقد عکسی چاپ میکند از یوریک کریممسیحی – که لابد معروف حضور هستند.) اینبار (شمارة ۳۰) نوشتن تحلیلی بر عکسی از استانو را به مسابقه گذاشته است. پریشب وسط خواب و بیداری به سرم زد چیزکی بنویسم. همینطوری دست به کار شدم و نیمساعتی نوشتم و چون قرار است که کمتر از ۴۰۰ واژه باشد، کوتاه آمدم. هنوز هم حوصله نکردهام، نوشتهام را پست کنم؛ پس لطفاً امانتدار باشید! ;) خوشحال میشوم اگر شما هم، نظرتان را دربارة عکس بنویسید.
عکسِ مایکل استانو (صحنة خیابانی – ۱۹۸۰) را میتوان با خیال راحت در حوزة عکاسی شهری (Urban Photography) جای داد. در نگاهی سرتاسری، قاب تنگ و کشیدة عکس، حالت خفقان شهر را القاء میکند. انگار در شهر – بقول اخوانِ شاعر – سقف آسمان کوتاه است و بههمین خاطر، از آسمان، تنها جزئی کوچک در مرکز پسزمینه دیده میشود و مابقی همه، ساختمان بلند است و اتومبیل. در نگاهی دیگر، قابِ عکس آنقدر جمع شده که نفر سمت چپ، تمامقد در تصویر نگنجیده و همین، القای خفگی را تشدید کرده.
ازین گذشته، نشانههای مهم شهر، باتّفاق و یکسره در عکس جا گرفتهاند: ساختمانهای بلند از یکسو، اتومبیلها از سوی دیگر؛ پلیس – یادآور ِ جبر قانونی موجود در شهر – از یکطرف و تنوّع آدمها در شهر – در اینجا مثلاً سیاهپوست با موی وزوزی – از طرف دیگر... مرد دوچرخه سوار – که از خودروی مدرن استفاده نمیکند – در راستِ تصویر، شاید برای تنفّس راحتتر، دهان و بینی را با پارچه پوشانده. حتّی همان تابلوی کوچک بانک در پسزمینه – نمونهوار – اقتصاد شهر را به رخمان میکشد. میتوان گفت استانو با زیرکی – و احتمالاً با بخت خوب – تمام نشانههای مهم شهر را در قاب کمعرض عکسش جا داده است.
اگر بخواهیم بیشتر به تحلیل عکس بپردازیم، شاید بتوان دربارة جهت نگاه آدمهای عکس، اشارة پلیس و محل قرارگیری عکّاس نوشت و پرسید این آدمها به چه چیزی خارج از چارچوب تصویر نگاه میکنند؛ امّا با توجّه به آنچه در بالا گفتم، بهنظرم مهمتر این است که در این عکس خفه – که چهرهای نامطلوب از شهر بهعنوان نماد مدرنبودگی تصویر کرده – همهچیز به نحو عجیبی زیبا و تمیز است: ساختمانها، منظّم چیده شدهاند؛ آدمها، لباسهای کم و بیش مرتّبی بهتن دارند (و اتّفاقاً تنها مرد دوچرخهسوار – نماد نا-مدرن در عکس – این میان، وصلهای ناجور است) و خلاصه انگار توازن عناصر صحنه زیباست. بهنظر مییآید – آنطور که با تجربة واقعی ما میخوانَد – مدرنبودن علیرغم تهدیدهای ناخواستنیاش، از منظر زیباشناسی، خوشایندمان است: ساختمانهای شهر با اینکه افق دیدمان را کور میکنند و نمیگذارند وسعتِ دوردستها را به تماشا بنشینیم، منظّم و زیبایند. پلیس با اینکه نماد خشونت و سرکوب قانونی است، لباس مرتّب، خیرهکننده و پر زرق و برقی بهتن دارد.
اینطور است که در شرایطی متناقص از یک طرف، زندگی مردمان مدرن را با گونهای نوستالژی خوار میشماریم و بر آنها – بر خودمان – رحممان میآید و از سوی دیگر هنر آنها را – معماری، مد و صد البتّه عکس – تا بالاترین حد ارتقاء میدهیم.
بهاین ترتیب، همزبان با بودلر – که اتّفاقاً چندان از عکّاسی دل خوشی نداشت – همچون نَقلی که از بالزاک در “پیشرفت” (۱۸۵۵) میکند، میتوانیم متناقضنما بگوییم: چه عکس زیبایی! چه شهر قشنگی... ولی چه مردم غمگین و بیچارهای!
خشونت، تفکّر و رهایی از ترس: تفسیری طبیعتگرایانه بر ارباب حلقهها
هو
۰ – این نوشته بر پایة برخی نظرات مراد فرهادپور – متفکّر معاصر – دربارة مفهوم خشونت نگاشته شده است. یک گفتگو با عنوان “تفکّر و خشونت” (مصاحبه با نشریة کیان – ش. ۴۵ – منتشرشده در کتاب بادهای غربی؛ نشر هرمس:۱۳۸۲) و یک مقاله با عنوان “خشونت، فاجعه و تاریخ: فرضیهای دربارة توحّش صربها” (منتشر شده در کتاب عقل افسرده؛ انتشارات طرحنو:۱۳۷۸) اساس خلاصهایست که اینجا آمده. دربارة شخصیّتهای ارباب حلقههای تالکین هم بجز کتاب و فیلمها، به دایرةالمعارف الفبایی شخصیّتها، حوادث، مکانها و ... آثار تالکین با عنوان “A Guide to TOLKIEN” (نوشتة David Day – انتشارات Chancellor – نوبت دوّم چاپ ۲۰۰۳) مراجعه کردهام. از آنجاییکه نه در مورد مفهوم خشونت صاحب نظر هستم و نه در مورد سهگانة تالکین، این نوشته را اتود تقلیدی کمرنگی میدانم از طرحی که میتواند توسعه یابد؛ خصوصاً از سوی برخی دانشآموزانم که بسیار به تالکین و سهگانهاش علاقه دارند و بیاغراق، ماجراهای کتاب را از برمیدانند و همیشه با علاقة مفرطشان مرا به شگفتی واداشتهاند. باین دلیل، این نوشته را اوّلاً خلاصهوار و ثانیاً با زبانی ساده نگاشتهام. ضمن اینکه همین تابستان، کلیّات این موضوع را با چند نفر از دوستان و دانشآموزان تالکینخوان مطرح کردم که نمونهها و شواهد جالبی در این باره داشتند.
پیش از آغاز، ذکر این نکته خالی از لطف نیست که مراد فرهادپور (۱۳۳۷- ) “خوشبختانه” مترجم داستانهای کوتاه تالکین با عنوان “درخت و برگ” (چاپ انگلیسی ۱۹۶۴ – چاپ فارسی انتشارات طرحنو:۱۳۷۷) هم هست.
۱- در نگرشی متفاوت به مفهوم “خشونت”، میتوان این مفهوم را نه در مقابل “مدارا” که در مقابل “نفی و رهایی از ترس” قرار داد. هیچ نظام اجتماعی را نمیتوان یافت که جز از طریق سلطه بر طبیعت بیرونی (زیستجهان هابرماسی) و طبیعت درونی (میل) پدید آمده باشد. به عبارت دیگر، تمدّن، خود حاصل سرکوب است و سرکوب نوعی خشونت. در واقع، انسان نمیتواند هر آنطور که تمایل دارد و مطابق میل زندگی کند. پس از طریق اخلاق، طبیعت درونی و از طریق تکنولوژی، طبیعت بیرونی را سرکوب مینماید. از دیدگاهی فرویدی، خشونت بعضاً از ضعف برمیخیزد. ما از طریق فراافکنی ضعف درونیمان، آنچه را نمیتوانیم در خودمان تحمّل کنیم، فرا میافکنیم تا بعد بتوانیم آنرا در دیگران سرکوب کنیم. باین ترتیب بیشتر تجلیّات خشونت در ضعف و ترس ریشه دارد. (در واقع این نوع خشونت که بر اساس واکنش علیه “دیگری” – در مقابل کنش از سوی “خود” – صورت میگیرد، جزئی از اخلاق بردگان است که نیچه در تبارشناسی اخلاق بیان میکند.) بعنوان مثال، از آنجا که طبیعت، ناشناختة اسطورهای ماست، در واکنشی ترسآلود میکوشیم طبیعت را از طریق تکنولوژی به موضوعی عینی و قابل تسلّط تبدیل کنیم.
راه حل بیرونرفت از این خشونت، تفکّر است. هر نوع تفکّری بنابر دیدگاه هرمنوتیکی شناخت، منجر به تأمّل در نفس میشود. آنگاه است که انسان در میابد نفسش هم جزئی از طبیعت است و از آن جدا نیست. باین ترتیب، دیگربودگی از بین میرود و همه چیز جزئی از یک طبیعت بزرگ میشوند. آنگاه، ترس از بیگانه از بین میرود و به طریق اولی از آنجا که خشونت محصول ترس از بیگانه است، از طریق تأمّل نفس و بیگانگیزدایی، خشونت کاهش میابد.
امّا اگر بخواهیم جنبة مخالف این موضوع را نگاه کنیم، میتوانیم بگوییم که خشونت خود را از طریق “نفی هویّت مستقل دیگری” و سعی در ادغام (مانند رابطة فاتحان و بومیان مغلوب) و یا “قبول هویّت دیگری بعنوان موجودی پستتر” (مانند رابطة استعمارگر و بومی یا سیاستهای جدایی نژادی) نشان میدهد. بنابراین بیگانگیزدایی از طریق تأمّل در نفس، اصولاً مرزهای مجازی بین خود و دیگری را کنار میزند.
۲- بطور کلّی داستانهای تخیّلی – که در آن آدمی با موجودات دیگر، از قبیل درختان (مثلاً Entها در ارباب حلقهها)، پرندهها (مثلاً Eagleها) یا پریان (شاید مثلاً Elfها) و اصولاً موجودات هوشمند غیربشری دیگر (مثل Dwarfها، Hobbitها و ...) به گفتگو میپردازد – نیاز به همان تأمّل در نفس و غیرنابودگی دیگر اجزای طبیعت را برآورده میسازد. بقول والتر بنیامین “نخستین قصّهگوی راستین، راوی حکایات پریان است و خواهد بود... داستان پریان با ما از نخستین تمهیدات بشر برای رهایی از چنگ بختکی که اسطوره بر سینهاش نشانده بود، سخن میگوید.”
انسانها، اصولاً همزاد طبیعت هستند و نفس انسانی چیزی جدای از طبیعت نیست. باین ترتیب، در سوی بدجنس داستان ارباب حلقهها، این Orcها هستند که با رنج و درد و نفرت زاده شدهاند و طبیعت را با تیغ و آتش به نابودی میکشند و به Sauron – ارباب شیطانی حلقهها – خدمت میکنند که از برج تاریکش در Mordor در قالب چشمی بدونِ پلک فرمان میراند. پس Orcها دشمنان اصلی طبیعتند و اصولاً به همین خاطر، Entها – نیمهدرخت، نیمهانسانها که هیبتهای بزرگ جنگل و طبیعتاند – به Orcها و مردان Isengard – مقر Saruman -ِ جادوگرِ – حمله میکنند.
اصولاً Entها، نماد اصلی طبیعت در داستاناند. این موجودات، چون دور از Entwifeها هستند، زیاد نمیشوند. ضمن اینکه با سالخوردگی هم نمیمیرند و تنها چیزی که بر آنها مؤثر است، سلاح آتش و تیغ آهن میباشد. (بهمین خاطر، دل خوشی هم از Dwarfها که تبر بدستاند هم، ندارند.) از سوی دیگر، Orcها که دشمن درختها هستند و آنها را به آتش میکشند، نماد ضد طبیعت در داستاناند؛ در بدن Orcها خونی سیاه و سرد جاری است.
بهرحال جدای از تمام این استدلالها، اتّحاد یاران حلقه – که در آن همه جور موجودی از انسان (Boromir)، هابیت (Frodo Baggins، Sam Gamgee، Pippin و Merry)، دورف (Gimli)، جادوگر (Gandalf)، الف (Legolas)، نیمهالف–نیمهانسان (Aragorn) وجود دارد – خود نشان از همسانی دارد و میآموزد که انسان و طبیعت دو مقولة جدا از هم نیستند و “خود” انسان و “دیگری” طبیعت در کار نیست. باین ترتیب، بیشک ارباب حلقهها، اثری طبیعتگرایانه و پس ضدّ خشونت است.
مخدّر
هو
۱-
بوتیک را با زیرنویس انگلیسی میدیدم که متوجّه اشتباهی در ترجمه شدم. جایی، مهرداد که نگران رابطة همسرش – ژاله – با آقا شاپوری است، از سر انتقام تریاک آن هفتة آقا شاپوری را تحویل نداده و حالا شاپوری، جهانگیر را برای گرفتن جنس سراغ مهرداد فرستاده. مهرداد میگوید:
[شاپوری] فکر “چپش” رو هم حتماً نکرده و از ظهر تا حالا هی داره خماری میکشه...
آنوقت در زیرنویس آمده:
He hasn’t thought about his “night time” and now he’s dazed
گویا، کسی که ترجمه میکرده، چپ را شب شنیده. در حالیکه چپ در تداول عامّه، بمعنای پسانداز و ذخیره – خصوصاً پسانداز مالی – است. مهرداد در واقع میگوید که شاپوری همة موادش را مصرف کرده و هیچ ذخیرهای هم ندارد و پس خماری میکشد. بهرحال ‘چپ’ با همکردِ ‘پر بودن’ بسیار استفاده میشود. مثلاً “چپ باباهه پره؛ واسه همین میخواد خونة اعیونی بخره.”
جالب اینجاست که در “فرهنگ زبان مخفی” دکتر مهدی سمائی، چپ صرفاً بمعنی پول آمده. در حالیکه تا آنجاکه میدانم و شنیدهام، چپ هر نوع پساندازی را شامل میشود.
۲-
حالا که صحبت به مواد مخدّر کشید، بگذارید اینرا هم اضافه کنم که مخدّرها در یک وجه، شباهت غریبی با تکنولوژی دارند. هر دو همزمان که کارآمدتر و مؤثّرتر میشوند، کوچکتر هم میشوند. خبرهای میگفت واحد مصرف کریستال – که محرّک نسبتاً جدیدی است و شیشه هم میگویندش – «سوت» (sot) است؛ که گویا خیلی کوچکتر از گرم است و یک سوت کریستال برای ۷-۸ نفر کفایت میکند و البته راه و رسم مصرفش هم جالب است. کسی میداند واحد سوت واقعاً بعنوان واحدی رسمی وجود دارد یا نه؟
یکی
هو
صد هزاران طفل سر ببریده گشت
تا کلیمالله صاحب دیده گشت
صد هزاران خلق در زنّار شد
تا که عیسا محرمِ اسرار شد
صد هزاران جان و دل تاراج رفت
تا محمّد یک شبی معراج رفت
(عطّار)
اشکالی ندارد؛ من هم یکی از همان صدها صد هزاران. دقیقاً و صرفاً یکی از آنها... نمیخواهم ناامیدت کنم؛ امّا مطمئنی یکبار دیگر، باز موسا و عیسا یا محمّدی خواهد آمد؟
در بزرگداشت مالنا اثر جوزپه تورناتوره (رویکردی کم و بیش فلسفی)
هو
این چند بند را که در بزرگداشت فیلم «مالنا» نوشتهام، تقدیم میکنم به آرمان عزیز (یا آنطور که خودش میپسندد: آقای نجفیان!) – دوست و دانشآموز عزیزی که خیلی خیلی خیلی زیاد فیلم دیده – و هفتة پیش با یک جملة ساده، وسوسهام کرد چیزی دربارة «مالنا» بنویسم. شاید، خودش هم متوجّه نشد؛ ولی وقتی آن جملة کوتاه را گفت در یک لحظه، بیشتر این نوشته را بمن الهام کرد.
۱-
اوایل دهة ۱۹۴۰ است و شاید اصلاً آنطور که از لباسهای تابستانی مردم برمیآید، خود دهم ژوئن ۱۹۴۰ باشد که موسیلینی به فرانسة شکستخورده اعلان جنگ میکند. خلاصه، ایتالیا – علیرغم همة تلاشها – بسختی درگیر جنگ شده است و مردان بیشماری عازم جبهههایند. سیسیلیها سر از پا نمیشناسند. گویا همه چیز روال عادّی خود را طی میکند. بچّهها بزرگ میشوند. کلاسهای درس برقرار است و بسیاری دل به پیروزیهای گستردة آلمان و ایتالیا بستهاند و آیندة بهتری برای خود تصویر میکنند.
در این میان ستوان نینو اسکوردیا، به شمال آفریقا اعزام شده و همسرش، مالنا – زیباترین زن شهر – تنها و بیکس مانده و چشم مردان شهر – خیره و گستاخ – بدنبال کامجویی از اوست. رناتو، راوی دوازده-سیزده سالة داستان هم، اندکاندک در آن سالهای سخت بزرگ میشود؛ شلوار بلند میپوشد؛ مانند بزرگسالان دوچرخه سوار میشود و عضو گروه است. رناتو نیز درگیر عشق افلاتونی و یکسویة مالناست. عشقی که بسیار به او میآموزاند و هیچگاه فراموشش نمیکند. مالنا، فیلمیست عاشقانه.
۲-
«مالنا» (۲۰۰۰ – محصول ایتالیا و آمریکا) درام عاشقانة جوزپه تورناتوره – سازندة اثر بینظیر سینما پارادیزو – بنظرم بیشتر از هرچیز فیلمی است شخصیّتمحور. بگمانم، بیشتر از اینکه جریان و روال داستانی فیلم تراژیک باشد، این خودِ شخصیّت مالناست که – بخودی خود – بیاندازه تراژیک است. آنچه از مالنا میبینیم، شخصیّتی معصوم و بیاندازه منفعل است؛ مثلاً او – که شخصیّت اصلی فیلم است – در سراسر اثر بیش از چند جمله صحبت نمیکند؛ همیشه نگاهش به پایین است و موهای بلند تماماً سیاهش و لبانی که هرگز لبخند نمیزند، از او شخصیّتی افسرده میسازد؛ خصوصاً وقتی موسیقی بینظیر متن فیلم بسیاری جاها، هنگام گام برداشتن مالنا بر تصاویر متحرّک افزوده میشود. در یک کلام، مونیکا بلوچّی – که بازیش را احتمالاً در ماتریکس و مصایب مسیح دیدهاید – نقش مالنا، این زن بعایت معصوم را بخوبی اجرا کرده است. نگاه سرد بلوچّی در کنار اندام اغواگرش، همان تصوّر ما را از شخصیّت تراژیک مالنا بدون کمترین دیالوگ میسازد. مالنا، چیزی نمیگوید و حتّی هنگامیکه کتکش میزنند، لب به حرف و فحش باز نمیکند و تنها جیغ میکشد و ناله میکند. بخش بزرگی از شخصیّتپردازی مالنا، مرهون سکوتِ سنجیدة بلوچیست.
۳-
مالنا، بیش از شوهرش – ستوان اسکوردیا – قهرمان است. نینو اسکوردیا در اواخر داستان – در حالیکه همه گمان میکردند در جنگ جان باخته – به شهر بازمیگردد؛ در حالیکه زنش از شهر رفته و آنچه در اذهان مردم مانده، ننگ و بدنامی مالناست که برای گذران زندگی مجبور به تنفروشی میشود. مردم شهر، به شوهر مالنا که یک دستش در جنگ قطع شده، کممحلّی میکنند و هیچکس جواب او را نمیدهد. صحنهای را بخاطر بیاورید که نینو اسکوردیا از چند مرد در شهر دربارة زنش میپرسد و آنها با زخم زبان و تمسخر پاسخ میدهند که خانوادة تو قهرمان است! و البتّه اسکوردیا تصدیق میکند که درست میگویید کسی که برای حرامزادههایی مانند شما بجنگد قهرمان نیست.
بیشک، ستوان اسکوردیا قهرمان است؛ امّا قهرمان اصلی مالناست. منش مالنا در مواجهة با مردم شهر – که چون زیباست، از سوی زنان دیگر تحقیر میشود و مورد حسادت قرار میگیرد و از سوی مردان بعنوان طعمة خوشگذرانی شناخته میشود و بیچشمداشتِ تن، کاری به او نمیدهند – قهرمانانه است و اصولاً بهمین خاطر، داستان مالنا – مانند داستان دیگر قهرمانها و اسطورهها – تراژیک است.
سنکا – فیلسوف رواقی قرن اوّل میلادی که اتّفاقاً هموطن مالناست – میگوید، قهرمان کسی است که در مقابله با ناکامیها “واوهای عطف” را به “برای اینکه” تبدیل نکند. فرضاً نگوید: امروز باران آمد، برای اینکه مرا عصبانی بکند. بلکه بگوید: امروز باران آمد و من هم عصبانی هستم. این، همان منش قهرمانانهایست که مالنا اتّخاذ میکند و برای همین هیچ کینهای از مردمان شهرش بدل نمیگیرد؛ مردمانی که بواقع بدترین بلاها را بر سرش آوردند، چه در زمان جنگ و چه پس از آن که چون با سربازهای آلمانی میخوابیده، مویش را بریدند، مجروحش کردند و از شهر فراریش دادند. مالنا، باز بسوی آنها – بسوی شهری که حتّی قدّیسش او را حفظ نمیکند – برمیگردد و ما متأثّر از رفتار مالنا – با نوعی رواقیگری (Stoicism) – پیش خودمان میگوییم همشهریهای مالنا بیش از آنکه مستحق عقوبت و رنج باشند، مستحق دلسوزی و مداوا هستند.
۴-
هیچ کجای فیلم باندازة پایان آن رنجیده و ناراحت نشدم؛ وقتیکه مالنا، اینبار با شوهرش که بار دیگر او را بازیافته، به شهر برمیگردد و در بازار قدم میزند. حالا دیگر همه به او احترام میگذارند. این احترام احمقانه همان چیزیست که قلبم را بدرد میآورد. تفسیرم کمی فمنیستی است و متأثر از دیگر نویسندة محبوب ایتالیاییام، لوئیجی پیراندلّو:
مالنا، وقتی بعنوان عضوی از جامعه مورد قبول و احترام دیگران است که زیر سایة مردی باشد. مالنای تنها را هیچکس نمیپذیرد. مالنای تنها حتّی بقدر فاحشه مورد قبول دیگران نیست: فاحشه هم پاانداز میخواهد! وقتی مالنا قدم میزند، یکی از زنهای بدگوی شهر بر روی تصویری دوتایی از بارونی پولدار و معشوقهاش میگوید: «معشوقة بارون بونتا، زیباتر [از مالنا] ست. دستِ کم جینا [معشوقة بارون] همة کارهایش آشکار است. بارون، هفتهای یکبار ترتیبش را میدهد و به پالرمو باز میگردد.» زن، وقتی مورد احترام و پذیرش دیگران است که تحت قیمومیت مرد باشد. وقتی مالنا در پایان فیلم با شوهرش به شهر بازمیگردد، همه باو احترام میگذارند و این همانچیزی است که آزارم میدهد. مالنا، تبدیل به همان کسی شده که مردم شهر میخواستند – زنی در سایة مردی؛ این همان چیزی است که زنان بدگو و مردان آزاردهندة شهر میخواستند. شاید بنظر نیاید؛ ولی بگمانم این بخش، تراژیکترین قسمت فیلم است.
۵-
امّا، رناتو آموروزو، پسربچّهای که در آن سالها، کمکم بزرگ میشود و اندامش را درک میکند و عاشقانه مالنا را میپرستد، دیگر شخصیّت اصلی فیلم است که داستان با روایت او پیش میرود و تمام میشود. تفکّری هیومی – در مقابل تفکّر افلاتونی – شخصیّت رناتو و دیگر بچّههای فیلم را ساخته است. هیوم در «رساله در باب ماهیّت انسان» برخلاف افلاتون، به یکی دانستن هویّت و عقل اعتراض میکند و ادّعا مینماید که میل و شهوت جزء اصلی ماهیّت انسان هستند و این امیال و شهوات هستند که انگیزة رفتار ما را شکل میدهند و عقل در ایجاد انگیزه عاجز است. بهمین خاطر در چند صحنه میبینیم که فکر مسیحی – که از فلسفة افلاتونی نشأت گرفته است – کنار گذاشته میشود. رناتو، دست مجسّمه قدیس را بخاطر بدقولیش در حفاظت از مالنا میشکند و درمانهای عجیب مادر برای بیرون راندن شیطان، بیتأثیر میفتد و جایش را به توصیة پدر میدهد. آنچه را رناتو هرگز فراموش نمیکند، عشق مالنا به او آموخته؛ عشقی که سراسر میل بود و نه عقل: میل هم میتواند آموزگار خوبی باشد. فیالواقع داستان در صحنة پایانی معنای خود را باز میابد؛ آنجایی که رناتو آموروزو بر روی تصویر دور شدن مالنا، اینطور روایت میکند: «زمان گذشته است و من، زنان بسیاری را دوست داشتهام و آنگاه که آنان مرا تنگ در آغوش میگرفتهاند و میپرسیدهاند که آیا بیادشان خواهم آورد، گفتهام: بله! شما را در یاد خواهم داشت. ولی، آنکس که هرگز فراموشش نکردهام کسی است که هیچوقت این سؤال را نپرسید-- مالنا.»
شخصیّتپردازی مالنا و رناتو هر دو عجیب و زیبا هستند. مالنا، شخصیّت پارادوکسیکال غریبی دارد: قهرمان و منفعل. و عجیبتر این است که رناتو، بینهایت تحت تأثیر مالنا قرار میگیرد و آیندهاش را با یاد و خاطرة مالنا شکل میدهد. بهمین خاطر است که پیشتر گفتم، «مالنا» بیش از آنکه فیلمِ روایت و داستان باشد، فیلمِ شخصیّتپردازی است.
۶-
افکار سازندة سینما پارادیزو – فیلمی که بعداً مشهور شد مخملباف ایدة اصلی ناصرالدّین شاه:آکتور سینما را از آن اخذ کرده – در مالنا هم ساری و جاری است. عشقبازیهای خیالی رناتو و مالنا در صحنههای فیلمهای سیاه و سفید رخ میدهد. تصویری از آنچه را در واقعیّت اتّفاق افتاده، رناتو در سینما میبیند. صحنهای را بخاطر بیاورید که رناتو، با دوچرخه مالنا را تعقیب میکند و در میابد که بخانة مردی غریبه میرود. صحنة بعد، رناتو را داخل سینما نشان میدهد که به دیالوگ زن و مرد فیلمی سیاه و سفید دربارة خیانت گوش میدهد: «[مرد:] پس آنچه مردم میگفتند، درست است. [زن:] چهات شده؟ خیلی عجیب بنظر میآیی. [مرد:] تو بمن با دروغهایت زخم زدی. [زن:] کدام دروغها؟ من هیچ دروغی بتو نگفتهام. [مرد:] من همهچیز را از آغاز میدانم. تو زن هرزهای هستی. [زن:] ولی من هیچوقت کار اشتباهی نکردهام. [مرد:] دروغگو! من تو را با دوچرخهام تعقیب کردم. میدانم کجا میروی. همه چیز را میدانم. [زن:] نه [از اینجا در تخیّلات رناتو، زن، جایش را به مالنا و مرد جایش را به رناتو میدهد] [رناتو:] وکیل! دندانپزشک! [مالنا:] نه رناتو، من تو را دوست دارم. [رناتو به مالنا سیلی میزند:] دروغگو!»
آیا همة اینها همان تصوّر قدیمی افلاتونی را دربارة سینما شکل نمیدهد؟ آیا وقتی در سینما نشستهایم، در غار افلاتونی نیستیم که تنها از دریچهای باریک – از جاییکه آپارات مستقر است – اندکی نور بداخل میتابد و سایهها را بر پرده نگاه میکنیم؟ چرا سینما – خود نفسِ سینما – تا اینحد برای جوزپه توارنتورة کارگردان اهمیّت دارد؟ آیا تورناتوره نمیخواهد بگوید که سینما تمام تخیّلات و اندیشههای بصری ما را شکل میدهد؟ در سینا پارادیزو، پسر بچّة فیلم که حالا کارگردان شده است، این فرصت را میبابد که به دهانة غار – به پشت آپارات – برود و پا به دنیای مثل و ایدهها، به جایگاه خدایان بگذارد. سینما، همه چیز و اصل زندگیست؛ تورناتوره اینطور میگوید. باز، اگر بخواهیم از ادبیات افلاتونی دور بشویم و به ذهن هیوم نزدیک، آیا نمیتوانیم بگوییم که سینما باز-ساخت انطباعات (impressions) ما در قالب تصوّرات (ideas) مرکب است؟ و آیا باز، سینما همه چیز – تمام ادراکات (perceptions) ما – نیست؟ از تورناتوره اگر بپرسید، میگوید هست!
۷-
اواخر جنگ دوّم جهانیست. چرچیل، استراتژی مدیترانهای را اجرا کرده. ایتالیا «ناحیة نرم زیر شکم» محور بود. اگر جنگ به بالکان هم کشیده میشد، نیروهای آلمانی بین متفقین و شوروی به دام میفتادند. آلمانها در مدیترانه از همه جا ضعیفتر بودند. تازه، پارتیزانهای تیتو در یوگسلاوی هم قابل اعتنا نشان میدادند. اینطور، در ژوئیة ۱۹۴۳ خیلی سریع سیسیل و جنوب ایتالیا به تسخیر نیروهای بریتانیایی – آمریکایی درآمده. موسیلینی بدست پارتیزانهای ایتالیایی کشته شده. ایتالیا سقوط کرده و جزای کسانی که با آلمانها همکاری کردهبودند، تراشیدن موی سر است و گاهی داغ کردن صلیب شکسته بر پیشانی. بهرحال، جنگ تمام شده؛ با قربانیانی بیشمار. یکی هم، مالنا. اینطور، مالنا فیلمی دربارة جنگ است. بهتر بگویم: عاشقانهای دربارة جنگ.
۸-
دست آخر، آنچه میماند توصیه است که این فیلم سراسر ایتالیایی را ببینید. از بازیهای بینظیر بلوچی و سولفارو لذّت ببرید و طنین زیبای ایتالیایی گفتگوها را بشنوید و یادتان باشد – آنطور که همینجا بارها گفتهام – ایتالیاییها – ایتالیاییهای دوستداشتنی –، معجزة داستانند ... و معجزة فیلم.
دن آرام و احمد شاملو - محمّد میرزاخانی
هو
دیگر نوشتههای محمّد در راز:
مارگریت دوراس | عاشق | دوراس، نوشتن، الکل و ... | امیلی ال | نایب کنسول
چندی پيش اميرپويان عزيز به مناسبت سالروز وفات شاملو يادداشتی نوشته بود درباره او. قبل از آن هم چند مطلب درباره ی دُن آرام در روزنامه ها خوانده بودم، و بنا به دلايلی که در ادامه خواهم گفت تصميم گرفته بودم چيزی درباره ی دُن آرام بنويسم. بالاخره با ديدن نوشته ی اميرپويان شروع کردم به نوشتن ؛ اما يکباره با چند مشکل روبه رو شدم (که آخري اش فوت يکی از عزيزانم بود17-16 روز پيش ) که نشد.امروز فرصتی شد تا کارم را انجام دهم.
1 . در نمايشگاه کتاب ، دُن آرام را ديدم اما نتوانستم آنرا بخرم .چند روز بعد به طور اتفاقی برادرم،سعيد، 20 هزار تومان بُن کتاب به من داد .من هم بدون معطلی بُن ها را دادم به دُن آرام.
2 . از خيلی وقت پيش شنيده بودم شاملو نزديک به ده سال بر روی ترجمه ی اين اثر وقت صرف کرده،ولی هنوز به آن اجازه ی چاپ نداده اند؛ شاملو خودش هم در آن فيلمی که در زمان حياتش درباره اش ساخته شده، به اين مساله اشاره مي کند.
3 . در مطالبی که در روزنامه ها و اين ور و آن ور درباره دُن آرام خوانده بودم چند ويژگی مشترک می شد يافت :
الف . تقريباَ، بدون استثنا، هيچ کدام از مقالات يک بار هم به هيچ کدام از صفحات يا قسمت های متن ترجمه ی شاملو هيچ ارجاعی نداده بودند و برای همه ی ادعاهای خود، در عظمت ترجمه و زيبايی های آن و قدرت شاملو در برگردان اين اثر وبرتری اش بر ترجمه ی پيشين(ترجمه ی به آذين)وغيره وغيره،يک مثال هم نياورده بودند.تنها در يک مورد يکی از آنها(محمدبهارلو) مثالی هم آورده بود برای خالی نماندن عريضه ؛آن مثال هم از صفحه ی اول يادداشت مترجم بود- همين و بس.يعنی همين ادعايی را هم که ترجمه ی شاملو چنين و چنان است از قول خود او آورده بود نه از خوانده ها و يافته های خودش.
ب . مقاله ها حرف های کلی ای بودند در تمجيد از شکوه اين ترجمه که گويا همه شان پيش از انتشار دُن آرام نوشته شده بوده اند،يا لااقل می توانسته اند نوشته شده باشند.
ج . بدون استثنا ( تا آنجا که من ديده و خوانده ام ) همه شان به ردّ ترجمه ی پيشين پرداخته بودند_ باز بدون دليل و بدون حتّا يک شاهد.
و.....
4 . ترجمه ی شاملو،چنانکه خودش گفته،« ترجمه ی لغت به لغت نبوده» بلکه شاملو «دُن آرام را وسيله ای رام يافته....برای پيش نهاد زبانی روايی به نويسنده گان فارسی زبان.»(ص7 )
5 . داستان اين رمان پُر حجم در دو دهه ی اول قرن بيستم مي گذرد و بيشتر به جنگ جهانی اول اختصاص دارد و نقش روسيه در اين جنگ و نقش قزاق ها در آن و... . ابتدای رمان از نواحی اطراف دُن شروع می شود و در شرح احوال خانواده ی مه له خوف . با شروع جنگ جهانی و به جبهه رفتن شخصيّت اصلی داستان، گريگوری مه له خوف، داستان هم وارد جبهه و جنگ می شود وتا پايان جنگ جهانی اول ( از اواخر جلد اول تا پايان جلد چهارم) ادامه می يابد.
6 . شاملو در اين ترجمه اش هم مثل ديگر ترجمه هايش روشی آزاد برگزيده؛ با زبانی آزاد ،عاميانه، پر از واژگان کوچه و بازار،بدون خود سانسوری ،و نيز بدون هيچ نوع فداکردن زيبايی های اثری که می خواهد (در ترجمه)بيافريند در پای وفاداری به متن. در حقيقت شاملو بنيان کارش در ترجمه بر اين است که کاری نو به زبان فارسی بيآفريند_چنانکه اگر قرار بود خودش آن اثر را تأليف کند چيزی جز آن نمی شد.
7 . هم چنان بدون ذکر هيچ مثالی،ديده ام بعضی ها مدعی شده اند شاملو زبانش(فرانسه/انگليسی)خوب نبوده و ضعف های زيادی دارد.نمی دانم. منکر اين ادعا هم نيستم ولی هنوز شاهدی نديده ام. ولی به شدت معتقدم ترجمه ی کاملاً پابند به متن اصلی چندان هم آش دهن سوزی نيست،چنانکه نمونه های فراوان آنرا مي توان در بازار داغ ترجمه در ايران ديد.حتا نمونه های خوب اين گونه آثار اغلب با آن ترجمه های آزاد ولی فوق العاده زيبای شاملو قابل قياس نيستند.( برای مثال می توانيد ترجمه ی ابوالحسن نجفی را - که اغلب به اسمش قسم می خورند و صد البته لياقتش را هم دارد – از شازده کوچولو مقايسه کنيد با برگردان شاملو از همين اثر درخشان.)
8 . دايره ی واژگان فعال شاملو واقعاً نامحدود است و اگر بخواهم تنها تعدادی را برشمارم صفحه های فراوانی سياه خواهد شد ؛در ضمن از آنجاکه معتقدم واژه در جمله است که هويت خود را مي يابد، تنها به آوردن تعدادی از بی شمار جملات زيبای ترجمه ی او بسنده می کنم :
« ...من فقط دل ام می خواهد بدانم چی چیِ اين تحفه چشمِ کور پراکوفی را گرفته... باز اگر دست کم يک چيزی اش به زن ها می رفت يک حرفی... نه شکمی نه ک. و کپلی.فقط مايه ی اسم بد نامی است! آخر دور و بر خودمان که کلی دختر ترگل ورگل می پلکد. زنکه يک کمر دارد عين زمبور: می شودگرفت چقی از وسط نصف اش کرد.چشم های سياه گنده اش را که نگو! وقتی پلک می زند انگار ابليس لعين قبای لعنت قيچی می کند...خدايا توبه: غلط نکرده باشم پنداری پا به ماه هم هست به خدا ! ......... »(ص26)
« .... پا به سن که گذاشت تتمه ی عقل اش هم گفت بگير که رفتم. اگر دروغ اش را رو می کردند اوقاتِ شريف اش گُه مرغی می شد وشری به پا می کرد که تشريف بيار تماشا ! اگر به روش نمی آوردند يا فقط به زيرسبيلی خنديدن رضا می دادند بی توجه به ريش خند ديگران می افتاد به دری وری گفتن و آسمان به ريسمان بافتن. اما ضمنا تو کارهاش هم آدمِ تيز استخوان داری بود. تا خوب زير و بالای هر چيز را با فکر و تأمل نمی سنجيد و درست ته وتوش را در نمی آورد دست به سياه وسفيد نمی زد. ....»(ص197)
«خانم ها آه می کشيدند و اوه مي کشيدند و جعبه جعبه سيگار تجملی و جوربه جور هله هوله ی مخصوص به قزاق دلاور دُن پيش کش می کردند.کريچوف،اول های کار، با بددهنی های چارواداريش حال خانم ها را می گرفت اما بعد تحت توجهات چکمه ليس های صاحب مقام ارکانِ حرب برای خودش دکان نان و آب دار پرُرونقی واکرد: فتح نمايش اش را هر بار با لفت ولعاب و سير داغ نعناداغ مفصل تری به خوردِ مشتری ها می داد و مثل ريگ دروغ شاخ و دم دار به هم می بافت، و خانم ها حالی به حالی می شدند و جلو قيافه ی پُرآبله قهرمان قزاق که بيشتر به گردنه گيرها می ماند به خلسه فرو می رفتند.»(ص378)
بعضی جاها به تناسب متن به گونه ی خاصی از نثر می نويسد؛مثلا نثر اداری و رسمی، نثر آخوندی،و...
مثلا :
« نان خورم زياد است و لاجرم کسب ام تکافوی هزينه نمی کند.آخر، می دانيد، من کشيش محله يی فقيرم فلذا عازم ام که قاضی عسکر قشون بشوم. بسيار جای سعات است که ملت روس ما بدون توسل به عروه الوثقای ايمان قادر به ادامه ی حيات نيست و سال به سال هم چنان که آن حضرت اطلاع داريد، ايمان و اعتقاد مردم ريشه دار تر می شود. البته کسانی هم هستند که منکر اين بديهيات و موضوعات اند، اما آنها فقط طايفه ی ملعونه ی روشن فکرها هستند، لعن الله افواجهم. .....» (ص425)
از آنجا که دارد زياد می شود به يک نمونه ی ديگر اکتفا مي کنم. اين مورد از زيباترين و پرشورترين صفحات اين ترجمه ی دلکش است ؛ مثل ترجمه ی شعرهايی که شاملو انجام داده :
« .... علف گور را محو می کند، زمان درد را . باد رد پای رفته گان را می ليسد، زمان محنت خونچکان و خاطره ی دردبار زنانی را که مردهای محبوب شان را ديگربار نديدند و ديگر هيچ گاه باز نمی بينند. چرا که زنده گی آدمی فصل بس کوتاهی است و يک وجب سبزه يی که به ما می دهند تا از فرازش بگذريم سخت تنگ. ....
يخه ی آخرين پيرهن ات را به تن ات جر بده، زن شوربخت ! موهات را که زنده گیِ سخت بی شور و نشاط فرو ريخته، بکن! لب های جويده ات را غرق خون کن! دست هايت را که کار بی حساب از ريخت انداخته در هم بپيچ و تو درگاهِ خانه ی خالی ات به خاک درغلت ! خانه ات ديگر صاحب ندارد، خودت ديگر شوهر نداری، بچه هايت ديگر پدر ندارند. يادت باشد که ديگر نه کسی دستی به سر و روی تو می کشد نه به گل و گوش يتيم مانده هايت. هيچ کس از کار خرد کننده و فقر مرگبار نجات ات نمی دهد.شب که خرد و خراب از کار از پا در آمده ای هيچ کس سرت را به سينه نمی فشارد. .... ديگر شوهری گيرت نمی آيد چون کار و گشنه گی و بچه داری تو را خشکانده زشت و بی ريخت ات کرده است.بچه های اَن دماغوی نيمه عريان ات پدری بالا سرشان نخواهند ديد. تو خودت تنها بايد نفس زنان جان بکنی زمين را شخم بزنی پنجه بکشی گندم را از پشت ماشين درو پايين بريزی بار ارابه کنی بافه های سنگين را نوک چنگک برداری و حس کنی يکهو زير شکم ات چيزی صدايی کرد و بعد، با خونی که ازت می رود لای جل و جندره هات از درد به خودت بپيچی.»
9 . شاملو در اين اثر نوع خاصی از نقطه گذاری را به کار برده که می توان آنرا نقطه گذاریِ حداقلی ناميد . او اساساً نقطه گذاری زيادی را مانعی بر سر راه راحت خوانده شدن متن می داند. نمونه ی خوبی از اين مورد، در چند سطر پايانیِ مثال آخر قابل مشاهده است.
دوباره سلام
هو
۱- اردوی مشهد امسال را هم شرکت کردم. معنی اردوی مشهد برای من چنین چیزی است: یک عدّة دیگر از دانشآموزان مدرسة راهنمایی فارغالتحصیل شدند. من و چند نفر دیگر از دوستان زودتر برگشتیم. بچّهها دوشنبه برمیگردند. دوستیها، در اردوها محکمتر میشود. کسانی را که نمیشناختم، میشناسم. (یکی، مثلاً بهزاد مهرداد که چند سال پیش در اردوی مشهد شناختمش و حالا برای خودش کلّی مدالآور المپیاد شده.) آنچه، از اردوی مشهد بجا مانده را اگر با پیش از اردو هم جمع بزنیم، فعلاً کمخوابی است و خستگی و شبی دو ساعت خوابیدن، که میگذرد و خاطرات خوب بجا میماند؛ میدانم.
تا آنجا هم که تجربه نشان داده، برای بچّهها – خصوصاً سوّمیها – خداحافظی آخر اردو در ایستگاه راهآهن تهران سخت است که امسال از آن معافم.
۲- عموی عزیزم نوشتة قبلیام را تصحیح کردهاند و گفتهاند که آصف بیات دیگر در دانشگاه آمریکایی قاهره درس نمیدهد؛ بلکه در لیدن هلند مشغول تدریس است. متنهای جذّابی هم دربارة مولنروژ فرستادهاند که هنوز فرصت نکردهام بخوانم. ممنونم! :)
۳- تا مشغولیّاتم کم بشود، فعلاً متنی را که محمّد عزیز لطف کرده و بعد از مدّتها دوباره برای راز نوشته، بخوانید. دربارة دن آرام شاملو است.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001