« June 2004 | Main | August 2004 »
پیامبر و دیوانه و ژید
هو
۱- پنجشنبه، با همان دوستی – که پیشتر شرح نرفتنش رو گفتهبودم – رفتم بیرون. نشستهبودیم و از همه چیز حرف میزدیم. بین حرفها خواست داستان کفش خریدنش و اتفاقات بعد از اون رو تعریف کنه. شروع که کرد، گفتم: میخوای بقیهش رو من تعریف کنم؟ تعجّب کرد؛ خودم هم. و در کمال تعجّب داستان خریدن و پس دادن و صحبتهاش با کفشفروش رو گفتم!
همونموقع، یاد نقلی از باتای افتادم. جایی میگه: ‘آنچیزی که منم، شوق و عطشه و نه تحصیل دانش. فیلسوف که نیستم؛ شاید قدّیس باشم و شاید هم تنها، دیوانهای.’ من هم – اونطور که از قراین و شواهد پیداست – فیلسوف نیستم؛ فیلسوفبودن قابل سنجشه و من میدونم که نیستم. بین دو گزینة بعد هم انتخاب رو واگذار میکنم به خودتون. فقط بترسید از عذاب خداوند! کم نبودن قومهایی که پیامبرشون رو دیوانه میپنداشتن. لابد سرنوشتشون رو تو کتابای دینیتون خوندین دیگه؛ نه؟ ;)
۲- ‘برای تبرّک’ این روزها را به نقلی از آندره ژید در مائدههای زمینی اختصاص دادم. بنظرم، نقل بینظیریه. کتاب رو مدّتها پیش – در سالهای دبیرستان – خونده بودم. این یکی دو روزه، دوباره مرورش کردم. شاید عجیب باشه، امّا کتابی که من از ژید دوست دارم، کتاب – کمتر شناخته شدهی – آهنگ روستائیه. نمیدونم چرا؛ ولی آهنگ روستایی رو – که اتّفاقاً همون سالهای دبیرستان خوندم – از بقیّة کتابای ژید بیشتر دوست دارم.
جامعة اخلاقی دینی سروش
ه
۱- پرسش اساسی دکتر سروش در اوّلین جلسة درسگفتارهایش در دانشگاه امیرکبیر – جامعة دینی و جامعة اخلاقی – این بود: بد اختیاری بهتر از خوب غیر اختیاری است یا بر عکس؟
در واقع دکتر سروش معتقد است که مقوّمات جامعة اخلاقی (یا یک عمل اخلاقی) ایندوست: ۱- اختیار: عمل اخلاقی خارج از زمینة اختیار و آزادی، قرار نمیگیرد و مشمول نیک و بد نمیشود. ۲- عمل به ارزشهای اخلاقی: بعبارت دیگر از اختیار پیش رو، سوء استفاده میشود یا حسن استفاده؟
بعنوان مثال در جامعة لیبرال، اوّلی فراتر از دوّمی قرار میگیرد؛ آزادی، عین اخلاق تلقّی میشود. ولی در جامعة فقهی دوّمی فرادست اوّلی مینشیند؛ در جامعة فقهی، از مجاری گوناگون حق انتخاب و اختیار کم میشود تا آنجا که چیزی جز اعمال نیک نمیماند.
باین ترتیب، برعکس جامعة لیبرال که آزادی شرط اوّل زندگی است؛ در جوامع فقهی، آزادی شرّی اساسی و رذیلتی اخلاقی است چرا که میتواند باعث شود مردم، دست به انتخاب غیراخلاقی بزنند. در چنین جامعهای، انواع و اقسام آزادیها، مثل آزادی مطبوعات و آزادی بیان و ... از آنجا ناپسند است که میتواند منجر به رذیلت اخلاقی شود. در واقع – بفرض – آنچه برای انجام میماند، صرفاً اعمال حلال و نیک است؛ مردم باید بزور به بهشت بروند. برعکس، در طرز تلقّی رقیب، عملی که بدون اختیار و آزادی انجام شود – هر قدر که نیک بنظر بیاید – اصلاً عنوان عمل اخلاقی به آن اطلاق نمیشود.
۲- سروش، بهر شکل روشنفکر دینی محسوب میشود. روشنفکری دینی، از آنجمله اصطلاحات مورد مناقشه است که حتّی در نظر بعضی تضاد در کلمه دارد. چراکه اندیشة بسیاری از روشنفکران دینی – که با خروجِ دین از حوزة خصوصی و کشاندن آن به حوزة عمومی قصد گسترش موضوع مورد علاقهشان (دین) را در اجتماع دارند – در تضاد با دموکراسی – و در نتیجه در تضاد با مدرنیته – قرار میگیرد چراکه در نظر اندیشمندانی چون دکتر میرسپاسی عملاً قصدِ چنین پروژهای نه فقط ایجادِ تحول اجتماعی – سیاسی در جامعه بلکه ایجادِ تغییر در کلیّتِ هویتِ فردی، دینی و اجتماعی ماست و این امر با دموکراسی تضادی اساسی دارد. بدین ترتیب، بسیاری معتقدند که پروژة سروش از آغاز شکست خورده است.
کسی مانند آزاد ارمکی در تعریف روشنفکر دینی میگوید: ‘پیشفرضِ اصلیِ این گروه دربارة دین تمامیت و کاملیت آن و توانایی پاسخگویی آن است؛ درنظرِ آنها دینِ اسلام، از طرفِ خداوند برای همة اعصار آمده و استعداد پاسخگویی به مسایلِ جامعه را دارد. سبب آنکه در حالِ حاضر این توانایی در میانِ مسلمانان وجود ندارد، انحرافِ در دین و فقدانِ برداشت صادق از دین راستین است.’ و ادامه میدهد که روشنفکران دینی کسانی هستند که به احیاگری در صورت دین تا مبانی و اصولِ آن اعتقاد باور دارند و معتقدند در صورتی که تحریفهای دینی از دین زدوده شود، دین میتواند پاسخگوی نیازهای جدید باشد. حقدار هم میگوید که اینان از مدرنیته تصوّری مصادره شده به نفع خود دارند و روشنفکری را وارونه درک میکنند. (و حتّی معتقد است که منورالفکران دورة قاجاری بیش از اینان واقعبین بودهاند.)
روشنفکر دینی، بهرحال دغدغة دین دارد و درگیر تضاد نظری بین سنت و مدرنیته است. سروش، از ایندسته روشنفکران است که تمایل بیشتری به سنّت دارد تا مدرن و معتقد است انسان درگیر پارادوکس مدرن، باید به عرفان روی آورد. او معتقد است اگر مشکل بییقینی و بیغفلتی بشر امروز را چیزی بتواند حل کند همان میراثِ باستانی عرفانیست. سروش سعی دارد تا از این طریق، دین و عرفان مورد نظرش را به عرصة عمومی بکشاند.
۳- دیدگاه سروش، در چند سال اخیر تعدیل شده است. مثالش، بحث جامعة اخلاقی است که آنرا فرادست جامعة دینی مینشاند: جامعهای میتواند دینی باشد و اخلاقی نباشد. او، چنین جامعة دینی را جامعة فقهی مینامد؛ جامعهای که مردم احکام فقهی و شرعی را انجام دهند. مثالی که سروش در سخنرانی دیروش آورد، این بود: جامعهای را در نظر آورید که روزی دست هزار دزد در آن قطع میشود. این جامعه، فقهی است و نه دینی.
بنظر میآید، منظور سروش از جامعة دینی واقعی (جامعهای که مردم قلباً، آگاهانه و آزادانه به دین رو آورده باشند)، همان جامعة اخلاقی باشد. امّا، جامعة اخلاقی با تعریفی که او ارائه میدهد: تعریفی – اگر بخواهم از واژههای خودش استفاده کنم – فربه. سروش میگوید افراد به دو دلیل بزرگ دست به انتخاب میزنند: اوّل اینکه چون دوست دارند و لذّت میبرند و دوّم اینکه گزینش اخلاقی میکنند و کاری را انتخاب مینمایند که ارزش اخلاقی برتری دارد. اینطور، هرآنچه را عقلی است هم در حیطة ارزشهای اخلاقی میگذارد. در واقع، اخلاق او عین خردورزی و عقل است. اینطور است که تعریف سروش بسیار فربه میشود. با این تعریف فربه، اخلاق و خردورزی همارز و هممعنا تلقّی میشوند. (مثلاً سروش دلیل نهایی برتری دموکراسی بر دیکتاتوری را اخلاقیتر بودن دموکراسی نسبت به دیکتاتوری میداند)
از طرف دیگر، در تعریفی که سروش از جامعة فقهی میدهد، فقط یکسوی قضیه را میبیند؛ وقتی دست دزد قطع میشود، حکمی فقهی انجام شده است. امّا همینکه آن دزد، دزدی کرده، یکی از اصول مسلّم فقهی را نادیده گرفته است. این همان سوی قضیه است که سروش نمیبیند – یا بهتر بگویم نمیخواهد ببیند. در واقع، باید گفت جامعة فقهی همان جامعة دینی است. امّا، از آنجا که سروش دوست دارد تصویری ملایمتر و مهربانتر از دین ارائه دهد و مدارا را در آن پررنگ کند، دست به چنین تفکیکی میزند. سروش، تمایل دارد تصویر زاهدانه و خشک از اخلاق را تعدیل کند و به تعریفی همراه با تلورانس و مدارا از یکسو و آزادی و حق انتخاب از سوی دیگر برسد.
۴- دیدگاه سروش، در چند سال اخیر تعدیل شده است؛ امّا دیگر رنگ و بوی خودش را هم از دست داده. صحبتهای سروش – بیشتر از گذشته – مورد نقد قرار میگیرد. هم از سوی سنّتگرایان داخلی، هم سنّتگرایان خارجنشین (مثلاً دکتر نصر: تا چه حد میتوان عناصر دیگری را وارد فلسفة اسلامی کنید بدون اینکه آنرا خدشه دار کنید؟) و هم از سوی روشنفکران مدافع مدرنیته و سکولار. کمکم باید باور کنیم که پروژة سروش شکستخورده است. دکتر سروش، با تفکیکهای گوناگون و تعریفهای ناکارآمد جدید تمایل دارد دین را در حوزة عمومی حفظ کند؛ دینی که بر پایة اخلاق تعریف میشود. او، با مسلّم گرفتن بسیاری چیزها – همانطور که در پاسخ به پرسشها میگفت – خیلیها را دیگر مخاطب خود نمیداند؛ او برای بسیاری سؤالهای ما، پاسخی ندارد... دکتر سروش، طرفدار جامعة اخلاقی است؛ امّا احتمالاً جامعة اخلاقی دینی. اخلاقی و دینی تفکیکی است که تنها هدفش شاید خوشایندتر کردن دین باشد و همین موضوع طیفهای گستردة مدافع سنت و مدافع مدرنیته را در مقابل سروش قرار میدهد.
شاید – بقول نیما – مهمترین فایدة سروش برای جامعهای مثل ما – که تعریفی خشک از دین دارد – تنها این باشد که دین را قابل تحمّل میکند. یادمان باشد که – نه خیلی وقت پیش – در همین دانشگاه پلیتکنیک، شبانه دار به درخت میبستند تا با ایجاد رعب، مانع سخنرانی سروش شوند. امروزه امّا، دیگر صحبتهای سروش، چندان رنگ و بویی ندارد. پروژة سروش، از پیش شکست خورده است.
ایدههایی در باب سکوت – ۷ – رولان بارت
هو
عکس باید ساکت باشد (البتّه عکسهای داد و بیداد کننده وجود دارند؛ امّا من از آنها خوشم نمیآید): این مسأله مربوط به احتیاط نیست؛ بلکه مربوط به موسیقی است. ذهنیّت مطلق، تنها در حالتی از سکوت و تلاش برای سکوت پیش میآید (هنگامیکه چشمانتان را میبندید، تصویر را وامیدارید تا در سکوت سخن بگوید). عکس زمانی مرا تحت تأثیر قرار میدهد که من آنرا از عبارات مبتذل مرسومش، از قبیل «تکنیک»، «واقعیّت»، «گزارش»، «هنر»، و غیره کنار بکشم: چیزی نگویم، چشمهایم را ببندم و بگذارم تا آن جزء با خواست و رضایت خویش در آگاهی عاطفی سربرافرازد.
اتاقِ روشن؛ رولان بارت؛ ترجمة فرشید آذرنگ
بخشهای پیشین:
ایدههایی در باب سکوت - ۱
ایدههایی در باب سکوت - ۲
ایدههایی در باب سکوت - ۳ - میشل فوکو
ایدههایی در باب سکوت - ۴
ایدههایی در باب سکوت - ۵
ایدههایی در باب سکوت - ۶
روزمرگی و راز
هو
۱-
دیروز، روز خوبی بود. اوّل از همه با سینا رفتیم سر کلاس شهر و چهارمین جلسه هم به خیر و خوشی تمام شد. بعد با بچّهها رفتیم گیمنت و برای اوّلین بار کانتر بازی کردم. جالب بود و خوش گذشت. آخرهای کار، نشستم و بازی کردن کامیار را تماشا کردم و به نتیجههای جالبی رسیدم. اوّل از همه اینکه ما – تازهکارها – باید جداگانه با هم بازی کنیم. بچّهها حرفهای بازی میکردند. مثلاً مفیدترین کار این بود که وقتی یکی از همگروهیها کشته میشد، به بقیّه میگفت که دشمن کجاست. ضمن اینکه بچّهها نقشة بازی را از بَر بودند و برای جاهای مختلف نقشة بازی حتّی اسم هم داشتند. مثلاً وقتی مهران میگفت «پل»، کامیار میدانست سینا کجاست و خب، طبیعی است که میرفت سراغش. دوّمین چیزی که فهمیدم این بود که کلّاً استعداد بازی ندارم. چون میثاق هم اوّلین بار بود که کانتر بازی میکرد؛ ولی خیلی بهتر از من و سینا. من، اصولاً حتّی در کار با ماوس هم مشکل داشتم. گاهی بجای اینکه دور بزنم، آسمان را نگاه میکردم! گاهی تا من و سینا میامدیم اسلحهمان را انتخاب کنیم، میمردیم.
ساعت پنج، بعد از گیمنت، من و سینا با هم رفتیم پیش دکتر ایمانی عزیز در سازمان شهرداریها. قصدمان این نبود که اینهمه وقت ایشان را بگیریم؛ ولی بهرحال دو ساعتی پیششان بودیم. دربارة کلاس شهر گفتیم و قرار هفتة بعد را گذاشتیم که بچّهها را ببریم سازمان شهرداریها تا دکتر ایمانی برایشان دربارة مدیریّت شهری و شهروندی صحبت کنند. گمانم، برای بچّهها و برای خود ما خیلی مفید باشد. با دکتر ایمانی – مثل همیشه – دربارة همهچیز صحبت شد و طبق معمول استفاده کردم. دکتر ایمانی، از آنجا که از آغاز مشغول کار در ادارات شهری – از مرکز تحقیقات تا شوراها و شهرداری – بودهاند، خیلی از واقعیّات را درست میشناسند و خاطرات شیرینی هم دارند و بقول خودشان، واقعیّات موجود متفاوت با آنچیزی است که در دانشگاه میگویند. خوبی کلاس جامعهشناسی شهری دکتر ایمانی این بود که این واقعیّات را سر کلاس درس دانشگاه میآوردند.
۲-
فکر کنم با زحمتهای محمدحسین، دیگر ارزشش را داشته باشد حتّی کسانی که از آپدیت شدن راز با ایمیل باخبر میشوند و تنها با یک کلیلک سراغ مطلب موردنظرشان میروند، گاهی به صفحة اوّل راز سر بزنند. ستونِ «برای تبرّک» را – که در واقع وبلاگ مجزّایی است – هفتهای یکبار تازه میکنم. پس، اگر دوست دارید دست کم هفتهای یکی دو بار به صفحة اوّل راز سر بزنید تا هم آخرین عکس فتوبلاگ را ببینید و هم برای تبرّک را بخوانید.
هایکو
هو
کم میآیند واژهها
وقت گفتن از تو؛
تولّدت مبارک.
فتوبلاگ، فرانچسکوی قدّیس و باقی قضایا
ه
۱-
محمدحسین عزیز، فتوبلاگم را هم راه انداخت. اسمش را فعلاً میگذارم ‘کایروس’. کایروس، زمان درست وقوع هرچیزی است. همان لحظة معیّن و صحیح؛ نه یک دم قبل و نه یک آن بعد. کایروس، همان واژهایست که پولس قدّیس در اعمال رسولان دربارة مسیح میگوید. آمدن مسیح، در لحظة درستی اتّفاق افتاد، که خداوند فرموده بود. کایروس، زمان منحصر بفردی است. لحظهای که باید ماشة دوربین را کشید و شلّیک کرد. اینطور، نمود لحظه – مرگ موضوع – ثبت میشود.
۲-
فتوبلاگ را فعلاً هفتهای یکی دو بار آپدیت میکنم. برایش سیستم اطّلاعرسانی و یادآوری هم نمیگذارم. خودتان هفتهای یکی دو بار سر بزنید؛ لطفاً!
۳-
متأسّفانه، سیستم ثبت نام در اعلام بروزرسانی راز، برگشت ندارد. یعنی اگر کسی دلش نخواهد نامههای آپدیت اتوماتیک وبلاگم را دریافت نماید، نمیتواند مستقیماً ایمیلش را حذف کند. پس، بدون کوچکترین تعارف برایم بنویسید که دیگر تمایل ندارید نامهای دریافت کنید تا دستی، نشانی ایمیلتان را بردارم. خودم، خوب میدانم که روزی یا حتّی چند روزی یک نامه دریافت کردن گاهی چقدر زجرآور میشود.
۴-
خانم پیرمرادیان – که نوشتههایم را دربارة فرانچسکوی قدّیس در راز خواندهاند – برایم نوشتهاند که پنجشنبة همین هفته فیلم ‘برادر خورشید، خواهر ماه’ ساعت سة بعد از ظهر از سینما چهار پخش میشود. فیلم داستان زندگی فرانچسکو است. پیشنهاد میکنم ببینید.
فلسفه و ضیمران
هو
اوّلین جلسةکلاس دکتر ضیمران (نقد مدرنیته و پسامدرنیته) دیروز برگزار شد. چیزی که برایم در این جلسه جالب بود، بیشک مواردی نبود که در کلاس بحث شد. فیالواقع صحبتهای ضیمران در اوّلین جلسه چندان نو و تازه نبود و شاید مهمترین موضوع، نقل آزبورن بود از مباحث عمدة برمن در تجربة مدرنیته. آنچه برایم جالبتر بود، صحبتهای حاشیهای و خارج از کلاس ضیمران بود. روبروی انجمن اسلامی و در محوّطه، چند نفری با او صحبت کوتاهی کردیم. رویکرد ضیمران به فلسفه مشابه آنچیزی بود که رورتی در سخنرانی خانة هنرمندان گفت: فلسفه نردبانیست که باید از آن بالا رفت و کنار گذاشتش. ضیمران – وقتی به پروژة فکری سید جواد طباطبایی اشاره کردیم – خیلی رک و صریح گفت: افتضاح است.
البتّه اینقدر رادیکال با ضیمران موافق نیستم؛ ولی برایم جالب بود که اینحرف را یک فلسفهدان میگوید و نه مثلاً یک جامعهشناس. (مثل دکتر میرسپاسی) نقد پروژة طباطبایی را از منظری جامعهشناختی دکتر میرسپاسی در دموکراسی و حقیقت خیلی خوب پیش میبرد. نقد غیررسمی ضیمران در همان چند دقیقه، فلسفی بود و از چیزی گفت باسم سِحر فلسفه که اعتقاد داشت سِحر باطلی است.
دکتر ضیمران گفت: اگر تمام دانشکدههای ایران را به دانشکدة فلسفه تبدیل کنند و فیلسوفهای طراز اوّل از آنها بیرون بیایند، وضعیّت ایران بهبود پیدا نمیکند. وقتی گفتم: اگر به دانشکدههای علوم انسانی تبدیل شوند، چطور؟ گفت: باز این حرف قابل تأمّل است. همین چند جمله و اظهار نظر کترهای و خارج از کلاس و صمیمانه، برایم جالبتر از کل کلاس ضیمران بود؛ چراکه این موضوع تا حدّی دغدغة من است.
پ.ن.۱. دکتر ضیمران، هنوز هم – بعد از گندی که سر آن کتاب کذایی درآمدی بر نشانهشناسی هنر بالا آمد و بنظرم هیچجور قابل لاپوشانی نیست – برایم شخصیّت قابل احترام و دانشمندی است. بیشک یکی از کتابهای خوبی که خواندهام، اندیشههای فلسفی در پایان هزارة دوّم ضیمران است.
پ.ن.۲. مدرنیتة کلاس ضیمران، مدرنیتهای فلسفی است و کمتر رنگ و بوی جامعهشناختی دارد. مثلاً در صحبتهای خود ضیمران، اشارهای به گیدنز نشد؛ کما اینکه فکر کنم وقتی به پسامدرنیته هم برسد، به جامعهشناسهایی مانند اسکات لش که جامعهشناسی پستمدرنیسمش تازگیها با دو ترجمه وارد بازار شده هم، توجّهی نشان ندهد.
از من گفتن بود
هو
چند روزی از هفتة پیش را که ننوشتم، دلیلش مسافرت بود. چند ساعت پیش از سفر را هم – با عجله – با دوست عزیزی وعده کردم تا ببینمش؛ چون قرار بود پیش از بازگشت من برگردد ارمنستان و دوباره تا زمستان نبینمش. این شد که در کافة ۷۸ قرار گذاشتیم و یکی دوساعتی با هم بودیم که خیلی خوش گذشت. همانموقع و بین بقیة حرفها گفتم که چهارشنبه – که قرار است بروی – نمیروی؛ باور نکرد. حتّی وقتی درست قبل از پرواز زنگ زد تا ببیند بموقع به فرودگاه رسیدهام یا نه و باز خداحافظی کنیم، گفتم اگر برگشتم و نرفته بودی، باز هم ببینمت؛ خندید. بر که گشتم، گمانم این بود رفته. تا اینکه پی.ام. گذاشت و گفت وقتی میخواسته از مرز زمینی وارد ارمنستان شود، چون اعتبار گذرنامهاش – گذرنامة موقّت ارمنیش – تمام شده بوده، برش گرداندهاند. کلّی خندیدیم... میگفت: وقتی برش گرداندهاند فقط به حرف من فکر میکرده. خب، برای من که بد نشد؛ بیشتر میبینمش. برای او هم گمانم همینطور؛ میتواند به کلّی کار که باید اینجا انجام میداده و انجام نداده، برسد.
نمیدانم این دوستان من کی ایمان میآورند؟ :) هیچ قومی، اینقدر در حقانیّت پیامبرش شک نکرد. پسفردا روزی، اگر از خدا خواستم بلایی، چیزی نازل کند، چون و چرا نیاورید؛ از من گفتن بود، که گفتم! :)
سالمرگِ بامدادِ شاعر
هو
امروز، دوّم ِ مرداد، سالمرگ شاملو است؛ بامدادِ شاعر. زبان ِ شعری ِ شاملو بینظیر است. شاملوی شاعر را بیش از شاملوهای دیگر دوست دارم: شاملوی نویسنده، شاملوی محقّق (کتاب کوچه اثر بیبدیلی است)، شاملوی مترجم (شازده کوچولوی محبوب من، ترجمة شاملوست و نه قاضی یا نجفی یا دیگران)، شاملوی فیلمنامه نویس و یا شاملوی روزنامهنگار (کتاب جمعه ها هنوز هم خواندنیاند) و شاملوهای دیگر.
خروس زریِ پیرهن پری را هنوز که گاهی گوش میکنم، آنروزی را یادم میآید که کوچک بودم و شاملو در گرگان مهمان ما بود. تنها چیزی که از آن مهمانی چند روزه خاطرم هست، این بود که شاملو پرسید: یل و اژدها را بیشتر دوست داری، یا خروس زری پیرهن پری را؟ و اصلاً خاطرم نیست چه جوابی دادم. شاید برای اینکه از سر بازش کنم، چیزی گفتم و رفتم. شاملو – برخلاف دولتآبادی – بچّة همسن و سال من نداشت و برای همین بعدها هم هیچوقت در دهکده به دیدنش نرفتم. پدرم امّا، گاهی میرفت. یادم هست وقتی شعر در آستانهی شاملو چاپ شد (در آدینه شاید) بزرگتر بودم. پدرم گفت این شعر، غزل خداخافظی شاعر است. شعر را با زحمت خواندم. پدرم راست میگفت. با اینکه بین سرایش در آستانه (۷۱) تا مرگ شاملو (۷۹) چندین سال فاصله است؛ امّا این شعر غزل خداحافظی بامداد شاعر و خسته است.
امروز از ساعت سه و نیم عصر به بعد دوستداران شاعر در امامزاده طاهر کرج، جمع میشوند. عکس زیر را هفتة پیش – برگشتنی از آبیک – فرهاد (؟) در امامزاده طاهر گرفت. سر خاک شاملو، پهلو دست گلشیری، کمی اینطرفتر از پوینده و مختاری و نزدیک احمد محمود و صفر خان قهرمانیان همیشه کسی هست، جوان یا پیر، نشسته شعر شاملو میخواند یا چیزی مینویسد. هر وقت، سر مزار مادربزرگم میروم، سری هم به شاملو و بقیه میزنم. امروز اگر رفتید، به حسن کامکار (پدر کامکارها) و علیاصغر بهاری (نوازندة بینظیر کمانچه) هم سری بزنید.
بخشی از شعر در آستانه
بدرود!
بدرود! (چنین گوید بامدادِ شاعر:)
رقصان میگذرم از آستانهی اجبار
شادمانه و شاکر.
از بیرون به درون آمدم:
از منظر
به نظّاره به ناظر. –
نه به هیأتِ گیاهی نه به هیأتِ پروانهای نه به هیأتِ سنگی نه به هیأتِ برکهئی، –
من به هیأتِ ما زاده شدم
به هیأتِ پرشکوهِ انسان
تا در بهار گیاه به تماشای ِ رنگینکمانِ پروانه بنشینم
غرور کوه را دریابم و هیبتِ دریا را بشنوم
تا شریطهی خود را بشناسم و جهان را به قدر ِ همّت و فرصت خویش معنا دهم
که کارستانی از این دست
از توانِ درخت و پرنده و صخره و آبشار
بیرون است
انسان زادهشدن تجسّد وظیفه بود:
توانِ دوست داشتن و دوست داشتهشدن
توانِ شنفتن
توانِ دیدن و گفتن
توان اندهگین و شادمان شدن
توانِ خندیدن به وسعتِ دل، توانِ گریستن از سویدای ِ جان
توانِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع ِ شکوهناکِ فروتنی
توانِ جلیل ِ به دوش بردن ِ بار ِ امانت
و توانِ غمناکِ تحمّل ِ تنهائی
تنهائی
تنهائی
تنهائیی ِ عریان.
انسان
دشواریی ِ وظیفه است.
ایدههایی در باب سکوت - ۶
هو
سکوت، امتداد لحظهای خاموش است و باین دلیل میتواند هممعنای خیرگی بکار رود. آنسان که خیرگی، امتداد یک نگاه است، سکوت، امتداد یک لحظه است؛ لحظهای خاموش.
عکس، خاموش است؛ همچنان که سکوت. سکوتِ عکس از خیرگی میاید؛ خیرگی در دریچة دوربین. خیره و – بیشتر وقتها – ساکت، به دریچة دوربین نگاه میکنیم تا عکسمان را بردارند. عکس، بهمین جهت ساکت است. عکس – چون سکوت – نمود لحظه را حفظ میکند.
عکس، مترادف مرگ است؛ چنانکه سکوت. اگر یونانیان باستان با رجعت به گذشته درگیر مرگ میشدند؛ ما – مردمان امروزی – بقول بارت با عکسهایمان درگیر مرگ میشویم؛ عکسهای ساکت. در پس چهرههای ما – موضوعهای صامت عکّاسی – مرگ خانه کرده؛ مرگی تکنیکی: عکس، در کسر کوچکی از ثانیه برداشته میشود و حال آنکه مدّت زمانی طولانی در آلبومها میماند. عکسهای امروزی در کسری کوچک از ثانیه نوردهی میشوند و اگر فرض کنیم تنها ده سال دوام آورند، - بقول جان برجر – نسبت این دو زمان چیزی حدود بیست میلیارد به یک خواهد بود. عکس – اینطور خشن – مرگ آن لحظة ما را ثبت میکند و در زمان امتداد میدهد. ما – چهرههای عکس – مردهوار، خاموش و ساکت یک لحظه در دریچة دوربین خیره میمانیم، تا در قاب عکس ده سال و صد سال بنشینیم.
عکس – همانسان که سکوت – با غیاب معنا میابد. همین، سکوت، عکس و مرگ را تراژیک میکند. هر سه، حضورشان را از غیاب وام میگیرند. هر سه، زخم میزنند و حاوی پونکتومی بیبدیلاند؛ پونکتوم دردناک است، چون زخم میزند و چون نیست؛ غایب است. مرگ و عکس و سکوت همجنساند.
بخشهای پیشین:
ایدههایی در باب سکوت - ۱
ایدههایی در باب سکوت - ۲
ایدههایی در باب سکوت - ۳ - میشل فوکو
ایدههایی در باب سکوت - ۴
ایدههایی در باب سکوت - ۵
نکتههای کوچک کاغذبازی – ۲
هو
یکبار که یادداشت دیروزم را خواندم، از آنچه نوشتهبودم، خوشم آمد و با اینکه قصد نداشتم تا چند روز آینده نوشته را ادامه بدهم؛ خواندن همان یادداشت قبل محرّکی شد برای ادامه.
۷- شاید از همین چند بند قبلی که نوشتم معلوم شده باشد که خوب است آدم خودش را اندکی هم خنگ نشان بدهد. البتّه مواظب باشید مثل شخصیّتهای داستان خنگآبادیهای کستنر این تظاهر به خنگی منجر به خنگی واقعی نشود. بقول کستنر، آدم هرقدر تظاهر به تیزهوشی کند، تیزهوش نمیشود؛ امّا کافیست چند بار تظاهر به خنگی کند، تا خنگ شود.
بهرحال، خوب است تظاهر کنید که چندان چیز زیادی از روند کار نمیدانید و ممنون میشوید اگر کسی که مسؤول کار شماست، شما را بیشتر آشنا کند و حتّی بخشهایی را – که قانوناً وظیفة خودش است، امّا از زور تنبلی، مراجعهکننده باید دنبالش باشد – خودش پیگیری نماید. در عین حال، شش دنگ حواستان باشد؛ نهایت هوش و حواستان را بکار بگیرید که طرف چه میکند و آیا کاری که میکند به پیشبرد هدف شما کمک میکند یا نه؟ لطفاً فقط در ظاهر امر، تظاهر به خنگی و نادانی کنید!
۸- باید خیلی زود اخلاق طرف مقابلتان را دریابید و عکسالعمل مناسب را ابراز کنید. میدانم که این توصیه بیش از حد زبونانه است؛ امّا، بد نیست یکبار بخوانیدش. شاید در شرایطی به شدّت اضطراری مجبور شدید، اینچنین کنید. کمی که در ادارات بروید و بیایید، حَسَبِ تجربه، اخلاق کارمندها دستتان میآید. با بعضیها میشود شوخی کرد و با دیگران نه. حتّی برای یکی میشود فراخور شرایط جک هم تعریف کرد؛ امّا، در مقابل دیگری، احتمالاً باید دست به سینه بایستید. آدمها را بشناسید؛ بعضی، خیلی به طرز رفتارتان توجّه میکنند و اصولاً اینطور مراجعانشان را در ذهن تقسیمبندی میکنند.
یادتان باشد بعضی کارمندها، خیلی راحت کار را تعطیل میکنند. پس دست کم سر به سرشان نگذارید. یادم نمیرود در آگاهی شاپور – که آدمها برای کارهای عجیب و غریبی مثل قتل و سرقتها و سوءاستفادههای بزرگ مراجعه میکنند – گروهبانی که وظیفهای دفتری داشت، نیم ساعت – بعد از جر و بحث با یکی از مراجعین – کار را تعطیل کرد و بعد از کلّی التماس حاضر شد دوباره به کار موظفش بپردازد. یادتان باشد که گاهی حتّی رانندة اتوبوسهایمان هم قهر میکنند؛ ترمزدستی را بالا میکشند و ادامه نمیدهند... میدانم که راه آمدن با آن گروهبان و این راننده، خواری است و اصولاً با هزار و یک اصل اخلاقی که در ذهن داریم، نمیخواند؛ امّا، فراموش نمیکنم که افسر بالادست و رئیس گروهبان آگاهی شاپور، در جواب اعتراض مردم، بشدّت از زیردستش دفاع کرد؛ یادم نمیرود که در ادارة نظاموظیفه پاسخ اعتراضم این بود: خیلی حرف بزنی، میدم دستبند بزنن بهت. (!!) به کی میخواهید شکایت کنید؟
۹- قبل از ورود به اتاق – خصوصاً اتاق کسانی که ردههای بالاتری دارند – حتماً در بزنید؛ حتّی اگر در اتاق باز باشد و دیگران بدون رعایت اینمورد، رفت و آمد کنند. در بزنید و حتّی اگر حواس طرف هست منتظر اجازه بمانید. میتوانید بعد از در زدن و جلب توجّه فرد مستقر در اتاق، بپرسید: اجازه هست؟
نمیخواهم طول و تفسیرش بدهم، خاطرجمع باشید که فایده دارد.
۱۰- احمقانه است؛ امّا واقعیّت دارد. از بعضی فرمهایی که برای کار شما نیاز است، تنها یک نسخه وجود دارد. باید بروید و از آن نسخه کپی تهیّه کنید. خندهدار است؛ امّا واقعیّت دارد. باید با پول خودتان و هدردادن وقت خودتان از فرم کپی تهیّه کنید تا کارتان راه بیفتد. اگر میخواهید کارتان زودتر راه بیفتد، خودشیرینی کنید و چند برگ بیشتر کپی بگیرید. (فحش ندهید؛ دلتان خواست اینکار را نکنید.)
۱۱- آشنایی بدهید؛ حتّی شده دروغی. امّا طوری دروغ نگویید که گند کار بالا بیاید. میتوانید حتّی از کارمندهایی که پیشتر با آنها سر و کار داشتید، مایه بگذارید: آقای طاهری خواهش کردن اگه ممکنه کار بنده رو زودتر راه بندازین.
اگر آشنای واقعی دارید، نگران چیزی نباشید. کار قانونی شما بیهیچ دردسری درست خواهد شد. کار خلاف قانون تا حالا از کسی نخواستهام؛ امّا میگویند که با آشنا و پارتی آن هم انجامشدنی است
نکتههای کوچک کاغذبازی – ۱
هو
این چند سال اخیر، کارم در کلّی اداره و مرکز و مؤسسة دولتی گیر کرده است و هر بار، چیزی یاد گرفتهام. از ادارة مالیات و ثبت و شمارهگذاری و آگاهی (آنهم آگاهی وحشتناک شاپور) بگیرید؛ تا آموزش عالی و سازمان سنجش و گذرنامه و نظاموظیفه و شهرداری و کلانتری (آنهم دایرة مبارزه با مواد مخدّر کلانتری عجیب و غریب یوسفآباد) و انواع و اقسام بانکها و بعضی دیگر.
فکر کردم شاید بد نباشد برخی چیزهای سادهای را که میتوان رعایت کرد و از آن طریق زودتر به نتیجه رسید، اینجا بنویسم. بعضی از این کارها، شاید واقعاً اخلاقی نباشد؛ یا دستکم تزویرآمیز بنظر بیاید. ولی بهرحال تجربة من بوده. شاید دوست داشته باشید، تجربیاتم را بدانید. بهرحال، انتخاب با شماست!
۱- تابلوهایی که در ادارات دولتی ما نصب شدهاند، چندان کارا نیستند. نام دوایر و سالنها، نامهایی تخصّصی است که چندان بدرد شما نمیخورد. پس در اوّلین قدم پس از ورود به اداره، سراغ بخش اطّلاعات – که در نزدیکی در ورودی است – بروید و خیلی واضح و شفّاف بیان کنید که مشکلتان چیست. خوشبختانه یا متأسّفانه، راهنمایی آدمها، خیلی مفیدتر از راهنمایی تابلوهاست. حتّی، راهنمایی نگهبان آن اداره، مغتنم است.
مثلاً فرض کنید میخواهید عوارض خودرو را پرداخت کنید. به شهرداری منطقهتان که بروید، در حالتی خوشبینانه تابلویی نصب است که میگوید هر دفتر یا دایره در کدام طبقه مستقر میباشد؛ همین. شما، شاید ندانید که دریافت عوارض وظیفة ادارة درآمدهاست. بنابراین، اطّلاع از اینکه ادارة درآمدها در طبقة دوّم مستقر است، کمکی به حالتان نمیکند. پس، بپرسید.
۲- حتی وقتی به اتاق یا سالن مورد نظرتان رسیدید، باز هم بپرسید. بیخود وقتتان را ته صف تلف نکنید. جلو بروید، «خستهنباشید» بگویید و بپرسید که آیا کار شما را همین باجه یا همین آدم انجام میدهد؟ خجالت نکشید و در ضمن به عقلتان هم اطمینان نکنید؛ در ادارات ما همه چیز عقلانی نیست. مثلاً ممکن است همان کسی که عوارض نوسازی محلّات ۲ و ۳ و ۴ منطقة شما را دریافت میکند، عوارض خودرو را هم بگیرد! بنابراین، بیهیچ واهمهای، بپرسید. چراکه در غیراینصورت ممکن است، بیجهت وقتتان را در صفهای طویل تلف کنید.
۳- مؤدّب باشید. لفظ «خسته نباشید» کلّی کارتان را پیش میبرد. از آنجاییکه بیشتر مراجعین، چندان به این مورد توجّه نمیکنند و تنها شاید به سلامی خشک و خالی قناعت کنند، ادب شما میتواند بسیار مؤثر باشد. درست است که راه انداختن کار شما و همکاری در رفع مشکلتان وظیفة کارمندی است که پشت میز نشسته؛ امّا، از نظر اخلاقی و انسانی هم، ادب شما، پسندیده است. ضمن اینکه کارتان را هم پیش میبرد!
۴- بدانید با چه کسی صحبت میکنید. سمت کارمندی را که با او حرف میزنید، پیدا کنید. این موضوع وقتی که به ادارات نظامی – مثلاً راهنمایی و رانندگی یا نظاموظیفه – میروید، اهمیّت بیشتری دارد. بهتر است، پیش از رفتن به چنین جاهایی، ابتدا از کسی که میداند، درجات نظامی و طرز خواندن ستارههای سردوشی را بپرسید. خیلی جالب نیست که جناب سرهنگ را گروهبان صدا کنید! در عوض، کاملاً مناسب است که وقتی طرف را خطاب میکنید – مثلاً – بگویید : خسته نباشید، جناب سروان! یا فرضاً در بانک: آقای رئیس! ممکنه این فرم رو امضاء کنین؟
۵- هر طور هست، اسم کارمندی را که مخاطب شماست، پیدا کنید. در مورد افراد نظامی، این اسم بر روی پلاک سینهشان نوشته شده است. (البتّه گاهی – مثلاً در ادارة گذرنامه – اسم را با یک کد جایگزین کردهاند) در بسیاری دیگر از ادارات، نام فرد و سمت او را در تابلویی – روی میزی که کار میکند – نصب کردهاند. در غیر اینصورت، ببینید دیگران – که احتمالاً بیشتر از شما با کارمند مورد نظرتان سر و کلّه زدهاند – او را چه صدا میکنند. نیز، وقتی به مرحلة بعدی پاس داده میشوید، نام آدم بعدی را از نفر قبلی سؤال کنید. مثلاً وقتی میگویند: ببر این ورقه رو آقای رئیس امضاء کنه. بپرسید: یعنی باید پیش کی برم؟
وقتی که به کارمندی مراجعه میکنید و او را با اسم صدا میکنید (مثلاً: سلام خانم نجمآبادی) کارتان سریعتر راه میفتد.
۶- روشن و واضح بیان کردن موضوع کمک بسیار مؤثّری است برای رفع مشکلتان. سعی کنید پیش از حرف زدن موضوع را برای خودتان تعریف و منسجم کنید. روش مناسب این است که “داستان”تان را برای کارمند پشت میز تعریف کنید و چندان انتزاعی حرف نزنید. (گرچه گاهی استفاده از بعضی اصطلاحات ساده مفید است؛ مثلاً: چک را پریروز کلر کرده بودم.) سابقة مراجعاتتان را هم میتوانید – هرجا که لازم بود – یادآوری کنید.
گمانم تا اینجا، همینقدر کافی است. نکتههای بسیاری را به تجربه میدانم. که بعداً خواهم گفت. اینها فرمول ثابت نیستند و پس، دوست دارم تجربیات شما را هم بدانم.
ارتباط تیلوریسم و بروکراسی
هو
عموی عزیزم لطف میکنند و هرگاه یادداشتی در راز مینویسم، مقالات مرتبط با آنرا برایم ایمیل میکنند. دو روز پیش که دربارة تیلوریسم نوشتهبودم، لطف کردند و دو مقاله و دو بررسی کتاب برایم فرستادند. یکی از مقالهها understanding taylorism بود؛ مقالهای کلاسیک از لیتلر نامی که در جورنال بریتانیایی جامعهشناسی در سال ۱۹۷۸ چاپ شده بود. بخشی از مقاله توجّهم را جلب کرد و آن، جایی بود که مؤلّف، به ارتباط تیلوریسم با بروکراسی وبری میپردازد. او معتقد است که تلاشهای کمی در اینباره صورت پذیرفته و این نقص باعث شده تیلوریسم از بدنة اصلی نظریات جامعهشناختی دور بماند. باین دلیل، بنظرم میاید که این بخش مقاله، هستة اصلی و مرکزی نوشته را شکل میدهد و دیگر بخشها، اقمارگونه به این بخش مرکزین وابسته هستند. (بنظرم این موضوع در بخش خلاصه و نتیجهگیری مشهود است.)
از دیدگاه نویسنده، مؤلّفههای نوع ایدهآل وبری اقتدار عقلانی – قانونی، به دو بخش تقسیم میشود. یکی آنهایی که روابط رسمی با سازمان را توصیف میکنند. (روابط استخدام و کارگماری) و یکی آنهاییکه بشکلی گسترده با ساختار نظارت و کنترل ارتباط دارند.
نویسنده، به سنجش مدل تیلوری کار با تیپ ایدهآل وبر میپردازد و معتقد است که بیش از هرچیز تیلوریسم بازنمایی بروکراتیزهشدن ساختار نظارت و کنترل است و نه بروکراتیزهشدن روابط کارگماری. در واقع نظام تیلوری به شاخصهایی نظیر سازماندهی پیوسته و وابسته به مقررات، سلسله مراتبی بودن، تقسیم کار اصولی نیروها، اجرای کار تحت نظر قوانین فنّی و مشروع، بایگانیها و مکاتبات مکتوب، نظام نظارت و کنترل واحد نزدیک است. به این ترتیب، ویژگی اصلی سازماندهی کار تیلوری، فقدان تأکید بر هرگونه نظریة نظام شغلی و حرفهای (career system) است.
بهرحال، با آنکه چیز چندانی از تیلوریسم نمیدانم؛ امّا بنظرم این تأکید جالب توجّه مینماید که تیلوریسم در بین حرکتهای علمی و عقلانی نظامهای اداره و مدیریّت، بیشتر بدنبال بروکراتیزهشدن ساختار نظارت و کنترل است.
مکتب مدیریّت علمی تیلور
هو
آنچه من از تیلور میدانم
در پاسخ ِ پرسش ِ ساسان و امیرحسین عزیز
تصوّری که ما امروزه از کار داریم، با آنچه در گذشته وجود داشته زمین تا آسمان فرق میکند. شاید بتوان گفت که مهمترین ویژگی کار در عصر جدید، پدید آمدن کار دستمزدی باشد. در گذشته و در جوامع غیرصنعتی، بیش از سه چهارم جمعیّت یا کارفرما بودند یا برای خودشان کار میکردند یا جزو کارگران خانوادگی محسوب میشدند. امّا امروزه در جوامع صنعتی و با پیدایش نظام تولید کارخانهای بیشتر مردم به کارپذیرها تبدیل شدهاند. کارگران پیشهور در گذشته، مالک ابزار و مالک محل کار خود بودند؛ مواد خامی را که نیاز داشتند، خودشان میخریدند و محصولی را که تولید میکردند، مستقیماً به مشتری میفروختند و از همه مهمتر اینکه مهارت و تخصّصی ویژة خود در اختیار داشتند.
با پیدایی نظام تولید کارخانهای، تقسیم کار بیشتر و بیشتر شد. طوریکه، کار یک کارگر به جزئی از کل فرایند کار تبدیل شد. این همان چیزی است که احتمالاً در فیلم عصر جدید چاپلین دیدهاید؛ کار یک کارگر میتواند تنها سفت کردن یک پیچ باشد. اینطور، کارگران تسلّط خود را بر ابزار تولید و نیروی کار خود از دست دادند؛ محصول نهایی را – که از مجموع کار آنها تولید میشد – دیگر نمیدیدند؛ ضمن اینکه دیگر برای انجام بسیاری کارها به مهارت و تخصّص خاصّی هم نیاز نبود. در واقع نوعی تقسیم کار اتّفاق افتاد: تقسیم کار بین صاحبان کارخانهها و کسانی که برایشان کار انجام میدادند و از آن مهمتر تقسیم فکری کار بین کارگران و کسانی که کار مدیریّتی میکردند.
به این ترتیب، کار عصر غیرصنعتی، در عصر جدید تجزیه شد و به صورت وظایف روزمره و عادی و بیمفهوم درآمد. پس لازم بود که کارگران برای انجام درست وظیفه در این نظام آماده شوند. پس، بعضی مشاوران مدیریت، جامعهشناسان و روانشناسان صنعتی دست بکار شدند و استراتژیهایی برای کنترل کارگر توسّط مدیریّت – که در تقسیم فکری از هم جدا شده بودند – پدید آوردند.
از اینجا به بعد است که تیلور و مکتبی که پدید آورد – یعنی مکتب مدیریّت علمی (Scientific Management) – اهمیّت پیدا میکند. تیلور، مشاور مدیر کارخانة فولاد بتلهایم بود و با روشهایی که به کار گرفت موفّق شد در سال ۱۸۹۹ تولید چدن را ۴۰۰درصد افزایش بدهد. کاری که او انجام میداد، مطالعة کار بود. او از این طریق، سعی میکرد سریعترین و مؤثرترین روش انجام یک کار را پیدا کند. بنابراین حتّی بهترین زمان برای استراحت، وقت راه رفتن، اندازة بازو و انحنای حرکت و بهترین میزان گرما و روشنایی را محاسبه کرد. نکتة دیگری که تیلور بر آن تأکید میکرد، پرداخت کارمزد بهتناسب میزان تولید بود تا کارگران انگیزة کار داشته باشند. از همه مهمتر، تیلور تأکید میکرد که انجام کار باید بر عهدة مدیران باشد و کارگران تنها باید تبعیّت کنند. در واقع تز اصلی تیلور این بود که چنانچه کارگر بخودش واگذار شود، حداقل کار را انجام میدهد و وقت را تلف میکند. کارگر در این شرایط کمکاری میکند تا مدیر کارخانه متوجّه نیروی بالقوهی او نشود. ضمن اینکه در این شرایط، تولید میزانی حداقلّی خواهد داشت؛ چرا که کارگران نه بر اساس روشهای علمی، که بر اساس روشهای سنّتی عمل میکنند. در حالیکه اگر از مدیریّت بیاموزند که چطور تولید را افزایش دهند، هر دو طرف منتفع میشوند. کارگران، اگر بتوانند با کارایی مطلوب کار کنند از نظر روحی رضایت کسب میکنند. مهمترین وسیله هم برای رسیدن به این هدف، پاداش شخصی نقدی و پول است.
امروزه بسیاری از فرضیّات تیلور زیر سؤال رفته. مثلاً خیلی ساده نمیتوان گفت که پاداشهای اقتصادی و پول انگیزه و محرّک انسانها برای کار است. انگیزههای انسانی، ماهیّتی پیچیده دارند و نمیتوان با سادهانگاری و با مادّی انگاشتن آنها، انگیزهها را به وجه اقتصادیشان تقلیل داد. ضمن اینکه، فرض دیگر او مبنی بر اینکه مردم در انجام وظایف شغلیشان خواستار رضایت شخصی هستند و آنرا برتر از اتّحاد با همکاران میدانند، نیز مورد پرسش جدّی قرار گرفت و مکتب دیگری به اسم مکتب روابط انسانی پا گرفت که نظری خلاف این فرض تیلور داشت. تام التون مایو، اندیشمند شاخص این مکتب است که اعتقاد دارد، انگیزة کار، جستجوی رضایت در گروه کار است و نه رضایت محدود از پاداشهای شخصی مادی و کارکردن با حداکثر کارایی.
از سوی دیگر یادمان باشد که هدف هر دوی این مکاتب، انطباق کارگر با نظام تولیدی است که خود هیچگونه نظارتی بر آن ندارد. در واقع اگر خوب نگاه کنیم، این مکتبها به دنبال منافع کارفرما هستند و نه کارگر. کارگر تیلوری، کارگری فاقد هرگونه خلّاقیّت است؛ در حالیکه مارکس و طرفداران او معتقدند که اصل انسانی و خلّاقیّت از طریق کار نمایش داده میشود و کارگر صنعتی، چون نمیتواند چنین خلّاقیّتی را به نمایش بگذارد، نسبت به کار، از خود بیگانه شده است. سه اصل مکتب مدیریّت علمی تایلور بخوبی نشان میدهد که چطور کارگر، به موجودی غیرخلّاق تبدیل میشود:
اصل اوّل – جداکردن مهارت کارگران از روند کار: یعنی اینکه مدیریّت تمام اطلاعاتی را که در گذشته در اختیار کارگران بوده، جمعآوری کند؛ آنها را طبقهبندی و جدولبندی نماید و آنگاه بهصورت قوانین و مقررات و فرمول درآورد و به کارگران ارائه کند.
اصل دوّم – جدایی طرّاحی از اجرا: کارفرما، کار بدنی از کار فکر را جدا میکند و این هر دو را هم به بخشهای جزئیتر تقسیم میکند و به این ترتیب، وحدت فرایند کار را از بین میبرد. بررسی روند کار، وظیفة مدیر است.
اصل سوّم – استفادة انحصاری از دانش برای کنترل هر مرحله از روند کار: مدیریّت، کار هر کارگر را حداقل یک روز پیشتر برنامهریزی و به او ابلاغ میکند: نه تنها کاری که باید انجام شود؛ بلکه مدّت و نحوة انجام آنرا.
اینطور است که در مکتب فکری تیلور، نقش کارگر روز بروز کمتر و سادهتر میشود. تا جاییکه بقول خودش: روزی فرا میرسد که همة ماشینهای موجود کارگاهها را مردانی با استعداد و تحصیلات کمتر و در نتیجه ارزانتر از کارگران سیستم قبلی به کار میندازند. تا آن زمان کسی تواناییهای سیستم مرا درک نخواهد کرد.
پ.ن.۱. راستی، فورد – که احتمالاً نامی آشناتر است – کار امثال تیلور را کامل کرد. تیلور، به بهبود کارایی صنعتی توجّه داشت و به این موضوع که این محصولات چطور به فروش میرسند، توجّهی نشان نمیداد. ولی فورد – از صاحبان صنایع معروف – به توسعة بازارهای وسیع علاقمند بود و خودش بازارهای گستردهای برای محصولاتش پدید میآورد. به این ترتیب، تیلوریسم و فوردیسم در تاریخچة تقسیم کار صنعتی، اهمیّت فوقالعادهای دارند.
پ.ن.۲. جهت اطّلاع، اینجور موارد در یکی از حوزههای جامعهشناسی، به اسم جامعهشناسی کار و شغل بررسی میشود.
هایکو
هو
یادت میکنم
چون خاطرات خوش گذشته
به ماضی استمراری
شهر کتاب، سپهر و باقی قضایا
ه
(۱)
شهر کتاب نیاوران رو خیلی دوست دارم؛ در واقع، شهر کتاب کارنامه. کتابها – عموماً – خوب چیده شدن. عنوانهای جدید – معمولاً – در دسترس هستن. فروشندهها، بینهایت مؤدبن و وارد به کار. البتّه اگه غیر از این بود، عجیب بنظر میاومد. از آقای زهرایی – مدیر انتشاراتی کارنامه – جز این انتظار نمیره. شهر کتاب نیاوران رو پسر بزرگ آقای زهرایی – ماکان – اداره میکنه. روزهای پیش از عید، شلوغترین روزهای کتابفروشیه. دم صندوق شهرکتاب، مردم صف میکشن؛ خاطرم هست پارسال – پیش از عید – ماکان وارد شهر کتاب شد؛ رفت پشت صندوق و فوری همة مشکلات حل شد؛ انگار صف صندوق آب شد و رفت توی زمین. زهراییها در کار نشر و کتاب تو ایران کمنظیرن. وسواس زهرایی بزرگ مثالزدنیه. اولّین بار وقتی حافظ به سعی سایه رو چاپ کرد، متوجّه این وسواس شدم و بعدتر، وقتی کتاب مستطاب آشپزی نجف دریابندری چاپ شد، ایمانم به کار انتشاراتی زهرایی کامل شد.
سپهر زهرایی پسر کوچیک خانوادهست که ناتوانی ذهنی داره. خیلی وقتها هم توی کتابفروشی هست. تابلوی بزرگی هم روی دیوار کتابفروشی – بالای مبل نیمطبقه – نصبه که طرحی از سپهر، کار کامبیز درمبخش توشه. درمبخش – کاریکاتوریست بینظیر ایرانی که با اصرار مرحوم گلآقا به ایران برگشت – با چند خط ساده، سپهر رو به بهترین شکل کشیده و زیرش چنین چیزی نوشته (نقل به مضمون): برای سپهر زهرایی که شهر کتاب بی او لطفی ندارد. – واقعاً هم شهر کتاب بدون سپهر نمیشه اصلاً!
خلاصه کنم؛ نقّاشیهای آقا سپهر از یکشنبة هفتة دیگه توی گالری کارنامه به نمایش در میاد. گالری کارنامه بخشی از شهر کتاب نیاورانه. میتونید هم یه سری بزنید به شهر کتاب، کتابهای جدید رو دید بزنید و بخرید و هم نقّاشیهای سپهر زهرایی رو نگاه کنین.
(۲)
حرف کتاب که شد، باید بگویم رولان بارت به قلم رولان بارت هم چاپ شد. همین دیروز از شهر کتاب نیاوران گرفتمش. اگر مثل من رولان بارت را دوست دارید، این اثر بینظیر رو از دست ندین. ترجمة کتاب، کار پیام یزدانجوی پرکاره.
(۳)
دیروز رو هم مشغول دوباره نگاه کردن به آخرین سلام بابک داد بودم. بابک داد – روزنامه نگار – بعد از تعطیلی سلام با موسوی خوئینیها مدیر مسؤول سلام مصاحبه میکنه. کتاب رو بهمن ۷۸ موقع تولّدم هدیه گرفتم. خیلی سلام رو دوست داشتم؛ در واقع سلامخون حرفهای بودم. هر روز سلام رو میخریدم و سر کلاسهای دانشگاه شریف – که توی تالار برگزار میشد – میرفتم ردیف آخر، روزنامه رو باز میکردم و میخوندم و وقتی روزنامه تموم میشد از در حیاط تالارها میرفتم بیرون. حتی جدولهای روزنامه رو هم حل میکردم. خلاصه، بمناسبت، کتاب رو تقریباً دوباره خوندم. اگه شما هم دوست دارید جریان چاپ روزنامه و تعطیلیش و اونچه زمینهساز پیدایی حوادث بعدی شد رو بدونید، بد نیست که کتاب رو بخونید. شخصیّت موسوی خوئینیها خیلی خوب از خلال مصاحبه معلوم میشه. توی جلسة دادگاه، خوئینیها چیزی میگه که از تلهویزیون هم پخش میشه. این بخش صحبتهای مدیرمسؤول سلام برای من جالب بود و یاد تراژدی مکالمه و هرمنوتیک انطباق و مسألة پیلاطوس افتادم:
من میدانم که شما هیچکدام با من خصومت شخصی ندارید و بین بنده و شما هرگز مسألة خصوصی و کینه و عداوت وجود ندارد. هرآنچه شما دربارة دفاعیات من و محتویات این پرونده نظر بدهید و قضاوت کنید، ناشی از فهم شماست. ناشی از برداشت و فهمی که از مسائل دارید. و در هر صورت فهم شما از مسائل است که در این پرونده نظر نهایی را خواهد داد.
ایدههایی در باب سکوت – ۵
هو
“خدا مرده است” فریاد نیچه بود که طیف گستردهای از توصیفات را پذیرا شد و هرکس با دیدگاه خود، سعی در تفسیر و توصیف این رأی نیچه کرد. بسیاری این تمثیل قدرتمند را لایه لایه شکافتهاند و معانی متفاوتی از آن بیرون کشیدهاند. گزارة نیچه، گذشته از دیگر حوزههای گوناگون اندیشه، تأثیری ژرف در الهیات داشت. (توصیف شخصی خود را برای دوست عزیزی پیش از این گفته بودم.)
آنچه، اکنون برایم اندیشیدنیست، اینکه مرگ خداوند معادل سکوت اوست. (سکوت نزدیکیهای فراوانی با مرگ دارد که احتمالاً بعداً خواهم گفت.) برابر رأی نیچه، خداوند – دست کم در روزگار ما – ساکت است و خاموش.
سارتر، این موضوع را دالّ بر اختیار انسان گرفت که در عصر خاموشی خداوند، هیچ مرجعی برای عمل ندارد؛ هیچ رمزی در جهان نیست؛ پس ارزشها را باید انسانها تعیین کنند و بنابراین انسان – در عصر خاموشی خداوند – فعّال مایشاء است.
هایدگر – چونان هولدرلین شاعر – سکوت خداوند را فرصتی مغتنم برای پیدایی خداوند جدید شمرد. دورة عسرتبار زندگی انسانی آنوقت است که خدای پیشین، سکوت کرده و خاموش، مرده و خدای یکتای جدید – که قریب الظهور است – نیامده.
دیدگاه دیگر امّا، دیدگاه عهد عتیقی بوبر است: خداوند چندان که متجلّی بالذات است، مستور بالذات هم هست. خداوند، ذاتاً ساکت است و این، پدیدة عصر ما و نتیجة فریاد نیچه نیست؛ خداوند بذاته ساکت است.
بخشهای پیشین:
ایدههایی در باب سکوت - ۱
ایدههایی در باب سکوت - ۲
ایدههایی در باب سکوت - ۳ - میشل فوکو
ایدههایی در باب سکوت - ۴
خانوادة خوشبخت
ه
بامزه بود. برگشتنی، سوار تاکسیای شده بودم که رانندهاش، سرباز وظیفه بود. از خدمت میگفت و دربارة سربازیاش صحبت میکرد و اینکه میتواند پس از پایان خدمت، برود و درجهداری بخواند و عضو کادر شود.
بین صحبتهایش گفت: امّا اشکال اینه که نظام – منظورش نیروهای انتظامی بود – روحیة خاصّی میخواد. باید بتونی حرف زور رو قبول کنی؛ در واقع انگاری بشی زنشون.
جالب نیست؟ اینطور، در ذهنش تعریفی ساده از زن داشت: کسی که باید حرف زور را بپذیرد. امّا، از آن جالبتر لابد اینکه مرد کسی است که حرف زور میگوید. همانموقع فکر کردم با این تقسیم وظایف، خانوادة البته خوشبختی بوجود میآید: مرد، موجود بیمنطقی که حرف زور میزند و زن، موجود رقّتباری که پذیرندة زور است.
بقول سینا، "همینه که پیشرفت نمیکنیم!"
شور و شوق فوتبال – نگاهی روانکاوانه
ه
اصولاً شور و شوق فوتبال را از دو جنبه میتوان بررسی کرد: یکی اینکه شور و شوق فوتبال، شور و شوق هواداری است؛ شوقی شامل وطنپرستی و سایر اشکال دلبستگی متعصّبانه. و دیگری پاسخ به این پرسش است: چرا فوتبال محمل این هواداری و شور و شوق است؟ چرا فوتبال اینچنین عامّهپسند است؟ همین دو وجه و جنبه، در امیدواری تماشاچیان هم مشاهده میشود: بعضی فوتبال میبینند به این امید که تیم محبوبشان، پیروز میدان باشد و بعضی فوتبال میبینند به این امید که بازی جانانه و زیبایی ارائه شود. اهمیّت نسبی این هر دو در بین تماشاچیهای فوتبال متفاوت است. ضمن اینکه شاید بتوان تفاوت معناداری از این لحاظ بین هواداران حاضر در استادیوم و تماشاچیهای تلهویزیونی مشاهده کرد.
برای آنچه تا اینجا طرح شد، تبیینهای فراوانی ارائه دادهاند؛ یکی از تبیینها، تبیین روانکاوانة موضوع است. در واقع تبیین روانکاوانة محبوبیّت فوتبال با وام گرفتن از سنّت فروید میکوشد دلایل محبوبیّت فوتبال را توضیح دهد. گرچه با اصطلاحاتی نظیر «همانندسازی فرافکنانة هویّت» یا «جداسازی» میتوان تعلّقهای تعصّبآمیز را شرح کرد؛ امّا در اینجا بیشتر به جنبة دوّم موضوع – اینکه چرا فوتبال محمل این هواداری و شوق است – میپردازم.
آنچه میگویم، برداشت من است از فصل «شکوه این بازی» کتاب بینظیر «روانکاوی فرهنگ عامّه؛ نظم و ترتیب نشاط» نوشتة بری ریچاردز و ترجمة حسین پاینده. پیشنهاد من، مطالعة خود کتاب است و هدفم از این نوشته، فیالواقع معرفی این اثر ِ بهزعم من بینظیر. حتّی اگر چندان دربند مباحث تئوریک نیستید، بررسیهای موردی آن میتواند خوشایند باشد.
بگذریم؛ بخشی از تبیینهای روانکاوانة محبوبیت فوتبال را میتوان در تفاوت آن با بازی راگبی دید که همزمان با فوتبال – و بعنوان بازی رقیب – پدید آمد. در واقع، فوتبال در دبیرستانهای خصوصی انگلستان جایگزین بازیهای بیحساب و کتاب، پرخشونت و نامنظّمتر شده بود تا اوّلاً رشد ذهنی و جسمانی اعضای آیندة طبقة حاکم در بریتانیا تقویت گردد و ثانیاً – از آن مهمتر – دانشآموزان با تن دادن به نظم بازی، بتوانند با رضا و رغبت بیشتری به اقتدار معلّمان تن در دهند. فوتبال، در دبیرستانهای مختلف به انحای گوناگون بازی میشد و قوانین ثابتی وجود نداشت. با ورود دانشآموزان مدارس خصوصی به دانشگاه – خصوصاً دانشگاه کمبریج – تعدّد قوانین دردسرساز شد و نتیجه، یکسانسازی تدریجی قوانین بود. در جریان یکسانسازی قوانین، پیشنهاد منع کامل دست زدن به توپ، در دبیرستانهای ایتن طرفدار داشت و برعکس، دبیرستان راگبی، هم طرفدار لگدزنی و هم لمس و حمل توپ با دست بود.
به این ترتیب – آنطور که تاریخچة پیدایی بازی نشان میدهد – قواعد فوتبال، بطور گستردهای در جهت مهار نفس است. این روند، با معقولسازی گستردهتری ادامه یافت و در ادامه، نقش داور پررنگ و پررنگتر شد. بحث اصلی اینجاست که اگر منع در دست گرفتن توپ، نقش تعیینکنندهای در پیدایش رفتار فوتبال دارد؛ پس میتوان با کشف دلالتهای روانکاوانة این نهی و «تابو»، دلایل جذّابیّت فوتبال را دریافت.
اوّل از همه، فوتبال تأثیری تمدّنآموزانه دارد. به این معنی که در فوتبال، پاها بهشیوهای نو – نه فقط برای راه رفتن یا ایستادن و یا لگد زدن – بکار گرفته میشوند. فوتبال بازی کردن – یعنی بازیای که در آن، لگد زدن به حریف ممنوع است و توپ را فقط با پا میتوان اینسو و آنسو برد – مستلزم والایش دلالت بیرحمانة پا و یافتن کاربردهایی متفاوت برای این عضو ویرانگر بدن است. باین ترتیب است که فوتبال، اهمیّتی تمدنآموزانه میابد؛ چراکه – مانند دیگر ورزشها – حاوی نظام پرورش و چیرگی بر نفس از طریق کیفردهی خود است. در معنای دیگر، هدف، پیروزی تعرّضطلبانه بر حریف از طریق نابودی او یا انتقامگیری از طرف مقابل نیست. بلکه مباهات به پیروزی است که از خودشیفتگی نشأت میگیرد.
البتّه، شاید نشانههای خشونت را بتوان در خشونت به توپ و لگد زدن به آن جستجو کرد. امّا جالب اینجاست که در توصیف حرکات ماهرانه با توپ، از حرکت دادن آن به نرمی سخن گفته میشود و نه مثلاً ضربة انفجاری برای به توپ بستن دروازه. در واقع، فوتبالیستهای ماهر، توپ را بهنرمی به یکدیگر میرسانند. خلاصه اینکه، در فوتبال ناحیة مرگزای پا (ناحیهای که در آن تکانة مرگ – Thantos – متمرکز شده است) از طریقِ دگرگونی شهوانی به ابزاری برای خلاقیت تبدیل میشود.
دربارة دلالتهای شهوانی فوتبال هم میتوان سخن گفت. از یکسو، فوتبال – شاید تنها برخلاف تنیس و دومیدانی – ماهیّتی سراسر جنسیّتی دارد و ورزشی مردانه محسوب میشود. از سوی دیگر، وارد کردن توپ به داخل دروازه، دال بر نوعی فتح جنسی مردانه است. جز این، حمل توپ خود میتواند دلالت بر آمیزش شیئی بیرونی با بدن داشته باشد. آمیزشی که ماهرانه انجام میشود و حرکات زیبای بازیکنان نه بخاطر سحر و جادو که نتیجة مهارت آنهاست. عدّهای نیز دلالتهای همجنسگرایانه در بازی فوتبال پیدا کردهاند که چندان مورد پذیرش عموم نیست. این دلالتها، بیشتر از شعارهای ورزشگاه نتیجهگیری شدهاند.
فوتبال، همراه است با نهی لمس کردن. نهیها – چه آنها که در روانرنجوری وسواسی مشاهده میشود؛ چه نهیهای فرهنگی و نهادی که از سوی جامعه ترویج میشود – در روانکاوی فروید نقش تعیینکنندهای دارند. پیدایی جامعه و تشکیل آن از رمة آغازین (primal horde) حاصل نهی محرمآمیز (زنای با محارم) است. نهی ِ محرمآمیزی با بیفایده نشان دادن رقابت برادران پس از پدرکشی نخستین، توانسته جامعه را سر و سامان بدهد. بدین ترتیب، در بازیها و خصوصاً فوتبال با اعمال بعضی نهیها، برهة تکوین جامعة بشری را تکرار میکنیم.
در واقع توضیح مارادونا – پس از به ثمر رساندن گلی با استفاده از دست در مقابل انگلستان در جام ۱۹۸۶ – که گفت «دست خدا در کار بود» تا اندازهای معنای نمادین عمل او را نشان میدهد: هیچ مرجع انسانی نمیتواند عمل او را – زیر پا گذاشتن نهی بازی – توجیه کند و مجاز بشمارد یا چشمپوشی کند.
توپ نیز در فوتبال، دلالتهای مختلفی دارد. از یکسو، میتواند نشانة قضیب باشد که وارد منفذ ممنوع میشود. از سوی دیگر، توپ – که همواره حرکت میکند – نمودی از زندگی است و مردان میتوانند از طریق حیات بخشیدن به چیزی و به تحرّک درآوردن آن با زنان همچشمی کنند. توپ فوتبال – از همه مهمتر برخلاف توپ بیضیشکل راگبی – دارای هیچسوگرایی است. امّا رفتار بازیکنان با آن – مانند دیگر اشیاء نهیشده – دوسوگرایانه میباشد. یعنی از یکسو، سعی در حفظ آن دارند و از سوی دیگر دائماً آنرا به بازیکنان دیگر منتقل میکنند. بههمین ترتیب، از یکسو رفتار با توپ مهربانانه است و از سوی دیگر بیشترین خشونت در بازی در مورد توپ انجام میگیرد.
از سوی دیگر، فوتبال، مانند سایر ورزشها، اضطرابهای روانرنجورانه را به اضطرابهای واقعی تبدیل میکند و بدین ترتیب، امکان مهارشان را فراهم میآورد. این موضوع حتی زمانیکه شخص یا تیم میبازد نیز از طریق همهویّتی با برنده و کلّاً بازی صدق میکند و این اطمینان بوجود میآید که میتوان بر اضطرابها غلبه کرد.
بهرحال، فوتبال منعی فوقالعاده اکید و محدودیّت زیادی را شامل میشود و بهمین سبب وسیلهای است بسیار مناسب برای اینکه احساس عضویّت در جامعه و در واقع احساس انسان بودن را مکرّراً تجربه کنیم. شکوه فوتبال ناشی از توانایی خاص این ورزش در القاء ابهّت تمدن در ماست. مشارکت در ورزش (در مقام بازیکن یا تماشاگر) امکان دوباره از سر گذراندن یکی از فرایندهای بنیادین رشد روانی را برای انسان فراهم میآورد و بدینسان بر دستاوردهای ما در نیل به دست کم میزانی از بلوغ فکری صحّه میگذارد.
تراژدی
ه
چیزی در این نوشته هست که اذیتم میکند؛ چیزی از جنس تراژدی. مدّتها فکر کردم و فهمیدم که آنچه ناراحتکننده است، نه خود نفس توریسم است و نه زیارت. آنچه آزار میدهد همراهی زائر و توریست است. چراکه توریست میرود، زائر میماند؛ درست حدس زده بودم که هماره تراژدی اینسان تکرار میشود: زندانی میرود؛ زندانبان میماند. و هیچکدام هم مقصّر نیستند.
دربارة قالب جدید راز
ه
چند روز پیش بود که در یکی از همان دستکاریهای فراوانم، نصف قالب وبلاگ از بین رفت و همانطور، اشتباهی ذخیرهاش کردم و برای همین امکان پابلیش پست جدید میسّر نبود. چند وقتی بود که محمدحسین تصمیم داشت قالب وبلاگم را تغییر دهد. (تا آنجایی که خاطرم هست اواخر سالتحصیلی، بعد از یکی از کلاسها پیشنهاد کردم پس از پایان امتحانات این زحمت را بکشد) دستِ آخر – چون مسافرتی پیش رو داشت – قرارمان ماند برای روزهای بعد از سفر. امّا این وضع را که دید زود دست بکار شد و قالب را بقول خودش ‘سه سوته استاد کرد’ و بعضی تغییرهای لازم را اعمال.
نقشههای دیگری هم برای راز داریم که میماند برای فرصت بعدی که محمدحسین کمکارتر شود. غرض از این نوشته عرض تشکّر بود در حضور جمع از محمدحسین و اینکه حالا که شکل و شمایل راز عوض شده، اگر نظر اصلاحی دارید در کامنت همین نوشته بگذارید تا محمدحسین بخواند.
شادی میفروشند
ه
غروبی، رفته بودم نزدیک خانهمان خرید کنم. دو تا پسر بچّة ۹ و ۱۰ ساله با لباسهای تابستانی که نشان میداد وضعشان اتّفاقاً خیلی هم خوب است، نشسته بودند؛ کارتنی را دمر خوابانده بودند و ‘بامشاد’ میفروختند و یک در میان، با صدایی نه بلند میگفتند: بامشاد... دونهای ۵۰ تومن... زیر ِ قیمت....
خوشحال شدم. سلام کردم و دو تا بامشاد خریدم.
قبلتر، تابستان که میشد، بچّهها فرفره درست میکردند و میفروختند؛ حالا بامشاد کپی میکنند و میفروشند. چه فرقی میکند؟ شادی میفروشند.
نگاه کنید؛ بامزه نیست؟
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001