« May 2004 | Main | July 2004 »
فهرست سياه
ه
اين دو - سه روزه يه عالمه کامنت مزخرف تبليغی سايتهای پورنو برای مطالب قديمیتر راز ثبت شده بود. دفعهی اوّل ۴۵۰ تا و دفعهی بعد ۶۰۰ تا. کلّی اعصابم داغون شد. تا اينکه بالاخره با يه پلاگين محشر از بين بردمشون و بعد هم با همين سواد کم و با کمک راهنماييهايی که خوشبختانه برای امتی فراوونه، کامنت مطالبی که بيشتر از ۲۱ روز قدمت دارن رو بستم.
نشونی پلاگين فهرست سياه امتی رو توی لينکدونی - که مجتبا رو ياد سگدونی ميندازه - ميزارم. اين لينکدونی رو هم با همون سواد کمم درستش کردم و اميدوارم که در آينده بيشتر بروزش کنم.
شهر و نظر
هو
فردا با دکتر ایمانی امتحان دارم. دکتر ایمانی، اینروزها – بقول خودشان – تبدیل شدهاند به بروکرات در معنای کافکاییاش. نمیدانم – احتمالاً – باید منصب جدیدشان را تبریک بگویم: مدیر کلّ آموزش شهرداریها. بهرحال برای من و امثال من بهتر است که دکتر ایمانی بیشتر در دانشگاه باشند (گرچه بودنشان در وزارت کشور هم قطعاً مفید است) و بنویسند تا بیشتر بخوانیم. بهرحال همینقدر که در شهر و نظر مینویسند برای من یکی غنیمت است. پیش از این گفتهام و یکبار دیگر هم بگویم که اگر به مسایل شهری علاقه دارید، مطالب شهر و نظر را – که در تابستان قرار است فعّالتر باشد – از دست ندهید.
راستی، فکر کنم بروکرات شدن دکتر ایمانی یک فایده به حال ما داشته باشد؛ ممکن است امتحان سادهتری بگیرند!
زیبایی و جلوه - والتر بنیامین
هو
I- هر موجود زندهای که زیباست جلوه[ای] دارد [ist scheinaft].
II- هر چیز [اثر] هنری که زیباست، جلوه دارد [schein] زیرا بمعنایی زنده است.
III- آنچه باقی میماند چیزهای طبیعی و مردهای هستند که ممکن است زیبا باشند [امّا] جلوهای نداشتهباشند.
والتر بنیامین
قطعة نوشته شده در ۱۹۲۱-۱۹۲۰؛ انتشار پس از مرگِ نویسنده
ترجمه به انگلیسی از رودنی لیوینگستون. ترجمة فارسی از مجید مددی
جاخالی
هو
اینهمه بدبین نیستم؛ ولی چرا از این قسمت ‘هفت پرده’ی سعید عقیقی/فرزاد مؤتمن خوشم میاد؟
.
.
.
جوان چهار [ادامه میدهد] ببین؛ فلسفة زندگی همینه. تو بیخود پیچیدهش میکنی و خودت رو عذاب میدی. دنیا پر از یه مشت آدمه که کنار هم وایسادن که به نوبت نفری یه چَک بزنن بیخ ِ گوش ِ همدیگه. تو فقط باید حواست باشه که یواشتر بخوری و محکمتر بزنی... جر زدن و ادا درآوردن هم نداره. بهمین راحتی.
جوان دو [که حالا دوباره چهرهاش را میبینیم] یعنی سالم موندن توی فلسفة تو جایی نداره؟
جوان چهار چرا، یه زرنگیهایی هم هس. مثلاً اگه تو خیلی زرنگ باشی موقعی که نوبت تو شد، جوری جاخالی میدی که چَکِ اینوری بخوره توی گوش اونوری. اونوقت ممکنه سالم هم بتونی بمونی. البتّه کار سختی هم هست امّا...
.
.
.
پ.ن.۱. میشه لطفاً وقتی قبل از من وایسادی، جاخالی ندی؟ ظاهر قضیه اینه که من بالاخره چک رو باید بخورم، چه از تو چه از کسی که قبل از تو وایساده؛ پس ظاهراً در حق من کار ناجوری نکردی. ولی همون خودت بزنی، بهتره. میشه؟ فقط خواهش کردم.
پ.ن.۲. راستی چرا هفت پرده اکران نشده؟
خدمات پس از فروش
هو
پریروز، امتحان جامعهشناسی انقلابات دادم. خیلی هم خوب امتحان دادم؛ برای همین اگر قصد انقلاب داشتید، حاضرم مشاوره بدهم. ;) من پیشنهاد میکنم و شما، انتخاب. مثلاً میپرسم دوست دارید با مدل تد رابرت گر انقلاب کنید یا هانا آرنت؟ نه، اصلاً فکرش را هم نکنید، مدل سوروکین جواب نمیدهد؛ تازه این مدل، شکست خودتان را هم پیشبینی کرده. خیلی صلاح نیست در موردش فکر کنید... میخواهید چند روز دیگر صبر کنید میتوانیم با مدل پارتو هم اقدام کنیم... صحبت هانتیگتون را نکنید؛ همه را سر ِ کار گذاشته. نه، نه، مارکس از مد افتاده. لااقل به مارکسیستهای جدید فکر کنید. اینطوری کلاس انقلابتان هم حفظ میشود...
اگر هم پولم را بموقع پرداخت نکنید، کاری میکنم دورة ترمیدوری ناجوری در انتظارتان باشد؛ طوریکه از هرچه انقلاب است پشیمان شوید.
فقط لطفاً بعد از انقلاب و در دولت جدید، پست مهمی بمن بدهید (یادتان نرود که من باید آدم مهمّی بشوم). آنوقت حاضرم در مورد جلوگیری از پیدایی انقلاب جدید مشاوره بدهم؛ به این میگویند، خدمات پس از فروش.
پ.ن. راستی، تئوری واقعیّت را تبیین میکرد؟ نمیساخت؟
ایدههایی در باب سکوت – ۴
هو
زبان، زورگوست؛ بغایت زورگو. میخواهم بگویم ‘میبوسمَم’ و نمیگذارد. تاب نمیآورد بنویسم ‘نیست یکدم شکند خواب بچشم کس’. زبان، قدرتش را هر جا تحمیل میکند. بارت در افتتاحیة درسهایش در کلژ دو فرانس خلاصهوار گفت: “زبان، فاشیست است.” (آیا کلژ دو فرانس مظهر رهایی از قدرت است؟ جایی که استاد نمره نمیدهد؛ رد و قبول نمیکند و دانشجو بنا بعلاقة خودش در کلاس استادی که میپسندد مینشیند؟ آیا کلژ دو فرانس مظهر قدرت است؟ جایی که ‘بزرگترین’ اندیشمندان فرانسه درس دادهاند؟)
زبان، قدرتمند است؛ از جنس قدرتِ فوکویی. آنچه را پیشتر دربارة زبان دیسکورسیو و عاطفی گفتم، میتوان در نگاه بارتی به زبان هم دید. زبان، مرا مجبور میکند تا خود را فاعل قرار دهم. من، سوژة زبانورم. زبان، متعهّدم میکند و آزادیم را سلب. زبان، از خود بیگانهام میکند. زبان فاشیست است.
راه رهایی از چنگ این قدرت نامحسوس و امّا شگفت، فریب است؛ نیرنگ؛ نیرنگ و دغل ادبیات. (شاعر، همواره دغلپیشه بوده است: کذّاب – چقدر خوب!) ادبیات، ساختار قدرت زبان را به بازی میگیرد و قالبها را فرو میریزد. ادبیات که از جنس زبان عاطفی و اموتیو است، رهایی میسازد. ادبیات، با بازی گرفتن کلمات، قدرت را به بازی میگیرد و بسخره مینشیند.
ادبیات رهاییبخش است؛ همچنان که سکوت.
اگر، زبان – همچون قدرت – همهجا هست؛ در خانه، در کلاس و در فکر من – همانطور که روابط قدرت –، سکوت، ‘نیست’.
من آدم مهمّی میشوم
هو
اینهمه گفتم ملاصدرا، اندیشههای پستمدرن داشته کسی باور نکرد. حالا که دکتر حسن شهپری استاد ویلانووای آمریکا در دوّمین همایش بینالمللی حکمت متعالیه و ملاصدرا این حرف را زده و رسماً اعلام کرده ملاصدرا، 'حکیم سنّتی پستمدرن' است، برایش سر و دست میشکنند.
شانس ندارم که! ایهاالناس! باور کنید من هم همین حرف را زدهام؛ من ِ بیست و چندسالهای که مانند دکتر شهپری به دکتر سیّد حسین نصر دسترسی ندارم و حتّا چیز چندانی هم از ملاصدرا نخواندهام.
متن صحبتهای دکتر شهپری را که نگاه میکردم هوس کردم یکجورهایی ایمیل بزنم و بگویم مردانه بیا و حق فکر مرا پرداخت کن و اعتراف کن در یکی از جستجوهای اینترنتی به راز برخوردهای و این ایده. حیف! حیف که واقعیّت ندارد! اشکالی هم ندارد، ولی میدانم که در آینده آدم مهمّی میشوم. میگویید نه؟ صبر کنید و نگاه کنید... ;)
چند سطر روزمرگی
هو
پریروزها با تاکسی جایی میرفتم و پخش صوت تاکسی هم میخوند. داشتم تیترهای روزنامه رو نگاه میکردم و خیلی متوجّه نوار نبودم. یکدفعه احساس کردم یه چیز خیلی عجیب و غریب شنیدم. اونچه من شنیدم چنین چیزی بود – شرمنده ام! – : نازگل ِ من هرجایی بود (؟) و چند لحظه بعد: دوست داشتناش مجبوری بود (؟)
واسه خودم داستان ساختم و یاد این فیلمفارسیها افتادم که طرف ‘فردینبازی’ در میآورد و بعد از اینکه میفهمید دختر محبوبش ‘هرجایی’ه، باز بدوستیش ادامه میداد و دختر رو بزنی میگرفت.
دارم امتحانهای پایان ترمم رو میدم. امتحانها آخر هفتة آینده تموم میشه. این ترم عجیب زود گذشت و خیلی نفهمیدم چطور؟ راستی، فردا امتحان جامعه شناسی انقلاب دارم. درس جالبیه.
روزهای امتحان فرصتِ کتاب خوندنهای مفصّل و بهم پیوسته نیست. برای همین این موقعها معمولاً یا شعر میخوندم؛ یا داستان کوتاه و ... امّا اینروزها دارم یه بار دیگه – از هرجای کتاب که شد – خیابانهای یکطرفة والتر بنیامین رو میخونم. بینظیره! فکر کنم اینجوری اصلاً تو وقت صرفهجویی نمیشه؛ چون بعدش کلّی میشینم و دربارة بندهای مختلف فکر میکنم.
شنبه، صرفاً برای شنیدن نظر استاد دربارة سکوت رفتم دیدنش. از حرفاش خیلی لذّت بردم؛ خیلی...
ایدههایی در باب سکوت – ۳ – میشل فوکو
هو
‘من فکر میکنم که هر کودکی که درست پیش از جنگ جهانی دوّم یا طی آن در محیطی کاتولیک پرورش یافته باشد، این تجربه را داشته است که شیوههای بیشمار و متفاوتی از سخن گفتن و نیز شکلهای بیشماری از سکوت وجود دارد. برخی از سکوتها میتوانست بر دشمنی ِ شدید دلالت داشته باشد و برخی دیگر بر عکس، نشانة دوستی عمیق، ستایشی عاطفی و حتا عشق بود. بخوبی بیاد دارم که هنگام ملاقات با دانیل شمید (فیلمساز) که نمیدانم برای چه کاری بدیدنم آمده بود، من و او بعد از چند دقیقه دریافتیم که واقعاً حرفی برای گفتن بیکدیگر نداریم. ما بهمین ترتیب از ساعت سه بعد از ظهر تا نیمه شب را با هم گذراندیم. نوشیدیم. حشیش کشیدیم و شام خوردیم. و من فکر نمیکنم در این ده ساعت بیشتر از بیست دقیقه با هم حرف زده باشیم. این نقطة آغاز یک دوستی نسبتاً طولانی شد و برای من نخستین بار بود که دوستی در سکوتی کامل پا میگرفت.
ممکن است عنصر دیگر این ارج نهادن بسکوت با الزام بسخن گفتن مرتبط باشد. من کودکیام را در محیط خردهبورژوازیی یکی از شهرستانهای فرانسه گذراندم و الزام بسخن گفتن و گفتوگو با میهمانان برای من چیزی بسیار غریب و در عین حال ملالآور بود. اغلب از خود میپرسیدم که چرا آدمها احساس میکنند مجبور بسخن گفتناند. سکوت میتواند شیوة بسیار جالبتری از ارتباط باشد. [...] بنظر من سکوت یکی از آنچیزهاییست که متأسّفانه جامعة ما از آن دست کشیده است. ما فرهنگ سکوت نداریم. فرهنگ خودکشی نداریم. امّا ژاپنیها دارند. به یونانیان و رومیان جوان یاد میدادند که در رویارویی با افراد مختلف شیوههای گوناگونی از سکوت را اختیار کنند. در آن دوران، سکوت نمایانگر شیوهای کاملاً خاص از رابطه با دیگران بود. باعتقاد من، سکوت ارزش آنرا دارد که آموخته شود. من موافقِ گسترشِ سکوت بمنزلة منشی فرهنگیام.’
(میشل فوکو – در گفتگو با استیون ریگینز – در : ایران روح یک جهانِ بیروح و ۹ گفتگوی دیگر – ترجمة نیکو سرخوش و افشین جهاندیده)
ایدههایی در باب سکوت – ۲
هو
با ویتگنشتاین در رسالة منطقی – فلسفی آنجا که در بند هفتم میگوید: ‘آنچه دربارهاش نمیتوان سخن گفت، میباید دربارهاش خاموش ماند’ آنگاه همدلم که در تفسیری بسیار مسامحهگر و افراطی، سخن گزارشی و دیسکورسیو را معادل ‘گزارههای دانش طبیعی’ بگیریم و زبان اموتیو و عاطفی را معادل ‘گزارههای متافیریک و متاگیتیانه’ (واژههایی که ویتگنشتاین در سراسر بند ششم بکار میزند.)
آنچه دربارهاش نمیتوان سخن گفت، موضوع گفتار عاطفی است و سکوت، زبانِ این قلمرو. در گفتارِ بیادّعای عاطفی – در زبان عاشقانه – است که عاشق و معشوق (سوژه/ابژة سکوت – آیا از گونهای وحدت میگویم؟) با آنچیزی مواجه میشوند که نمیتوان دربارهاش گفت و پس خاموش مینشینند. اینرا که پیشتر گفته بودم “نگاه عاشقانه، جای گفتار عاشقانه را میگیرد”، میتوان اینطور خواند: سکوت، جای سخن را میگیرد.
اگر انسان، حیوان ناطق باشد؛ عاشق، انسان ساکت است.
ایدههایی در باب سکوت – ۱
هو
سکوت، گونهای نا–فرم از سخن نیست. سکوت، غیابِ کلام است و امّا، غیابِ معنا نیست. سکوت، غیبتِ سخن است؛ امّا گونهای خاص از سخن.
سکوت، جزئی از سخن عاطفی و اموتیو است و نه از جنس زبان گزارشی و دیسکورسیو. سکوت، گونهای رهایی است؛ رهایی از کارکرد مشدّد زبان گزارشی. سکوت، پناهگاه سخن اموتیو است. (سخنِ اموتیو، به این ترتیب خود از جنس سخن نیست.)
سکوت، برابرگرایانه است. سخن، بیان بیرونی سوبژکتیویتة سخنور است: در زبان و سخن، فردِ گوینده، سوژة عالممدار ِ گفتار است و شنونده، ابژة سخن. و سکوت، روگردانی از تقسیمِ افراد به سوژه و ابژه. سکوت، ساختار ِ دوگانة سوژه – ابژه را میشکند.
سکوت، نقد ایدئولوژی برتریِ سوژة محور ِ عالم است. با سکوت، فرد، دیگر سوژه نیست؛ مرکز و محور عالم نیست که خود جزئی از عالم است، یکسان با دیگر ابژهها. (سکوت به سوژة سابق این اجازه را میدهد تا بشنود.)
سکوت، رابطة ‘سوژه – ابژه’ را به ‘سوژه/ابژه’ مبدّل میکند. سکوت، برابرگرایانه است؛ نه سلسلهمراتبی.
سکوت، چیزی ‘نیست’؛ سکوت سرشار از چیزی ‘نیست’؛ سکوت، سرشار از ناگفتهها ‘نیست’. سکوت، از جنسِ غیبت است. سکوت، ‘نیست’.
هایکو
هو
همین دیروز
از اینجا گذشت
و چیزی گفت
هایکو
هو
ناتمام آمدی
همچون همین هایکو
-- .
گفتمان زنانه؛ دربارة لوس ایریگاری
هو
[پیشنویسِ اوّل]
سنّت فمنیسم فرانسوی را از اینجهت دوستتر دارم که ارتباطش با فلسفه تنگاتنگ است. آنچه – هر قدر اندک – در درسهاس دانشگاهیمان میخوانیم، فمنیسم انگلیسی – آمریکایی است که با جامعهشناسی و سیاست مربوط است. بهمین خاطر است که دوست دارم فمنیسم فرانسوی را هم مرور کنم. فمنیسمی که الحق با جنس دوّم دوبوار و کمکی که از مفاهیم اگزیستانسیالیستی یار دیرینهاش سارتر گرفت، آغاز شد و در آثار لوس ایریگاری فرانسوی – بلژیکی مشهود است: اینکه زنان ابژهای برای نگاههای خیرة سوژهها – مردان – هستند و در این نگاه، زن (بعنوان جنس دوّم) معنا میابد و نه خود بمثابة سوژهای مستقل. فمنیسمی که انتقادات بیشماری را در دورة چاپش نصیب خود کرد تا آنجا که روشنفکران مذکّر گفتند: به مرزهای پستی و فرومایگی رسیدهایم. جنس دوّم دارویی است که به خورد ما دادهاند تا مثل بچّهها هرچه را خوردهایم، بالا بیاوریم.
در بین فلاسفه – فمنیستهای فرانسوی با ایریگاری بیش از دیگران آشنایم. آشنایی، با بخشی از کتاب ‘آن اندام جنسی که یک اندام نیست.’ آغاز شد که در ‘متنهایی برگزیده از مدرنیسم تا پستمدرنیسم’ ترجمه و چاپ شده. اندیشة ایریگاری ترکیبی است فلسفی از فمنیسم، روانکاوی (خصوصاً روانکاوی پستمدرن لاکان) و پستمدرنیسم ساختارشکنانه.
همدلی با ایریگاری اندکی مشکل است و سخنانش مبالغهآمیز مینماید. امّا بیشک در بعضی جاها مفید است و خواندش کمک شایان به درک روابط قدرت میکند. ایریگاری مثل بسیاری ساختارشکنان دیگر، با قرائت اسطورهها میآغازد و خصوصاً افلاطون و اسطورة غار (بهمین ترتیب افسانة آتنا و نیز آنتیگونه را هم باز-تفسیر میکند). غار افلاطونی در نگاه ساختارشکنانة ایریگاری جای زهدان مادر را میگیرد. فرد – بخوانید مذکّر – برای دستیابی به نور حقیقی – که چون آتش درون غار، پتپتی نیست -، به ایده و عالم مثل افلاطونی – بخوانید پدر – از مادر – مؤنّث – جدا میشود و عمل رهاییبخش رسیدن به حقیقت مستلزم طرد مؤنّث است.
همین قرائت بقدر کافی مبالغعآمیز هست. امّا اگر نوشته را دنبال کنید تا دریابید که این متفکّر فرانسوی حرفهای زیادی برای گفتن دارد.
شاید مرکزیترین اندیشة ایریگاری این باشد که در سنّت تفکّر فلسفی غرب از یکسو تفاوتی بین مرد و زن نیست و از سوی دیگر تفاوت هست. تفاوت نیست؛ چراکه هماره نشان داده شده ظاهراً وقتی از سوژه سخن گفته میشود، این سوژه خنثاست. در حالیکه او نشان میدهد بشدّت مردانه است. از سوی دیگر تفاوت هست، نه از جنس تفاوت بین مرد و مرد – بین سوژه و سوژه – که تفاوت بین سوژه و ابژه؛ مرد و غیرِ مرد.
مرد و زن از سوی دیگر، نماد خرد و نابخردی هم هستند. این طبقهبندی نمادین – چون دیگر نمادسازیها – مورد تأکید ایریگاری است و اصولاً انتقادش به مارکسیسم از همینجاست که تأکید بر روابط اقتصادی، سلطه و چیرگی روابط نمادین را مبهم میسازد.
این روابط چیرگی حتا در روابط جنسی هم مشاهده میشود و لذّت قضیبسالارانة مرد – که در زن دخول میکند – بعنوان لذّت غالب تعریف میگردد. زن اینگونه تعریف میشود: مردی که اندام جنسی (قضیب) ندارد و این خود را در تندیسهای یونانی نشان میدهد که ‘این چیز غیرقابل مشاهده باید از اینگونه صحنة بازنمایی حذف و طرد شود. اندام جنسی زن، بسادگی در آن غایب است: پوشیده و درز آن دوخته شده است.’ زن، در بیان ایریگاری یک اندام جنسی ندارد و – بخاطر شکل اندامش – دستکم دو اندام جنسی دارد. امّا دو اندامی که قابل تشخیص بصورت دو واحد نیست. ایریگاری استدلال میکند که بهمیت دلیل لذّتبری زن متفاوت از لذّتبری مرد است؛ امّا زنان آموخته شدهاند که مطابق لذّتبری مردانه و با دخول قضیب لذّت ببرند. زنان ابژة داد و ستد مردانة سوژهها هستند و در این مبادله و تجارت، نمیتوانند حق لذّتی طلب کنند. آنچه نیاز است لذّتی ‘خاص’ زن است. لذّت، خنثا تعریف میشود؛ در حالیکه بواقع اینطور نیست و کاملاً مردانه است.
بتمامی این دلایل – که ریشه در گفتمان فلسفی دارند – گفتمان زنانه وجود ندارد. گفتمان فلسفی – که گفتمان دربارة گفتمانهاست و از اینرو فضیلت دارد – از آغاز و از زمان افلاطون به اینسو، گفتمانی مردانه بوده است و زنان هیچ گفتمانی از خود ندارند. پس راه حل زنان بنا کردن خانهای از جنس زبان است. این ایدة کاملاً لاکانی ایریگاری – تقدّم زبان –، بیان میکند که زنان به زبان خاص خود نیاز دارند؛ همانند مردان که زبان خاص خود را دارند (زبانی که ادّعا میکنند خنثاست و نیست.) هویّت زنانه – که برساختة زبان زنانه است – در جامعة مردسالار از آنرو انکار میشود که زبانِ این جامعه آنان را حذف مینماید. زبانی نیاز هست که تجربة زنانه را بیان کند تا زن با هویّتی که از این شکل زبان کسب میکند، سوژهای شود متفاوت با سوژة مردانه: نه اصلاً ابژه و حتّی سوژهای ظاهراً یکسان – که سوژهای متفاوت.
++ برای آشنایی با لوس ایریگاری فرانسوی، بفارسی اینها را بخوانید:
* ایریگاری، لوس (۱۳۸۱)؛ ‘آن اندام جنسی که یک اندام نیست.’ نیکو سرخوش و افشین جهاندیده. در: کهون، لارنس (ویراستار)؛ متنهایی برگزیده از مدرنیسم تا پستمدرنیسم؛ رشیدیان، عبدالکریم (ویراستار)؛ صص ۴۸۱-۴۸۹؛ چاپ دوّم؛ تهران: نشر نی
* ماتیوز، اریک (۱۳۷۸)؛ فلسفة فرانسه در قرن بیستم؛ محسن حکیمی؛ چاپ اوّل؛ تهران: انتشارات ققنوس [خصوصاً فصل ۹: فمنیستهای اخیر فرانسه]
* ساراپ، مادن (۱۳۸۲)؛ راهنمایی مقدماتی بر پساساختارگرایی و پسامدرنیسم؛ محمدرضا تاجیک؛ چاپ اوّل؛ تهران: نشر نی [خصوصاً فصل پنجم: سیکوس، ایریگاری، کریستوا: تئویهای فمنیستی فرانسوی]
* لچت، جان (۱۳۷۸)؛ پنجاه متفکر بزرگ معاصر؛ از ساختارگرایی تا پسامدرنیته؛ محسن حکیمی؛ چاپ دوّم؛ تهران: انتشارات خجسته [خصوصاً مدخل فمنیسم نسل دوم: ایریگارای]
* ویتفورد، مارگریت (۱۳۸۲)؛ ‘ایریگاری، لوس’؛ عبدالرضا سالار بهزادی. در: براون، استوارت [و دیگران] (ویراستار)؛ صد فیلسوف قرن بیستم؛ عبدالرضا سالار بهزادی؛ صص ۵۴-۵۵؛ چاپ اوّل؛ تهران: انتشارات ققنوس
حقایقی دربارة راز، وبلاگ ِ پویان
ه
۱-
آقای کاظم رهبر – گردآورندة کتابهای نوشتن ِ ۱ و ۲ و نیز چگونه مینویسم، که هر سه از کتابهای خوب و دوستداشتنی دربارة نوشتن است – لطف کردهاند و راز را خواندهاند و برایم نوشتهاند که ‘وبلاگنویسی امکان خیلی خوبی برای پرورشِ عادتِ نوشتن است.’ و ادامه دادهاند که بیشتر نویسندهها بر زیاد نوشتن به مثابة گونهای تمرین متفقالقولند. رازِ این روزها حکم چنین چیزی را برایم دارد. تمرین مستمری برای نوشتن؛ گیرم نه خوب.
۲-
در مقابل این نظر، یکی از دوستان میگفت اینطور پرنویسی و هر روزه نوشتن مضر است. اگر نویسندهها بر تمرین نوشتن تأکید میکنند، منظورشان تمرینی است که برایش وقت صرف میشود؛ نه اینطور پرنویسی. نمیدانم. شاید اینکه چند وقتی است به گمان خودم و معیارهایم خوب ننوشتهام دلیلش چنین چیزی باشد.
۳-
بهرحال، آنچه واقعیّت است اینکه کم و بیش هر روز مینویسم و خوانده میشوم. بجز از این، وبلاگنویسی فواید دیگری هم داشته برایم. اینرا پیش از این هم گفتهام که راز توانسته دوستان خوبی برایم دست و پا کند. نمونة اخیرش علیرضا ست که آن سرِ دیگرِ دنیاست و ندیدهامش امّا دوستیمان برای من یکی که مفید بوده. (هفتة پیش که پدر علیرضا را دیدم میگفتند: جالب اینجاست که من و پدرت سی سال پیش در یک دانشگاه با هم درس میخواندیم؛ حالا تو و علیرضا بیآنکه هم را دیده باشید، با هم ارتباط دارید... و باز نکتة جالبتر به نظر خودم اینکه علیرضا و عموی عزیز من هم – بخاطر علاقهای مشترک – از طریق راز آشنا شدهاند. پس راز، نه باعث آشنایی من که دیگران هم شده است.)
۴-
خواستم آمارهای مربوط به راز را – که فضای زیادی اشغال کرده – پاک کنم. بد ندیدم بعضیهایش را پیش از حذف اینجا بگذارم:
اوّل – خلاصة آمار ماه جون ۲۰۰۴ (در واقع از اوّل تا چهاردهم ماه): کل هیتها – که فکر نکنم آمارة مناسبی باشد – در این پانزده روز ۲۶۳۹۰ تاست. اینجا کلیک کنید
دوّم – چیز دیگری که برایم جالب بود، مدّت زمان صرف شده در هر ویزیت است. متوسّط زمان ۲۴۷ ثانیه است و جالب اینکه ۲ درصد افراد بیش از یکساعت را صرف راز کرده بودند.
سوّم – با مزهترین آماری که دیدم، عباراتی بود که افراد جستجو کرده بودند و به راز رسیده بودند. تکواژة ‘ابوغریب’، با ۲۳۱ بار جستجو رتبة اوّل را داشت. از اینکه بگذریم، برایم جالب بود که ‘بانک کشاورزی’ بین ۱۰ مورد اوّل قرار داشت و جای خوشحالی بود که در ۱۵ مورد اوّل، افراد با جستجوی ‘جامعهشناسی’ ، ‘نیچه’، ‘هایدگر’، ‘فمنیسم’، ‘رولان بارت’ و ‘فروید’ به راز رسیده بودند. از کلمات خلاف عفّت عمومی (!) که بگذریم (مثلاً بعضیها عکسهای نامربوط خواسته بودند و اضافه کرده بودند که عکس قشنگ و بزرگ باشد)، بعضی جستجوها جالب بودند مثل این یکی : انواع حرکت از دیدگاه فیزیک به طور عملی. یا بعضی که سؤال مطرح کرده بودند: معنی اسحاق چیست؟ بعضی هم اینطور جستجو کرده بودند: نوشتهای در باب مرثیه سرایی در ادبیات ایران به صورت مقاله تایپ شده.
۵-
راستی، عنوان این پست برگرفته از یکی از فیلمنامههای بیضایی است: حقایقی دربارة لیلا دختر ادریس. این فیلمنامة بیضایی را خیلی دوست دارم. همین!
قوبلای خان و پولو: ذهن ساده
هو
مارکوپولو پلی را سنگ به سنگ تشریح میکند.
قوبلای خان میپرسد: امّا سنگی که پل بر آن تکیه دارد کدام است؟
مارکو جواب میدهد: پل بر این یا آن سنگ متّکی نیست؛ بلکه خط قوسی که سنگها به آن شکل میدهند بر پا نگهش میدارد.
قوبلای ساکت میماند و در فکر فرو میرود. سپس میفزاید: چرا از سنگها برایم میگویی؟ در نظر من فقط همان قوس است که اهمیّت دارد.
پولو جواب میدهد: بدون سنگ، قوسی در کار نخواهد بود.
(شهرهای نامرئی؛ ایتالو کالوینو؛ ترانة یلدا؛ ۷۷)
پ.ن.۱. یادداشت قبلی را که نوشتم، یاد این بخش شهرهای نامرئی کالوینو افتادم و ذهن سادة قوبلای خان. راستی، پولو هم سادهانگارانه فکر میکرده. با تشریح سنگ به سنگ، کیفیّتِ پل را نمیتوانسته برای قوبلای بگوید... بگذریم و خلاصه ببخشید که همه چیز را به همه چیز ربط میدهم!
پ.ن.۲. اینرا هم بگویم. پیش از این هم به یکی از دوستان عزیز، گفته بودم. بورخس جایی در کتاب اطلس مینویسد: [...] وقتی سطور فوق را باز میخوانم برایم (با یک حالت مالیخولیایی تلخ و شیرین) موضوعی مسجّل میشود، اینکه: در جهان هر چیزی مرا به نقل قول یا کتابی باز میگرداند.
نه بشدّت بورخس، امّا احساس میکنم که هر چیزی مرا به چیز دیگری مربوط میکند و گاهی حس میکنم این ارتباطها خیلی گنگ و چرت و پلا هستند. نمونهاش همین موضوع اخیر و از آن بدتر همین پانوشتِ ۲! پس، باز هم ببخشید...
اندیشة پیچیده
هو
‘درآمدی بر اندیشة پیچیده’ی ادگار مورن از آن کتابهایی است که باید خواند. کتاب، طرح پیچیدگی است در مقابل سادگی. در واقع، میشود کم و بیش بآن بعنوان نوشتهای در حوزة فلسفة روششناسی هم نگاه کرد. یک بیان سادة پیچیدگی – در مثالی از مورن – این است که کل از یکسو بیشتر از اجزای شکلدهندة آن است و از سوی دیگر وجود کل، باعث میشود کیفیّت اجزا با مانع مواجه شود؛ پس کل کمتر از مجموع اجزاست.
بگذریم؛ برای من که به تئوری انتخاب عقلانی کنش (rational choice theory) علاقمندم – و احتمالاً بخاطر این علاقه، مورد لعن و نفرین – بخش ‘پیچیدگی و کنش’ کتاب جالبتر بود. این بخش با این ایده آغاز میشود که کنش، برخلاف آنچه میپنداریم در جهت سادگی نیست: گاهی احساس میکنیم که کنش ساده میکند، زیرا بر سر دوراهی، قاطعانه تصمیم میگیریم. [...] بطور قطع، کنش تصمیمگیری و انتخاب است؛ امّا شرطبندی نیز هست. (۸۷)
سپس، طرح این بخش با قایل شدن تفاوت بین برنامه و استراتژی (دو انگارة متضاد) پیش میرود و ابراز میکند که کنش از جنس استراتژی است و نه برنامة از پیش تعیینشده. استراتژی مجموعهای از سناریوهاست که وقتی به موضوعی جدید و دور از انتظار بر میخورد، آنها را ادغام میکند تا کنش را اصلاح و غنی سازد.
پیچیدگی، بهرحال نقطة آغاز کنش و کنش از جنس استراتژی است. پیچیدگی، استراتژی است. باین ترتیب، مورن مینویسد: آنچه، اندیشة پیچیده میتواند انجام دهد، دادن یادداشتی به هر کسی است که یادآوی میکند: فراموش نکن که واقعیّت متغیّر است؛ فراموش نکن که چیز نو ممکن است ظهور کند و در هر حال ظهور خواهد کرد. (۹۱-۹۲)
اندیشة پیچیده – اندیشهای که بقول مورن کمتر مثله میکند – همانچیزی است که در پارادایم پیچیدگی، کم و بیش در همة علوم به چشم میخورد و رسیدن بآن در علوم اجتماعی بگمانم دشوار است که البتّه اهمیّتش محل تردید نیست.
رورتی در خانة هنرمندان
هو
تجربة حضور رورتی در خانة هنرمندان برای من جالب بود. سخنرانی را تا پایان نبودم؛ یعنی نمیشد که باشم... بگذارید همه چیز را از اوّل تعریف کنم. ساعت پنج خانة هنرمندان بودم. ازدحام جمعیّت غوغا میکرد. همه پشت در سالن صف کشیده بودند و بقیه روی پلههای طبقة دوّم. فهمیدم تلاش برای ماندن در طبقة دوّم بیفایده است. در سالن که باز شد، سر ریز جمعیّت به طبقة همکف آمدند و روی زمین نشستند. در این بین بسیاری از دوستان را پیدا کردم و سلام و احوالپرسی. همه دور تلهویزیونهای غول پیکر ِ طبقة اوّل و دوّم جمع شده بودند. خیلی فرقی نمیکرد که جایی برای خودم دست و پا کنم. برای همین توی راهروی طبقة همکف قدم میزدم که جهانبگلو را دیدم. جلوی در کافه ایستاده بود. سلام کردم و گفتم: چرا تشریف نمیبرید بالا؟ جواب داد: منتظرم رورتی از دستشویی برگرده. (نمیخواهم تعریفم را مبتذل کنم؛ امّا باور کنید همانلحظه فکر کردم رورتی در این دستشوییهای ایرانی چطور قضای حاجت میکند!؟) دو کلمه صحبت کردم و گله از اینکه چرا در جای بزرگتری مراسم را برگزار نکردید؟ رورتی آمد و با جهانبگلو رفتند بالا. به دیوار تکیه دادم و منتظر که برنامه شروع شود. امین هم آمد و پیش هم ایستاده بودیم. معرّفیهای معمول که تمام شد، شایگان هم آمد و جهانبگلو برنامه را شرح داد و بعد، رورتی صحبتش را شروع کرد. خوشبختانه روان و سلیس صحبت میکرد و از روی نوشته میخواند. حیف که همهمه زیاد بود. مثلاً یکدفعه مرتضی احمدی – بازیگر و دوبلور – آمد و عدّهای شروع کردند با او صحبت کردن! خسته شدم و نشستم. بادِ خنککننده درست به کمرم میخورد؛ مردم حرف میزدند و صدای رورتی راحت بهگوش نمیرسید. این شد که تصمیم گرفتم و با امین آمدیم بیرون. تا آنجایی که بودم، رورتی قصد داشت این ایده را بسط دهد که فلسفه ربطی به دموکراسی ندارد. بعد، دو نوع دموکراسی را معرفی کرد: یکی دموکراسی مینیمالیستی که اسمش را constitutionalism (مثلاً قانونگرایی / مشروطه) گذاشت و یکی دیگر را دموکراسی برابری یا egalitarianism و از بوش و کری مثال آورد. از اینجای بحث به بعد – یا اندکی بعدترش – را نبودم. برای همین نمیدانم چه پیش آمد... احتمالاً همین یکی دو روزه باید سخنرانی رورتی و صحبتهای دیگران (شایگان و جهانبگلو و مککلین؟) جایی چاپ بشود...
خلاصه اینکه نمیفهمم چرا باید سخنرانی رورتی در چنین شرایطی برگزار شود؟ نمیگویم مردم برای چه آمده بودند؟ (که اگر اینطور باشد، خودم هم نباید میرفتم) بلکه میگویم چرا دفتر پژوهشهای فرهنگی، جلسه را در چنین جایی برگزار کرد؟ فکر نکنم توجیه اینکه ‘چون همة جلسههای دفتر اینجا برگزار میشود’ توجیه جالب و قانعکنندهای باشد. حدس میزنم وضع میزبانی و ازدحام جمعیّت در این جلسه از سخنرانی هابرماس در دانشگاه تهران هم بدتر بود.
صورتهای دقیق حمید
هو
حس خوبیست نوشتن دربارة کسی همسن و سال خودم؛ متولّد ۱۳۵۸ –ِ تهران. گرچه، حمید کنگرانی را ندیدهام و بواسطه میشناسمش؛ امّا آنچه شنیدهام و از او دیدهام، وامیداردم به نوشتن این چند سطر در معرفیش.
ماجرا از آنجا شروع شد که عکسی را نشانم دادند و پرسیدند: ‘وسطی رو میشناسی؟’ نگاه کردم؛ نمیشناختم. مطمئناً نمیشناختم. کمی – فقط کمی – بیشتر از آنچه آشنای من باشد، ‘خلاف’ بود: خاطرم نمیامد دوستی داشته باشم که سینهاش را خالکوبی کرده باشد. عکس دیگری نشانم دادند، سمت چپی، همان نفر قبلی بود اینبار در نمایی درشتتر... شما هم نگاه کنید. میشناسیدش؟
تصویر را با اندازة بزرگتر ببینید
تصویر را با اندازة بزرگتر ببینید
عشق و پول - ریچارد رورتی - رضا رضایی
هو
این، مطمئناً پاسخی نیست که انتظار دارید از یک فیلسوف بشنوید: [تغییر در جهتِ مطلوب]، در اثر تغییر دیدگاههای فلسفی سرعت نخواهد گرفت. پول همچنان متغیّر مستقل میماند.
حقیقتش را بخواهید، فلسفة بدبینانة رورتی، تسلّیتان نمیدهد. رورتی، آنقدر بدبین نیست که بگوید همهمان در انفجاری هستهای نیست و نابود میشویم؛ ولی، شاید خیلی رک و راست بگوید که با این وضع – اینطور که از تکنولوژی بریدهایم و به فلسفه دلخوش کردهایم – بیچیزان آنچنان در فقر میمانند که ارزش همینقدر فکر کردن را هم نخواهند داشت. بیچیزان ارزش همصحبتی ندارند و اینرا همة ما – چه آن شمالیهایی که در نیمکرة دیگر زندگی میکنند و چه ما شمالیهای افتخاری که در نیمکرة جنوبی دستمان به دهانمان میرسد – با رفتارمان ثابت کردهایم. ما، ثابت کردهایم که ایدة برادری مسیحیّت برای همان کتاب مقدّس خوب است؛ وگرنه راهحل و سناریویی واقعی وجود ندارد. دم زدن از تغییر ارزشها و روی آوردن به ‘ناز و نوازش کردن محیط زیست طبیعی’ دردی از جنوبیهای بیچیز درمان نمیکند؛ آنها از عشق ورزیدن محرومند و تنها باید صبح را با غم نان شب کنند. آنها جایی در کنشهای روزمرة ما – آدمهای آبرومند – ندارند.
رورتی، به فلسفه بدبین است و این، مطمئناً پاسخی نیست که انتظار دارید از یک فیلسوف بشنوید.
* خواستم برای خودم و دوستانم این امکان را فراهم کنم تا پیش از دیدار روز شنبه، یا حتّی به بهانة آن بیشتر با رورتی – فیلسوف پراگماتیست، بورژوا – لیبرال رومانتیک – آشنا شویم. نتیجه، شد یادداشت پیشین و رونویسی همین مقاله از رورتی که در 'ادامة مطلب' میتوانید بخوانید. بهرشکل، بیشترین کاری بود که از دستم برمیامد.
ادامهی مطلب "عشق و پول - ریچارد رورتی - رضا رضایی"رورتی؛ پرسشهای متداول
هو
* این، عکس ِ کیست؟
رورتی؛ ریچارد رورتی؛ ریچارد مککی رورتی؛ ۴ اکتبر ۱۹۳۱. فیلسوفِ آمریکایی. لیسانسیة دانشگاه شیکاگو در ۱۹۴۹. فوق لیسانس از همان دانشگاه در ۱۹۵۲. دکتری فلسفه از ییل، ۱۹۵۶. مدرّس در ییل، ولزلی، پرینستون، ویرجینیا و اینروزها هم – چون در دانشگاههای آمریکایی چندان توجّهی به هگل یا هایدگر نمیکنند – در دانشگاه استنفورد ادبیات تطبیقی درس میدهد و بهتر دیده خارج از دپارتمانها علایقش را پی بگیرد.
* رورتی که نیست؟
نمیتوان بروشنی گفت که رورتی به چه نحلة فلسفی تعلّق دارد. تکلیفتان با اندیشههایش مشخّص نیست. میگویند پستمدرنیست است و از لیوتار بهره برده؛ خودش انکار میکند و میگوید نمیدانم پستمدرنیسم چیست؟ و لیوتار اشتباه کرده که گفته دورة روایتهای کلان سرآمده؛ ‘وضعیت پستمدرن’ – خود – روایتِ کلانِ دیگری است. میگویند فیلسوف تحلیلی است و البتّه که نیست. اصولاً ‘فلسفه و آینة طبیعت’، ردّی است بر فلسفة تحلیلی. در بین فلاسفة آمریکایی، جزو معدود کسانیست که اندیشههای هگل را میفهمد و هایدگر را خوب میشناسد. شاید بتوان گفت که هگلی است؛ امّا مطمئناً این گفته دقیق نیست. به لیبرالیسم پراگماتیستی معتقد است؛ امّا میگوید لیبرالیسمش به سوسیالیسم نزدیک است. در خانوادهای متولّد شده که اصولاً ضد استالین بودند. ابتدا به سوسیالیسم گرایش داشته و اندکاندک تمایلش را از دست داده. با اینکه او را “راست” میخوانند؛ بنظر میآید که “چپ” باشد و نشانهاش نامهای که خطاب به بوش نوشت و نیز نقدش بر رابطة استثماری جهان اوّل و سوّم.
* رورتی که هست؟
رورتی، پراگماتیست است؛ عملگرا. این عنوان را میپذیرد و چارهای جز این ندارد. جان دیوئی را دوست دارد و اتّفاقاً مبلّغ خوبی برای عملگرایی است. علاقهاش به ویلیام جیمز به اندازة دیوئی است. یادمان باشد که جیمز و دیوئی به یک اندازه در پراگماتیسم سهم دارند. اگر بخواهیم منصف باشیم باید بگوییم پساتحلیلی هم هست؛ پست – آنالیتیکال. رورتی آمریکایی است و هم فلسفة پراگماتیک و هم فلسفة تحلیلی در آمریکا مجال عرضه و توسعه یافتند. باز، نمیتوان ناگفته گذاشت که به هرمنوتیک هم علاقمند است... رورتی، بدبین است. اوّل از همه به فلسفه و بعد به آیندة بشر. رورتی، آدم عجیبی است و اندیشهاش پارادوکسیکال و همة اینها دیدارش را جذّاب میکند.
* شنبه چه خبر است؟
احتمالاً بهتر از من میدانید. ولی بهرحال، شنبه ۲۳ خرداد، رورتی بمناسبت صدمین سالمرگِ کانت به ایران میآید. رورتی، مدیون کانت است. یادمان باشد که واژة pragmatic از سنجش خرد ناب کانت اخذ شده. کانت، حکمی را که آدمی برایش یقینی عینی در دست ندارد، امّا عملاً یقین دارد، پراگماتیک مینامد. موضوع سخنرانی رورتی، ‘فلسفه و دموکراسی’ است و احتمالاً در آن جلسه خواهد گفت که دموکراسی بر فلسفه تقدّم دارد. در آن نشست، احتمالاً از دموکراسی و لیبرالیسم خواهد گفت و اینکه، برتری دموکراسی از اینجهت نیست که میتوان حقیقتش را اثبات کرد؛ تنها همین است که هست. چون، به بهترین نحو نیازهایمان را پاسخ میدهد، پس خوب است. شاید – البته اگر از او بپرسند – به مسألة ایران و کشورهای همردیفش هم توجه کند و بگوید که باید دموکراسی در مرکز توجّه ما ایرانیها قرار گیرد. در این نشست – که دفتر پژوهشهای فرهنگی میزبانش است – جهانبگلوی عزیز و داریوش شایگان هم حضور دارند. جلسه در سالن بتهوون خانة هنرمندان برگزار میشود و شروعش، ساعت پنج و نیم بعد از ظهر. امّا عاقلانهتر مینماید که زودتر حاضر شویم. شاید – اگر بیایید – آنجا همدیگر را ببینیم. موافقید؟
* چرا از نشستِ روزِ شنبه استقبال زیادی خواهد شد؟
رورتی، در ایران و در میان اهل فلسفه شخصیّتی استثنایی است. استثنایی از اینجهت که بسیار دربارهاش گفتگو میکنند و کم دربارهاش و از او منتشر شده. تنها اثری که از رورتی مستقلاً ترجمه و بهشکل کتاب چاپ شده، مقالة بلندِ اولویّت دموکراسی بر فلسفه است. جز این، چند مقاله و مصاحبه اینجا و آنجا از او منتشر شده. کتابهای عمده و مهمش و از همه مهمتر فلسفه و آینة طبیعت، هنوز ترجمه نشده است. بهرحال، اولویّت دموکراسی بر فلسفه با ترجمة درخشان خشایار دیهیمی مغتنم است و عمده تفکّراتِ لیبرالیسم پراگماتیست او را بسیار فشرده و دشوارفهم بیان میکند. همین فردا بخوانیدش. یکروز بیشتر وقتتان را نمیگیرد.
حتماً ببینید: هوم پیج ِ رورتی در دانشگاه استنفورد
هرمنوتیک، آموزش و رهایی
هو
نمیدانم اصل این موضوع را چه کسی میگوید؟ شاید مثلاً محمدرضا نیکفر در آن مقالهای که در یکی از شمارههای نگاهِ نو دربارة هرمنوتیک نوشته بود.
بهرحال در فارسی مصدر ِ ‘در میان گذاشتن’ بسیار هرمنوتیکی است. من، موضوعی را که در ذهن دارم، در ‘میان’ میگذارم. در واقع افق داناییام را در میانه، در جایی بین خودم و تو در یک افق تاریخی یا شاید مشابه آنچه هگل ‘روح’ مینامد، قرار میدهم. آنچه اندیشیدة ذهن ِ من است، از من رها میشود و در فضایی برابر – که دیگر هیچ تعلّق و وابستگی به من ندارد –، در ‘میانه’ای بشدّت مساواتطلبانه و بغایت میانرو قرار میگیرد.
عطف به یادداشتی که پیش از این نوشته بودم، خواستم بگویم اگر در آموزش قرار بر این است که معلّم چیزی را ماشینوار منتقل نکند، یا مشابه گفتة دوستِ عزیزی، اصولاً کاربردِ ‘انتقال دادن’ در آموزش نادرست است و مناسب نمینماید؛ پس میتواند دانستههایش را با دانشآموزان در میان بگذارد؛ همانگونه که دانشآموزان چنین میکنند. اینگونه است که میگویم تیافیو، بشدّت هرمنوتیکی است.
اینطور، آموزش – همانگونه که مثلاً Freire میخواست – پر از ایدههای مساواتطلبانه و آزادیخواهانه و آگاهیبخش و رهاساز میشود؛ چه، اساس هرمنوتیک اصلاً بر آزادی است و رهاییسازی.
پ.ن.۱. چرا به هرمنوتیک ایمان نمیآورید!؟
پ.ن.۲. راستی، ایدة Freire دربارة word و world هم اصولاً هرمنوتیکی است و متعلّق به سنّت تفسیر.
پ.ن.۳. مصدر ِ ‘در میان گذاشتن’ نباید در فارسی، چندان پر سن و سال باشد. خواستم بدانم در انگلیسی مثلاً معادلی برای در میان گذاشتن با این توصیفاتی که کردم، وجود دارد؟
خود ِ شعر منم ... و شما ...
----
افزوده:
اشعار نزار قبّانی را در "دمشق-آنلاین" ببینید. [اینجا]
آوازهایی را که از اشعار قبّانی ساختهاند، در همان سایت گوش کنید. [اینجا]
ممنون از عموی عزیزم، بخاطر لینکها
----
هو
-- برای احسان، که ‘بلقیس و عاشقانههای دیگر’ را دوست دارد
مشکلتی مع النّقد
اَنّنی کلَّما کتبت قصیدةً باللّون ِ الاسود
قالوا انَّنی نَقَلتها عن عینیکِ...
مشکل ِ من با نقد این است
که هرگاه شعری به رنگ ِ سیاه نوشتم
گفتند که آن را از چشمانت رونویسی کردهام...
(نِزار قبّانی – بخشی از شعرِ علی عینیکِ یَضبِط العالم ساعاتِه [جهان ساعاتش را با چشمان تو تنظیم میکند] ترجمة موسی اسوار)
نوشتن از نزار قبّانی (۱۹۲۳دمشق – ۱۹۹۸ لندن) شاعر عربزبانِ خوش قریحة سوری – لبنانی دشوار است. قبّانی، شعر عرب را همگانی کرد و بقول البیّانی ‘قبلهگاه بسیاری از نسلهای تازهای بود که پیش از آنکه شعر ِ او را بخوانند نمیدانستند شعر چیست.’ [جالب اینکه قبّانی چندان دلخوشی از البیّانی نداشت و پیردختر نقنقو میخواندش] و بقول سهیل ادریس، ‘خود، مکتبی بزرگ در شعر عربی است.’ خود قبّانی نوشته ‘کدام نحله؟ خود را خسته نکنید و مکتب و مسلک برای من تعیین نکنید. من شاعری هستم که در هیچ طبقهبندی و وصف و شناسهای نمیگنجم. نه سنّتگرا هستم؛ نه مدرنیستم؛ نه کلاسیست یا نئوکلاسیستم؛ نه رمانتیسیستم؛ نه سمبولیستم؛ نه سَلَفگرا هستم و نه فوتوریستم؛ نه امپرسیونیست یا کوبیست یا سورئالیستم... من معجونی هستم که هیچ آزمایشگاهی نمیتواند آنرا تجزیه و تحلیل کند... من معجونی از آزادی هستم...’
قبّانی شاعر عشق و سیاست است و جنگ. عاشقانههایش مشهورترند و شاید او را بتوان مشهورترین عاشقانهسرای عرب خواند؛ امّا دفتر شعرِ دیگرش ‘حاشیهای بر دفتر شکست’ نیز – که پس از شکست ۱۹۶۷ اعراب از اسرائیل سروده شده – مشهور است و داستانها دارد. شعرهایش از جنگهای داخلی لبنان و هجو اعراب هم خواندنی است.
نمیدانم بیشتر از قبّانی چه باید بگویم؛ شعرش بنظرم، علیرغمِ سادگی، سراسر پر است از تشبیهها و تصویرهای زنده و جانانه. دفتر شعرش را که در دست میگیری تا ته میخوانی و زندگی میکنی در هوای عروس ِ جهان، بیروت. زنده میشوی از دمِ مسیحایی شعر و دل میسوزانی بر عشقِ از دسترفتة شاعر، بلقیس... بغداد را به چشم میبینی و شهزاد و شهریار را. باید شعرِ قبّانی را بخوانی تا بدانی شاعر شهیرِ قومی که به شاعرانگی مشهورند،چطور ذهنت را سراسر تسخیر میکند.
از شعر ِ قبّانی، سه کتاب خواندهام و توصیه میکنم بخوانید. یکی ‘بلقیس و عاشقانههای دیگر’ است که موسی بیدج انتخاب و ترجمه کرده. کتاب، علاوه بر شعرها مصاحبهای دارد با شاعر – که خواندنی است. دیگری، ‘تا سبز شوم از عشق (شعرهای عاشقانه و نثرِ نزار قبّانی)’ است که موسی اسوار انتخاب و ترجمه کرده و سه دیگر، ‘از سرودِ باران تا مزامیرِ گلِ سرخ: پیشگامانِ شعرِ امروزِ عرب’ است که باز از موسی اسوار است و فصلی از آن (صص ۵۲۳-۴۶۱) تعلّق به قبّانی دارد. کتاب نخست را نشر ثالث و بقیه را انتشارات سخن منتشر کردهاند. ترجمة بیدج را بر اسوار ترجیح میدهم. گیرم که ترجمة فارسی اسوار را عمران صلاحی بازخوانی کرده باشد.
دستِ آخر، شعرِ ‘کلمات’ را همین پایین بخوانید (ترجمه از موسی اسوار است و در متن عربی کمتر اعرابگذاری کردهام). این شعر را – که از معدود شعرهای قبّانی است که زنی روایتش میکند – ماجده الرومی (Majida El Roumi) به آهنگ خوانده. (بسیاری شعرهای قبّانی به ترانه خوانده شدهاند) دوست داشتید از اینجا داونلودش کنید. (ریل آودیو - ۱۲ دقیقه و ۱۳ ثانیه – 84/1 مگابایت)
«کَلِمات»
یسمعنی ... حین یراقصنی
کَلِماتٍ ... لَیست کالکلِمات
یاخذنی من تحت ذِراعی
یزرَعنی فی احدی الغیمات
والمَطَر الاسود فی عَینی
یَتَساقَط زَخّاتٍ ... زَخّات
یحملنی مَعَه ... یحملنی
لمساءٍ وَردیِّ الشرفات
و اَنا کالطفلة فی یدِهِ
کالرّیشةِ تحملها النّسمات
[یحمل لی سبعةَ اَقمار
بیدیهِ ... و حزمَةَ اغنیّات]
یهدینی شَمسا ً... یهدینی
صَیفاً ... و قطیعَ سنونوّات
یخبرنی اَنّی تحفَته
و اساوی آلافَ النّجمات
و بِاَنّی کَنزٌ ... و بِاَنّی
اَجمَل ما شاهَدَ من لَوحات
یروی اشیاء ... تدَوِّخنی
تنسینی المرقص و الخطوات
کلماتٍ ... تقلب تاریخی
تجعلنی امرأةً ... فی لَحَظات
یبنی لی قصراً من وَهم
لااَسکن فیهِ سِوی لحظات
و اعود ... اعود لطاولتی
لا شيءَ معی... الاّ کَلِمات
«کلمات»
آنگاه که با من به رقص برمیخیزَد
کلماتی به نجوا میگوید ... که چون دیگر کلمات نیست
مرا از زیر ِ بازو میگیرد
و در یکی اَبر مینشانَد
باران سیاه در چشمانم
نمنم ... نمنم میبارَد
مرا با خود به شامگاهی میبَرَد
که مهتابیهایش گلفام است
و من چون دخترکی در دستانِ او
چون یکی پَر که نسیمش میبَرَد
مرا در دستانِ خود
هفت قرصِ ماه ... و بستهای ترانه میآرَد
به من آفتابی پیشکش میکند
و تابستانی ... و رَمة چلچلههایی
با من میگوید که ارمغانِ نفیسِ اویم
و با هزاران ستاره برابر
که من گَنجم ...
و زیباترین نگارهای که دیده است
چیزهایی باز میگوید ... که دوار ِ سر نصیبم میکند
آنسان که رقصگاه و گامها را از یاد میبرم
کلماتی ... که تاریخم را باژگونه میکند
و در لحظاتی ... مرا زن میسازد
مرا قصری از وهم میسازد
که جز لحظههایی چند
در آن سکنا نمیگیرم
و بازمیگردم ... بر سر ِ میز خود بازمیگردم
هیچ با من نیست ... جز کلمات
آبیک
هو
پنجشنبه عصر دستهجمعی رفتیم آبیک، سر زمین ِ پدرم و شنبه صبح برگشتیم؛ که اگر موعد مقالة درس بررسی مسایل اجتماعی ایران نبود، برنمیگشتم. عکسها – که بیشتر از گلخانهها گرفتهام – حاصل آن سفر یکی دو روزه است. برای نمایش ِ عکسها ادامة مطلب را نگاه کنید.
رمز ِ گل ِ سرخ
هو
(۱)
ترابادور ِ پیر، خسته از عمری ستایش ِ خاکسارانة بانو، رنجور از پرستش ِ دمادم ِ زیبارو، نالانِ تغزّلهای معشوقة پریوار، دل به باکرة مقدس بست. مریم ِ عذرا – که چونان معشوقه، دستنیافتنی است – دستمایة شعر ِ ترابادور شد، تا رستگارش کند.
(۲)
شوالیة ستبر، خسته از خویشتنداری، بیتابِ مادرشاه، هوسباز ِ کامجویی، به خواست ِ تنش نرسید. پس، زن را ریشخند کرد؛ به تحقیرش نشست؛ معشوقة زیباروی جایش را به جادوگر داد و زیباییش، زیبایی فتنهانگیز ِ شیطان شد. بانوی ِ تحقیرشده، دستیافتنی بود. شوالیه به کامش رسید؛ رستگار شد.
(۳)
سزای ساحره، سوختن است و مریم ِ عذرا، شایستة پرستش. ساحره را میسوزانند تا قدرت ِ نافرجامش را نابود کنند و قدرت ِ مقدّس ِ بانوی باکره را به نیایش مینشینند. نتیجة دلبستن به بانوی آسمانی و تحقیر ِ زنِ خاکی – هر دو – یکی است؛ نه رستگاری مرد که اقرار به قدرت ِ زن.
اگه تو هم رهگذری...
هو
اگه تو هم رهگذری، گل رز به کارِت میاد بخدا... اگه اسم داری، گل شکفته بِبَر... اگه اسم نداری، بگو گلِ نشکفته بدم... اگه بابا و مامان و سینا و صبا میخوای، شرمندهام بخدا... تموم کردم بخدا... اگه گلستان میخوای، بنفشه بِبَر... اگه از همه رنگ میخوای، بنفشه بِبَر... اگه بنفشه بِبَری، از بوی رز مست میشی بخدا...
متن: سعید ذاکری
عکس: امیرپویان شیوا
پ.ن.۱. دوشنبة همین هفته، بعد از اینکه پس از مدّتها به مدرسه رفتم، سعید – که امسال سوّم راهنمایی را تمام میکند – آخرین داستانش را – که عنوانی هم ندارد – به من داد تا بخوانم. این چند سطر را از همان داستان برگزیدهام؛ بیاجازة خودش البتّه. دیشب فکر میکردم بچّهها چقدر زود نویسنده شدند...
پ.ن.۲. عکس، را دیروز گرفتم. گلفروش چهارراه را که دیدم، یاد شخصیّت ِ داستان ِ سعید افتادم. ساعت سه و نیم بعد از ظهر بود. چراغ که سبز شد، پیشش رفتم و گفتم که میخواهم عکس بگیرم. قبول کرد. خودش، همینطور پشت به نور، ایستاد... عکس را نشانش دادم؛ گلهایش را دستم داد و دوربینم را گرفت و چند لحظهای نگاه کرد. پرسیدم ‘خوب شده؟’ گفت: ‘آره...’ دیرش شده بود؛ چراغ یکبار ِ دیگر، ‘سیّد’ شده بود. من هم دیرم بود؛ کلاس داشتم. گفتم: ‘دانشگاهِ من تو اون خیابونه. عکس رو چاپ کردم، میارم واست.’ چیزی نگفت. دستم را دراز کردم؛ گلهایش را داد یک دستش و خداحافظی کرد.
علوم انسانی دبیرستان
هو
همین چند دقیقة پیش، علی - برادرم - کامنت زیر را برای این یادداشت من گذاشت. (اوّلین باری است که برایم کامنت میگذارد!) در آن نوشته، قول داده بودم که از دوّم انسانی ِ دبیرستان بیشتر بگویم؛ که هنوز نگفتهام. دیدم یادداشت علی میتواند تا اندازهای این کاستی را جبران کند؛ گرچه خودش هم قول آینده را داده تا از تجربهاش بنویسد؛ امیدوارم.
میخواستم دربارة بچّههای علوم انسانی دبیرستان نکتهای بگویم: لابد یادت هست که در آغازِ سالِ تحصیلی ِ گذشته، تنها جامعهشناسی را برای تدریس پذیرفتی و با آنکه میتوانستی وقتی هم برای درس آمار دست و پا کنی، زیر ِ بار نرفتی؛ شاید به این دلیل که هنوز چندان که باید و شاید، به بچّههای علوم انسانی اعتماد نداشتی. جالب اینجاست که از نیمسالِ دوّم، خودت داوطلبانه آمار را هم به آنها درس دادی. این بهنظرم محصولِ اشتیاقِ تمامنشدنی و انگیزهبخش ِ سه دانشآموز ِ علوم انسانی بود و بس. امیدوارم فرصتی باشد که من هم تجربههایم را از کلاس تاریخِ ادبیّات ایران و جهان بگویم تا حرفهایم حَمل ِ بر تعریف و تعارف نشود.
هایکو
هو
سرخوش این تصویرم:
بازتاب سطرهای نامهام
در زلالِ چشمانِ تو
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001