« April 2004 | Main | June 2004 »
زلزله
هو
خوب، الان که چند ساعتی از زلزله گذشته، خواستم یه چیزی بنویسم. بعداً کاملش میکنم... کمکم :)
خوبه که همه خوبن... به هر کی تونستم زنگ زدم یا با SMS احوالپرسی کردم... الان هم با عمهام اینها خونة مامانبزرگم هستیم که خوشبختانه خالی بود... اینجوری پیش هم یه حس خوبی داره... خیلی خوب... :)
آهان، اینرو بگم که از همه بامزهتر این بود که رادیو پیام آواز ایرج بسطامی پخش میکرد... !
برمیگردم...
غزلِ غزلها
هو
سلیمانی نکردی در ره عشق
زبان جمله مرغان را چه دانی
مولانا
عهدِ عتیق، سراسر زیباست و خواندنی و خواندنیتر، غزلِ غزلهای سلیمان است. غزلِ غزلهای سلیمان را چندین بار خواندهام. محبوب و محبوبه، – غزلوار – یکدیگر را وصف و تحسین و ستایش میکنند. توصیفها بینهایت زیبا هستند و جاندار. ستایشها چنان خواندنی و زیبایند که تأویل رسمی کلیسا در نظرم بیسلیقگی است که میگوید محبوب و محبوبه، عیسای مسیحند و کلیسای یسوعی – دینداران مسیحی.
غزلِ غزلهای سلیمان را اینجا (پیدیاف – ۱۳۶ کیلوبایت - از روی ترجمة تفسیری کتاب مقدّس - بینا) بخوانید. اگر خواندید و اگر دوست داشتید برایم بنویسید کدام آیه از کدام بخش را بیشتر پسندیدید؟ انتخاب برای من دشوار است. امّا از این دو-سه بخش بیشتر از دیگر بخشها خوشم میاید:
[محبوبه:] شبهنگام در بستر خویش او را که جانم دوستش دارد به خواب دیدم: بدنبال او میگشتم؛ امّا او را نمیافتم. رفتم و در کوچهها و میدانهای شهر جستجو کردم؛ امّا بیفایده بود. شبگردهای شهر مرا دیدند و من از آنان پرسیدم: آیا او را که جانم دوستش دارد، دیدهاید؟ هنوز از ایشان چندان دور نشده بودم که محبوبم را یافتم. او را گرفتم و رها نکردم تا به خانة مادرم آوردم. ای دختران اورشلیم! شما را به غزالها و آهوهای صحرا قسم میدهم که مزاحم عشق ما نشوید. (بخش ۳؛ آیههای ۱ تا ۵)
[محبوب:] تو مثل بوستان زیبای انار هستی که در آن میوههای خوشطعم به ثمر میرسند. در تو سنبل و حنا، زعفران و نیشکر، دارچین و گیاهان معطّری چون مر و عود میرویند. (بخشِ ۴؛ آیههای ۱۳ و ۱۴)
[محبوبه:] ای نسیم شمال و ای باد جنوب، برخیزید! و بر من که باغ محبوبم هستم بوزید تا بوی خوش من همه جا پراکنده شود. بگذارید او به باغ خود بیاید و از میوههای خوشطعم آن بخورد. (بخش ۴؛ آیة ۱۶)
روشنفکری و حنسیّت؛ تمایز در عرصة عمومی
هو
چهارشنبة هفتة گذشته، دکتر فرهاد خسروخاور – استاد ایرانی مدرسة عالی مطالعات اجتماعی پاریس – و دکتر سید محسن حبیبی – شهرساز و استاد دانشکدة هنرهای زیبای دانشگاه تهران – در خانة هنرمندان دربارة عرصة عمومی و فضای شهری صحبت کردند که میتوانید گزارشش را ‘اینجا’ بخوانید.
در نظری که برای یادداشت وبلاگ ‘شهر و نظر’ در اینباره گذاشته بودم، به اهمیت موضوع روشنفکری عرصة عمومی – که در جلسة چهارشنبه طرح شد – اشاره کردم و دکتر ایمانی در پاسخ به آن نظر، چند پرسش طرح کردند که قصد دارم یکی یکی با بضاعت اندکم جواب بدهم. اوّل از همه پرسیده بودند ‘آیا روشنفکران کسانی اند که حاملان شناخت عینی و واقعی از انسان و جامعه هستند؟ آیا ادعای برتری شناخت نسبت به دیگران از سوی روشنفکران نوعی خود خواهی روشنفکرانه محسوب نمیشود؟’
اجازه بدهید در همین سؤال هم گزینشی رفتار کنم و به بخش آخر و ‘خودخواهی روشنفکرانه’ بپردازم. داعیة روشنفکران – دست کم آنهایی که میشناسم – آزادی و برابریست. فیالواقع آنطور که هابرماس میگوید خودِ پیدایی عرصة عمومی بر این ایده متکی بوده؛ گفتار عمومیت (discourse of publicity) در عرصههای عمومی بر تعطیلی سلسله مراتب مبتنی بر منزلت تأکید دارد. امّا بقول نانسی فریزر ‘در اینجا با طنز و وارونگی قابل توجهی’ مواجهیم. به این معنی که خودِ گفتار عمومیت به عنوان استراتژی تفکیک و تمییز به کار گرفته شده است. (در واقع نقد فریزر به هابرماس این است که او تضاد در عرصة عمومی را ندیده و تنها به عرصة عمومی لیبرال نظر داشته و دیگر عرصههای رقیب را فراموش کرده.) شاید تمایز روشنفکران – به معنای بوردیویی و به دلیل سرمایة فرهنگی بیشتر – در عرصة عمومی از این منظر قابل تأمل باشد. بله، من هم به تمایز روشنفکران – که خودخواهی روشنفکرانه خواندهاند – معتقدم. در واقع، روشنفکر درک خود از جامعه را اصیل میداند. بههمین دلیل است که میگویم روشنفکر عرصة عمومی – اگر وجود داشته باشد – کارایی بسیار زیادی دارد.
نمیدانم چه اندازه مربوط است؛ ولی هرگاه به روشنفکری عرصة عمومی فکر میکنم، بیاد نظریة انقلاب هانتینگتون میفتم. روند شکلگیری انقلاب در کشورهای جهان سوّم در حال گذار از نظر هانتینگتون به ظاهر بسیار ساده است: اگر به افزایش مشارکت سیاسی اعضای جامعه از سوی نظام حاکم پاسخ درخوری داده نشود، نظام سیاسی حاکم زیر سؤال میرود و زمینه برای انقلاب فراهم میگردد. امّا شرط اساسی که هانتینگتون در آخرین مرحله وارد نظریهاش میکند، بسیار مهم است. گویا تمام حرفهای قبلی معطّل این شرط است: همگام شدن گروههای مختلف، شامل ِ روشنفکران طبقة متوسط، حاشیهنشینان شهری، طبقة پرولتاریا و روستائیان. فکرش را بکنید روشنفکر ِ متمایز از جامعه باید با بقیه همگام شود و فرضاً حرف روستایی یا حاشیهنشین را بفهمد و آنها حرفش را بفهمند. (وقتی هانتیگتون این شرط غریب را وارد کرد، با خودم فکر میکردم خواسته بگوید انقلابی در کار نیست؛ رویش نشده!) اینجاست که میگویم روشنفکر عرصة عمومی اهمیّت پیدا میکند. (انقلابی نیستم، امّا!)
جالب اینجاست که عرصة عمومی تنها شامل این تفکیک نمیشود. تفکیک دیگر که باز نانسی فریزر به آن اشاره میکند و در اوایل پیدایی عرصة عمومی بسیار نمایان بوده، تفکیک جنسیّتی است. فریزر – از قول لندز – نقل میکند که اصولاً ‘خصیصة عرصة عمومی جمهوری جدید فرانسه در تقابلی سنجیده با آن عرصهای ساخته شد که بیشتر مرتبط با فرهنگ سالنهای زنان بود؛ یعنی آن عرصهای که جمهوریخواهان بر آن داغ “تصنّعی”، “خالهزنکی” و “اشرافی” زدند. در نتیجه سبکی جدید و بیپیرایه در سخن و رفتار عمومی پیشرفت کرد؛ سبکی که “عقلانی”، “زاهدمنش” و “مردانه” بود.’ نتیجه هم در قانون ژاکوبن طرد رسمی زنان از زندگی سیاسی است. اینگونه، سنّتهای کلاسیک تضاد زن بودن و عمومیت (که در پیوند ریشهشناختی عمومی/public و مربوط به شرمگاه/pubic دیده میشود) عود کرد و داشتن آلت مردانه شرط اساسی برای صحبتکردن در جمع شناخته شد. بهمین خاطر است که بنظرم اشارة دکتر خسروخاور به زنان بعنوان یکی دیگر از کنشگران جدید اجتماعی مؤثر در عرصة عمومی، اشارة درست و بجایی بوده است.
باز، نکتهای که در همین زمینه برایم جالب است، سؤالی است که علیرضا دوستدار ِ عزیز در پایان یکی از یادداشتهایش دربارة ابتذال در وبلاگها پرسیده بود. علیرضا نوشته:
اكثر مطالبي كه من تا حالا در مورد ابتذال در وبلاگستان به قلم خانمها خواندهام، به نوعي استيلاي فرهنگي طبقهي روشنفكران را هدف حملهي خود قرار داده است. در همين متن، هر سه خانمي كه ازشان نام بردم، صنم دولتشاهي، خورشيد خانوم، و دخترك شيطان، نظرهايي در دفاع از ”ابتذال“ داشتند. آيا ميشود نتيجه گرفت كه فرهنگ غالبي كه تضاد اصالت/ابتذال را تئوريزه ميكند يك فرهنگ مردسالارانه هم هست؟
نظرم – اگر بخواهید – با همان استدلالهایی که فریزر میآورد و عرصة عمومی هابرماس را نقد میکند و بازبینی و بازاندیشی آنرا میخواهد، موافق چنین چیزی است. در واقع، دستکم از منظر تاریخی، روشنفکری – که نظر و دید و سلیقة خود را اصیل میداند – و مردسالاری در عرصة عمومی منشائی مشابه دارند. هابرماس، همینها را – عرصههای عمومی رقیب را – ندیده. بنظر میآید، صحبت در عرصة عمومی بخوبی وظیفة مردان روشنفکر است: ‘مردان گرایش دارند که صحبت زنان را قطع کنند و اینمورد بیشتر از قطع صحبت مردان توسط زنان است؛ مردان همچنین بیشتر از زنان صحبت میکنند و نوبت بیشتر و طولانیتری میگیرند و مداخلات زنان عموماً بیشتر از مردان نادیده گرفته شده یا بدان جواب داده میشود.’
میدانم که پراکنده گفتم و شاید از موضوع اصلی دور افتادم. خلاصه بگویم، روشنفکران در عرصة عمومی برخلاف آنچه آرمانی است، از دیگران تفکیک میشوند و شاید – اگر بتوان این نام را گذاشت – با نوعی خودخواهی از دیگران فاصله میگیرند. این تفکیک، تنها تفکیک عرصة عمومی نیست، تفکیک جنسیّتی هم وجود دارد.
پ.ن. مقالة بازاندیشی عرصة عمومی (شرکت در نقد دموکراسی واقعاً موجود) نانسی فریزر را با ترجمة شهریار وقفیپور – که در این نوشته وسیعاً استفاده شده – بسیار دوست دارم.
شهر و نظر
هو
دامین وبلاگ دکتر ایمانی، شهر و نظر (www.shahrnazar.com) را ثبت کردم و دستی به سر و رویش کشیدم. شهر و نظر آنطور که در شرحش آمده، جاییست برای تبادل نظر دربارة جامعهشناسی شهری. دکتر ایمانی برای توسعة شهر و نظر ایدههای درخشانی دارند. کمکم باید این ایدهها را اجرا کنیم. امیدوارم شهر و نظر روزبهروز بهتر بشود.
اگر به جامعهشناسی شهری علاقمندید یا حتّی اگر بهعنوان شهروند، مسایل شهری برایتان جذّابند، توصیه میکنم یادداشتهای شهر و نظر را بخوانید و نظر بدهید.
orkut و اعتماد
هو
امروز، در دفتر برنامهریزی و آموزش شوراهای وزارت کشور به دیدن دکتر ایمانی رفتم. orkut را آنجا نشانشان دادم. ایدههای جالبی داشتند. یکی که برایم از همه جذّابتر بود در پاسخ به این سؤال طرح شد که چرا خیلیها – که قبلاً با نام مستعار مینوشتند و ... – اینجا مشخصات کامل، نشانی وبلاگ، نشانی خانه، شمارة تلفن و حتّا عکس و سلایق و جهتگیریهایشان را در معرض دید عموم گذاشتهاند؟
رویکرد و نظر دکتر ایمانی در جهت همان شبکههای اجتماعی و سرمایة اجتماعی بود و تأکیدشان بر اعتماد. بهنوعی در این شبکه، همه با هم دوست و آشنا هستند؛ بیگانهای وجود ندارد و شما با چند واسطه به دیگران مرتبط میشوید. دکتر ایمانی مثال کلمنی ِ الماسفروشهای یهودیِ نیویورک و لندن را میزدند و از مفهوم بستگی (closure) استفاده میکردند. بنظر من هم باید توقّع کنشهای امینِ بیشتری در شبکة بستهای مثل orkut داشت. دکتر ناطقپور – که امروز آنجا افتخار آشناییشان را پیدا کردم – معتقد بودند که هنوز هم کاربران اطلاعاتشان را طبقهبندی میکنند و آنهایی را که کمارزشتر است، در اختیار عموم میگذارند. میگفتند که سطح اعتماد بین خارجیها خیلی بیشتر است و اطلاعاتشان را کاملتر در معرض گذاشتهاند.
بگذریم، همانموقع فکر میکردم احتمالاً باید مواردی از سوء استفاده هم خیلی زود در orkut پیدا بشود. گاهی هم نتیجة روابط اعتماد، سوء استفاده است. (فرض کنید مثال دختر و پسر دبیرستانی که کلمن میاورد) هنر تصمیمگیرنده در نظام کلمنی – که بر تئوری انتخاب عقلانی کنش استوار است – مقایسة احتمال دریافت منفعت است با نسبت زیان بالقوه و منفعت بالقوه.
راستی، این سؤال کلمن هم اهمیت دارد: چرا افراد به دوست دیر اعتماد میکنند؛ ولی به سوء استفادهگر زود اعتماد میکنند؟
پیوندهای مرتبط:
orkut و باقی قضایا - ۲۲ می ۲۰۰۴
orkut - ضدخاطرات - ۱۸ می ۲۰۰۴
orkut و شبکههای اجتماعی - ضدخاطرات - ۲۱ می ۲۰۰۴
Orkut and Small-world network - ضدخاطرات - ۲۱ می ۲۰۰۴
انجمنی دربارة جامعهشناسی انجمنهای orkut
تیافیو؛ درآمدی فلسفی
هو
حسن هرمنوتیک – خصوصاً در کار نیچه و بعدها گادامر و هایدگر و دیگران – پیوند آن است با زندگی. بعبارت دیگر، زندگی تأویلی دمادم است. در واقع بنظرم با این دید میتوان نیچه را فهمید و نسبت میان زندگی و شناخت – یا با واژههای هماو، نسبت میان خواست قدرت و خواست حقیقت – را دریافت. (بگمانم اینکه نیچه بر تبارشناسی تأکید میکند، برخواسته از همین نسبت و پافشاری بر مفهوم زندگیست.) اینطور است که اصولاً در کار نیچه مفهوم افق زندگی و چشمانداز بمیان میآید. (بهمین نحو، هوسرل از زیست جهان میگفت و هایدگر از پیش فهم و گادامر از درهم شدن افقها.)
باین ترتیب، نیچه پیش میکشد که زندگی، اصولاً چیزی جز تأویل نیست و حکمراندن فرادست تأویلها – به بیانی که در خواست قدرت آمده – ‘دیوانگی’ است. زندگی و هرمنوتیک یا تأویل در کار نیچه جدای از یکدیگر نیستند. فصل مشترک و نقطة همایندی این هر دو نیز، شدن است در مقابل بودن. پس براحتی با شوپنهاور همنظر میشود و عدم توازن بین دانش و زندگی را به سخره مینشیند. نیچه، نه بدنبال حکمتی ناب، که در جستجوی دانشی همسان زندگی است.
اینها را، دیشب فکر میکردم. در واقع باین میندیشیدم که چرا روش تیافیو در تدریس، اینقدر با نظام فکری من هماهنگ است و اینطور دوستش دارم؟ به آنچه علیرضا در چند پست قبل نوشته بود، فکر کردم؛ به اینکه قدرت تیافیو در برقراری ارتباط است بین اهداف و عملکردهای ادراکی. با خودم گفتم که این ارتباط و نسبت، از جنس هرمنوتیک است؛ از همان جنسی که در سطرهای پیش نوشتم. دیدم، پیش ذهنیتی مثبت در اینباره دارم. تیافیو هم بدنبال دانشی همسان زندگی است و پس با تأویلها سر و کار دارد. اینکه ادراک و اجرا در این روش بهم پیوستهاند، خود بیانگر همین زیربنای هرمنوتیکی و گویای تجربهای تأویلی است و فهمی که از آن حاصل میشود، از جنس زندگی. پس اینطور، عبارت علیرضا را برای خودم برگرداندم: تیافیو از آنجهت که تجربهای تأویلی در اختیار میگذارد و دانشی همجنس و همسان زندگی میافریند، قدرتمند است.
فالاچی
هو
مصاحبه با بهمن فرزانه را که امروز در شرق خواندم، دلم خنک شد! فرزانه، در بخشی از صحبتهایش دربارة اوریانا فالاچی اینطور گفته:
متأسفانه الان هم فالاچی طرفدار دارد. اوریانا فالاچی یک خبرنگار دروغگو، نویسندة دروغگوتر، شیّاد، خودخواه و باری به هر جهت است! [...] چند سال پیش هم از بس بدتر از من سیگار میکشد، سرطان ریه گرفت. همه خوشحال شدند که بالاخره میمیرد! ولی نمرد و هنوز زنده است.
گرچه احساسی کم و بیش شبیه به اینها (و البته نه با این همه نفرت و آرزوی مرگ) نسبت به فالاچی داشتم، هیچوقت جرأت نمیکردم اینطور تنفّرم را بیان کنم؛ فرزانه این زحمت را کشید! فالاچی، همیشه بعنوان مثال و نماد بیاخلاقی ژورنالیستی در ذهنم پررنگ بود و چیزهایی که از او شنیده بودم کارهایش را در نظرم بیارزش میکرد. (فرض کنید، آنچه که معروف است: در جنگ یوگسلاوی – به گمانم – پولی به رانندة آمبولانس صلیب سرخ داده بود تا در آمبولانس را باز بگذارد که جنازهها بیرون بریزند و ایشان عکاسی کنند!)
خلاصه اینکه هیچوقت تنفّرم از فالاچی اینقدر نبود؛ امّا اعتراف میکنم از خواندن مصاحبة بهمن فرزانه خوشحال شدم.
orkut و باقی قضایا
هو
امیرمسعود عزیز خواسته بود دربارة orkut بنویسم که نوشتم. در واقع آنچه را در نگاه اوّل به ذهنم رسید، گفتم. هنوز هم بنظرم orkut بسیار زیرکانه از شبکههای اجتماعی استفاده میکند. دیشب فکر میکردم هنگام استفاده از google، ثبت نام نمیکنیم و بنابراین نتایج جستجو چندان کاربرد تجاری پیدا نمیکند. امّا برای استفاده از orkut باید ثبت نام کرد و هر کس مراحل ثبت نام را تا انتها انجام داده باشد (خودم اکثر گزینهها را خالی گذاشتهام) میبیند که دربارة همه چیز سؤال میکند و خروارها خروار اطلاعات بدست میاورد. در واقع orkut – وابسته به google – الان حجم بسیار زیادی از اطلاعات انباشته شده در اختیار دارد و این حجم روزبروز افزوده میشود. جالب اینجاست که این اطلاعات دیگر فردی نیست؛ بلکه در واقع اطلاعاتِ گروهی را دارد با سلیقههای احتمالاً مشترک.
گوگل، با راه انداختن اپلیکیشنِ شبکة اجتماعی – که بسیار هوسانگیز است؛ خصوصاً اینکه کسی باید شما را دعوت کند، پس حتماً چیز ارزشمندی است که صد البته مثل ویروس گسترش پیدا میکند – به این حجم انبوه دادهها دسترسی دارد. نمیدانم تا چه حد بدبینانه فکر میکنم؛ ولی اگر گوگل، پروفایل ما کاربران را با جستجوهایمان پیوند بزند، به گنج ارزشمند دستنیافتنی بزرگی، دست پیدا نکرده؟ این حجم داده چقدر ارزش دارد و تا چه میزان کمیاب است؟ آیا این احتمال وجود دارد که گوگل، این اطلاعات را با نتایج جستجویش به اشتراک بگذارد؟
مورد دیگری که دیشب دربارهاش فکر میکردم، نقش دنیای مجازی بود در برقراری شبکههای اجتماعی. در یکی از کامنتهایی که برای امیرمسعود گذاشته بودم، یادی از ماورا کردم. ماورا، بیبیاسی بود که در دوران نبودِ اینترنت، بعضیها را بطور مجازی دور هم جمع کرد. امکان گفتگو و چت فراهم بود و چندین انجمن و البته کتابخانة فایل. من و امیرمسعود هم – گرچه هممدرسهای بودیم – در ماورا آشنا شدیم. به شبکة ما خصوصاً پرهام شهرجردی اضافه شد و کالای عمومی این شبکة سه نفره، مجلهای الکترونیکی بود به اسم آفتاب.
همین شد که دیشب به گروه مجلة الکترونیکی کاپوچینو فکر کردم و شبکة اجتماعیشان. مطمئن نیستم؛ ولی بنظرم شبکة این افراد هم – که اعتراضات مختلفی را برانگیخته – در دنیای مجازی گسترش پیدا کرده. گروه آنها بخشی از اقتدار موجود در وبلاگستان فارسی را در اختیار دارد و البته این اقتدار و انحصار، بسیاری را رنجانده که فرضاً چرا خودشان را در دیدار با رئیسجمهور نمایندة وبلاگنویسها معرفی کردهاند و ... . همین شبکه به orkut هم کشیده شده و community پرشین تولز و – مطمئن نیستم – کاپوچینو، آنجا هم براه است. بنظرم اینها حقایقی است که باید پذیرفت. غر زدن هم ندارد. شبکة اجتماعی سایبر آنها – که اساساً اگر اشتباه نکنم بواسطة وبلاگها گسترده شد – شبکهای قدرتمند است با حد زیادی از اعتماد و مشارکت که حاصلش انواع و اقسام کالاهای عمومیست.
اساساً همین بده بستانها در وبلاگها – که لینک میگذارم تا لینگ بگذاری؛ کامنت میگذارم تا کامنت بگذاری – سطحی از سرمایة اجتماعی در فضای سایبر را نشان میدهد. این ایده که وبلاگستان را به شهری تشبیه میکنند با شهروندانی (بلاگرهایی) که در وبلاگهایشان (خانههاشان) کار میکنند، تا اندازهای میتواند در کشاندن مفهوم سرمایة اجتماعی و اعتماد به فضای سایبر کمک کند. درست است که وبلاگستان، فضایی دموکراتیک و برابر است (شاید تنها برتری بعضی افراد، قدمتشان باشد که از دو سال و چند ماه تجاوز نمیکند) امّا، در همین فضای دموکراتیک با ایجاد شبکههای قدرتمند میتوان ایجاد اقتدار کرد و حتّی درآمد بدست آورد و در واقع سرمایة اجتماعی را به سرمایة اقتصادی مبدل ساخت.
پ.ن.۱. orkut چیز غریبی است که باید منتظر نشست و دید چه تحولاتی را پیش رو دارد. همینکه شبکهتان را جلو روی خودتان میبینید و با اعداد عجیب روبرو میشوید، ارزشش را دارد که با تمام ترسش تجربهاش کنید. اگر نکتة جالبی دیدید، خبرم کنید.
پ.ن.۲. اگر به موضوع وبلاگها علاقه دارید، خوب است در سخنرانی دکتر مسرت امیرابراهیمی در خانة هنرمندان (۲۴ خرداد با عنوان "از تهران تا وبلاگستان، تحول عرصه عمومی") شرکت کنید. (از وبلاگ شهرنظر)
'تیافیو'ی قدرتمند
هو
با این نظر کامیار موافقم که بعضی وقتها چیزهایی در بخش نظرات پیدا میشود که از خود مطلب جالبتر و مهمتر است. توضیحی که علیرضا لطف کرده و دربارة تیافیو نوشته، یکی از همین دست موضوعات است.
از وقتی با تیافیو آشنا شدم (و البته هنوز این آشنایی ادامه دارد) آنرا روشی بسیار قدرتمند یافتم. در واقع، امسال یکی از انگیزههای من برای تدریس، همین تیافیو بود. اوّلین تجربة تدریسم را با استفاده از این روش اینجا آوردهام. نیمسال دوم، تجربة متفاوتی داشتم که باید در آیندة نزدیک دربارهاش بنویسم. همینقدر بگویم که اینبار درس با عکسهای بچّهها از تبلیغات - و خصوصاً تبلیغات شهری - کامل شد؛ از تبلیغ پشت کبریت بگیرید تا تبلیغهای انتخاباتی و اینترنتی و حتی آگهی ترحیم! حیف که امتحان لعنتی نهایی و درسهای کتاب - که هیچ انسجام و ربط منطقی بینشان نیست - نگذاشت این تجربه، آنطور که میخواستم کامل بشود.
بهرحال، غرض اینکه حیفم آمد نوشتة علیرضا در بخش نظرات بماند و دیگران نخوانندش. تنها همین را اضافه کنم که با نظر علیرضا بسیار موافقم. اصولاً پیش از اینکه تیافیو را کشف کنم هم، سعی میکردم همین مورد را رعایت کنم و ادراک و عمل را در راستای یکدیگر و نزدیک بهم قرار دهم. ولی بقول علیرضا 'خوبيِ تيافيو اينه كه به معلم و دانشآموزان كمك ميكنه هدفِ ادراكيشون رو از اول واضح كنن و به صورت صريح به نوعي اجرا مرتبطش كنن كه ميدونن با اين نوع ادراك ميخونه.'
خلاصه اینکه، علیرضا نوشته:
مقالهات در موردِ تيافيو رو اتفاقي چند روز پيش خوندم. وصفِ اين كلاست و پروژهي پاييز رو قبلآ از مادرم هم شنيدهبودم. عكسهايي كه بچهها گرفته بودند رو هم ديدم. به نظرم كارِ فوقالعاده خلاقانه و قشنگي بود.
برايِ من قدرمتمند ترين قسمتِ تيافيو ارتباطِ ”عملكردهاي ادراكي“ و ”اهداف ادراكي“ست. چيزي كه توي اين تئوري رويش تاكيد ميشه، (كه در عين حال بين گروهِ نظريهپردازانش بحث برانگيز بوده و مخالف هم داره - ولي من مخالفانش رو به دلايل مختلف قبول ندارم!)، بعدِ اجتماعي ادراكه. براي كساني كه ادراك رو صرفآ به شكل cognitive فردي ميبينند، اول ادراك انجام ميشه، بعد در عمل پياده ميشه. توي اين نظام فكري ميشه ادراك رو با تستهاي روانشناسي توي آزمايشگاه هم سنجيد (مثل تستهاي مزخرفِ IQ). ولي اين تئوري، كه بيشتر از هر كس تحت تاثير ويگوتسكي (Vygotsky) و شاگردانشه، ميگه كه اصلآ ادراكِ مجزاي از عمل نداريم. يعني تو نميتوني (همونطور كه خودت هم اشاره كردي) بگي: ”بچهها بفهميد كه براي خوب نوشتن بايد خوب بنويسيد“ و بعد هم انتظار داشتهباشي بچهها اين رو درك كنند. ادراكِ اين مفهوم فقط از راهِ عملكرد اتفاق ميافته و از عملكرد جداشدني نيست.
Performance رو بايد به صورتِ ”اجرا“ (مثلآ اجراي يك نمايش) هم ببينيم، يعني ”عملكرد“ يك كم كلمهي ضعيفيه براي حمل مفهوم performance. وقتي بگيم ”اجرا“ و منظورمون يك فعاليت اجتماعيِ معنادار باشه كه معنايي رو ميرسونه (نمايش ميده)، ارتباط اين ”اجرا“ با ”مفهومي“ كه نمايش با خودش حمل ميكنه (كه همون هدفِ ادراكيه) واضحتر ميشه. اگر به اين شكل به قضيه نگاه كني، حتي حفظ كردن و طوطيوار تكرار كردنِ جملههاي معلم هم نوعي ”اجرا“ و نوعي فعاليتِ معنادارِ اجتماعيه. منتهي نكتهاش اينه كه ”ادراكي“ كه توي اين نوع اجرا نهفتهست، اصلآ اون ادراكي كه هدفِ معلمه نيست! چون ادراكيه كه فقط به دردِ اجرا توي پرسش و پاسخِ خشكِ معلم و شاگردي ميخوره و اين كه سر امتحان سؤالِ تستي رو درست جواب بدي.
لبِ كلام اينكه چه بخواهيم چه نخواهيم، ادراك و اجرا از هم جدا نيستند، و ادراكي كه نصيبِ شاگرد ميشه بستگي به اين داره كه چه شرايطي براي اجرا برايش فراهم كنيم. خوبيِ تيافيو اينه كه به معلم و دانشآموزان كمك ميكنه هدفِ ادراكيشون رو از اول واضح كنن و به صورت صريح به نوعي اجرا مرتبطش كنن كه ميدونن با اين نوع ادراك ميخونه. وگرنه از طريقِ يك اجراي قرارداديِ ديگه ادراكي صورت ميگيره كه همهمون ميبينيم.
هزار و یکشب
هو
شهرزاد، یکهزار و یکشب قصّههایش را گفت. اکنون، نوبت شهریار بود که داستانِ خودش را بیاغازد. یک کلام ِ شهریار – اگر میگفت – هزاران هزاران هزار شب، شهرزاد را بیدار نگاه میداشت. افسوس که غایتِ خواستِ شهرزاد، جان در بردن بود و همینکه فکرِ خونش از سر شهریار افتاد، آسوده خیال، شبهای دیگر را – به جبران آن هزار و یک شب – خوابید.
کسی داستان را تحریف کرده؛ کسی گمراهتان کرده... شهرزاد از برقِ شمشیرِِ آختة شهریار نمیترسید؛ صداقت شهریار او را ترسانده بود و همین، وادارش کرد قصّه ببافد و پشتِ قصّهها پناه بگیرد از رنج اینهمه راستی. شهرزاد، قصّهگو نبود؛ که اگر بود یک قصّهاش مدهوش میکرد شاهِ بظاهر قسی را – که نقل است زنانش را جز بر سفرة شمشیر نخواست!
گمراهتان کردهاند... شاه، با متانت و سخاوت، یکهزار و یکشب قصّهبافیهای شهرزاد را شنید و دم بر نیاورد. راز سکوت شهریار، همین است. یک کلام ِ شهریار – اگر میگفت – دردناکتر بود از صد زخم شمشیر نیشابوریش. شهرزاد، ترسیده از صداقت شهریار، خاموشیش را پسندید و سکوتش را.
فریبتان دادهاند... شهرزاد، شده ملکة قصّهها و شهریار، شاهِ رامِ داستان. شهرزاد از جانش میترسید؛ نه از تیغة شمشیر که از راستی و صداقت. ناشیانه فریبتان دادهاند... کاش دستِ کم رنج شهرزاد و خواستنِ زندگیش را باشکوه نشانتان میدادند؛ نه از ایندست، حقیر.
***
گواهی میدهم بر صداقت شهریار و بر ترسِ ذلیلم. شهادت میدهم بر سخاوت شاهانة شهریار و بر رنجِ حقیرِم. شهرزاد، ملکة قصّهها، منم؛ شهادت میدهم بر شهریار.
دوستانِ من
هو
سهشنبة همین هفتهای که گذشت، بعد از اینکه دو تا کلاس دبیرستان من هم بلافاصله بعد از کلاسهای راهنمایی تموم شدن، یادداشت مفصلی نوشتم و خیلی سریع خاطرههای سالتحصیلی جاری رو مرور کردم. یادداشت رو بنا به دلایلی توی راز نذاشتم. (راستش، قبلاً که بچهها راز رو کشف نکرده بودن، خیلی راحتتر میشد در موردشون صحبت کرد. الان میشه بدشون رو گفت ؛) اما تو گفتن خوبیهاشون خیلی باید احتیاط کرد!) الان هم قصد ندارم اینکار رو بکنم و اون نوشته رو بذارم اینجا. امّا وقتی یادداشت محمدحسین [اینجا] رو خوندم، بنظرم اومد که باید یه چیزایی رو بگم: قبل از شروع امسالِ تحصیلی، چندان حال و حوصلة کلاس گرفتن اون هم با سومیهای راهنمایی نداشتم. نمیدونم؛ یه حسی بهم میگفت که نه بمن و نه به بچهها خوش نخواهد گذشت و بهمین خاطر زیر بار کلاسها نمیرفتم. امّا چهار ساله که طبق یه سنت عجیب من انشای سومها رو درس میدم. سال اول وقتی این اتفاق افتاد که حس شد بچههای اوندوره چیز جالبی از انشای دو سال اول ندیدن و بهمین خاطر من باید میرفتم و یه جوری علاقمندشون میکردم. (اصولاً سنت زیاد داستان و متن خوندن از اونموقع بجا مونده. میخواستم با اینکارها بچهها رو به متن علاقمند کنم.) خلاصه، قبول کردم که انشای سومها رو درس بدم. بیشتر باین خاطر که دوست داشتم روش تی.اف.یو. رو در مورد نوشتن امتحان کنم و از طرف دیگه دوست داشتم اینکار رو با بچههایی تمرین کنم که یه خورده توی نوشتن مهارت کسب کردن و سومها بهترین گزینه بودن.
انصافاً باید بگم امسال خیلی از اونچیزی که فکر میکردم بهتر شد. یعنی از بچهها اینقدر توقع نداشتم. دست کم در زمینة نوشتن. جالب هم اینجاست که بعضیها که اصلاً در تصور من نمیگنجیدن، ثابت کردن که اشتباه میکنم! و عجیبتر این بود که طیف کسایی که خوب مینوشتن، خیلی متنوع بود. (این رو برگههایی نشون میده که بهترین انشاها رو توش برای اطلاع بقیه میآوردم.) ضمناً این استعداد بچهها فقط منحصر به نوشتن نبود. یکی از مزیتهای کلاس امسال (که البته خیلی به من مربوط نمیشه و بیشتر به بچهها و روش تی.اف.یو. ارتباط پیدا میکنه) این بود که در زمینههای مختلف بچهها خودشون رو نشون دادن. بعضیا بهم فهموندن چقدر خوب و دقیق میبینن؛ (این رو اسلایدهای پاورپوینتی نشون میدن که از عکسهای بچهها ساختم) بعضیا بهم فهموندن که چقدر خوب میفهمن و نقد میکنن (کتابخونها و کسایی که تشنة کتاب بودن و هر کتابی رو که سر کلاس میآوردم و نمیآوردم میگرفتن، کم نبودن. عجیب نیست که یه خوانندة ۱۵ ساله دربارة کتابهاش نظر دقیق داشته باشه؟ عجیب نیست دربارة روی ماه خداوند را ببوس ِ مصطفی مستور نظر بده و از اون مهمتر نظری بده که به عقل منِ معلمش هم خطور نکرده بود؟ عجیب نیست بارون درخت نشینِ کالوینو رو با یه جور زندگی سورنتینو مقایسه کنه؟!)؛ حتی بعضیا نشون دادن که چقدر خوب صفحهبندی میکنن؛ بعضیها بودن که خوب حرف میزدن و ارتباط منطقی بین جملههاشون بود و بعضیها وسواس خوبی حتی توی سجاوندی و علامت گذاشتن پیدا کردن. خیلیها هم هستن که تو انتخاب کلمههاشون وسواس پیدا کردن (کم نیستن کسایی که گوششون حساس شده و میفهمن که فلان عبارت قشنگ نیست؛ اگر اینطوری بود بهتر بود).
اولین نشونههای خوشایند رو وقتی دیدم که یکی دو ماهی از سال گذشته بود و اولیا برای دیدار با معلمها اومده بودن مدرسه. خیلی تعجب کردم وقتی مادری خواست نظر پسرش رو عوض کنم و بخوام که نویسنده نشه! خیلی واسم عجیب بود وقتی مادر دیگهای خواست که بچّهاش کمتر کتاب بخونه... همونموقع فهمیدم که چقدر اشتباه میکردم. بچّههای سوم راهنمایی سالتحصیلی ۸۳-۸۲ خیلی خوب بودن؛ حتی علیرغم همة شلوغ بازیهاشون! هیچوقت تو این شیش سال از کلاسهام ناراضی نبودم (احتمالاً برعکسش درست نیست و سالها و کلاسهایی بوده که بچهها چندان راضی نبودن)؛ باین خاطر که بالاخره یه چیزهایی یاد میگرفتم. امّا تجربة خوشایند این جوری رو فقط یه بار دیگه تجربه کرده بودم. ۳/۲ سالتحصیلی ۸۱-۸۰. یه جور تعامل خوب دو طرفه پیش اومده بود. (و عجیب اینکه بیشترین کسایی که بالاخره یه جورایی نسبت به علوم انسانی احساس علاقه میکنن، مال ۳/۲ اون سال هستن.) نمیگم بچهها بی عیب و ایراد بودن؛ همونطوری که این ادعا رو در مورد خودم هم ندارم. امّا احساس میکنم هر دو طرف قضیه به اندازة کافی روی هم اثر مطلوب گذاشتن.
آخرین جلسة کلاس، به شوخی به بچّهها گفتم که “یه چیزی رو در مورد کلاسای من خاطرتون باشه. اگه کلاس خوب بوده، بخاطر من و تواناییهام بوده و اگه بد، تقصیر شما و استعداد کمتون! “ اینرو – البته – بشوخی گفتم، وگرنه معتقدم در تموم این شیش سال، دانشآموزام بهترین دانشآموزای دنیا بودن و بهتره بگم که بیشتر دوستام بودن و بهمین خاطره که بعد از تموم شدن کلاسها، احساس ناراحتی نمیکنم. چون میدونم گرچه شاید رابطة معلم – دانشآموزیمون تموم شده باشه (البته اگه تو دبیرستان دوباره تکرار نشه!) اما رابطة دوستیمون پابرجاست... (عجیب اینه که پدر و مادرها هم بشدت اینرو قبول میکنن و همونطور که تماس من و بچهها قطع نمیشه، تماس اولیاء (!) هم قطع نمیشه که حتی بیشتر میشه...)
بگذریم؛ فکر کنم بهتر بود همون یادداشت سهشنبه رو میذاشتم اینجا! چونکه، تقریباً هرچیزی رو که نمیخواستم بگم، گفتم! :) البته غیر از بعضی خاطرهها و ویژگیهای تقریباً تک تک بچهها که اونجا هست و اینجا نیست... غیر از این، اون یادداشت دربارة کلاس دوم انسانی دبیرستان هم بیشتر مطلب داشت. یه موقعی باید مفصل در مورد اون کلاس هم صحبت کنم. کلاسی با سه دانشآموز خوب که تو مدرسهای که همه یا باید مهندس بشن یا دکتر، از روی علاقه علوم انسانی رو انتخاب کردن. اینرو میخوام خیلی کاملتر بگم، امّا فعلاً بهمین قدر کفایت میکنم که بنظر من – همونطوری که در جواب یکی از دوستان که معتقد بود تجربة انسانی موفق نبوده، گفتم – بیانصافیه تواناییهای بچهها رو الان با اول سال مقایسه کنیم، امکانات رو بسنجیم و بگیم علوم انسانی موفق نبوده. فکر کنم خود بچهها هم اگه فکر کنن به این نتیجه میرسن. در هر دو مورد (سوم راهنماییها و دوم دبیرستانیها)، قضاوت من بعنوان ناظر بیرونی این بوده و هست. نمیگم نمیتونستن از این بهتر بشن؛ اما یه مقایسة ساده نشون میده چقدر تواناییهای ذهنی و از اون مهمتر دیدشون عوض شده. این، خوب نیست؟
شیء – قهرمان
هو
علیرضا دوستدار عزیز، در نوشتهاش با عنوان زیباییشناسی قساوت، دست به مقایسة عکسهای شکنجة عراقیها در ابوغریب با فیلم انتقام طالبان و سربریدن سرباز آمریکایی زده و با نوعی نشانهشناسی، به هویتهای اجتماعی و فرهنگی طرفین (اعراب و آمریکاییها) در این ماجرا اشاره کرده.
پیش از این، عکسهای شکنجه را خیلی گذرا نگاه کرده بودم و هنوز، عکسها و فیلم سربریدن را بجهت ناخوشایند بودنشان ندیدهام و قصد هم ندارم ببینم. امّا نوشتة علیرضا، این گفتة سایمون ویل را خاطرم آورد که هر کس در معرض خشونت باشد، به شیء مبدل میشود. از توصیفهای نوشتة علیرضا و مقایسهاش با گفتة ویل به این نتیجه رسیدم که گاهی خشونت، فرد را به قهرمان و شهید هم تبدیل مینماید. بعبارت دیگر – برخلاف گفتة ویل – همواره خشونت، فرد در معرض را، به شیء مبدل نمیکند؛ قهرمان هم میسازد. بنظرم آمد تفاوت عکسها در این باشد که در عکسهای زندان ابوغریب، هر دو سوی خشونت – شاید به دلایل فراوانی که علیرضا هم اشاره کرده – به شیء تبدیل شدهاند؛ امّا عکسهای طالبان و سرباز آمریکایی – حتی شاید از هر دو سوی رابطة خشونتآمیز – قهرمان ساخته.
الان درست نمیتوانم حدس بزنم علّت این احساسم چیست؟ شاید در این باشد که تصویرهای زندان ابوغریب بشدّت مستند است؛ خبری از بازی و از آن مهمتر حقّهبازی نیست. حتی اگر سربازهای آمریکایی – آنطور که میگویند – ژست گرفته باشند، چیزی از استناد عکسها نمیکاهد. ژست گرفتن ویژگی همة عکسهاست. این عکسها، بسیار واقعی هستند و همین واقعی بودنشان آنها را تشنجزا کرده. تشنّجزا بودن هم همانطور که اندره برتون میگوید، ویژگی زیبایی است. در واقع در عکسهای زندان ابوغریب با نوعی خشونت مطلق و بیپیرایه مواجهیم که هرچیز را به شیء مبدل میکند. امّا – برعکس – در فیلم طالبان، با گونهای خشونت اسطورهای مواجهیم که قهرمان میسازد. انتقامگیرندگان طالبان، گمنام، نقاب به چهره دارند و سرباز آمریکایی، قربانیوار – و به نسبت – بیگناه کشته میشود. همینها – شاید – از هر دو سوی خشونت، قهرمان بسازد.
خلاصه اینکه نمیدانم چقدر اینهایی که میگویم، قابل اعتنا هستند؟ نوشتة من بیشتر ارزیابی شتابزدة آنچیزی بود که خواندم و دیدم. امّا آیا میتوان چنین قرائتی از عکسها را که بر تفاوت شیء/قهرمان و در سطحی فراتر مستند/اسطوره تأکید میکند، به هویّت طرف غالب و چیره (شکنجهگر و منتقم) در هر کدام از دو رویداد، نسبت داد و به دیدگاه علیرضا نزدیک شد؟
پ.ن. از اینها که بگذریم، احتمال میدهم این عکسها و فیلمها – مانند خاطراتی همیشگی – در ذهن ما بعنوان بینندگان ثبت شود و ماندگار و دائمی بماند. چراکه به چیزی فرای جنگ – بمثابة قراردادی اجتماعی – اشاره دارد. اگر سالیان بعد جنگ آمریکا در عراق، فراموش شود، این عکسها از خاطر نخواهد رفت و گاه و بیگاه بیادها خواهد آمد. چراکه به درگیریای فراتر از جنگ ارجاع میدهند؛ بنوعی درگیری اخلاقی.
شبکههای منفعل
هو
دیروز در کلاس جامعهشناسی شهری دکتر ایمانی یاد گرفتم که شبکههای منفعل (Passive Networks) اگر اهمیتشان از شکبههای فعّال (Active Networks) بیشتر نباشد؛ کمتر نیست. اینرا مورد تهیدستان شهری در همه جا و خصوصاً در ایران خیلی خوب نشان میدهد. تهیدستان شهری – که همواره از سوی سازمانهای رسمی شهری (نظیر پلیس، شهرداری – خصوصاً مأموران تنومند رفع سد معبر –، اتحادیهها و ...) سرکوب میشوند – فاقد شبکة فعالی هستند که از آنها حمایت کند و تأمینهای مورد نیازشان را فراهم آورد. استراتژی دفاعی تهیدستان شهری – که عموماً ساکن زاغهها (Slumها) هستند و سکونتی غیررسمی دارند – در وهلة نخست، استراتژی پیشروی تدریجی و از نوع فردی است. مثلاً با مخفیکاری، پرداخت رشوه به مأموران دونپایه و همینطور ممانعت از پیوستن همتایان سعی میکنند امتیازات محدودی بگیرند و فشارها را بنفع خودشان کاهش دهند تا از این طریق اولاً بقایشان ممکن شود و در ثانی وضعیّتشان – شده اندکی – بهتر شود. مورد آخری استراتژیشان (یعنی ممانعت از پیوستن همتایان) خیلی جالب است. تهیدستان سعی میکنند خودشان تا آنجا که میتوانند مانع ورود افراد مشابه خود شوند تا صبر سازمانهای رسمی تمام نشود و به آستانة تحمل نرسند. مثلاً ساکنان یک زاغه، خودشان مانع پیوستن دیگران میشوند؛ یا دستفروشها کاری میکنند که دیگران وارد حوزة فعالیت آنها نشوند؛ که اگر اینچنین شود تحمل مغازهدارها تمام میشود و احتمالاً از نیروهای شهرداری میخواهند که اقدام قانونی کنند.
امّا وقتی کاسة صبر خود تهیدستان – خصوصاً در هنگام فرار، دفاع یا مقاومت در برابر سرکوب سازمانهای رسمی شهری – لبریز شود و وقتی که در موقعیّت مشترک خطر و تهدید قرار بگیرند، شبکة منفعلشان، فعال میشود و باعث تحکیم و حمایت میگردد؛ طوریکه نیروهای رسمی انتظامی هم قادر به رویارویی نیستند. نمونة خرداد ۷۱ مشهد و همینطور نتایج طرح خارج از محدودة شهردار پیش از انقلابِ تهران (نیکپی؟) از ایندست است. تهیدستان شهری و ساکنان اقامتگاههای غیررسمی، حلبیآبادها و مفتآبادها و زورآبادها از اینجهت و بخاطر همین شبکة اجتماعی منفعل بطور بالقوه تهدیدی برای سازمانهای شهری هستند. اشتباه است اگر گمان کنیم، چون تهیدستان شهری فاقد شبکة فعال اجتماعیاند، تأمین و بستگی ندارند و پس وزنة قابل اعتنایی در محاسبات قدرت نیستند. کافیست این افراد در موقعیت مشترک تهدید قرار بگیرند، آنوقت هیچکس جلودارشان نیست. بهمین خاطر است که میگویم شبکههای منفعل اهمیتی همقدر شبکههای فعال دارند.
پداگوژی – اکبر اکسیر
بهزیستی نوشته بود:
شیر مادر، مهر مادر، جانشین ندارد
شیر مادر نخورده، مهر مادر پرداخت شد
پدر یک گاو خرید
و من بزرگ شدم
امّا، هیچکس حقیقتِ مرا، نشناخت
جز معلّم عزیز ریاضیام
که همیشه میگفت:
گوساله، بتمرگ!
ایمان یا بیایمانی؟
هو
فرضیة مرا رها کنید. آنرا بدیگران وانهید. امّا قبول کنید که حتّا اگر مسیح کسی نبود جز شخصیتی در یک داستان بزرگ، صِرفِ همین واقعیت که موجودات بدون پَر و دوپایی که تنها میدانستند که نمیدانند، توانستند چنین داستانی را خیال کنند و به آن میل کنند، اعجاز بود (و بشکل معجزهآسایی پر رمز و راز)، اعجازی بهمان عظمتِ معجزة آن پسرِ خدای راستین که براستی تجسّد یافته است. این رمز و راز طبیعی و زمینی دَمی قدرتِ لرزاندن و نرمکردنِ دل غیرمذهبیها را از دست نمیدهد.
- اومبرتو اکو
چند وقتی است که نشر نی، ترجمة مکاتبات اومبرتو اکو (Umberto Eco) و کارلو ماریا مارتینی (Carlo Maria Martini) را در روزنامة معروف لا کورهرا دلا سرا را چاپ کرده. اکو، – نویسنده و نشانهشناس مشهور ایتالیایی – در مقام فردی غیرمذهبی و کاردینال میلان، جناب مارتینی – که او را مهمترین فرد برای کسب مقام پاپ در آینده میدانند – همکلام شدهاند تا در فضایی سرشار از احترام و دوستی، فارغ از هرگونه مچگیری و انکار، امکان نزدیکی غیرمذهبیها و مذهبیها را فراهم آورند. چراکه بقول مارتینی "یافتن زمینة مشترک میان مردمان غیرمذهبی و دینداران بسیار مهم است. زیرا بر چنین زمینة مشترکی است که هر دو گروه میتوانند برای بهبود بشریّت، برای صلح و برای عدالت فعالیت کنند. "
کتاب، مجموعة چهار جفت مکاتبه است که پرسش اصلی را در سه تای آنها اکو طرح کرده و مارتینی تفکرات و اندیشههای خود را – نه بعنوان مقامی عالیرتبه در سلسله مراتب کلیسایی، که در مقام اندیشمندی مؤمن – در پاسخ نوشته. پرسش آخر را امّا مارتینی طرح میکند تا اکو بقول خودش احساس یابو بودن نکند. پرسش آخر دربارة پایههای اخلاق غیردینی طرح میشود و اینکه "انسان غیرمذهبی کجا به اشراق میرسد؟ " این پرسش بر خلاف پرسشهای قبلی – که از اپوکالیپس و روز واپسین، سقط جنین و مقام زن در مسیحیت سؤال میکنند – کلیتر است و بیشتر بیانگر اندیشههای دو اندیشمند.
بهر حال کتاب "ایمان یا بیایمانی؟" با ترجمة علی اصغر بهرامی گرچه کمصفحه، امّا خواندنی است. طوریکه اگر کتاب را بخوانید، بقول هاروی کالس – مترجم انگلیسی کتاب – دلتان میخواهد بازهم مقولاتی از ایندست را مطالعه کنید و آرزو کنید کاش مارتینی و اکو به طیف گستردهتری از موضوعات بپردازند.
بنظرم، همینکه روشنفکری چون اکو – با سوابق مذهبی امّا اکنون با ذهنیتی غیرمذهبی – با کاردینالی – که علیرغم لباسهای فخیمش، مذهبیها و غیرمذهبیها را دو دسته انسان متفاوت نمیپندارد و هر سال مجمعی عمومی و پرازدحام برای بحث باز ترتیب میدهد – همکلام شدهاند، ارزشمند است. حتّی بخشهایی از مکاتباتشان هم که به بحث اصلی نمیپردازند و تنها مقدمات را فراهم میکنند، خواندنی است.
هایکو
هو
’سامسارا ’ست،
دلتنگیهای من.
’کارما’، تویی.
جادّة پرت [پاسخ زائر] – عمران صلاحی
گفتم: ببخشید
این جادّة پرت
راه شما را دورتر کرد
گفتی که: برعکس!
تهران – ۱/۹/۷۷
توریست - زائر
هو
اصل این حرف و ایده از داریوش شایگان است در آسیا در برابر غرب که گویا از پل والری بهره برده آنجا که گفته نقاشی و پیکرتراشی طفلان یتیم اند و معماری، مادرشان.
از وقتی پیکرتراشی و نقاشی و دیگر هنرها و آذین و تزیینها، مادرِ اصلیشان – معبد – را از دست دادهاند، گرفتارِ نامادریِ موزهها شدهاند و عابد جایش را به جهانگرد داده و زیارت شده توریسم. این – گویا – تقدیر هنر است. توریستها، در گروههای چندتایی پرجنب و جوش با دوربینهایی که کلیک کلیک صدا میکنند و فلش میزنند، از راه میرسند؛ تند تند آثار را میبینند؛ از بروشورها و راهنماها اطلاعی میگیرند؛ نظری اظهار میکنند و میروند. بارزترین ویژگی توریست همین است: توریست به موزه میآید و میبیند تا چیزی دریافت کند. زائر – برعکس – به معبد آمده تا چیزی بدهد؛ تا وارسته و پیراسته شود و صاف و صیقل. توریست عجله دارد. هر قدر بروشوری اطلاعات را فشردهتر و خلاصهتر – شاید در جدول و نمودار – در اختیار بگذارد، توریست خوشحالتر است. راهنما و تورلیدر بهمین دلیل اهمیت پیدا میکند؛ چراکه جهانگرد فرصت ندارد. باید ده موزه و بیست بنای دیگر را هم در دو سه روزی که زمان دارد ببیند و ببیند و ببیند و برود. زائر – برعکس – سرِ صبر است. زائر – شاید – آهسته و پیوسته مسیری را پیموده و در هر قدم چیزی از روحش جدا شده. اکنون که به معبد و زیارتگاه رسیده، زیر لب چیزی میخواند؛ سراپا حواس است و آهسته نزدیک میشود. معتکف میشود. صبر میکند تا بیشتر از او برود. بیشتر از او برود تا گنجایی کس دیگری را داشته باشد.
توریست دنبال رکورد است. هرقدر جاهای بیشتری را ببیند، بیشتر بدست آورده و حرف بیشتری برای گفتن دارد. توریسم، بازی است و مسابقه. زیارت امّا، بازی نیست. زائر عجله ندارد که سکسکوار دستی به ضریحی برساند؛ نوار خط پایان را با شتاب پاره کند و بگذرد و رکوردی ثبت نماید. زائر منتظر میماند، تا زمانش برسد. حتی برای از دست دادن هم عجله ندارد؛ زمانش باید فرابرسد. عابد در این مدت صبر میکند. بهمین دلیل و دلیلهای بسیار دیگر، زائر بودن سخت است؛ امّا توریست شدن، ساده. زائرِ واقعی، نخبه است و توریست، توده.
توریست برای شکسسن رکورد، قرار ندارد. پس باید بیشتر ببیند و بگیرد. باید همه چیز – یکجا – متمرکز باشد. شاید بد نباشد وقت را از دست ندهد و همانجا که بنا را میبیند، غذا هم بخورد و خرید هم بکند. اینطور، زندانِ وکیل میشود رستوران. پای پول که بمیان میآید، گلابهای کاشان میشوند آب معطر و فلان دستة روستاییان بهمان ده – بیهیچ خوشی – میرقصند و آیینشان به سیرکی مضحک مبدل میشود. اینطور است که سفر و سلوک جایش را به تور دور دنیا در هشتاد روز میدهد تا رکوردی در باشگاهی ثبت شود. از آن غمانگیزتر، تور زیارتی است؛ فرمول سادة رستگاری: راهنمای زیارت. میشود سفر به دشت ستارگان کوئیلو را خواند و رستگار شد! هیچ مقدماتی برای سفر لازم نیست: امروز بلیط بخرید و فردا دم در زیارتگاه عکسی به یادگار بگیرید؛ شما رستگار شدهاید! برگردید و قصهها بسازید از جذبة معنوی معبد و دست شفابخش مراد و الهامی که ناگاه در سحرگاهی نیمه تاریک بر قلبتان وارد شده است.
توریسم اگر بازی باشد، فرهنگ – ابزارش – میشود وسیلة سرگرمی؛ پیِ سرگرمی هم پول میآید. پول هم عجله دارد. کاری ندارد که باید فرایندی طی شود؛ باید مقدماتی فراهم گردد. زائر میداند که در همین آهستگی است که چیزی از دست میدهد – و البتّه چیزی بس بزرگتر بدست میآورد. زائر به فکر نزدیکی نیست که دوری راه هراسانش کند و نعره برآورد که راهم را دور کردید. توریست نمیداند و فریاد میکشد و لذّت آهستگی جایش را به آشوبة تعجیل میدهد.
پینوشت. اینها را در ذهن داشتم و اصلاً نوشته بودم برای کس عزیزِ دیگری. نمیدانم چه شد – با حذف بعضی سطرها که به نوشتههای قبلی ارجاع میکرد – تصمیم گرفتم اینجا بگویم. شاید برای یادآوری بخودم باشد که از اصل موضوع عبادت هم که بگذریم، با همه چیز اینطور میشود برخورد کرد: میتوان زائروار قدم زد؛ میشود توریستوار. میتوان کتاب را زائروار خواند؛ میتوان توریستوار. نوشتن همینطور، عکس گرفتن، درس خواندن و همکلام شدن نیز و ... میدانید، میخواهم بگویم شاید بتوانیم هر چیز را زائروار دوست بداریم، یا توریستوار دوست نداریم و گمان کنیم که دوست داشتهایم.
شور
هو
مطرب همین طریق غزل گو نگاه دار
کاین ره که برگرفت بجایی دلالتست
- سعدی
هربار که ردیف آوازی عبدالله خان دوامی را میشنوم، ایمان میآورم که زیباترین گوشههای ردیف، عزّال و حسینی در شور است؛ خصوصاً اینکه با صدای پیر و خوش عبدالله خان و تار لطفی اجرا شود و با دوبیتی ادامه یابد و در زیرکش سلمک فرود بیاید. آنوقت است که میفهمی آنچه قدما داشتند و خوانندگان جدید – حتّی آنها که خوشخوانند و نه شیرینخوان – ندارند، اول لحن است و بعد درست خواندن و تطبیق شعر با گوشه و تزیینهای زیبا و غلتها و اشارات درست و هزار یک ظرافت دیگر.
خلاصه اینکه، به لطف اجرای سحرانگیز عبدالله خان دوامی، این چند گوشة شور را عجیب دوست دارم.
متأسّفم؛ یادم رفته بود...
هو
۱)
‘زیبای این خیابان مرده است.’
(آمینتا؛ نوشتة جوانّی کمیسّو - نویسندة فقید ایتالیایی)
۲)
عصر ما داغ رمانتیسم آوارگان را بر چهره خواهد داشت.
(سیوران - نویسندة رومانیتبار فرانسوی)
دلقکها و رجل سیاسی
میگویند وقتی اپوزیسیون هنوز در موقعیّت قدرت قرار نگرفته – وقتی که بزبان پارتو هنوز جزو نخبگان شایستة خارج از قدرت است – دم از عدالت و برابری و آزادی میزند و بعداً وقتی به موقعیّت قدرت میرسد و کم کم تبدیل به نخبة نالایق میشود، شعارهایش را فراموش میکند. امّا این اپوزیسیون ما، از همین حالا تمامیتخواه است و عدالت سرش نمیشود.
کسانی که شبکههای فارسیزبان ماهواره را میبینند، احتمالاً جناب صوراسرافیل و برنامهاش را میشناسند. توفیقی اجباری پیش آمد و پریروز برنامهاش را دیدم. در توصیفش صرفاً میتوان گفت بشدّت و حتّی بیشتر خندهدار بود!
جناب صوراسرافیل با قیافهای بامزه و حرکات عصبی جملاتی تولید میکرد مثل اینها: ‘مردک مصدقالدولة کودتاچی، گند زد به مملکت... نهضت آزادیها جدیداً باز وِروِر کردهاند که جواب همهشان را خواهم داد... همه هم با سند و مدرک...‘ بعد لابلای کاغذهای روی میز را گشت و چیزی پیدا نکرد و دوباره و اینبار خطاب به سران کشور ادامه داد: ‘آهای مارمولکها! بیشعورها! مشکل شمایید؛ اعتیاد شمایید؛ فحشا شمایید... همهتان مارمولکاید... این فیلم مارمولک را تازه خودتان اجازه دادهاید که اینطور نشانتان میدهد! ‘و بعد – شرمنده – در مورد ترمیم کابینه: ‘سر خر را برداشتهاید، سگ گذاشتهاید! ‘ و بعد نوبت به چپها رسید: ‘شما احمقها شعور ندارید... صد میلیون نفر بخاطر شما در کشورهای کمونیستی مردهاند. اینها را اسناد تاریخی میگویند. تاریخ میگوید که مارکسیسم – لنینیسم شما غدّة سرطانی بود. ‘ و باز بین برگهها جستجو کرد و چیزی نیافت. ادامه داد: ‘اگر زِرزِرِ اضافه کنید، مردم همة شما را تکه و پاره میکنند. ‘ و همة این جملات عصبی هم بگونهای مسلسلوار و بیوقفه، با حرکات شدید دست و مرتب کردن چندبارة کت و کراوات گفته میشد.
اینها را که میدیدم، یاد هابرماس افتادم که – اگر اشتباه نکنم – گفته بود ‘در ایران از فیلسوفها شومن میسازند‘ فکر میکردم این وسط تکلیف شومنهایی که ادعای رجال سیاسی بودن میکنند، کم و بیش مشخص است؛ به دلقکهایی بدل میشوند برای خندة مردم. خدا اجرشان دهاد!
میزنم تا زنده هستم حرف حق
گلآقا (قب) را آخرین بار پارسال همین موقعها در سالن نسیم شمال ساختمان زاگرس دیدم. یادم میآید روز معلم را هم تبریکش گفتیم و از ظرف کشک آبدارخانه، کشک تعارفمان کرد. دیروز که اتفاقی از خیابان زاگرس میگذشتم و پارچة سیاه تسلیت را دیدم که نوشته بود «گلآقای ملّت ایران به خدا پیوست»، شوکه شدم. دیشب نشستم و سالنامة ۱۳۸۲ گلآقا را خواندم. مقدمه و مؤخرهاش به قلم گلآقا بود. هنوز هم معتقدم بزرگترین هنر گل آقا، نثر بیبدلیش بود و بعد تربیت آدمهایی که آنطور خودشان میگویند مثل پسرهایش و جایگزین پسر ۲۰ سالة از دسترفتهاش بودند و همه را «نورچشمی» میخواند. کارنامة گلآقا حتماً مثبت و پرارزش بودهاست. روحش شاد...
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001