« March 2004 | Main | May 2004 »
دربارة روح مبتذل وبلاگنویسی
هو
علیرضا دوستدار ِ عزیز – که ندیدهامش؛ امّا ارادت ویژهای به پدر و مادر فرهیختهاش دارم – چند روزی است که ترجمة مقالهاش دربارة ابتذال در وبلاگستان فارسی (بخش اوّل | بخش دوّم) را در وبلاگ فارسیش گذاشته. مقاله، گونهای مشاهدة مشارکتی مردمشناسانه و زبانشناسانه در فضای سایبر است دربارة بحثی که چندی پیش دربارة ابتذال در وبلاگهای فارسی در گرفت. کار جدّی چندانی جز همین مقاله دربارة وبلاگهای فارسی ندیدهام. بجز چند نوشتة کوتاهی که علیرضا دوستدار در مقالهاش ارجاع داده، شاید «زبان فارسی در وبلاگهای فارسی» بهرام اشرفزاده و «وبلاگ: لابراتوار مجازی برای تمرین دموکراسی» دکتر مسرت امیرابراهیمی (هر دو در ویژهنامة وبلاگ دنیای کامپیوتر و ارتباطات – زمستان ۱۳۸۲) و همینطور بحثهای کلّی دکتر شکرخواه کارهای درخور توجّه دیگری است که میشناسم.
خلاصه اینکه از خواندن مقالة «روح مبتذل وبلاگنویسی» لذّت بردم. علّت اصلی خوش آمدنم، بیشتر از اینکه مربوط به موضوع نوشته باشد، به نوع نگاه و روش تحلیل نویسنده مربوط میشود که بخوبی با دو مفهوم ژانر باختینی و هژمونی و همینطور نیمنگاهی به سرمایة فرهنگی بوردیو سعی در تحلیل موضوع دارد. بهرحال، خواندن مقاله را بشدّت توصیه میکنم. کار علیرضای دوستدار – که اکنون در هاروارد تحصیل میکند – ، نوشتة مهمی در حوزة زبانشناسی اجتماعی – و شاید درستتر باشد بگویم مردمشناسی زبان – در مطالعات فرهنگی فضای سایبر فارسیست.
پینوشت: بعنوان پیشنهادی نپخته و ایدهای خام، شاید نگاه کردن به وبلاگهای فارسی از منظر کارکردهای ایدئولوژیکشان و نگاه کردن دوباره به آنها از طریق آنچیزی که مراد فرهادپور نام ژنریک «اشعار سهراب سپهری» را (بدون هرگونه پیشداوری و قضاوت منفی) بر آنها مینهد، مفید باشد. از این منظر، شاید به همان مفهومی که در مقالة علیرضا دوستدار فرهیختهبازی نامیده شده، نزدیک شویم. مراد فرهادپور در مقالة «یادداشتی بر گفتار روشنفکری و کارکردهای ایدئولوژیک» تا اندازهای کارکردهای گفتاری را که اگزیستانسیالیستی نامیده میشود – بعنوان عالمی گفتاری discursive universe – نشان داده است. راستش را بخواهید، الان درست نمیدانم چه ارتباطی بین تحلیل مقالة روح مبتذل وبلاگنویسی و نوشتة فرهادپور وجود دارد؛ امّا بنظرم میآید ارتباطهایی هست.
صحبت به اینجا که رسید، به بهانه باید بگویم کتاب «زبان، منزلت و قدرت در ایران» ویلیام بیمن را رضا ذوقدار ترجمه کرده. تمام کتاب را نخواندهام؛ امّا از یکی دو بخشی – که بمناسبتی مجبور شدم و خواندم – خیلی لذّت بردم؛ نویسندة کتاب خیلی خوب به جنبههای اجتماعی زبان فارسی پرداخته.
شبکهها و سرمایة اجتماعی
هو
دیروز به لطف دکتر ایمانی – استاد جامعهشناسی شهریمان – دکتر کیان تاجبخش – استاد دانشگاه نیوسکول – یکی دو ساعتی مهمان کلاسمان بود. دکتر تاجبخش نویسندة کتاب The Promise of the City: Space, Identity, and Politics in Contemporary Social Thought است و آنطور که فهمیدم، مهندسی عمران دارد و فوق لیسانس اقتصاد با گرایش توسعة شهری و دکترای جامعهشناسی شهری.
بحث دکتر تاجبخش در کلاس، پیامدهای شهری شدن بود و ناظر به کار کلود فیشر که به نوعی تئوری کلاسیک جامعهشناسی شهری را – که میگوید حرکت از جامعة روستایی به جامعة شهری مترادف با کاهش همبستگی است – زیر سؤال میبرد. کل بحث هم با استفاده از مفهوم شبکههای اجتماعی و ویژگیهای تعامل کنندگان پیش رفت.
بنظر من تأکید بر شبکههای اجتماعی در هر بررسی شهری، تأکیدی بسیار زیرکانه و درست است. اگر بخواهیم با دید اجتماعی به شهر بپردازیم، شبکههای اجتماعی ابزاری بسیار توانمند است. باز در دید من، اهمیت مفهوم شبکة اجتماعی – به عنوان ابزار پژوهش – در این است که خیلی سریع به «سرمایة اجتماعی» میرسد و با انواع دیگر سرمایه (سرمایة اقتصادی، فرهنگی و نمادین) مرتبط میشود. ضمن اینکه باز خیلی راحت با نتایج و کارکردهای سرمایة اجتماعی (نظیر مشارکت، بده بستان، اعتماد – این یکی خیلی اهمیت دارد – ، هنجارهای اجتماعی، منابع مشترک و عمل گرایی) ارتباط پیدا میکند و درست همین جاهاست که بوردیو اهمیت پیدا میکند؛ کلمن مطرح میشود و اندیشههای فوکویاما (خصوصاً در مورد اعتماد) طرح میگردد.
خلاصه اینکه مباحث جلسة دیروز خیلی مفید بود و یکبار دیگر – دست کم به من یکی – اثبات کرد که تمرکز بر مفهوم شبکههای اجتماعی و سرمایة اجتماعی ارزشمند است. بهمین خاطر هم سهم خودم را در مقالة گروهی درس جامعهشناسی شهری (دربارة آلودگی محیطی) که به ارتباط فرهنگ و آلودگی میپردازد با چنین مسایلی پیش میبرم. بنظر میآید که بخشی از مسألة آلودگی محیطی در شهرها به معمای عمل جمعی و مسألة اعتماد ارتباط دارد و همین بهانة خوبی است برای شروع چند صفحهای که میخواهم بنویسم.
هنوز، اصلاح طلبم
هو
دوست و همشاگردی دوران دبیرستانم، علی پیرحسینلو – که او هم مانند من تغییر رشته داده و کامپیوتر دانشگاه تهران را با جامعهشناسی همان دانشگاه عوض کرده – در صفحة دوم روزنامة تازه تأسیس – و به گمانم موفق – وقایع اتفاقیه پنجشنبة گذشته (۸۳/۲/۳) ستونی نوشته با نام «ژاپن، امّا تحت فشار» و در آن استدلال کرده که احتمالاً جناح راست و محافظهکار پیروز در انتخابات در رفتار اجتماعی خصوصاً با جوانان دچار مشکل خواهد شد و احتمالاً سختگیریها را شروع خواهد کرد. قدری با نظر علی محالفم.
به نظر من جریان محافظهکار پیروز و دولت – احتمالاً – دست راستی آینده برای بقا چارهای جز این ندارد که سختگیریها را کاهش دهد و دخالتش را در حیطة شخصی و خصوصی افراد در کمترین سطح و در حداقل نگاه دارد. میتوانم حدس بزنم در شرایط حاضر، هیچ چیز – حتی سختیهای اقتصادی – نمیتواند به اندازة سختگیری اجتماعی – بزن و ببند و بازداشت و دخالت در حیطة خصوصی – مشکل آفرین شود. بهرحال در این چند سال که دولت اصلاحات – از نوعی که در محاوره دست چپی خوانده میشود – روی کار آمده، سختگیریهای از ایندست کاهش یافته؛ جوانها حیطة خصوصیشان را – کم و بیش و دستکم بهتر از قبل – میشناسند و توقّع احترام به آنرا دارند؛ دوست دارند هر طور که میخواهند بپوشند؛ هرچه تشخیص میدهند گوش کنند؛ نظارت بالادستی بر معاشرتشان را نمیپسندند و احتمالاً حتّی مشروعیت بسیاری از قوانین دست و پاگیر را زیر سؤال بردهاند؛ چه برسد به قوانین فراوانی که نانوشته اجرا میشود. (مثال اخیر ممنوعیت کار خانمها در کافی شاپها که هیچ توجیه قانونی برای آن وجود ندارد و حتی مخالف نص صریح قانون اساسی است، از جمله قوانین نانوشته ولی اجرایی است که در ذهن دارم.)
اگر بخواهم مشابه مدل تد رابرت گر بحث کنم، حیطة خصوصی، اینروزها – به صورت نسبی و کم و بیش – تا حد خوبی جزء امکانات ارزشی (Value Capabilities) جوانان به شمار میرود و احتمالاً از طریق سرایت و تماس – ماهواره، اینترنت، فیلم و هر چیز دیگری که میشناسیم – انتظار ارزشی (Value Expectation) فزایندهای در این مورد دارند؛ دوست دارند بیشتر به خواستها و فردیتشان توجه شود. احتمالاً اگر بخواهیم مطابق مدل گر، جوان ایرانی دچار محرومیت نسبی و به تبع آن نارضایتی و خشونت نشود، باید فاصلة این انتظار و آن امکان را ثابت نگاه داریم. قاعدتاً نمیتوان جلوی افزایش خواستهای اجتماعی جوانان و انتظاراتشان را گرفت؛ از سوی دیگر باید کمکم این میدان و عرصه را در اختیارشان بگذاریم تا امکاناتشان را مطابق انتظارات افزایش دهیم. اکنون، اگر بخواهیم همین امکانات را هم دریغ کنیم، جوان دست به مقایسه – دست کم با گذشتة خود در دوران گشایش ناچیز دورة اصلاحات – میزند و مطمئناً متوجه عمق و فاصلة انتظار و امکان ارزشی میشود و نتیجه، مطابق نظر گر احساس محرومیت نسبی (Relative Deprivation) است که به نارضایتی، خشونت جمعی و – آنطور که این سالها معمول شده – خشونت سیاسی و دیگر عواقب محتمل منجر میشود.
این همان چیزی است که علی پیرحسینلو در ستونی که نوشته – بدرستی – بازماندة بدنة اجتماعی اصلاحات میخواند. اگر نظر مرا بخواهید، واقعیّت این است که خطرناکترین تهدید – و از سوی دیگر بهترین فرصت – برای دولت احتمالاً محافظهکار آینده، همین بدنة اجتماعی – یا مردهریگ اجتماعی – بجامانده از دولت شکست خوردة اصلاحات است. مردم – خصوصاً جوانان – راحت از این خواستهشان چشم نمیپوشند. صریحتر بگویم؛ میراث اجتماعی اصلاحات برای محافظهکاران، گروی مردم از دولت آینده است. اینکه در افواه میگویند، دولت آینده ماهواره را آزاد خواهد کرد؛ به روابط و معاشرتها گیر نخواهد داد؛ در مورد پوشش چندان سختگیری نخواهد کرد و ... به نظرم تا اندازهای درست است. فهم عام (Common Sense) بعضی موقعها بدجوری درست حس میکند! دستکم اینکه دولت آینده برای بقا – برای جلوگیری از خشونت و به تبع آن برای استفاده نکردن از ابزار سرکوب که هزینههای فراوانی دارد – مجبور است – اگر عاقل باشد – امکانات اجتماعی ارزشی شهروندان را مطابق انتظارات ارزشی آنها بیشتر و بیشتر کند. از سوی دیگر، جریان محافظهکار میتواند – باز اگر عاقل باشد – از این گروکشی مردم و خصوصاً جوانان به بهترین نحو به نفع خودش سود ببرد.
گاهی که در جمعی دربارة ناتوانی دولت خاتمی و اینکه هیچکار مفیدی انجام نداده، بحث میشود؛ بیشتر به این استدلال – که گفتم – روی میآورم. قبول دارم که خاتمی بیش از آنچه انجام داده، فرصت و اعتماد در اختیار داشته و فرصتسوزی کرده؛ ولی بهرحال گشایشهایی که در این چند ساله در بخش اجتماعی رخ داده – هرقدر هم اندک و ناچیز – قابل توجه است و سران آینده را – اگر بدون تفکر عمل کنند – با دشواری مواجه خواهد کرد. شاید اندازهای خوشبینانه باشد – و احتمالاً بیش از اندازه – امّا من برخلاف بسیاری دیگر از همنسلانم، هنوز اصلاحطلبم؛ گیرم نه مدل دوم خردادی و البتّه قطعاً – هنوز – نه به گونة آبادگرانی.
اردوی گرگان
هو
تعطیلات اخیر را با دانشآموزان سوّم راهنماییم در اردوی گرگان بودم. کم و بیش همزمان با آنها رسیدم و با آنها برگشتم. به من – و امیدوارم – به بچّهها خیلی خوش گذشت. روز اوّل جنگل النگدرّه را دیدیم و حسابی آببازی کردیم و خیس شدیم. روز دوّم یکی از مزرعههای پدرم را دیدیم که برداشت کاهوی آیس برگ داشتند و همانجا کاهو خوردیم و چیدیم و بردیم. همانروز هم به تماشای میل گنبد کابوس رفتیم و برگشتنی به ارتفاعات رامیان سر زدیم و برفبازی کردیم.
برداشت کاهو
ارتفاعات رامیان هنوز برف دارد.
روز بعدش صبحانه را در سبزی خیرهکنندة ناهارخوران خوردیم و روستای زیارت را بالا رفتیم تا به آبشارهای واقعاً زیبایش رسیدیم و همانشب هم در مدرسة استعدادهای درخشان گرگان – محل اقامتمان – بچّهها مسابقة کشتی دادند...
کوه و جنگل و مِه - ارتفاعات روستای زیارت
یکی از دو آبشار ارتفاعات زیبای زیارت
روز آخر هم به بندرترکمن رفتیم و قایق سواری کردیم و بچّهها سوغاتی خریدند. در این میان هم هر زمان، فرصتی پیش میآمد با همراهانم به مامانبزرگ سر میزدیم و تخته نرد بازی میکردیم!
دریای خزر – خلیج گرگان – اسکلة قدیمی بندر ترکمن
پنجشنبه غروب هم از گرگان با قطار برگشتیم. همیشه یکی از بهترین زمانهای اردوها، هنگام برگشت است؛ خصوصاً با قطار. بچّهها و معلمها دربارة همه چیز صحبت میکنند؛ خاطرههاشان را تعریف میکنند و ... اینبار هم غیر از صحبتهایی که باعث شد همدیگر را بهتر بشناسیم، برنامة ویژه، کنسرت «جاز مجاز ِ مَجازی» (!) بود که سامان و آرمان و مهران اجرا کردند (وان نه؛ تو نه؛ تری نه؛ فور/ استقلال لاییخور!)... صبح جمعه چیزی به هفت مانده، تهران بودیم. بچّههای دبیرستان هم از اهواز برگشته بودند و در راهآهن دیدیمشان.
خلاصه اینکه با یکی دو درجهای تب و احساس سرماخوردگی – که حتّی رانندة تاکسی هم متوجهش شد – به خانه برگشتم و به لحظههای خوب اردو فکر کردم: به شبکة اجتماعی عجیبی که در شهرِ مادریم با من بود. (نرسیده، رمضان جعفری – کارمند پدرم – زنگ زد که دنبالم بیاید و اینکه شوفاژهای خانة مزرعة سلطانآباد را روشن کرده و خانه گرم است؛ چند ساعت بعد، قاسم دنکوب زنگ زد که ماشینش را اگر لازم دارم، در اختیارم بگذارد؛ و در گنبد، جلیل بیباک – ترکمن دوست داشتنی – زنگ زد به موبایلم که هر کاری لازم است، بگویم انجام دهد.) به همة اینها فکر کردم و به همراهان عزیزم احسان و محمدجواد و آقای محمودی و احمدی و کاظمپور و علیپور و دیگران. به نگهبان عصبی مدرسة گرگان – که بچّهها و البته بزرگترها طاقتش را طاق کردند. به خیس شدن وسط رودخانة النگ درّه. به شعری که بچّهها – خصوصاً شاهین و سامان – در مینیبوس با لهجة جنوبی میخواندند و دست میزدند. (آقا شیوا/ خوب و تازه/ لب ساحل/ تن ماهی/ لب جادّه/ کاهو تاره/ ...!). به رقص آقای درجزی ِ راننده، داخل میل گنبد و شاباش دادن! به توله گرازهایی که در رامیان گرفتند. به سقوط من و خشایار داخل گِل همانجا. به پیرمرد زیارتی و اسب و الاغش. به امیرپویا (و البتّه غرغرهایش با این ترجیع بند همیشگی: آقا، این شهره که شما دارین؟!) و سامان که یکی بیشتر و دیگری کمتر زیر آبشار زیارت ایستادند. به سوپ ِ لیسکِ دلبهمزنِ مصطفی در قوطی کنسرو. به میثاق که چقدر شعر بلد بود و از آن مهمتر چقدر خوب بلد بود؛ انگار که آنها را از دل و جان خوانده و لذّت برده. به کشتی بچّهها؛ اداهای حامد و فنآموزی آقای کاظمپور. به قایقسواری بندرترکمن. به محمدحسین – که فکر کردن را دوست دارد و اینرا میتوان از صحبتهایش فهمید – و وحید – و البته خلبازیهایش – و به اشکان – که هیجانش را قایقرانِ بندرترکمن تکمیل کرد. به صحبتهای داخل قطار. به سعید – و قدمزدنهای شبانهاش در حیاط مدرسه – و کسری – و علاقهاش به شعر کهن و منوچهری خواندنش – و امیرحسین – که جملههای پرسشی را بیشتر از انواع دیگر جمله، اصفهانی ادا میکند! – به فرداد – که مثل بقیه، بزرگ میشود و یاد میگیرد – و به محمدرضا و به نوید – که بالقوه موجود بامزهای است – به محمدمهدی دبیرستانی – که اتّفاقی، هم رفتنی در هواپیما با من بود و هم برگشتنی در قطار با هم – و به خواهرزادة ششماهة دوستداشتنیاش، آرین – که قرار بود گریه نکند! – به کامیار – که گرچه در اردو نبود، امّا دوبار تماس گرفت و مهمان تلفنی اردو بود! – به محمد – و نون بیار کباب ببر و شطرنجی که با هم بازی کردیم – و کیا و آیدین و حسینها و علیرضا و محمد دیگر و سالار و مهیار و علیها و آریوبرزن و مرتضی و امیرحسین و هادی و احسان و حسام و رشید و خلاصه، به همة شاگردهای خوبی که نمیگویم بیهمتا هستند؛ امّا کم مثل آنها پیدا میشود... و البته به خاطرههای نگفتنی دیگر که یک شب مرا در خانة مامانبزرگ به مرورشان بیدار نگه داشتند.
هایکو
هایکو [ذکر]
تسبیح میانداختم تا صبح
خاطراتت را
دانه... دانه... دانه...
نظریة انقلاب گلی ترقی
هو
لطفاً به من نخندید؛ به نظر من داستان «مادام گرگه»ی گلی ترقی – که در کتاب خاطرههای پراکنده چاپ شده – شباهت زیادی به نظریة انقلاب توکویل دارد! وقتِ خواندن داستان یاد این چند جملة انقلاب فرانسه و نظام پیشینِ توکویل افتادم: خطرناکترین لحظه برای یک حکومت بد زمانی است که میخواهد اصلاحات را شروع کند [...] بدبختی ای که مردم به ناچار آنرا با شکیبایی تحمل میکنند، به محض اینکه اندیشة رهایی به ذهن آنها خطور کند، تحمّل ناپذیر میشود.
میدانید؛ به نظرم مادام گرگه – همسایة راوی و به زبان توکویل حکومت سابقاً بد – از موضع ضعف برخورد میکند و از این موضع در صدد دادن امتیاز – یا به زبان توکویل انجام اصلاحات دیرهنگام – است. همین، اشتهای راوی را افزایش میدهد و او را به انقلاب وامیدارد.
میخواهید بپذیرید، میخواهید نه؛ بهرحال مادام گرگة ترقی مثالی از نظریة انقلاب توکویل است... ضمن اینکه من – هنوز – دیوانه نشده ام!
هایکو
هو
چاووشی ِ کلامت بود،
نگاهت
- طرح ِ کوچک ِ خوشبختی -
تدبیر یا تقدیر؟
هو
اصل در آمدِ کار است؛ نه دانستن کار
تاس اگر نیک نشیند همه کس نرّاد است
چیزی که از بچّگی خوب خاطرم هست اینکه در اطراف ما همه نرّاد بودند. تخته نردی که اکنون در خانه داریم، یادگار مامانی است. از تخته نرد بازی کردن بابابزرگ، خاطرات محدودی دارم؛ امّا تعریفش را زیاد شنیده ام. بابابزرگ همیشه مهمان داشت. بعد از ناهار بساط تخته به راه بود؛ معمولاً هم با جنجال زیاد. آنطور که تعریف میکنند، بابابزرگ رقیب نداشت! بازار کُری خواندن هم در تمام طول بازی گرم بود. بابابزرگ خیلی وقتها، همان عددی را که میخواست تاس مینداخت و اصطلاحاً تاس میگرفت. برای همین برایش لیوان میاوردند تا تقلّب نکند و جالب اینجاست که لیوان هم مانعی سدّ راه خواستش نبود! گاهی هم گویا، وقتی حریف در جایی از بازی عدد خاصّی میخواست، پیشنهاد میکرد: "تاس نریز! هر چی دوست داری، بازی کن!" هم حرص حریف درمیآمد و هم نمیتوانست این پیشنهاد نجاتبخش را رد کند؛ گرچه نتیجه باز، باخت حریف بود! تخته نرد همیشه در خانوادة ما بازی دوست داشتنی هیجان انگیزِ البته پرمدعی و پرتماشاگر و کنار دست نشینی بود. از همان بچّگی تخته نرد را یاد گرفتم و کم و بیش بازی میکردم... قبل از اینکه شطرنج را یاد بگیرم و "کیش" و "گارد" و "قلعه" و "مات" را بدانم، تخته نرد بازی کردن را یاد گرفتم و "قات کردن" و "ششدر" و "بستنِ درِ خانه" و "گشادبازی" و "گرفتن افشار" را. از همان بچّگی تاسها را مثل حرفه ایها میخواندم: "کورمکوری" و "شیش و بش" و "چُرس" و "سه بدو".
یکی از تفریحات عمده ام وقتی نُه ده سالم بود و به ترکیه رفته بودم همین بود که در قهوه خانه ها و پارکها نرد بازی کردن ترکها را ببینم و قواعدشان را که اندکی با ما متفاوت بود کشف کنم؛ مثلاً تا آنجا که خاطرم هست، "جفت" را دو بار بازی میکردند و نه چهار بار. ترکها هم متعجب بودند که چقدر دقیق بازیشان را نگاه میکنم و حتّی پیشنهاد بازی میدهم! شنیده ام، در ایتالیا هم – خیلی جدّی – نرد بازی میکنند؛ همین است که از "فرهنگ مدیترانه ای" خوشم میآید!
مامانبزرگ که میآید تهران، یا من که میروم گرگان تخته نرد بازی میکنیم و – شرمنده – اغلب میبازم. (گرچه نباید از حق گذشت که مامانبزرگ گاهی هم تقلّب میکند؛ خصوصاً وقت برداشتن مهره ها که بازی پرهیجان میشود و هر دو طرف تند تند تاس میریزند و بازی میکنند!) دو سال پیش که با سام و مهرتاش رفتم گرگان، دسته جمعی با مامانبزرگ تخته بازی کردیم و نهایتاً هم – شاید احترام مهمانهایش را نگاه داشت! – از تیم سه نفرة ما باخت. دستی که نوبت سام بود، مامانبزرگ از شگردِ محبوبِ خودش استفاده کرد؛ شیوة رایج پُر ریسکی که "گشاد بازی" میخوانند. یعنی مهره هایشان را در معرض مهره های حریف قرار میدهند تا آنها را بزنند. اینطور، خانة حریف را تسخیر میکنند و منتظر میمانند حریف – ناخواسته و با تاس بد – گشاد بدهد... آنوقت است که ورق برمیگردد و بازی باخته را به بُرده تبدیل میکنند. مامانبزرگ، سام را اینطور برد و خاطرة باختش مدّتها در ذهن سام مانده بود!
این اواخر اغلب – همان دفعات محدود که بازی میکنم – میبازم؛ یا اگر میبرم، بردم چندان دلچسب نیست. آخرین برد دلچسبم، بُردِ 5-1 بود: بازی با کسی که رقابتمان تند و شدید است؛ امّا چون با کامپیوتر بازی میکردیم، چندان مزه نداد! البته پیشنهاد بازی با کامپیوتر هم از من بود... شانس تاس ریختنم چند وقتی است خشکیده؛ به همین خاطر وظیفة تاس ریختن را به کامپیوتر واگذاشتیم! دفعة بعدش – یکی دو هفتة پیش – با لیوان تاس ریختیم و در کمال ناباوری 5-4 باختم و هنوز منتظر فرصتم تا باختم را جبران کنم...
***
همة اینها را نوشتم تا بگویم کتاب جالبی چاپ شده... امروز ظهر که سراغ کتابفروشی محلمان رفتم، کتاب "تخته نرد؛ تقدیر یا تدبیر؟" را دیدم و تنها نسخه اش را برداشتم. نویسندة کتاب دکتر ابوالقاسم تفضّلی است؛ برادر مرحوم محمود تفضّلی؛ همانکه آثار جواهر لعل نهرو را به فارسی برگردانده. (جالب اینکه پسرِ محمود تفضّلی – دکتر شیوا تفضّلی – نفر دوّم مسابقات جهانی تخته نرد است و ریاست عالیة مسابقات تخته نرد اروپای غربی!) خلاصه، وقتی کتاب را – که انتشارات عطائی در شکل و ظاهری بازاری و نه چندان مطلوب منتشر کرده – برداشتم، کتابفروش گفت: "فکر نمیکردم کسی این رو بخره؟" جواب دادم: "اتّفاقاً! ایرانیها همه نرّادن! این کتاب خوب فروش میکنه!"
کتاب مجموعه ایست از خاطرات و تاریخچة تخته نرد از عهد باستان تا امروز و شکلهای مختلفش در کشورهای گوناگون و نیز داستان نرد در شاهنامه و همینطور قواعد بازی و پیشنهادها و داستانها و حکایتها و شعرها و حتّی مفاهیم عرفانی تخته نرد. خلاصه هرچه دربارة تخته نرد بخواهید بدانید، اینجا هست! یکی از جالبترین بخشهای کتاب، آنجاهایی است که قسمتهایی از رسالة "قمارخانه"ی محمد امین میرزای قاجار (چهل و چهارمین فرزند ذکور فتحعلیشاه) را ذکر میکند...
خلاصه اگر مثل من نرد را دوست دارید، "تخته نرد؛ تقدیر یا تدبیر؟" – به گمانم – تنها کتاب مفصّل فارسی در اینباره است. فقط نمیدانم چطور کتاب را به حریفانم نشان بدهم. میترسم فکر کنند کتاب را برای بهبود بازیم خریده و خوانده ام؛ نمیدانند که خودم ختم تخته نردبازها هستم! امّا چه کنم که:
احوال جهان چو کعبتین است و چو نرد
نامرد ز مرد میبَرَد؛ چه توان کرد؟!
:)
شمعلونی
هو
طلسمی هست به نام "شمعلونی". باید این واژه را بر برگه ای بنویسی و در قدم اوّل، خواسته ات را نیّت کنی و سپس برگة طلسم را با میخ در سوراخ "میم" بکوبی به دیوار و اگر خواسته ات ادا نشد، اینبار میخی دیگر در سوراخ "عین" بکوبی. میگویند، اگر در سوراخ "واو" بکوبی، مشکلت قطعاً و حتماً مرتفع میشود.
خواستم بگویم به نقطة دوّم "شین" رسیده ام، ادامه بدهم؟!
معافیّت اخلاقی؛ مانیفستی – شاید – ضدّ هنرمند
هو
چرا اینها را میخوانی؟ چرا – خیره – دریده شدن مردمک چشم دختر را با تیغ اصلاحِ مرد میبینی و تحمّل میکنی؟ چطور خواندنِ توصیف پلکهای نیم جویدة جذامیان و چرکابة شاش آزرده ات نمیکند؟ میخوانی که پسرک، دخترک را میزند؛ بخون مینشاند و تا اطرافیان جدایشان نمیکنند، دست بر نمیدارد... جنازة متعفّن الاغ را روی پیانو تحمّل میکنی... چرخ شدن آدمیان را در چرخ گوشت غول پیکر نگاه میکنی. شاید توصیف بالاآوردن تُرشاب انبه را چون متنی ادبی بخوانی... با چشمانت میبینی مردِ معتاد، مواد را در قاشقکی با جوهرلیمو روی آتش ذوب میکند، به سرنگ میکشد و سوزن سرنگ را زیر نافش – دو انگشت بالای کشِ لباس زیر – تا ته داخل بدن میکند؛ تزریق میکند و دوباره خون را داخل سرنگ میکشد و سه باره؛ "خونبازی" میکند تا آنطور که خودش میگوید لذّت ببرد... صورت لهیدة سرباز جنگ را – خونسرد – به تماشا مینشینی. همة اینها را میبینی و میشنوی و میخوانی و هیچ نمیگویی.
تو، همین الان داری این گنداب واژه – که بوی عفنش طاقت مرا هم طاق کرده – تحمّل میکنی. چرا این صفحه را نمیبندی؟ رنج را میبینی و درد را. در داستان میخوانی. در فیلم به نظاره مینشینی. در عکس تماشا میکنی و باز تحمّل میکنی...
چرا من حق دارم واژه های عفن را اینطور بکار برم؟ چرا تو اینها را – در اینجا و ده فیلم و صد کتاب – میخوانی و میبینی و باز میخوانی و میبینی و حتّی ستایش میکنی؟ "سگ اندلسی" را بسیاری شاهکار سینما مینامند و مانیفست سینمایی سورئالسیم. آنچه تماشا میکنند، البتّه جسد است و جمجمه و گند... (و چه بداقبال که نجاست خواری را در این فیلم به تماشا ننشستند!) جز این است که گویا مجوزّی برای من یادداشت نویس و اوی فیلمساز و نویسنده قائلی؟ "جواز شاعرانه[یا معافیت روحانی]" (Benefit of Clergy) آنچیزی است که اوروِل میگوید. همان جواز و مجوّزی که هنرمند را از اخلاقیّاتِ مردمان عادّی معاف میسازد. جادوی "هنر" ستایش را برای هنرمند و هرچه میکند، همراه میآورد: دوراس نویسنده هنرمند است و حق دارد تا خرخره الکل بخورد. نویسنده است؛ لابد برایش لازم است! دالی نقّاش در کودکی – آنطور که در زندگینامه اش میگوید – ترکیبی از خفّاش نیم جان و مورچه هایی که خوردنش را آغاز کرده بودند، به دهان میبرد و با دندان به دو نیم میکند؛ لابد همة "هنرمند"ها همینطورند!
نتیجه نمیگیرم. نه اینکه دوست نداشته باشم نتیجه بگیرم. بیشتر، نمیدانم چه باید بگویم. میدانم که بهرحال تماشای گند و کثافت و دستِ کم – آنطور که سوزان سونتاگ میگوید – "نگاه کردن به درد و رنج دیگران"، قواعدی دارد... میدانم که گاهی چنین تصویرها و توصیفهایی را دیده و خوانده ام و به هنر فیلمساز و نویسنده آفرین گفته ام. گاهی هم البتّه فحش داده ام. حتّی بعضی وقتها – شرم ندارم بگویم – مشتاقانه کتاب را تا ته خوانده ام و البتّه گاهی، فیلم را نیمه رها کرده ام. میدانم "جواز شاعرانه"، هست. ولی از سوی دیگر میدانم از اوّلی که شروع به نوشتن این چند سطر کرده ام، این بیت مولانا از خاطرم میگذرد:
سخن رنج مگو، جز سخنِ گنج مگو
ور ازین بیخبری، رنج مبر، هیچ مگو
مارگریت دوراس (5) - محمّد میرزاخانی
هو
بخشهای پیشین:
4- امیلی ال
3- دوراس، نوشتن، الکل و ...
2- عاشق
1- مارگریت دوراس
نايب کنسول – محمد میرزاخانی
داستان پيچيده ای دارد نايب کنسول. دير ارتباط برقرار مي کند. شيوة روايتش کاملاً منحصراست به خودش: دانای کلي است که گاه محدود ميشود و گاه بي هرگونه محدوديتي است؛ گاه با يکي از شخصيتهای داستان يکي ميشود و گاه چيزي ميشود خارج از همة اين تقسيم بنديها.
ابتدای داستان نيز، ماجرايش تا حدودی متفاوت است از ادامة داستان: گويي يک دفعه يک گسست پيش ميآيد. زبان داستان هم گاه بسيار ادبي و بازيگوش است و گاه شيوة ساده ای پيش ميگيرد: گزارش گونه و اخباری.
فضای داستان هم، يکسر، رخوت است و خمودی و گرما و جذام و بي حوصلگي و ملال و اندوه و مرگ. از همان آغاز چنان با درد آميخته ميشوی که گويي درد ميشود تکه ای از وجودت و همين است که با وجود روايت نسبتاً پيچيده و گاهي کشدار وحتي گيج کنندة داستان، نميتواني کتاب را رها کني و کنار بگذاری. و اگر هم اين کار را بکني، چه بسا با کوچکترين واقعه ای باز بر سر آن بازگردی و پيگيرش شوی. ابتدا و انتهای داستان جذّايت وکشش بسيار مشهودتری دارد. ميانه ها گريزان است: هر لحظه ممکن است سير ماجرا را از دست بدهي و خسته و بي حوصله فراموش کني که چه ميخواندی و چرا ؟ دقّت زيادی ميطلبد آن ميانه ها. نويسنده هم گويي به عمد ميخواسته هر چه در توان داشته، به کار بگيرد تا شيوة نو و بديعي درافکند و حد توانايي خويش را به نمايش بگذارد – که انصافاً هم بايد گفت در اوج ممکن توانسته از پس اين مهم برآيد.
داستان با رانده شدن دختری از خانه آغاز ميشود. دختر با مردی رابطه داشته، از او حامله شده و خانواده فهميده اند و او را بسان جرثومه ای پليد و ملعون از خانه و کاشانه اش ميرانند، دورش ميکنند و سرگردان کوچه ها و خيابان و دشتها. مادر به او، به اين دختر سرکش نافرمان و ماية ننگ، گفته که خيال بازگشتن را از سر بيرون کند، به پشت سرش هم حتی ديگر هرگز نگاه نکند:
پا پس نميگذارد، حرف مادرش را قبول دارد. راه ميرود، درمانده است: هنوز خيلي کوچکم، بر ميگردم. مادر گفته بود که اگر برگردی زهر توی برنجت ميريزم و ميکشمت. (ص 6)
دختر راه ميافتد و راه کنار رودخانه را ميگيرد تا هم گم نشود و هم چه بسا بتواند چيزی خوردني در کنار رود بيابد.
به بيغوله ای متروک میرسد، داخل میشود. میخوابد. حومة پورسات است اينجا. در آستانة بيغوله چشمش به شيروانی بام میافتد. قبلاً يک بار از ذهنش گذشته بود که تقريباً دو ماه است که حرکت کرده است، حالا ولی نمیداند. در منطقة پورسات هزارها زنِ رانده شده هست، سالخورده ها، مردانِ بی خيالِ ياوه گو، با هم رو در رو میشوند، همه شان در پی قوت و غذا هستند، حرف با هم نمیزنند. طعام دِه، ای طبيعت، با ميوه هايي که هست، با لای و لجن، با صخره های رنگ به رنگ . (ص 10-9)
به هر رو، دختر به رفتن ادامه میدهد. هر دم بر سختیهايش افزوده میشود: از يک سو هر روز بنيه اش را بيشتر و بيشتر از دست میدهد و از ديگر سو شکمش هر روز بزرگتر میشود، بر ميآيد و بيشتر آزارش میدهد.
استفراغ میکند. زور میزند که بچه را بالا بياورد، ريشه کن کند از خودش، امّا فقط ترشاب انبه بالا میآورد. میخوابد، خيلی. موجود خوابزده ای شده است، باز افاقه نمیکند، بچّه شب و روز از درون میجودش. گوش میدهد، صدای جويدن توی شکمش را میشنود، بچّه ای که گوشت میجود. رانها، بازوها، گونه ها را جويده است؛ گوشتی بر گونه نمیبيند دختر... (ص 13)
درد، و فقط درد، آنقدر زياد میشود که خواننده نمیتواند ادامة داستان را بخواند: با منِ خواننده درد سخت عجين شده است. پيش رفتن چندان ميسّر نيست: جانکاه است: کشنده: گويي ذرّه ذرّه ات میکنند: پاره پاره .
مادر گفته است: لازم نيست برای ما قصه ببافی و بگويی که چهارده ساله ايد يا هفده ساله. ما هم اين سنين را گذرانده ايم، بهتر از شماها، خفه شويد، همه تان، ما از همه چيز با خبريم. مادر هر قدر هم که بگويد با اين سنين آشناست و میداند، باز دروغ میگويد. زيرآسمان اطراف پورسات میدانی گل و لای است و قابل خوردن.(ص 15)
دختر اما گويی رنجش پايان ناپذير است: گويی مرتکب گناهی شده که میبايست از آن پس تا آن ساعت که در بند حيات است، رنج بکشد و تقاص پس بدهد. يک لذّت – به اجبار يا اختيار – و هزار عقوبت در هر لحظه وهر روز و باز بيشتر.
خوب است که اين بخشهای نخستين داستان بالاخره به پايان میرسد و مسير داستان به گونه ای تغيير میکند ، والّا هيچ بعيد نيست که خواننده هم مثل دخترک استفراغ کند، کاهيده جان وتن شود و حتی از درد بی نهايت، بزايد و بيرون بريزد از خودش آنچه در درونش است.
با همة اين اوصاف گويی نويسنده خواسته به خواننده اش نويدی هم بدهد که آری چه بسا آينده روشن باشد، چه بسا دخترک به سر و سامان برسد، برگردد و ...:
دختر جوان .... بعدها برخواهد گشت و به او، به آن کودنی که بيرونش کرد خواهد گفت: راندم از خاطرم تو را. (ص 16)
جالب است که رانده شدن دختر، و دليل آن، بسيار شبيه است به راتده شدن خود دوراس از جانب خانواده، از جانب مادر.
صفحة 24 کتاب گويی نجات بخش است. با اين جمله آغاز میشود: "پيتر مورگان باز میماند از نوشتن." گويی پيتر مورگان از نوشتن ماجرای دختر بازمیماند . از اين جا به بعد داستان در کلکته میگذرد. انگار پيتر مورگان نويسنده اي است که دارد اين داستان را که ما ميخوانيم، مينويسد. هر چند خودش هم دارد نوشته ميشود به دست يک نويسنده: دوراس.
ماجراي ازين به بعد، اندک اندک پيچيده تر و گاه ملال انگيزتر ميشود. نوعي فضاي رخوتناک بر داستان حاکم ميشود. آن فضاي مرگ و غذاب و رانده شدن تبديل ميگردد به فضايي گرفته، گرم و خفه کننده. و گرما و خفه کننده بودنش اندکي من را به ياد داستانهاي احمد محمود ميندازد مخصوصأ رمان داستان يک شهر؛ حال و هواي بندرهاي جنوبي ايران در فصول گرما .
از اينجا به بعد داستان را که در ککلته و حوالي آنها ميگذرد و در حقيقت اصل ماجرا است مخصوصأ که دختر هم در سرگردانيها و پرسه زدنهايش بالاخره از اين جا سر در آورده، به خوانندۀ خوب نايب کنسول ميسپاريم. امّا تنها چند نکتة کوتاه و گذرا:
-- گويي خاک آن نواحي بسيار دامنگير است. هرکه به آنجا ميرود ديگر دل بازگشتن ندارد: زمين ميگيردش، به خود جذبش ميکند. سوداييش ميکند و عاشق آن آب و خاک وهواي نه چندان دلکش. و قطعاً "چيزي" آنجاست وراي اين آب و خاک.
-- ماجراي اصلي داستانگويي بر محور عشق است و دلبستگي. کوچکترين چيزي ممکن است تو را به خود بکشد و نتواني از چنگ مهرش رها شوي: نغمة پرنده اي، صداي سازي، نگاه زني، يا خنکاي نسيمي.
-- آنماري اشترتر عاشق کننده است؛ سود اگر است؛ شور و شيدايي عجيبي به جان مردان ميفکند: شوهر دارد ولي دلباختگانش فراوانند که از جملة آنها نايب کنسول فرانسه در لاهور است. او سخت دلباخته اش ميشود و هستيش را براي يک دم هم سخني با او حاضر است فدا کند؛ اين نايب کنسول که نام داستان هم از اوست، به نوعی محور اصلی داستان است. او به قول خودش هنوز پسر است. ازدواج نکرده و با هيچ زنی هم نبوده. يک نگاه، يک ديدن، کافی بوده تا او را به شيدايي بکشاند: او گرفتار عشق آنماری اشترتر می شود. "ماجرای نايب کنسول را در واقع بايد گذاشت به حساب عزوبتش، اميال سرکوب شده اش. ماجرای نايب کنسول، ماجرای عشق ناممکن است." (حقيقت و افسانه،99) چارلز روست به همين گونه و نيز عده اي ديگر.
-- دختر، فرزندش را به دنيا ميآورد و آنرا به خانواده اي ميدهد، يا ميفروشد و خودش در حواشی شهر، در ميان جذا ميان ميلولد و امّا، مبتلا به جذام نميگردد؛ هر چند عفونت و چرک همة جانش را در ميگيرد. و تنها کلامی که گاه به گاه از دهانش خارج ميشود واژه اي است سه هجايي: باتام بانگ.
دختر گاه به کنار جزيره ميآيد. با خودش هم ظاهرأ حرف ميزند. آواز ميخواند.
جرج کران میگويد: آواز میخواند، چيزهايي میگويد. در سکوت انگار با خودش جر و بحث ميکند، بی نتيجه. خودش را سرگرم میکند ، به سگ کنار کوچه لبخند میزند، شبها ول میگردد . من اگر میتوانستم با او حرف بزنم حتما وادارش میکردم به جای اين کارها کار ديگری بکند...
پيتر مورگان میگويد: ولی او دست از اين کارهاش برنمیدارد .... من حتی تعقيبش هم کرده ام، میرود زير درخت ها، چيزی به سق میکشد، زمين را چنگ میزند، قهقه سر میدهد.
پيتر مورگان در ادامه ، در توصيف دختر میگويد:
سر و وضع چرک آلوده ای دارد، عين طبيعت، آدم باورش نمیشود .... اَه، اصلاً حاضر نيستم اين وجه قضيه را ناديده بگيرم. چرک و کبره هاش جور وا جور است، کهنه. تا زير پوستش هم نفوذ کرده، اصلاً شده است پوست تنش. بدم نمیآيد که ذرّه ذرّه اين چرک ها را تجزيه کنم، تا بگويم که حاصل چه چيزهايي است، عرق تن، لجن، دل و جگر مانده، ته ماندة غذاهای مهمانیهای سفارتخانه .... حالتان به هم میخورد، دل و جگر مانده، بوی چربی و نفت، گرد و خاک، انبه، پوست و فلس ماهی، خلاصه همه چيز .... ( ص 167 ).
به هر رو توصيف اين کتاب، نايب کنسول، چيزی است وخواندنش چيز ديگر و ای بسا بی ارتباط با يکديگر. ولی با همة آنچه گفته شد بايد در نهايت بگويم اين کتاب:
دوزخی است که گرفتارتان میکند و مدتی، گيرم کوتاه، آ زارتان میدهد. (ص 177)
مآخذ :
1. دوراس،مارگريت؛ نايب کنسول؛ ترجمة قاسم روبين؛ تهران: نيلوفر؛ چ دوم 1379.
2. ويرکُندله، آلن؛ حقيقت و افسانه: سيری در آثار واحوال مارگريت دوراس؛ ترجمة قاسم روبين؛ تهران:نيلوفر؛ چ اول 1380.
هایکوی مشترک
هو
لعنتی!
پخش میکند باز، خبرِ درخواستی
رادیو
امیرحسین هاشمی [وبلاگ] و پویان
دانش آموزان به عنوان کنشگران عقلانی
هو
وقتی بوردیو، کلمن واینگلهارت را با هم ترکیب کنی؛ وقتی نظریة انتخاب عقلانی کنش را با جامعه شناسی آموزش بوردیو و دگرگونی ارزشهای اینگلهارت روی هم بریزی؛ وقتی دانش آموزان را کنشگران عقلانی در نظر بگیری که تحت شرایطی – که ارزشهایشان را اعم از ذاتی و ابزاری تعیین میکند – دست به انتخاب، تصمیم گیری و کنش میزنند؛ وقتی مفاهیم آینده نگری و دانش آموزان سرآمد را وارد قضیه کنی؛ وقتی بخواهی بدانی دانش آموزان در آینده نگریهاشان چقدر ارزشهای ابزاری و چقدر ارزشهای ذاتی را دخیل میکنند؛ وقتی بخواهی بدانی سرمایة فرهنگی و سرمایة اقتصادی فرد و خانواده چطور ارزشهای دانش آموزان را تعیین میکنند؛ وقتی بخواهی بدانی بین دانش آموزان عادی و کسانیکه برچسب تیزهوش (یا سرآمد) دارند، از این نظرها تفاوتی هست یا نه؛ وقتی فردگرایی روش شناختی را به تبیین جمعی پیوند بدهی؛ نتیجه میشود تحقیقی که در حال انجامش هستم و مقاله ای که سعی میکنم بنویسم. مقاله ای که شاید یکی از بندهای کلّی و گویایش این باشد:
پس به طور خلاصه، دانشآموزان کنشگران عقلانی اجتماعیاند که به دنبال کسب سرمایة فرهنگی بیشتر هستند تا این سرمایه را از طریق سرمایة اجتماعی به سرمایة اقتصادی مبدّل سازند. در این میان، تحصیلات و آموزش، خصوصاً مدارک و مدارج رسمی (وضعیّت نهادی شدة سرمایة فرهنگی) از طریق در اختیار قرار دادنِ تضمینِ قانونی، اهمیّت فوقالعادهای دارد. دانشآموزان کم و بیش این توانایی را دارند که با درک شرایط فعلی و خواندن نشانههای آینده در متن وضعیّت کنونی، جهت و سمت و سوی آیندة خود را بیابند و مطابق آن عمل کنند. در انتخاب و تصمیمگیری آنها عوامل گوناگونی دخالت دارد که مطابق ارزشهایشان – اعم از ذاتی یا ابزاری – سوگیریشان را تحت تأثیر قرار میدهد. یکی از این عوامل، میزان رابطة آنهاست و مقدار اطلاعاتی که از این طریق کسب میکنند. خانواده، عامل مهم دیگر است. معلّمها از سوی دیگر در این انتخاب نقش بازی میکنند. علاوه بر اینها میتوان از برچسبها و طبقهبندیهای خود نظام آموزشی (مثلاً کمهوش یا باهوش نامیدن دانشآموزان) نیز نام برد. مجموع این عوامل به حس راهیابی عملی دانشآموز در انتخاب کمک میکند و باعث میشود بر اساس ترکیب ارزشهای خود (ذاتی یا ابزاری) و نیز ترکیب و ساخت سرمایة خود یا خانوادهاش (اعم از اقتصادی و فرهنگی) نظامی از ترجیحات بنا کند و جهت خاصّی از انتخاب و تصمیم را برگزیند.
و نگاه کن - سیمین بهبهانی
"شتر" که میگویم، یاد این شعر سیمین بهبهانی میفتم. شعر، که در وزن عروضی جدید و بیسابقه ای (فعلات مفتعلن فعلن) سروده شده ملهم از آیه ای از قرآن است. وزن شعر – به نظرم – کاملاً مناسب مضمون است و – در نظرم – تداعی گرِ قدم برداشتن شتر. بخوانید و ببینید همنظریم یا نه؟
و نگاه کن
آیا نمینگرند به شتر که چگونه آفریده شد؟
و نگاه کن به شتر، آری
که چگونه ساخته شد، باری
نه ز آب و گل که سرشتندش
ز سراب و حوصله پنداری
و سراب را همه میدانی
که چگونه دیده فریب آمد
و سراب هیچ نمیداند
که چگونه حوصله میآری
و چگونه حوصله میآری
به عطش، به شن، به نمکزاران
و حضورِ گستره را دیدن
به نگاهی از سرِ بیزاری
و نگاه کن که نگاه اینجا
ز شیار شوره نشان دارد
چو خطوطِ خشکِ پس از اشکی
که به گونه هات شود جاری
و به اشک بین که تهی کردت
ز هرآنچه مایة آگاهی
و تو این تهی شده را باید
ز کدام هیچ بینباری
و در این تهی شده میبینی
هَیَمانِ اُشترِ عَطشان را
که جنون برآمده با صبرش
نرود سبک به گرانباری
و جنون دو نیشة رخشان شد
به صف خشونت دندانها
که ز صبر، کینه به بار آید
که ز کینه زخم شود کاری
و نگاه کن به کین توزی
رگ ساربان زده با دندان
ز سراب حوصله تنگ آمد
و نگاه کن به شتر، آری...
سیمین بهبهانی – اردیبهشت 64
بهار محلّة دروس
هو
هرجا، بهار – چون دیگر فصلها – آمدنش را یک طور اعلام میکند. بهارِ محلة ما – دروس – جز از نشان تکراری "نوروز"، با صدای زنگ شتر همراه است. شتربانها، آفتاب نزده از جادة ساوه و اطراف راه میفتند و ظهر میرسند به محلة ما؛ کود میآورند برای باغهای "دروس". شترها، زنگ دارند و خرمهره، و نیمة راه، برگ درختان همقدشان را دندان میزنند.
این دو عکس را پارسال بهار برداشتم. اسم شتربان خاطرم نیست. ولی خوب یادم هست وقتی عکسش را همانجا نشانش دادم، گفت: "بَه بَه! رنگیه..."
31/1/82 – دروس – عکس: امیرپویان شیوا
31/1/82 – دروس – عکس: امیرپویان شیوا
هایکو
هو
خواب میدیدم؛
هایکو
میگفتی برایم
مارگریت دوراس (4) – محمّد میرزاخانی
هو
بخشهای پیشین: مارگریت دوراس | عاشق | دوراس: نوشتن، الکل و ...
اميلي ال – محمّد میرزاخانی
ابتدا چند گزاره :
1- شناخت و کشف ديگران، چه بسا يکي از بهترين راههای شناخت و کشف خويشتنِ راستين خويش باشد.
2- زندگي بدون عشق و دوست داشتن، اساساً بي معني و تلف شده است.
3- هر عشقِ بزرگي، يک شبه، ميتواند به نفرت عظيمي بدل گردد.
4- گفته ها و نوشته ها مهم هستند و ناگفته ها و نانوشته ها بسيار مهمتر.
5- عشق، فرجامش هرگز روشن نيست؛ ولي قطعاً ضربه اش سنگين و تکان دهنده است.
6- گريز از خويشتن، راهي است برای رسيدن به خويش.
چه بسا با توجه به گزاره های فوق بهتر بتوان اميلي ال را مطالعه کرد. اين رمان، داستان چندان مشخّصي ندارد. زن و مردی که ظاهراً مدتهاست کژدار و مريز کنار هم هستند و به دنبال يک عشق پايدار در ميان خود مي گردند، به کافه ای مي روند؛ همة داستان و گفته ها و شنيده ها و نوشته ها، در آنجا و از آنجاست . اين دو ابتدا اندکي دربارة خود صحبت مي کنند ولي خيلي زود مسير حرفها از خودشان به سمت زن و مرد ديگری مي گردد که در نزديکيشان در کافه نشسته اند و بر خلافِ آنها که فرانسوی حرف مي زنند، به انگليسي صحبت مي کنند. مرد، کاپيتان است و زن، همسرش. از اينجای داستان ديگر ما هم از نگاه و زبان راوی و هم از زبان خود کاپيتان و همسرش و اندکي هم از دريچة نگاه شخصيتهای ديگر داستان، با اين زوج آشنا مي شويم. اندک اندک مي فهميم که زنِ کاپيتان شاعر بوده؛ ولي اينک سالهاست دچار افسردگي و يأس شديد شده و اوقاتش را به بطالت مي گذراند و به باده گُساری؛ گويي اين دو هيچ کاری ندارند جز اين که هر روز به کافه بيايند و دربارة چيزهای کم اهميت ، چند دقيقه ای صحبت کنند و باقي را ، آرام آرام با خوردن الکل به پايان رسانند. کاپيتان و زن گويا در آغاز شديداً دلباختة يکديگر بوده اند؛ ولي ماجرايي پيش مي آيد که اين عشق شورانگيز را به سردی و خمودی مي کشاند و حتّي به نفرت و انزجار. زن، نوزادش بعد از تولد مي ميرد و او را به ديوانگي مي کشاند. پس از بهبود نسبي، زن ظاهراً شعری گفته بوده است. از پيش مي دانيم که زن هر از گاهي شعر مي گويد. کاپيتان شعر را مي خواند: از آن خوشش نمي آيد و فکر مي کند شعری است بسيار نااُميدکننده. آنها را پاره کرده و درون آتش مي ريزد. زن هر چه مي گردد شعر را نمي يابد و بعد سر به سودايي مي گذارد.
گويا پس از گم شدن آن شعر ، زن به سفرهای دريايی روی مي آورد و تصميم گرفته زندگي اش را در دريا تلف کند و ديگر کاری با شعر و عشق نداشته باشد جز اين که آنها را در دريا رها کند. (اميلي ال، 68)
ادامة داستان و ... را نيز مي شود در خود کتاب دنبال کرد .
از دقّت در اين رمان – که از نوشته های نسبتاً پر کشش دوراس است – نکات فراواني مي توان دريافت که تنها به چند مورد ابتدايي و آ شکار آن اشاره مي شود، باقي بر عهدة خوانندگان خوب اميلي ال:
1- جريان امور هميشه به همان سادگي که مي انديشيم نيست؛ گاه يک عمل، نتيجة متضاد خواستة ما به بار مي آورد؛ چنان که کاپيتان نامه را از بين بُرد تا اندک نااُميدی موجود را ريشه کن کند ولي نتيجه چنان شد که خوانديم.
2- کوچکترين چيزهای ظاهری و بي اهميت ترين هاشان، گاه با اهميت ترينها و بزرگترين هايند. پارادوکس گونه ای پديد مي آيد: بی ارزشترين های ظاهری=با ارزشترين واقعی. آن شعرِ به ظاهر بی اهميت، تمام زن و کاپيتان و حتّی زندگی عدّه ای ديگر را به نوعی درگير خود کرد و دست کم زندگی خودشان را به ويرانی و ابتذال کشاند.
3- از خود گفتن، سخت دشوار و جانکاه است. انسان به نوعی می گريزد از اينکه خود را بيرون بريزد؛ بشکافد و به عمق برود. امّا اگر دربارة ديگران باشد چه بسا راحت تر بگويد و بنويسد. راوی ومرد همراهش، خود، گرفتار عشقی نافرجامند؛ ولی کمتر از آن می گويند. امّا در عوض گويی همة آنچه دربارة کاپيتان و زنش می گويند از آنها نيست که از خودشان است: مکاشفة خودشان است در آيينة زندگی به ظاهر بی غبار ديگران. و جالب اينکه کاپيتان و زنش، در کافه تقريباً روبه روی اينها نشسته اند: درست به سان آيينه ای .
و بعد من از خواب بيدار شدم. شما را صدا زدم، پاسخ نداديد. از رختخواب آمدم بيرون، آمدم پشت در اتاقتان و فرياد زدم. شايد خواب بوديد، نمی دانم، به اين فکر نيفتادم. بالاخره گفتيد: چه اتفاقي افتاده است؟ گفتم: مي خواستنم به شما بگويم که اين کافي نيست که آدم خوب بنويسد يا بد ، ... (اميلي ال،114)
مأخذ: دوراس، مارگريت؛ اميلی ال؛ ترجمة شيرين بنی احمد؛ تهران: نشر چکامه؛ چ اوّل 1370
هایکو
هو
میرود اتومبیل
در باریکه راه
مقصدش نامعلوم
بابابزرگ، مامانبزرگ
هو
دیشب موقع شام نمیدونم چی شد که حرف بابابزرگ (پدربزرگ مادریم) پیش اومد. مامان و بابام از بابابزرگ میگفتن و من و برادرم هم بعضی خاطره های محدود و مبهمی رو که داشتیم، تعریف میکردیم. چیزی حدود هشت سالم بود که بابابزرگ فوت شد؛ بنابراین خیلی ازش خاطره ندارم. یه چیزی که یادم مونده اینه که همیشه بهمون پول میداد و میگفت "مرد تو جیبش باید پول باشه!" ما هم کلّی ذوق میکردیم. :) بعضی ظهرها هم یادمه که سر زده میومد خونه مون و ناهار رو با هم میخوردیم؛ هنوز یادمه چقدر خوشحال میشدم، وقتی بابابزرگ اینجوری سرزده میومد. گاهی هم یادمه که وقتی بی بی (مادربزرگ پدرم) خونه مون بود و یه جور خاصّی کشک (که اسمش کله جوش بود گمونم) درست میکرد، سر و کلة بابابزرگ هم پیدا میشد! دندون مصنوعیش رو هم یادمه؛ یه جور نصفه کاره ای از دهنش در میآورد که مثلاً بترسیم. :) خیلی بابابزرگ خوبی بود، خلاصه! چیزهایی که مامان و بابام تعریف میکنن؛ یا یه عالمه خاطره ای که داییم پارسال زمستون تو پیاده رویهای شبانه تعریف میکرد، گواه حرفامه...
بگذریم. دیشب یاد مامانی (مادربزرگ پدریم) هم افتادم. مامانی رو خیلی دوست داشتیم؛ همه مون! کسی نبود که مامانی رو دوست نداشته باشه به نظرم! خیلی عجیب بود... هوای همه رو یه تنه داشت. فداکاریهایی رو که میکرد، وقتی الان یادم میاد صرفاً تعجب میکنم! سال اوّل دبیرستان بودم که مامانی فوت شد. یادمه خیلی وقتها از مدرسه که برمیگشتم، میرفتم خونة مامانی... روزهای اوّلی که مامانی فوت شد، گاهی همینجوری میرفتم طرف خونة مامانی و بعد یه دفعه یادم میومد که ... . یه دفعه یه جور احساس خلاء میکردم! فکر میکردم یکی که قبلاً میشد گاهی بهش سر زد، حالا نیست.
دیشب یاد همچین چیزایی افتادم. داشتم فکر میکردم چقدر کیف داشت وقتی بابابزرگ صبحهای زود واسمون نون تازه میاورد؛ ظهرها سرزده میومد خونه مون. چقدر لذّت بخش بود موقع برگشتن از مدرسه، میتونستم برم خونة مامانی. یا مامانی شبها بیاد پهلومون و التماس کنیم که نره و شب رو بمونه... چیزای لذّت بخش، چقدر ساده ان... نمیدونم چی شد که یه دفعه دیشب به این چیزها فکر کردم. فکر کردم کاش بودن :) به همین سادگی! :)
مارگریت دوراس (3) - محمّد میرزاخانی
هو
بخش سوّم نوشتة دوست خوبم محمّد میرزاخانی... بخش اوّل را اینجا و بخش دوّم را اینجا بخوانید.
دوراس: نوشتن، الکل، و ... - محمّد میرزاخانی
جهانِ خود را دارد دوراس. يکپارچه و بی فراز و نشيب نيست زندگی اش. به شيوة معمولی نيست تا بتواني از پيش فرض هايت چيزی درباره اش بسازی و بگويي و بنويسي. نه اينکه جهان برتری دارد، و نه اينکه بگويم تنها اوست که جهان يکه ای از آن خود دارد. نه! بلکه به هر صورت بنای زندگی او مربوط است به خودش: خودش، در آن، آن را مي ساخته و خشت بر خشت مي نهاده و گاه ترجيح مي داده يک خشت بگذارد و يک ـ دو تا بردارد و گاه هم جای خشت، هر چيز ديگر که دستش مي آمده، مي گذاشته و بنا را دگرگون مي کرده و چه بسا نا استوار ـ از ديدة بيرونيان. دوراس عاشق است: عاشق ِ عشق ورزی، عاشق باده نوشي، عاشق ِ نوشتن، عاشقِ قاعده شکستن؛ عشقهايش يکي ـ دو تا نيستند . بيش و کم مي شوند و متغيرند. از همان پانزده ـ شانزده سالگی عاشق نوشتن است: از همان وقت که به مرد چيني دل مي سپارد. به مادرش مي گويد دوست دارد بنويسد، مثلاً رمان؛ و مادر مخالف است و نوشتن را بي ارزش مي داند، مي گويد دروغ و جفنگ است نوشتن؛ و بعدها هم مادر مي گويد: "نوشتن فکر بچگانه ای است." (عاشق،24). به هر رو، دوراس نوشتن و نوشته را دوست دارد و مي پرستد و زندگي اش را، همه، به پای آن مي گذارد؛ هر کاری هم که مي کند به نوعی در ارتباط با نوشتن است، يا او در ارتباط با نوشتن اش در مي آورد؛ به نوشتن مرتبطش مي کند. زندگی او مدام در نوشتن مي گذرد: چه بر کاغذ، چه بر ذهن، و چه بر جهان ديگران و نيز خويشتن. نويسنده و نوشتن برايش غريب اند؛ جذاب اند؛ پر رمز و راز و پر از کششي رهايي ناپذير:
نويسنده موجودی است غريب، مخالف خوان و معني ناپذير. نوشتن، نعرة بي صداست. نويسنده فروبسته دم است اغلب، بيشتر گوش مي دهد، کمتر حرف مي زند. (نوشتن،22 )
نوشتن را دشوار مي داند. دشوارتر از هر چه: از سينما، تئاتر و تمام هنرهای نمايشي. نوشتن "دشوارترين است." (همان)
برای او نوشتن همه چيز است. شعارش "يا نوشتن يا هيچ چيز" است. (نوشتن،40) نوشتن را ناشناخته ای مي داند که ما در خود نهان داريم. نوشتن و نوشته را قدر مي نهد و به نوعي جنونِ شگفتِ نوشتن معتقد است. نوشتن را قصه گفتن نمي داند. نوشتن چيزی است و نقل قصه و حکايت چيز ديگر. "نوشتن يعني گفتن همه چيز" (حيات مجسم،30). دربارة نويسنده مي گويد: "نويسنده خاک بيگانه است." (پيشين،74) و برای نويسنده بعضي آداب مي شناسد و بعضي الزامات. نويسنده ای که با زن ها ارتباطي نداشته باشد را به جد نمي گيرد. فرقي نمي کند که آن نويسنده چه کسي باشد. اساساً معتقد است نويسنده ای که با زن ها به نوعي سرو کار نداشته باشد و مدعي باشد که حرفه اش ادبي است سخت در اشتباه است. مثالش هم جالب توجه است: رولان بارت . او عدم توجه به اين قضيه را غفلتي بيش از اندازه و غير قابل توجيه مي داند. او بارت را دوست دارد و تحسين اش مي کند ولي بي توجهي اش به زن ها را، در کنار زن ها نبودنش را، تحمل نمي کند. مي گويد که او از کودکي سريع وارد مرحله ی بلوغ شده و خطرات دوره ی بلوغ را پشت سر نگذاشته. مادر را، همان که در اتاق روشن وصف شده، يگانه قهرمان برهوت زندگي بارت مي نامد. (حيات مجسم،41 ـ 40)
شخصيتهای بعضی داستانهايش نيز گويي تصويری از خودش هستند. مي خواهند بنويسند، از همه چيز: از عشقشان، از عاشقانشان. شخصيت زن رمان "اميلی ال" به عاشقش مي گويد :
... من نمي توانم از نوشتن دست بردارم ، نمي توانم. وقتي هم که اين ماجرا را مي نويسم ، انگار شما را بازيافته ام ... لحظاتي را باز يافته ام که هنوز نه مي دانم طي آن چه اتفاقي مي افتد و نه چه اتفاقي خواهد افتاد ... نه مي دانم شما کي هستيد و نه اين که ما چه خواهيم شد .. (اميلي ال،20)
بله نوشتن برايش اين گونه است. يک شروع است بدون اين که از پيش برايش پاياني تعيين شده باشد. نوشته پيش ميرود و اين پيشرفت اش، پايانش را شکل مي دهد. معتقد است اگر آدم از آغاز بداند که چه خواهد نوشت "هيچ وقت نخواهد نوشت" و اساساً اگر هم بنويسد ديگر "به زحمتش نمي ارزد" (نوشتن،45)
نوشتن را هم سان زندگي مي داند :
نوشته مثل باد سر مي رسد. عريان است نوشته، از مرکّب و جواهراست. نوشته همين است، و چنان در مي نوردد که هيچ چيز به گرد آن نمي رسد، هيچ چيز، مگر زندگي، خود زندگي. (پيشين)
و بالاخره جان ماية کلامش همين است:Ecrir : Cest tout (نوشتن:همين و تمام)
آنچه به ز ندگی او گره خورده و کاملاً در روند آن نقش بازی مي کرده به طور قطع مشروب است. دوراس شديداً عاشق مشروب است. البته مثل خيلي انسان های ديگر و از جمله بعضي از معروفترين نويسنده ها ی جهان. و البته عشق و علا قه اش به مشروب بسيار شبيه است به عشق و علاقه اش به مردها: گاه تا پای مرگ در آن پيش مي رود و با تمام تن وروح خويش پذيرايش مي شود و گاه به ضرورت و يا از سر ناچاری پس مي زندش و از خود دورش مي کند.
باز در همان پانزده - شانزده سالگي با مشروب هم آشنا مي شود و باز چه بسا با همان عاشق چيني. در زندگي اش سالهای بسياری را گرفتار و وابستة مشروب بوده. گاه بدون مشروب زندگی برايش ميسّر نبوده: همه چيزش وابسته مي شده به آن و چه بسا حتي بدون وجودش نمي توانسته برای لحظه ای هم تفکر کند. شايد همان حسی را که مارکز موقعي نسبت به سيگار داشته، دوراس به مشروب داشته. مارکز مي گويد آنقدر سيگار مي کشيدم که گاه کار به جايي می کشيد که اگر دهانم پر از دود نبود نمی توانستم فکر کنم . (زيستن برای بازگفتن). دوراس هم گويي در دوره هايي چنين حالتی دارد. البته خودش اعتراف می کند هرگز تا حدی نمی خورم که کاملاً عقلم زايل شود. می گويد اساساً هيچ وقت به قصد مستی ننوشيده و "نه حتی باده از پس باده". (حيات مجسم،22)
بارها الکل را ترک می کند ولی هر بار به بهانه ای و از جايي دوباره باده نوشي گريبانش را می گيرد و دوراس تا به خود بيايد باز گرفتار شده. چهار - پنج مرتبه با اراده ای محکم، تصميم می گيرد که برای هميشه از شر آن و همچنين از شر سيگار راحت شود و البته هربار، توبه می شکند. و گويي مثل حافظ بهار توبه شکن می رسيده و او چاره ای نداشته. در باده نوشی تا جايي پيش می رود که کبدش از کار می افتد. کارش به نهايتی می رسد که ديگر از او قطع اميد می شود: گويي مرگ در جدارة گيلاسهايي که او هر روز بالا می رود پنهان شده و با هر جرعه ای ذره ای به جانِ هوشيارش نزديک تر می شود و اينک در يک قدمی است. می گويند که تصميم اش را بگيرد و برای ترک، خودش نزديک ترين فرصت را مشخص کند و دوراس اوايل اکتبر 1982 را تعيین مي کند و به او صريحاً گفته می شود که "مداوای سختی است، چارة ديگری هم نداری، خودت هم می دانی، به تنهايي نمی توانی از پس اين قضيه بر بيايي." (حيات مجسم،135) و او خود به اين امر سخت واقف است. بستری اش می کنند. البته می گويد اگر می دانستم که اين قدر ترک اعتياد زجر دهنده و کشنده است هيچ وقت زير بار نمی رفتم. قرار می گذارد در بيمارستان به زور داروهای خواب آور سر کند تا باده نوشی از سرش بيفتد. اما بی خوابی به جانش می افتد و باز به همان سمت سوق می دهدش. نقشه می کشد که هر طور شده، لبی تر کند. پرستارش متوجه می شود. فکر همه چيز را کرده اند؛ پرستار می گويد : "اينجا خودمان داريم خانم ، الان يک ليوان برايتان پر می کنم . بله ، پيش بينی شده بود ، و اين آخرين جام بود ، در ماه اکتبر 1982." (حيات محبسم،137)
باده امّا، هم از آغاز، کار خودش را کرده بود. چهرة زيبا و پرنشاط جوانی، به سرعت از هم فرو می پاشد و تکيده و پير می شود. گويي ديگر چهرة سابق نيست. چنان عوض می شود که وجوه تشابه ميان صورت پيشين و صورت پسين باقی نمی ماند. باده ويرانش می کند. البته اين مصيبت ويرانی چهره همه به خاطر الکل نيست. دلايل ديگری هم دارد مثل جنگ، اشغال پاريس، گرفتاری شوهرش و ... (حقيقت و افسانه،50 ) الکل اما، نقش ويژه ای در اين ويرانی دارد. مگر نه اين که هر کدام از آن شرايط بالاخره تمام می شوند و تأثيرشان را به سرعت می گذارند و می روند ولی الکل پايدار و همواره، می ماند و رهايش نمی کند و مدام تأثير می گذارد و نه يک باره: دم به دم بر جسم و جانش ضربه فرود می آورد، و ذره ذره می کاهدش؟ و مگر نه اين که اين الکل بود که تا دمِ مرگ کشاندش و به چند ماه اغما فرو بردش و خطر از دست دادن هميشگی حافظه را برايش به بار آورد؟ و جالب اين که او خودش، سخت به اين مسئله واقف است. خوب الکل را می شناسد؛ فصلی از "فصلی از حيات مجسم" را به همين نام می خواند : الکل. پايان بخش اين نوشته، چند جمله از همين فصل است:
- الکل بر عزلت دامن می زند، و سرانجام کاری می کند که آدم آن را بر هر چيز ترجيح دهد.
ـ نمی شود به نوشيدن ادامه داد و به نابود کردن خود واقف نبود. همدم الکل بودن يعنی همدمی با مرگِ دسترس.
ـ همپيالة من معمولاً مردها بوده اند. الکل به نوعی همبسته می ماند با خاطرة خشونت جنسی ، يادهايي از اين دست را زنده می کند.
ـ افراد الکلی، حتی آدم هايي "دائم الخمر" به طور کلی در شمار کسانی اند که دغدغة انديشه به سر دارند.
ـ الکل زبان را به گفتن وا می دارد.
ـ آدمی که زياده بنوشد سرانجام می رسد به دور باطل زندگی.
ـ هيچ موجود بشری، هيچ زنی،هيچ شاعری و هيچ موسيقيدانی، هيچ اثر ادبی و هيچ پردة نقاشی نمی تواند جايگزين نقشی باشد که الکل در مورد انسان ايفا می کند: تصور آفرينش بزرگ.
ـ الکل چيزی نمی آفريند که ماندگار باشد، کلام برآمده از الکل بادِ هواست، مثل خيلی از کلمات.
ـ آدميزاد بی خدا مانده است. اين خلا آشکار شده در شباب جوانی را هيچ چيز نمی تواند منکر شود. الکل اين خلا موجود در عالم را تحمل پذير می کند. و ... (حيات مجسم،19 تا 24)
مآخذ:
1. دوراس،مارگريت، عاشق، ترجمة قاسم روبين، تهران:نيلوفر ، چ پنجم 1380.
2. __________، حيات مجسم، ترجمة قاسم روبين، تهران:نيلوفر، چ اول 1381.
3. __________، نوشتن، همين و تمام، ابان، سابانا، داويد. ترجمة قاسم روبين، تهران:نيلوفر، چ اوّل 1381.
4. __________، اميلی ال، ترجمة شيرين بنی احمد، تهران:نشر چکامه، چ اول 1370.
5 . ويرکُندله، آلن، حقيقت و افسانه:سيری در آثار و احوال مارگريت دوراس، ترجمة قاسم روبين، تهران:نيلوفر، چ اول 1380.
عکسهای بیامضای کاوه
هو
اگر تلاشهایم دردناک اند؛ اگر من مضطربم؛ به این خاطر است که گاهی اوقات خیلی به عکس نزدیک میشوم، میسوزم.
-- رولان بارت؛ اتاق روشن
خانة گلستان در "دروس" (کوچة شادلو) و خیابانی که اینروزها کماسایی خوانده میشود، خاطرات فرهنگی زیادی در خود دارد. ابراهیم گلستان، لیلی و کاوه گلستان، فروغ فرخزاد، اخوان ثالث، شاملو، مانی حقیقی و بعضی دیگر، صف طولانی نامهایی ست که با گذر از مقابل این خانه فوراً به ذهنت میآیند. خانة گلستان بخش مهم و بزرگی از حیات فرهنگی معاصر ایران است و دست کم، همکاری ابراهیم گلستان و فروغ را به خاطر میآورد؛ یا حمایتهای گلستان را از اخوان ثالث و شاملو و بسیاری هنرمندان دیگر... (اخوان ثالث را تصوّر کنید که آشپز استودیو گلستان بود؛ یا شاملو را که به گمانم حسابدار آنجا.)
خلاصه، خانوادة گلستان همیشه در ذهنم خانوادة فرهنگی بزرگی بوده. ابراهیم گلستان را – که در داستان نویسی و فیلم سازی مشهور است – چندان نمیشناسم و بیشتر به خاطر رابطه اش با فروغ فرخزاد در ذهنم پررنگ است و البته مهمان نوازیش از اخوان ثالث در آخرین سفر اخوان به انگلستان. همیشه نوع نگاه فخری گلستان و نظرش دربارة فروغ – رقیبش – برایم جالب بوده. ترجمه های لیلی گلستان بسیار برایم خوشایند اند و بعضی بهترین کتابهایی را که خوانده ام، او ترجمه کرده. از این گذشته نقش پیشرو گالری گلستان با مدیریت هم او نیز برایم درخور توجه است... امّا از میان همة اعضای خانوادة گلستان، کاوه گلستان و عکسهایش را بیشتر از دیگران میشناسم و دوست دارم. حیف که یکسال پیش، جنگ لعنتی عراق او را از خانوادة گلستان و زندگی هنری ایران گرفت.
کاوة گلستان، عکاس – و این اواخر فیلمبردار – بین المللی ایرانی بود – که در حیات و مرگش جوایز معتبری را از آن خود کرد (پولیتزر در حیاتش و گاردین پس از مرگش، جوایز کوچکی نیستند)؛ عکّاسی که بی محابا رنج و اندوه را تصویر میکرد. گلستان خبرنگار بی.بی.سی. در ایران بود و از همه – به زعم من مهمتر – مدرس دانشگاه (درحالیکه حتّی دیپلم متوسطه را هم نداشت). گرچه بسیار اذیتش کردند؛ سه سال از کار محرومش کردند و بارها کارت خبرنگاریش را بی اعتبار، باز تمایل داشت – بدور از همسرش هنگامه گلستان و تنها پسرش مهرک – در ایران بماند و به دانشجویانش "عکاسی خبری" بیاموزد.
عکسهای گلستان را دوست داشتم و دارم. عکسهای سیاهش را چندین بار نگاه کرده ام و هربار شگفت زده از کار این عکاس خودساخته، بیشتر مجذوب آثارش شده ام. در عکسهای انقلاب ایرانش، شور و هیجان انقلابی را کشف کردم؛ در عکسهای "شهر نو" و روسپیهایی که به دوربین زل زده اند، غم و رنج را پیدا کردم و در عکسهای کارگرانش، سرسختی را. معنی دیوانگی را با عکسهای او فهمیدم. عکسهای کردستان و جنگ ایران و عراق، از جنگ و درگیری بیزارم کرد و عکسهایش از یتیم خانه، دلم را سوزاند.
عکسهای گلستان، بی اینکه امضایی از او داشته باشند؛ مال اویند. خودش، در عکسهایش حاضر است. شنیده ام میگفت: چون نمیتوانم بی پرده به رنج و محنت چشم بدوزم، پشت دریچة دوربینم پنهان میشوم. این، از عکسهایش مشهود است؛ عکاسی که جرأت نمیکند جز از پشت دریچة دوربین این همه درد را ببیند، عکسهایش "ترسیده" اند. مطمئنم وقتی عکس میگرفته، گریه میکرده. گلستان، رنج و غم را میشناخت. با روسپیهای شهر نو "دوست" بود. خیلیهاشان را در مدّت – به گمانم – نُه ماهی که عکاسیشان میکرد، شناخته بود. میگویند مدّتها پای صحبتشان مینشسته و عکسهایشان را برایشان میبرده تا به دیوار اتاق – بهتر بگویم، محلّ کارشان – بیاویزند. وقتی سال 57 شهر نو را در آتش سوزاندند، آنجا بوده و به حال کسانی که میشناخته و حالا بی خانه و بی پناه شده بودند، دل میسوزانده. دوستانش حالش را بعد از اینکه از شهر نو برمیگشت، تعریف کرده اند.
گلستان در توصیفِ پرتره ای که مهرداد دفتری از او گرفته، نوشته: "این چشمان – چشمان من – شاهدی بوده اند. شاهدی بر مشقّت زندگی در سرزمینم. در اینجا، واقعیّت، رنج کشیدن انسانهاست؛ امّا در واقعیّت، این حقیقت است که رنج میبرد." باورتان میشود چنین کسی رنج را نشناسد؟ اصلاً مگر میشود مشقّت را نشناخت و آنرا اینطور در فریمهای عکس و نیز واژه ها تصویر کرد؟
میدانید الان که اینها را مینویسم از چه چیزی بیشتر از مرگ گلستان – مرگش بر اثر رفتن روی مین در جنگی ابلهانه – متأسفم؟ از اینکه مگر ما چند عکّاس مانند گلستان داشتیم؟ چرا قدرش را ندانستند؟ چرا اینهمه اذیتش کردند؟ پیش و پس از انقلاب هم ندارد. انگار هیچ مسؤولی دوست ندارد بداند در مملکتش فاحشه خانه هست یا یتیم خانه ای که پای بچّه را با طناب میبندند. هیچکس قبول نمیکند که سانسور در مطبوعاتش هست؛ که جنگهایش قربانی دارد. (عصبانیت فرح پهلوی از نمایشگاه عکس گلستان ، یا برخورد ساواک با نمایشگاه "کارگر، روسپی، مجنون" پیش از انقلاب و سه سال محرومیت از کار بخاطر فیلم مستند "ثبت واقعیت" و باز محرومیت دیگری بخاطر نشان دادن وحشی گری ظالمانه در نوانخانه ای، پس از انقلاب همه و همه نشان میدهد که چطور قدر گلستان را ندانستند.) میدانید اگر اجازه میدادند بیشتر با دانشجوها باشد، چند نفر امثال سعید جان بزرگی تربیت میشدند و تفحص شهدا را عکاسی میکردند؛ چند نفر مثل زارع خلیلی و بسیاری دیگر تربیت میشدند؟ دانشجویانش تعریف میکنند که چقدر آنها را دوست داشت و آنها چطور گلستان را دوست داشتند و صمیمانه عاشقش بودند. این عشق را در – به گمانم – آخرین مصاحبه اش (بهمن ماه 81 قبل از عزیمت به کردستان عراق) میتوانید ببینید. وقتی از دانشجویش سعید جان بزرگی – کسی که تیرماه همان سال بر اثر جراحت شیمیایی درگذشت و پیش از استادش قربانی جنگ شد – صحبت میکند، میگوید: "[سرِ کلاس] به محض اینکه دیدم [جان بزرگی] خودشه [عکاس حلبچه] از سر جایم بلند شدم و گفتم تو بیا اینجا جای من بنشین. تو بیشتر از من در این زمینه تجربه داری. من بی خود آمده ام! اینجا شما استاد هستی."... اگر میگذاشتند، چقدر از این "استاد"ها، استادتر میشدند کدام استادی دربارة دانشجویش اینطور میگوید:"شدیداً دوستش داشتم..." و بعد بغضش میترکد؛ گریه امانش نمیدهد. مکث میکند و باز ادامه میدهد: "خیلی سعی کردم این لحظه [گریه] پیش نیاید که مسخره بازی میشه... یک لحظه به من فرصت بدهید خواهش میکنم."
بگذریم؛ چیزی که در عکسهای گلستان مجذوبم میکند، نگاه انسانیش است به موضوع. نگاهش مطلقاً "عکاسانه" نیست؛ نگاهش صرفاً "انسانی" است و به همین خاطر در نظر من عکسهایش "ترسیده" اند. این نگاه انسانی، ابن نگاه ترسیده را در عکسی بیابید که در کردستان از کودکی برداشته؛ کودکِ مغمومی که چشم مجروحش بسته است. نگاه انسانی گلستان را در عکس روسپی شهر نو ببینید که کارتهای بهداشتی و مجوّزهایش را دو دستی جلوی دوربین گرفته؛ در تصویر نوجوانی ببینید که در روزهای انقلاب دستش را به نشانة غم بر سر گذاشته و با شاخه گلی بر خون خشکیدة کف خیابان، عزیزی را یاد میکند... آنچه میپسندم، نگاه انسانی کاوه گلستان است و عکسهای ترسیده اش که حضور عکاس دردمندِ پشت دریچة دوربین را فریاد میزنند.
خوشبختانه، عکّاس خوب زیاد داریم و متأسفانه واقعة رنج آور، فراوان. امسال عطاءالله طاهرکناره (عطا کناره) – عکاس روزنامة همشهری و خبرگزاری فرانسه – جایزة دوّم عکس خبری را بخاطر عکسی از زلزلة بم – عکس مردی که جسد دو کودک دوقلویش را بر دوش به گورستان میبَرَد – از آن خود کرد. سال قبلش اریک گریگوریان ارمنی – میگویند ایرانی اصل – از زلزلة قزوین عکس گرفت و جایزة اوّل را برد. (نمیدانم چه اصراری است گریگوریان را ایرانی بدانند؟ خودم شخصاً در یک میهمانی دیدمش. فارسی نمیدانست. ارمنی و انگلیسی صحبت میکرد. گذرنامة ایرانی نداشت و از خانوادة نزدیکش کسی در ایران نبود و تنها به دعوت دوستان ارمنیش به ایران آمده بود.) نصرالله کسرائیان، عکاس هنری و اتنوگراف بینظیری است. کوروش ادیم و صادق تیرافکن عکسهای انتزاعی زیبایی میگیرند. حسن سربخشیان، بهروز مهری، رضا معطریان و عباس کوثری عکاسان خبری خوبی هستند. تجربه های افشین شاهرودی و کامران عدل برایم جذّاب است. ولی هرقدر فکر میکنم و بالا – پایین، باز هم عکسهای هیچ کس برایم مانند آثار کاوه گلستان نمیشود. عکسهایش خبری اند و چیزی فراتر: هنری هم هستند؛ باز، مردم شناسانه اند؛ حتّی عکسهای دستکاری شده اش، انتزاعی اند ولی باز هم چیزی فراتر از اینهایند. عکسهایش "انسانی" اند... نمیگویم خدایش بیامرزاد؛ که از پیش آمرزیده است.
پ.ن.1. سایت رسمی کاوه گلستان که دوستداران و دوستان نزدیکش پس از مرگش ساختند: kavehgolestan.com
پ.ن.2. امروز ساعت 11 صبح مراسم بزرگداشت سالمرگِ کاوه گلستان در افجة لواسانات بر مزارش برگزار شد.
هایکو
هو
تکرار میکنم نامت را
چون شطحی
در لحظه های سرخوشی
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001