« February 2004 | Main | April 2004 »
نسبت وارون سازی و بنیان فکنی
هو
1- نصر حامد ابوزید دربارة گفتمانهای مربوط به قدرت میگوید: "گفتمان در هر شکل آن هنگامی که به [مفهوم] "قدرت" میرسد، حتّا اگر در جایگاه اپوزیسیون مستقیم سیاسی باشد، به تحکیم معنا و مفهوم "قدرت" در عرصة اندیشه و آگاهی و خلاقیّت منجر میشود و این از مفهوم قدرت سیاسی خطرناکتر است."
2- مارک سی. تیلور از قول میلیر دربارة الهیات پسامدرن میگوید: "تنها با گذاشتن علامت منفی به جای علامت مثبت جلوی عناصر فرهنگ غرب نمیتوان خود را از چنگال آنها آزاد کرد. بلکه این، به معنای گرفتار ماندن کامل در دام آنهاست. تعریف خدا به مثابة شرّ اعلی همانقدر نشانة تعظیم و اعتقاد به اوست که تعریف خدا به مثابة خیر اعلی.
3- لوس ایریگارِی دربارة فمنیسم پسامدرن میگوید: "امّا اگر زنان باید خود-لذّت بری جنسی و همجنس خواهیشان را حفظ و شکوفا کنند، آیا چشم پوشی از لذّت از جنس مخالف همچنان معادل با آن سلب قدرتی نیست که به طور سنّتی به آنها مربوط است؟ […] اگر هدف برنامة زنان صرفاً واژگونی نظم موجود باشد – حتّا اگر چنین هدفی را امکانپذیر بدانیم – باز هم تاریخ در نهایت به همان جا، یعنی به قضیب سالاری، باز میگردد که نه اندام جنسی زنان، نه تخیلشان و نه زبانشان در آن جایی (باز) نخواهد یافت."
4- این نقل قولها همگی به یک موضوع اشاره میکنند؛ و آن – همانطور که پیش از این هم اشاره کرده ام – اینکه "وارون سازی" اولین قدم در قرائت شالوده شکنانه است. امّا این قرائت به همین جا ختم نمیشود: شالوده شکنی با توجه به سلسله مراتب آغاز میشود؛ با وارون سازی آن ادامه میابد و سرانجام مانع میشود که با انتقال جزءِ پیش از این پست تر به رأس هرم، سلسله مراتبی جدید ساخته شود.
پ.ن.1. هر دو مقالة "سرگردانی: یک نا/الهیات پست مدرن" تیلور و "آن اندام جنسی که یک اندام نیست" ایریگاری (استاد و روانکاو اخراجی دانشگاه و انجمن روانکاوی پاریس) را بسیار دوست دارم. شاید یادداشتهای مجزّایی دربارة این دو مقاله، بنویسم. همینطور در فمنیسم پست مدرن آرای هلن سیکوس (یا اِلن سیکسو) نیز برایم خوشایند است...
پ.ن.2. یادم نمیرود یک بار آقای امیرخانی تعریف میکردند "پاسخ مصاحبه ها را با کپی/پیست میدهم و اینطور از شرّ سؤالهای تکراری راحت میشوم!" این نوشتة من هم همینطور بود، بخش اعظمش را از نقل قولهای نوشته های قبلیم کپی/پیست کردم. نوشتة دیجیتالی این مزیّت عمده را دارد بهرحال! فقط جای استاد خالی که فحش بدهد "تو نه تنها فرهنگت کتبی است که همان را هم دیجیتالی مینویسی!"
روشنفکر، سیاست و قدرت
هو
رابطه و نسبت روشنفکر با قدرت و سیاست چیست؟ این سؤالِ به گمانم بی جواب از وقتی که مطالعة محدودم را دربارة مدرنیته آغاز کردم و به مدرنیتة ایرانی پرداختم [اینجا] پیش آمد و بعد که با مفهوم روشنفکر حوزة عمومی و روشنفکر کازموپولیتن [اینجا] آشنا شدم، قوّت گرفت. حالا که چامسکی [اینجا] – که بنظرم یکی از نمونه های خوب روشنفکر حوزة عمومی در آمریکاست – وبلاگش [اینجا] را راه انداخته، این سؤال باز در ذهنم پررنگ شده که آیا روشنفکر واقعاً باید مستقل باشد؟ مثال همیشگی هایدگر و ارتباطش با نازیسم نمونة حاضر و آماده ای است که هرگاه بحث روشنفکری و سیاست پیش میآید، علمش میکنند. (نمونة ایرانی متأخر احسان نراقی هم از این دست است. کافی است نظر دانشجویان جامعه شناسی سالهای پیش از انقلاب را دربارة نراقی بپرسید.)
"سیاست کثیف و بی پدر و مادر است." و در مقابل "روشنفکرِ عالمِ دانا، وظیفه اش تنها نقد است و همواره باید مستقل بماند." به نظر میآید اینها گزاره های کم و بیش پذیرفته شده ایست. نمونه اش را در سخنرانی پاییز پارسال بابک احمدی دربارة جنبش دانشجویی دیدم؛ در آغاز سخنرانی، بعد از یاد و احترام دانشجویان زندانی و آرزوی آزادیشان و تعریف فعالیتهای دانشجوییش چه در ایران و چه در کنفدراسیون به اینجا رسید که: "از آنجا که آدمی نیستم که به هیچ گروه و دستة خاص سیاسی وابسته باشم و همیشه استقلال روشنفکری را در استقلال از گرایشهای سیاسی دیده ام، مبلّغ هیچ نظر خاصی هم نیستم."
واضح است که با استقلال فکر مشکلی ندارم. آنچه آزارم میدهد نوعی جدایی ریاکارانه از سیاست است؛ در واقع آنچیزی است که در بیان بابک احمدی، با نوعی – به گمانم تکبّر – "استقلال روشنفکری" خوانده میشود. بگذارید حالا که به اینجا رسیدم، کمی هم عقده هایم را دربارة احمدی بگشایم! گِرِمِک لهستانی میگوید سیاستمدار کسی است که بلد است خودش را با اوضاع جاری وفق بدهد و همان حرفی را بزند که رسانه ها میخواهند! در مورد بابک احمدی این مورد به گونه ای دیگر تا اندازه ای صدق میکند؛ کافی است پای صحبتهایش در یک جمع دانشجویی بنشینید. عموماً حرفهایی میزند که خوشایند دانشجویان باشد! تابستان گذشته را یادم نمیرود که در اولین جلسة درسگفتارهای "ادبیات و فلسفه"اش آشکارا گفت: "چه خوشتان بیاید چه خوشتان نیاید، حافظ همجنس باز بود." و بعد با تشویق دانشجویان مواجه شد. پس از جلسه، در یک جمع دوستانه این سؤال اساسی پیش آمد که "ما هرچه از کتابهای بابک احمدی یاد گرفته ایم، هرمنوتیک و افق دانایی و گفتگو و مکالمه و عدم ایقان و از این دست بود. پس چه پیش آمده که با چنین قطعیتی حکم به همجنس باز بودن حافظ میکند؟!" قبل از جلسة یکی مانده به آخر این سؤال را بی پرده با او در میان گذاشتم. نظرش را تصحیح کرد و وعده داد که پیش از آغاز بحث پاسخم را بدهد؛ حتّی آن موقع هم باز احساس کردم با همان لحن، نظرش را طوری تغییر داد و برگرداند که دانشجویان مخاطبش راضی باشند! میدانم که آنچه میگویم بیشتر به درد دل میماند؛ امّا بگذارید این آخری را هم بگویم و به بحثم برگردم: مُراد فرهادپور – بر خلاف بابک احمدی – کسی است که چندان به جلب رضایت شنونده نمیکوشد. شفّاف و صریح نظرش را "تحمیل" میکند و حتّا اگر بر صدق گفته اش اطمینان داشته باشد "برمی آشوبد". نمیخواهم از این دست رفتار جانبداری کنم؛ امّا به نظرِ من شنونده میآید که این نوع رفتار صادقانه تر است...
بگذریم. یکی از انتقادهایی که جهانبگلو [اینجا] (و همینطور آشوری و تا اندازه ای شایگان و جمشید بهنام) به روشنفکری ایران دارند جهش یکبارة آن به سوی پست مدرنیته است. جلسة اسفندماه 71 در دفتر مجلّة کلک – پس از بازگشت داریوش آشوری به ایران – نمونة خوب این نزاع است. به نظر میآید نقد عقلانیّت ابزاری – دست کم در حوزة سیاست – و بی اعتمادی نیچه وار به دموکراسی نتایج خوبی برایمان در پی نداشته باشد.
نمیخواهم بگویم روشنفکران ما باید عضو دسته و گروهی سیاسی باشند؛ امّا به قول جهانبگلو با ایجاد تمایز بین دو مفهوم سیاسی و سیاست "این توان از داوری در مفهوم سیاسی به یک نیاز دوگانه مربوط میشود. نخست نیاز به دخالت عقلانیت انتقادی که مسؤولیّت وارسی در گوهر و ماهیّت اندیشه را بر عهده بگیرد و دوّم نیاز برای دخالت در زندگی عمومی از طریق نظر و عمل. این وظیفة دوگانه در کشف و دفاع از فضای عقلانیت انتقادی و دموکراسی گفتمانی برعهدة نسل چهارم روشنفکران ایرانی است." (مدرنیته و مخالفان آن در ایران؛ سخنرانی در سمپوزیوم "ایران: بین سنت و مدرنیته" دانشگاه تورنتو، اردیبهشت 1380 – در جهانلگلو، رامین(1382)؛ "موج چهارم"؛ منصور گودرزی؛ چاپ دوّم؛ تهران: نشر نی) باز نیاز به تکرار میبینم که بگویم چنین اندیشه هایی جهانبگلو را در صف روشنفکران حوزة عمومی در ایران قرار میدهد. جلسة همان دورة جهانبگلو را از خاطر نمیبرم که نظرش را دربارة رأی دادن در انتخابات اسفندماه مجلس چطور بیان کرد؛ همانموقع در ذهنم این نظر را با نظر بابک احمدی مقایسه میکردم که گفته بود: مبلّغ هیچ نظر خاصی نیستم.
بهرحال، روشنفکر باید همواره نقّاد باشد. به نظرم این تفکّر نصر حامد ابوزید – با آنکه اندیشمندانه به نظرم میرسد – چندان کارا نیست؛ آنجا که در "قدرت و روشنفکر" میگوید: گفتمان در هر شکل آن هنگامی که به [مفهوم] "قدرت" میرسد، حتّا اگر در جایگاه اپوزیسیون مستقیم سیاسی باشد، به تحکیم معنا و مفهوم "قدرت" در عرصة اندیشه و آگاهی و خلاقیّت منجر میشود و این از مغهوم قدرت سیاسی خطرناکتر است."
و باز به نظرم آنطور که رورتی میگوید و دکتر میرسپاسی نقل میکند باید بیشتر به پیامدهای سیاسی و اجتماعی و پیشفرضهای جامعهشناسانة نظریات فلسفی توجه کرد.
تخته پوسیدة تهِ کفشتیم!
هو
حافظیة شیراز – نوروز 1382
نشستن روی نوک دو پا با کمی زاویة باز؛ جوراب نایلونی – که بافت بسیار نازکی دارد؛ کفش نوک تیز با پشتِ خوابیده، کمی پاشنه و بندهایی که باز و کنار گذاشته شده اند؛ شلواری که پاچه اش رهاست – نه تو داده اندش و نه پاکتی دوخته اند...هایکو
هو
میخکوب صلیبم کرد
نگاهت
مسیح وار
ادامة "نا/الاهیات پسامدرن عرفانی"
هو
دوست عزیزی در ادامة یادداشت دیروزم، یاد این بیت مولانا انداختم – در داستان آن عاشقی که از عسس میگریخت و اتّفاقی به باغی رفت و معشوق را آنجا دید. در پایان حکایت مولانا میگوید:
پس بد مطلق نباشد در جهان
بد به نسبت باشد اینرا هم بدان
اگر مفهوم تفاوط (تفاوت/تعویق) دریدایی و نبودِ مدلول نهایی در زنجیرة بی پایان دالها را فقدانِ مفهوم "مطلق" بدانیم، بیتِ مولانا به نبودِ "بدِ مطلق" اشاره میکند. (خیر مطلق چطور؟ آیا در عرفانِ ما خیرِ "مطلق" هست؟ به هر حال – در ادامة یادداشت دیروز – خیر و شر، در فهرست تقابلهای سنّت کلامی جایگاهِ مهمی دارد.) یا این مصراع مولانا در همین شعر که به همان اندازه پساساختگرا به نظر میآید: "در زمانه هیچ زهر و قند نیست" (از این سرراست تر میشود به نبود تقابل اشاره کرد؟)
البتّه مولانا از این ابیات برای منظور دیگری سود میبرد؛ تا آنجا که میگوید:
زید، اندر حقِ آن شیطان بود
در حقِ شخصِ دگر، سلطان بود
آن بگوید زید، صدیقِ نسی ست
وین بگوید زید، گبرِ کشتنی ست
این دو سه بیت و واژة شیطان یاد آن گفتة عین القضات انداختم که به ابلیس (شرّ مطلق؟!) سلام میفرستاد که یکصد و بیست و چهار هزار فرستاده به خاطر او به رسالت آمده اند... (میبینید بنیان فکنی طبق سنّت دریدایی چگونه دقیقاً از داخل متن آغاز میشود؟)
بهرحال دنبال چنین سرنخهایی در عرفان اسلامی – ایرانی میگردم. اگر از این دست مثالها و نمونه ها میشناسید، خبردارم کنید. این روزها که بازار عرفان و پست مدرنیسم – هر دو – داغ است، شاید من هم – از ترکیب این دو – به نوایی رسیدم! ;) (تنها امیدوارم تبدیل به سوسک و این دست جانورها نشوم!) راستی، دکتر سروش هم احتمالاً از همین جاها شروع کرده باشد!! وضع او که به گونه ای مدرنسیم را به عرفان پیوند میزند (مثلاً نگاه کنید به "پارادوکس ایدئولوژی مدرنیسم" در "فربه تر از ایدئولوژی"؛ من که خواندم، خندیدم!) – شُکر خدا – خوب است پس در حق من که میخواهم پست مدرنیسم و عرفان را یک کاسه کنم، بخیل نباشید!
نا/الاهیات پسامدرن عرفان
هو
طرح این ایده، بسیار کلّی و نادقیق است و فارغ از مطالعة کافی. بیشتر، پرسشهایی است نیازمند پاسخ یا گونه ای یادآوری است برای آینده ای نامعلوم:
آیا عرفان ما در شرایطی بسیار پست مدرن نبوده است؟ آیا عرفان ما – دست کم در لحظاتی – نوعی سرگردانی به مفهوم تیلوری آن، نوعی نا/الاهیات نبوده است؟ کافی است به فهرست تقابلهای سنّت کلامی غرب – که در سنّت کلامی ادیان دیگر هم کم و بیش مشهود است – نظری بیندازیم. یکی از تقابلها شاید تقابل کفرآمیز/مقدس است؛ با تقابل انسان/خدا فرضاً. آیا عرفان ما – مثلاً در مشهورترین میراثش: اناالحق – واسازی و بنیان فکنی این دست تقابلها نبوده است؟
آیا عرفان ما – به نوعی – نقد خردمحوری و لوگوسنتریسم نیست؟ اصل "وحدت وجود" عرفانی ما تا چه حد میتواند پساساختگرا محسوب شود؟ آیا میتوان مثل دیوید هال که در فلسفة کلاسیک چین، در تائوئسم آثار همانندی با نگرش پست مدرنیستی (خصوصاً تفاوط دریدایی) را کشف کرده، در عرفان ایرانی – اسلامی چیزی جُست؟ آیا ایدة فنا و نیست شدن، ایده ای پست مدرن است؟ آیا عرفان ما فارغ از اندیشة سلسله مراتبی است؟ چقدر تساهل و مدارا در عرفان ما جای دارد؟ عرفان ما تا چه حد از نتایج دیالکتیک منفی بهره مند است؟
فلسفة اسلامی – اگر بتوان قائل به چنین چیزی بود – متأثر از سنّت فلسفی غرب بوده است. در پیش نویس یادداشتی که مدّتها پیش دربارة ملاصدرا نوشته بودم [لینک] هم سرنخهای فرار از این سنّت را یادآوری کرده بودم. امّا به نظر میآید بهر شکل فلسفة ما بیش از هر چیز دیگر متأثر از فلسفة کلاسیک غرب است.... در عرفان، راحت تر میتوان بدنبال نا/الاهیات پسامدرن گشت.
پ.ن. اگر – فرض محال – روزی مقاله ای دربارة "نا/الاهیات گونگی عرفان اسلامی – ایرانی" نوشتم، در آغاز مفهوم "سرگردانی" تیلور را با "شوریدگی" عُرفا پیوند میزنم. شروع ژورنالیستی جالبی از آب در خواهد آمد!
تارک دنیا
هو
توی روزهای خلوت تعطیلات عید، گاهی بدجوری با دلقکِ هاینریش بُل احساس همذات پنداری میکنی؛ اونجا که میگه: ... مثل یک آدم تارک دنیا زندگی میکنم؛ فقط با این تفاوت که من تارک دنیا نیستم. (عقایده یک دلقک؛ هاینریش بُل؛ ترجمة محمّد اسماعیل زاده؛ ص 19)
مارگریت دوراس (2) - محمد میرزاخانی
هو
آنچه میخوانید، بخش دوّم نوشتة دوست خوبم محمّد میرزاخانی است دربارة دوراس و آثارش. بخش اوّل را میتوانید اینجا بخوانید.
عاشق (L’Amant) – محمّد میرزاخانی
به اميرپويان عزيز گفتم که اوّل می خواهم از "باران تابستان" بنويسم؛ و نوشتم؛ امّا، هيچ راضی کننده نيست؛ رهايش کردم و به "عاشق " پرداختم :
"عاشق" (1984) يکی از نوشته های دوراس است که با ديگر آثارش تفاوتهايي دارد از جمله اينکه اين رمان، با توجّهِ بسيار چشمگيرِ خوانندگان در فرانسه و بعد در سراسر جهان روبرو می شود؛ به طوری که به عنوان "پرفروش ترين کتاب قرن فرانسه" معرّفی می گردد؛ در ضمن جايزة ادبی گنکور در همان سال (1984) به آن تعلّق می گيرد؛ اين اثر، دوراس را بيشتر از هميشه بر سر زبان ها می آورد؛ از او می گويند، درباره اش می نويسند، با او مصاحبه می کنند؛ مخالفان سرسختش که همواره به انکار دوراس و نوشته هايش برخاسته اند، اين بار سرتسليم فرود می آورند در برابرگرانقدری اثر و جايگاه برتر آن؛ ديگر اينکه عاشق به نوعی زندگی نامه دوراس است؛ اين بار دوراس از خود نوشته: از عشق اش: عاشق اش: پانزده و نيم سالگی اش: دوران دبيرستان شبانه روزی: و ...
عاشق شرح دريافت است: شرح کشف است: گزارش پی بردن به لذت است: لذتِ تن . لذتی از گونة ديگر، فراتر از لذتهای کودکانه، لذتی که دريافتِ آن گامی است در راه دور شدن از مرزهای کودکان هم سن و سال و وارد شدن به قلمرو بزرگترها.
دخترِ پانزده و نيم ساله با مردی چينی که می گويد خانواده اش اهل چينِ شمالی اند، اهل فو ـ شوئن، آشنا می شود؛ مرد از او می خواهد تا اجازه دهد همراهی اش کند و دخترک می پذيرد . مرد چينی، ثروتمند است؛ فرزند يک ميلياردر چينی و صاحب يک سلسله مسکونيهای مستعمراتی.
مرد چينی دخترک را سوار ليموزين خود می کند و از همين ساعت زندگی دخترک، يکسر، دستخوش ديگرگونگی مي شود و دوراس، که همواره خود خواهان ديگرگونگی است از آن استقبال می کند، می پذيردش و تا به جايي که می خواهد در مسير پيش گرفته ی خود، جلو می رود.
دخترک ديگر هيچ وقت با اتوبوس به جايي نمی رود. از آن پس همواره مرد چينی با ليموزين ، او را به هر کجا که می خواهد می برد و می آورد؛ ديگر با او برای صرف شام به مجلل ترين رستورانهای شهر می رود و ...
مرد چينی برای او حرف می زند که: پاريس برايش کسالت آور است، اما زنان پاريسی تحسين برانگيزند؛ خانواده شان بسيار ثروتمند است؛ مادرش فوت کرده و او يگانه فرزند خانواده است و فقط پدر برايش مانده با آن همه ثروت و ....
مهم اما، اين است که از اين پس سر و کار دخترک تنها با اين مرد است: مرد چينی؛ مردی که دخترک را هر جا که می خواهد می برد: خانه اش، رستوران، گردش؛ مردی که گويي بازيچة دخترک شده: و دخترکی که تو گويي هم از آغاز راه – ناخودآگاه – می داند که مردان را برای چه می خواهد.
بالاخره آن روز، پنج شنبه، خيلی زود فرا رسيد . دخترک با مرد چينی به خانه می روند. مرد برای او حرف می زند، از علاقه اش به او می گويد؛ دخترک در پاسخ می گويد "دلم می خواست دوستم نمی داشتيد، حتی اگر هم دوستم داريد، باز دلم می خواهد همان رفتاری را با من داشته باشيد که معمولتان است." دخترک مسيرش را انتخاب می کند: راهش را برمی گزيند: عشق، نه: دوستی، از نوع عاشقانه و پای بندکنانه، نه! امّا، اندک زمانی با هم بودن، چشيدن/ چشاندن شور و شيدايي رگ رگِ تن، شکستن مرزهای تعيين شدة خانواده و جامعه برای دخترکِ دبيرستانی و رها شدن در قلمرویی که تن، می طلبد و فکر، می خواهد و لذّت، می کشد و شهوت، می راند، آری!
دخترک خود را به دستِ درد می سپارد: به دستِ ميل
پوستی به غايت نرم، اندامی لاغر، ضعيف و کم عضله، گويي بيماری سختی را پشت سرگذاشته، يا دوران نقاهت را می گذراند . پوستی صاف و ظريف. از بودن تنها همين را دارد. ناشناخته تازه. گويي دچار عارضه ای است و دردمند. دختر به چهرة مرد نگاه نمی کند، نگاهش نمی کند. درد به چيز ديگری مبدل می شود، به تدريج از بين می رود. در ميل مستحيل می شود. ( ص 40 )
دخترک مرتکب عملی می شود که از نگاه جامعه و خانواده اش گناهی است نابخشودنی، يک ننگ، رسوايي تمام، چيزی بدتر از مرگ
زندگی مادرم دستخوش هولی غالب است: دخترش با خطر بزرگی روبروست، خطر مجرد ماندن برای هميشه، خطر بی شوهری در جامعه، محروم ماندن از جامعه، منزوی، تباه شده. در کشاکش بحرانها مادرم به من هجوم می آورد. در اتاق را به رويم می بندد، با مشت و لگد به جانم می افتد، سيلی می زند، عريانم می کند، خودش را به من می چسباند، بدنم را و زيرپوشم را بو می کند. می گويد که بوی عطر مرد چينی از من به مشام می رسد. به اين هم اکتفا نمی کند، به قصد يافتن لکه های مظنون به زيرپوشم خيره می شود و فرياد می زند، فريادی که عالم و آدم بشنوند، که دخترش هرزه است. که می خواهد دخترش را از خانه بيرون کند، که کاش سقط شده بود، فرياد می زند که کسی روی خوش به دخترش نشان ندهد، چون دخترش بی آبروست. و از سگ کمتر است. بعد با گريه می گويد که نمی داند چه بکند جز اينکه دختر را از خانه بيرون کند تا اين فساد خانه را نيالايد. ( ص 60 )
ولی اين، اما، شيوة زندگی دخترک می شود در باقی زندگی اش. هر بار به عشقی تن می دهد و تا حد توان و نيازش کام ستانی می کند و باز به ديگری روی می آورد. گويی هر عشق و هر عاشق، خانی از خان های بسياری است پيش رويش برای طی کردن راه زندگی تا رسيدن به مرگ، به پايان.
البته خيلی جالب نيست که مثل آلن ويرکندله، نويسندة حقيقت و افسانه، بگوييم او از مردها وجود مردانه شان را نمی خواهد و فقط آنها پله هايي هستند که او برای رسيدن به بامِ مقصودش (: نوشتن همين و بس) ازشان سود می جويد، آن هم آگاهانه (حقيقت و افسانه: 70). بلکه اين طبع و سرشتِ خاص دوراس است که نه آگاهانه بلکه ناخودآگاه و به طور کاملاً غريزی، خواهان وجود مردان است و همين خواستن و خواهندگي، خواسته و ناخواسته، برانديشه و عالم زندگی او تأثير گذاشته و بلکه همة آن را ساخته است. دوراس طبيعتش گويی مردطلب است: با مردها راحت تر است: قيد و بند برای خودش نمی شناسد و نمی سازد و نمی خواهد: همه چيز را خراب می کند، پشت سر می گذارد، باز می سازد و باز ويران می کند. به هيچ چيزِ لايتغيری پابند و معتقد نمی ماند. طبيعتش رام قوانين و سنت های خشک و بی انعطاف نمی شود. سرکش و چموش است؛ آزادِ آزاد . شوهر هم برايش مردی است مثل ساير مردها. و هر مردی، همانی که او می پسندد و به تن و روح خويش دوستش می دارد، شوهر اوست، يار اوست و همراه زندگی اش: همراه نوشتن اش ـ گيرم ده ها سال از او بزرگتر باشد يا کوچکتر.
دربارة عشق ورزیهای دوراس و عاشقهايش، اگر امير پويان عزيز اجازه بدهد، چيزکی می نويسم.
فعلا همين!
نکتة مهمی که نبايد فراموش کرد اين است که اين مختصر ربطی به رمانِ عاشق ندارد. اگر خيلی خوش بين باشيم اين مطالب برآمده از سه ـ چهار صفحة عاشق است و برای باقی ................ خودتان بايد عاشق را بخوانيد. عاشقِ دوراس را. دوراس، با همة استقبالی که از اين کتاب شد، معتقد بود بسياری، عمق و اصل ماجرا را نگرفته اند و به اصطلاح به صورت رفته اند – گر چه امروزه به اين سخنانِ مقتدرانة نويسنده- محور چندان وقعی نمی گذارند، که من هم خودم چنين اعتقادی دارم.
پی نوشت :
سه ماخذِ عمده ی اين نوشتار :
1 . دوراس،مارگريت، عاشق، ترجمه ی قاسم روبين، تهران:نيلوفر ، چ پنجم 1380 .
2. __________ ، حيات مجسم ، ترجمه ی روبين، تهران:نيلوفر، چ اول.
3. ويرکُندله، آلن، حقيقت و افسانه:سيری در آثار واحوال مارگريت دوراس ، ترجمه ی قاسم روبين، تهران:نيلوفر ، چ اول 1380.
کارت پستال دریدا
هو
(1)
دریدا در توضیح ساختارشکنی اش، چند مثال را شرح میکند؛ کارت پستال و امضاء و جسم تجزیه شدنی (در معنای زیستی) از آن دست هستند. از این نمونه های دریدایی میتوان به عنوان مثالهایی برای ساختارشکنی فردیت و چندگانگی استفاده کرد؛ کنشهای خواندن و نوشتن را توضیح داد و حتّی نظریه های جدید ترجمه به عنوان نوعی خوانش، نوعی نزدیکی افقهای انتظار را نتیجه گرفت و ... .
(2)
در اینجا تنها به نمونه ای که اکنون برایم جذابتر است – به کارت پستال – میپردازم. کارت پستال، نامة بی پاکت است؛ همه میتوانند محتوایش را بخوانند. متن پیام – پشت کارت – را همه میتوانند بخوانند؛ با اینحال کارت برای یک نشانی – برای یک نفر – ارسال میشود. در بیان دریدا، کارت پستال "تبعیدی سرگردان" است.
(3)
آیا تمام نوشتارها اینگونه نیستند؟ آیا کنش نوشتن در جهت فردیت بخشیدن و کنش خواندن در جهت چندگانگی نیست؟ آیا متن – به هر شکل آن – همان "یگانه واقعة مکرّر" نیست؟
همه میتوانند کارت پستال را بخوانند؛ امّا تنها یک نفر راز و رمز آنرا در میابد. کارت پستال برای یک نفر نوشته میشود و اوست که میداند نوشته ها دربارة چیست. آیا همة نوشته ها اینطور نیستند؟
دزدان دریایی
ه
عموماً فیلم خیلی نمیبینم. امّا امروز "دزدان دریایی کارائیبی: نفرین مروارید سیاه" رو – که "طلسم دریایی" ترجمه کرده بودنش – دیدم. جانی دِپ (چی شد؟!) توش بازی میکرد.
اصولاً افسانه های دزدان دریایی رو دوست دارم. یکی از محبوبترین کتابهام "جزیرة گنج" رابرت لوئیس استیونسن فقیده. به نظرم این داستان بینظیره؛ به معنی واقعی کلمه، شاهکاره. همیشه سر کلاسهای انشاء به بچّه ها توصیه میکنم کتاب رو – خصوصاً با ترجمة احمد کسایی پور (تنها ترجمة متن کامل در فارسی) – بخونن. گمان میکنم "جزیرة گنج" – بیشتر بخاطر توصیفها و شخصیت پردازیهاش – بهترین اثر استیونسن باشه؛ حتّی بهتر از "دکتر جکیل و مستر هاید". دنیای کودکانة جزیرة گنج و خصوصاً شخصیّت لانگ جان سیلور رو خیلی زیاد دوست دارم. هرچند که کتاب ظاهراً برای بچّه ها نوشته شده؛ امّا نمیدونم چرا اینقدر ازش لذّت میبرم. (راستی، بورخس هم خیلی زیاد نثر استیونسن رو دوست داشته.) شاید یه دلیلش زندگی خود استیونسن باشه. خصوصاً در آخر عمرش وقتیکه در جزیرة ساموآ و در بین قبیلة ماتافا زندگی میکرد؛ قبیله ای که دوستیش رو با احداث "گذرگاه دلهای مهربان" ثابت کرد... این رو هم تا یادم نرفته بگم که کسایی پور شعر اوّل کتاب (به خریداران مردّد) رو خیلی خوب ترجمه کرده. اگه – علیرغم این همه تعریف من – هنوز جزو خریدران مردّد کتاب هستین، شعر رو بخونین؛ بعد کتاب رو بخرین و تا تموم نشده، زمین نذارینش!
کاشکی، ای کاشکی کاین حکایتهای دریاها و آواهای دریایی،
و طوفانها و غوغاها و گرماها و سرماها،
کاشکی، ای کاشکی، کاین جزیره ها و کشتیها و آن گمگشتگانِ یکّه و تنهای دریاها،
و آن گنجینة پنهان و این دزدان دریایی،
و سر تا پای آن افسانة دیرین، که بر خواندم در این دفتر
راست چونان راه و رسمِ عهدِ پارینه،
یکایک راضی و خشنود گرداند پسربچگان خردمند امروز را
بدان سان، کَش مرا خشنود میفرمود حدیثِ نغزِ دیرینه.
- چنین باد، ورنه، وای بر من!
که گر نوجوانِ خردپیشه دیگر نجوید
و آن رغبت دیرپا رفتش از یاد،
بَلِنتاینِ دریادل و کینگستن،
و یا کوپرِ بیشه و موجِ دریا:
چنین باد، نیز! باشد ایدون که من
و دزدان دریایی ام سر به سر، نگون سر شویم اندر آن گورگاه
که مخلوق ایشان و اینها، همه، در آغوشِ آن خفته اند!
ر.ل.استیونسن
همخانه
هو
اتاق، مرطوب از خیسی لباسهای نمدارِ تازه شستة روی رادیاتور بود. نورِ پشت پنجرة بخارگرفته روی سطح شیشه پخش میشد. کیفش را کنار در اتاق رها کرد. چراغ را روشن نکرد؛ تا لباسش را عوض کند. سر و دستهاش را از یقه و آستینهای پیراهن بلند یکسره اش داخل کرد. کرکرة چوبی را پایین کشید. موهایش را باز کرد. سرش را آهسته دو سه چند باری تکان داد تا موهای به هم چسبیده اش منظم شوند.
چراغ را روشن کرد. سرش را به سرعت به سمت در برگرداند. چیزی – گمان کرد – رد شد. ترسیده، سرک کشید. چیزی – یقین کرد – ندید. نگاهش را در اتاق گرداند. کتابِ پُرصفحة میز کنار تخت را برانداز کرد. کتاب روی صفحات پایانی به پشت برگشته بود. تلفن را برداشت و از حفظ شماره گرفت. منتظر نماند. گوشی را گذاشت.
لباسهای محک خوردة نپوشیده، روی تخت رها بود. بی حوصله جایی باز کرد و خلاف جهتِ تخت دراز کشید. با نوک پاهایش کفِ زمین ضرب گرفت. بی هدف دست دراز کرد و کتاب را برداشت. نگاهی انداخت و بَست و روی انبوه لباسها رها کرد. به تقویم روی دیوار مقابلش چشم دوخت. دورِ رقم بعضی روزها خط کشیده بود.
هماهنگ با آخرین ضربآهنگ پاهایش بلند شد. پرّه های کرکره را از هم گشود. اوّل شبِ شهر، شلوغ بود و از این بالا شلوغتر. حرکت کُند نورها روی شیشه خسته اش کرد. کرکره را باز، بَست. یادداشتها و علامتهای دست نویس تقویم این ماهِ روی دیوار را یک به یک مرور کرد. ماههای بعد تقویم را هم سرسری نگاه انداخت. نورِ زردِ اتاق خسته ترش کرد.
مطمئن نبود همخانه اش امشب برگردد. سهمش از تخت را از لباسهای نپوشیده، خالی کرد. پتو را کنار زد. دراز کشید. خنک بود. چراغ بالای سرش را خاموش کرد.
دربارة اهانت به تماشاگر - پتر هانتکه
هو
آهای با شما هستم! با شما خرده روشنفکرهای فوکولی... آهای آدمهای تحصیلکردة صد تا یک غاز؛ ستاره های پِت پِتی آسمان علم و هنر؛ آهای علامه های دهر؛ طاووسهای علیین شده… آهای رفقا؛ دوستان؛ عزیزان، اگر هنوز "اهانت به تماشاگر" پتر هانتکه را ندیده یا نخوانده اید و با اینهمه ادّعا میکنید نمایشهای خوب را دیده و نمایشنامه های عالی را خوانده اید، برایتان متأسّفم؛ سخت در اشتباهید…
اهانت به تماشاگر (1966) عنوان نمایشنامه ایست از نویسندة شهیر اتریشی، پتر هانتکه؛ نمایشی بر صحنه ای بی هیچ اسباب و با چهار برخوان. اهانت به تماشاگر متنی است پست مدرن و پساساختگرا دربارة نمایش، به دلایلی که بر خواهم شمرد. هدف پساساختگرایی زایل کردن تقابلهای دوتایی – میراث افلاتونی: دنیای ما در مقابل دنیای ایده – است. اوّلین ساختار تقابلی که "اهانت به تماشاگر" قصد شکستنش را دارد، تقابل تماشاگر – بازیگر است. بازیگر در تئاتر کلاسیک و مدرن با اجرای نقش، در سطحی هستی شناسانه قرار میگیرد که متمایز از تماشاگر است. امّا در این نمایشنامه، تماشاگر دیگر کسی نیست که بی اذن دخالت به تماشا ایستاده باشد. تماشاگر، موضوع نمایش است. (ص 15) به این ترتیب، تماشاگر هم نگاه میکند و هم نگاه میشود. (ص 13). تماشاگر نرینه و مادینة عمل مشاهده است؛ جنس مؤنّث و مذکّر نگاه کردن. (مشابه آنچه که بارت دربارة برج ایفل (بارت، 8:1381 و بعد) میگوید.) "اهانت به تماشاگر" تقابل سوژه و ابژه را از بین میبرد: "اینجا شما سوژه نیستید. اینجا شما ابژه هستید. اینجا شما ابژه های کلام مایید. امّا در عین حال، سوژه هم هستید." (ص 22) به این ترتیب، "ما"ی بازیگر و "شما"ی تماشاگر، اندک اندک یکی میشوند. (ص 13) یکی از ترفندهایی که هانتکه برای شکستن این تقابل بکار بسته، استفاده از نور همسان بر صحنه و در سالن است. "روشنایی صحنه و سالن تقریباً به یک اندازه است." (ص 10) پس تماشاگر دیگر از آن موقعیت برخوردار نیست که از دل تاریکی به روشنایی بنگرد. (ص 13) تماشاگر، همان وضعیتی را دارد که بازیگر. "صحنة این بالا و جایگاه تماشاگران آن پایین وحدتی تشکیل میدهند که دیگر در آن دو سطح متفاوت از هم نیستند." (ص 37) دیگر ترفند هانتکه – همانگونه که در نام نمایش آمده – توهین روا داشتن به تماشاگر است. بازیگر به تماشاگر اهانت میکند تا فاصله ها را از میان بردارد. (ص 43) با اهانت است که بازیگر میتواند دیواری را پاره کند، تا بی پرده به تماشای تماشاگر بنشیند (ص 44) که پیش از این وظیفة مشاهده به تنهایی متعلّق به او بود. (همینطور نگاه کنید به: مک هیل، 1379 که در آن اهانت به تماشاگر به عنوان الگوی رابطة سادیستی متن و خواننده قرائت میشود و به این ترتیب مؤلّف مقاله به موضوع عشق در نوشته های پسامدرنیستی میپردازد.) به همین شکل تماشاگر هم با ایفا و بازی نقشش (ص 44) کاری را انجام داده که پیش از این به بازیگر تعلّق داشته؛ پس مستوجب تشویق است: در پایان نمایش، پرده بلافاصله پس از پایین رفتن، بالا میاید و صدای تشویق و کف و سوت اینبار به سوی تماشاگر پخش میشود. (ص 48) "اهانت به تماشاگر" سعی میکند در درجة صفر نوشتار به معنای بارتی آن باشد. (بارت، 1378) هیچ چیز به هیچ چیز دیگر ارجاع نمیدهد. تماشاگر چیزی نمیبیند که القا کنندة چیز دیگر باشد. هیچ تاریکی، روشنایی، نور، صدا، فضا و زمانی القاکنندة تاریکی، روشنایی، نور، صدا، فضا و زمانی دیگر نیست. (ص 16) و این با نمایشهای کلاسیک و مدرن متفاوت است که "مقرر بود آنچه میدیدید و میشنیدید آنی باشد که نمیدیدید و نمیشنیدید. هر چیزی منظوری بود. هرچیزی بیانگر چیزی بود [...] هر چیزی که نمایش داده میشد، بیانگر چیزی واقعی بود. مقرر بود که شما در ورای نمایش، واقعیّتی نمایشی شده را کشف کنید. مقرر بود که شما کُنه نمایش را دریابید. نمایش نبود که نمایش داده میشد؛ واقعیّت بود." (ص 37) به این ترتیب، نمایش و واقعیّت تقابلی با هم ندارند. مرزی بین دنیای نمایش و دنیای واقعی رسم نشده است. واقعیّت و نمایش دو چیز نیستند. "اینجا دو جور زمان متفاوت وجود ندارد. اینجا دو دنیای متفاوت وجود ندارد [...] زمان در این بالا همان زمان شما در آن پایین است." (ص 25) "اینجا از دو زمان، یعنی زمان نمایش و زمان نمایشی، خبری نیست." (ص 31) و این متفاوت است با نمایشهای کلاسیک و مدرن که در آن "همیشه دو زمان وجود داشت: زمان شما، یعنی زمان تماشاگران و زمان نمایش، که ظاهراً زمان واقعی بود." (ص 38) مفهوم پساساختارگرایانة دیگری که میتوان در نمایش هانتکه ردّش را یافت، تعویق است – که تا حدود زیادی متّکی به مفهوم "تفاوط" (differance) دریدایی است. [اشتباه نگارشی هم در واژة فارسی و هم لاتین، عمدی است. نگاه کنید به ضیمران، 195:1380] به طور مختصر، "تفاوط" بیانگر این ایده است که دالها در زنجیره ای بی انتها همدیگر را معنا میکنند و هیچ مدلول و مفهوم پایانی در کار نیست. دالی بیانگر دال دیگر است و همینطور: "شما حالا دیگر متوجّه شده اید که ما خود را تکرار میکنیم." (ص 23) "اینجا فقط یک حالا هست و حالا هست و حالا هست و بس." (ص 24) "اینجا پایان کاری در میان نیست." (ص 26) به این ترتیب، زنجیرة دالها – زنجیرة "حالا"ها – بی پایان است؛ همواره تعلیقی در کار است؛ معنا بدست نمیآید و مدام به تعویق میفتد و این تفاوت دارد با نمایشنامه های کلاسیک و مدرن که در آنها "همیشه در لابلای گفته ها، ژستها و اسباب صحنه چیزی در کمین بود و بر آن بود که معنایی را برساند." (ص 37) معنایی در کار نیست. چیزی دست تماشاگر را نمیگیرد و به همین دلیل است که "شما اینجا چیزی نخواهید شنید که قبلاً نشنیده باشید. شما اینجا چیزی نخواهید دید که قبلاً ندیده باشید. [ولی از سوی دیگر] شما اینجا چیزی نخواهید دید که همیشه میدیدید. چیزی نخواهید شنید که همیشه میشنیدید." (ص 11) بهرحال "اهانت به تماشاگر" هانتکه "یک پیشگفتار است [...] پیشگفتاری است بر همة پیشگفتارهای دیگر. این نمایشنامه، تئاتر جهان است." (ص 42)
پی نوشت:
1- قبول کنید نوشتن دربارة "اهانت به تماشاگر" – که پیشگفتار است؛ امّا پیشگفتاری وسیع – کار دشواری است. به نظرم متن نمایشنامه، خطابه ایست فلسفی. با اینهمه این چند سطر را نوشتم تا بگویم خودم به شخصه این خطابه را چطور میخوانم؛ کجاهایش را بهم پیوند میدهم و کلّش را چطور معنا میکنم. (حتّی اگر اینکار با هدف ساخت شکنی (بهتر: بنیان فکنی) همخوان نباشد!)
2- تمام شماره صفحه هایی که به متن نمایشنامه ارجاع داده اند، مربوط میشود به:
+هانتکه، پتر(1378)؛ اهانت به تماشاگر [تجربه های کوتاه، شمارة 15]؛ علی اصغر حدّاد؛ چاپ دوم؛ تهران: نشر تجربه [48 صفحه – 200 تومان]
3- به جز این:
+ بارت، رولان (1378)؛ درجة صفر نوشتار؛ شیرین دخت دقیقیان؛ چاپ اوّل؛ تهران: انتشارات هرمس
+ بارت، رولان (1381)؛ "برج ایفل"؛ موگة رازانی؛ در کتاب برج ایفل [مجموعة هنرهای تجسّمی معاصر، شمارة 9] (صص 5-55) نوشتة رولان بارت و ریمون دوشان ریون، ترجمة موگة رازانی؛ چاپ اوّل؛ تهران: نشر و پژوهش فرزان روز
+ ضیمران، محمّد (1380)؛ اندیشه های فلسفی در پایان هزارة دوّم؛ چاپ اوّل؛ تهران: انتشارات هرمس
+ مک هیل، برایان (1379)؛ "عشق و مرگ در نوشتار پسامدرنیستی"؛ پیام یزدانجو؛ در کتاب ادبیات پسامدرن (صص 115-147)، گزینش و ترجمة پیام یزدانجو؛ چاپ اوّل؛ تهران: نشر مرکز
هر روز تو عید باد و نوروز!
هو
نقّاشی: علی روستائیان*
>>سال نو مبارک!<< با بهترین آرزوها...
*علی آقای روستائیان قرار بود اصل کارش را بدهد تا مجبور نباشم کپی نقّاشیش را اسکن کنم... بهرحال همین هم خودش غنیمت است!چهار بندِ پیشا-نوروزی
هو
1- چندین بار و در لحظه های مختلف به این سؤال فکر کردم که امسال برای من چه جوری بود و هر بار هم جوابهای مختلف و گاهی متناقض به این سؤال دادم. امّا از یه جواب نمیشه صرفنظر کرد و اون، اینکه امسال دوستای خوبی پیدا کردم؛ ضمن اینکه دوستیهای قبلیم محکمتر شد. در این مورد یقین دارم...
همین جا هم میخوام به شیوة ایهاب حسن (Ihab Hassan) چند سطر رو خالی بذارم تا دوستام با اونچه در مورد من میدونن این سطرها رو پیش خودشون پُر کنن. (فقط لطفاً با فحش رکیک پر نکنیدش!) : "ما آنچه را خود انتخاب میکنیم، ارج مینهیم." پس، دست بکار بشین:
----------------
----------------
----------------
----------------
2- یه چیزِ دیگه هم هست؛ یه تدکّر شاید. تذکّر به اون کسایی که کتابی، فیلمی، نواری، چیزی از من دستشونه... یکی، دو تا و سه تا رو میشه به روم نیارم. امّا هفت، هشت تا و ده تا کتاب و بیشتر رو نه! لازم نیست سرتون رو بندازین پایین. صاف به مونیتور خیره بشین و با شهامت این چند خط رو بخونین و بعد با شهامت نیّت کنین که تو سال جدید امانتیهاتون رو پس بدین :) اینجوری بهتره، وجدان خودتون هم راحتتر میشه!
3- هر چی با خودم کلنجار رفتم، دیدم از گفتن این یکی هم نمیتونم صرفنظر کنم: اولین عیدیم رو بیشتر از یه هفته پیش از یکی از دانش آموزای خوبم گرفتم؛ کتاب بود... این دوست خوبم، در کتاب خوندن قانونی داره. کتابهایی که خیلی دوست داره، براش حکم "کتاب مقدس" رو پیدا میکنن و قانون اینه که "... آن کتابها را به هیچکس هدیه نمیدهم و حتّی پیشنهاد نمیکنم که بخوانندشان! حیف اند!" قانونش امّا استثنا هم داره و خوشحالم که من یکی از استثناهای قانون او هستم. برام نوشته: "تقدیم به آقای شیوای عزیز، به رسم یادگار... سپاس گوشه ای از خوبیهایتان..." درک میکنین چقدر خوشحال شدم؟ یا میفهمین چقدر احساس غرور کردم، وقتی خوندم دوست دانش آموز خوب دیگه ای برام نوشته: "دلم میخواست یه جوری ازتون بابتِ تمامی چیزایی که بهم یاد دادید تشکر کنم..."؟
اینها رو با هیچ چی نمیشه عوض کرد و حتّی نمیشه پاسخ داد... به صدق اوّلین بندِ این یادداشت پی بردین؟
4- یه جورایی حس میکنم این یادداشت نباید کامنت داشته باشه؛ اجازه میدین؟ این دوّمین یادداشتیه که کامنت نداره...
هایکو
هو
"خداحافظ" تو
تلنگر چارپایه بود
برای منِ اعدامی
ورزشِ اسطوره زده – مثالی دم دستی
هو
پیر بوردیو – جامعه شناس فقید فرانسوی – آنجا که از سرمایة فرهنگی میگوید؛ از وضعیّت فردی شده (embodied state) سخن میراند. همانند ورزشکاری که سرمایه اش – بدنش – را با تمرین و تکرار، تقویت میکند؛ کسی که با اندیشه و قلم سر و کار دارد نیز باید ممارست و تمرین کند. نوشتن این دست یادداشتها در "راز" برایم حکم همان تمرین را دارد. سعی میکنم با بازخوانی نظرات دیگران و تطبیق آنها با آنچه در اطرافم میگذرد، سرمایة فرهنگیم را شخصی و درونی کنم. اینبار به نظریة اسطورة بارت پرداخته ام. موضوع این نوشته مدّتها در ذهنم بود؛ امّا آنچه اکنون میبینید ایدة خامی است که نیاز بیشتری به گسترش دارد. از – شاید – مهمترین هدف بارت (یعنی پرداختن به نقش بورژوازی در پیدایی اسطوره) چشم پوشیده ام. گرچه برای تطبیق این موضوع نیز ایده هایی دارم.
(1)
اگر بخواهیم مانند رولان بارت پارا-دوکسیکال به مسأله بپردازیم؛ میتوانیم بسیاری عناصر فرهنگی را اسطوره بشمار آریم. اسطوره در معنای "بارت"ی آن، در زمانة ما رسانندة پیام – امّا پیام مخدوش – است. اسطوره – بنا به گفتة بارت – طبیعت و تاریخ را خلط میکند؛ پس اسطوره شناس باید با تحلیلی نشانه شناسانه به حلّاجی موضوع بنشیند و مکانیسم و ساز و کار عملش را به نقد بکشد.
(2)
رابطة نشانه شناختی سوسور زبانشناس – که سرمشق بارت در اسطوره شناسیهاست – از سه بخش تشکیل شده: دال (signifier)، مدلول (signified) و نشانه (sign). وقتی مینویسیم یا میگوییم "گل" (دال) نقش و تصویری در ذهن داریم و به چیزی "در واقع" اشاره میکنیم؛ موجودی زیست شناختی با بعضی ویژگیها و خصوصیات (مدلول). دال و مدلول دو سوی یک سکّه و دو بُعد یک موضوع (نشانه) است. ما بارها و بارها از نشانه ها استفاده میکنیم. رابطة دال و مدلول دلبخواهی است.
آنچه بارت به رابطة نشانه شناسیکِ سوسور میفزاید، "دلالت دوّمین" است. "گل" در مقام نشانة دلالت نخستین، به دالّ دلالت دوّمین بدل میشود و مدلولی نو خلق میشود: انسانی مهربان و دوست داشتنی. (مثال نا-مؤدبانه ترِ "الاغ" ملموستر نیست؟!) در این مرحله است که اسطوره پیدا میشود. اسطوره مرتبط است با نظام نشانه شناختی مرتبة دوّم. در رابطة بارتی – در نظام مرتبة دوّم – دال جایش را به "معنا – شکل" (meaning-form) میدهد. مدلول جایگزینِ "مفهوم" (concept) میشود و نشانه به "دلالت" (signification) بدل میگردد. اینها عمده تغییراتی است که بارت در نظام سوسوری بنا میکند و با آنها بحثش را دربارة اسطوره در زمانة حاضر پیش میبرد.
(3)
دال اسطوره ای، معنا – شکل است. اوّل از همه حامل معناست. مثال را با عکسهایی پیش میبرم که از حسین رضازاده در مسابقات وزنه برداری کانادا (؟) منتشر شد. بر پیراهن ورزشی رضازاده، عبارت "یا ابوالفضل" به چشم میخورد – عبارتی که مشهور است قهرمان ایرانی همواره پیش از بالا بردن وزنه بر زبان میآورد. دال اسطوره ای، از سویی حامل معناست؛ رضازاده – مانند بسیاری معتقدین دیگر، پیش از انجام عملی دشوار – همیشه هنگام بالابردن وزنه، از حضرت ابوالفضل (ع) کمک میخواهد. این موضوع، واقعیّتی تاریخی است. (و البتّه به گمان من شکلی بسیار تراژیک دارد؛ یاری خواستن از کسی که دو دستش را بریدند.) امّا هنگامیکه از این موضوع برداشت اسطوره ای میشود (موضوع به رسانندة پیام مبدّل میشود) گویی از معنا تُهی و یکباره به "شکل" تبدیل میگردد. با حک کردن نام حضرت ابوالفضل بر لباس رضازاده، معنا محتضر و فقیر میشود و شکل، خودنمایی میکند. اسطوره، نمیکُشد؛ نیمه جان میکند. نیمه جان میکند تا بتواند از آن نیمة محتضر نیرو بگیرد؛ بارت چنین میگوید.
(4)
رابطة بین دال و مدلول در مدل نشانه شناختی سوسور، رابطه ای دلبخواهی است؛ امّا در مدل بارتی، این رابطه اصلاً دلبخواهی نیست؛ جهت دار است. آنچه شکل را به مفهوم پیوند میدهد، انگیزة اسطوره است. شاید، مثلاً این موضوع که بُردِ رضازاده – تمام و کمال – بستگی به عنایات ماورایی دارد، انگیزة پسِ اسطوره باشد. اسطوره، تاریخ را به طبیعت بدل میکند و تاریخ جدید میسازد.
(5)
چرا دوست ندارم (مخالفم) عبارت "یا ابوالفضل" بر پیراهن ورزشکار کشورم حک شود؟ چون با اینکار، "معنا" به "شکل" مبدّل میگردد: اسطوره ساخته میشود. اسطوره، مطابق با خوانش و قرائت هرکس میتواند معنی جدیدی پیدا کند. اسطوره، تاریخ مصرف دارد. اسطوره وابسته به انگیزه است؛ انگیزه ای که پسِ پشتِ آن موجود است و هدایتش میکند. اسطوره، روایتگر رابطه ای دلبخواهی نیست. اسطوره برای گروهی خاص و زمانی خاص است. اسطوره نا-ابدی است. اسطوره تغییر میکند... دلم نمیخواهد آنچه واقعیّت تاریخی دارد (یاری خواستن و نیرو گرفتن قهرمان کشورم از وجودی مذهبی و مقدّس) به شکلی نیمه جان، محتضر و فقیر تبدیل شود.
تابستان
هو
داشتم فکر میکردم این هوا واسه تابستون خوبه!
فهرست کتابهای دوست داشتنی
هو
خب، حاصل جمع بندی نظر دوستان چیزی است که پایین میبینید؛ فهرست کتابهای دوست داشتنی. به گمانم تعطیلات دو هفته ای نوروز فرصت خوبی برای مطالعه است. نظر دوستان به ترتیب ارسالشان ثبت شده. در پایان فهرست هم، نظر خودم را نوشته ام... ادامة مطلب را بخوانید!
ایفل
هو
برج ایفل، نماد پاریس است و از آن مهمتر، نرینه و مادینة عمل مشاهده. بارت میگوید هرجای پاریس که بایستی – در روزهای آفتابی یا ابری – نمیتوانی این نماد پاریسی را از منظر خارج کنی؛ باید هزار ترفند و حیله به کار بزنی تا برج را نبینی. از دیگر سو نیز، هنگامیکه از برج بالا میروی تمام پاریس را خواهی دید. برج، هماره شاهد پاریسیهاست. پاریسیها در کافه ها مینشینند، قهوه مینوشند، مینویسند، راه میروند، کار میکنند، قدم میزنند، عشق میورزند، اعتصاب میکنند و همیشه ایفل را چون شاهدی بر اعمالشان، چون اسطورة نظاره گر بی چون و چرای لحظاتشان بر فراز خود حاضر دارند. برج ایفل با آن شکل عجیب و بی کاربردش از یکسو شیئی نظاره کردنی است و از سوی دیگر نظاره گر، تا پاریس را چونان شیئی به نظاره بنشیند: ایفل مادینه و نرینة عمل مشاهده، دیدن و رؤیت است... بهتر بگوییم، ایفل هیچ چیز است و خود، کانون همه چیز. حتّا درون برج هم که باشی، فرق بیرون و درون را بسختی تشخیص میدهی. برج ایفل، درجة صفر معماری است. بقول بارت همانگونه که میلة برقگیر ساختمان، صاعقه را جذب خود میکند؛ ایفل هم جاذب معناست. ایفل در مقابل اقسام تفاسیر مقاومت نمیکند؛ واکنشی نشان نمیدهد و هر کس تفسیر خود را بر آن بار و معنای دلخواه خود را بر این شکل معماری غریب و بی معنا تحمیل میکند؛ معانی بیشمار نامحدود... ایفل، نماد پاریس است و سازة دوست داشتنی دلالتگران.
پ.ن. دلم نمیآید اینرا نگویم: یکی از استادان خوبم – که برای ارائة مقاله در کنفرانسی به پاریس رفته بود – برگشته و برایم مجسمة یادگاری برج ایفل را آورده... آنچه باعث شد یاد مقالة "برج ایفل" رولان بارت بیفتم، همین یادگاری کوچک امّا بینهایت دوست داشتنی بود.
مارگریت دوراس (1) - محمد میرزاخانی
هو
دوست خوبم، محمّد میرزاخانی پایان نامة کارشناسی ارشد ادبیات فارسی اش را در دانشکدة عتیقة ادبیات دانشگاه تهران با موضوع ساختارشکنی و ادبیات با تمرکز بر آثار دریدا و با نمرة بیست گذرانده است. گمان کنم هر کتابی را که نام ببری؛ یا محمّد آنرا خوانده یا دست کم اطلاعات مبسوطی درباره اش دارد. همین حالا داشتم فهرست منابع پایان نامه اش را نگاه میکردم. چیزی نزدیک به صد منبع فارسی و لاتین را شامل میشد؛ از نشانه شناسی و ساختارگرایی تا پساساختگرایی و تأویل و پست مدرنیسم و نظریه و نقد ادبی...
بگذریم؛ محمّد قول داده بود برای راز چیزی بنویسد. آنچه میخوانید، بخش اوّل نوشتة اوست دربارة مارگریت دوراس. شخصاً منتظر بخشهای بعدی هستم.
مارگريت دوراس (Marguerite Duras) - محمد میرزاخانی
ديده ايد چيزهايي را که آدم يک بار در يک زمانِ خاصی از زندگی اش , به شان برمي خورد ولی چندان عکس العملي نشان نمی دهد و بعد از مدتی دوباره همان چيز از جایِ ديگر دوباره سر بر مي آرد , و اين دفعه چنان آدم را شيدای خودش می کند که يک باره مثل کنه به جانِ آن قضيه افتاده و خود را در آن غرق می کند ؟ دوراس برای من چنين چيزی است . هم خودش و هم نوشته هايش . قطعاًچنان نوشته هايي فقط می تواند از قلم نويسنده ای مثل دوراس بيرون تراوش کند و باز قطعاً هم چون دوراس نويسنده ای , نمی تواند هم جز آن طور بنويسد .
دوراس برای من در اوج است ؛ هر نوشته اش را که می خوانم همواره اين تصوّرم استوارتر می شود که : نمی شود اين چيز را بهتر از اين نوشت . اوجِ اين مطلب همين است که دوراس نوشته است ! شايد تصوّر شود که بيش از اندازه عاشقانه می بينيم دوراس و نوشته هايش را . ولی قطعاً برايم چيزی هم جز اين نبوده . هر نوشته اش , هر سطر از سطرهایِ مکتوباتش , چنان زخمه ای بر دل و روحم می زند که آوایِ احساساتم را مدام در سراپای وجودم می شنوم .
اول بار مدرا توکانتا بيله را خواندم و آن شيدايیِ قلم را در آن شناختم . يک سالی , اما , گذشت تا اين نوشته کارِ خودش را بکند . يک سال بعد بود حدوداً که آن دوراسِ فروخفته در يادهايم با خماری لذت مدرا توکانتا بيله اش , دوباره مرا به سویِ خودش کشاند . اين بار تابستان80 ضربه یِ کاری را فرود آورد و به دوراس بازی ( يا بهتر است بگويم : دوراس خوانی ) مبتلايم کرد . و بعد به ترتيب هی آمدند : نوشتن همين و تمام , نايب کنسول , عاشق , بحر مکتوب , و ... .
قلمِ دوراس همانی است که می پسندم و دوست دارم و هميشه به دنبالش بوده ام . البته نبايد يادی از قاسم روبينِ عزيز و گرانمايه هم نکرد . روبين تقريباً اکثرِ نوشته هایِ دوراس را به فارسی در آورده است . البته چند کارِ ديگر او را مترجمانِ ديگری مثل رضا سيد حسينی , شيرين بنی احمد , و ... ترجمه کرده اند ولی به هر صورت از نظرِ حجم و کيفيتِ کار اصلاً با کارِ روبين قابل مقايسه نيستند ( واين البته هيچ چيزی از ارزش کارِ اين مترجمان بزرگوار نمی کاهد ) . در ضمن آن کارهايي را هم که مترجمانِ ديگر ترجمه کرده اند , روبينِ ديگر همه را از اول ترجمه نکرده . به هر رو , روبين آنقدر اين کارها را خوب از آب درآورده که گاه آدم واقعاً اين طور فکر می کند شايد از اين بهتر نمی شده دوراس را به فارسی برگرداند . آفرين به قلمِ روبين و سليقه و ذکاوتش .
قصدم اين است که در يک سری نوشته های پی در پی , به زندگی دوراس و چند تا از نوشته هايش نظری داشته باشم . زندگی اش بماند برایِ بعد . فقط مختصر همين که :
در 1914 در شهر جيادين در نزديکی سايگون ( در هندوچين ) به دنيا آمد و پس از گذراندن يک زندگيِ پر و پيمان در 1996 ( اسفند 1374 ) در پاريس درگذشت .
در مورد دوراس تا بحال به فارسی مطالب زيادی , چه در کتاب ها , و چه در مجله ها و روزنامه های کشور نوشته شده است . از جمله دو کتاب دربارة زندگی اش به فارسی برگردانده شده که درباره شان بعداً صحبت خواهم کرد . مقاله ها خيلی زيادند که در طول نوشته ها اشاره هايي به شان خواهد شد .
رامين جهانبگلوی عزيز هم ( که همواره عاشقِ نوشته هايش بوده ام و بيشتر از هر کس با او مدرنيته را زندگی کرده و دريافته ام ) مقاله ی بسيار کوتاهی در مدرن ها ی خود دارد که عنوانش هست :
مادگريت دوراس رسوا کنندة واقعيت جهان . برای اطلاعات بسيار اجمالی و در عين حال به درد بخور نوشتة خوبی است .
کتاب های دوراس هم که نسبتاً زيادند . چند تا را که بالاتر گفتم و چند تایِ ديگر هم اين ها هستند : درد , اميلی اِل , حيات مجسم , عشق , گفتا که خراب اولی , بارانِ تابستان , شيداييِ لُل.و.اشتاين , و ...
حال به تناسب و تناوب , دربارة کارها و زندگی اش و گاه هم دربارة نظر منتقدان و نويسندگان ديگر دربارة او , چيزهای کوچکی خواهم نوشت .
آقا داوود
هو
امروز ظهر ناهار پیش آقا داوود بودم. قبل از این دربارة آقا داوود نوشته بودم. بهرحال پیتزا داوود، اوّلین پیتزافروشی تهران است و با این حساب آقا داوود اوّلین پیتزافروش تهران...
***
وقت خوردن غذا، سر صحبت را بازمیکنم. آقا داوود از 30 سال پیش و بیشتر تعریف میکند. میگوید: "اینجا پُر از دختر و پسر بود. مثل الان که نبود. چهار - پنج تا پسر بودن؛ پونزده تا دختر. به هر کی پنج – شیش تا میرسید!" با شیطنت میخندد. "آرمن رو از بچّه های اون موقع گاهی میبینم. اون موقع سر کوچه گیتار میزد..." ادامه میدهد: "برادرم اسمش علی بود. بهش میگفتم ساعت ده مغازه رو باز کن. ساعت هشت باز میکرد. دخترای دبیرستان شهناز پهلوی میآمدن اینجا. من که می اومدم کوچه پُر بود از دختر و پسر. من هم زن و مرد حالیم نمیشد؛ همه رو میریختم بیرون!" میپرسم: "اون موقعها هیأت رو که نداشتین؟" جواب میدهد: "چرا! امّا من که می اومدم تو کوچه میگفتن یزید اومد!" میپرسم: "هیکلتون هم لابُد ماشالا همینطوری بود." میگوید: "همینطوری؛ الان فقط سفید شدم." دستی به صورت و محاسنش میکشد. ادامه میدهد: "یه روز بچّه ها گفتن بریم دانسینگ. بعد از چک و چونه قبول کردم. رفتم دیدم اینجا چرا اینجوریه؟ دوست این یکی با اون یکی داره میرقصه... همه هم لباس کوتاه داشتن. رفتم میز رو بلند کردم و داد کشیدم. بچّه ها گفتن داوود کوتاه بیا. من گفتم این طوری که نمیشه... خودم میرفتم کافه ضربی. یه زنه اون بالا میخوند. اینجوری نبود که هر کی با هر کی باشه." میخندم. لبخند میزند. طوری که انگار همین ها را هم نگفته و تعریف نکرده؛ حرفش را قطع میکند. میپرسد: "سیر شدی؟"
چرا این چند جمله اینقدر تأثیرگذار بود؟
"به من بگو؛ مرا آگاه کن که در آن دوردستها چه اتّفاقی می اُفتد؟ ... راستی، دور از چه چیزی؟"
اندوهی ژرف – یاسمینا رضا – نازنین شهدی – 20
دو گزارة نا-فلسفی دربارة زمان و مکان
ه
1- گُذشت زمان – برخلاف آنچه گمان میرود – هیچ چیز را درست نمیکند؛ بهبود نمیبخشد.
2- بُعد مسافت و فاصلة مکانی، همه چیز را بدتر میکند؛ التیامی در کار نیست.
فهرست پایان سال - کتابهای دوست داشتنی
هو
معمولاً نشریه و مجله ها تو آخرین شمارة سال از نویسنده ها و مترجمها و ناشرها و ... میپرسن بهترین کتابی که امسال خوندین، چی بود؟
خوشحال میشم اگه جوابای شما رو به همین سؤال بدونم. میدونم که جواب دادن به این سؤال اگه بخوایم سخت بگیریم، خیلی سخت میشه. امّا باور کنین اونقدرها هم دشوار نیست. یعنی در واقع لازم نیست به سؤال در چارچوب سفت و سختش وفادار بمونین. مثلاً به جای بهترین کتاب میتونین بهترین کتابها رو اسم ببرین. یا اصلاً بهترین رو معرّفی نکنین و صرفاً کتابهای خوب و ارزشمند رو پیشنهاد بدین. خلاصه اینکه سؤال رو – اگه دوست داشتین – اینطوری تغییر بدین: اگه بخواین برای تعطیلات نوروز به کسی کتاب خوب پیشنهاد کنین، کدون کتابها رو معرّفی میکنین؟
اگه دلتون خواست و حوصله داشتین میتونین مهمترین دلیلتون رو هم بگین و چند خط دربارة انتخابتون توضیح بدین؛ اگه نه اسم کتاب هم کفایت میکنه... فقط به نظرم بهتره کتابهای حوزة علوم انسانی و هنر رو معرفی کنین.
گرچه خواننده های اینجا معدودند و با بعضیها هم بیرون از این دنیای مجازی ارتباط دارم؛ امّا فایدة این کار – دست کم برای خودم – اینه که هفتة دیگه وقتی رفتم کتابفروشی و خواستم برای این دو هفته تعطیلی یا واسه عیدی دادن کتاب دست و پا کنم، یه فهرست پیشنهادی دارم و خب، کارم ساده تر میشه.
در ضمن، برای من بهتره که معرّفیهاتون با ایمیل باشه. ولی اگه حتّی حوصلة اون کار رو هم ندارین، کامنت بذارین... واقعاً ممنون میشم :)
سه
هو
(1)
برایان مک هیل در مقالة مؤثر "عشق و مرگ در نوشتار پسامدرنیستی" نظریه ای را از قول جان بارت نقل میکند – که البتّه خود بارت هم چندان جدّی به این نظریه نپرداخته. در این نظریه – که گونه ای خوانش را پیشنهاد میکند – مؤلّف نقش مرد، خواننده نقش زن و متن، نقش آمیزش این دو را ایفا میکند...
(2)
اندر غزل خویش نهان خواهم گشتن
تا بر دو لبت بوسه دهم چونش بخوانی
["... شیخ از قوّال پرسید که این بیت کراست؟ گفت: عُماره گفته است. شیخ برخاست و با جماعت صوفیان به زیارت خاک عُماره شد." (اسرارالتوحید فی مقامات الشیخ ابی سعید – باب دوِّم)]
(3)
فصل آخرِ "اگر شبی از شبهای زمستان مسافری" کالوینو را که خاطرت هست؟
کمپوت!
ه
به افسر دایرة مواد مخدّر گفتم: اگر این رفیق ما اعدامیه، براش ضمانت بذارم؛ وگرنه حوصله ندارم هفته ای یه بار با کمپوت برم زندان ملاقاتش...
هایکوی مشترک
هو
- یک گاز تو؛ یک گاز من
و ...
خندیدند
جامعه شناسی بدن
هو
جامعه شناسی پزشکی (و اینروزها جامعه شناسی بهداشت و سلامت) – دست کم در عنوانش – به اندازة کافی عجیب و غریب هست؛ حالا به این، جامعه شناسی بدن را هم اضافه کنید و نتیجه را حدس بزنید... امروز سر کلاس جامعه شناسی پزشکی خانم دکتر احمدنیا – که تخصصشان جامعه شناسی سلامت و بهداشت است و واقعاً خوب میدانند و درس میدهند – بحث به جامعه شناسی بدن رسید. از جرّاحیهای زیبایی و پلاستیک بگیرید و بیایید تا بدن سازی و مدلهای فَشِن و اعضای مصنوعی و ابرو برداشتن و حتّی تجربة حاملگی.
جذّابیت و زیبایی چهرة رییس جمهور منتخب، یکی از توجیهات آرای آقای خاتمی در انتخابات 76 بود که مقبولیّت عمومی هم پیدا کرد. شاید جالب باشد کسی پیدا شود و عکسهای پوسترهای نامزدهای یک رقابت انتخاباتی – مثلاً انتخابات 82 – را از منظر جامعه شناسی بدن بررسی کند. احتمالاً به نتایج جالبی میرسد. بهر حال بدن – با آداب و اصول رفتاری، ژستها و قیافه سازیها، بازیها و حرکات جذبی و دفعی و ... – واسط فرد و دنیای بیرون است. همین باید کافی باشد تا باور کنیم که بدن موضوع مهمی در جامعه شناسی است.
ایدة خام دیگری که به نظرم میرسد، ترکیب مضمونهای این چنینی جامعه شناسی بدن با سیستم قرار ملاقات (دیتینگ) دختر و پسرهاست؛ به آن شکلی که کلمن سیستم را توصیف میکند و از کنشگران و منابع و الگوهای تقسیم و توزیع اولیّه، تشکیل شده. کنترلی که کنشگرها بر منابع (توجّه) دارند، حتماً بخشی اش مربوط به بدن میشود. باز هم بگویید جامعه شناسی بدن مهم نیست!
عاشورای 1425
هو
عکسها: احسان رسول اُف – امیرپویان شیوا
خیابان شریعتی؛ زرگنده - 12/اسفند/1382
ادامهی مطلب "عاشورای 1425"
عکسهای عاشورا - سه سال قبل
هو
عاشورای 1422- شریعتی؛ زرگنده - عکس: امیرپویان شیوا - کَنونِ اِی ای وان
عاشورای 1423- شریعتی؛ زرگنده - عکس: امیرپویان شیوا - کَنونِ اِی ای وان
عاشورای 1424- شریعتی؛ زرگنده - عکس: امیرپویان شیوا - الیمپوس سی 300
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001