« January 2004 | Main | March 2004 »
جمعیت شناسی کاردبردی - واریاسیون سورئال
هو
سورئالیستی ترین عملیّات ساخت جدول عمر، آنجاست که مقابل 0 ساله ها در ستون باقیماندة نسل فرضی، مینویسی 100000 و به چرخش قلمی، یکصد هزار موجود انسانی را به دنیا میآوری؛ صدای گریة نوزادهای تازه متولّد، در سرت میپیچد؛ لبخند میزنی...
وقتی – در جدول عمر خلاصه – احتمال مرگ را برای گروه سنی 85 سال و بالاتر 1 قرار میدهی، با بیرحمی همه را میکُشی؛ ناله و زاری و شیونی در کار نیست. هیچکس نمانده تا برای کس دیگری گریه کند؛ هیچکس از این گروه سنّی، زنده بیرون نمیرود. اینجا آخر خط است. در سرت سکوتی برپاست؛ لبخند میزنی...
اعداد ستون Tx نشان میدهند نسل فرضی ات، 7 میلیون سال و بیشتر زندگی کرده اند و این همه، چند ده دقیقه بیشتر طول نکشیده. با جان آدمها روی کاغذ بازی میکنی؛ لبخند میزنی...
خسته، پوشة جداول و اعداد و تفاسیرت را تحویل کارشناس شرکت بیمه میدهی تا بیمه نامة عمر صادر کنند و با جان آدمها معامله؛ لبخند نمیزنی.
دو تا اتّفاق خوب
امروز، گرفته بودم. امّا همین چند دقیقه قبل خوب شدم، وقتی دو تا اتّفاق خوشحال کننده با هم افتاد. دوّمیش (!) این بود که وقتی نامه هام را نگاه میکردم، دیدم دکتر جهانبگلو پاسخ یادداشت چند روز پیشم را داده. کلّی کیف کردم و سر حال آمدم و ذوق زده شدم، وقتی خواندم:
Dear Amir Pouyan Shiva
I read your piece. Thank you very much. I think you understood very well the essence of my thought and I am delighted that finally somebody pointed out the necessity of a new cosmopolitanism at the intellectual level in Iran. Please keep in touch and give me a call at -------. This is my phone number in Tehran
All the Best
Ramin Jahanbegloo
تقدیم به روح پست مدرن دونالد بارتلمی
ه
هنگام خواندن این وبلاگ:
آ- مینشینم ( )
ب- لم میدهم ( )
پ- میایستم ( )
ت- دیگر موارد ( ) ذکر کنید ...
پست مدرن در مقابل مدرن؟
هو
دیروز، پیش نویس مقاله ای را مینوشتم با این هدف که بسادگی و با زبانی قابل طرح برای دانش آموزان دبیرستانی توضیح دهد منظور از داستان پست مُدرنیستی چیست. با تقلیل گرایی خودآگاهانه ای پست مدرنیسم و پساساختارگرایی را یکسان فرض کردم و دربارة تقابلهای دوگانه نوشتم و اینکه یکی از کارهای مهم پساساختارگرایی شکستن این تقابلها و از بین بردن فاصله ها و شکافهای موجود است.
به عنوان مثالی در ادبیات داستانی هم از حذف تقابل و فاصلة هستی شناسانة نویسنده – شخصیّت داستانی از یکسو و خواننده – شخصیّت داستانی از سوی دیگر، گفتم. شخصاً ایدة مستتر در پیش نویسِ مقاله را دوست دارم: اینکه نویسندة پست مدرن، با شخصیّتهایش به گفتگو میپردازد و خوانندة پست مدرن میتواند یکی از شخصیتهای داستانی اینچنینی باشد و به این ترتیب، همه در یک سطح و نه در تقابل با هم قرار میگیرند؛ ساختار پیشین – که بر فراتر بودنِ سطح هستی شناسانة نویسنده (یا خواننده) از شخصیتها اصرار میورزد – شکسته میشود.
مثالهایی که پیش نویس مقاله با آنها آغاز میشود، یکی "شش شخصیّت در جستجوی نویسنده"ی لوئیجی پیراندلّو است و دیگری "مه" اونامونو. در این دو اثر محبوبم، شخصیتها و نویسنده در یک سطح هستی شناسانه قرار میگیرند و با هم به گفتگو میپردازند. (به نظرم فصلِ گفتگوی آگوستو پرث – شخصیّت اصلی داستان مِه – و اونامونو – نویسنده – یکی از صحنه های تکرارنشدنی ادبیات داستانی است.) از سوی دیگر، "اگر شبی از شبهای زمستان مسافری" کالوینو را برای یکسان شدن سطح هستی شناسانة خواننده و شخصیّت مثال آوردم. (میبینید که علاقة ایتالیایی ام را ناخواسته – اصراری ندارم؛ خواسته – به بچّه ها انتقال میدهم!)
امّا نکتة آموزنده برای خودم در این میان – که امروز در موردش فکر میکردم – این بود که به هر حال در تقسیم بندی امروزی، اونامونو یا پیراندلّو نویسنده های پست مدرن محسوب نمیشوند. همین، مرا به فکر واداشت که نوعی تقابل بین "مدرنیسم" و "پست مدرنیسم" هم وجود دارد. در واقع پست مدرنیسم، که داعیة برداشتن تقابلهای دوتایی را دارد، در شکل صوریش به عنوان فرعی بر مدرنیسم ظاهر میشود: پست مدرنیسم، بعد از مدرنیسم میآید. همانگونه که متن بر تفسیر مقدم است و کتاب بر فیلم و ... مدرنیسم هم بر پست مدرنیسم مقدم است. خلاصه اینکه، به نظرم آمد پست مدرنیسم – دست کم در ظاهر – گرفتار همانچیزی است که از آن میگریزد.
در پیش نویس مقالة دیروزیم نوشته بودم "نمونههایی از ساختارشکنی اوّلیّه در داستانهای این نویسندهها [اونامونو و پیراندلّو] قابل مشاهده است". الان هم به نظرم همینطور میآید. بخش اوّل این واژه – یعنی "پُست" – قاعدتاً نباید به تأخّر تاریخی اشاره داشته باشد؛ مدرنیسم در لحظاتی بسیار پست مدرن بوده. همانطور که داستانهای "شش شخصیّت در جستجوی نویسنده" و "مِه" در لحظاتی پست مدرنتر از داستانهای پست مدرن امروزی بوده.
همین چند دقیقة پیش، مقالة "معنای پست مدرن" لیوتار را خواندم و دیدم که نظر او هم دقیقاً چنین چیزی است: "مدرنیته همیشه لحظات پست مدرن خودش را داشته." میبینید که تقابلی در کار نیست. (مشابه همین نقد را "رورتی" در مصاحبه اش با دکتر جهانبگلو هم بیان میکند: لیوتار در "وضعیت پست مدرن" از پایان روایتهای کلان فلسفی صحبت میکند؛ امّا کتاب خودش روایت کلان جدیدی است.)
خلاصه اینکه، نوشتن پیش نویس مقالة "داستان پست مدرنیستی" برای خودم بسیار فایده مند بود.
موج پنجم روشنفکری ایران
هو
تفاوت دکتر جهانبگلو و ریچارد رورتی در این است که جهانبگلو میگوید: حتّا اگر ما از خودمان نااُمید شویم؛ فلسفه اُمیدش را از دست نمیدهد و در مقابل رورتی ادّعا میکند: فلسفه دیگر ظرفیّت عمل سیاسی و اجتماعی ندارد و در خوشبینانه ترین حالت بمانند "نقد ادبی" عمل میکند.
با اینحال بنظرم اگر روشنفکری در ایران باشد که بتواند به "روشنفکر حوزة عمومی" و "روشنفکر کازموپولیتن جدید" (ن.ک. روشنفکر ایرانی و دشواریهایش؛ علی میرسپاسی؛ آفتاب 32) تبدیل شود، دکتر رامین جهانبگلو ست. دلایل ادّعایم یکی آسان کردن نسبی مباحث روشنفکریست با مصاحبه هایش – که خود در آغاز آثارش عموماً اشاره میکند؛ (ن.ک. گفتگوی سقراطی در موج چهارم؛ رامین جهانبگلو) دیگری، درک نسبتاً درست است از ماهیّت تاریخ روشنفکری و روشنفکری معاصر ایران؛ جریانی که "موج چهارم" روشنفکری مینامدش. (ن.ک. بخش دوم و سوم موج چهارم) تصوّر درست او و نقدهایش به روشنفکران همنسلش – فرضاً آنجا که از عبور سریع آنها از مدرنیته و جهش یکباره شان به پست مدرنیته میگوید – یا توجّهی که به مدرنیته دارد یا نگرانیش از عدم تحقق دموکراسی در ایران و نیز اعتماد به گفتگوی روشنفکران (ن.ک بخش اوّل موج چهارم)، دلایل دیگری است که میتوانم او را در مقابل دیگر اندیشمندان مطرح امروز ایران، بالقوه روشنفکری کازموپولیتن بنامم.
نگاه بیشتر جامعه شناسانة او، امتیاز مهم دیگریست که او را فرضاً از دکتر سروش (گرچه ادّعای کاربست بیشتر جامعه شناسی را دارد)، دکتر سید جواد طباطبایی، بابک احمدی و دیگران جدا میکند. (حتّی از مُراد فرهادپور بخاطر استفاده از زبانی همگانی تر نیز جدا میشود.)
اگر در جهان عرب، فاطمه مرنیسی و محمد ارغون نقش روشنفکران حوزة عمومی را بازی میکنند؛ اگر در آمریکا، ادوارد سعید و چامسکی و رورتی این نقش را بر عهده داشتند و دارند؛ در ایران دکتر جهانبگلو میتواند به راحتی و بخوبی از عهدة این نقش برآید؛ خصوصاً اگر دیدگاهی بیشتر پرگماتیستی اتّخاذ کند.
روشنفکری ایران – حتّا نسل چهارم آن – برای حل مسایل پیش رویش نیازمند چنین فردی است؛ روشنفکر کازموپولیتن. آنچه الگویش – هر چند ناقص – در برخی کشورهای در حال توسعه، وجود دارد. دکتر میرسپاسی راست میگوید (ن.ک. فصل 5 دموکراسی یا حقیقت) که سیر روشنفکری در کشورهای همگون خودمان – مانند دنیای عرب، یا شبه قارة هند، یا آمریکای لاتین – الگوی بهتری از روشنفکری غرب برای ایران ارائه میکند. گرچه بنظر میآید برای روشنفکر ایرانی بحث دربارة پست مدرنیته و بدبینی به دموکراسی، مهمتر از پرداختن به مسایل فکری افرادی نظیر فاطمه مرنیسی، هشام شرابی، محمد ارغون، عبدالله لارویی، بسام یتنی و ... است.
از سوی دیگر، بدتر اینکه به قول میرسپاسی "شما اگر سی سال در خارج از کشور اقامت داشته باشید و بعد به ایران بازگردید، میبینید هنوز مجلات ادبی در ایران شمارة مخصوص فروغ و هدایت و شاملو چاپ میکنند و یگانه بحث مطرح، بحث شعر نو است [...] اگر امروز در تفکّر ایرانی که در آغاز قرن 21 ایستاده است هنوز صادق هدایت یا نیما جزو معاصران هستند، سبب آن است که معنای معاصر بودن را درست نفهمیده ایم."
از بحث اصلی دور افتادم... بنظرم نظام روشنفکری ایران نیازمند "روشنفکر حوزة عمومی" است با عقاید پرگماتیستی که مرمسالاری را فراتر از فلسفه قرار دهد (ن.ک. اولویت دموکراسی بر فلسفه؛ ریچارد رورتی؛ خشایار دیهیمی). دکتر جهانبگلو – دست کم در ذهن من – تنها کسی است که یارای ایفای این نقش را دارد... چنین ادّعایی اصلاً فروتنانه نیست؛ امّا جرأت و جسارت به خرج میدهم و میگویم که موج چهارم روشنفکری ایران باید از درون خود موج پنجمی بیافریند تا بتواند پاسخگوی چالشهای پیش رو باشد. موج پنجم روشنفکری باید روشنفکری کازموپولیتنی نو باشد.
رنج
هو
اگر میخواهی بدانی چه رنجی میبرم، تخیل کن؛ چشمانت را ببند و خودت را جای من بگذار... حالا به چشمانت نگاه کن؛ خیره، گستاخ و بی پروا – با چشمان بسته – به چشمانت نگاه کن... میفهمی چه رنجی میبرم؟
حق است که میگویند "برای زجر کشیدن باید قوّة تخیّل داشت".
نویسندة قلم به مزد - واریاسیون چپ
ه
حاضرم پیشنهاد پیشینم را برای روزنامه های چپی هم تکرار کنم: بخواهند، مقاله ای مینویسم و تحلیلی ارائه میدهم مبنی بر اینکه در کشوری چون ایران – که نظام حکومتیش تک ساختی و بسیط و متمرکز است (و نه فدرال) – نوع تصمیمهای اخذ شده در شهرهای بزرگی چون مادرشهرِ تهران بر تصمیم شهرستانیها تأثیری ژرف خواهد گذاشت. پس، آنچه در میان مدّت محل تأمّل است نه میزان مشارکت فراوان در شهرهای کوچک، که میزان نسبتاً کمتر مشارکت در شهرهای بزرگ است؛ شهرهایی با حوزة تأثیر ملّی – مانند تهران – یا با حوزة تأثیر محلّی – مانند یزد و اصفهان و ... –. شهروندان شهرهای کوچک کم و بیش ساعتهایشان را با ساعت تهرانیها و وقت رسمی تهران تنظیم خواهند کرد. (میبینید که عنوان مقاله را هم آماده دارم!)
اگر پول خوبی بدهند، حاضرم برایشان از وبر هم نقل قول کنم یا در میانة نوشته از نظام جهانی هم بنویسم تا مقاله، رنگ و بوی علمی پیدا کند. گرچه، از آنجا که ساکها و چمدانهای پر از دلارهای سازمانهای جاسوسی ممالک غربی نزد آقایان دست چپی است، بیشک پول بیشتری برای نوشتن مقاله طلب میکنم؛ دستمزدم را "ارزی" دریافت خواهم کرد... خود دانند!
نویسندة قلم به مزد...
ه
اگر مقاله نویس یکی از روزنامه های دست راستی بودم، تحلیلی ارائه میدادم با این ادّعا که 50 درصدی که رأی نداده اند با 50 درصدی که رأی داده اند، از نظر عددی گرچه برابرند؛ امّا از نظر معنای میزان مشارکت در انتخابات برابر نیستند. چراکه به میدان کشیدن مردم و به فعّالیت واداشتنشان بسیار دشوارتر است از به انفعال کشیدنشان. (شاید به همین خاطر در انقلابها، بسیج عمومی مردم دشوارترین کارهاست که نیاز به انگیزه های فراوان دارد.)
اکنون هم اگر پول خوبی بابت نوشتن چنین تحلیلی بدهند، حاضرم مقاله را بنویسم؛ هر طور که بخواهند: ژورنالیستی و پر از فحش یا از نوعی که گمان برود علمی است... خود دانند!
واژه، زباله نیست!
ه
هر بار میخواهم به این موضوع گادامری فکر کنم که "واژه، نشانه نیست"، این شعارِ اینک مسخرة "کاغذ، زباله نیست" مزاحم میشود! باور نمیکنید؛ امّا همین شعارِ، میتواند کلّ فرایند فکر کردنم را بهم بریزد... بهرحال، این حکم پُر اهمیّت گادامری – احتمالاً – موضوعی است که هرگز نمیتوانم در موردش فکر کنم!
هایکو
هو
خورشید
از خواب تو
طلوع میکند
شناوری زبان و نگاه عاشقانه
هو
(1)
در جامعة استبدادی، حریم افراد رعایت نمیشود؛ فضای عمومی و خصوصی چندان متمایز از یکدیگر نیستند. دستگاههای استبدادی به فردی ترین مسایل شخصی نظارت میکنند و آن چیزی را خلق میکنند که به شکل نمادین در 1984 اورول توصیف شده است.
(2)
در جامعة استبدادی – همسان با افراد – به حریم واژگان هم تجاوز میشود؛ القاب، سلسله وار، نامتناسب و به وفور مورد استفاده قرار میگیرد؛ بازار مدیحه سرایی داغ است و آنچنان که دکتر شفیعی کدکنی میگوید با اغراق گویی، زبان شناور میشود و هرقدر جامعه خودکامه تر گردد، شناوربودن زبان را بیشتر میبینیم. (این مورد را دکتر شفیعی به زیبایی با مقایسة ابیاتی از قصایدی با وزن و قافیة یکسان از چهار شاعر مدیحه سرا در چهار دورة تاریخی – عنصری، منوچهری، امیر معزی و انوری – نشان میدهد.)
(3)
در جامعة مجیزگو، سروان میشود جناب سرهنگ و تزریقاتچی، دکتر. در جامعة مجیزگو، دانشجوی سال اوّل پزشکی، خانم دکتر و آقای دکتر است و مربّی دانشگاه – و حتّا دبیر مدرسه – استاد. در چنین جامعه ای با کاربست پُربسامد واژگان – تجاوز به ساحت معنایی و در نتیجه شناوریشان – اندک اندک کلمات معنای اصیل خود را از دست میدهند. پس باید واژه هایی نو آفرید تا دست کم معنای قبلی استیفا شود.
(4)
برای چاره، گاهی واژه ای نو خلق میشود و گاه نیز برای حل این معضل – مثلاً – از قید "واقعاً" و صفت "واقعی" استفاده میگردد: "دکتر فلانی استاد واقعی است." (یعنی در سلسله مراتب دانشگاهی پس از استادیاری و دانشیاری به مقام استادی رسیده است.) یا آنطور که در تبلیغات میبینیم: "با پاسخهای واقعاً تشریحی!" (احتمالاً از آنجا که پیش از این، جوابهای کوتاه را معادلی برای "تشریحی" در نظر گرفته و با اینکار به ساحت معنایی واژه تجاوز کرده بودند، برای نشان دادن اینکه پاسخهای ارائه شده احتمالاً مفصّلتر از آنچیزی است که تا بحال دیده اید، مجبور به استفاده از قید "واقعاً" شده اند.)
(5)
تمام این اتّفاقات در حوزة زبان گزارشی (discoursive) و نه عاطفی (emotive) میفتد. در زبان و واژه های عاطفی، وضع اندکی متفاوت است؛ گویا که در آنجا کاربرِ زبان محق به تجاوز است و اصولاً "مَجاز" آنگونه که دکتر شفیعی کدکنی میگوید، از "تجاوز" میآید. به نظر میآید واژه های بکارگرفته شده در حوزة زبان عاطفی ذاتاً میدانی برای تجاوز اند.
(6)
گفتار عاشقانه، مدحی است صادقانه؛ تملّق و مجیزی مُجاز. گفتار عاشقانه – در حوزة زبان وابستة به احساسات – از ساده ترین شکل تا پیچیده ترین حالات، پُر است از کاربست پُربسامد واژه ها. در ساده ترین شکل برای نشان دادن فراوانی چیزی، تکرار قید "خیلی" نمونه ای کوچک از این کاربست است. در گفتار عاشقانه، مقیاس سنجش تغییر میکند: دوست داشتن به اندازة تمام دنیا، نگاه کردن با تمام چشمها، دیوانه بودن بیشتر از همة دیوانه های دنیا و ... گفتار عاشقانه، اساساً زبانی شناور است که سنجش آن بیشک با زبان معیار گزارشی امکان ندارد.
(7)
گفتار عاشقانه – شاید به علّت تشدید متناوب آن از سوی دو طرف کاربرندة زبان – بسیار زودتر از گفتار گزارشی به این نتیجه میرسد که راه حلّی برای ابراز معنا وجود ندارد. از آنجا که – در بسیاری موارد – "تملّق [صادقانة] عاشقانه" دو سویه است و بر خلاف کاربرد گزارشی زبان – که معمولاً فرودست، مجیز فرادست را میگوید – هر دو سو به تناوب زبان را شناورتر میکنند، دیگر هیچ واژه ای یافت نمیشود که عُمق احساسات و خلوص نیّت گوینده را نشان دهد. شاید واژه سازی یا روی آوردن به نمادهای از پیش تعیین شده و بقولی "استاندارد" برای دو طرف، از راههای رهایی مفروض باشد؛ امّا به هر حال، راه حل نهایی نیستند.
(8)
در گفتار عاشقانه، راه حل نهایی وجود ندارد. دیگر کلمات، یارای حمل معانی را ندارند. واژه ها، فاقد نیرو و توان لازم برای رساندن نیّت گوینده هستند و اینجاست که – فرضاً – "نگاه"، کار صدها هزار واژه را انجام میدهد؛ نگاه عاشقانه، جای گفتار عاشقانه را میگیرد.
دارالفنون
هو
گزارش بی.بی.سی. فارسی از دارالفنون را که میخواندم، یاد دیدار بهار امسال از این اوّلین مدرسة سبک جدید در ایران افتادم. گزارشش را – خیلی کوتاه – نوشته بودم. برای من ارزش دارالفنون، بیشتر از اینجهت است که نشاندهندة طرز تلقّی زمامداران دولتی و در رأس آنها مؤسس مدرسه – امیرکبیر – از پدیدة مدرنیته است. نوع نگاهی که مدرنیته را تنها در ظواهر میبیند و با "مدرنیزاسیون" برابر میپندارد. دربارة این بینش و این صورتِ تفکر و تلقّی در مقالة "مدرنیته و مدرنیتة ایرانی" توضیخ مفصّلی داده ام. توضیح خلاصه تر را هم میتوانید در یادداشت "مدرنیته، ما و آموزش" بخوانید. به نظرم، مشاهدة دارالفنون از این منظر – به عنوان موضوعی برای جامعه شناسی علم در ایران و نیز جامعه شناسی توسعه – خیلی جالب است.
بگذریم؛ همة این یادآوریها، بهانه ای بود برای نشان دادن این چند تا عکس از دارالفنون – که به همان دیدار مربوط میشود. پنجره های جناغی دارالفون، کتیبه های روی دیوار، فضای دلباز آن و حضور فارغ التحصیلان قدیمی در آن دیدار، همه برایم خاطره شده است. چون نمیخواستم حجم صفحة اوّل زیاد شود، عکسها را در "ادامة مطلب" ببینید.
انتخابات
ه
نزدیک انتخابات که میشه، یاد این داستان میفتم که کشیشی در مواجهة با پیروان دیگر آیینها میگفت: بیایم فارغ از تعصّب، بدور از ارزش-داوری و بدون تنگ نظری بحث کنیم که چرا مسیحیّت بهترین دین دنیاست!؟
کاش [وضعیّت اردوگاهی 3]
هو
کودک کم سنِ بامزه ای را میشناسم؛ این شعر بچگانه را که: "آهویی دارم خوشگله | فرار کرده ز دستم | دوریش برایم مشکله | کاشکی اونو میبستم" با لحنی کودکانه – که سین ها را شین میگوید و راءها را لام و همینطور – اینطور میخواند: "آهویی دارم خوشگله | فرار کرده ز دستم | دوریش برایم مشکله | کاشکی منو میبستن"!...
و احتمالاً نمیداند از وضعیّت اردوگاهی میخواند...
مربوط به این یادداشت در "راز":
تداعی - [وضعیّت اردوگاهی 2] - 10 ژانویة 2004
وضعیّت اردوگاهی - 20 دسامبر 2003
مونته دیدیو، کوه خدا - اری دِ لوکا
هو
نمیخواهم مثل پابلو نرودا – که دربارة کورتاسار گفته بود "هرکس کارهای کورتاسار را نخواند، بدبخت است… نخواندن قصّه های او بیماری نامرئی خطرناکی است" – مجبور به خواندنتان بکنم. نمیخواهم مجبورتان کنم؛ نفرینتان کنم که اگر نخوانید، الهی به سرنوشت سگی دچار شوید که سوهان لیس میزند؛ خون خودش را میلیسد؛ امّا لذّتی که میبرد از دردی که حس میکند بیشتر است. به همین خاطر ادامه میدهد تا دیگر خونی در بدنش نماند. نمیخواهم تهدیدتان کنم که اگر نخوانید بلایی سرتان میآید و زیر باران و تگرگ بلا میمیرید. نمیخواهم فریبتان بدهم. نمیخواهم مجبورتان کنم؛ نمیخواهم قَسَمتان بدهم…
فقط میخواهم تمنّا کنم؛ خواهش کنم و – اگر خواستید – ضجّه بزنم و با تمام توانم – از صمیمِ قلبم – التماس کنم "مونته دیدیو؛ کوه خدا" اری دِ لوکا را بخوانید. اینرا عاجزانه میخواهم؛ باور کنید از هر کار مهم دیگری که دارید – از هر برنامه ای، درسی، قراری، کلاسی؛ از تمام چیزهای "بیهوده وار جدّی" که سراسر زندگیمان را گرفته – واجبتر است. یکبار به من اطمینان کنید... التماس میکنم.
نه قَسَمتان میدهم، نه تهدیدتان میکنم، نه فریبتان میدهم، نه لعنتتان میکنم، نه مرعوبتان میکنم و نه مجبورتان میکنم که کتاب را بخوانید؛ امّا اگر خواندید، اگر خواندید و از هر بخشی از کتاب خوشتان آمد – اگر به لهجة ناپلی علاقمند شدید؛ اگر حکمت بومرنگ را دانستید؛ اگر معنی پرواز را فهمیدید؛ اگر به معجزه ایمان آوردید؛ اگر درک کردید معنی مهربانی را، معنی عشق را؛ اگر از توصیف صحنة "شام عید" لذّت بردید؛ اگر از خنده های داخل سینما سر درآوردید ... – یادی هم از من بکنید. بیشتر از این چیزی نمیخواهم. همین!
اطلاعیه!
ه
متنی را که پیوست است خانم سمیعی از مسؤولین اطلاعات پرواز برایم در پاسخ یادداشت 9 فوریة 2003 میل کرده اند و خواسته اند که اگر علاقندم در "راز" منتشرش کنم. در آن یادداشت نوشته بودم که "اطلاعات پرواز فرودگاه به هیچ دردی نمیخورد." البته اطلاعات پرواز آن روزها (تقریباً یکسال پیش) با آنچه امروز هست و من – به این خاطر که "خطّی" مسیر مهرآباد هستم! – مرتّب ازش استفاده میکنم، تفاوت دارد. شمارة 199 مجهّز به پاسخگوی خودکار شده و از همه مهمتر اینکه میتوانی اطّلاعات مورد نیازت را با اس. ام. اس. روی تلفن دستیت بگیری؛ بدانی که فلان پرواز کی قرار است بنشیند و وقتی هم که نشست، پیغام دیگری دریافت کنی...
گرچه، چندان دوست ندارم اطلاعیه و اعلامیه در "راز" بگذارم (کاش خانم سمیعی همین اطلاعات را با زبانی غیررسمی – همانطور که نامه شان را نوشته بودند – مینوشتند) امّا از آنجا که چنین توجّهی به کارشان نشان داده اند – توجّهی که از هیچ مسؤول دیگری احتمالاً نمیتوانید سراغ بگیرید – و این برایم بسیار عجیب بود، متنی را که فرستاده اند، در "ادامة مطلب" قرار میدهم و یکبار دیگر هم ازشان تشکّر میکنم.
گزارش سفر گرگان
هو
1- سه روز گرگان بودم؛ آنچه میخوانید، گزارش سفر است؛ آن هم گزارشی سردسنی و نه سفرنامه.
2- این نوشته، حاصلِ یک نشست است و تهی از بازیهای زبانی و هرچه مشابه آن.
3- همة عکسهای سفر را من نگرفته ام. بیشترش را احسان و فرهاد برداشته اند؛ امّا از آنجا که مطابق سنّت مارکسی در سراسر تاریخ، مالکیت ابزار حرف نخست را میزند و عکسها با دوربین من گرفته شده اند، به خودم اجازه دادم، بی نام عکاس منتشرشان کنم؛ دوستانم، البته میبخشایند!
سربازان جمعه، مشق شب و ...
هو
1- دیروز – چون کلاس داشتم – نشد با دوستان برم و سربازان جمعه رو ببینم. تازه، کلّی خوشحال بودم که "آقامون، کیمیایی" بعد از مدتها فیلم ساختن؛ امّا گویا – محترمانه اش این میشه – "توقعات رو براورده نکردن"!
2- میرم مسافرت و معلوم نیست این مدت بنویسم. (گرچه دوست دارم این کار رو بکنم.) به همین خاطر داستان "میز، میز است" بیکسل رو تو این مدّت بخونین تا بعدش نظرم رو در موردش بنویسم. این هم از عادتهای معلمیه، که مشق شب میدن و پیک نوروز!
3- دیروز داشتم به دوستان میگفتم که گاهی – خصوصاً سر امتحانها – شعری، آوازی، چیزی میفته تو سرم و مرتب تکرارش میکنم؛ مرتّب – مثلاً وقتی دارم امتحان میدم – شعر و آواز میخونم! این دو روزه، شعر زیبای دکتر شفیعی کدکنی تو ذهنم بود و هر کاری میکردم، یادم نمیرفت:
به جان جوشم که جویای تو باشم / خسی بر موج دریای تو باشم / تمام آرزوهای منی، کاش / یکی از آرزوهای تو باشم
4- خداحافظ!
میز، میز است - پتر بیکسل
هو
پتر بیکسل (1935)، نویسندة مشهور سوئیسی عمدتاً داستان کوتاه مینویسد. کتاب "داستانهای کودکان" او – که شهرت بسیاری برایش به همراه آورد – مجموعة 7 داستان کوتاه است. این کتاب از سال انتشارش(1969) تا امروز هرساله تجدید چاپ شده؛ به زبانهای گوناگون ترجمه شده؛ و مدّتها نیز جزو کتابهای پرفروش بوده است.
بسیاری از داستانهای او دربارة تنهایی، عدم توانایی در ایجاد رابطه، نداشتن مخاطب و اختلال در تفهیم و تفهّم است؛ از جمله همین داستان "میز میز است." این داستان تاکنون دوبار به فارسی برگردانده شده: یکبار در کتاب "چهرة غمگین من" (نمونه هایی از داستانهای کوتاه آلمانی) [ترجمة تورج رهنما؛ نشر چشمه؛ چاپ اوّل؛ تهران؛ پاییز 1372] و بار دیگر در کتاب "آمریکا وجود ندارد" [ترجمة بهزاد کشمیری پور؛ نشر مرکز؛ چاپ اوّل؛ تهران؛ 1378]. در این نوشته، از ترجمة دقیقتر و روانتر بهزاد کشمیری پور - که در هانوفر آلمان زندگی میکند – استفاده کرده ام. برای آشنایی بیشتر با بیکسل میتوانید به پیشگفتار مترجم کتاب اخیر مراجعه کنید. این پیشگفتار، تصویری روشن از ذهن و زبان مؤلف به دست میدهد.
شبهای تهران
هو
دیروز اصولاً قرار نبود سینما بروم؛ امّا وقتی امیرمسعود زنگ زد، فرصت را از دست ندادم. حتّا برنگشتم خانه و از سازمان مستقیم رفتم سینما. از "دوئل" درویش چیز زیادی نمیگویم؛ جز اینکه پایانش حالم را گرفت و آغاز بی نظیرش را کم فروغ کرد. به نظرم احمدرضا درویش در ساختن صحنه های جنگی – خصوصاً وقتی پای مردم عادی به جنگ و پای جنگ به شهر باز میشود – استاد است.
بعد از سینما، پیاده یا امیرمسعود خیابان کریمخان را قدم زدیم و دربارة چیزهای لذّتبخش همیشگی صحبت کردیم. بعد از خداحافظی هم، تنهایی خیابان نوفل لوشاتو و لبّافی نژاد را پیاده آمدم؛ تنهای تنها هم نبودم البتّه...
بخشی از مسیر را با رفتگر شهرداری حرف زدم. قبل از اینکه به شهرداری منطقة 11 برسیم، برایم گفت که در گوشه و کنار خیابانها – در شبگردیهاش – چه چیزهایی پیدا میکند... شبهای تهران گاهی زیباست. سر چهارراهی، گروهی – بزرگ و کوچک – ایستاده اند و با گوسفندی منتظر ذبح، حاجیشان را انتظار میکشند. چهارراه بعدی ماشین گشت با دیدن تو، سرعتش را کم میکند؛ نگاهی میندازد؛ با شیطنت سلام میکنی و خسته نباشید میگویی؛ میگذرد. چند قدم دیگر که میروی، موتورسواری سرعتش را کم میکند؛ میپرسد "موتور؟"؛ جواب میدهی "ممنون!" و با حرکت سر و دست میفهمانی "مخلصم!" و نمیفهمی الان که از نیمة شب گذشته در خیابان به این خلوتی دنبال کدام مسافر میگردد؟
یک ماه و چیزی بیشتر از وقتی شبها پیاده روی میکردم، میگذرد. پیاده روی دیشب، خیلی خوب بود؛ گیرم به خیلی چیزها هم فکر کرده باشم!
پ.ن. راستی، حتماً باید از سینا و امیر تشکر کنم که با ساندویچ آمدند جلسة سازمان؛ چون دقیقاً 24 ساعت بود چیزی نخورده بودم! (از ناهار بی موقع روز قبلش) البتّه، باید یک بار دیگر هم تشکر کنم؛ چون وقتی دیدند با منِ قحطی زده طرفند، رفتند و پیراشکی هم خریدند؛ بگذریم که بعد، نوبت حلوای مسقطی روی میز رضا رسید و بعدتر هم بیسکویتهای اتاق جلسه...
شهر زیبا: قصّة همیشگی عشق و مرگ
ه
شهر زیبای اصغر فرهادی رو هم دیدم. گرچه بجز پایان – البته – محتوم فیلم از بقیه اش خوشم اومد؛ امّا چند وقتیه فکر میکنم خیلی اعصاب فیلمهای اینطوری رو ندارم. بهرحال پیشنهاد میکنم ببینین و وقتی دیدینش – هر وقت که شد – و به سکانس گفتگوی اعلا و فیروزه توی رستوران رسیدین، یاد من بیفتین؛ همینطور وقتی – تقریباً در پایان فیلم – به اونجایی رسیدین که اعلا برگشته کانون و داره با آقای غفوری مشورت میکنه و آقای غفوری هم به جای جواب، از اعلا سؤال میکنه – سؤالهایی که واقعاً جوابی ندارن – باز هم یاد من بیفتین... (البتّه اگه لذّت بردین!) این هم از وصیتهای سینمایی امشب من.
در ضمن، بابک غفوری آذر، توی وبلاگش خیلی فعالانه دربارة فیلمهای جشنواره مینویسه؛ خیلی فعالانه تر از خسرو نقیبی.
مارمولک: وسترن دینی
هو
مارمولک کمال تبریزی رو دیدیم. خیلی قشنگ بود. به قول احسان، حتماً میشه پرفروشترین فیلم سال بعد. داستان، داستانِ یه زندانیه (پرویز پرستویی) که برای فرار از زندان، لباس یه روحانی رو میپوشه و به طور اتّفاقی میشه پیش نماز و آخوند مسجدِ یه شهر مرزی.
به نظرم کمدی بودن فیلم بیشتر بخاطر کلامه؛ یعنی بشدت متکی به دیالوگهاست. تصوّرش رو بکنین یه زندانی (رضا مارمولک) با اونهمه اصطلاح جاهلی بشه آخوند – که قاعدتاً باید با اسلوب خاصی صحبت کنه. نتیجه جمله هایی میشه مثل این: "شیطان شخصاً به دهنتون عنایت میکنه!" یا "خواهر و مادرشو به هم پیوند میده!" و در جاهای احساسی تر: "فی الواقع خداوند اندِ لطافته؛ اندِ چشم پوشی و اندِ رفاقته." بقیة گفتگوها رو هم میتونین با همین روش بسازین!
مثل اینکه تبریزی گفته که فیلم من یه فیلم وسترنه. یعنی حکایت یه مرد تنهاست تو یه شهر مرزی بین یه عدّه غریبه. راست گفته؛ مارمولک "وسترن"ه؛ امّا یه وسترن دینی که اوجش در پایان فیلمه که یکی از اهالی ده "یار گلنده، تُز اُلماسُن..." [ترکی نمیدونم و اینرا هم به سختی نوشتم! ولی مفهوم شعر چنین چیزی است که "یار میآید"!] رو در مسجد میخونه؛ در مسجدی که به مناسبت نیمة شعبان چراغونی شده و جشن برپاست.
خلاصه اینکه شوخیها خیلی وقتها شما رو یاد "لیلی با من است" میندازه. اصولاً اسلوب فیلم هم همینه. یه آدم ناآگاه که در موقعیتی قرار میگیره (لابد بخاطر میل و عنایتی؛ نشونه اش هم اینکه چند تا دیالوگ میشنوین مثل این: "خدا شما رو خیلی دوست داره" یا "چهره اش مثل نظرکرده ها میمونه" عین "لیلی با من است" که میگفت: "اگر با من نبودش هیچ میلی...") و باعث میشه که کم کم معنی یه جمله رو بفهمه: راههای رسیدن به خدا به تعداد آدمهاست.
به جز این، تأثیر "شازده کوچولو" هم توی فیلم با نشونه هاش زیاد بود فرض کنین وقتی در مورد "اهلی کردن" حرف میزنه. (راستی چند وقته که همه اش به شازده کوچولو برمیخورم... مثلاً "شرقِ بنفشه"ی مندنی پور نمونه اش.) ضمن اینکه در خیلی جاها یاد شخصیّت دون کامیلو افتادم ("دون کامیلو"ی گووارسکی رو بخونین حتماً!) یعنی یاد روحانی ای که خیلی پایبند همة مسایل نیست و حتّی گاهی دست بزن هم داره: "به روحانیت توهین نکن و روش قیمت نذار! مخصوصاً اینکه روحانیتش بچّة دروازه غار باشه!"
دو سه تا از گفتگوهاش هم خوب یادم مونده؛ اگه یه وقتی فیلم رو دیدین و از این دیالوگهاش خوشتون اومد یاد من بیفتین لطفاً!: "بهشت که زورکی نمیشه. اینقدر فشارش میدی که از اون ور جهنم میزنه بیرون." "بزمجّه! خریت خودت رو گردن خدا ننداز." "ای لعنت بر نفس امّاره!" و ...
آهان! راستی، مارمولک رو مثل بعضی از بهترین فیلمهای دیگه – به قول فرهاد – با اعمال شاقه دیدم. "اعتراض" رو ایستاده؛ "سگ کُشی" رو روی پله و "مارمولک" رو کف زمین! خیلی زور داره آدم کارت داشته باشه و بعد روی زمین بشینه؛ امّا به همه چیزش میارزید. اصلاً یه بخش از لذّت جشنواره همینه دیگه!
تولّدم مبارک!
هو
خوب، 24 ساله شدم. ممنون از همه. از خانوادة بسیار بسیار بسیار خوبم و از دوستان بسیار بسیار بسیار عزیزم که تبریک گفتند. از بعضی دانش آموزان خیلی خوبم که ایمیل زدند یا حضوری – البته با یکی دو روز تعجیل! – تبریک گفتند و از استاد که همین چند دقیقه پیش فرمودند "مگه دنیا طویله است که شما 24 سال اینجا بودی!" تبریک گفتنهای استاد هم اینطور است... :) به هر حال از همه ممنونم... از همه!
قشقه
هو
این عکس مربوط به دیدار امسالم با فرود گرگین پور – آنطور که محمدرضا درویشی توصیف میکند: "قشقة تابناک ایل قشقایی" – است. عکس را بی اجازة عکاس مهربانش اینجا میگذارم. بدجوری هوای آواز قشقایی کرده ام... فرود، نابیناست. امّا بهتر از صد بینا عاشقها و ساربانها و چنگیهای ایل را روایت میکند. فرود، نابیناست و با انگشتانش عقربه های ساعت را لمس میکند؛ امّا نمیدانید وقتی با همان سرانگشتها مینوازد و همسرش – افسانه – با صدای ساز دم میگیرد؛ دم میگیرد و میخوانَد، چه غوغایی برپا میشود. چشمان فرود، بی فروغند؛ امّا در دلش آفتابی تابناک است و در فراق ایل، یک سینه فریاد با او... دلم آواز قشقایی میخواهد.
دربارة فرود گرگین پور در "راز":
فرود از زبان فرود – 24 سپتامبر 2003
لالایی – 20 سپتامبر 2003
گلها و خارها
ه
- پس خارها فایده شان چیست؟
- خارها بدرد هیچ کوفتی نمیخورند. آنها نشانة بدجنسی گلها هستند...
- حرفت را باور نمیکنم! گلها بی شیله پیله اند. سعی میکنند یک جوری ته دل خودشان را قرص کنند. این است که خیال میکنند با آن خارها چیزِ ترسناکِ وحشت آوری میشوند... اگر کسی گلی را دوست داشته باشد که تو کرورها و کرورها ستاره فقط یکدانه ازش هست واسه احساس خوشبختی همینقدر بس است که نگاهی به آن همه ستاره بیندازد و با خودش بگوید: "گل من یک جایی میان آن ستاره هاست."
بصیرت پس از وعظ
هو
(1)
مطلبی را که احسان دربارة نقّاشیهای گوگن نوشته، دوست دارم. وقتی که نوشته را میخواندم و به این عبارت رسیدم که " گوگن میگذارد تا آنان [مردم برتون] – آن چنان که هست – بی واسطه در اعتقاد خویش حاضر باشند و این گونه ایمان قلبی آنها را می ستاید." یاد قطعه ای از "سرگشتة راه حق" نیکوس کازانتزاکیس افتادم.
(2)
عنوان یکی از تابلوهای گوگن – که کُشتی یعقوب و فرشته را نشان میدهد – vision after sermon – یا آنطور که احسان بسیار زیبا ترجمه کرده – "بصیرت پس از وعظ" است. به نظرم، گوگن در تابلو، مردم برتون را نشان داده که مثلاً یکشنبه روزی پس از شنیدن "وعظ" و گوش سپردن به داستان کُشتی یعقوب در کلیسا توانسته اند ماجرا را با چشمان خود و "بصیرت" حاصل از روشن ضمیری و ایمانشان، ببینندو به نظاره بنشینند.
(3)
برگردم به بخش مورد نظرم در "سرگشتة راه حق" که به موضوع تابلوی گوگن مربوط است. در جایی از کتاب، فرانسوا برای آنتوان – یکی از پیروان تازه اش – خاطره ای تعریف میکند:
گوش بده فرزندم! هنگامیکه کودک بودم هرسال عید پاک در مراسم رستاخیز مسیح شرکت میکردم. عیسویها کنار قبر حضرت عیسا جمع میشدند و با نومیدی به خاک میکوفتند و در همان حال که مشغول زاری بودیم ناگهان سنگ شکافته میشد و مسیح از درون قبر بیرون میجست و در حالیکه پرچم سفیدش را در دست داشت به ما لبخند میزد و بسوی آسمان صعود میکرد. یک سال یکی از علمای علوم الهی دانشگاه بولونی بر منبر کلیسا رفت و به تفصیل دربارة رستاخیز به تفسیر پرداخت. سخنرانی پایان ناپذیرش همة ما را دچار سردرد کرده بود و درست همان سال، تنها سالی بود که سنگ قبر شکاف نخورد و ما به هیچ وجه شاهد رستاخیز نشدیم.
(4)
خلاصه اینکه، نام تابلوی گوگن و این بخش سرگشتة راه حق را که کنار هم میگذارم، موضوع تابلو را بهتر میفهمم.
(5)
این را هم بگویم که شاید خیلی جالب نباشد که در "راز" نان قرضِ دوستانم بدهم و برعکس. امّا باید اعتراف کنم که وقتی نوشتة احسان را خواندم، خیلی خوشحال شدم. قضیة "مسیح گوگن" هم به سه هفتة پیش برمیگردد. بعد از اینکه یادداشت تراژدی مکالمه را نوشتم، احسان برایم نامه ای نوشت و نقاشی مسیح زرد را پیوست کرد. بعد، خواستم که برایم دربارة "مسیح زرد" بنویسد و بگوید که چه چیزی را در نقّاشی میپسندد و اصولاً چه میبیند. به دید بصری احسان اطمینان دارم؛ مطلبی را که شبی در ماشین دربارة "نورهای شب" گفت، هنوز به خاطر دارم – امّا بازگویش نمیکنم تا شاید خودش درباره اش بنویسد. اوّل، احسان موضوع نوشتن مطلب را جدی نگرفت؛ ولی کوتاه نیامدم، تا اندک اندک او کوتاه آمد و نوشت. هفتة قبل، احسان اینجا – پیش من – بود و مطلب را با تصاویر فراوانش در راز گذاشتیم؛ تجربة خوبی بود. دست کم برای من.
(6)
نوشتن یادداشت احسان، تقریباً همزمان شد با دو نوشته ای که امیرمسعود برایم فرستاد تا نظرم را بگویم. بعد از مدتها توانستم چیزی هم از او – که نوشته هایش را جداً دوست دارم – بخوانم. قول امیرمسعود برای نوشتن یادداشتی در "راز" هم البته قدیم است...
(7)
خلاصه اینکه خوشحالم دوستانی دارم که خوب میندیشند و البته – برایم مهم است – مینویسند. نوشته های آنها را به بسیاری نوشته های نویسندگان نامی دیگر ترجیح میدهم و میخوانم و لذّت میبرم.
پنج برش از "مدیحه ای برای ابراهیم"
هو
آنچه آمده، چند برش، چند پاره – یا نمیدانم – چند بند است از "مدیحه ای برای ابراهیم" سورن کیرکگور؛ کیرکگور (یا کرکگارد) فیلسوف دانمارکی محبوب من است که نخستین اندیشه های اگزیستانسیالیسم را به او نسبت میدهند. "مدیحه ای برای ابراهیم" – به زعم من – زیباترین بخش "ترس و لرز" است؛ کتابی که برای جاودانه کردن نام او کافی بود. از این زیباترین بخش بهترین کتاب کیرکگور، پاره های – باز به زعم من – تأثیرگذاری را انتخاب کرده ام.
اگر برایتان مهم است؛ اگر گمان میکنید تاریخ تحریف شده است، "اسحاق"ها را "اسماعیل" بخوانید. خودم وقتِ خواندن، همه را – ابراهیم، سارا، العاذر، اسحاق – با ضمیر، جایگزین کردم: من، تو، او ...
بیشتر دربارة کیرکگور در "راز":
ضدیت کیرکگور و هگل - 7 ژانویة 2003
کیرکگور و اندیشة اصالت وجود - 8 ژانویة 2003
کیرکگور و فروید - 14 ژانویة 2003
(1)
نه! هر آنکس که در جهان، بزرگ بوده است فراموش نخواهد شد. امّا هرکس به شیوة خویش و هرکس به قدر عظمت محبوب خویش بزرگ بوده است. زیرا آن کس که خویشتن را دوست داشت، به واسطة خویشتن بزرگ شد، و آن کس که دیگران را دوست داشت به برکت ایثار خویش بزرگی یافت؛ امّا آنکس که خدای را دوست داشت، از همه بزرگتر شد. یکایک آنان باید به یاد آورده شوند، امّا هرکس به قدر توقع خویش بزرگی یافت. یکی با توقع امر ممکن بزرگی یافت و دیگری با توقع امر ابدی، امّا آنکس که ناممکن را میخواست، از همه بزرگتر شد. یکایک آنان باید به یاد آورده شوند امّا هرکس به قدر عظمت آنچه با آن زورآزمایی میکرد، بزرگی یافت. زیرا آنکس که با جهان ستیز کرد با چیرگی بر جهان بزرگ شد، و آن کس که با خویشتن نبرد کرد با چیرگی بر خویشتن بزرگ شد، امّا آنکس که با خدا زورآزمایی کرد از همه بزرگتر بود. بدین گونه در جهان نزاع بود، انسان در برابر انسان، یک تن در برابر هزار تن، امّا آنکس که با خدا زورآزمایی میکرد، از همه بزرگتر بود. بدین گونه در جهان نزاع بود. یکی به نیروی خویش بر همه چیز چیره شد، امّا کسی بود که با بی قدرتی خویش بر خدا غلبه کرد. یکی با اعتماد به خویشتن همه چیز را بدست آورد و یکی ایمن، در قدرت خویش، همه چیز را فدا کرد، امّا آنکس که به خدا ایمان داشت، از همه بزرگتر بود. یکی به واسطة قدرتش و یکی به واسطة خردش و یکی به واسطة امیدش و یکی به واسطة عشقش بزرگ بود؛ امّا ابراهیم از همه بزرگتر بود، بزرگ به دلیل قدرتش که قدرت آن بی قدرتی است، بزرگ به دلیل خردش که رمز آن دیوانگی است...
(2)
"و خداوند ابراهیم را امتحان کرد و به او گفت اسحاق، تنها پسرت را که دوستش میداری برگیر و به وادی موریه برو، و در آنجا او را بر فراز کوهی که به تو نشان خواهم داد به قربانی بسوزان." [...] یعقوب دوازده پسر داشت که یکی از آنان را دوست میداشت؛ ابراهیم تنها یک پسر داشت، پسری که دردانة او بود.
(3)
با اینهمه ابراهیم ایمان داشت و شک نکرد، او به محال ایمان داشت. اگر ابراهیم شک کرده بود آنگاه کاری دیگر، کاری شکوهمند انجام میداد؛ زیرا ابراهیم چگونه میتواند کاری که سترگ و شکوهمند نباشد، انجام دهد! او به کوه موریه میرفت، هیزمها را میشکست، آتش را می افروخت، کارد را میکشید و خطاب به خداوند بانگ میزد: "این قربانی را خوار مدار، این بهترین چیزی نیست که در اختیار دارم، اینرا نیک میدانم، زیرا یک پیرمرد در قیاس با فرزند موعود چیست؟ اما این بهترین چیزی است که میتوانم به تو ارزانی دارم. بگذار اسحاق هرگز از آن چیزی نداند، تا در سالهای جوانیش آسوده باشد." و آنگاه کارد را در سینة خویش مینشاند. او در جهان ستایش میشد و نامش فراموش نمیگردید؛ امّا ستایش شدن چیزی است و ستارة راهنمای نجاتِ مضطربان شدن چیز دیگر.
امّا ابراهیم ایمان داشت.
(4)
امّا او شک نکرد. او مضطربانه به راست و چپ ننگریست، او با نیایشهایش با آسمان رویارویی نکرد. او میدانست قادر متعال است که او را آزمایش میکند، میدانست که این دشوارترین ایثاری است که میتواند از او طلب شود؛ اما این را نیز میدانست که هیچ قربانی وقتی که خدا آنرا بخواهد چندان دشوار نیست – و او کارد را کشید.
چه کسی به بازوان ابراهیم قوت بخشید؟ چه کسی یمین او را افراشته نگاه داشت تا ناتوان به پایین نیفتد؟ هر کس شاهد این منظره باشد فلج میشود. چه کسی به روح ابراهیم قوّت بخشید، تا چشمانش چندان تیره نشود که اسحاق یا گوسفند را نبیند؟ هر کس شاهد این منظره باشد، کور میشود؛ و با این همه شاید نادِر است کسی که هم کور و هم فلج شود و نادرتر از آن کسی که این رویداد را آنگونه که شایسته است روایت کند. همة ما آنرا میدانیم – تنها یک آزمایش بود.
(5)
ابراهیم، ای پدر گرامی! ...
به دو چشمِ ناآشنا - محمد الفیتوری
ه
محمد الفیتوری را با شعرهایش برای رنجهای آفریقا میشناسند؛ امّا من از میان شعرهایش، این عاشقانه را دوست دارم:
به دو چشمِ ناآشنا (اِلی عَینَینِ غَریبَتَین)
محمد الفیتوری
ترجمة موسی اسوار (با بعضی دستکاریها)
بانویم؛
اگر این واژگان عاشق بر حسب اتّفاق چشمانت را لمس کرد؛
یا اگر از دو لبت گذشت؛
از جانب من از چشمانت پوزش بخواه؛
زیرا که شامگاهی من در سایة آنها تکیه دادم؛
نیمخوابی در ربودم...
در آرامششان با ستارگان و ماه شوخ و شنگی کردم؛
زورقی وهم آلود از برگ گل بربافتم؛
روحِ خسته ای را تکیه گاهی ساختم؛
لبِ تشنه ای را سیراب کردم؛
و آتشِ شوق چشمی را نشاندم.
[...]
بانویم؛
اگر ناگاه دیدار کنیم؛
اگر چشمانم آن چشمها را ببیند؛
آن دو افقِ سبز غرقه در مِه و باران را؛
اگر بر حسب اتّفاقِ دیگری، در راه به یکدیگر رسیم،
- که هر اتّفاق، در حکمِ تقدیر است -
راه را دو بار خواهم بوسید.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001