« December 2003 | Main | February 2004 »
شبهای روشن
هو
"حتّا بهترین آدمها هم مثل یه راز دورن."
شبهای روشن را در آخرین سانس آخرین روز نمایشش پیش از جشنواره دیدم. قرار بود خیلی پیشتر ببینمش... بدم نیامد؛ گرچه بعضی جمله هایش دروغ بودند؛ بعضی صحنه هایش را باور نمیکردم یا شاید نمیخواستم که باور کنم؛ شاید دوست داشتم که دروغ باشند...
بعضی جمله ها واقعاً عجیب بود... بعد از این جمله که مرد اوّل فیلم گفت: "خدا عادت داره چند تا کار رو با هم بکنه." پیش خودم گفتم: "خدا کنه این عادت از سرش نیفتاده باشه!" خدا کنه!
مسیحِ گوگن
برای امیر عزیز و قهوه فرانسه هایش
- احسان
(0)
فقط دو نکته: اول این که نسبت تأویل من با خودآگاهی گوگن معلوم نیست و تازه مهم هم نیست. و دوم این که چاره ای جز این همه ارجاعات تصویری نبود.
کتاب داستانهایم
هو
- بالاخره "شهرهای نامرئی" کالوینو تجدید چاپ شد. چاپ قبلی - گمانم - مربوط به سالهای 1360 میشود؛ کتاب، مدتها "نایاب" بود و زودتر باید چاپ میشد. کالوینو خوانها لابد خوشحالند. هرچند که کتاب با حروف چینی قبلی، چاپ شده.
- "دهِ مرده"ی شهریار وقفی پور را هم خواندم؛ شاید بعداً نظرم را گفتم. الان به همین اکتفا میکنم: داستانی که تقدیم نامه اش در پایان آمده، حتماً داستانی پست مدرن است. این را هم اضافه کنم: به نظرم "داستانِ شهریار وقفی پور" هم بخشی از نام کتاب است؛ یعنی خوب است اسم کتاب را اینطور بخوانیم: "دهِ مرده؛ داستانِ شهریار وقفی پور"
- به پیشنهاد دوست عزیزی، "شب بخیر یوحنا"ی پیام یزدانجو را هم میخواهم بخوانم.
- "طبقة همکف" یوریک کریم مسیحی هم در نوبت است؛ گمان نمیکنم چیز دندانگیری باشد؛ نمیدانم.
- دوباره خواندن "درخت و برگ" جی. آر. آر. تالکین با ترجمة مراد فرهادپور دوست داشتنی هم ضرری ندارد البته.
بار دیگر شهری که دوست میداشتم
هو
(1)
گرگان، شهر مادریم است؛ ترکها میگویند: آنا یوردوم. کودکیم در گرگان گذشت؛ روزهای خوب. در خانة بزرگی در محلة گرگانپارس، تقاطع "مهر" و "شهریور"؛ خانه ای که حالا آپارتمان شده و تعریض خیابانهای هر دو سو، کوچکترش کرده. خانه ای که حیاطی داشت مناسب روزگار کودکیمان. با برادر و پسرعمو و پسرعمه – که در روزهای سخت بمباران تهران، مانند بسیاری دیگر به گرگان آمده بود – در حیاط بزرگ خانه دوچرخه سواری میکردیم.
روزهای خوب مدرسه؛ دبستان فیضیه که تا خانة مادربزرگ، پیاده – با گامهای کوچک کودکانه ام – پنج دقیقه ای بیشتر راه نبود و من که شاگرد درسخوان کلاس بودم و بعد از جلب نظر معلمها، در رونویسیهایم از کتاب فارسی، کم کاری میکردم؛ از متن میدزدیدم و کسی نمیفهمید و معلّم مشقها را "خط" میزد. روزهایی که تحویل کارنامه، منوط بود به پس دادن کتابها؛ کتابهایی که باید تمیز نگه میداشتیمشان – چه انتظار بیجایی! مدرسه ای که فکر میکردیم چقدر بزرگ است و این اواخر، سر تا تهش را با چند قدم گز کردم. امتحانهای روزهای آفتابی در حیاط!
میدانیهایی که "فلکه" بودند؛ فلکة "کاخ" – که هنوز هم نام جدیدیش را نمیدانم – ، فلکة "شهرداری"، "تابلو"، "شالیکوبی"، "انبار ایزد"، "سینما مولن روژ"،"سینما کاپری"، "تپه تلویزیون" و "سوپر سحر" و … و اوّلین تاکسیهایی که سوار میشدم و 1 تومان و 5 زار کرایه میدادم. خیلی وقت نگذشته؛ کمتر از 15 سال…
بارانهای همیشگی گرگان و آسمان همیشه ابریش. سقفهای شیروانی. زیرزمین اتاق ته حیاط که پر از هیزم و چوب بود برای روزهای بی گازوئیلی. سقفهای شیروانی و ناودانهایی که هر سال آغاز فصل باران باید از برگ چنارها خالی میشد.
درختها… درختهای فراوان نارنج و پرتقال و نارنگی – و من چقدر نارنگی دوست داشتم و دارم؛ تک درخت انجیر وسط حیاط بالا. درخت شاتوتی که هر سال تابستان، رنگ لباسهایمان را لکه لکه، قرمز میکرد. روی شاخه هایش میرفتیم و روی دیوار بغل دستیش، شاتوت میخوردیم. درخت سرو خمره ای که میوه های ناخوردنیش تیرِ بازیهای کودکانه مان بود. چمن باغچه – که گمان میکردیم حتماً باید رویش فوتبال بازی کنیم – و بنفشه ها… دیوارها، کوتاه بودند و همیشه به خانة همسایه مان راه داشتیم؛ همسایه ای که بوقلمونهایش تفریح کودکانه مان را تکمیل میکردند.
محلّیها و ترکمنها که قالیچه به دوش در خیابانها به دنبال مشتری میگشتند. بازار "نعلبندان" که اولین بار با شگفتی آنجا دیدم که چینی بند میزنند! روزهای گرمی که از خانه مان تا مریم آباد، با دوچرخه میرفتیم و در کورة خشک کن ذرّت، سیب زمینی سیاه میکردیم؛ از کوه ذرتهای خشک، بالا میرفتیم و کفشهایمان در میان ذرتها جا میماندند و گم میشدند و عین خیالمان نبود. زیر خروجی ذرتها میایستادیم و دوش ذرّت میگرفتیم؛ ذرّت داغ! استخر روزهای آفتابی – که اوّل، دیوارهای مجاورش، تختة پرشمان بود و بعد ارتفاع منبع آب چاه کنارش.
کارخانة "یک و یک" گرگان؛ جادة کمربندی. چقدر تحویلمان میگرفتند و کارخانه را نشانمان میدادند؛ حجم کرکنندة صدا. مادرم رئیس آزمایشگاهش بود و من در گشتهای گاه به گاهم به دستان زنان کارگر خیره میشدم که گوجه فرنگیها را "سورت" میکردند. فرودگاه هواپیمای سمپاش گرگان و موتور سواری روی باند و پرواز بر فراز آسمان مزارع سبز – که ترسمان این بود مبادا بخاطر کم بودن ارتفاع، هواپیما به درختی برخورد کند. چاپر ذرّت و کمباین و تراکتور؛ مسی فرگوسن، رومانی، جاندیر… همه هنوز خاطرم هست. ماشینهای دوست داشتنی دوران کودکی!
دوستانم، عادل و مانی. تولدها و هجوم کودکان همکلاسی به خانه مان. تابی که بیست نفره سوارش میشدیم و هر آن بیم آن میرفت زنجیرهایش گسسته شود – و مادر و پدرم برای خوش گذشتن به ما چه اضطرابی را صبورانه تحمل میکردند. شبهای یلدا کنار شومینة خانة عمو سیروس. چهارشنبه سوریها و بته هایی که میسوزاندیم و در کوچة خلوتمان میپریدیم.
چقدر خوش میگذشت… شهر کودکیم گرگان بود؛ شهر مادریم. اوّل که به تهران آمدیم – با آنکه پیش از آن، سالی یک ماه دست کم در تهران بودیم – احساس غربت میکردم. بعد از مدتی که باز – اینبار برای سفر – به گرگان بازگشتم حس کردم که شهر مادریم غریب است؛ نمیدانستم که "شهرها را نبودِ ما غریب نمیکند."
(2)
"… بخواب هلیا، دیر است. دود، دیدگانت را آزار میدهد. دیگر، نگاه هیچکس بُخار پنجره ات را پاک نخواهد کرد. دیگر، هیچکس از خیابان خالی کنار خانة تو نخواهد گذشت. چشمانِ تو چه دارد که به شب بگوید؟ سگها، رؤیای عابری را که از آنسوی باغهای نارنج میگذرد، پاره میکنند. شب از من خالیست هلیا. گلهای سرخِ میخک، مهمانِ رومیزیِ طلایی رنگِ اتاقِ تو هستند؛ امّا گلهای اطلسی، شیپورهای کوچک کودکان…"
اینها، آغاز "بار دیگر شهری که دوست میداشتم" نادر ابراهیمی است. کتابی که سراسر خطاب به "هلیا"ست و از آن مهمتر دربارة شهر من: گرگان. دربارة "آلوچه باغ" و اینروزها خیابان ملل. دربارة قصر و این روزها، پارک شهر. دربارة ترکمنها و نگاه موربشان. دربارة عشق است؛ عشق هلیا: "آلوچه باغ، خیابان ملل شده است. دوست داشتن در خیابانِ ملل چقدر مشکل است… دیگر باران بر سفالها صدا نمیکند. زنی، بچه اش را ایستاده، کتک میزند. خیابانِ ملل در تصرّف پنجره های نو، از درختان نارنج جدا میشود."
"بار دیگر شهری که دوست میداشتم" را دوست میدارم. آغازش را و پایانش را: "سلام آقا! سلام خانم! من یک کودکم. من یک فانوسِ تاشو هستم. در من شمعی روشن کنید!"
کتاب دربارة شهر من است؛ شهری که همیشه دوستش میدارم.
(3)
امیرحسین، سال دوم دبیرستان است. سه سال راهنمایی معلمش بودم. سال اوّل راهنمایی – یکِ چهار – با نوید و محمد بود و هر سه خوب مینوشتند. جنسِ نوشته های امیرحسین امّا با بقیه فرق داشت: درونی تر بود و بی پرواتر. مهم نبود که خواننده از ذهنیتش آگاه نیست؛ مینوشت، گویی که وظیفة خواننده دریافتن آنچیزی است که اوی نویسنده میندیشد. خوب مینوشت و خوبتر مینویسد. آغاز همین امسال تحصیلی – مهر و آبان بود شاید – برای اینکه نثرش بهتر شود، "بار دیگر شهری که دوست میداشتم" را دادم تا بخواند. حس کردم نوعی قرابت و گونه ای همشکلی بین نوشته های او و ابراهیمی هست. حس کردم که از کتاب خوشش میآید. اشتباه حدس زده بودم: امیرحسین از کتاب خوشش نیامده بود؛ از تک تک جمله ها لذت برده بود و سرخوش شده بود.
کتاب را – بنا به خواست من – با حاشیه های فراوان و متنهای برجسته برگرداند. با جمله ها و حتا تأکیدهای کوتاه نشان داده بود که از چه چیزی خوشش آمده. در حاشیة بعضی صفحات نوشته که یاد چه چیزهایی افتاده؛ بعضی جاها، ارجاعات درون متنی را مشخص کرده؛ جای دیگر حسش را از خواندن جملات گفته؛ سطری دیگر را با دو پرانتز جدا کرده و گفته نمیدانم فعلاً نظرم در اینباره چیست؛ خط کشیده و نظر داده.
فکر میکردم وقتی همسن امیرحسین بودم، چیزی از این دست مقولات – دست کم آنطور که او سر در میآورد – سر در نمیآوردم. جایی از کتاب نوشته – و این را چند بار در جاهای دیگر تکرار کرده – که ویژگی متن "شناور بودن" آن است. نمیدانم؛ چطور میشود امیرحسین از تعلیق و به تعویق انداختن متن آگاه باشد؟ چطور اینرا حس کرده؟ جز اینکه کتاب را خورده! و تک به تک جملاتش را خوانده… خوش بحالش و خوش بحالم.
در نخستین صفحه نوشته: "بعضی چیزها را که مربوط به شهر بود، دیده ام و بعضی را هم در ذهنم تصویر کردم. ولی حتماً به زیبایی آنچه شما در شهرتان دیده اید، نیست." راست گفته.
"بار دیگر…" را دوست میداشتم؛ به دو دلیل: خود کتاب و موضوعش که مربوط به شهر کودکیم بود. از سه شنبة این هفته به اینسو "بار دیگر…" را بیشتر دوست میدارم؛ به دلیلی مضاعف: امیرحسین، برایم در حاشیه اش نوشته. کلّی خاطره یادم آورده. خوشحالم کرده.
دلم تنگ شده بود!
هو
نمیدونی چقدر لذّت بخشه وقتی یکی از دانش آموزای سابقت و دوستای فعلیت، یکی از کسایی که در اولین سال معلمیت شاگردت بوده و از اونموقع شش سال میگذره، کسی که از سال اول راهنمایی دیدیش و الان سال سوم دبیرستانه، بعد از امتحانت برات اس. ام. اس. بزنه که:
Mibinam ke faghat ye emtehane dige darin o khoshhalin. Manam khoshhalam. Chon moadelam shod […!] albate sharte sare nomreye fiziko bakhtin!
چند وقت بود یادداشت این مدلی ننوشته بودم؛ دلم تنگ شده بود! :)
سکوت و سخن
فریبا وفی در آخرین نوولش "پرنده من" – که جایزة بنیاد گلشیری را نیز از آن خود کرده – جمله ای دارد که – به زعم من – به سراسر متن اثر میارزد: یاد گرفتم که حرف، میتواند حتّی مخفیگاهی بهتر از سکوت باشد. (ص 27)
این حکم، در مورد من بشدت صدق میکند – و گاهی گمان میکنم دربارة دیگران هم. با حرف نزدن، با سکوت، نمیتوان چیزی را مخفی کرد. حرف نزدن، دست آخر به کشف راز مینجامد. با نگفتن، چیزی – هیچ چیز – را نمیتوان پنهان کرد. حرف، پناهگاه بهتری برای راز است.
قبل از اینکه کتاب وفی را بخوانم به همین فکر میکردم که نوشتن – چه فرقی میکند؛ گفتن – راز را بهتر در خود نگاه میدارد تا ننوشتن و نگفتن. (عجیب است که این روزها، بسیار پیش میآید به چیزی فکر میکنم و بعد جایی میخوانمش یا از کسی میشنومش.)
در ضمن شاید بخاطر علاقة شدید من به جمله ای که نقل کردم باشد؛ ولی بهر حال به نظرم همین جمله نقش اساسی در کل داستان دارد: سکوت راوی داستان در خانة پدری و حرف زدنش در خانة همسر، هر دو یک معنای "زن" بودن اوست و "زن" بودن راوی کل داستان. سکوت او جنس رابطه اش را با خاله محبوب نشان میدهد و تفاوتش را با شهلا و مهین و موضعش را در برابر پدر و مادر؛ حرف زدنش، هم نشان دهندة رابطة زناشویی اش است با امیر (این وسط رابطه اش با شادی و شاهین – بچه هایش – کمی متمایز است). ولی به هر شکل، با فکر کردن راوی است که مای خواننده میتوانیم معنای سکوت و سخنش را بدانیم.
بگذریم. بهر حال – گرچه هدفم نوشتن دربارة خود داستان نبود – امّا به نظرم میشود آنرا با تمرکز بر معنای این سه مورد – یعنی، سکوت، حرف و فکر – خواند.
wir haben immer schon angefangen
هو
(1)
وقتی هگل گفت "کتاب تاریخ را روح جهانی مینویسد" – خواسته یا ناخواسته – به شباهت تاریخ و متن اشاره کرد. هرمنوتیک جدید، یا برخورداری از چنین سنّتی، پایش را از تأویل کتاب مقدّس – و حتّا تأویل متن به طور کلی – فراتر گذاشت و به تأویل متن کنشهای انسانی – تاریخ – و هر چیز دیگر در اطراف خود پرداخت.
(2)
هایدگر با معرّفی دا-زاین باز هم یک گام جلوتر رفت و انسان را تأویلگر دانست. تأویل، فعّالیّتی در میان دیگر فعّالیّتهای دازاین نیست؛ بلکه شکل زندگی اوست. دازاین کارش، "طرح انداختن" است.
(3)
دازاین همواره در راه است و این، خاصیّتِ تأویل. ما، هیچگاه از سر نمی آغازیم؛ همواره در میانه وارد میشویم. هیچ اوّلینی در کار نیست؛ حتّا کودک اوّلین کلمه را هم نمیگوید. گویا، همه چیز بر پیوستاریست و ما از جایی به داخل این پیوستار پرتاب میشویم. انقطاع و نقطة آغازی در کار نیست.
(4)
ویدئو آرت، این ویژگی را به بهترین نحو دارد. حامل هنری ویدئو آرت، تصاویری ویدئویی و احیاناً صدا را در محیط مخصوصی پخش میکند. وارد نمایشگاه که میشوی، بدلخواه خودت یا بر اساس نظم و چیدمان نمایشگاه یکی از آثار را که جدای از بقیه است، انتخاب میکنی و ناگهان خودت را – اغلب – در میانة تصاویر و اصواتی میابی که پخش میشوند و احاطه ات کرده اند. پس، دست بکار طرح انداختن و تأویل میشوی. حدس و گمان طرح میکنی و آنها را سنجه میزنی و این فرایند ممتد و دوّار و بی پایان طرح انداختن ها را باز و باز – دوباره و سه باره و چند باره – ادامه میدهی. نمایشگاه ویدئو آرت، بیش از هر چیز دیگر، کارگاه تأویل است.
(5)
نمایش، هیچگاه متوقّف نمیشود. همه چیز، دوباره از سر گرفته میشود و تو احساس میکنی چقدر به مفهوم دازاین هایدگر نزدیکی. احساس میکنی وقتی گالیله از "کتاب طبیعت" میگوید، وظیفة تو – دازاین – طرح انداختن است در این کتاب؛ در این متن هرمنوتیکی؛ در متنی که گویا ما ناخواسته صفحه ای از آن را گشوده ایم: زیست – جهان.
پ.ن. ایدة بی پایان بودن ویدئو آرتها را احسان طرح کرد که ممنونم. ایدة ارتباط هرمنوتیک با پرتاب شدن به میانه، از گادامر است که قدری از آنرا در گفتگویش با ریکور در دانشگاه نیویورک (1982) بحث کرده. آنچه در این نوشتار آمد، ضبط به نفعِ خودِ گفته های گادامر و برداشت آزاد از آنهاست که با مورد ویدئو آرت احسان پیوند خورده.
این وسط، من صرفاً با ناشی گری، سعی کردم ایندو اندیشه را بهم مربوط کنم و حس افراطی تأویل را حین دیدن ویدئو آرت، توجیه.
مرتبط با این یادداشت در "راز"
ویدئو آرت های مانیا اکبری - 22 ژانویة 2004
... [نقطه چین]
هو
"مرا ببخش اگر چشم نکته بین دارم" - محمّدعلی بهمنی
دفتر "شاعر شنیدنی ست"
تو آسمانی و من ریشه در زمین دارم
همیشه فاصله ای هست – داد ازین دارم
قبول کن که گذشته ست کار من از شک
که سالهاست به تنهایی ام یقین دارم
تو نیز دغدغه ات از دقایقت پیداست
مرا ببخش اگر چشم نکته بین دارم
بخوان و پاک کن و نام خویش را بنویس
– به دفتر غزلم – هرچه نقطه چین دارم
کسی هنوز عیار تو را نفهمیده است
منم که از تو به اشعار خود نگین دارم
هرمنوتیک انطباق و مسألة پیلاطوس
هو
(1)
قبول دارم که گوهر ایدة حقیقت، فارغ از ابهام نیست، قبول دارم که حقیقت صریح نیست؛ امّا نمیتوانم بپذیرم که پیلاطوس مقصر نبوده.
(2)
به نظرم، باید در توسّع، گسترش و کشاندن هرمنوتیک از متن به دنیای کنشهای انسانی، احتیاط کرد. دست کم – آنطور که پیشتر نوشتم – پرهیز از تأویل افراطی و مکالمة ناقص لازم است تا هرمنوتیک – بر عکس خواسته اش: تفاهم – به سوء تفاهم تعبیر نشود و نقض غرض نتیجه نگردد.
(3)
پل ریکور در گفتگو با ژوئل رومان، فراشد هرمنوتیک را با وامی که از سنت گادامری میگیرد، در سه جنبه میبیند: ادراک، توضیح و انطباق؛ و ادّعا میکند که انطباق، در فراشد هرمنوتیکی فراموش شده و کل فرآیند تأویل – که در دیدگاه او بشدت مرتبط با "خواندن" است – به دو جنبة ادراک و توضیح فروکاسته شده.
(4)
ریکور، سپس با تمرکز بر جنبة سایه نشین و از یادها رفتة انطباق، با وامی که از امیلیانو بتی میگیرد، به "الگوی قضایی" میپردازد و میگوید "انطباق قانون، تأویل است." اینکه داور، حکم بر انطباق قانون بر وضعیت مجرمیت یا بی گناهی متهم میکند، تأویل، قرائت و خوانش او را از قانون و شواهد عینی نشان میدهد.
(5)
پیلاطوس، قانون را در پیشگاه عدالت رومی – شاید بر خلاف میل باطنیش – ظاهراً بر ضد مسیح ناصری قرائت کرد. از اینجا، بحث ریکور به نوشته و اندیشة من دربارة تقصیر یا بی تقصیری داور و فرماندة رومی پیوند میخورد.
(6)
دنیای کنشهای انسانی و حریم حرمت دار انسانها، دنیای دوست داشتنی متن نیست. قاضی محکمة شهردار پیشین تهران، در جلسات دادخواهی گفته بود: اگر حکم من نادرست باشد یک ثواب برده ام و اگر درست، دو ثواب. این جمله را نمیفهمم؛ قضاوت و داوری دربارة انسانها و دربارة زندگی ارزشمند آنها، با قضاوت من دربارة فلان اثر نمایشی و بهمان کتاب روز بازارهای نشر باید که متفاوت باشد.
(7)
قضاوت هگل دربارة نمایشنامة آنتیگونه که هم کرئون و هم آنتیگونه را محق دانست؛ با قضاوت پیلاطوس – که چون توان پاسخ گفتن به پرسش "حقیقت چیست؟" را نیافت، حکم را به انبوه خلق تحت تأثیر تبلیغات رهبران دینی یهود سپرد – متفاوت است. هگل در فراشد خواندن متن – از آنجا که مجبور به انتخاب نبود – با همسان شدن با شخصیتها، به قضاوتی رسید که گفتم. امّا پیلاطوس حکم به گرفتن جان انسانی داد، که اگر چون دینداران عیسوی، فرزند خدا نشماریمش؛ دست کم، انسان پوست و گوشت و استخوان دار بود؛ انسانی که جانش حرمت و ارزش داشت.
(8)
قبول دارم که ایدة حقیقت، فارغ از ابهام نیست. امّا اگر پیلاطوس، یکبار – فارغ از ترسهایش – به چشمان عیسای مسیح اهل ناصرة جلیل چشم میدوخت، رمز و نشانه ای فراخور حال خود میافت – و حتّی – مشتاقانه، مسند حکم و قضا رها میکرد... آیین مکالمه، آیین دادرسی نیست.
ویدئو آرت های مانیا اکبری
ه
پنجشنبة خوبی بود. با احسان رفتیم و ویدئو آرتهای مانیا اکبری را در تالار آبی مجموعة نیاوران دیدیم. چیز زیادی دربارة کارها نمیتوانم بنویسم. فقط نکتة مهم احسان را تکرار میکنم که جالبی ویدئو آرت این است که اکثراً در اواسط پخش اثر میرسی. نصفة آنرا میبینی و صبر میکنی تا دوباره از نو آغاز شود. چهار ویدئو آرت اکبری – همگی با بازی خود او – با نامهای Self، Repression، Sin و Escape تا – گمان کنم – پنجم بهمن در تالار آبی مجموعة کاخ – موزة نیاوران نمایش داده میشوند.
صحنه ای از ویدئو آرت SELF [خویشتن] اثر مانیا اکبری – عکس: امیرپویان شیوا
صحنه ای از ویدئو آرت ESCAPE [گریز] اثر مانیا اکبری – عکس: امیرپویان شیوا
آوازهای زنانِ بی اجازه
هو
منوچهر آتشی مینویسد، فرزانة قوامی (1347) حامل حس زنانة شعر فروغ در روزگار ماست. شاید – خصوصاً در فرم و واژه ها – قوامی نزدیکتر به فروغ باشد؛ امّا به نظرم در جسارت زنانة شعر کسی مانند گراناز موسوی (1352) به فروغ نزدیک نباشد؛ خصوصاً در دفتر شعر "آوازهای زنِ بی اجازه" و مثلاً در "متن" یا "چهارصد ضربه" و همینطور در "نامه" از دفتر "در فاصلة دو جیغ". آنچه در پایین آورده ام، دو سه چند شعری است از قوامی و موسوی؛ شعرهایی که دوستشان میدارم و میدانم چرا.
نخ
گراناز موسوی – دفتر "در فاصلة دو جیغ"
فالت را به من بده
تا از دستت بگویم:
در اتفاقی که میفتد
زمان تکه تکه میشود
و تنی که رو به روی تو
در تو به توی نقشها گرفتار است
خوب میداند
قسمتش آخر
تلخی این فنجان است و باز
میخواهد در نقش و نگارِ دستانت
ته نشین شود.
پُست – سیندرلا
گراناز موسوی – دفتر "در فاصلة دو جیغ"
آنقدر برای تو رفته ام
که پایم در هیچ لنگه کفشی جا نمیشود
ولی باید
باید از من آنقدر میرفت
تا در تو جا شوم.
کنار آینه
فرزانة قوامی – دفتر "گفته بودم؛ من از نسل شهرزادهای مضطربم"
کوچولوی احمقی هستم
که خنده هایم را میفروشم
لحظه ای یک آب نبات
سیلی نزنید!
یادم هست
خوب میخوانم
برای عروسکهای کور میگویم
دنیا چه رنگی است
و از لای چینهای پیراهن مادربزرگ
قصه ای بر میدارم
بعضی وقتها
که تو با لحظه ها میآیی
میگردم
میخندم
و از عروسکهای کور میپرسم
یک نفر را ندیدید
خنده میخرید
لحظه ای یک آب نبات
خوب میخواند
از گوشة لبهایش دروغ نمیریخت
منتظر میماند
کنار آینه
مادربزرگ
چینهای پیراهنت تمام شده
هنوز
توی جیبهایت انجیر میگذارند
کوچه باغی میخوانند برایت
یادت نرفته
برای آینه بخندی
بی آب نبات
تا همین فروردین
فرزانة قوامی – دفتر "گفته بودم؛ من از نسل شهرزادهای مضطربم"
همیشه وقتی حرف میزدی
که گوش کوچه ها پر از باران بود
موهای خیست را در آینه ام شانه کردی
گفتی:
اسم گلها را نمیدانی
مثل من
که اسم پرنده ها را
و از تمام کوچه های رنگی تهران
بیمارستان را برای ملاقات
مثل من که ایستگاه اتوبوس را...
بلیتهایم که پاره شد
تو با دسته گلی که اسمش را نمیدانی، میرسی
موهایت را از آینه ام پس میگیری
جای چشمهایت روی آینه بسته میشود
باران جیبهایت
دستم را میبرد تا همین فروردین
که اسم پرنده هایش را نمیدانم
شاید اسم گلها را که حفظ کردی
نقّاشی، دیماهِ هر دومان را روی کوچه کشید
اتوبوسی که پر از کوچه های رنگی است
بلیتهامان را پاره میکند
من اسم پرنده ها را یاد نمیگیرم
نمیدانم
کِی میخوانی
یک نفر گوش کوچه های بارانی را میگیرد
و تو
که اندازة هرچه بهار است
توی جیبهایت باران داری
یادم باشد
جای چشمهایت را بیاورم
رمز کل
هو
دیشب بیست دقیقه - نیم ساعتی با احسان تلفنی صحبت کردم (در حالیکه امروز هم باید جامعه شناسی انحرافات اجتماعی امتحان میدادم و هم جامعه شناسی تغییرات اجتماعی؛ با اینحال صحبت کردن با دوستانم را به هر چه درس است ترجیح میدهم؛ به شرطی که آنها مرا به شلغم – باور کنید حقیقت دارد! – ترجیح بدهند (; !!)
مضمون مفید صحبتهایمان – جدای از شوخیها و سر به سر گذاشتنها – کتاب مقدس بود. احسان از جملة "باراباس راهزن بود" – که پیشترک در یادداشتی نقل کرده بودم – خوشش آمده بود. اینرا از ایمیلی که بعد از یادداشتم فرستاده بود و نقّاشی "مسیح زرد" گوگن را پیوستش کرده بود، میدانستم. بعد از تلفن احسان، مدتی به کتاب مقدس فکر کردم؛ کتابی که ویلیام بلیک مینویسد "رمز کلّ هنر" است. (عنوانی که نورتروپ فرای برای کتابش – که رابطة کتاب مقدس و ادبیات را نشان میدهد – وام گرفته: رمز کل) جدای از تقدّس کتاب برای مؤمنینش، آنطور که فرای میگوید کتاب مقدس، اسطورة بزرگیست: اسطوره ای که با سِفر پیدایش (The Book of Genesis) و داستان پیدایی بشر شروع میشود و با مکاشفة یوحنّا [یا رویدادهای آخرالزمان] (Apocalypse) پایان میپذیرد.
حالا که دورة امتحان است و آنطور که نوشتم برنامه های خوبم در زمان امتحانات به ذهنم میآید؛ میخواهم یک بار دیگر بخشهای مهمتر کتاب مقدس را بخوانم و در کنارش – اینبار دقیقتر و نه مثل دفعة قبل، پراکنده – "رمز کل: کتاب مقدس و ادبیات" (نورتروپ فرای) را. خلاصه، حتّا اگر کسی همراهی یا دست کم تشویقم کند (!) شاید خواندن ترجمة اناجیل اربعه (میرمحمد باقربن اسماعیل حسینی خاتون آبادی 1070-1127 ه.ق.) را هم به برنامه ام اضافه کنم. دلم نمیآید این ترجمة بی نظیر را نخوانم:
در ابتدا بود کلمه، و کلمه بود نزد خدا، و خدا همان کلمه است، این بود همیشه نزد خدا، همه چیز از آن پیدا شده و از غیر آن پیدا نشده چیزی از آنچه پیدا شده؛ و به سبب آن یافت شد حیات، و حیات نور مردم است و نور تابید در ظلمت و ظلمت نیافت نور را. (یوحنّا؛ باب اول؛ آیات 1 تا 5)
یادداشتهای مربوط در "راز":
معاشقه با خدا - 16 ژانویة 2004
تأویل افراطی و مکالمة ناقص - 14 ژانویة 2004
تراژدی مکالمه - 11 ژانویة 2004
یهوه و خدای پدر 25 اکتبر 2002
مستند
ه
کریستین متز (نشانه شناس) در اواخر عمرش به این نتیجه میرسه که : سینمای قصه گو بزرگراه سینماست و سینمای مستند پیاده رو و حاشیة این بزرگراه.
نمیدونم متزِ عزیز چطوری به این نتیجه رسیده؟ اما میدونم که بعد از امتحانام میخوام یه بار دیگه از اول Grass و People of the Wind رو ببینم و حین دیدنش فحش بدم به این نظر متز! بذارین این امتحانای فشردة من تموم بشه، براتون دربارة عظمت این دو تا فیلم – که یکی حدوداً 80 سال پیش و دیگری 30 سال پیش در ایران فیلمبرداری شدن – مینویسم... نمیدونم چرا بهترین و مفیدترین کارهایی که میخوام انجام بدم، همیشه وقت امتحانها برنامه ریزی میشن؟! نمیدونم چرا وقت امتحانها به هرچی آدم متفکر و اندیشمند فحش میدم؟! :)
پارسونز و میلز
ه
وقتی فردا میباید "پارسونز" رو امتحان بدی؛ هیچکدوم از نقدهای سوسولی تماشف و دارندورف و – از همه بدتر – مرتون به کار پارسونز دلت رو خنک نمیکنه. اونوقته که نیاز پیدا میکنی به نقد میلز که محتواش یه همچین چیزیه: مرتیکه مزخرف گفته!!
وقتی فردا باید نظریة عمومی کنش و pattern variable ها و – از همه کوفت تر – الگوی سیبرنتیک پارسونز رو امتحان بدی، بدجوری با میلز همعقیده میشی.
البته ممکنه بعداً وقتی نمره ام رو دیدم، در مورد پارسونز تجدید نظر کنم. امّا در مورد میلز هیچوقت تجدید نظر نمیکنم. آدم عجیب حساسی بود که وقتی پارسونز محترمانه نقدش کرد، بجاش به کل کار و فعالیتهای پارسونز حمله کرد و فحش داد! حیف که خیلی زود، وقتی در اوج خلاقیت علمی بود – به نظرم در چهل و یکی دو سالگی – مرد؛ البته به نظر بعضیها کشتنش!
پارسونز در جلسة دانشگاه ییل وقتی منتقدینش رو طبقه بندی میکنه، میگه یه گروهشون هستن که حرف من رو نفهمیدن؛ خودشون هم این رو خوب میدونن؛ دوست هم ندارن بفهمن؛ از این وضع هم خوشحالن.... احتمالاً منظور پارسونز، میلز بوده!
بهرحال من در این وضعیت - در مورد پارسونز - با میلز بدجوری همنظرم... تا چی پیش بیاد! :)
وامواژهها
هو
اینرا یاد گرفته ام... اگر میخواهی حرف بزند باید برایش متن مکتوبی ببری و بخوانی. میگوید فرهنگ من شفاهی است؛ کلماتی از خودم ندارم. وقتی برایش متنی میبری، میخواندش. کلمات و وازه ها را وام میگیرد و دوباره معنای جدیدی با همان کلمات خودت از متنت بیرون میکشد؛ به شگفتی وامیداردت.
معاشقه با خدا
هو
قضیة زلزلة بم که پیش آمد و بحث کمک، - نمیدانم چرا - به یاد دکتر آلبرت شوایتزر افتادم. هماو که کازانتزاکیس در تقدیم نامچة "سرگشتة راه حق" در توصیفش مینویسد: "قدیس فرانسوای اسیزی زمان ما". این شد که دیشب رفتم سراغ سرگشتة راه حق و دوباره شخصیت سن فرانسیس (یا فرانسوا یا فرانچسکو) در ذهنم جان گرفت و دوباره یادداشت "یهوه و خدای پدر" – که بیش از یک سال پیش نوشته امش و بسیار بسیار دوستش میدارم – برایم زنده شد.
کتاب را ورق زدم و بعضی بندها را که برایم خاطره انگیزتر بود و به یاد داشتم خواندم. جایی از کتاب، ژاکلین – که بعد از خواهر کلر، وفادارترین پیرو قدیس فرانسوا بود – در بدو آشنایی با او و همراهش – برادر لئون – وقتی شادی عظیم و سرگشتگی و بیخودی آنچنانی آنها را میبیند، میپرسد: "چه کسی تا این اندازه به شما شراب نوشانده است؟" و پاسخ میشنود: "خدا! خدا چلیکهای بیشمار به ما داده است..."
تک تک بندهای بیادماندنی کتاب را که میخواندم، باور کردم بزرگترین و ارزشمندترین دستاورد عرفان این بوده که به انسان، جسارت معاشقه با خدا را داده. اینرا در شخصیت سن فرانسیس خیلی خوب میبینم. آنقدر از محبت خدا مطمئن است که بی پروا به او و به تمام آفریده هایش عشق میورزد و دم از "عشق کامل" میزند. برای من "سرود آفریدگان" و دعای مشهور سن فرانسیس، حتی بیشتر از "موعظة سرِ کوه" عیسای مسیح پیام آور عشق و دوستی است. به نظرم هدف فرانسیس بسیار بالاتر از آنچیزی بود که پل ریکور میگفت: "فرانچسکو به دنبال آن است که هر دشمنی را به تنشی برادرانه در درون یک واحد آفرینش مبدل کند." فرانسیس به گونه ای غیرارادی ایمان به وحدت جهان داشت و پیام آور عشق کامل – چیزی فراتر از محبت انجیل – بود. شاید، اگر بخواهم کوتاه کنم و خلاصه، بگویم چهرة سن فرانسیس در نزد من، چهرة عیساست بدون واژه پردازیهای اناجیل اربعه؛ چهرة عیسای اولیه را – عیسای غیرتاریخی – میتوانم در سن فرانسیس ببینم: عاشق – یا نه، عشقباز – بی چون و چرای خدا.
دیشب، یک و نیم ساعتی سرگشتة راه حق (نیکوس کازانتزاکیس|مینو جزنی|انتشارات امیرکبیر) را ورق زدم و یکی دوبار "موعظة سرِ کوه" را در عهد جدید خواندم و نیز مقالة "کلمة خدا" را از "مقدمه ای بر شناخت مسیحیت" (ترجمه و تدوین همایون همتی|نقش جهان) و این باعث شد به بعضی از قسمتهای "سفرِ آفرینش" در عهد قدیم هم سر بزنم... برنامة غیردرسی دیشب من – عمدتاً ! – اینطور بود.
دفاع شخصی - فرناندو سورنتینو
ه
سورنتینو، استاد وخامت است. کوچکترین و بی اهمیت ترین موضوع را – در دنیای واقعیتهای داستانیش – تبدیل به بغرنجترین، وخیمترین و حل نشدنی ترین مسألة عالم امکان میکند! بعضی او را کافکای نو میدانند؛ با زبانی شاید اجتماعی تر. به نظرم رگه هایی از کالوینو هم در او هست. یا بهتر بگویم چیزی مشترک بین کالوینو و سورنتینو میبینم.
شخصاً نوشته های سورنتینو را دوست دارم. داستان "دفاع شخصی" – که درادامة مطلب آمده – امروز به یادم آمد؛ به خاطر حلقة بی پایان این به جای آنها… وقت رونویسی این داستان به لایه های انتقادی و تلخ نوشته (مثلاً جایی که به آشوویتس اشاره میکند و اصولاً اینکه شخصیتها با لبخند به یکدیگر خشونت هدیه میکنند) توجه نداشتم و مانند دانش آموزان کلاسهای انشایم غرق خلاقیت عمدة سورنتینو بودم و اتفاقاتی که با خونسردی خنده داری یکی پس از دیگری رخ میدهد. داستان "دفاع شخصی" امروز برایم تلخ نبود؛ که برعکس کلی خوشحالم کرد و به شگفتی وا داشتم.
داستان دیگری از سورنتیو در "راز"
مردی هست که عادت دارد با چتری بر سرم بکوبد – فرناندو سورنتینو - 10 آوریل 2002
بیتشر دربارة سورنتینو
معرفی کوتاه و خودنوشت سورنتینو
دسترسی به بعضی داستانهای کوتاه سورنتینو نیز در اینترنت امکانپذیر است.
تأویل افراطی و مکالمة ناقص
(1)
بنظرم فهمیدم اشکال کارم کجاست... نوشته بودم که هرمنوتیک مدرن، میانة نسبی گرایی افراطی و خردباوری رادیکال است و بعد در دو یادداشت دیگر، از تراژدی مکالمه و کمدی تأویل گفته بودم. آنچه تراژدی مکالمه و کمدی تأویل را خلق میکند، هرمنوتیک نیست؛ "مکالمة ناقص" و "تأویل افراطی" است. در واقع هرمنوتیک مدرن راه معتدلی است که وقتی به نقص مکالمه یا افراط تأویل دچار میشود، به کرانه های – به زعم من – خطرناکش نزدیک میشود.
مکالمة ناقص و تأویل افراطی، دو بیماری هرمنوتیک هستند و نه ذاتی آن و هر دو – به گونه ای – منجر به بیماری تردید – که در افق فهم و دانایی من موردی ناپسند است و با عدم ایقان فاصله دارد – میشوند.
(2)
امبرتو اکو – ایتالیایی (این نکته برای من مهم است!) – در سخنرانی "تأویل افراطی" خود (کمبریج؛ 1990؛ درسگفتارهای تانر) بخوبی تأویل پارانویایی و نشانه پردازی هرمسی را معلوم میکند. در بندی از این درسگفتار مینویسد:
میتوان این نکته را [که هرچیزی مناسباتی از نوع تشبیه، همجواری و شباهت با هرچیز دیگری دارد] تا حد نهاییش پیش برد و گفت که میان قیدِ "درحالیکه" و اسم "سوسمار" رابطه ای هست، زیرا – دست کم – هر دو در جمله ای که من هم اکنون بر زبان آوردم، آمده اند. ولی تفاوتِ میانِ تأویل معقول و تأویلِ پارانویایی در این تشخیص نهفته است که اینجا رابطه به کمترین میزانِ ممکن وجود دارد و نمیتوان از این رابطة کمینه، بیشترین حد ممکن را استنتاج کرد. البته باید بگویم آدم پارانویایی کسی نیست که متوجه شده "درحالیکه" و "سوسمار" به نحوِ شگفت آوری در یک بافت آمده اند، بل پارانویایی کسی است که تعجب میکند چه انگیزه های مرموزی مرا واداشته تا این دو واژة خاص را کنار هم بیاورم. آدم پارانویایی در پی این مثال من رازی میبیند، رازی که تلویحاً به آن اشاره کرده ام.
(3)
به همین ترتیب، به نظرم تردید پارانویایی حاصل چنین تأویلی افراطی است؛ تأویلی که بقول اکو، از پُربها دادن به نشانه ها – یا آنطور که به زیبایی با مثال "ارکیده"اش بیان میکند: نشانه پردازی هرمسی – و از تأویل شک آورانة ناشی از کاربست اصل سهولت پیدا میشود. تردید پارانویایی – و باز هم تأکید میکنم نه عدم ایقان – کرانة نامعتدل هرمنوتیک مدرن است. نوعی آرامش – نه آرامش حاصل از ایقان، بلکه شاید "اطمینان" یا "آگاهی" – (این صورتبندی و اصطلاح را فعلاً از من بپذیرید) حاصل هرمنوتیک معقول (در تقابل با هرمنوتیک پارانویی و محصولش شک پارانویی) است.
(4)
نقص مکالمه هم، آفت دیگر هرمنوتیک است. مکالمه باید هماره جریان داشته باشد تا آیین مکالمه به ثمر بنشیند. باب گفتگو باید همواره باز باشد؛ این چنین است که نوشتم آیین مکالمه، قاعدة سعی و آیین تلاش برای تفاهم بر سر حقیقتهاست. مکالمة ناقص، آیین گفتگو را به کرانة خطرناک دیگرش نزدیک میکند. به نظرم این مورد به اندازة کافی روشن و واضح باشد.
(5)
در یک کلام، هنوز هم آیین مکالمه و تأویل برایم راه معتدل تفاهم است؛ به شرطی که از – به گمان من – آفاتش جدا شود. میدانم که ممکن است به نوعی جزم گرایی در تأویل متهم شوم؛ امّا بهرشکل آنچه نوشتم، تصحیح آنچیزی بود که پیشتر، به اشتباه به هرمنوتیک نسبت داده بودم. هرمنوتیک نه خالق کمدی تأویل است و نه تراژدی مکالمه. این تمام آنچیزی بود که دیشب مرا به فکر واداشت و صد البتّه از درس انداخت!
نشانه شناسی وبلاگ
ه
به نظرم میآید نوشته های یک وبلاگ، زمینة خوبی است برای نشانه شناسی؛ فرضاً با همان الگو که بارت "سازارین" بالزاک را نشانه شناسی کرد. وبلاگ، به دلیل ویژگی پاره پارگی و قطعه قطعگیش، محک خوبی برای آزمونة نشانه شناسی است. آنچه را بارت در s/z، لکسیا – قطعه – مینامد، وبلاگها خود بخود دارند و میتوان دانه دانه – مثلاً مطابق الگوی بارت در "عناصر نشانه شناسی" – زوجهای زبان و گفتار، آشکاره معنا و نهفته معنا، سنتگما و سیستم و دال و مدلول را در متن یک وبلاگ به فراخور نشان داد. میتوان، رمزگان نهفته در نوشته های شخصی نویسنده را بیرون کشید؛ میتوان "راز" نهفته در هر وبلاگی را کشف کرد و در پیشرفته ترین حالت، دست به پیش بینی زد؛ آنچنان که بارت موضوع یادداشتهای روزانة میشله را پیش از چاپ براساس آثار دیگرش پیش بینی کرد... بهرحال به نظرم وبلاگها – گرچه شخصاً علاقمند پی بردن بی پرده به رازشان نیستم – منابع خوب چنین تلاشی هستند؛ اگر حوصله ای باشد و سعیی. شاید یکی از دلایلی که چند وقت پیش نوشتم بارت – اگر زنده بود – وبلاگ نویس قهاری از آب در میآمد، همین باشد.
مطالب بیشتر دربارة بارت در "راز":
بارت و بلاگ - 25 دسامبر 2003
سینا - 8 دسامبر 2003
استودیوم و پونکتوم - 1 دسامبر 2003
متن متقابل و کنش متقابل - 27 نوامبر 2003
درجة صفر نوشتار - رولان بارت - 13 دسامبر 2002
آدم برفی [کمدی تأویل] - اسلاومیر مروژک
ه
دیروز از تراژدی مکالمه نوشتم؛ امروز از کمدی تأویل مینویسم. اینرا بیشتر شوخی بپندارید و اگر مدتی است که نخندیده اید، داستانی را که در ادامه آورده ام و از نویسندة محبوبم – اسلاومیر مروژک لهستانی – است، بخوانید و ببینید چطور با تأویلهای گوناگون از آدم برفی – که استعارة بجایی است – طنزی گروتسک وار خلق میشود.
پیش از آغاز:
اول – مروژک را با سه – چهار نمایشنامه شناختم و چند داستان کوتاه. با اینهمه خلاقیتش را بسیار دوست میدارم. شاید محبوبترین نویسندة من، در حوزة اروپای شرقی "مروژک" باشد.
دوم – داستان را که خواندم یاد این بیت سیمین بهبهانی افتادم؛ در جایی از شعر مشهورش "70/1" (با مطلع: یک متر و هفتاد صدم افراشت قامت سخنم | یک متر و هفتاد صدم از شعر این خانه منم) میگوید: "زشت است اگر سیرت من خود را در او مینگری | هی ها که سنگم نزنی! آیینه ام، میشکنم."
سوم – همین الان که این بیت را نوشتم، نگران شدم از تأویلهایی که از پی اش میآید. همین است که چند روز پیش نوشتم کاش همه چیز در درجة صفر بارتی بود.
چهارم – تأویل افراطی مشکل خود من هم هست. شاید لازم است یک بار دیگر "هرمنوتیک افراطی" امبرتو اکو را بخوانم تا چیزهایی را دوباره بیاموزم تا به دام تأویل افراطی نیفتم.
پنجم – باز همین الان به ذهنم رسید که مشکل تأویل افراطی تا اندازه ای مربوط میشود به ناقص بودن مکالمه. نمیدانم تا چه حد درست میگویم؟
ششم – چند یادداشت، پیش از این دربارة مروژک در راز نوشته بودم. میتوانید آنها را هم بخوانید:
تانگوی مدرنیته - 16 سپتامبر 2003
فیل - اسلاومیر مروژک - 13 آوریل 2003
وقته
ه
رضا سیاه (عشقباز خروس) – میدان جنگ خروس – تهران – خانة سرکه ایها – پنجم اردیبشت ماه هشتاد و دو – عکس: امیر پویان شیوا
میدونی چرا خروسبازی قشنگه؟ واسه اینکه یکی هرچی داره میذاره سر یه چیز و بعد همون یه چیز رو قمار میکنه. خروسباز، تمام زندگیش رو میذاره برای جوجه کشیدن و تمرین و کسو کردن و بعد خروسش رو میفرسته تو میدون و قمارش میکنه. اگه میدون خروس دیده باشی، میفهمی چی میگم: خروسی که رفت تو میدون احتمالش کمه که سالم برگرده… میدونی چه جیگری داره خروسبازی که خروسش رو – همه چیزش رو – میفرسته تو میدون و گروش میکنه؟
میدونی چرا خروسبازی قشنگه؟ چون خروسباز – عشقبازِ خروس – جیگرش رو داره که اگه خروسش باخت، تاوونش رو بده. خروسبازی قشنگه واسه این چیزاش. خروسباز جیگر داره: قمار میکنه؛ گرو میکنه و تاوونش رو – امروزیها میگن هزینه اش رو – هم میده.
منی که تماشاچی میدونم، بعدِ تموم شدن زمان "آب گرفتن" موقعی که داور میگه "وقته" دلم میریزه و سراپا اضطراب میشم، ببین خروسباز چی میکشه. خروسبازی واسه این چیزاش قشنگه. نمیدونم گیرتز – مردم شناس محبوب من – وقتی اون تک نگاری مشهور رو دربارة جنگ خروسها در قوم بالی نوشت، این چیزا رو هم دید یا نه؟ خود گیرتز – در تأیید نظریة تفسیرش – میگه که باید جنگ خروسها رو مثل یه متن خوند… من همین چند شب پیش یاد گرفتم متن این جنگ رو اینطوری بخونم.
مطالب مربوط به این یادداشت در "راز":
سه بندِ پراکنده دربارة سه موضوع نامربوط [بندِ اوّل] – 15 دسامبر 2003
عکسهای رویترز از خروسبازی در فلیپین - 26 جون 2003
عکسهای من در ایرانیات دات کام – 10 جون 2003
"نسبیگرایی فرهنگی" در گاراژ سرکه ایها – 27 آوریل 2003
رضا سیاه... – 25 آوریل 2003
گاراژ سرکه ایها – 18 آوریل 2003
امروز اینجوری گذشت... – 6 مارس 2003
تراژدی مکالمه
هو
(1)
پس از اینکه عیسای مسیح با خیانت یهودا – با بوسة او و "سلام استاد"ش – دستگیر شد؛ بعد از اینکه به پرسشهای کاهنان اعظم پاسخ داد؛ فحش شنید؛ به صورتش آب دهان انداختند و سیلی زدند؛ و از پی اینکه شاگردانش – مطابق پیشبینیهای خودش – او را تنها گذاشتند و کتمانش کردند، مردم – از آنجا که خواهان به صلیب کشیدنش بودند – او را به نزد پیلاطوس – فرماندار رومی و نمایندة دولت در ارض مقدس – بردند و به محاکمه اش کشیدند. داستان را از این جا به بعد – یعنی آنچه را در محکمة پیلاطوس و عدالتخانة رومیش – پیش میآید دوست میدارم. نه به این خاطر که نیچه نوشت، باارزشترین بخش عهد جدید سؤال "حقیقت چیست؟" پیلاطوس است از عیسا؛ بلکه دقیقاً به خاطر آخرین جملة باب هجدم انجیل یوحنا که به مصلوب شدن عیسای مسیح مینجامد و در پایان بند پایین آورده امش:
[در پایان محاکمه، پیلاطوس حجتی قوی بر گناه عیسا نمیابد و حتی همسرش تشویقش میکند آزادش کند؛ ولی – از سوی دیگر – با فشار مردم مواجه است] و رسم فرماندار این بود که هر سال در عید پسح، یک زندانی را به خواست مردم آزاد کند. در آن سال زندانی مشهوری به اسم باراباس در زندان بود. وقتی مردم آن روز صبح اجتماع کردند، پیلاطوس به ایشان گفت "کدامیک از این دو نفر را میخواهید برایتان آزاد کنم؟ باراباس یا عیسا را که مسیح شماست؟" [متی؛ باب 27؛ آیات 15 تا 17] کاهنان اعظم و مقامات یهود [...] مردم را واداشتند که از پیلاطوس آزادی باراباس و اعدام عیسا را بخواهند. پس، فرماندار دوباره پرسید "کدامیک را میخواهید برایتان آزاد کنم؟" مردم فریاد زدند "باراباس را!" [متی؛ باب 27؛ آیات 20 و 21] [...] مردم فریاد زدند "[...] او را نمیخواهیم. باراباس را میخواهیم". باراباس راهزن بود. [یوحنا؛ باب 18؛ آیة 40]
(2)
بسیاری دربارة این قطعات عهد جدید نوشته اند و به تفسیرش نشسته اند: متألهان – که بخشی از کار رسمیشان است – و فلاسفه – خصوصاً آنان که به دنبال معنای حقیقت میگردند. از این میان، گادامر در "حقیقت چیست؟" بی طرفی قدرت سیاسی را در امور اعتقادی نتیجه گرفته و البته به نقد پیلاطوس نیز پرداخته.
(3)
گفتم که دلبستگیم به این داستان خصوصاً به آخرین آیه و – دقیقتر – آخرین جملة باب 18 یوحنا برمیگردد: باراباس راهزن بود. به نظرم در داستان محاکمة عیسای ناصری، این آخرین جمله به اندازة آیات مهمی مانند آیة ششم باب چهاردهم یوحنا اهمیت دارد؛ آیه ای که شاید برای پیروان حضرت عیسا بسیار مقدس و راهبردی باشد: عیسی به او [توما] فرمود "راه منم و زندگی منم. هیچ کس نمیتواند به خدا برسد مگر بوسیلة من." معنی جمله شاید به تأویل این باشد که عیسا گفت "حقیقت منم."
(4)
اینطور میندیشم که "باراباس راهزن بود" و "حقیقت عیساست" به هیچ وجه برای پیلاطوس در مقام داور، دو روی یک سکه و ملاک ارزیابی نبودند و این را میتوان از همان عبارتی فهمید که نیچه – در دجّال – تنها جملة قابل اعتنای عهد جدید میخواند: "حقیقت چیست؟"؛ پرسشی که پیلاطوس میپرسد.
خلیل جبران پرسیده بود "آیا علاقة مادر یهودا به او کمتر از علاقة مریم باکره به مسیح بود؟" و من میندیشم نه مردم و نه – خصوصاً – پیلاطوس در ماجرای محاکمه و به صلیب کشیدن عیسا مقصر نبودند؛ چرایش را نمیدانم. داستان – در ژرفترین لایه هایش – اینرا میگوید؛ اینرا الهام میکند یا دست کم به من اینطور میفهماند: حتی اگر – آنگونه که داستان میقبولاند؛ آنگونه که میپذیریم – عیسا حقیقت باشد و باراباس راهزن، پیلاطوس مقصر نیست.
[5- افزونه:
و چه بد که مقصر نیست؛ آیین تأویل، گاهی به تراژدی مینجامد: تراژدی مرگ معصومیت و پاکی و دلرحمی – این را با قطعیت میگویم! – تراژدی مرگ رواداری؛ مرگ آنچه آیین مکالمه به دنبالش است. حتی اگر بدانیم که عیسای مریم از صلیب عروج کرد و به آسمان – نزد پدر روحانیش – شتافت، نتیجه تفاوتی نمیکند: تراژدی خلق میشود.]
تداعی - [وضعیّت اردوگاهی 2]
هو
همه چیز برایم تداعی میشود. پیش از این، به آنچه دوست داشتم فکر میکردم و حالا، به آنچه دوست ندارم. باران، تداعی گر است و برف نیز و تلفن هم و ... کاش – دست کم – این سلسلة تداعی، همین جا ختم میشد. کاش باران را که میدیدم به فکر میرفتم و تمام میشد. امّا خود "فکر کردن" هم تداعی کننده است...
دیروز فکر میکردم، کاش همة اشیاء و اندیشه های دور و برم را میتوانستم مانند "رب گریه"ی اولیه توصیف کنم. کاش، – آنطور که بارت میگفت – اشیاء، میراثی نمیداشتند؛ تداعی نمیکردند؛ حاوی ارجاعی نبودند؛ اشیاء، سرسختانه یادآور چیزی جز خودشان نبودند. کاش همه چیز – اشیاء و اندیشه ها و توصیفها و تفهمهایشان – در "درجة صفر" باقی میماندند.
کاش همه چیز در سطح میماند. کاش، شبکة ارجاعات از بین میرفت؛ شبکة خاطرات. کاش، آنطور که سوزان سونتاگ میگفت، آزادی، در سطح میبود؛ در جدایی از عمق. کاش میشد از این دنیای هایپرتکست – گونة خاطره ها و اندیشه ها، رها شد.
کاش میتوانستم باران را از معانی متراکمش جدا کنم. معنی را عزل کنم و آنوقت بار دیگر زیر باران راه بروم – بی آنکه چیزی را برایم تداعی کند.
گم شدهاند [بازی کودکانه] - علی عبداللهی
هو
شاعر این شعر – که "گم شده اند" نام دارد و تنها دو سطرش را آورده ام – علی عبداللهی – شاعر معاصر – است. اگر من شاعر این شعر بودم؛ اگر تاریخ سرودن شعر، امروز – جمعة نوزدهِ دی – بود، عنوانش را میگذاشتم: "بازی کودکانه" و شعر را در پایان سطر دوم تمام میکردم؛ آنوقت هایکو-گونه ای میشد که خاطرة امروز – جمعة نوزدهِ دی – را همواره زنده نگاه میداشت.
دو سطر آغازین شعر "گم شده اند" – علی عبداللهی
[هایکو-گونة بازی کودکانه]
اشکهاشان را بردار
و بگو ... گم شده اند.
هرمنوتیک بی ادّعا!
ه
برای امیرمسعود عزیزم:
1- تا آنجا که میدانم، آیین مکالمه و هرمنوتیک فارغ از ادّعاست. اوّل از همه فارغ از ادّعای جستن حقیقت. نیچه – که اوّلین سرنخهای هرمنوتیک را نزد او میجویند – به گمانم در "خواست قدرت" (یا ارادة معطوف به قدرت؟) عبارت مشهوری دارد: "انواع بسیار چشم وجود دارد. در نتیجه حقیقتهای گوناگونی وجود دارد. پس حقیقتی وجود ندارد." از این مهمتر، هرمنوتیک باور دارد که "حقیقت اُبژکتیو" افسانه است. آنچه هست، حقیقتهاست و نه حقیقت واحد.
2- اینطور میفهمم که آیین مکالمه، فارغ از ادّعای نتیجه است. تنها میگوید شاید – و تأکید میکند "شاید" و باز با صدای بلندتر اعلام میکند "شاید" – مکالمة من و تو با نزدیکی افقهای داناییمان به تفاهم بینجامد.
3- پوپر – که خردباوری نقّاد است و از اینجهت مورد احترام من – جمله ای دارد که بسیار میپسندم و نزدیک است به جمله ای که نوشته بودی. میگوید: "ما نمیدانیم. فقط حدس میزنیم." در این موقعیت پوپر به اصحاب نسبت و طرفداران عدم ایقان بسیار نزدیک میشود.
4- از سوی دیگر در نظر من فلسفة تحلیلی و خردباور – برعکس – پرمدّعاست. مثلاً شاید همین که فیلسوفان آنالتیک با اکراه بر سر میزی مینشینند که فیلسوفان کنتیننتال حضور دارند؛ یا اینکه در ایران خودمان، ضیاء موحد فلسفة پساساختگرا را مردود میشمارد؛ یا چه میدانم، همین که اساتید انگلیسی و آمریکایی کمپ آنگلاساکسون به کمبریج نامه مینویسند و مانع اعطای دکتری افتخاری به دریدا – که لابد خزعبلاتی را بنام فلسفه سر هم میکند – میشوند؛ همه و همه نشان از همین داعیه دارد: حقیقت نزد ماست و نه شما.
5- اینطور حس میکنم که کلید فهم و درک هرمنوتیک و آیین مکالمه، فهم تمایز و تفاوت "گشودگی" و "آشکارگی" است. به نظرم فلاسفة هرمنوتیک همه – خواسته و ناخواسته – بر همین تأکید کرده اند: رورتی، هایدگر، واتیمو و گادامر و ... همه از چنین چیزی بحث میکنند؛ به گمانم.
والتر بنیامین
هو
والتر بنیامین، تمام ویژگیهای مورد نظرم را برای اینکه دوستش بدارم، در خود دارد. کودکیش، علایقش، شکستهایش، دوستانش، مرگش، تجربه ها و ویرانیش و از همه مهمتر عرفانش؛ عرفانش...
حقیقت
هو
پاسکال به این اندیشه که "آنچه در آنسوی پیرنه حقیقت است؛ در این سو خطا." خندید. من به خندة پاسکال میخندم و همصدا با برشت و بنیامین میگویم: "حقیقت کوچکی را که من ساخته ام، ببینید و باور آورید حقیقت بزرگ دیگران را همان دیگران ساخته اند." و از روی دست نیچه مینویسم: "حقایق آن پندارهایند که از یادها رفته که پندارند." و تکرار میکنم: "چه بسا نگاه؛ چه بسا حقیقت."
آیینِ مکالمه
هو
آیین "مکالمه"، آیین دادرسی نیست؛ داوری نیست؛ قضا نیست؛ بازخواهی و بازجویی و دادخواهی نیست. آیینِ مکالمه، قاعدة سعی است؛ آیین تلاش: تلاش برای تفاهم بر سر "حقیقت"ها.
هرمنوتیک مدرن و منطق مکالمه
هو
دستِ کم در افق دانایی من، هرمنوتیک مدرن میانة نسبی گری رادیکال و خردباوری افراطیست؛ منطق مکالمه – به زعمِ من – راهگشاست: میگویم تا بشنوند؛ میشنوم آنگاه که میگویند و در این میان راهی جستجو میکنم برای نزدیکی اذهان و درک دیگری.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001