« November 2003 | Main | January 2004 »
نوشتن
هو
ننوشتن، اشتباهی نابخشودنی است. باید نوشت؛ باید حرف زد. همیشه باید باب گفتگو باز باشد. امروز لااقل اینطور میندیشم. علاوه بر این، گمان میکنم نوشتن فقط برای دل نویسنده هم نیست. باور دارم که باید نوشت، چراکه شاید دیگری نیاز داشته باشد بخواند. یکبار به استاد گفتم "فلان چیز را برای دل خودم نوشته ام." با لحنی میانة شوخی و جدی گفت "بیخود کردی! شاید تو فقط وسیله ای بودی برای اینکه آنچه به ذهنت آمده، دیگری بشنود و بخواند." این است که مینویسم. دیشب اگر گفتم "راز فعلاً آپدیت نمیشود." اشتباه کردم – اشتباهی که زود تصحیحم کردند. مینویسم چون شاید خواننده ای – نمیدانم کی و کِی – باید بخواند. مینویسم چون بدون نوشتن چیزی کم دارم. مینویسم، چون همیشه برایم نوشتن خوش یُمن بوده. حتّی آنگاه که برای خودم – دل خودم – مینوشتم. "راز" را باید نوشت... دست کم، من اینطور جهانم را صورت بندی میکنم: با نوشتن، با زبان؛ زبانی که به قول فوکو "پیکربندی جهانی است که خود را میآمرزد و سرانجام به واژة راستین گوش میسپارد..."
باید نوشت؛ باید حرف زد. اینطور، خوشحالترم.
راز همیشه آپ دیت میشه:)
گل آفتابگردان - دکتر شفیعی کدکنی
هو
دکتر شفیعی کدکنی در میان دفترهای شعر مشهورش مانند "در کوچه باغهای نیشابور"، "مرثیه های سرو کاشمر"، "خطی ز دلتنگی"، "از زبان برگ"، "از بودن و سرودن" و ... دفتر شعری دارد مهجورتر از دیگران: "غزل برای گل آفتابگردان" – که عنوان یکی از شعرهای دفتر نیز هست. امّا من در میان شعرهای همین مجموعه هم، شعری را میپسندم که باز دربارة گل آفتابگردان است؛ امّا بسیار مهجورتر و ناشناخته تر از شعر پیشین. این شعرِ خلاصه وار کوتاه که به سادگی "گل آفتابگردان" نام دارد، برایم اینروزها بسیار امیدبخش است و اعتماد آفرین؛ دیروز، این – احتمالاً – مهجورترین شعر مهجورترین دفتر شعر دکتر شفیعی، سرشارِ اعتمادم کرد:
گل آفتابگردان
گل آفتابگردان و
نمازِ آفتابش
به شب و
به ابر و
به ظلمت
نشود دَمی بر او گُم
دلِ اوست قبله یابش!
مدر نیته و مدرنیتة ایرانی؛ منابع و پانوشتها
ه
هرکاری کردم - شاید به دلیل محدودیت حجم - پانوشتها و منابع مقاله در پستِ قبلی جا نشد. برای همین میتونین ادامة مقاله رو در ادامة این نوشته بخونین. ضمن اینکه، مقاله رو بصورت کامل میتونین از اینجا (پی.دی.اف. - 256 کیلوبایت - 20 صفحه) داونلود کنین.
ادامهی مطلب "مدر نیته و مدرنیتة ایرانی؛ منابع و پانوشتها"مدرنیته و مدرنیتة ایرانی؛ تعاریف و مسایل
ه
چهارشنبة هفتة قبل با فرهاد رفتم سخنرانی دکتر جهانبگلو. ایده هایی در باب دانشگاه: دانشگاه و فلسفه. جلسة خیلی خوبی بود به نظرم. همین که دکتر جهانبگلو اومده ایران و میشه گاهی توی جلساتش شرکت کرد، خودش خیلی مهمه. ارادت من به دکتر جهانبگلو بیشتر از اینکه دلیلش مصاحبه هایی باشه که با بزرگانی مثل آیزیا برلین و هابرماس و رورتی و دکتر شایگان و دکتر نصر و دکتر بهنام کرده؛ نظراتش دربارة روشنفکری در ایران و مسألة مدرنیته است. این علاقه با خوندن "موج چهارم" چند برابر شد. حاصل کار هم ارجاعات فراوان به این کتاب در مقاله ایه که برای درس "جامعه شناسی تغییرات اجتماعی" نوشتم. مقاله رو میتونین در ادامة همین مطلب بخونین. گرچه هنوز پیش نویس اوّله؛ دکتر غفّاری – استادم – بیشتر به انتهای مقاله ایراد گرفت و البته ایرادش هم بجا بود. دلیل اینکه آخر مقاله ناقصه هم معلومه خب! اگه حوصله کردید و کل مقاله رو خوندید و نظری داشتین، یا اگه اتّفاقی بخشی از مقاله رو – که شاید براتون جالبتر بود – خوندین و پیشنهادی داشتین، خوشحال میشم بدونم تا پیش از تحویل اصلاح کنمش و دست کم پیش نویس دوم رو به استادم بدم. خودم هم با دو تا سؤالی که از دکتر جهانبگلو کردم، میتونم یه عدّه تغییرات توی مقاله ام بدم.
اما پیش از خوندن مقاله بگم که ایدة اصلی مطلبم دربارة مدرنیته در ایران، از "حقیقت یا دموکراسی" دکتر میرسپاسی – استاد جامعه شناسی دانشگاه نیویورک – بدست اومده. بعد با کارهای دکتر بهنام – مقیم فرانسه – تکمیل شده. بحثهای دکتر جهانبگلو – خوشبختانه فعلاً مقیم ایران! – خیلی در پیشبرد کار کمک کرده و همینطور مطالب دکتر سید جواد طباطبایی – مقیم فرانسه – دربارة زوال اندیشه در ایران. به اینها اضافه کنید اندیشه های دکتر آزاد ارمکی را. دربارة کلیت مدرنیته وامدار "تجربة مدرنیته"ی مارشال برمن هستم و البته آثار گیدنز و ضمن اینکه مباحث هابرماس – غیرمستقیم – و هانتینگتون نیز بسیار کمکم کرده اند.
خدا
هو
جادّة قدیم شمیران و امروز، شریعتی. پای پیاده در ریزش مدام بارانی که هرچه پیشتر میروی، بیشتر شکل برف دارد... بارانِ آسمان و بارانِ چشمها و ذکر و فکر و فحش و حرف؛ سر درد و پا درد... سرِ سنگین از دردت پایین است. بی احتیار، بی آنکه بخواهی به مردم تنه میزنی و زیر لب میگویی "ببخشید" و جواب میآید "هُش! درست راه برو یابو!" سرت پایین است و نگاه نمیکنی... دیگر نمیتوانی. روی پلّة مغازه ای مینشینی. با پنجة دو دستت، شقیقه های خیست را فشار میدهی و با کف دستانت، چشمان – حتماً – سرخ و ترت را تا دیگر گریه نکنی. بدتر، شانه هایت لرزش هق هق گریه میشود... توی دلت بلند فریاد میزنی: خدا!
خیالت از طرف من راحت باشه
هو
این جمله که زندگی همه اش تجربه است و باید کلی درس گرفت از زندگی و ... از بس تکرار شده دیگه معنیش رو از دست داده. ولی امروز دوباره این رو فهمیدم که بعضی جمله ها خیلی واقعین.
وقتی میخواستم تغییر رشته بدم، اوّل از همه به پدر و مادرم گفتم؛ نظرشون رو پرسیدم. گفتن که "اگه فکر میکنی انتخابت درسته، اینکار رو بکن. خیالت هم از طرف ما راحت باشه." بعد هم که رفتم دانشگاه علامه، دکتر سرایی منو بردن پیش دکتر جاراللهی و دکتر سالارزاده، اونها هم همین رو گفتن. گفتن "تو برو کار دانشگاه شریف رو درست کن. خیالت از طرف ما راحت باشه."
همین جملة آخر که "خیالت از طرف ما راحت باشه" کلّی بهم کمک کرد. میدونی؛ اگه آدم تو یه شرایط پرتنش و پراضطراب باشه همین جمله ها بهش کمک میکنه. لااقل دل آدم از یه جایی قرص میشه و میره با تمام توانش تو جبهه های دیگه مبارزه میکنه.
امروز غصّه میخوردی؛ برای مشکلی که واقعاً هم بزرگه. تنها راهی که به ذهنم رسید کمکت کنم همین بود: "خیالت از طرف من راحت باشه و دلت از جانب من قرص قرص." فکر کردم اینجوری میتونی روی مشکلت بهتر تمرکز کنی. امیدوارم همینطور باشه. امیدوارم درست تصمیم بگیری. بقیه اش چه اهمیتی داره؟ همین چند دقیقه پیش میگفتی: یعنی واسه تو مهم نیست؟ گفتم، چرا؛ مهمه... اما خیلی خودخواهانه است اگه بگم وسط مشکل به این بزرگی که تو داری، من هم سهم میخوام... واسه من مهمه. امّا من هم بخاطر اطمینانی که از تو گرفتم؛ واسه اینکه دلم قرصه، میتونم تو جبهة خودم بجنگم. میدونی، لااقل تو دست و پات نیستم. اگه اونطوری که سارتر عزیزم گفته "انسان، دلهرة انتخاب" باشه. لااقل کمترین کاری که از دست ما برمیاد اینه که کاری کنیم، دلهرة بقیه کم بشه؛ نه اینکه دلهره و اضطراب و تنش، تلقین کنیم.
میدونی؛ انسان یعنی همین. "دازاین"ی که هایدگر میگه همینه. پس اصلاً نگرون نباش. خیلی خوب تصمیم بگیر و بدون که برام مهمه امّا نه اونقدر که تو برام مهمی.
بارت و بلاگ
هو
(1)
رولان بارت به سال 1980 درگذشت. اگر تا امروز، زنده بود و با پدیدة وبلاگ آشنا میشد، بیشک وبلاگی میساخت و مینوشت. یادمان باشد که بارت به موضوعات مرتبط به فرهنگ، بسیار علاقمند بود و خود میگفت با اینکه کارهایم بسیار پراکنده اند؛ امّا اشتراکی وجود دارد: دلالت موضوعات فرهنگی. بارت در 1964 مقالة بسیار مهم "بلاغت تصویر" را در نشانه شناسی هنرهای تصویری نوشت؛ مقاله ای که دربارة پوستر تبلیغاتی اسپاگتی پانزانی است... چنین کسی بیشک به وبلاگ بی اهمیت نمی بود. خصوصاً که در میان موضوعات گوناگون مورد علاقة بارت، آنچه با زبان سر و کار دارد، مهمتر است. خود او البته اضافه میکند: کار من بدست آوردن رشته ای از تحلیلهای ساختاری است که هدف همة آنها گونه ای زبان غیرزبانشناسیک است؛ نوعی فرازبان.
(2)
انتظار، افسون شدگی است: به من دستور داده شده است که از جایم تکان نخورم. در انتظار یک تلفن بودن، بدین گونه در ممنوعیتهای خرد و ریز تنیده میشود، تا بینهایت، تا حدّ اموری غیرقابل اعتراف و ننگین: من از اینکه از اتاق بیرون بروم خودداری میکنم؛ از رفتن به دستشویی؛ حتی از خود تلفن کردن (تا تلفن اشغال نباشد)؛ از اینکه یکی به من زنگ بزند عذاب میکشم (به همان دلیل قبل)؛ دیوانه میشوم وقتی فکر میکنم که در فلان ساعت که میآید من مجبورم بیرون بروم، و بدین گونه این خطر را بجان بخرم که شنیدن صدای جانبخش او را از دست بدهم [...]
(3)
به نظر شما قطعة بالا که از "قطعه هایی از سخن عاشقانه" انتخاب کرده ام، نمیتواند یک پُستِ درخشان وبلاگ بارت باشد؟ (و به همین خاطر من ناراحتم که چرا "قطعه هایی از سخن عاشقانه" به فارسی ترجمه نشده است؛ کتابی که به سخن عاشقانه میپردازد و به صورت سمینار بین سالهای 75-1974 در "اکول پراتیک" ارائه شد.)
از آنجا میگویم بارت وبلاگ نویس خوبی از آب در میآمد که به ایجاز و قدرت "قطعه" معتقد بود و خود را از اینجهت وامدار نیچه و گزین گویه هایش میدانست: "آنچه مرا بسوی نیچه میکشاند، این و آن کتابش نیست؛ قطعه نویسی اوست؛ روش ویژه اش در نگارش."
قطعه نویسی، اصل وبلاگ نویسی است: وبلاگ و خاطره نویسی. آنطور که بارت میگوید: "زبان طبیعی خاطره، همین کوتاه نویسی است." قطعه نویسی، همان دایره ایست که تمام دنیای – به قول بارت – کوچک او در آن میگنجد.
(4)
چاره ای نیست: تحمّل ملال ساده نخواهد بود. با بردباری یا واپس زنی نمیتوان از ملال (ملالِ یک اثر، ملالِ یک متن) گریخت. لذّت متن مستلزم یک خلاقیت کلاً بطئی است و ملال هم نمیتواند به هرگونه خودانگیختگی مجاب شود: هیچ ملال بی غل و غشی وجود ندارد: اگر که متن حرّافی مرا به شخصه ملول میکند از آن روست که در واقع من این نیاز را خوش ندارم. امّا اگر که آن را خوش میداشتم چه (اگر اشتیاقی مادرانه به آن داشتم)؟ ملال چندان به دور از سرخوشی نیست: ملال آن سرخوشیست که از ساحل لذّت پیداست.
(5)
قطعه ای دیگر از وبلاگ بارت؛ از کتاب "لذّت متن"! بارت همواره مرا شگفتزده میکند: قطعات دل انگیز! قطعات هوشمندانه؛ کاراتر از کل. دلبستگی بارت به قطعه را با این جمله چه خوب میفهمم: "این همه قطعه، این همه آغاز."
بارت معتقد بود که "هر قطعه، خودبسنده است. امّا چیزی نیست مگر فاصله ای میان دو قطعة کناریش..." تنها چیزی که از این عبارت بارت میفهمم "وبلاگ" است.
(6)
تک و تنها در همان آپارتمانی بودم که مادرم مرده بود. عکسهای او را یکی یکی و در زیر نور چراغ نگاه میکردم و در جستجوی حقیقت آن چهره ای که دوستش داشتم کم کم همراه او در زمان به عقب برمیگشتم و آن را یافتم. این عکس خیلی قدیمی بود. گوشه هایش در اثر چسباندن در داخل آلبوم از بین رفته بود. رنگ قهوه ای آن نیز پریده بود و فقط میتوانست دو کودک را نشان دهد که در انتهای یک پل چوبی کوچک، در یک گلخانة شیشه ای که آنروزها باغ زمستانی نامیده میشد، با هم ایستاده اند [...]
(7)
و باز پُستی دیگر از وبلاگ بارت... این بار از "اتاق روشن". به نظرم، وبلاگ رمان آدمهاست. شاید آدمهایی که نمیشناسیمشان و بارت خود را رمان نویس – و به تعبیر او "رمانسک"نویس – میخواند: شیوه ای از سخن که ساختارش استوار به داستان نیست، بل متکی است به "علامتگذاری". در رمانسک هر چیز جالب زندگی هرروزه "علامت گذاری" میشود. درست مثل وبلاگ.
(8)
بارت به سال 1980 درگذشت. اگر بود، وبلاگ را میشناخت؛ اگر بود، وبلاگ مینوشت؛ چراکه میدانست: "هستة قطعه، همه جا توست، در کافه، در قطار، در گپی دوستانه با یک دوست، سپس دفتر یادداشتت را برمیداری تا نه "اندیشه"ای بلکه "ضربه"ای را بنویسی." اگر بود، وبلاگش را هر روز میخواندم؛ حتی اگر به فرانسوی مینوشت... چراکه به قول سوزان سونتاگ "در پی زیبایی بود. بیشتر با زیباطلبی سر و کار داشت و نه با علم."
[در نوشتن این متن به کتابهای زیر مراجعه کرده ام:
"لذت متن" (رولان بارت، پیام یزدانجو، مرکز) "اتاق روشن" (رولان بارت، فرشید آذرنگ، ماهریز) "درآمدی بر نشانه شناسی هنر" (محمد ضیمران، نشر قصّه) "ساختار و تأویل متن" (بابک احمدی، مرکز) "پنجاه متفکر بزرگ معاصر" (جان لچت، محسن حکیمی، خجسته) "قطعه ای از قطعه های سخن عاشقانه" (رولان بارت، هاشم محمود، کارنامة شمارة 31) و "درجة صفر نوشتار" (رولان بارت، شیرین دخت دقیقیان، هرمس)
ارجاع دقیق به کتابها در این متن – که نزد من، پیش نویسی بسیار ابتدایی، کوتاه و اصلاح نشده است – مقدور نبود. از این بابت عذر میخواهم.]
تکرار میکنم...
ه
اینروزها، با خودم تکرار میکنم: خدایا شکرت!
در حضور باد - دکتر شفیعی کدکنی
رونویسی این شعر،
برای "تو": مخاطب خلّاق نوشته های من.
در حضور باد
کلماتم را
در جوی سحر میشویم
لحظه هایم را
در روشنیِ بارانها
تا برای تو شعری بسرایم روشن.
تا که بی دغدغه
بی ابهام
سخنانم را
در حضورِ باد
– این سالکِ دشت و هامون –
با تو بی پرده بگویم
که تو را
دوست میدارم تا مرزِ جنون.
معنای تازه
هو
(1)
پیش آمده کسی، چیزی – یا نمیدانم هرچه – به مجموعة مفاهیم ذهنت افزوده شود و با ورودش به نظام معانی ذهنی ات، همه چیز را – همة آنچه میدانستی یا گمان میکردی میدانی – دگرگون کند؟ همة معانی را نو کند؟ یا – چه طور بگویم – به آنچه میدانستی – یا دست کم گمان میکردی میدانی – معنای تازه و ویژه و جدیدی ببخشد؟ ... ورودش برایم اینطور بوده.
(2)
خیلی وقت است که میدانم "والایی" چیست. حتّی از مدتها پیش میدانستم که کانت در سنجش قوة حُکم، در بخشی بسیار مهم با الهام از آثار پیشینیان – وخصوصاً برک – به "والایی" (یا امر متعالی – Sublime) میپردازد و اینکه در برابر امر متعالی چه احساسی داریم. میدانستم – از خیلی پیش – که "امر متعالی" از مهمترین اصطلاحات و واژه های کلیدی زیبایی شناسی کلاسیک است. میدانستم – طوریکه گویی بر ذهنم حک کرده اند – که در نظرگاه کانت، والایی آنچیزی است که بصورتی ساده و ناب، عظیم است. آنچه "والا"ست، برخلاف آنچه صرفاً زیباست، حد و حصر ندارد؛ فراتر از مقیاس و قیاس و اندازه است. مثلاً "بینهایتِ شب" در آسمان کویر، در تعریف کانتی، والا محسوب میشود: چنین صحنه ای بشکلی ساده و ناب، عظیم است؛ بی حد و مرز و اندازه.
میدانستم – طوریکه گویی هیچکس چون من نمیداند – که در سنخ شناسی امر متعالی کانت، دسته ای از امور متعالی – با اینکه محدودند – امّا در شرایطی، در لحظاتی، به دید مخاطب نامحدود به نظر میآیند؛ نامحدود و ناکرانمد.
(3)
ورودش، هرآنچه را میدانستم، میفهمیدم و به خیالم درک میکردم، نو کرد: "معنای تازه". فرض کن دستی به شانه ات میخورد؛ توجه نمیکنی. بار دیگر، دو – سه ضربة کوتاه. اینبار امّا، برمیگردی و بی اختیار – بی آنکه بخواهی – روبرویش قرار میگیری: صدایش در گوش ات میپیچد که "کجای کاری؟! آنچه تا بحال بلد بودی؛ میدانستی و حتّا گمان میکردی میفهمی، معنایش آنچه میپنداشتی نبود."
اینطور "والایی" را دوباره دریافتم. انگار که بگوید: "والایی منم!"
بیجهت نبود که نوشتم حرف زدن با او هراسناک است: هراسِ والایی. میدانی؛ عجز. اینکه یکدفعه خودت را در مقابل جنگل سبز انبوه ببینی. یا فرض کن هراسی که هنگام نگاه کردن به قلّة کوهی در تنت میدود...
(4)
ورودش، همه چیز را از نو معنا کرد. از نو فهمیدم شاملو چه میگوید و چه زیبا، "والایی" را به تصویر میکشد وقتی مینویسد: "تو بزرگی مثِ شب. اگه مهتاب باشه یا نه، تو بزرگی مثِ شب... مثِ اون قلّة مغرور بلندی که به ابرای سیاهی و به بادایِ بدی میخندی..."
اینطور معنای همه چیز دوباره تازه شد.
(5)
هراسش امّا همزمان، شهامت هم به همراه داشت. عجیب است؛ فکر میکنم این ویژگی والایی است. ستیغ کوه، همزمان با هراس – ترس شفّاف – نوعی آرامش، گونه ای شهامت با خود دارد: کوه بلند با ترسش نماد شهامت است. نوشته بودم حرف زدن با او شهامت حرف زدن با او را به من داد. گفته بود "عجب چیز شلم شوربایی از آب در آمدم!" الان میفهمم و میدانم که میفهمم که بیشک همین است و این "شلم شوربایی" ویژگی والایی است؛ تناقض و تضاد: نامحدود امّا محدود – هراس آور ولی امیدبخش.
(6)
یکی از مهمترین بخشهای زیبایی شناسی کلاسیک کانت آنجاست که زیبایی از طریق والایی با اخلاق پیوند میخورد. اینطور، "والا"ها و امور متعالی صفات اخلاقی پیدا میکنند و مثلاً فلان "رنگِ" والا در نظر کسی "شاد" و دیگر "ساختمان"ِ والا، "آبرومند" نامیده میشود. اینها را میدانستم؛ امّا گویی هیچ نمیدانستم.
(7)
امروز امّا، میدانم "تو"ی والا نزد من تنها یک صفت داری: مهربان.
گربهها
ه
(1)
جان برجر، در اوّلین مقالة کتاب "دربارة نگریستن"، به این پرسش پاسخ میدهد که "چرا به حیوانات نگاه میکنیم؟" پاسخ آغازین برجر – که بعداً در سراسر مقاله بسطش میدهد – برایم بسیار جالب بود: "حیوان رازهایی دارد که برخلاف رازهای غار، کوه و دریا، مخاطب آنها به طور اخص انسان است." شاید علّت این راز، همانی باشد که چند سطر پیشتر برجر توضیح میدهد: "بنابراین، آنگاه که [انسان] از چشم حیوان دیده میشود، به همان سان دیده میشود که جهان پیرامونش از چشم خود او دیده میشود." یا ناخودآگاه اینگونه میندیشد.
(2)
عکاسی از حیوانات، به همین ترتیب – همواره – برای انسانها جالب بوده است. شاهدش، نمایشگاهی که گویا دیروز در گالری الهه از عکسهای کامران عدل – عکاس مستقل – با عنوان "گربه های ولگرد تهران" برپا شده. عدل – که تحصیلکردة عکاسی در فرانسه است – کار حرفه ای عکسبرداریش را با عکاسی مُد در پاریس آغاز کرد؛ امّا اینروزها بیشتر به عنوان عکاس معماری شناخته میشود؛ گرچه با کارهای اخیرش – که حتماً ارزش دیدن دارد – بی شک ثابت خواهد کرد که عکاسی چیره دست در موضوعات مختلف است؛ عکّاسی که علاوه بر نگرش مناسبش، تکنیکهای عکاسی را هم خوب میشناسد. ضمن اینکه با عرضة کارهای جدیدش – کارهایی که از دید بینندگان و دوستداران آثار هنری و مجموعه داران برای آویزان کردن بر دیوارها مناسب نیستند – بر روی سی دی نشان میدهد که بسیار حرفه ای به رشته اش میپردازد.
(3)
عکسهای اخیر عدل را هنوز ندیده ام. امّا خواندم که گفته "در این عکسها شما با بیم و ترس آنها [گربه های ولگرد تهران]، ناامیدی و یأس آنها، با خشم و نفرت آنها و با تنهایی آنها آشنا خواهید شد." به نظرم آمد که جز گربه های ولگرد، گربه های اشرافی هم داریم! گربه های دست آموز خانگی – و از همه مرغوبتر و واقعاً زیباتر، گربه های ایرانی – که اینروزها حتی صادر میشوند! و در طبقه ای پایینتر گربه های خوشگذران قصّابیها، ساندویچیها و ... . جالب میشود اگر عدل، زندگی گربه های ولگرد و گربه های اشرافی را در کنار هم نشان دهد.
(4)
و شاید گربه های مشهور و دارندگانشان هم، در این میان موضوع و سوژة ناب عکاسی باشند. شاید عکس زیبای مریم زندی را از بیژن جلالی و گربه اش دیده باشید. یا در "فرار از فلسفه" (زندگینامة خودنوشت فرهنگی) دربارة گربة بهاءالدین خرمشاهی (قرآن پژوه و حافظ پژوه) خوانده باشید. طلا خانم (یا به اختصار خانمی!) گربه ای است که کرور کرور نقد و زخم زبان را نثار نویسنده و ویراستار بزرگ کرده؛ گربه ای که در توصیفش مینویسد: "خوشرنگ و به رسم اغلب گربه های ایرانی خوشگل و همواره دم علم کرده و در جست و جوی خوراکی [است]."
(5) عکسی را که در ادامه میبینید، همین آخر هفتة قبل در میدان هدایت دَرّوس از گربة دوست داشتنی و تن پرور قصابی – در حالیکه بر صندلی، متکبرّانه نشسته بود و به من زُل میزد– برداشته ام. در حین عکس گرفتن، به این دیالوگ "حاجی واشنگتن" حاتمی فکر میکردم که "گربه هم باشی، گربة دربار." گفتاری لئیمانه که چون از دهان حاجی واشنگتن غریب، در روز عید قربان شنیده میشود، بسیار سوزناک و متأثّرکننده است.
گربة قصّابی؛ میدان هدایت دروس - آذرماه هشتاد و دو
دوستی - عمران صلاحی
دوستی
فکر تو عایق سرمای من است
فکر کردم به صمیمیت تو، گرم شدم
خنده کن، خنده، که با خندة تو
آفتاب از ته دل میخندد
شرم در چهرة من داشت شقایق میکاشت
سفره انداخته بودیم و کنارش با هم
دوستی میخوردیم
حرف تو سنگ بزرگی جلوی پای زمستان انداخت
باز هم حرف بزن...
شهامت
ه
سه ساعت با هم بودیم؛ سه ساعتِ خوب و دوست داشتنی. تعارف نمیکنم، میدونی. گفته بودم خسته ام؛ یا نمیدونم، به تنگ اومدم. الان جور دیگه ای فکر میکنم. نشسته ام و حس میکنم خستگیها و به تنگ اومدنها و هزار نوع کدورت و سختی دیگه، ذرّه ذرّه از پاهام و یواش یواش از نوک انگشتام – دونه دونه – بیرون میرن. حس خوبی دارم. اینکه میگم "حس خوب" نه از محافظه کاریه و نه اینکه مثلاً واژه کم داشته باشم. علتش فقط و فقط اینه که هیچ اسمی نداره این حس. حس خالی شدن فرضاً؟ نه خیلی بی محتواتر از اون چیزیه که احساس میکنم. به تک تک لحظه های امروز که فکر میکنم، احساس میکنم ذرّه ذرّه از بدیها و خستگیها خالی میشم. میدونی، دیگه دلم نمیخواد در وضعیت اردوگاهی باشم. حس میکنم، مرکز هستی ام. حس میکنم میخوام تصمیم بگیرم. حس میکنم اصلاً نگرون خودم نیستم؛ یکی هست که نگرونم باشه... باور کن تقصیر بقیه نیست که فکر میکنن با تو حرف زدن آرومشون میکنه... واقعاً همینطوره. در مورد من که این طور بوده. امروز، اینطور دستگیرم شد که با تو بودن و حرف زدن، به آدم شهامت میده. شهامت فکر کردن، شهامت عمل کردن و هزار جور شهامت دیگه و از همه مهمتر اینکه به آدم شهامت میده باز هم حرف بزنه. حرف زدن ترسناکه. (و گاهی فکر میکنم به همین خاطره که مینویسم.) حرف زدن با تو شهامتِ حرف زدن با تو رو به من داد. گرچه قرار بود تشکر نکنم، اما اگه اجازه داشته باشم فقط به خاطر یه مسأله – و نه به خاطر آن هزاران چیزها – تشکر کنم باید بگم: متشکرم که با من حرف میزنی.
وضعیّت اردوگاهی
ه
دلم برای وضعیت اردوگاهی تنگ شده؛ همانی که ولادیموف توصیف میکند: "نه یک قدم به راست؛ نه یک قدم به چپ؛ تیراندازی بدون اخطار!" وقتی خسته میشوم، احساس میکنم به وضعیت اردوگاهی نیاز دارم. وضعیتی که تنها مُجازی نگاهت را به پشت گردن نفر جلوییت بدوزی؛ باید چپ و راستت را نگاه نکنی و قدمت را درست جای پای نفر قبلی ات در صف طویل زندانیان بگذاری. وضعیتی که خطا را تاب نمیآورد و مجازات خروج از صف – گناه نابخشودنی – تیراندازی بدون اخطار است.
وقتی خسته میشوم، دلم برای وضعیت اردوگاهی تنگ میشود و فحش میدهم به سارتر عزیزم و انسان وانهاده اش؛ انسانی که باید در وانهادگی تصمیم بگیرد. انسانی که عذری ندارد تا مسؤولیتش را بار او کند.
وقتی خسته میشوم، دلم برای وضعیت اردوگاهی تنگ میشود. میپندارم در وضعیت اردوگاهی دست کم جای پایی هست تا راهنمای قدم برداشتنت باشد. لااقل کسی از پشتت میآید و تو مجبوری حرکت کنی وگرنه، سرنیزة تفنگی پُر به جلو هدایتت میکند.
وقتی خسته میشوم، فحش میدهم به سارتر عزیزم و جمله اش که "انسان محکوم به آزادی است." وقتی خسته میشوم، آرزو میکنم کاش انسان محکوم به اسارت بود. اینگونه دست کم برای خطا و گناهش دستاویزی داشت. خطایی که کمتر امکان دارد؛ چراکه صف زندانیان با زنجیرهای محکم و درشت و استوار به هم پیوسته اند و خروج اگر نه ناممکن، لااقل بسیار دشوار مینماید.
وقتی خسته میشوم، فحش میدهم به سارتر عزیزم و سَلَف نازنینش کیرکگور، و دلهره اش؛ دلهره و مسؤولیتش. احساس میکنم وقتی خسته ام، باید به کسی فحش بدهم...
وقتی خسته میشوم، به سنگدلی سارتر عزیزم فحش میدهم که چرا گفت هر کس باید از خودش بپرسد: آیا من آن کسی هستم که حق دارم چنان رفتار کنم که همة آدمیان کار خود را طبق رفتار من تنظیم کنند؟ این سؤال، پرسشی است سنگدلانه؛ به غایت بیرحمانه، و بیشرمانه بی انصافانه. وقتی خسته میشوم، اینطور میندیشم.
وقتی خسته میشوم، نگران خودم میشوم که چقدر شکننده شده ام و آمادة کنار گذاشتن انتخاب و تصمیم.
وقتی خسته میشوم، دلم نمیخواهد به پرسش سارتر عزیزم پاسخ بدهم و بیشتر دوست دارم اصلاً موضوع سؤال را حذف کنم: دوست دارم انتخاب نکنم تا لازم شود از خودم بپرسم آیا براستی حق داشتم چنین رفتار کنم؟ امّا فوراً آشفته تر میشوم، وقتی یادم میآید: حتی انتخاب نکردن را هم انتخاب میکنم. و بعد به همة وجودی گراهای نازنینم فحش میدهم.
وقتی خسته میشوم، انتخاب نمیکنم و میپندارم به دَرَک که همین امر خود نوعی انتخاب است. وقتی خسته میشوم، چشمانم را میبندم و میندیشم به جهنّم که آدمی با انتخاب راه خود، راه همة آدمیان را تعیین میکند.
سعی میکنم خسته نشوم. اما الان، خسته ام؛ یا نمیدانم، به تنگ آمده ام. فقط همین.
جواد یسّاری و مسألة تعریف زیبایی
هو
(1)
بابک احمدی، برای اینکه نسبی بودن تعریفِ زیبایی را نشان بدهد و ناتوانی فلسفة کلاسیک را در اینباره اثبات کند و شاید نهایتاً به "زیبا دشوار است" سقراطی برسد – آنجا که هیپیاس را پریشان و مستأصل رها کرد – مثالی هر روزه – امّا به زعم من مهم – میآورد: بعضی از آثار برای بعضی از افراد و گروههای اجتماعی اثر هنریست و برای بعضی نه. اگر در همین شهر خودمان برای خیلی از مردمی – که از امکانات فرهنگی بی بهره ترند و با آنچه ما فرهنگ متعالی غرب مینامیم، کم ارتباط تر – اپراهای واگنر را بگذارید، در نظرشان حتماً چیزی جز اصوات ناهنجار نیستند و حتی از شیوة خواندن خواننده ها خنده شان میگیرد و احتمالاً کسی را که چنین چیزی را اثر هنری میداند، مسخره میکنند. امّا برای خود آنها آثاری هنری محسوب میشود که شاید برای ذهنی فرهیخته تر و آشناتر با فرهنگ غرب، قابل تحمل نباشد. مثلاً آنها، هایده و ایرج و احیاناً گوگوش را موسیقی میدانند. داستان از این هم پیچیده تر است؛ چراکه ما نه فقط با معیارهای فرهنگی بلکه با خاطراتمان و به شکلی عملی با درهم شدن رشته ای از داناییها و خواستها، اثر هنری را معنی میکنیم. ذهن متعالی فرهیخته ای که از شنیدن کوارتتهای بتهوون و هایدن کوتاه نمیآید و تحت هیچ شرایطی حاضر نیست ایرج را موسیقی ارزیابی کند، بخاطر دوران کودکی، خاطرات و درگیریهای اجتماعی و احیاناً اینکه به زندان افتاده و در زندان این موسیقی را شنیده، ممکن است صدای ویگن را دوست داشته باشد و حتّی احساساتی بشود یا گریه کند. و باز هم از این مهمتر، واکنشی که آدم "معمولی" (به معنی دستة اول؛ کسی که بافرهنگ غرب کمتر آشناست) به اثر هنری محبوبش نشان میدهد گاهی بقدری عمیق است و تأثیرگذار که آدمهای دانشگاهی و فرهیختة فرنگ رفته و کتاب خوانده، از عزیزترین آثارشان چنین تأثیری برای زندگی بدست نمیآورند. حتّی آثار هنری محبوب آدمهای "معمولی" شاید رویکرد آنها را به زندگی هم نشان بدهد و راهنمای عملی آنها در زندگی باشد. تأویلهای مردم از نه تنها هنر بلکه از زندگی، امکان دسترسی به تعریف کلّی زیبایی را نامقدور میسازد.
(2)
تابستان پارسال بود؛ از اواسط اردوی هرسالة مشهدِ بچه ها به آنها پیوسته بودم و برگشتن، در قطار شب رو – وقتی بسیاری خواب بودند – با زعیم – یکی از دانش آموزانم – در راهرو از پنجره، جاده را نگاه میکردیم. زعیم، یکباره گفت: آقا، میدونین رانندة اون کامیونی که داره تو جاده حرکت میکنه، چه حالی میبره؟ نشسته، جاده خلوته. گاز میده و تو بیابون میرونه و شاید واسة خودش میخونه. (الان که اینها را مینویسم، احساس میکنم توصیف زعیم بسیار جاندارتر از اینها بود.) همانجا با خودم فکر میکردم که راننده احیاناً چه آوازی میخوانَد یا میشنود؟ تا اینکه همین چند روز پیش اولین بار صدای "جواد یساری" را شنیدم – که گویا به ایران هم آمده و کنسرت داده. خودم را جای رانندة کامیونی گذاشتم که نیمه شب، در مسیری بیابانی میراند. جاده باریک است؛ امّا خلوت. مسیر صاف است و راننده کمتر دنده عوض میکند. تقریباً لمیده. شیشه را پایین داده تا خوابش نبرد. باد گرمی به صورتش میخورد. شاگردش احتمالاً خوابیده. چراغهای زرد کمرنگ در سیاهی جاده، اندکی پیشتر را روشن کرده. و صدای یسّاری از بلندگوها پخش میشود که : "گاهی مچّد [و نه مسجد] گاهی میخونه میری..." یا "همیشه اسم تو بوده بِیترین [و نه بهترین] حرف رو لبها" و به همین ترتیب میانة ترانه ای از حضار اجازه میگیرد که "با اجازة دوستان یه غزلِ کوتاه بریم" و بعد ترانه را ادامه میدهد. یا چند دقیقة بعدتر با تحریرهای متوالی میخواند: "ای نُه دلة ده دله، دل یک دله کن [میخوایم بدون موزیک یه حالی امشب با هم بکنیم] | هر چیز که غیر از اوست از خود وله کن | یک بار تو به اخلاص عمل بیا بر در دوست | گر کام تو بر نیامد اونوقت گله کن" و در اواسط کنسرت - آنطور که به نظر میآید، شاید برای تحویل گرفتن دوستانش – فریاد میزند "علی! حسنلو! جونم!" یا چند لحظه بعد – در میانة ترانه – برای تشویق دوستان نوازنده اش: "باریک الله! خسته نباشید! آفرین! آفرین!" و راننده همة کلمات آواز و حتّی تشویقها و سوت و کف زدنها یا توضیحهای یسّاری را واژه به واژه و تک به تک همراه او با همان بالا و پایین رفتن صداها میخواند؛ میخواند، لذت میبرد و عاشقانه درک میکند. میتوانم بفهمم که راننده وقتی به "گرمی عشق تو بوده توی تاریکی شبها همدم این دل تنها" میرسد و یاد تنهایی خودش میفتد، چه حسی دارد. یا وقتی همراه با یساری زمزمه میکند "صبر ایوب زمان صبر منه" چطور جگرش آتش میگیرد و همزمان با به اوج رسیدن آواز، دنده عوض میکند؛ گاز محکمی میدهد، ماشین به تندی جلو میرود... روی یکی از گلگیرهای عقب نوشته "یاور همیشه مؤمن" و بر دیگری "تو برو سفر سلامت"
(3)
مسأله گرچه به نظر ساده میآید؛ امّا به همین سادگیها نیست. بابک احمدی در ادامة بحثش و در نگاه "فرجام شناسانه" به هنر میگوید: ما – منظورم آدمهای آشناتر به غرب و کسانیکه به فرهنگ عامّه مردم کمی با نظر تحقیر و رد نگاه میکنیم و آرزوهای خودمان را مثلاً در آنتیگونه یا مثلاً در یک اپرای وردی میبینیم و فکر میکنیم به اصطلاح خیلی "شیک"ایم و "فرهنگی" – آیا بیش از آن آدمی که همة اینها را در – به زعم ما – نازلترین هنر میبیند و شاید هم بیشتر راهنمای عملی برای رویکردش به زندگی به دست میآورد، موفقیم؟ آیا مسایل در بنیان خودشان متفاوتند؟ یعنی تصویری که آن ترانه ها برای آدمها میسازد با تصویری که هنر متعالی برای ما میسازد، دو تصویر کاملاً متفاوتند از شأن بشری؟ از آزادی؟ یا یکی است؟ ولی آن از راهی میرسد و من از راهی دیگر؟
(4)
پیرمرد در قهوه خانه نشسته. ردیف قلیانها با توتونهای خوانسار روی میزی که بیشتر به نیمکت شبیه است، چیده شده. پیرمرد، چای را از استکان کمر باریک در نعلبکی میریزد. قند را خیس میکند. چای را فوت میکند و آهسته سر میکشد. با طمأنینه، سر قلیان عقیقش را در میآورد. به سر نی محکم میکند و پشت سر هم چند کام میگیرد و دودش را از دو سوراخ بینی خارج میکند. دوست چندین ساله اش را میبیند که از در قهوه خانه وارد میشود. دست راستش را به عادت هر روزه و به نشانة سلام روی سینه میگذارد و سرش را کمی خم میکند و اندکی نیم خیز میشود. صدای قل قل ردیف قلیانها سراسر قهوه خانه را پر کرده و آوازی که میخواند: "یادم آمد - شوق روزگار کودکی - مستی بهار کودکی - رنگ گل - جمال دیگر در چمن داشت - آسمان - جلای دیگر پیش من داشت - شور و حال کودکی - برنگردد دریغا! قیل و قال کودکی - برنگردد دریغا!" پیرمرد فکری میشود. دود را با آهی سرد از دهان بیرون میدهد و میشنود که : "روز و شب دعای من - بوده با خدای من - کز کرم کند - حاجتم روا - آنچه مانده از - عمر من بجا - گیرد و پس دهد به من دمی - مستی کودکانة مرا..."
(5)
در جامعه شناسی و روش تحقیق اجتماعی، در فرایند نظریه سازی از تکنیک درون نگری (introspection) استفاده میشود که هم ارزش شهود و تخیل (intuition) است. در "درون نگری" محقق به نوعی خود را در وضعیت افراد قرار میدهد و علّت رفتار آنها را جستجو میکند. شاید مشابه آنچیزی که در هرمنوتیک "در هم شدن افقهای متن" خوانده میشود؛ که بسرعت جملة حقیقت و روش گادامر را به خاطر میآورد که "فهم پیش از هر چیز توافق است." به نظرم میآید، اگر بخواهیم زیبایی هنر عامّه را بسنجیم و بدانیم چرا فلان موسیقی که در نظر ما کم ارزش میآید، برای شنوندة دیگری مهم و چه بسا مقدس است، باید توانایی درون نگری خود را افزایش دهیم و بتوانیم خودمان را در موقعیت آن شنونده مجسم کنیم و افق تاریخی خود را به افق متن نزدیک کنیم. آنگاه است که میتوان درک کرد چرا میگویند : عرق با هایده میگیره؛ شیر کاکائو با قمیشی!
[کلیة نقلهایی که از بابک احمدی آمده با دخل و تصرف از مجموعه سخنرانی و درس گفتارهای او دربارة فلسفه و ادبیات (دانشگاه پلی تکنیک – تابستان 1382) اخذ شده.]
"راز" سه ساله...
هو
(1)
همین روزها، راز وارد سومین سال زندگیش میشود. دو سال تمام، کم و بیش اینجا نوشتم و آنطور که معلوم است، خواهم نوشت. شاید گفتنش بیهوده باشد: راز تمام من نیست. حتی وجه خوب من هم نیست. منِ آرمانی هم نیست… سعی کرده ام، دروغ ننویسم. اما بیشک همه چیز را هم نمینویسم. با راز، دوستان خوبی پیدا کرده ام. طوریکه با تمام اعتفادی که به تقدس واژه و حتی هدف بودنش دارم، اگر بپرسید، میگویم: واژه برایم در راز صرفاً وسیله است؛ وسیله ای تا دوستان خوبی پیدا کنم که بیشترشان را حتّی ندیده ام؛ دوستانی که در حقم لطف دارند. آنها که از دیدنشان خوشحال میشوم و با خواندن نوشته هایشان، شادمان.
(2)
این روزها، به شدت خودم را به راز وابسته میبینم؛ نه از جنس وابستگی ویژه ای که به کلام دارم؛ که از جنس وابستگی به انسانها؛ انسانهای بقول اونامونوی عزیزم، پوست و گوشت و استخوان دار. انسانهای نازنین.
(3)
پیشتر، از حذری که داده بودند نوشته بودم: "آنقدر کتاب میخوانی که آدمها را فراموش میکنی." امروز امّا، بی کوچکترین تردیدی میگویم که هنوز و همیشه، انسانهایند که برایم اصیلند و مقدس و نه صرفاً واژه و فکر و اندیشه و کلام. یاد شمس افتادم و اینکه میگفت: "مبارک شمایید! ایام میآیند بر شما تا مبارک شوند. پس از شما مبارک باد ایام را!" واژه برایم مبارک است؛ نه بخودی خود؛ بلکه از آنجا که به گوش شما میرسد. چون شما واژه هایم را میخوانید، مبارکند. شما که مبارکید...
(4)
نمیتوانم اینرا نگویم که مخصوصاً اینروزها اگر بپرسید، راز را دوست دارم چون وسیله ای شده برای شناختن دیگرانِ نازنین. "راز" کاری کرده که تنها از خودش برمیآمده. راز، سببِ خیر است؛ خیری که خود سببِ خیر است.
سه بندِ پراکنده دربارة سه موضوع نامربوط
ه
(1)
شنیده ها – و نه دیده ها – حکایت از آن دارد که این جمعه در گاراژ سرگه ایها، حسین بروجردی – که کلک باز است و نه عشقباز – باخته. مهم نیست که چقدر "گرو" بوده یا حتی مهم نیست که برنده، مصطفی بوده که از او هم دل خوشی ندارم. مهم این است که خروس حسین فرار کرده و این از کلک بازی مثل او بعید است؛ چون همیشه کلکبازهایی مثل حسین همین که حس میکنند خروس "کاکوله" کرده و ترسیده "تیز"ش میکنند. و مهمتر این است که رضا سیاه – که عشقباز است و نه کلک باز – روی خروس مصطفی – وقتی عقب بوده – 50 تومن "کره" داده و وقتی بقیه اعتراض کرده اند که "مگه نمیبینی خروس حسین سره!" گفته "من این چیزایی رو که شما میگین نمیدونم. میدونم که خروس مصطفی میبره…"
(2)
دیشب، با احسان رفتم فرهنگسرای نیاوران و در برنامة "یک فیلم، یک فیلمنامه"، فیلم "جویندگان" (The Searchers) را دیدم. اثر کلاسیک وسترن به کارگردانی جان فورد و بازیگری جان وین. فیلمی که اسکورسیزی میگوید سالی یکی دوبار میبیندش. بعد از پخش فیلم، مسعود کیمیایی برای نقد و بررسی فیلمنامه حاضر شد. مریض و سرماخورده بود. کیمیایی، دربارة وسترن، تنهایی قهرمان و سینمای مهاجرت و جان فورد توضیح داد. تا پابان جلسه نبودم و ساعت از هشت گذشته بود، که برگشتم. به نظرم برترین نکتة مورد تأکید کیمیایی که به روشن شدن فیلم کمک میکرد، عشق اتان و مارتا در پس زمینة داستان بود و اینکه این عشق توجیه گر تنفر اتان از دبی بود. بدترین پاسخ را هم کیمیایی به سؤالی دربارة گرایشهای سیاسی فورد با پیش کشیدن مک کارتیسم داد.
(3)
گرچه در راز از سیاست چیزی نمینویسم، نمیتوانم خوشحالیم را از دستگیری صدام پنهان کنم. دیشب، مادة ششم منشور الحاقی جنایات جنگی را خواندم. صدام – مثل بسیاری دیکتاتورهای دیگر – هر سه نوع جنایت جنگی را در زمان حکمرانی بی چون و چرایش انجام داده است: جنایت بر ضد صلح (با حمله به ایران)؛ جنایت جنگی (با کشتار انبوه غیرنظامیان، مثلاً در حلبچه)؛ جنایت بر ضد بشریت (با آزار افراد به دلایل نژادی، مثلاً کردها؛ به دلایل سیاسی، مثلاً مخالفان داخلی و دلایل دینی، مثلاً شیعیان عراق)
"شرق" امروز، همان کاری را کرده است که ایرنا در اولین ساعات پس از مخابرة خبر باید انجام میداد. خبر دستگیری صدام را اول بار طالبانی در مرز خسروی به فتاحی خبرنگار پیش از این گمنام ایرنا اطلاع میدهد و حدوداً یک ساعت بعد بر روی تلکس میرود و پس از آن خبرگزاریهای معروف دنیا به نقل از ایرنا، خبر دستگیری صدام را مخابره میکنند. تا اینجای کار شاید بزرگترین دستاورد فنّی ایرنا در مخابره باشد؛ اما پس از آن – شاید به دلیل امکانات کم – ابتکار عمل به دست دیگر خبرگزاریها میفتد و ایرنا از گردونه خارج میشود. "شرق" دوشنبه، بین روزنامه های ایرانی کاملترین پیگیری را دربارة دستگیری صدام انجام داده و حتی در یادداشتی به مبانی علمی آزمایش دی. ان. ای. – که در تشخیص هویت صدام مؤثر بوده – پرداخته. به نظرم اینگونه پیگیریها، حاشیه ها و بررسی کردن آرشیوها بسیاری مواقع از خود اعلام خبر مهمتر است.
امروز، زور و خشونت!
ه
امروز یکی با زور و خشونت بهم گفت باید بنویسم که با زور و خشونت بهم ناهار داده! اما نمیدونم پس چرا اینقدر بهم خوش گذشت!؟ این روزا از بس بهم خوش میگذره، فکر کنم از این به بعد باید هر روز و هر دفعه تو راز تشکر کنم :) فکر بدی هم نیست…
وقتی دوباره به عکس نگاه میکنم
هو
مردم، عکس عزیزانشان را همراه خود میبرند؛ در کیف پولشان یا – نمیدانم – در جیبشان: پیش از این، داخلِ درِ ساعتهای جیبی با زنجیرهای زیبا؛ تا هر بار زمان را – که آنروزها به کندی میگذشت – نظاره میکردند، لبخندِ ثابت سیاه و سفید عزیزانشان را ببینید. شاید خود لبخندی میزدند یا از سر حسرت آهی میکشیدند. این روزها، عکسها همانقدر ثابت، شاید رنگی و بیشتر با اخم و گاهی با لبخندی تلخ و تصنّعی و تحمیلی – مناسب برای شناسنامه و گذرنامه و هزار و یک جور گواهینامه و مدرک هویتی دیگر – در طلقهای کدرِ کیفهای لاستیکی جای گرفته اند؛ تا هرگاه شتابان پولی از کیف بیرون میآوریم، بی توجه، سرسری نگاهی به صورت عزیزانمان بیندازیم و بگذریم.
از وقتی عکسهای شخصی رواج پیدا کرده اند، در خانه ها، روی میزها، بر دیوارها، مردم عکس عزیزانشان را میگذارند: پیش از این در قابهای چوبی و نقره ای شکیل و این روزها، داخل قابهای بدلی و با کمی بی سلیقگی زیر شیشه های بعضاً شکستة میزها.
گاهی فکر میکنم اگر بخواهم عکسی را با خودم همراه کنم، عکس عزیزترینم نیست؛ تصویر خودم است. تصویری که او از من برداشته – و نه عکّاسِ مزدبگیرِ فن دانِ فلان آتلیة عکاسی؛ عکسی که روزی اوی عزیزترینم از من گرفته. اینطور میتوانم به یاد بیاورم آن لحظه، آن زمان او چطور میدیده. اینگونه میتوانم چشمهایش را ببینم؛ چشمهایش را با واسطه ای ناچیز، واسطه ای شفّاف – دریچة دوربین – به نظاره بنشینم. اینگونه، چشمهای او را میبینم، نه آنطور ثابت؛ بلکه همانقدر فعّال و خندان که آنموقع بوده. همانطور که چشم در چشمان من دوخته بود؛ همانطور که لبخند میزد تا من لبخند بزنم؛ میخندید تا من – موضوعِ اینک منجمدِ عکس – بخندم.
دوستانم وقتی به اتاقم میآیند و روی میزم، عکسهای خودم را میبینند به تمسخر از خودشیفتگی ام میگویند و به طعنه نارسیسیزمم را به سخره میگیرند و نمیدانند که در عکسهایم، نه خودم را – که اینک بی تحرک در چارچوب سخت تصویر ایستاده ام – بلکه چشمان نافذ و متحرک و لبخند گرم او را میبینم؛ کلام اقناع کنندة عزیزی را میشنوم که با خنده میگوید: بخند دیگه! ... بگو "چیز"! عزیزی که آن لحظه با تمام وجود با من بود؛ همانطور که اینک با من است: وقتی دوباره به عکس نگاه میکنم.
طوطیها...
ه
هر سال، همین روزها - کمی دیرتر یا زودتر - هوا که سرد میشود و برف که میبارد، این طوطیها - نمیدانم از کجا- به اطراف خانه مان میآیند؛ خوشحالم میکنند.
برف...
ه
برف می آد! :) به قول اخوان: "چون پرافشان پري هاي هزار افسانة از يادها رفته"
من چنینم...
هو
نوشتن برایم الهام بخش است؛ واژه، مقدّس. با نوشتن، آرامش پیدا میکنم.
استاد، به شوخی و البته به تمسخر میگوید که فرهنگم کتبی است!
از جستجو در لغتنامه ها لذّت میبرم و "استیونسن"وار، ریشة واژگان را دوست میدارم.
به معجزة کلام ایمان دارم و "یوحنا"وار میپندارم همه چیز کلمه است.
گاه گمان میکنم، زیبایی کلام برایم مهمتر از معناست. از این اندیشه در هراس میشوم؛ اما "آلن"وار میندیشم "بالاخره روزی همه خواهند دانست که موضوعات زیبایی برای رمان نویسان وجود ندارد."
بازیهای زبانی را دوست دارم. تتابع اضافات شادمانم میکند و ترکیب " تابوت ستبر ظلمت نه توي مرگ اندود" اخوان را میپسندم.
صداقت اساطیری زبان را باور دارم و فریبندگی اش را. گوناگونی لحنها را خوش دارم و میندیشم: چه خوب که برج بابل فرو ریخت!
ذائقة زبانی ام چنین است؛ خواندن، نوشتن و نوعاً واژه را دوست دارم و "شاملو"وار تکرار میکنم: "من چنینم؛ احمقم شاید!"
روز خوبِ من!
ه
این پُست کاملاً شخصیه! خواستم بنویسم که امروز، روز خیلی خیلی خوبی بود. شاید یکی از بهترین روزای امسال :) از کسایی که این روز خوب رو برام بوجود آوردن و خودشون میدونن کی هستن و اینجا رو هم میخونن تشکر اساسی میکنم... نوشتن این پُست رو هم به هیچ کی اطلاع نمیدم؛ نظرخواهیش هم بسته است! چون که گفتم: کاملاً شخصیه! :) شرمنده!
سینا
هو
تا بحال دوبار خواسته ام این چند سطر را – که چهارشنبة هفتة قبل نوشتم – اینجا بگذارم و پشیمان شده ام. اینبار اما عزمم را جزم کردم که این گزاره ها را که با دیدن چند عکس و به یاد آوردن چند نقل قول نوشته شده، در "راز" بنویسم.
(1) میگویند یونانیان قدیم، گذشته شان را در پیش رویشان میدیدند. "یونانیان قدیم با رجعت به گذشته، درگیر مرگ میشدند." بارت این فلسفة یونانی را با عملکرد عکس مقایسه میکند؛ عکس گذشته را پیش روی ما میگذارد: مرگ را.
(2) به عکس سینا چشم میدوزم... در زمان به عقب برمیگردم. مرگ را پیدا نمیکنم. سینا را در کلاس درس به خاطر میآورم که شیطنت میکرد. چیزی نمیگفتم؛ نمیتوانستم بگویم. به خاطر نگاهش. نگاهش معصوم بود؛ نگاه بازیگوش.
(3) بارت میگوید، عکاسی به تأتر نزدیکتر است تا به نقّاشی؛ به خاطر یک واسطة ویژه: به خاطر مرگ. و "هرقدر تلاش کنیم تا عکس را زنده نما بسازیم، باز عکاسی نوعی تأتر ابتدایی است. نوعی تابلوی زنده. شکلی از چهرة بی حرکت و آرایش شده ای که ما در پس آن، مرده را میبینیم."
(4) به عکس سینا چشم میدوزم... عکسش بازی بی چون و چرای مرگ نیست. بلکه، عین زندگی است. زندگی را در نگاهش میتوانی بخوانی. در چشمانی که عین زندگیند؛ زندگی بازیگوش.
(5) بارت با نگاه به آخرین عکس مادرش، با عبور از سه چهارم قرن، به کودکی او میرسد. به "نیکی مطلق کودکی"؛ به خوبی بی چون و چرا.
(6) به عکس سینا چشم میدوزم... لازم نیست به گذشته برگردم. عکس سینا، عین معصومیت است. خودِ خوبی است. بی هیچ فریبی. خالص. عین نیکی مطلق کودکی؛ کودکی بازیگوش.
(7) میگویند نیکی مطلق کودکی دروغ است؛ میگویند معصومیت کودک فریب است. میگویند اینها اسطوره است؛ واقعیت ندارد. میگویند "کودکی" به نماد اعظم ژیژاکی مبدل شده.
(8) به عکس سینا چشم میدوزم... بگذار هرچه میخواهند بگویند؛ حتی اگر پاکی کودکان دروغ باشد، دروغ قشنگی است. دنیا با این به ظاهر دروغ، زیباتر است. هرچه میخواهند بگویند؛ سینا پاک است و معصوم؛ پاک و بازیگوش.
(9) بارت در چند فصل، دربارة آخرین عکس مادرش بحث میکند؛ عکسی که هیچ وقت در کتابش چاپ نکرد. "این عکس فقط برای من وجود دارد و برای شما چیزی جز یک تصویر بی اهمیت و یکی از هزاران نمود اشیاء معمولی نخواهد بود؛ این عکس به هیچ وجه نمیتواند ابژة قابل مشاهدة یک علم باشد؛ نمیتواند عینیتی را به مفهوم مثبت کلمه ایجاد کند؛ این عکس حداکثر استودیوم شما را علاقه مند میکرد. ولی هیچ زخمی برای شما به همراه نمیداشت."
(10) به عکس سینا چشم میدوزم... با خودم فکر میکنم، هرکس این عکس را ببیند، حتماً زخم میخورد. حتماً عکس برای او دردناک است. کافیست به چشمان سینا نگاه کند. دردناک است؛ اما نگاه کنید. میبینید؟ معصومیت را میگویم. همان که دیگر در میان ما نیست؛ معصومیتِ شفّافِ بازیگوش.
(11) تراژیک ترین بخش نشانه شناسی هنرهای تصویری آنجاست که عکس، حضورش را از غیاب وام میگیرد؛ عکس حاضر است و صاحب عکس غایب: حضور عکس به معنی غیابِ اصل است.
(12) به عکس سینا چشم میدوزم... همین روزها بود که رانندة دیوانة کامیونی، سینا و خانواده اش را به کشتن داد. از سینا تنها عکسهایش مانده و خاطراتش. خاطراتش و نگاه شفّاف همیشه خندانش؛ نگاه بازیگوش...
(13) فردا به بهشت زهرا خواهم رفت؛ قطعة 223. چشم در چشمان سینا خواهم دوخت تا بار دیگر، باور کنم آنچه را نوشته ام.
بازگشایی راز!
ه
سه شنبة هفتة قبل، تمام فایلهای سایت از بین رفتند! چه طورش را نمیدانم... امّا به هر شکل با کمک بیدریغ شرکتی که میزبانی پویان دات دابلیو اس را انجام میدهد ، فایلهای پشتیبان جایگزین شدند.
گمان نکنم دیگر مشکلی وجود داشته باشد و امیدوارم دیگر مشکلی هم پیش نیاید... :)
داش آکل
ه اقدس – رقّاصة شرابخانة اسحاق – در یکی از شب نشینیهای غمبار و مردانة داش آکل، خطاب به او میگوید: "وقتی مرد غم داره، یه کوه درد داره." و باز، وقتی حاج خانم – مادر مرجان – میخواهد داش آکل را برای صرف ناهار در خانه نگاه دارد، خبر میدهد که دخترش، جانماز را در اتاق زاویه پهن کرده. داش آکل – که پیش از این مردّد بود –، نه نمیآورد. آستینهایش را بالا میزند تا با آب حوض وضو بسازد. در همین حال با خودش – یا با خدای خودش – میگوید: "وقتی سجاده رو مرجان بندازه؛ اون نماز قبولتره." این دو جمله، به نظرم بهترین دیالوگهای داش آکلِ کیمیایی هستند؛ حتّی درخشانتر از "به کی بگم مرجان، عشق تو منو کشت" – که مستقیماً از اصل داستان هدایت گرفته شده. حیف، که کیمیایی اوّلی را بارها تا پایانِ فیلم تکرار میکند.
استودیوم و پونکتوم
هو
ایدة این نوشته – که شاید یکسالی از نگارشش میگذرد – بدست دادن مقایسه ای است بین ساختگرایی زبان و عکس – به عنوانِ هنری تصویری. برایم عجیب است که به این مقایسه ها – به هدفِ نوشته – در پی نوشتهای متن جسته و گریخته اشاره کرده ام! به هر حال، گرچه امروز هم مانند یکسال پیش پی نوشتها برایم مهمتر از خود نوشته هستند؛ امّا هدفم این بار، معرفی استودیوم و پونکتوم است که سراسر بدنة متن را شکل داده. از ایدة بارت در معرفی این دو عنصر بسیار لذّت میبرم؛ طرز نگاهی را که بارت به طور ضمنی معرفی میکند و در این نوشته به آن پرداخته شده، همه جا به کار میبرم.
این نوشته، پیش از این در نشریة دانشجویی "قاصدک" (دانشکدة علوم پزشکی دانشگاه تهران) چاپ شد؛ نشریه ای که از آن خاطرة بردن 3 جایزة جشنوارة نشریات دانشجویی را دارم. جوایزی که بیشتر، مایة خنده شد!
رولان بارت (1980-1915م.) نظریه پرداز مؤثر فرانسوی، با دیدی ساختگرایانه (و لاجرم نشانه شناسانه) به دنیای پیرامونش نگاه میکرد. اگر پساساختگرایی را دنباله و ادامة منطقی ساختگرایی بدانیم - که به بازبینی و نقد دیدگاه محض سوسوری پرداخت - بارت را بی تردید میتوان پساساختگرایی جسور معرفی کرد (1)
او در بخشی از اثر مشهورش "اتاق روشن" (2) (تأملاتی در باب عکاسی) – که دیدگاه ساختگرایانه و البتّه شخصیاش را در آنجا میتوان دید – به معرفی دو عنصر بنیادین در عکس میپردازد: استودیوم (studium)و پونکتوم (punctum) (3). استودیوم، میدان عکس است. مشاهده گر بنابر پیشینة تاریخی و با واسطه ای عقلانی و فرهنگی با استودیومِ عکس کنش برقرار میکند. استودیوم را شاید بتوان جذّابیت کلّی عکس تعریف کرد.
امّا پونکتوم – که از مصدر punctuation به معنی نقطه گذاری آمده – استودیومِ عکس را نقطه گذاری میکند و آنرا بهم میریزد یا مطابق کلام بارت "پونکتوم یک عکس، آن حادثهای است که مرا سوراخ میکند (و همچنین کبود میکند و برایم دردناک است)." (اتاق روشن، ص 50)
شاید بهترین روش تشخیص استودیوم از پونکتوم جهت حرکت آنها به سوی ذهن مشاهده گر/ از سوی ذهن مشاهده گر باشد:
ذهن مشاهده گر، استودیوم را آگاهانه تسخیر میکند؛ ولی پونکتوم مانند تیری به سوی مشاهده گر پرتاب میشود. به این ترتیب، برای دریافت استودیوم، حرکتی از سوی ذهن مشاهده گر به سوی عکس شکل میگیرد. در حالیکه برای دریافت و فهم پونکتوم، حرکت در جهت معکوس – از عکس به ذهن مشاهده گر – خواهد بود.
نمودار (1) :
ذهن مشاهده گر -----> استودیوم
ذهن مشاهده گر <----- پونکتوم
بااندکی توسع، به نظر میاید روش پیشنهادی بارت برای فهم عکس، شامل فرآیندی مشابه نمودار (1) باشد؛ یعنی ابتدا مشاهده گر، با چشم دوختن به عکس و یاری گرفتن از ذهن فرهمندش، استودیوم آنرا درمیابد و بعد، پونکتوم عکس مانند تیری به سوی او پرتاب میشود و اثر نهایی را بر ذهن مشاهدهگر باقی میگذارد (4).
البته عکسهایی هستند که از پونکتوم بی بهرهاند. بارت، بعضی عکسهای خبری و نیز عکسهای پورنوگرافیک را اینگونه میداند. این عکسها، بیآنکه تیری بسوی ذهن مشاهده گر پرتاب کنند، او را خوشحال یا ناراحت میکنند: "استودیوم میدان بسیار وسیعی از میل بدون دلبستگی، علاقة جورواجور و ذوق کم اهمیت است: دوست دارم/ دوست ندارم. استودیوم از مرتبة دوست داشتن است، نه عشق ورزیدن" (5). (اتاق روشن، ص 51)
به طور مثال در دو عکس زیر - با اینکه استودیوم عکسها یکی است - دو نوع پونکتوم ملاحظه میشود. در هر دو عکس مجسمة مادری که کودک را در آغوش کشیده، دیده میشود. استودیوم، در هر دو عکس تا آنجاکه با فرهنگِ ما متناسب است، رابطة مادر و فرزندش را نشان میدهد؛ رابطه ای که بسیار دربارهاش خواندهایم و شنیدهایم. (استودیوم بشدت با فرهنگ مرتبط است. از طریق فرهنگ است که با عکاس همدلی میکنیم و میدان عکسش را میپذیریم.)
تصویر (1)
تصویر (2)
امّا در تصویر (1) آنچه بسوی منِ بیننده پرتاب میشود، دستان (ظاهراً) بزرگ مادر و انگشت درشت اوست که دو دست را بهم قفل کرده. همین پونکتوم، بسادگی حس قدرت مادر را منتقل میکند. به همین ترتیب نشستن آرام کودک را میتوان با توجه به قدرت مادر توجیه کرد. در تصویر (2)، پونکتوم امّا دست چپ کودک است که به سبکی بر شانهی مادر قرار گرفته و اینبار حس عاطفه و محبت مادر و کودک را منتقل میکند
به این ترتیب، با یاری دیدگاه ساختگرایانة بارت میتوان فرآیند فهم عکس را درک کرد و نیز پیوندهایی – هرچند تقریبی – بین عناصر تشکیل دهندة عکس از یکسو و متن از سوی دیگر برقرار کرد. (در این مقاله در پینوشتها به این پیوندها اشاره شده است.)
منابع:
* بارت، رولان؛ اتاق روشن (تأملاتی در باب عکاسی)؛ فرشید آذرنگ؛ نشر ماهریز؛ چاپ اوّل؛ تهران؛ 1380
* بارت، رولان؛ درجهی صفر نوشتار؛ شیریندخت دقیقیان؛ انتشارات هرمس؛ چاپ اوّل؛ تهران؛ 1378
* سلدن، رامان؛ ویدوسون، پیتر؛ راهنمای نظریهی ادبی معاصر؛ عباس مخبر؛ انتشارات طرح نو؛ چاپ دوّم؛ تهران؛ 1377
* ضیمران، محمد؛ اندیشههای فلسفی در پایان هزارهی دوّم؛ انتشارات هرمس؛ چاپ اوّل؛ تهران؛ 1380
* لچت، جان؛ پنجاه متفکر بزرگ معاصر (از ساختارگرایی تا پسامدرنیته)؛ محسن حکیمی؛ انتشارات خجسته؛ چاپ دوّم؛ 1378
* صفحهی اینترنتی : http://sadeq.persianblog.com - هر دو عکس موجود در این نوشته از این نشانی اینترنتی برداشته شده است.
پی نوشتها:
(1) شاید یکی از جسورانهترین تحولات پساساختگرای بارت، معرفی "فرا - زبان" (metalanguage) باشد. بارت معتقد است که دیدگاه ساختگرا میتواند تمام نشانههای فرهنگ را تبیین کند و توضیح دهد (ساختگرایی) ؛ امّا از سوی دیگر خود سخن ساختگرایانه نیز موضوعی برای تبیین است (پساساختگرایی).
به این شکل، اگر سخن ساختگرایانه را سخن "مرتبهی دوّم" (second-order) بدانیم و سخن عینیای را که مورد تبیین قرار میگیرد، "مرتبهی اوّل" (first-order) قلمداد کنیم، زبان مرتبهی دوم، "فرا – زبان" نامیده میشود. بارت ادامه میدهد که هر "فرا-زبان"ی را میتوان در جایگاه زبان "مرتبهی اوّل" قرار داد و با "فرا – زبان"ی دیگر آنرا تبیین کرد. بدین ترتیب تسلط و اقتدار بالادستگونهی "فرا – زبان" زیر سؤال میرود؛ هیچگاه حقیقت در دسترس نیست، زیرا هیچگاه پا از محدودهی سخن فراتر نمیگذاریم؛ هر زبان "مرتبهی دوم"ی در تبیین بعدی آسیبپذیر است و تفسیرها به یک اندازه ساختگیاند. به عبارت دیگر هیچکدام دقیقاً منطبق بر حقیقت نیست.
شاید بتوان گفت بارت پساساختگرا در این نظریه، بارت ساختگرا را نقد و حتی زیرکانه مسخره میکند و این خصیصه و ویژگی پساساختگرایی است: پساساختگرایان، ساختگرایانی بودند که پی به خطای خود بردند؛ بنابراین پساساختگرایی در امتداد ساختگرایی و دنبالهی منطقی آن است.
(2) عنوان کتاب (camera lucida) را "روشنخانه" (در مقابل "تاریکخانه"ی عکاسی – camera obsura) نیز ترجمه کردهاند.
(3) شاید بین این دو عنصر (استودیوم و پونکتوم) و دو مفهوم بنیادین ساختگرایی - یعنی "زبان" (Langue) و "گفتار" (Parole) - ارتباطی ظریف برقرار باشد. "لانگ"، بعد اجتماعی و لاجرم فرهنگی زبان است. آن بعد زبان که گویندگان ناخودآگاه از آن برای بیان مقصود بهره میبرند. "پارول"، نمود عینی و بالفعل "لانگ" در مورد هر گوینده است.
(4) اگر عکس را "پدیدار" (phenomenon) در نظر بگیریم که به ادراک بلاواسطهی ذهن درمیاید، به زیان ادموند هوسرلِ پدیدارشناس، عکس به مثابهی نوئما (noema) و آگاهی ما نوئسیس (noesis) است. و باز به سخن استاد هوسرل - فرانتس برنتانو – فراگرد درک پدیدار، متضمن فعالیتی جهتمند (intentionality) است.
(5) شاید جدا کردن "متن پیشرو" از "متن واقعگرا" که بارت از آن در کتاب اس/زد سخن میگوید، مشابه همین مضمون باشد. متن واقعگرا، خواننده را در مقام مصرفکنندهی صرف معنایی ثابت نگاه میدارد؛ احتمالاً مشابه عکسهایی که تنها استودیوم دارند و ما را برمیانگیزند که با عکاس همدلی کنیم: "... گویی من مجبورم که اسطورههای عکاس را در عکس دریابم و بیآنکه واقعاً به آنها معتقد باشم با آنها حشر و نشر کنم." (اتاق روشن، ص 51)
ولی از سوی دیگر، متن پیشرو، متنی است که خواننده را به تولیدکننده ، بدل میکند. متن اوّل تنها قابل خواندن (lisible) است؛ در حالیکه متن دوّم قابل نوشتن (scriptable) است. و اتفاقاً درست در همینجاست که "مرگ مؤلف" اتفاق میفتد. دیگر مؤلف تنها شخص صالحی نیست که میتواند متن را تفسیر کند؛ بلکه مؤلف تنها مکانی است که در آنجا زبان به عنوان ذخیرهای بیپایان از هر سو عبور میکند. مؤلف صرفاً چهارراه است: خواننده آزاد است از هر سمتی که خواست وارد این چهارراه شود؛ او آزاد است آنگونه که میخواهد از متن لذت ببرد و حتی قصد مؤلف را فراموش کند.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001