« September 2003 | Main | November 2003 »
تانگویِ تخمِ مرغِ داغ
ه
خیلی وقته ننوشتم. نه اینکه حرف نداشته باشم؛ چرا داشتم و دارم. اما خب دیگه… امروز – همین یکی دو ساعت پیش – دوباره نمایشنامة "تانگوی تخمِ مرغِ داغ" اکبر رادی رو خوندم. خیلی هوس کرده بودم دوباره اون گفتگوهای جوندار و زنده رو بخونم. یا حتی اون مقدمة دیوونه کننده رو… همین!
… خب شهید خونه تو هستی و نازتم میچِله. این جای مُهرتو میبوسه. اون بالشتو میزنه و زنده میکنه. دیزیِ سرِ سینه؛ تختِ یه نفره؛ انواع شیافِ پیزی. حتی خودِ من. خودِ منم در این مسابقة چاپلوسی شرکت داشتم. […] نه قربون؛ ما هیچ فرقی با هم نمیکنیم. مدالی هم نداریم جلوی همدیگه لیس بزنیم. همه از دم یه قماشیم. همه رنگ یه خمره ایم. چِلِسکه های گوشتی که لای چرخدنده مونده؛ داره تجزیه میشه؛ داره میگنده؛ آهسته، آهسته. خب، دنیا پِرتهایی هم داره: آدمای لب شکری، قوزولو، شش انگشتی… شاید مام جزو اون پِرتها باشیم. […] آقام سه ساله از نگاهِ من در عذابه؛ مثل شعبده بازی که حریف دستشو خونده و میون بازی قفلش کرده. اینه که با تنها چماقی که تو این خونه داره، یعنی تو، میکوبه توی سر من. اون با تملقهایی که به تو میگه، منو تحقیر میکنه تا شبهای خودشو بین "الاهیه" و کوچة "آبشُر" عادلانه تقسیم کنه. و من! وقتی از تاریکی رَحِم بیرون اومدم، صدای جیغِ منو شنیدین؟ - نه! و من در فاصلة اون شبِ ازلی یه تیپا به لالة شکوه میزنم، بلکه جِرمِ هزار ساله رو از روی این نعشِ پوسیده پاک کنم…
... مرا خواهد کشت!
ه
عارف گفته بود که شعرِ ایرج – عارفنامه – مرا پیر کرد و عاقبت خواهد کُشت؛ این طرح نگرش سنجی جوانان مرکز مطالعات جمعیتی آسیا و اقیانوسیه هم گمانم چنین بلایی سرم بیاورد! امروز برای پیش – آزمونِ طرح رفته بودم یکی از دبیرستانها؛ با مجوزِ آموزش و پرورش. گرچه قانوناً علاوه بر اجازة ادارة کل، نیاز به کسب اجازه از مناطقِ آموزش و پرورش هم هست... و بعد از همة این مجوزها مدیر مدرسه است که میتواند تصمیم بگیرد، پژوهش در مدرسه اش صورت بگیرد یا نه! همة اینها از مزیتهای مدرسه محوری است... (با اینکه این قوانین دست و پای پژوهشگرها را میبندد، اما انصاف میدهم که پربیراه و غیرمنطقی هم نیست.)
بگذریم... خلاصه کنم که اگرچه پرسشنامه بیشتر بر نگرش دانش آموزان به مسایل تنظیمِ خانواده – که هنوز برای بسیاری، از جمله مدیران مدارس تابو است – تأکید داشت، اما هنوز هم مدیر دبیرستان گمان میکند دربارة اوقات فراغت از دانش آموزانش سؤال کرده ام! فقط بدشانسی این بود که مشاور مدرسه – که پرکردن پرسشنامه ها در اتاق او انجام میشد – پرسشنامه را دید و شروع کرد به اعتراض کردن. من هم بجای اینکه عصبانی بشوم، شروع کردم به یادداشت کردن نظراتش و گفتم که حتماً نظراتتان را به مدیر طرح منتقل میکنم. جناب مشاور هم البته از این سرگرمی تازه کلی کیف کردند و نتیجه اینکه منِ بندة خدا بعد از شنیدن نقدهای فراوان جناب، ناهار نخورده با هزار جور دنگ و فنگ خودم را به کلاس ساعت دوی دانشگاه رساندم.
دست آخر اینکه برای پژوهش دربارة چنین مسایلی خصوصاً در مدارس – که همه گمان و از آن بدتر ادعا میکنند دانش آموزانشان بهیچوجه در هیچ موردی هیچ چیزی حتی ذره ای نمیدانند – باید به انواع ترفندها مجهز باشی!
پیرزنِ دوراهیِ قلهک
ه
امروز که برمیگشتم خونه، روبروی فروشگاه سپه تو خیابون زمرد یه پیرزنی دست تکون داد و من هم – مثل بعضی موقعها که این کار رو میکنم – سوارش کردم. با هزار زحمت سوار شد و کلی به جونم دعا کرد و گفت که ببرمش دو راهی قلهک. اون پنج دقیقه ای که قبل از رسیدن تو ماشین حرف میزدیم فهمیدم که خیلی پیرزن بامزه ایه. میگفت که بچه هاش آمریکا هستن و اصلاً سراغش رو نمیگیرن... یک کم بعد انگار از اینکه ازبچه هاش بد گفته ناراحت شد و اضافه کرد: البته خدا عمرشون بده. اقلاً دواهامو برام میفرستن. من هم خودشیرینی کردم و گفتم: خوبه دیگه حاج خانوم. این روزا از جوونا نمیشه خیلی توقع داشت. دیگه رسیده بودیم دم خونه اش. گفت: بذار من قبل از اینکه پیاده شم کلیدم رو پیدا کنم که بعداً هول نشم. من هم گفتم حتماً... عجله ای ندارم. بعد از اینکه کلیدش رو تو کیفش پیدا کرد؛ گفت: میدونی؛ تازه کلی هم خرده فرمایش دارن. پریروزا زنگ زده – بچه اش رو میگفت – که اون عکسی رو که جوون بودی، موهات کوتاه بود؛ لباس تیره پوشیده بودی و بهش گل وصل کرده بودی برام بفرست؛ لازمش دارم... اینا رو که میگفت گل از گل شکفته بود. شاید یادش اومده بود که یه روزی جوون بوده.... پرسیدم: فرستادین؟ گفت: آره دیگه. چیکار کنم. رفتم عکاسی سایه... مال سی سال پیش بود عکس. برام پیداش کرد، امروز پست کردم.
پیاده شد. صبر کردم درِ خونه رو باز کرد. دستی تکون دادیم. رفت تو.
پاییزِ دو چشمِ تو
هو
امروز – که ده دوازده روزی از مهرماه گذشته – دیگر باورم شد پاییز آمده. آن سالهای دبیرستان – که از شبکه و ارتباط تنها "ماورا" را میشناختم – در انجمن ادبیش این شعر نصرت رحمانی را نوشته بودم. شعر را دوست دارم؛ نمیدانم چرا... نام اصلیِ شعر "ترانة پاییز" است و من دوست تر دارم، "پاییز دو چشم تو" بخوانمش. بخوانیمش:
ترانة پاییز [پاییزِ دو چشمِ تو]
نصرت رحمانی
پاییز چه زیباست
مهتاب زده تاج سرِ کاج
پاشویه پُر از برگ خزان دیدة زرد است
بر زیر لب هره کشیدند خدایان
یک سایة باریک
هشتی شده تاریک
رنگ از رُخ مهتاب پریده
بر گونة ماه ابر اگر پنجه کشیده
دامان خودش نیز دریده
آرام دود باد درون رگ نودان
با شور زند نی لبک آرام
تا سروِ دلارام برقصد
پر شور
پر ناز بخندد
شبگیرِ سر دار
هر برگ که از شاخه جدا گشته به فکر است
تا روی زمین بوسه زند بر لبِ برگی
هر برگ که در روی زمین است
تا باز کند ناز و دود گوشة دنجی
آنگاه بپیچند
لب را به لب هم
آنگاه بسایند
تن را به تنِ هم
آنگاه بمیرند
تا باز پس از مرگ
آرام نگیرند
جاوید بمانند
سر باز از بغل باغچه آرند
آواز بخوانند:
- پاییز چه زیباست
پاییز چه زیباست
پاییزِ دو چشمِ تو چه زیباست.
سرمست لبِ پنجره خاموش نشستم
هرچند تو در خانة من نیستی امشب
من دیده بچشمانِ تو بستم
هرعکسِ تو از یک طرفی خیره برویم
این گوید:
- هیچ
آن گوید:
- برخیز و بیا زود بسویم
من گویم:
- نیلوفرِ کمرنگِ لبت را،
با شعر بگویم؛ با بوسه بشویم.
ای کاش...
ای کاش...
آن عکسِ تو از قاب درآید
همچون صدف از آب برآید
ای کاش...
جان گیری و بر نقش و گل بوتة قالی بنشینی
آنگاه به تن پیرهن از شوق بدرّی
از شور بلرزی
دیوانه همه شوق، همه شور
بیگانه پریشیده همه قهر –
همه نور!
بر بستر من نقش شود پیکر گرمت
آنگاه زنم پرده به یکسو
گویم که:
- من اینجا به لب پنجره بودم
گویی که:
- نه...، آنجا...!
آرام بگیریم
از عشق بمیریم
آنگاه، به پاییز
هر برگ که از شاخة جانم به کف باد روان است
هر سال که از عمر من آید به سرانجام
ببینم که به پاییز دو چشم تو هر آن برگ
هر درد
هر شور
هر شعر
از قلب من خسته جدا شد
باد هوس ات برد
آتش زد و خاکستر آنرا به هوا ریخت
من، هیچ نگفتم
جز آنکه سرودم:
- پاییز دو چشم تو چه زیباست!
پاییز چه زیباست
مهتاب زده تاج سرِ کاج
پاشویه پُر از برگ خزان دیدة زرد است
آن دختر همسایه لب نردة ایوان
میخواند با نالة جانسوز:
"خیزید و خز آرید که هنگام خزان است"
هر برگ که از شاخه جدا گشته به فکر است
تا روی زمین بوسه زند بر لبِ برگی
هر برگ که در روی زمین است، بفکر است.
تا باز کند ناز و دود گوشة دنجی
آنگاه بپیچند، لب را به لب هم
آنگاه بسایند، تن را به تنِ هم
آنگاه بمیرند
تا باز پس از مرگ، آرام نگیرند
جاوید بمانند
سر باز از بغل باغچه آرند
آواز بخوانند:
- پاییز چه زیباست
من نیز بخوانم:
- پاییزِ دو چشمِ تو چه زیباست.
چه زیباست!
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001