« May 2003 | Main | July 2003 »
مهاجرت روستایی و اصلاحات ارضی
ه
این هم جالبه؛ دکتر زنجانی (جمعیت شناس) ذکر میکنه که روند مهاجرت روستا به شهر در ایران در مقایسه با کشورهای پرجمعیت جهان، در سطح نسبتاً پایینتری جریان داره. و بعد این طور مینویسه
در اینجا باید به این نکته اشاره کنیم که در بسیاری از برداشتهای نادرست در این زمینه و قائل شدن به سیل مهاجرتهای روستایی در ایران، ناشی از اشتباهات آماری اعلام شده در سرشماریها - به ویژه سرشماری سالهای 1355 و 1365- است. در سرشماری سال پنجاه و پنج که پس از اصلاحات ارضی در ایران انجام گرفت، تعداد مهاجران داخل استانی (مهاجران در بین شهرستانهای استان) به جای رقم 1800853 (مذکور در جدول 3-1 مقدمة سرشماری سال 1355) اشتباهاً در جدول اصلی آن (جدول شمارة 2) 4391964 نفر ذکر شد و خطاهای جبران ناپذیری را به بار آورد. برخی از محققان علوم اجتماعی، با ملاحظة رقم اخیر و مقایسة آن با تعداد مهاجران در سرشماری 1345، گناه افزایش تعداد مهاجران را به گردن اصلاحات ارضی انداختند و تا توانستند در این راه پیش رفتند؛ در حالیکه این تحلیلها صرفاً بر پایة یک اشتباه توجیه ناپذیر آماری بود
و بعد در پانوشت مینویسه
نگارنده این اشتباه را به مرکز آمار ایران اطلاع داد؛ اما متأسفانه آنرا ناشی از اشتباهات تایپی (!) دانستند و هرگز در صدد تصحیح اسناد و مدارک منتشر شده برنیامدند
از مقالة روستا جمعیت و توسعه
فصلنامة روستا و توسعه
دکتر حبیب الله زنجانی
اعضای هیأت علمی در جهان سوم
هو
اعضای هیأت علمی دانشگاهها را در جهان سوم میتوان کسانی دانست که بطور همزمان نظارت بر دوازده رساله (اگر دانشجویان بتوانند آنها را پیدا کنند)، مدیریت یک یا چند طرح تحقیقاتی بزرگ (که توسط مدیران تازه کار و عملاً بوسیلة اعضای گروه مطالعات میدانی اداره میشوند)، تدریس (از یادداشتهای قدیمی یا بدون برنامه)، شرکت در ده تا دوازده کمیته (با ارسال عذرخواهی برای غیبت یا تصور در ارسال عذرخواهی)، نگارش چند کتاب (با اضافه کردن یادداشتهایی به پیش نویس کتابهای مؤلفان مبتدی)، توسعه و گسترش یک برنامه یا دورة جدید درسی (که در پایان کار مثل درس قبلی مطلوبیت چندانی ندارد) و انجام مشاوره برای سازمانها و وزارتخانه های مختلف (که به دلیل اجتناب ناپذیر مالی بر تمام کارهای دیگر اولویت دارد) را برعهده دارند. نیاز به گفتن نیست که در این وضعیت فرصت ناچیزی برای هر نوع مشاهدة مستقیم از روستا باقی میماند
بخشی از مقالة توسعة تحقیقات اجتماعی و توسعة روستایی
رابرت چمبرز
اونامونوی مِه
هو
"اونامونو"ی "مِه"، خلاصة همة "اونامونو"های قبلیست. این را روزی مفصل خواهم نوشت. ولی خلاصه اینکه، اگر قبلاً دیگر نوشته های اونامونو را خوانده باشی، در "مِه" شاهد نوع دلنشینی از تکرار خواهی بود. یعنی، بخشهایی از کتاب را که میخوانی با خودت میگویی:
- بسیار خوب، اینجا اونامونوی "اگزیستانسیالیست" را تحت نفوذ آرای "کرکه گارد" میبینم.
و بعد چند صفحه که ورق میزنی:
- و اینجا اونامونو، حرفهای "سرشت سوگناک زندگی" را تکرار میکند.
و باز:
- چه جالب! اونامونو در "هابیل" از همین نوع حسادت حرف میزد.
و در فصلی دیگر:
- اینجا زیبایی "خولیا"ی "مرد مردستان" تکرار شده و "الخاندرو" نیز همانگونه حضور دارد.
کمی که جلوتر میروی:
- مسألة ایمان، آنطور که در "قدیس مانوئل؛ نیکوکار شهید" طرح شده، اینجا هم هست.
و حتی از همة اینها عجیبتر، گاهی:
- خود داستان "مِه" در این بخش خلاصه شده؛ نظر اونامونو در بارة "نوول" و "نی وُلا" و همان عقاید دربارة چگونگی داستان و تکرار گفتگوها و ... گویی اینبار اونامونو، نویسندة "مِه" خودش و تکنیک داستان نویسی اش را از زبان "ویکتور" بیان میکند. (نمیدانم ولی رگه هایی از کار کالوینو در "اگر شبی از شبهای زمستان مسافری" اینجا هم هست؛ خیلی ابتدایی ولی دلنشین.)
و بعد همة این تحلیلها پشتت را میلرزاند و یاد گفتة خود اونامونو میفتی؛ یاد چند جمله ای از "سرشت سوگناک زندگی" - که بسیار دوستشان دارم:
از جمله مضرتهای این مکتب [پوزیتیویسم]، معرفی روش تجزیه و تحلیلی بود که بایستی پنبة حقایق را تا بدانجا حلاجی کرد که دست آخر چیزی بجز گرد و غباری از حقایق بجا نماند.
و با خودت فکر میکنی، نکند با ریز ریز کردن حقیقت، تمامیتش را از دست داده باشی. نکند اونامونو را آنگونه که بوده، درک نکرده باشی: همان – به قول خودش – "موجود پوست و گوشت دار" - و نه تنها آن نام نویسندة اسپانیایی قرون 19 و 20 موجود در "تاریخ ادبیات"ها و نقد و تفسیرها – را.
بهر حال، نمیخواهم متخصص ریزریز کردن آثار هیچ نویسنده ای – و خصوصاً اونامونو – باشم. امّا دوست دارم روزی بنویسم که اینجوری و با این ترتیب و تسلسلی که پیشنهاد میکنم و در کنار فلان کتابها، "هم" میشود آثار اونامونو را خواند. گمان نکنم، این کار دست کم با توجیه "بازگو کردن تجربیات خواندن" ضرری داشته باشد. پس اسم این یادداشت را فعلاً میگذارم "راهنمای مطالعة نوشته های اونامونو – نسخة 1"! منتظر نسخه های بعدی باشید!
عکسهای رویترز از خروسبازی در فلیپین
ه
... و عکسهای رویترز از جام جهانی خروسبازی در فیلیپین. اینها به پای خروس، تیغة تیز فولادی (بجای خار در خروسبازی ایرانی) میبندند؛ مشابه خروسبازی در کشورهای آمریکای جنوبی. در این شکل مسابقه معمولاً در مدت زمان کوتاهی یکی از خروسها میمیرد. در ترکیه – برعکس – گویا خار خروس را یا میبرند یا با پارچه میپوشانند و خروسها زخمِ کاری برنمیدارند؛ چون اصطلاحاً فقط میتوانند چوب بزنند. به نظرم از همه بهتر، جنگ خروسهای خودمان باشد؛ حد وسط این دو! خار طبیعی – و البته تیز شدة – خود خروس را میبندند. به این میگویند قوم مداری مردمشناسانه!
[لينک عکسهای رویترز از خروسبازی در مانیل فیلیپین]
و دست آخر قضاوت کنید عکسهای من بهترند یا عکسهای این آقای اریک دِ کاسترو! به این هم به نظرم میگویند اعتماد به نفس آدم شناسانه!
[بعضی از عکسهای خروسبازی من]
مردان اندیشه و مکتب فرانکفورت
هو
همین الان شبکة چهار قسمت دیگری از برنامة "مردان اندیشه" (Men of Ideas) را نمایش داد. مهمان این هفتة مجری فلسفه دان و پرسشگر برنامه – برایان مگی -، هربرت مارکوزه (1979-1898) بود؛ یکی از اعضای مکتب فرانکفورت و از طرفداران چپ نو. همان گرایشی که بلافاصله نامهای "هورکهایمر" و مخصوصاً "آدورنو" را به ذهن متبادر میکند. صحبتهای مارکوزه نیز بیشتر حول همین گرایش فکری و مکتب بود. مارکوزه مفصلاً دربارة انتقادات خود و همفکرانش از مارکسیسم گفت و اینکه چرا هنوز مارکسیست است؛ از نخبه گرایی مکتب فرانکفورت گفت و حتی از زبان پیچیدة آدورنو و استدلالش در توجیه مغلق گویی؛ از همفکرانش در مؤسسه؛ از هورکهایمر و آدورنو و لوونتال و پولوک و دیگران؛ از طبقة کارگر جدید و انقلاب و بسیاری چیزهای دیگر.
*
اول اینکه با شنیدن صحبتهای مارکوزه، یادِ مایکل مور افتادم. به نظرم مور چپگرای جدیدیست بسیار پایبند به دستاوردهای مکتب فرانکفورت. بیشک میتوان اندیشه های چپ نو را در "بولینگ برای کلمباین" به روشنی دید.
دوم اینکه برنامة "مردان اندیشه"ی بی.بی.سی. (احتمالاً 15 قسمتِ بین 40 تا 50 دقیقه)، واقعاً برنامة پرباری است و در مدتی کوتاه، اطلاعات خلاصة خوبی در اختیار میگذارد. پرسشها، حساب شده اند و پاسخها، کوتاه و روشنگر.
سوم اینکه "انقلاب یا اصلاح؟" را از دست ندهید. کتاب، گفتگویی است با مارکوزه و پوپر که "خوارزمی" چاپش کرده.
چهارم اینکه، مارکوزه، شاید بیشتر از همه برای دانشجوها مهم باشد – یا بوده - : امروز، جنبش دانشجویی نقش محلل (کاتالیزور) و هموار کنندة راه جنبش انقلابی را دارد. (انقلاب یا اصلاح؛ 30) و خلاصه اینکه به نوعی مارکوزه را پیام آور جنبش دانشجویی میدانند.
و پنجم اینکه از این جملة مارکوزه خیلی خوشم میاید: تاریخ شرکت بیمه نیست. نمیتوان انتظار ضمانت داشت.
فقط چشمهایش...
ه
فقط چشمهایش یادم مانده... همین که فکر او میخواهد از سرم بیرون برود، چشمهای جذابش مرا به سوی خود میکشند
میگل دِ اونامونو؛ مِه؛ 26-25
"کتیبه" - دکتر شفیعی کدکنی
"کتیبه"
همه این است و جز این نیست که ما میگوییم
آنچه ما زُمرة خیلِ علما میگوییم
گفته و کرده و اندیشة نیک
نیست جز آنچه که ما بهرِ شما میگوییم.
باورت نیست؟
بیا و بنگر
- گر ز نزدیک همی ترسی، بنگر از دور -
پوست آکنده به کاه
اندر باد
روی دروازة جندیشاپور
پیکرِ مانی،
زندیقِ بزرگ
آن پیام آورِ زیبایی و نور.
(به مناسبت هزار و هفتصدمین سالِ شهادتِ مانی
در 276 میلادی، پرینستون، 1976
از دفتر "مرثیه های سروِ کاشمر")
درین قحط سال دمشقی و ... - دکتر کدکنی
هو
در روزهای امتحان، برای مطالعه، بیشتر سراغ شعر میروم. چراکه میپندارم – به عبث – شعر را میتوان به یکباره خواند و از آن دل کند و گذشت و به ادامة کار پرداخت. امّا امروز بدجوری مشغول شعرهای دکتر شفیعی کدکنی شدم. با "درین قحط سالِ دمشقی" شروع شد. شعری بینهایت ویرانگر:
کلامی برافروز، از نو، خدا را!
جوانمرد یارا، جوانمرد یارا!
چراغِ کلامی که من پیشِ پا را ببینم
درین روشنیهای ریمَن،
خدا در خسوف است و ابلیس تابان
چراغی برافروز تا من خدا را ببینم.
درین قحطْ سالِ دمشقی
اگر حرمتِ عشق را پاس داری
تو را میتوان خواند عاشق،
وگرنه به هنگامِ عیش و فراخی
به آوازِ هر چنگ و رودی
توان از لبِ هر مُخَنَّث
رَهِ عاشقی را شنودن سرودی.
کلامی برافروز، از نو، خدا را!
جوانمرد یارا، جوانمرد یارا!
(17/5/49؛ از دفتر "خطی ز دلتنگی")
بعد "چراغی دیگر" را خواندم. در آنجا هم باز شاعر میخواهد که کسی، چراغی از نو، کلامی از نور برافروزد:
درین شبها
که از بی روغنی دارد چراغِ ما
فتیله ش خشک میسوزد
و دود و بوی خِنجیرش، ز هر سو، میرود بالا
بگو، پیرِ خرد، زرتشت را، یارا
چراغِ دیگری از نو برافروزد.
درین شبهای هولِ هرچه در آن رو به تنهایی
چراغِ دیگری بر طاقِ این آفاق روشن کن
"یکی فرهنگِ دیگر،
نو،
برآر ای اصلِ دانایی!"
(1355؛ از دفتر "مرثیه های سروِ کاشمر")
و بعد "معجزه" را. - در این شعر تکرار "دلم خون شد" را بسیار میپسندم. نمیدانم، خیلی واقعی است. درست همانگونه که در سوگ، مصیبت را تکرار میکنیم؛ بارها و بارها.
خدایا!
زین شگفتیها
دلم خون شد، دلم خون شد:
سیاووشی در آتش
رفت و
زآن سو
خوک بیرون شد.
(از دفتر "خطی ز دلتنگی")
دکتر پرویز پیران
ه
دکتر پیران، استثنایی است؛ کسی که در نظام ارزشیابی آموزش عالی ما، "استادیار" – و نه حتی دانشیار – است و در ارزشیابی پرینستون، پروفسور تمام. چراکه عقایدش مخالف عقاید مرسوم در نظام آموزشی است و از آنجاییکه هرساله دانشگاه پایة علمیش را – که مرسوم است خودبخود پس از یک سال تدریس اضافه شود – افزایش نمیدهد، او هم مدارک لازم را برای ارتقای درجه ارسال نمیکند! و اصولاً تفاوتی هم برایش نمیکند...
بی اغراق میگویم در ایران کسی مانند دکتر پیران اینقدر آشنا به مسایل جامعه شناسی شهری و صنعتی، جنبشهای شهری و جامعه شناسی مشارکت و توسعه و نهادهای مدنی نداریم.
کلاسهای روش شناسی دکتر پیران هفتة پیش بصورت آزاد در دانشگاه برگزار شد؛ ضمن اینکه قرار شد اگر مقدور بود در تابستان هم ادامه پیدا کند. دکتر پیران خودساخته است؛ خاطرات دورة دکتریش در آمریکا گاهی واقعاً شنیدنی است؛ کارکردن در کارواش بخاطر بدهی مالی – که البته باعث آشنایی با فستینجر شد! – یکی از خاطرات جالب اوست. همین تلاش فراوان دکتر پیران است که باعث میشود، پروژه های زیر 20 هزار دلار سازمان ملل و بانک جهانی – که نیازی به درج آگهی ندارد – در زمینة شهری و توسعه، بدون رد خور به او برسد و انجام همین پروژه ها – مانند پروژه های تأثیر سنجی قبل از اعطای وام بانک جهانی به طرح فاضلاب شهرهای بزرگ ایران یا تهیة نقشة فقر ایران و ... – باعث شده دکتر، کوله باری از تجربه داشته باشد و وقتی جزئیات این تجربه ها را در کلاس تعریف میکند هاج و واج میمانی از اینهمه دقت. خوبی دکتر پیران هم این است که در بازگو کردن تجربه ها خسیس نیست؛ حتی تجربه هایی تا این حد جزئی: وقتی در پروژه ای از سازمانی بین المللی شرکت میکنید، خوب است برای ارائة زمانبندی و تاریخ تحویل پروژه به روز تعطیلی آن سازمان در ایران و روز تعطیلی مقر اصلی سازمان توجه کنید. اینجوری میتوانید یکی دو روز را – بدون اینکه تأخیر در تحویل برایتان ثبت شود – بدزدید!
با اینهمه علم و سواد و تجربه در ایران توجه زیادی به دکتر پیران نمیشود. به قول خودش: اگر جهاد سازندگی [-ِ سابق] به حرفهایی که من و دکتر خسروی پانزده سال پیش گفتیم گوش میکرد و آنطور با بغض رفتار نمیکرد و با قهر اخراجمان نمیکرد (و لااقل دستمزدِ تحقیق را میپرداخت!) کلّی در هزینه های جهاد در روستاها صرفه جویی میشد و مثلاً همان راهی که جهاد برای بسیاری از روستاها کشید، عامل تسریع مهاجرت روستاییان نمیشد... یا: اگرشهرداری رشت و انزلی در طرح احداث فاضلاب و نجات تالاب انزلی، به توصیه هایم گوش میکرد و مدیریتش را اصلاح میکرد، بانک جهانی بای اولین بار در تاریخ کاریش بی پرده نمینوشت: بدلیل ضعف مدیریت کمک مالی به شما تعلق نمیگیرد! در حالیکه بانک جهانی پیش از این "عوض شدن اولویتها" یا "عدم تأمین منبع مالی" و ... را دستاویز میکرد. (اما ببینید چقدر عصبانی بوده که چنین چیزی نوشته!)
با اینکه در نامة یونسکو، دکتر پیران برای بازنگری در درسهای علوم اجتماعی دانشگاهها معرفی شده، آموزش عالی تحویلش نمیگیرد. باز به قول خودش: امروزه تمام نظریه های توسعه زیر سؤال رفته. اگر نتیجة توسعه همین کثافتهایی است که میبینیم؛ از ترافیک تا وضع سکونتگاهها و ... پس حتماً یک جای کار ایراد دارد. بنابراین امروز بیشتر، نطریة توسعة اجتماعی خودنمایی میکند. نظریه ای که در ایران کمتر کسی با آن آشناست و به همین خاطر سر کلاسهای جامعه شناسی توسعه نظرات عهد بوق را به شما آموزش میدهند.
یا این نظرش که در آموزش علوم اجتماعی در ایران، اصولاً نظریه سازی را آموزش نمیدهند. یا اینکه به شمای دانشجو نمی آموزند که تأثیرسنجی یا مونیتورینگ و نظارت پروژة اجتماعی چیست؟ درحالیکه این متدهای جدید، همان چیزهایی است که امروزه اهمیت فراوان دارند و سازمانهای جهانی در کشورهای توسعه نیافته به دنبال افرادی میگردند که مخصوصاً با اینگونه متدها آشنا باشند تا از پسِ انجام طرحهایشان بربیاند.
دکتر پیران، بی پرده انتقاد میکند و عیبها را به رخ میکشد تا شاید اصلاح شوند؛ اما نمیداند که بسیاری خوششان نمیاید ایرادهایشان را بشنوند و همین باعث میشود مغضوب باشد. نظام آموزشی ایران – خصوصاً در رشته های علوم انسانی – با از دست دادن نیروهای کاری علمیش بیشترین ضرر را کرد. دکتر نیک گهر، دکتر امانی و دکتر خسرو خسروی از ایندسته هستند. تک تک این افراد هم – که البته موفقی هستند – بیشک دلشان میخواهد برگردند و به کشورشان خدمت کنند. مثلاً دکتر امانی – جمعیت شناس – اینک در ژنو بسیار موفق است؛ امّا شنیده ام دوست دارد برگردد و در دانشگاه درس بدهد. فکرش را بکنید؛ مگر میشود کسی از ژنو کتاب جمعیت شناسی مقدماتی برای دانشجویان ایرانی بنویسد و به "سمت" بسپارد برای چاپ و آنگاه دلش اینجا نباشد؟ یا مگر چند جامعه شناس روستایی طراز اول و آشنا مانند دکتر خسروی داریم؟
اگر وزیر علوم بودم، شخصاً میرفتم و یکی یکی اینها را پیدا و به کار دعوت میکردم. چه کنم که نیستم؟!
مسجد و محراب...
ه
شكر خدا كه مسجد و محراب شهر نيز
يكباره ـ پوستكنده بگويم ـ دكان شدند
از غزل "آشتی"
محمد کاظم کاظمی - 1373
شالوده شکنی، فلسفه و ادبیات
هو
شالوده شکنی (بهتر: بنیان افکنی) سهم خواهیِ ادبیات است از فلسفة سنّتی غرب؛ یا حتی بیشتر، انتقام ادبیات است از آن فلسفه.
طی سدة پیشین فلسفه به دو دیدمان گستردة "اروپایی" و "انگلاساکسون" تقسیم شده است؛ با تفاوتهای فراوان. تا آنجا که فیلسوفان "انگلاساکسون" – که تأکیدشان بر روش آنالتیک است – موضوع بحث فیلسوفان "اروپایی" را – که به الهیات و فلسفه و هنر نزدیکترند – مطلقاً فلسفه به شمار نمیآرند و لابد از همه بدتر را فلسفة شالوده شکن دریدا میدانند. به همین دلیل هنگامیکه در سال 1992 دریدا نامزد دریافت دکترای افتخاری کمبریج شده بود، چهار تن از اعضای هیأت ژوری نامه ای نوشتند و خواستند نامزدی دریدا لغو شود.
دریدا و فلسفه اش محکومند به امحاء تمایزات و مرزهای معین میان ادبیات و فلسفه؛ شکستن مرزها. دریدا به مرزهای استوار علمی تجاوز کرده است!
دوستی میگفت: کسی که فلسفة شالوده شکنی را میپذیرد، مانند کسی است که اجتماع نقیضین را پذیرفته و بحث با چنین کس بیفایده است، چون آن که اجتماع نقیضین را میپذیرد در واقع هر چیز دیگری را هم میپذیرد... نمیدانم حرفش چقدر درست است؛ امّا چنین تشبیهی کمک میکند علّت مخالفت فیلسوفان آنالتیک را با شالوده شکنی دریابیم: فیلسوفانی که شالودة تاریخی کارشان بر منطق و برهان یونانی، استوار و پابرجاست. گرچه اینروزها صحبت کردن از فلسفة پست مدرن – و از آن جمله فلسفة پساساختارگرای شالوده شکنانة دریدا - ، در پارادیم و دیدمان نوین غریب نیست؛ پارادایمی که از فلسفه تا علم و هنر و سیاست کشیده شده.: پارادایم گفتمان و نسبیت.
عکسهای من در ایرانیات دات کام
هو
ایرانیان دات کام، 18 تا از عکسهای خروسبازیم را به شکل Photo Essay نمایش داده. نمیدونم چرا رنگهای عکسها را عوض کردن؟ رنگ عکسهای خودم خیلی طبیعی تر بود؛ این رنگها بیجهت براق و غیرطبیعیه. از اینها گذشته مدیر سایت در نامه ای که برام نوشته، گفته : Be prepared to get some strong criticism
چشم! راستی، عکسها وسط تبلیغهای رنگارنگ، ابهت قبلیش رو از دست داده!
[لینک عکسها]
شالوده شکنی؛ دوستان و دشمنان
هو
وقتی داشتم متون مربوط به شالوده شکنی رو جستجو میکردم، به متن پایین برخوردم؛ اول از همه از عنوانش خوشم اومد. خوندمش؛ بامزه بود و خیلی ساده و ابتدایی، برای همین ترجمه اش کردم. میدونم که ترجمه ام خیلی خوب نیست؛ بهمین خاطر اصلش رو پیشنهاد میکنم. اگر اصلش را خوندید، ترجمة من رو هم مرور کنید و اشتباهاتم رو گوشزد. ضمن اینکه مثالهای متن خیلی با فرهنگ ما سازگار نیستن. اگر مثالهای معادل و مشابه پیدا کردین هم خوشحال میشم خبرم کنین. اصل متن
... و ترجمة من:
*
استفاده از شالوده شکنی برای مبهوت کردن دوستان و عاجز کردن دشمنان (2 گام آسان!)
ورن هگز - دپارتمان زبان انگلیسی - دانشگاه اورگون جنوبی
1- "دوگانه" را تشخیص بدهید:
1 – الف - توجه کنید متنی خاص یا مکتبی فکری چه چیزی را "طبیعی"، "هنجار"، "به خودی خود آشکار"، "اصیل"، "فوراً گویا" یا "ارزشمند برای تعیقب یا رقابت" میداند:
+ گروه فلان (سفیدها، طبقة متوسط، آمریکاییها و ...) ذاتاً بافضیلتند.
+ فلان گروه (مردمان با پوست تیره، جوانان و ...) طبیعی و خودجوشند.
+ مردان، به طور طبیعی فلان جور (عاقل، پرخاشجو، علاقمند به زنان و ...) هستند.
+ زنان، به شکل طبیعی فلان شکلی (پرورش دهنده، متصل به زمین و ...) هستند.
+ "هر کس میداند که" فلان چیز درست است.
+ هرکسی، فلان چیز را میخواهد؛ خواست فلان چیز طبیعی است؛ فلان چیز خصلت ذاتی طبیعت انسان است.
1 – ب - به جاهایی توجه کنید که متن بر وجود یک تمایز سریع و پایدار بین دو چیز بیشترین پافشاری را میکند:
+ مردان و زنان؛ سفیدها و سیاهان؛ فرد عادی یا جدی و فرد سرخوش و خوشگذران؛ عین و ذهن.
+ فلان بر بهمان مقدم است. (متن بر تفسیر، آدم بر حوّا، ناهمجنس خواهی بر همجنس خواهی)
+ فلان چیز از بهمان چیز طبیعی تر است. (زن از مرد، ناهمجنس خواهی از همجنس خواهی)
+ بهمان چیز مأخوذ از فلان چیز یا انحرافی از آن است. (شیطان میلتون [احتمالاً در بهشت گمشده] از مسیح، سکسِ طبیعی از سکسِ بیمارگونه، نقد از داستان)
+ بهمان، رابطه ای انگلی و سرباری با فلان دارد. (داستان با حقیقت، نقد با داستان، تفسیر با متن)
+ فلان اصیل است و بهمان ساختگی و تصنّعی. (کتاب و فیلم، زندگی در این جهان و بهشت)
+ بهمان چیز نشانه و مظهر، یا اثر فلان چیز است. (فرهنگ و اقتصاد، روبنا و زیربنا، جنسیت و اندام شناسی (آناتومی)، عمل و نظر (تئوری))
+ بهمان چیز استثناء یا مورد خاص است و فلان چیز، قانون.
2- تقابل را شالوده شکنی کنید:
2 – الف - نشان دهید چگونه بعضی چیزها را به عنوان "نخستین" یا "کامل" جا زده اند و اینکه "اصالت" خود مشتق یا متشکل و یا اثری از چیزی دیگر است.
+ به این دلیل که نویسندگان در راستای نویسندگان متقدّم - که درباره شان در مدرسه آموخته اند – مینویسند، داستان، نتیجة نقد است؛ به نقد وابسته، و مأخود و مشتق از آن است.
+ احساس ما دربارة شخصیّت "Winnie the Pooh" هنگامیکه کتابهایش را میخوانیم، بوسیلة خاطراتمان از فیلمها شکل گرفته است. صداهایی که هنگام خواندن میشنویم، صداهای فیلم هستند و متن "اصلی" تا حدودی تحت تأثیر فیلم است. [شاید "قصّه های مجید" نمونة فارسی خوبی باشد.]
+ از آنجاکه آگاهی عملاً "خودآگاهی" است (یعنی خود و یک آگاهی)، آگاهی همیشه مشتق شده است و هیچگاه به سادگی خودش را ارائه نمیکند.
و/یا 2 – ب - نشان دهید چگونه آن چیزی که کاملاً متفاوت از دیگرانش جا زده اند، تنها بوسیلة فضیلت تعریفش در مقابل چیز دیگر است که وجود دارد. به عبارت دیگر، نشان دهید چگونه [آن چیز به ظاهر متمایز] به چیز دیگری وابسته است. برای مثال:
+ مولدر و اسکالی به اندازة کافی "حقیقت" را برای نشان دادن خطاها دنبال نکردند. اگر تمام حقیقت را میافتند، برنامه شان خاتمه پيدا ميکرد.
+ "ناهمجنس خواه" تنها هنگامی معنی میدهد که در مقابل "همجنس خواه" قرار میگیرد. بدون وجود "همجنس خواهان"، "ناهمجنس خواهان" وجود نخواهد داشت. [به نظر میآید معادلهای فارسی همجنس خواهی و "نا"همجنس خواهی بهتر از واژه های اصلی انگلیسی heterosexuality و homosexuality چنین معنایی را افاده میکنند.]
+ حقیقت وابسته به خطاست. بدون مفهوم خطا، حقیقت وجود ندارد.
و/یا 2 - پ – نشان دهید چگونه چیزی که طبیعی جا زده شده، تنها یک مورد خاص است.
+ "حقیقت" داستانیست که مردم یافته اند؛ خصوصاً به این دلیل که متقاعد شوند.
+ تولید مثل جنسی "طبیعی" نتیجة چندین مؤلّفه است که اگر به تنهایی در نظر گرفته شوند، انحراف خوانده میشوند. بنابراین سکسِ طبیعی در واقع انحرافی خاص شده، است.
+ سفید پوست بودن، نوعی قومیّت است که واقعیّتِ بیان کنندة "قومیّت بودن" سفیدپوستی را، میپوشاند.
روش عمومی عمل:
در کل، آنگونه که جاناتان کولر بیان میکند، شالوده شکنی "در محدودة تقابل" عمل میکند؛ امّا "سلسله مراتبِ آنرا بوسیلة تعویض ویژگیها، معکوس میکند". اینکار نه تنها سلسله مراتب را برهم میزند؛ بلکه خود تقابل را نیز میشکند.
توجه کنید چگونه این [شالوده شکنی] با واژگون کردن سادة یک تقابل متفاوت است. برای مثال به این صورتهای معکوس و واژگون در تقابل شایع فرهنگی توجه کنید:
+ فیلمهای Pooh از کتابها بهتر هستند. (فرض معمولی را که میگوید کتاب از فیلم بهتر و اصیلتر است، معکوس میکند.)
+ ژوکر از بَت من بی پرواتر است. (تصوّر از قهرمان را واژگون میکند.)
+ زنان از مردان باهوشترند. (فهم عام افراطی را برمیگرداند.)
+ بومیان آمریکا از کابوی ها دلاورترند. (وسترن [یا آداب آمریکایی] را برعکس میکند.)
واژگون کردن صورتها حرکتی ارزشمند است؛ امّا شالوده شکنی فراتر از این بازی بزرگ است. چراکه، بنیانِ سلسله مراتب زیرساختی را از بین میبرد. برای مثال:
+ احساس ما دربارة کتابهای Pooh از فیلمها اخذ میشوند.
+ بَت من نوعی مخصوص از انسان شرور است که مأمور خودخواندة قانون نامیده میشود.
+ احساس مردان از ذکاوتشان وابسته به اعتقادی است که میگوید زنان کله پوک و بی شعور هستند.
توجّه کنید چگونه این عبارات، سلسله مراتبِ زیرساختی را بوسیلة شالوده شکنی تقابلی که [سلسله مراتب] به آن وابسته است، علیل میکند. شالوده شکنی، به سادگی تقابل را وارونه نمیکند و ویرانش هم نمیکند. در عوض، سستی و بی ثباتی ذاتیش را اثبات مینماید؛ از درون پاره اش میکند، بدون اینکه تقابل جدید و پایدارتری جایگزین کند.
یادداشتی در مورد امور عملی:
در کلام استنلی فیش، میتوانیم هرچیزی را در نظر و تئوری، شالوده شکنی کنیم ولی در عمل هر روزه مان مقدور نیست. این واقعیّت که میتوانیم هر چیزی را در اصول و مبانی شالوده شکنی کنیم، به این معنا نیست که میتوانیم شالودة هر چیزی را، هر وقت بشکنیم و هنوز [با دیگران] در تعامل باشیم. به هر صورت، میتوانیم چیزهایی را که آزارمان میدهند شالوده شکنی کنیم. به خاطر داشته باشید که آنجاییکه متنی، شالودة تقابلی را میشکند، بر تقابلهایی که نویسندگان و شعرا سعی میکنند (گاه با دشواری) در عمل نگاه دارند، تمرکز کنید. و این بصیرت را بدست بیاورید که چگونه احساس ما دربارة خودمان (آنگونه که فرهنگ تلاش میکند ما را تفسیر کند) به تقابلهایی بستگی دارد که میتوانند شالوده شکنی شوند.
شالوده شکنی صدرایی
هو
شاید عجیب به نظر بیاید؛ امّا گمان میکنم در بین فلاسفة اسلامی، ملاصدرا بیشتر از دیگران به مفهوم شالوده شکنی در طرز تلقّی و اندیشه اش نزدیک شده است.
اوّلين مرحله در شالوده شکنی، پس از تشخیص "سلسله مراتب"ها و "تقابل"های موجود در نظام فلسفی، تغییر جهت آنها یا برگرداندن "هرم" ارزشی تقابلهای دوگانة افلاطونی است. مثلاً اگر پیش از این، گفتار – به دلیل حضور – بر نوشتار ارجحیت و اصلیت داشته، از این به بعد – در اولین قدم – از اصلیت نوشتار بر گفتار سخن خواهیم راند. به این ترتیب "سلسله مراتب قهرآمیز" (violent hierarchy) خنثی و معکوس میشود. پس از برداشتن این اولین قدم است که میتوان دریافت که هر دو سویة این سلسله مراتب – یعنی گفتار و نوشتار – ویژگیهای مشترکی دارند: هر دو فرآیندهایی دلالی اند و فاقد "حضور" و به این ترتیب چون هر دو "نشانه" هستند، صفت "تفاوت/تعویق" (differance) دریدایی را میپذیرند. خلاصه اینکه، "وارون سازی" اولین قدم در قرائت شالوده شکنانه است. امّا این قرائت به همین جا ختم نمیشود: شالوده شکنی با توجه به سلسله مراتب آغاز میشود؛ با وارون سازی آن ادامه میابد و سرانجام مانع میشود که با انتقال جزءِ پیش از این پست تر به رأس هرم، سلسله مراتبی جدید ساخته شود.
پس اگر خیلی ساده، قرائت شالوده شکنانه را شامل سه مرحلة 1- تشخیص سلسله مراتب تقابلی، 2- وارون سازی هرم و 3- جلوگیری از پیدایی تقابل جدید و فقط نظرکردن به "تفاوت/تعویق" بدانیم؛ میتوان ادّعا کرد که ملاصدرا تا مرحلة دوم پیش آمده است.
میرداماد، استاد ملاصدرا به پیروی از سهروردی، مدعی بود که "ماهیت" امری "حقیقی" و "وجود" امری "اعتباری" است. به عبارت دیگر، نوعی هرم ارزشی موجود بود که در آن "ماهیت" به عنوان اصل و حقیقت در رأس قرار میگرفت و "وجود" بدل وار، در کف میخوابید. امّا یکی از مهمترین دستاوردهای ملاصدرا – که در مقابل نظر استادش قرار میگیرد – ، وارون سازی این هرم تقابل است: اینک "وجود" در رأس و "ماهیت" در کف قرار میگیرد. البتّه ملاصدرا از این جلوتر نمیآید و در واقع، هرمی دیگر پدید میآورد؛ شاید شبیه به "فوکو" که متوجه تقابل "جنون" و "خرد" شد امّا برای از بین بردن این تقابل راهی نیافت. گرچه به قول دریدا "شناخت دشواری و یادکردن از آن به معنای گذر از آن نیست" امّا بیشک گامی استوار به جلوست.
نمیدانم چه اندازه درست است، امّا رگه هایی شالوده شکنانه در دیگر مباحث صدرایی مشاهده میشود. مثل برداشتن گامی به جلو در کمرنگ کردن تقابل روح و جسم: پیش از ملاصدرا، روح و جسم در تقابلی ناساز با یکدیگر قرار داشتند؛ شاید به تعبیر دکتر سروش، نمایندة آن تفکر این تشبیه باشد که جسم را مانند قفسی برای پرندة روح میدانستند (و خود این تشبیه و تعبیر اشکالات و تناقضهای فراوانی را بوجود میآوَرَد.) ملاصدرا با توسعة نظر عجیب و اندیشمندانه اش – حرکت جوهری – به این ساحت، روح را محصول حرکت جوهری بدن دانست و باز، گرچه تقابل ارزشی میان روح و جسم و تقدم اولی بر دومی – نه تقدم زمانی بلکه تقدم از جهت غیرمادی بودن – باقی ماند و هرم سلسله مراتب واژگون نشد، امّا به نوعی اتّحاد دست یافت.
اتّحاد هم به شکلی تداعی کنندة قرائت شالوده شکنانه است و حاکی از خنثی کردن و از بین بردن سلسله مراتب. به همین جهت "اتّحاد عقل و عاقل و معقول" ملاصدرا را هم شاید بتوان با چنین دیدی نگریست؛ خصوصاً اینکه – باز هم شاید – به نوعی بتوان روابط دال و مدلولی را هم در این اتّحاد جستجو کرد؛ نمیدانم.
البتّه در صورت صحّت این مطالب، منشاء و مبداء چنین قرائتهای شالوده شکنانه ای را باید در ابداع اصلی صدرالمتألهین – یعنی حرکت جوهری – جستجو کرد. حرکت جوهری، خود بزرگترین برداشت شالوده شکنانة ملاصدراست و به وسیلة آن تقابل بین "جوهر" و "عَرَض" لااقل از حیث "حرکت" از میان میرود. گرچه – باز – هنوز تفاوت بین فیزیک (طبیعت) و متافیزیک (عالم بالا)، در این بین باقی میماند؛ حرکت در متافیزیک راهی ندارد و عالم بالا، سراسر ثبات است. و باز از همین جا شاید بتوان نظر ملاصدرا دربارة "حدوث" و "قِدَم" جهان را نیز نوعی قرائت شالوده شکنانه دانست؛ نمیدانم.
در یادداشت پیشین از توسعة نظر دریدا به شِمای کلاسیک یاکوبسن در نشانه شناسی و نیز به دمای رسانة مک لوهان، نوشته بودم و اکنون آنرا به فلسفة صدرا و حرکت جوهری کشیده ام! بیشک، در صورت صحّت ابتدائیّات بحث (حتّی به همین مقدّمات هم مطمئن نیستم!) نیاز به وقت و مطالعة بی وقفة نظرات این چند نفر هست و البتّه فهم آنها. فهم فلسفه هایی که هر یک به تنهایی جزو دشوارترینهایند – و کدام فلسفه ای دشوار نیست؟ – ؛ چه برسد به تطبیق آنها و توسعة نظرات یکی به دیگری... خلاصه اینکه جایی که عقاب پر بریزد از پشة لاغری چه خیزد؟
شالوده شکنی نشانه ها
هو
انتقال اندیشه به وسیلة پیام، عناصری را شامل میشود: گیرنده و فرستنده و پیام و رمزگان و مرجع و همینطور رسانه به عنوان وسیله. یاکوبسن بر مبنای شمای کلاسیکش از این عناصر و ارتباط میان آنها، شش کارکرد زبان را میشمارد: کارکردهای ارجاعی، عاطفی، کُنایی، هنری، همدلی و کارکرد فرازبانی.
در اینجا، تأکید بیشتر بر کارکردهای به ظاهر متقابل "ارجاعی" و "عاطفی" است. کارکرد ارجاعی که رابطة بین پیام و مرجع آنرا نشان میدهد، شالودة ارتباط است. نتیجه اینکه کارکرد ارجاعی ارتباط، پیام را مشاهده پذیر و عینی و اثبات پذیر میکند و از اینجهت هدفِ علم جدید است. امّا کارکرد عاطفی که رابطة بین پیام و فرستنده را نشان میدهد گویای احساسات فرستندة پیام نسبت به آن است. اینگونه، کارکردهای دوگانه و رقیب ارتباط خودنمایی میکنند: کارکرد عینی و شناختی که بر ابژه تأکید میکند و کارکرد احساسی و ذهنی که بر سوژه متمرکز است. هرکدام از ایندو رقیب، رمزگان خاص خود را دارد: رمزگان علمی، سعی در از بین بردن تفاسیر مختلف و تنوعات گوناگون دارد و رمزگان هنری و زیباشناختی، سعی بر تکثیر تفسیرها و تنوع بخشیدن به آنها.
به این ترتیب تقابلی افلاطونی بوجود میآید که تمامی نظام فلسفی غرب و – حتّی – شرق بر آن پایه نهاده شده است: در نظر افلاطون اصل و بدل در مقابل هم هستند؛ متافیزیک – اصل/عالم مُثُل – بر فیزیک – بدل/غار افلاطونی – مرجح است؛ نیز نور بر تاریکی و روح بر جسم ترجیح دارد (زوجهای مقابل). دریدای شالوده شکن با توجه به همین مفهوم، دیگر تقابلها را برمیشمرد و از همه بیشتر بر تقابل بین نوشتار (بدل/فقدان حضور) و گفتار (اصل/حضور) تأکید میکند و در گامهای بعدی این تقابل را به تقابل بین دال و مدلول در نظام نشانه شناختی سوسوری میکشاند و سعی میکند این شالودة تقابل را بشکند و "یا این یا آن" را به "هم این و هم آن" تغییر جهت دهد.
اگر اندیشة شالوده شکنانة دریدا را به نظام کارکردی یاکوبسن توسعه دهیم، شاید بتوان تقابل و تضاد بین کارکردهای دوگانة ارتباط را – یعنی کارکردهای ارجاعی و عاطفی – از بین ببریم و شالوده شکنی کنیم و بگوییم ذات ارتباط به گونه ایست که نمیگذارد، معنا بیش از اندازه به یکی از دوسوی علمی یا زیباشناختی سوق پیدا کند؛ ذات ارتباط به گونه ایست که یکسان به فرستنده و مرجع توجه میکند و یا به زبان دریدا، "نشانه ها اقتدار معنا را شالوده شکنی میکنند."
گاهی فکر میکنم به همین خاطر است که از بین انواع جامعه شناسی ادبیات، آن گونه ای را که ساخته و پرداختة ذهن توانگر لوسین گلدمن است و بر ساختگرایی تکوینی نظر دارد، بر دیگر انواع ترجیح میدهم. جامعه شناسی ادبیات گلدمن، شالوده شکنانه است و بحثی فلسفی چونان ساختگرایی را به عرصة علم جامعه شناسی میکشاند. یادمان داده اند که علم مکتب بردار نیست؛ امّا علم مکتبی (پست مدرنیستی) گلدمن را بسیار میپسندم (گرچه چیز زیادی از آن نمیفهمم و البته همین نفهمیدن را لذتبخش میدانم!).
ضمن اینکه اگر رابطة مک لوهان را بپذیریم که اولاً "رسانه، امتداد حواس انسان است " و ثانیاً "رسانه، پیام است" شاید درک بهتری از "توسعة نظریة شالوده شکنانة دریدا به حوزة کارکردی یاکوبسن" پیدا کنیم. (گرچه دریدا تأکید میکند شالوده شکنی، به هیچ وجه نظریه نیست؛ چراکه نظریه به نظام مندی و غایتگرایی معطوف است در حالیکه شالوده شکنی - ذاتاً – کتمان چنین نظامی است.) به هر حال، رابطة مک لوهان - بعداً - به مفهوم دمای پیام و تقسیم رسانه ها به "گرم" و "سرد" منجر میشود و اینکه به باور او در حال گذار از فرهنگ گرم به فرهنگ سرد هستیم. باز هم با تقابلی دیگر بین "گرم" و "سرد" مواجهیم. تقابلی ارزشی بین علم گرم و هنر سرد؛ تمدن گرم و بدویتِ سرد و ... . اصولاً دمای پیام به مشارکت گیرنده بستگی دارد؛ هرقدر گیرنده برای فهم پیام نیاز به مشارکت کمتر داشته باشد – یا معنا در خود پیام نهفته باشد – پیام گرمتر است. اما در ذات همین تقابل، - با توجه به روابط اولیة مک لوهان و نیز پیش بینی حرکت از فرهنگ گرم به فرهنگ سرد - ، میتوان گونه ای شالوده شکنی یافت.
خلاصه اینکه اگر حوصله کنم، مقالة بعدی قاعدتاً باید چنین عنوانی داشته باشد "توسعة شالوده شکنی دریدا به کارکردهای یاکوبسن در حوزة نشانه شناسی و تعاریف مک لوهان در حوزة رسانه ها". شاید سالها بعد؛ وقتیکه تک تک نظرات هرکدام از این سه نفر را شناختم! بهرشکل، یافتن تقابلهای افلاطونی در هرجا – و از جمله در نشانه شناسی (کارکرد ارجاعی و کارکرد عاطفی) و در مفهوم دمای رسانة مک لوهان (گرم و سرد) – و بسط شالوده شکنی به این حوزه ها – دست کم - لذتبخش است و – شاید – فایده مند.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001