« April 2003 | Main | June 2003 »
شالوده شکنی؛ ادبیات و انهدام فلسفه
Philosophy comes to seem an endless reflection on its own destruction at the hand of literature.
فلسفه تأملی بی پایان دربارة انهدام خود به دست ادبیات است.
پل دمان – منتقد شالوده شکن آمریکایی
به نقل از دکتر امیرعلی نجومیان در همایش بررسی وضعیت نقد ادبی در ایران (جلسة هجدهم)
دربارة دوبله و زیرنویس بولینگ برای کلمباین
ه
دوبله و زیرنویس فارسی "بولینگ برای کلمباین" یه اشتباه کوچولو داره؛ اونجاییکه مور داستان قتل دختربچة شش سالة مدرسة فلینت را تعریف میکنه... راوی دربارة پسربچة قاتل (!) میگه که تو خونة "عمو"ش زندگی میکرده (چون مادرش در طرح "از بهزیستی به کار" مجبور بوده هر روز برای کار به شهر دیگه ای بره) اما بعدتر (شاید کمتر از 10 دقیقه بعد) میگه که بچه رو برای نگهداری میبرده خونة "برادر"ش (در واقع دایی پسرکوچولو). احتمالاً همة آتیشا از گور این واژة uncle بلند میشه!
امّا همة اینها چه اهمیتی داشت؟!
مسألة قومیت در ایران
هو
مقالة "مسألة قومیت در ایران – نگاهی جمعیت شناختی" تمام شد؛ خیلی زود. در واقع میشه گفت سر هم شد! اما واسة خودم که خیلی خوب بود. از فهمیدن سنخ شناسی تعاریف قومیت بگیرید تا پی بردن به اینکه هیچ آمار درست و حسابی از قومیتها در ایران وجود ندارد. (و فراتر از اون ویژگیهایی که باعث تمایز اقوام میشه در ایران تعریف نشده – برای همین الان نمودین 6 تا قوم داریم یا 60 تا!)
در بخش آخر مقاله که به توسعه اشاره کردم چند تا از شاخصهای دم دستی توسعة انسانی و همینطور توسعة اقتصادی رو برای نمونه در استانهای کردنشین (به عنوان یکی از استانهای قومی نشین) بررسی کردم و نتایج خیلی تأسف برانگیزی گرفتم. اقلیت قومی بودن از یک طرف و بعد اقلیت مذهبی (سنی بودن) از طرف دیگه نسبت مستقیم داره با توسعه نیافتگی و عدم برخورداری و این خب، برای کشور خیلی خطرناکه. زمان شاه، با تئوری "قطب رشد" در برنامه های عمرانی خیلی تعجب نداره که چرا استانهای دورافتاده (و از جمله استانهای قومی نشین) توسعه پیدا نکردن، اما بعد از انقلاب که اهداف برنامههای عمرانی رو به صراحت "برخورداری مناطق محروم"، "تحقق عدالت اجتماعی"، "برنامه ریزی غیرمتمرکز"، "افزایش سهم استانها" و ... ذکر کردن خیلی مسخره است که همچین اتفاقاتی میفته.
عجیب نیست که "امید به زندگی" به عنوان یه شاخص سادة توسعة انسانی تو استان تهران 5/70 ساله و تو کردستان 6/61 سال؟ عجیب نیست که شاخص "ارزش افزودة فعالیت صنعتی" به عنوان یه شاخص توسعة اقتصادی اینجوریه: استان ایلام 02/0 درصد، استان کرمانشاه 54/0 درصد، استان آذربایجان غربی 1/1 درصد و استان کردستان 28/0 درصد کل ارزش افزودة فعالیت صنعتی رو دارن. (همه با جمعیت اقلیت کرد) و اونوقت تهران به تنهایی 2/32 درصد و اصفهان 7/15 درصد؟!
راستی یه چیز دیگه رو هم خیلی خوب فهمیدم. با همة کاستیها، یه عالمه آمار وجود داره که اونجا منتظر نشستن که تحلیل بشن؛ حداقل دو تا ضرب و تقسیم ساده! کاش جای یکی از اون پشت میز نشینهای مؤسسة پژوهش مدیریت و برنامه ریزی، یا مؤسسة مطالعات ملی، یا چه میدونم، پژوهشکدة مطالعات راهبردی بودم! حیفن این آمارها!
خلاصه اینکه مقاله ام اینجوری تموم شد:
با پذیرش اینکه نوسازی اقتصادی ایران از ابتدا و پیش از انقلاب اسلامی با نابرابری همراه بوده؛ اما از آنجا که هدف برنامه های پس از انقلاب، "برابری" و "توزیع عادلانه" و "تمرکززدایی" ذکر شده است، وضع کنونی استانهای قومی نشین ایران – که اکثراً در نزدیکی مرزهای کشور واقعند و از مرکز دورترند – اصلاً مطلوب و مناسب و قابل مقایسه با استانهای برخوردار و مرکزی نیست. ضمن اینکه در میان مناطق محروم، وضعیت استانهای غالباً سنی نشین (مانند سیستان و بلوچستان یا کردستان) از دیگر استانها وخیمتر است. این وضعیت – گرچه ریشه در تاریخچة نوسازی نابرابر در ایران دارد – اما با اهداف و برنامه های عدالتخواهانة دولتهای پس از انقلاب همساز و در یک راستا نیست.
ضمن اینکه از نظر سیاسی، بعضی از رهبران اقوام در آن سوی مرزها نگاهی ابزارگرایانه به مقولة قومیت دارند. پس رسیدگی بیشتر به این مناطق گذشته از وظیفة ملی و انسانی دولت، وظیفة سیاسی و امنیتی نیز هست. اهمیت این موضوع وقتی بیشتر میشود که بدانیم مجامع بین المللی این روزها حق انتخاب سیاسی بیشتری برای اقوام قایل هستند و خصوصاً پس از مسألة بالکان و صربستان توجه مجامع بین المللی به اقوام بیشتر از پیش شده است. تا جاییکه حتی قدرتهای جهانی با پشتوانة سازمانهای بین المللی - خود - در بحرانهای قومی دخالت میکنند. مدار 36 درجة پرواز ممنوع در شمال عراق پس از جنگ با کویت، بمباران صربستان و دخالت ناتو در مسألة کوزوو شواهد این گفتارند. بنابراین با در نظر گرفتن تمام این جهات و نیز در نظر داشتن وضعیت ویژة اقوام حاضر در ایران – یعنی "عدم انطباق مرزهای فرهنگی، زیانی و اجتماعی با مرزهای سیاسی" – نیاز به توجه بیشتر به مقولة قومیت در ایران احساس میشود.
بکارگرفتن روشهای سیاسی مؤثر (و از همه مهمتر پرهیز از بکارگیری معیارهای اختلاف برانگیز مذهبی در تفویض منابع قدرت)، روشهای اقتصادی مفید (مانند کاهش نابرابریها و توسعة ارتباطات) و روشهای فرهنگی و اجتماعی کارگشا (مانند محترم شمردن عقاید و عدم اهانت نسبت به اعتقادات دینی، تأکید بر حقوق شهروندی و توجه به خرده فرهنگها و لحاظ کردن تفاوتهای زبانی و ...) راه حلهایی هستند برای ایجاد تعادل بین هویت قومی و هویت ملی.
پایگاه محول مصرف کنندة فرهیخته
هو
خیلی جالبه... در جامعه شناسی ادبیات، مصرف کنندة ادبیات رو به دو دسته تقسیم میکنن: مصرف کنندة ساده و عامی و مصرف کنندة کارشناس و فرهیخته. و جالب اینجاست که گروه فرهیختگان به اعضای خودش رفتار کارشناسانه رو تحمیل میکنه. یعنی یک خوانندة فرهیخته حق نداره بعد از خوندن کتاب فقط بگه "خوشم اومد" یا صرفاً "خوشم نیومد"؛ بلکه باید کتاب رو تحلیل کنه؛ دلیل بیاره و توجیه کنه. یک آدم فرهیخته حق نداره فلان کتاب عشقی سطحی رو دستش بگیره و بیاد تو خیابون. باید حتماً یه کتاب شکیل روشنفکرانه بخونه. (موضوعی که اینجا پیش میاد یه چیزی شبیه نقش و پایگاه محول تو جامعه شناسیه.) دکتر کُتُبی تعریف میکرد روزی در مقر یونسکو به دیدن احسان نراقی میره؛ در حالیکه روزنامة فیگارو دستش بوده. یه کم که میگذره متوجه نگاه سرد و چپچپِ نراقی میشه. بیشتر که کنکاش میکنه میفهمه که روزنامة فیگارو در خورِ فرهیختهای مثل او نیست و آدمائی در این حد باید لوموند بخونن!
دنیای مسخرهایه! آدم نمیتونه خیلی ساده از یه چیزی خوشش بیاد یا بدش بیاد... یه آدم فرهیخته حق نداره وقتی میره مکانیکی (اصولاً آدم فرهیخته حق داره بره مکانیکی؟!) همصحبت شاگردمکانیک بشه و چار تا فحش و بد و بیراه بده. آدم فرهیخته حتماً باید بره کافی شاپ و قهوه فرانسه بخوره؛ حق نداره بره قهوهخونه و چایی و قلیون سفارش بده. همچین آدمی باید بره یه رستوران باکلاس و غذای باکلاس بخوره؛ حق نداره بره چلویی و لقمههای بزرگ برداره! (یه جورایی یاد بارون درختنشین افتادم. تضاد بین نقش و پایگاه محول و محقق یک بارون اشرافزاده...)آدم فرهیخته حق نداره؛ عجیب نیست؟!
اینبار اگه یه آدم فرهیخته دیدین که کتابی دستشه و کتاب رو یا کاغذ جلد کرده، پاپیش بشین ببینین چی میخونه... برای خنده، خوبه!
عکسهای مندائیها (صائبیها)
هو
عکسهای مندائیها (صائبیها) را در یاهو ببینید : اینجا مندائیها که در خوزستان ایران هم زندگی میکنند، از پیروان یحیای تعمیددهنده اند. یکی از کارهایی که حتماً باید بکنم این است که برای دیدن مندائیها به خوزستان بروم؛ اما آنچیزی که تا حالا پیدایش نکردهام یک "خانه خواه" (راهنمای آشنا) در خوزستان است.
راستی، مندائیهای ایران یک سایت رسمی دارند که هرچه گشتم پیدا نکردم.
بولینگ برای کلمباین - نمایشگاه گل - دارالفنون
هو
پریشب یا امیرمسعود رفتم و بولینگ برای کلمباین رو دیدم که واقعاً خوب ساخته شده بود؛ یعنی گاهی فکر میکنم فیلم اینقدر خوش ساخت بود که آدم رو بیشتر مشغول ساخت و روایت میکرد و کمتر هشدار جدی فیلم به بیننده القا میشد! اما فیلم یک طرف و اون مدتی که بعدش با امیرمسعود بودم، یکطرف! خیلی خوش گذشت؛ ممنون!
دیروز هم اول کاملاً به شکل اجباری رفتم نمایشگاه گل و گیاه! بعد البته از بعضی چیزایی که دیدم خیلی خوشم اومد. چقدر رنگ اونجا دیدم من... طیفای مختلف قرمز و سبز...
بعدش هم به دعوت "انجمن ترویج علم ایران" رفتم به کاخ گلستان تا در تالار "چادرخانه" صحبتهای دکتر بهشتی (رییس سازمان میراث فرهنگی)، آقای روحانی عزیز (رئیس انجمن)، چند تا مورخ و همینطور دانش آموخته های دارالفنون را دربارة "مدرسة مبارکة دارالفنون" بشنوم. بعد هم از اونجا، و از طریق "در شمس العماره" – که فقط برای این جلسه باز شده بود – از طریق خیابان ناصر خسرو رفتیم به بازدید مدرسة دارالفنون.
دارالفنون، برای بازسازی و مرمت و تبدیل به موزة اسناد و گنجینة آموزش و پرورش تعطیله. تعطیله که یعنی مخروبه است! و یک میلیارد و چهارصد میلیون تومان پیش بینی هزینه براش شده. اما شخصاً بعید میدونم که کار به این زودی تموم بشه؛ علتش هم خیلی ساده اینه که مجموعه، متعلق به آموزش و پرورشه و از اون بدتر اینکه "پژوهشکدة تعلیم و تربیت" دست اندر کار ساخت دارالفنونه! رئیس پژوهشکده یه نیم ساعتی در کاخ گلستان صحبت کرد و همون جا فهمیدم که چرا آموزش و پرورش پیشرفت نمیکنه! صحبتاش بقیه رو ناراحت کرد؛ اما من رو بشدت خندوند؛ طوریکه نصف سخنرانی طرف یا زیر میز بودم یا جزوه و کتاب جلوی صورتم. یکی ازدانش آموخته های دارالفنون (آقای ولایی) که پیرمرد واقعاً بانمکی بود هم کنارم نشسته بود و هی تیکه مینداخت و من بیشتر میخندیدم! پیرمرد، فکر میکرد دوباره بچه شده و سر کلاس شیطنت میکرد... آقای ولایی هم صحبت کرد و چند تا خاطرة شیرین از سالهای تحصیل گفت.
توی مسیر هم که از خیابان ناصرخسرو به سمت "دارالفنون" میرفیتم، با خانم توران میرهادی (خمارلو) صحبت میکردیم و اینکه چی شد اینقدر به آموزش علاقمند شدن. حرفهای خانم میرهادی واقعاً برام جالب بود...
دیدن دارالفنون – در این مرحله - واقعاً تأسف برانگیزه. خرایه ای که وقتی دوران شکوهش را بیاد میاوری، ناراحت میشوی. کلاسهای بزرگ و نورگیر و سالنهای وسیع و حیاط مصفا... باور کنید درس خوندن تو همچین مدرسه ایه که باعث میشه طرف بره و اولین نقشة تهران رو بکشه یا ارتفاع دماوند رو اندازه بگیره یا نمیدونم اولین تلگراف رو درایران تأسیس کنه و هزار جور منشأ خیر دیگه.
بگذریم، دکتر روح الامینی (از پدران مردمشناسی ایران و دانش آموختة دارالفنون) هم بودن. حالشون خیلی خوب نیست. خانومشون میگفتن هنوز که دکتر چیزی مینویسن، از فضای خالی برگه های امتحانی دانشجوها استفاده میکنن و میگن من به نفس اینها زنده ام. دکتر روح الامینی تونستن ساختمون دانشسرای عالی (ساختمان نگارستان در میدان بهارستان) رو از چنگ وزارت برنامه و بودجه دربیارن و مانع از تبدیلش به پارکینگ وزارتخونه (!) بشن. دکتر با پیدا کردن زیرزمین قدیمی (که احتمالاً محل قتل قائم مقامه) تونستن ساختمان رو ثبت کنن. کاش هنوز اونقدر رمق داشتن که میتونستن دارالفنون رو هم پس بگیرن. دکتر پیشنهاد کردن که ماهی یکبار توی همین خرابه فرش بندازن و دانش آموخته ها دور هم جمع بشن و فکر کنن چطور میشه این ساختمون رو هم پس گرفت و به میراث فرهنگی سپرد و مرمتش کرد.
بگذریم... روز خوبی بود.
خاتون - عمران صلاحی
ه
خاتون
عمران صلاحی
خاتون
کلام تو
سنگ را آب میکند
خواب را خواب
و ایوان را پر از مهتاب
در کلام خود شناوری
چون شکوفة سفید ماه در چشمه
بیان خویشتنی
چون فواره ای در حوض نقره
تو را در کلامت میچینم
تو را در کلامت میبویم
*
خاتون تو میدانی
میان شاخ و برگ قصه ها
پرنده وار بخوانی
تو میتوانی
آتشی را به آتشی دیگر خاموش کنی
تو میتوانی از ما بلابگردانی
مرگ چنان گوش به قصه ات میسپارد
که از کار خویش باز میماند
*
خاتون
شبی خوش است
میخواهم
گیسوانت را بشنوم
لب میگشایی
نسیم شبانگاه
سراپا گوش میشود
کلام تو سرانجام
آغوش میشود.
گفتگوهای "دلشدگان"
هو
نمیدونم چرا از بین تمام آدمای فیلم "دلشدگان"، دو نفرشون از بقیه برام جذابترن؛ یکی "فرج" (بعدها آقا فرج بوسلیکی) و یکی دیگه هم "عیسی خان وزیر"... دوست داشتن این دو نفر یه جوری با دوست داشتن بقیة "دلشدگان" فرق میکنه. وجه مشترکی هم که هر دوشون دارن، "تنبک"نواز بودنشونه. همین کافی نیست که یه جور دیگه دوستشون داشته باشم؟ وزیر مطرب تنبک زن و آشپز ضربگیر! دو نفر از دو طبقة کاملاً متضاد؛ اما با یک علاقه و سلیقه... اون هم سلیقهای ناپسند از نظر اجتماع. (چقدر جالبه که همین رو تو گاراژ سرکهایها هم دیدم. یه آدم هیچی ندار و مثلاً یه رییس شعبة بازنشستة بانک با علاقة مشترک به خروسبازی!)
بگذریم... گفتگوهای این دونفر و همینطور گفتگوهایی که دربارة اونهاست خیلی قشنگه. "فرج" (با بازی اکبر عبدی) که بین اونهمه آدم متشخص، یه آشپز ساده است، خیلی خودمونی صحبت میکنه؛ اما تو همون سادگیش خیلی رمز و راز هست.
مثلاً وقتی استاد دلنواز (با بازی فرامرز صدیقی) ، توی چلویی، ازش دعوت میکنه که بیاد خونه اش. اینجوری میگه:
استاد دلنواز - این دستها نه در کارِ طبخ، که در کارِ طرب هم استادند. قبول زحمت ِ طبخ میفرمایید، در خانه؟
آقا فرج - خونة شما بعله.
استاد دلنواز - حتی برای یک ضیافت مختصر؟
آقا فرج - حتی اگه امر بفرمایید برای شما یکی بپزم. یه نفرایی تو دنیان، به هزار نفر میارزن.
یا وقتی که "عیسی خان" (با بازی جلال مقدم) با پیشکارش "افندی" حرف میزنه:
افندی - شما که قادرید، یک نواخانه بسازید، یا یه دسته موزیک. مثلِ اعلیحضرت که ارکستر شاهی دارن.
عیسی خان - ابله نشو افندی، ما به دُهلِ عشق دستک زدهایم، تنبک ما طبلِ بیعاری نیست. طغرای وزارت عیسی، وزیرِ شاهی نپذیر، منت پذیرِ طرب، مطرب نامراد.
یا وقتی که "طاهرخانِ بحر نور" (با بازی امین تارخ) دربارة سرّ عیسی خان میگوید و در واقع جواب "خسرو خان رهاوی" (با بازی حمید جبلی) را میدهد - که "خطر برملا شدن راز سر به مُهر" عیسی خان را یادآوری کرده بود:
طاهر خان بحر نور - اولین مرتبت راه، تردامنی است و آدمِ خیس، هراسِ بارون نداره.
یا وقتی خود عیسی خان، دربارة آقا فرج توضیح میدهد: استادی دارم در رختِ شاگردی، مسأله آموز صد مدرس. و استاد دلنواز که پاسخ میدهد: اوصاف این ایاز را من میدانم...
...
الان که فکر میکنم میبینم تمام این حرفا بهانه بود تا این چند خط رو بنویسم؛ تا بگم چقدر از گفتگوهای حاتمی حظ میکنم؛ خیلی...
دیدنت خیلی اتفاقی بود...
هو
دیدنت خیلی اتفاقی بود. اصلاً باورم نمیشه که بعد از اینهمه سال دوباره ببینمت. ببینمت و یک عالمه خاطره تو ذهن هر دو مون زنده بشه...سالهای آغاز دبیرستان. سالهایی که به "فرهنگسرا" میرفتیم تا در اون جلسات ادبی کذایی شرکت کنیم و کم کم دیگه جلسات بهانه بود و دیدن همدیگه غرض اصلی و بلکه اصلیترین غرض حتی شاید برای زندگی.
یادته؟ فکر میکردیم خدای شاعرا هستیم! فکر میکردیم بقیه چقدر عقب مونده هستن و فقط من و توییم که شعر میفهمیم چیه... فقط من و تو هستیم که میفهمیم! فقط من و تو.
میدونم وقتی دوباره دیدمت تو ذهنت مثل من همین شعر رو مرور میکردی:
تابلوهای رانندگی آدمکانند؛
ایستاده بر سر جادة دل
بر جادة قلب یکی با رنگ سرخ
- آنچه بیهوده رنگ عشق میپنداریمش -
نوشته اند : ورود ممنوع!
عاشقم مشو...
و بر سر دیگری،
- با زیرکی - :
دوستت ندارم؛
اما
دوستم بدار.
جادة دلم "یکطرفه" است...
و بر سر سومی،
دوستمان داریم!
خیابان دلمان دوطرفه است
و اگر خوب بنگری
دو خیابان است در یک خیابان.
و فکر میکردیم چقدر "آوانگارد" شعر میگوییم! (این واژه را هم تازه یاد گرفته بودیم.)...
اگه از آدم خاطره هاش رو بگیرن چی میمونه؟ نمیدونم؛ گاهی فکر میکنم کاش خاطره نداشتم... کاش. وقتی دوباره دیدمت، به خودم گفتم "چقدر زود آدما از یادت میرن..." نمیدونم شاید تو هم داشتی همین رو به خودت میگفتی...
چقدر حرف برای گفتن داشتیم. میتونستیم چندین ساعت بشینیم و حرف بزنیم؛ اما به یه "خوشحال شدم دیدمت" اکتفا کردیم... خدا کنه بهم زنگ بزنی... نامه بنویسی. حتماً این کار رو بکن. خواهش میکنم.
لعنت به من که این قدر زود، این قدر زود آدما از یادم میرن. کاش همینجا تموم میشد؛ از یادم میرفتن که میرفتن. اما اشکال کاراینجاست که بعد میشینم و تأسف میخورم و ناراحت میشم و وقتی تصمیم میگیرم که دوباره برم سراغشون، میبینم که دیگه نیستن... اونوقت بیشتر ناراحت میشم. خاطره هاشون زنده میشه و باز بیشتر ناراحت میشم.
چقدر نوشتن سخته... مگه مجبورم اینا رو بنویسم؟ چه مرض بدیه این نوشتن.
آقای امیرخانی، گاراژ و سیاست
هو
این دیگه خیلی بامزه است! آقای امیرخانی عزیز من، معلم خوبم، از تخیلش و ماجرایی که در گاراژ سرکه ایها اتفاق افتاده، داستانی ساخته و به سیاست رسیده... نمیشه به این خلاقیت آفرین نگفت!
آنقدر کتاب میخوانی...
هو
آنقدر کتاب میخوانی، که آدمها را فراموش میکنی. باز هم اما ادامه میدهی؛ تا آنجا که حتی مطالب کتابها را هم فراموش میکنی. یکدفعه سر بلند میکنی، میبینی آدمها دیگر نیستند...
بعد از اینش را نمیتوانم بگویم. دردناک است. حتی گفتنش هم دردناک است!
ارائة مشاهدات گاراژ سرکه ایها
هو
نتیجة مشاهدات " گاراژ سرکه ایها" را در اتاق فیلم دانشکده ارائه کردم. اما کاش میتوانستم از غیرت رضا هم بگویم. در هیچ کجای این علم لعنتی نیامده که میشود از غیرت رضا سیاه هم گفت؛ از بخشش و جوانمردی یک معتاد!
بگذریم... همه متعجب بودند از این خرده فرهنگی که در تهران - در همین "نخست شهر" ایران، در نزدیکی خانه شان – وجود دارد. خوشبختانه سؤالی هم نبود که نتوانم جوابش را بدهم. حاصل کار حتی بهتر از آنچیزی شد که گمان میکردم. دکتر رفیع فر هم لطف کرد و وقت داد که تابستان مقالة مکتوبم را تحویل بدهم. اینجوری وقتم آزادتر میشود تا مقالة "قومیت و توسعه از نظرگاه جمعیت شناختی" دکتر علیزاده را بنویسم. اگر فرصت کنم دوست دارم مقالة کوتاه "بررسی وضع آمارهای ولادت و مرگ ایران در حدود سال 1365" را – که نیمسال قبل تکلیف درس "تحلیل جمعیت" بود – کامل کنم. تا چه پیش آید!
تفرش و روش استاد
هو
دلم هوای تفرش کرده است! تفرش را بیشک، مانند بسیاری چیزهای دیگر مدیون استادم. در واقع – ژرفتر که نگاه میکنم – اصولاً مدیون روش استاد هستم. روش استاد چنین چیزی است: دستت را به دستم بده و با من بیا. بیا تا بگویم از چه چیزی لذت میبرم. خیلی "چرا"ی عقلیش را از من نخواه! تنها میتوانم دستت را بگیرم و تو را ببرم. مثلاً ببرمت بالای کوه روستای کوهین و بگویم اینجا که مینشینم و تفرش را میبینم، حس خوبی دارم. تو هم بنشین و ببین مانند من حس میکنی یا نه؟
بیا صدای اقبال را آنطوری که من میشنوم، گوش کن. فلان بیت را ببین چطور میخوانَد... با شنیدن این بیت، این حس را دارم. تو هم میتوانی آنرا حس کنی؟
کلی تجربه داری. حالا همة آنها را کنار بگذار . دست من را بگیر و بیا در تجربه های من سهیم شو. حسّم را از این تجربه برایت شرح میدهم. تو هم حسّش میکنی؟
میدانید؛ فرق روش استاد با روش معلم افلاطونی این است که اولاً استاد، ادعای معلمی ندارد. حتی ادعای رفاقت هم ندارد. پیش میآید که ساکت کنارت مینشیند و فقط گوش میدهد؛ تا آنجا که نگران میشوی شاید مزاحمی! ضمن آنکه معلم افلاطونی دستت را نمیگیرد؛ فقط میگوید بیرون غار در آن دنیای ایدة کلیات فلان چیز این شکلی است که من میگویم. تو تنها تصورش کن. اما استاد، دستت را میگیرد. تو را با خودش تا دهانة غار بالا میکشد و خودش همراهت میشود در آن دنیایی که میبیند. قدم به قدم با تو میآید. حسش را از هر قدمی که با او بر میداری میگوید و ساکت میماند تا بشنود آنچه را میگویی – و حتی نمیگویی. اینگونه همراهت میشود در آن دنیایی که میبیند. دنیایش هم چندان پرطمراق و انتزاعی و دست نیافتنی نیست. دنیایش، همین روستاهای تفرش است؛ شازده احمد و مزار نکیسا. دنیایش دنیای متن است. دنیای صداهای خوش و روحانی. دنیایی که راحت میتوانی سهمی در آن داشته باشی.
دلم هوای تفرش کرده است. هوای کوهین. هوای قنات. هوای دختربچه های زیباروی تفرشی. هوای سکوت. سکوتی عمیق؛ ژرف.
سالگرد "مامانی"
هو
جمعه، سالگرد درگذشت مادربزرگم بود. سال اول دبیرستان بودم که "مامانی" فوت شد. خیلی دوستش داشتیم؛ همه مون.
جمعه، دست جمعی رفتیم امامزاده طاهر کرج. مثل هر دفعه تو دلم با مامانی صحبت کردم و ازش یه چیز خواستم؛ اونجایی که هست حواسش به سینا باشه! نمیدونم چرا هر دفعه این رو از مامانی میخوام. بگذریم...
تو امامزاده یه دختر و پسر کوچولو بودن با مامانشون. دختره جعبة شیرینی رو گرفته بود دستش و جلو جلو میرفت و پسره – که بیشتر از 4 سال نداشت و یکی از این لباسهای یکسره که خیلی دوست دارم پوشیده بود– با یه لحن خیلی قشنگی داد میزد : "بفرمایید... بفرمایید شیرینی تازه!" و مگه کسی میتونست اینهمه مهربونی رو رد کنه و شیرینی بر نداره؟ با چشمای خودم دیدم که مرد سیاهپوشی که روی قبر عزیزش خم شده بود و و به پهنای صورتش اشک میریخت، یه دفعه صورتش باز شد و لبخندی زد و از شیرینی بچه ها برداشت...
اما حیف... چند دقیقه بعدش یه صحنة دیگه دیدم که بدجوری ناراحتم کرد. جوونی سر قبر شاملو ایستاده بود، که یکی از این پسربچه هایی که قبرها رو میشورن اومد و یه کم آب ریخت روی سنگ قبر شاملو تا لابد پولی بگیره. ولی اون جوون چنان داد ناجوری سر پسربچه کشید... لابد به ساحت استاد بی ادبی شده بود.
بیشتر از این سر قبر شاملو نایستادم. سراغ پوینده و مختاری و گلشیری و صفرخان قهرمانیان رفتم و براشون فاتحه خوندم و از همه مهمتر "علی اصغر بهاری" نوازندة کمانچه... همونی که اینروزها به صدای خودش و سازش خیلی گوش میکنم. بهاری قبل از خوندن تصنیف عارف (شانه بر زلف پریشان زده ای)، با اون صدای پیر و قشنگش میگه: "تصنیفی در دشتی از اساتید"... و این یه جمله اش به کل تصنیف زیبای عارف میارزه!
کار عاقلانه!
هو
امروز یک کار عاقلانه کردم. بودن با بچه ها را به باشگاه اندیشه و صحبتهای نراقی ترجیح دادم!
دربارة "خرسهای پاندا"
هو
دوستی از من دربارة نمایشنامة "داستان خرسهای پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد" (ماتئی ویسنی یک/ تینوش نظم جو/ نشر ماهریز) پرسید. من هم این چند خط را برایش نوشتم. البته چون این دوستم دبیرستانی است، سعی کردم اندکی آسانتر بنویسم. نمیدانم چه اندازه این نوشته را میپسندد؟
اصل نمایشنامه را هم میتوانید اینجا بخوانید.
...
داستان "خرسهای پاندا" را همین الان دوباره خواندم و باز هم لذت بردم. حس من دربارة داستان چنین چیزی است: یک اثر پست مدرن عرفانی کاملاً سورئالیستی دربارة مرگ!
از ابتدا که داستان را میخوانم نمیتوانم قبول کنم که این فضا، دنیایی واقعی است. احساس میکنم ماجرا در دنیایی متفاوت رقم میخورد. حس میکنم مردی از دنیا رفته و زنی با انجام بعضی کارها و یادآوری بعضی خاطرات او را ظرف نه روز برای دل کندن از اینجا و پیوستن به آنجا آماده میکند. یکی از دلایلم، شخصیت پردازی زن است که نشان میدهد با فضای غیرعادی موجود آشناست. از وقایع عجیب تعجب نمیکند؛ طوری که میتوان حدس زد زن در مأموریتی است تا مرد را هم با این محیط غریبِ جدید آشنا کند. (مثلاً پرنده های ناموجود برایش عجیب نیستند و همینطور "همه جا بودن" مرد در شب هفتم.)
یکی از ویژگیهایی که بعضی آثار پست مدرن – حالا فرق نمیکند داستان یا فیلم و حتی تبلیغ و تله ویزیون - دارند این است که تصاویر با سرعتی شگفت آور از جلوی چشمانمان میگذرند. این تصاویر چنان شتابی دارند که گاهی از معنی تهی میشوند - یا به قول شما نمیتوان فهمید که موضوع اثر چیست؟ این نمایشنامه هم - قدری رقیقتر – چنین چیزی بود؛ پرده های نمایش به سرعت در شبهای مختلف از جلوی چشمانمان عبور میکنند و ما شگفتزده تنها ناظر خاموش و ساکت این ماجراها هستیم.
بعضی فصلهای داستان بسیار درخشانند: مثلاً شب دوم و بازی ساده ای که زن آغاز کرد و از مرد خواست "آ" را به شکلهای مختلف تکرار کند. تا آنجا که در پایان این فصل زن و مرد بی هیچ کلامی حرف میزنند. در واقع مرد یک قدم به محیط جدید نزدیکتر شده است؛ اکنون میتواند بی کلامی بر لب، حرف بزند. شبِ بعد، با درست کردن آن غذای لهستانی و یادآوری خاطرات گذشته، درک درست تری از "بودن" تازها ش پیدا میکند؛ مادرش سیب میخورد و سیب نمادی از اوست، پس او نزد مادرش حاضر است: "دلش خیلی واسه ما تنگ نمیشد؛ چون برای اون ما همیشه اونجا بودیم." همین درک از "بودن" بعداً در شب هفتم هم تکرار میشود: مرد همه جا هست؛ چون "پرنده های ناموجود" او را خورده اند. همانگونه که مادرش.
شب چهارم، شبی است که زن، پرنده ها را میاورد و به مرد یاد میدهد که حضور ناموجودات را هم درک کند. باز هم یک قدم به پیش... شب پنجم میبینیم که مرد برای مهمانی آماده میشود. کدام مهمانی؟ نمیدانیم. چراکه بعداً حرفی از مهمانی به میان نمیاید؛ اما چرا فکر نکنیم که دارد برای حضور در فضای جدید آماده میشود؛ مهمانی ابدی یا همان مهمانی عروسی شب هشتم؟ و باز هم یک قدم به پیش... مرد صداهایی را میشنود که گوش عادی قادر به شنیدن آنها نیست. صدای مرد و زن همسایه – همانهایی که برازندة همند اما هیچوقت همدیگر را ندیده اند؛ مرد و زن همسایه ای که صبح روز دهم برای اینکه در خانة مرد را باز کنند به شهادتشان نیاز پیدا میشود و همدیگر را میبینند. (البته از قبل هم میدانیم که این مرد و زن همسایه بالاخره باید همدیگر را ببینند؛ چراکه "زن" از قبل قولش را داده است... همان شب پنجم را به خاطر بیاورید: زن – شاید باید یه کاری براشون [برای مرد و زن همسایه] بکنیم.)
و شب ششم که زن به مرد یاد میدهد "غیرحاضر" را حس کند؛ وقتی آن شب را باید تنها با دستکشهای زن بر بالشش سر کند.
دربارة شب هفتم پیش از این گفته ام. شب هشتم که شب عروسی است. عروسی مرگ با زنی که از این به بعد "الهة مرگ" میخوانمش (الهه ای دوست داشتنی، نه آن تصور وحشتناک) و شب نهم، وحدت، یکی شدن و فنا... برای همین اول نامه گفتم که داستان عرفانی است. اگر آدم پرحوصله ای باشد میتواند خیلی خوب رمزهای عرفانی داستان را استخراج کند. شاید سیب هم رمز باشد. رمز همان گناه اولیة آدم و حوا (original sin).
بگذریم... میبینید که زن چه اندازه قدم به قدم و آهسته، مرد را با محیط جدید آشنا میکند؟ تکلم با صدای بی صدا. باور ناموجودات. شنیدن ناشنیدنیها. زندگی با نامحسوسات. وصال و وحدت و فنا. (اگر حوصله داشتید یکبار دیگر اینها را با شبهای مختلف داستان تطبیق بدهید.)
و نهایتاً صبح روز دهم که کمیسر وارد میشود و اندکی پیچیدگی داستان را کاهش میدهد. زن و مرد، آدم و حوا، انسان و الهة مرگ، دیگر آنجا نیستند و بوی سیب سالن نمایش را پر میکند...
پرحرفی کردم و سرتان را درد آوردم. شرمنده. 16/2/82
قدری بدتر از بد
هو
حالم از بد، قدری بدتر است؛ گرفتهام. استاد چند روز پیش - البته به لطف - گفت: "حسودیم میشود؛ کاش من هم معلمانی مثل تو داشتم." از سوی دیگر هرچه میکنم، نمیتوانم درد مانی را چاره کنم. هر اندازه فکر میکنم نمیفهمم جه میخواهد. پرخاش میکند؛ داد میزند و حتّی مرا هم مؤاخذه میکند.
افسرده از این وضعیت بغرنج، بیشتر از خودم نااُمید میشوم. صحبت استاد را باور نمیکنم... همه چیز مسخره شده است! استاد، - که پیش از این با زخمزبانها و مخالفتهای قاطع و حتّی خندههایش بیشتر خشنودم میکرد - از کارم تعریف میکند و از سوی دیگر از علاج درد دوست و دانشآموزم بر نمیایم.
گدای میکده
هو
گدای میکدهام لیک وقت مستی بین
که ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنم
- حافظ
چت
هو
بدجوری سرماخورده بودم. تب داشتم. دیدم آن لاینه. با وضع ناجوری که داشتم سلام کردم و شروع کردیم به حرف زدن. هر لحظه حالم بدتر میشد. لرز گذفته بودم. انگشتام روی کیبورد میلرزیدند و تایپ میکردم. از چشمام آب میامد و دیگه تقریباً هیچ چی رو نمیدیدم. میلرزیدم و تایپ میکردم. صحبت خوبی بود...
گاراژ سرکهایها
ه
خسته از گاراژ سرکهایها برگشتم... حسن امروز با رضا دعوای سختی کرد؛ از اول میدانستم حسن پولدوست است؛ هر هفته رقم بالایی میبرد، ولی اینبار که خواست 100 تومن به رضا "تاوون" بدهد (و رضا به نصف هم قناعت کرد) دعوا راه انداخت و دخالت بیجای پسر حسن و حملة ناگهانیش به رضا سیاه همه چیز را بدتر کرد. بیشک دعوا را حسن شروع کرد، وقتی که گفت: اگه یه قرونش رو کم کنم، مثل توام! و البته رضا خوب جواب داد: شما هیچ جور نمیتونی مث ما باشی. و بعد حسن: تو هیچی نیستی...
اما درست وقتی بزرگان میدان دو طرف را با فرستادن صلوات به "چارک گرو" راضی کردند (در حالیکه رضا حقش یشتر از این بود) حسین (پسر حسن آقا) خیلی ناگهانی به رضا حمله کرد و دیدیم که عدهای بسرعت به طرف در میدوند (شاید دعواهای سختتری دیده باشند که اینطور فرار میکردند...) اما خیلی زود اکبر و رضا و داوود دعوا را خاتمه دادند.
رضا آخر سری، گروی نیم میلیونی کرده بود با جوانی به اسم مصطفی. آب دوم پاهایم بدجوری خسته شده بودند و پس برگشتم. نتیجه را نمیدانم.
فدای نام تو
ه
فدای نام تو بود و نبودم...
تولد فرهاد
هو
فرهاد جان؛ تولدت مبارک! همین.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001