« March 2003 | Main | May 2003 »
مسأله...
هو
مسألة مانی بدجوری وقت و ذهنم را به خودش مشغول کرده است... وقتی دانش آموزم سابقم و دوست امروزم از من میخواهد که کمکش کنم، حتماً هرچه دارم انجام خواهم داد. هر شب، کم و بیش دوساعت با مانی حرف میزنم؛ که خیلی خوب است... اما میترسم کمکی نتوانم بکنم. گرچه، همان حرف زدن هم بیشک کمک است؛ هم به مانی و هم به من.
تعریفِ نشر
ه
این تعریفِ نشر را که روبر اسکارپیت میکند ببینید:
کشیدنِ عمدی و تقریباً ناگهانی رازِ آفرینش به میدان عمومی شهر و قرار دادن آن در انظار مردم، همراه با نوعی خشونت با رضایت خاطر... نوعی بیحرمتی پدیرفته شده.
چقدر حرف در این تعریف هست؛ رنج نویسنده را میشود در همین چند جمله دید. نشر، همراه است با خشونت و بیحرمتی... راست میگوید؛ بخدا راست میگوید.
ایتالیاییها معجزة داستانند...
هو
ایتالیاییها معجزة داستانند... این را قبلاً گفته بودم. "به نوبت" پیراندلو را هم خواندم...
مدیحهای برای ابراهیم
هو
نشسته بودیم و برایش "مدیحهای برای ابراهیم" میخواندم. باران گرفت. میخواندم و قطرههای باران بر صفحات کتاب مینشست. تمام که شد، گفت: "کسی کتاب رو ببینه، فکر میکنه موقعی که میخوندی گریه میکردی..." گفتم: "اشکالی نداره؛ گاهی اوقات استنباطهای غلط نتیجههای خوبی میدن..." خندید. آفتاب شد.
"نسبیگرایی فرهنگی" در گاراژ سرکه ایها
معنی "نسبیگرایی فرهنگی" را در "گاراژ سرکهایها" خوب میفهمی. گرچه از نظر جامعهشناسی انحراف، خرده فرهنگ گاراژ سرکهایها (اگر بتوان چنین نامی برآن گذاشت؛ چراکه به اعتقاد بعضی فرهنگشناسان، "فرهنگ" و به تبع آن "خرده فرهنگ" تنها شامل عناصر ارزشی میشود.) خرده فرهنگی "منحرف" است و شاید بتوان شرط بندی (گرو کردن) را جزء "جرایم بدون قربانی" تقسیم بندی کرد، اما پس از مدتی با آنها بودن، نه به کشتن دادن خروس را "بد" و "غیر ارزشی" میبینی و نه مک زدن خون خروس را. حتی گاهی میتوانی غم خروسباز را هم درک کنی؛ غم پدرانه. خروسباز، با کلی مرارت و مشقت، از خروس و مرغ مورد نظرش جوجه تولید میکند؛ امیدوار به اینکه در میان این جوجهها، خروس خوش جنگی هم باشد. جوجة خروس را از چندماهگی ورزش میدهد و با آن تمرین و "کسو" میکند و بعد وقتی که خروس را به میدان میفرستد کاملاً آگاه است که زنده برگشتنش یا حداقل بینا برگشتنش با خداست. تا در محیط نباشی، همه چیز وحشیانه و "جرم" و "جنایت" است؛ همینکه یک روز را در "گاراژ" میگذرانی، میفهمی آنگونه که گمان میکردی هم نیست.
عکس و فیلم اتنوگرافیک
هو
امروز صبح و عصر رفتم دانشگاه تهران. دفعة اول (10 صبح) برای قراری که دربارة "تک نگاری گاراژ سرکه ایها" با دکتر رفیع پور داشتم و دفعة دوم (5 عصر) برای سخنرانی "عکس و فیلم اتنوگرافیک" (انجمن انسان شناسان ایران) . میهمانان انجمن خسرو سینایی (کارگردان) و نصرالله کسرائیان (عکاس) بودند. جلسه بیشتر به پرسش و پاسخ و بیان تجربیات میهمانان گذشت. بعضی حرفها را خیلی پسندیدم. مثل جملة ساده – اما کلیدی – کسرائیان: "عکاس نباید طلبکار موضوعاتش باشه..." یعنی وقتی که مردمنگار وارد محیط جدیدی میشود نباید انتظار داشته باشد که همه کارشان را مطابق خواست و زمانبندی و ... عکاس انجام دهند و همینطور "عکاس نباید آرامش فضا رو بهم بزنه". این مورد را هم به شدت قبول دارم و در عکاسی از گاراژ سرکه ایها هم رعایت کردم. هر موقع که احساس میکنی که محیط نسبت به دوربینت حساس شده باید خیلی راحت درش را ببندی و جمعش کنی. رعایت همینها باعث شده که کسرائیان مجبور بشود برای کتاب "ترکمنهای ایران" بیست و هشت بار به منطقة ترکمن نشین ایران مسافرت کند. غیر از اینها هم البته هزار و یک جور کلک و به قول کسرائیان "راز حرفه ای" هست که باید رعایت شود.
از رهنمودهای بعد از جلسة سینایی هم در مورد "عکس دیدن" خیلی استفاده کردم. سینایی مرد باسواد منحصر بفردی در زمینة مستند است. هم – حتماً با تمرین زیاد – خوب میبیند و هم ابزارش را خوب میشناسد.
پ.ن. در همان جمع دو – سه نفرة پایان سخنرانی و هنگام پذیرایی که با سینایی صحبت میکردیم، رو به من کرد و گفت "من آدما رو از چشماشون میشناسم. چشمای شما آشناست. شما رو جایی دیدم." من هم خودم را معرفی کردم و کلی سلام و احوالپرسی و تعارفات معمول و اینکه سلام برسانند... برایم جالب بود که آقای سینایی، آدمها را با چشمهایشان میشناسد؛ روش خوبی است!
رضا سیاه...
رضا سیاه، معتاده. رضا سیاه، خروسش رو به 200 تومن گرو میکنه. خوب میجنگوندش. رضا، جلوست. حریفش – حسین – تا حالا دو تا آب گرفته. قطره به خوردِ حیوون داده. معلوم نیست چه کوفتیه؛ خودش میگه دوای شفابخش. با اینهمه، خروس رضا سره. رضا، پشت سر هم سیگار میکشه. خروسش خار میخوره. بدجوری شاهرگش پاره میشه. خون تموم سر خروس رو پوشونده. رضا، اما آب نمیگیره. خونش رو زبون میزنه. مک میزنه. رضا، معتاده. میگن دوافروشه. پول گرو رو خرج عملش میکنه. دهنش رو پر از آب میکنه و میپاشونه به صورت خروس. خروس رضا، عقب افتاده. خروس رو فتیله میکنه. رضا پیشونی نداره؛ بخت و اقبالش کوتاهه. حسین، پشنهاد میده چارک گرو، خروسا رو بردارن. رضا زیر بار نمیره. حسین کلک بازه، خروسباز نیست. رضا اما عشقبازه. وضع خروس رضا بدجوری خرابه. حسین لج کرده. به داوود میگه، اگه رضا پشیمون بشه من دیگه خروس رو بر نمیدارم؛ باید تاوون بده؛ بعداً از من نخواه، که روتو زمین میندازم. رضا پشیمون شده. میخواد چارک برداره. میدونم اگه پولش رو نمیخواست، زیر بار نمیرفت. آخه، رضا غیرتی میجنگونه؛ نه، مثل حسین کلک باز نیست. بزرگا پا در میونی میکنن، هر دو طرف به نصف گرو رضایت میدن. خروسا رو بر میدارن. رضا 100 تومن تاوون میده. رضا، معتاده؛ اما مَرده. عشقبازه. رضا، پیشونی نداره؛ دیگه کسی رو خروسش نمینده...
یک پژوهش خشن آقای امیرخانی
ه
از دست آقای امیرخانی یک کمی عصبانی شدم! چرا؟ چون ایدة به این قشنگی رو تو داستان کوتاه آخرشون "یک پژوهش خشن" تلف کردن. ایده، همونیه که توی "کارسوق ادبیات" سازمان تابستون در موردش بهم گفتن و بعد من هم توی یکی از کارگاههای داستان اجراش کردم... بچه ها با این ایده داستانهای قشنگتری نوشته بودن؛ حتی به مراتب – شرمندم! – قشنگتر از آقای امیرخانی... البته این ایده در دست آقای امیرخانی حتماً به یک همچین چیزی تبدیل میشد؛ از قبل هم معلوم بود!
بگذریم... اما داستان کوتاه آخری مصطفی مستور رو خیلی پسندیدم : "تکوین فعل خداوند". همون مصطفی مستور سابق رو میتونین تو این داستان پیدا کنین. توی این داستان هم جملة قشنگ اول "روی ماه خداوند را ببوس" آمده: هرکس روزنه ایست بسوی خداوند، اگر اندوهناک شود؛ اگر بشدت اندوهناک شود.
دکتر نراقی در باشگاه اندیشه
هو
دیروز توی "باشگاه اندیشه"، دکتر احسان نراقی اومده بود و دربارة "نقش مؤسسات پژوهشی در مقابله با بحران مدیریت فرهنگی" صحبت میکرد. از ساعت پنج و نیم عصر تا هشت و نیم اونجا بودم... میخواستم بیشتر بمونم اما از زورِ سر درد بی موقع نتونستم. احسان نراقی، همان احسان نراقیِ نامنظمی بود که انتظار داشتم... امّا خونگرم و صمیمی مخصوصاً با جوونها. از سالهای کودکی و زندگی در کاشان گفت. تا رفتن به ژنو و گذراندن دروس جامعه شناسی با ژان پیاژه تا دکترا. و کار در یونسکو و دانشگاه تهران و تأسیس مؤسسة تحقیقات اجتماعی تا انقلاب و بعد زندان در ایران (سال 61). شاید بعداً مفصل دربارة صحبتهاش بنویسم.... اما کلاً جمع کوچیک و صمیمی بود و نراقی هم خیلی راحت به سؤوالها جواب میداد. با یه خانم روزنامهنگار هم آشنا شدم و قرار شد عکسهای احسان نراقی رو براش بفرستم.
نویسنده - سیاوش اسداللهی
هو
سياوش نامه نوشته و به پیوستش برایم داستانی فرستاده که نظرم را در موردش بگویم. داستانش "نویسنده" نام دارد. گرچه مضمون و درونمایهاش تکراریست؛ اما قلم سیاوش (اول دبیرستان) هم زیباست... بخوانید:
نویسنده
نويسنده سوار قطار شد .جايش را پيدا كرد و نشست . تكاني خورد . ميخواست بخوابد كه پير مرد بغلدستي اش شروع به صحبت كرد . از عروسش گفت كه پسرش را اذيت ميكند . از زنش گفت كه كوفته قلقلي هايش حرف ندارد . از پسر كوچكش گفت كه تازه زبان باز كرده بود . از دهشان گفت كه هلوهاي معروفي دارد . نويسنده نوشت : "روزي روزگاري پيرمردي در دهي زندگي ميكرد كه هلوهاي معروفي داشت ..."
نويسنده از قطار پياده شد . درشكه اي كرايه كرد و سوار شد . درشكه چي ميگفت كه مريض است . ميگفت نميتواند كار كند ولي براي اينكه شكم خودش و زنش و هفت بچه اش را سير كند مجبور شده امروز هم از خانه بيرون بيايد . گفت كه دخلش كفاف كرايه خانه هم نميدهد . مجبور شده هر چهار پسرش را سر كار بفرستد . گفت و گفت و گفت تا نوينده نوشت : " روزي روزگاري درشكه چي جوان و مريضي با هفت بچه و زنش زندگي ميكردند ..."
نويسنده جلوي در كلبه پياده شد . وارد شد . زن خدمتكار جلو آمد . كلاهش را گرفت . نشست و شروع به درد دل كرد . صبح به بازار رفته بود . حتي نتوانسته بود يك تخم مرغ بخرد . قيمتها خيلي بالا بود . حقوق مستخدمي كفاف نميداد . خيلي كارهاي ديگر ميكرد ولي باز هم پول كافي نداشت . ميگفت اگر حقوقش را زياد كنند شايد بتواند كمي گوشت و نان براي سه پسر گرسنه اش بخرد . نويسنده نوشت :"روزي روزگاري زني مستخدم در دهي زندگي ميكرد كه هميشه هشتش گرو نهش بود... "
نويسنده وارد اتاقش شد . آهي از سر آسودگي كشيد . خودش را از طبقه بالاي جامعه ميدانست و همصحبت شدن با چنين افرادي را كسر شان خود ميدانست . ولي هميشه نزاكت را رعايت ميكرد . با خود گفت اين فرصتي است كه هميشه انتظارش را ميكشيدي ... سكوت ، تنهايي و طبيعت . يالا ... شروع كن . ماشين تحرير را جلو كشيد . دستش را روي دكمه ها گذاشت . نميدانست چه بنويسد . با خود گفت لعنتي ... اين همه سال دنبال يك ويلاي كوچك مشرف به كوهستان ميگشتي . ديگر چه مرگت است؟ نميدانست چه طور شروع كند . هيچ شروع مناسبي براي شاهكار ادبي اش به ذهنش نميرسيد . بلند شد . كلاهش را برداشت و از خانه بيرون رفت .
31 فروردين 1381 - 11:6
محصول استراتژیک
هو
امروز سر کلاس جامعه شناسیِ روستایی اعصابم خورد شد! استادم – که انصافاً استاد خوبیه – میگفت یکی از پیامدهای منفی اصلاحات ارضی این بود که زمینها به زیر کشتهای غیراساسی – اما پرسود – رفتن. این، البته به دلیل پیدایی قشر جدیدی در جامعة روستایی به نام "مالک – سرمایه دار" بود. بعد مثال میزد که تولید هندونه جای تولید گندم رو گرفت. یا مارچوبه تولید میشد که هیچکس نمیشناخت و استفاده نمیکرد؛ اما بازار برون مرزی خوبی داشت.
من هم فکر میکردم خوب چه اشکالی داره؟ عیبش اینه که از خارج گندم وارد میکنیم؟ خوب، بکنیم! چه ایرادی داره. گندم استراتژیکه؟! کی میگه استراتژیک؟ بقول دوست همکلاسیم، "محصولی که پاکستان صادرش میکنه، دیگه استراتژیک نیست!" صحبت مواقع بحران رو هم نکنین... مگه زمان جنگه (مثل اینکه هست!) که رنامه ریزیهای کشور رو برای مواقع بحرانی انجام بدیم... خوب وقتی که توت فرنگی رو میتونیم با قیمت بیشتر صادر کنیم و بجاش گندم رو با قیمت کمتر وارد کنیم، چه اشکالی داره اگه همة مزارع برنج و گندم رو تبدیل کنیم به مزرعة توت فرنگی؟ نمیدونم؛ اما برام بی معنیه اگه کسی بگه گندم استراتژیکه؛ توی این شرایط که هر موقع اراده کنیم میتونیم از پاکستان و حتی ویتنام (این بار آخر از ویتنام گندم وارد کردیم؛ بخاطرِ اینکه ارزون میدادن تا مشتری بشیم!) گندم بخریم، گندم استرتژیک نیست!
خدا کنه، اینها به گوش بابای احسان نرسه!!!
گاراژ سرکه ایها
هو
خیابان مولوی – صاحب جمع - گاراژ سرکه ایها... جایی که جمعة هر هفته بساط شرطبندی و خروسبازی بپاست. البته خودشان شرط بندی را "گرو کردن" و خروسبازی را "عشقبازی" میدانند.
امروز از ساعت 10 صبح تا سه بعداز ظهر آنجا بودم. اگر قرار باشد "مونوگرافی گاراژ سرکه ایها" – حتی در همان اندازة کوچک و مقدماتیش – آماده شود، لازم است 4-5 هفتة دیگر هم به گاراژ بروم. وسایل همراهم واکمن بود و دوربین. از قلم و کاغذ خبری نبود؛ چرا که همراه داشتن دوربین خودش به اندازة کافی برای "عشقبازهای" مولوی نامأنوس و عجیب است؛ خصوصاً دوربین دیجیتال! چه برسد به قلم و کاغذ وسط آن بساط. واکمن هم البته مخفی بود و میکروفونش را به سر آستینم بسته بودم؛ به نظرم بهترین جا بود.
آدمهای زیادی را شناختم: اکبرِ رجب آقا - رضا سیاه – حسین بروجردی – داوود – جواد نقاش – محمد نونوا - التماس – عارف – آق فری - جمشید - ...
اصطلاحهایشان را هم تا حد خوبی شناختم: گرو کردن – قد دید زدن – قدرِ هم بودن – چوب – خار – لول – پرمرغی – صابونی – ابرش - کُره کردن – فتیله کردن - ...
امروز دو تا "گرو" را دنبال کردم؛ یکی سیصد هزار تومانی – که در نهایت مساوی شد؛ البته یکی از خروسها هر دو چشمش را و دیگری یک چشمش را از دست داد. و یک گروی چهل و پنج هزار تومانی – که برنده داشت؛ ولی نیمه های جنگ "چارک"-ِ گرو را کم کردند.
عکسها اما چندان خوب از آب در نیامد. شلوغی بساط و خستگی از چهار ساعت ایستادن مستمر باعث آن است البته.
از مولوی هم به سمت توپخونه، رانندة شخصی، نوار جواد یساری (احتمالاً؟) گذاشته بود و در همان حال و هوای جنوب شهری میخواند:
چشمای تو چشمة قهر و نازه
لبهای تو یک گل نیمه بازه
خبر داری به جای دل تو سینه ات
یه شیطون کوچیک حیله بازه
باغ من و بهشتم
معنی سرنوشتم
تو دفتر دل خود
اسم تو رو نوشتام
اول هر ترانه ام
اسم تو رو نوشته ام
من از همه عاشقا عاشقترم
ناز تو رو به جون و دل میخرم
تو زندگی - عزیز من! –
میخوام باشه سایة تو بر سرم
در اولین فرصت هر آنچه را دیده ام، مینویسم تا فراموش نشود. شنبة هفتة بعد هم باید دکتر رفیع پور را در دانشگاه تهران ملاقات کنم و عکسها را نشانش بدهم.
همین.
چشمش...
ه
چشمش بی بلا!
جمعیت شناسی ایران
هو
امروز کلاس جمعیت شناسی ایران داشتم که به دلیل عصبانیت استاد نیم ساعت زودتر تعطیل شد! حقیقتش استاد دچار عصبانیت علمی شد! وقتی که داشت دربارة ویژگیها و ساختار سنی – جنسی ایران توضیح میداد، رسید به پیش بینی حدود سال 1390 (پایان دهه). داشت توضیح میداد که ساختار سنی ایران از نظر فعالیت در آن سالها بسیار مطلوب خواهد بود – حتی مطلوبتر از کشورهای توسعه یافته. چرا که جمعیت بالقوه فعال ما (15 تا 64 ساله) بالا خواهد بود و از سوی دیگر یکی از دو بخش بالقوه مصرف کننده – سالخوردگان بالای 65 ساله – بسیار کمتر از کشورهای توسعه یافته. و از این نظر جمعیت ایران حالتی ویژه و استثنایی را تجربه خواهد کرد. کلی از وضع آینده تعریف کرد؛ اما انگار یک دفعه یادش آمد که این جمعیت "بالقوه" فعال است و نه "بالفعل" و بعد آمار "بالفعل"ها را داد و ارزیابی آینده و اینکه هرسال پس از این چند نفر وارد عرصة اقتصادی میشوند و زنها این وسط چه کاره اند و این حرفها... و بعد دیدیم وضع نه تنها خوب نیست؛ تازه بد هم نیست؛ بلکه فاجعه است! ایجور شد که یک دفعه حال استاد بد شد و گفت "من دیگه نمیتونم ادامه بدم!" حق داشت واقعاً. همه پکر از کلاس بیرون میرفتند...
کوزت کوچولو
هو
کوزت کوچولو مثل کلفتی در خانة تناردیهها کار میکند و میخواند:
There is a castle on a cloud,
I like to go there in my sleep,
Aren't any floors for me to sweep,
Not in my castle on a cloud.
There is a room that's full of toys,
There are a hundred boys and girls,
Nobody shouts or talks too loud,
Not in my castle on a cloud.
There is a lady all in white,
Holds me and sings a lullaby,
She's nice to see and she's soft to touch,
She says "Cosette, I love you very much."
I know a place where no one's lost,
I know a place where no one cries,
Crying at all is not allowed,
Not in my castle on a cloud.
چقدر قشنگ و کودکانه میخواند. عاشق این قطعة اپرای بینوایان هستم...
جامعه شناسی کنت و ترس از مرگ
ه
میدونستی جامعه شناسی کنت هم با ترس از مرگ (بهتر بگویم؛ آرزوی جاودانگی) شروع میشود؟! میخندی؟!
کنت، ایدهآلیست بود: اول فکر تغییر میکند و بعد ماده؛ پس رشد فکر، پایة مراحلِ رشد سهگانه (ربانی، متافیزیک و تحققی) است. امّا فکر چطور رشد میکند؟ با ترس از مرگ! کنت میگوید؛ به من ارتباطی ندارد.
گمان کنم مریض شدهام؛ شاید هم دیوانه... دوباره که به "سرشت سوگناک زندگی"-ِ اونامونو برگشتهام، بدجوری احساس میکنم همه چیز به "دردِ جاودانگی" مربوط است به همان وجه غالب تراژیک زندگی. راستی، جامعهشناسی قرن نوزده خیلی بامزه بوده! نبوده؟!
من کیستم!؟
هو
من کیستم!؟ "اوبرمانِ" دو سنانکور میگوید:
برای جهان هیچم، اما برای خودم همه چیز.
فیل - اسلاومیر مروژک
هو
فیل
اسلاومیر مروژک Slawomir Mrozek - لهستان
ترجمة اسدالله امرایی
مدیر باغ وحش ثابت کرد آدم نوکیسه ای است. او از جانوارنش بعنوان پله های ترقی شغلی استفاده میکرد و نسبت به اهمیت آموزشی مؤسسة خود بی تفاوت بود. در باغ وحش او، زرافه گردن کوتاهی داشت؛ گورکن پوزه نداشت و طوطیهای جیغ جیغو همة علاقه شان را از دست داده بودند. یا جیغ نمیکشیدند یا با بی میلی – آن هم به ندرت – جیغ میکشیدند. این جور کم کاریها اصلاً مجاز نبود، خصوصاً به این دلیل که گروههایی از بچه مدرسه ایها برای بازدید به آنجا میامدند.
باغ وحش توی یکی از شهرستانها قرار داشت و جای بعضی حیوانات مهم مثل فیل خالی بود. سه هزار خرگوش هم جای خالی این غول را پر نمیکرد. خوب، از آنجا که مملکت پیشرفت کرده بود این کمبودها با روشهای برنامه ریزی شده جبران میشد. به مناسبت 22 ژوئیه سالگرد آزادی کشور، باغ وحش اعلام کرد که فیلی را خواهد آورد. همة کارکنان که خود را وقف کارشان کرده بودند خوشحال شدند. خوشحالی آنها از شنیدن خبر نامه ای که رئیس به ورشو فرستاده بود بیشتر شد که در آن نامه از پذیرش تخصیص بودجه خودداری شده بود و در عوض تهیة فیل از راه مقرون به صرفه را پیشنهاد کرده بود.
او نوشته بود "من و همکارانم کاملاً میدانیم که خرید فیل چه بار گرانی بر دوش معدنچیان و ریخته گران لهستانی تحمیل میکند. در راستای کاهش هزینه ها پیشنهاد میکنم به جای فیل موصوف در نامة شما از محصولات خودمان بهره گیری کنیم. میتوانیم فیل لاستیکی درست کنیم؛ به اندازة فیل واقعی و آن را باد کنیم و پشت نرده ها بگذاریم. آنرا چنان رنگ میکنیم که اصلاً قابل تشخیص نباشد. چون فیل اساساً حیوان تنبلی است و حرکت زیادی نمیکند یادداشتی میچسبانیم به نرده ها و میگویم این فیل بخصوص خیلی تنبل است و تکان نمیخورد. پول حاصل از این صرفه جویی را به خرید هواپیمای جت و محافظت از ساختمانهای قدیمی کلیسا اختصاص بدهید. چنانچه استحضار دارید طرح و اجرای این برنامه ابتکار خود بنده است و در راه اهداف مبارزه و اهداف مشترک. من چه و چه ها، ..."
این نامه بایستی به دست کارمندی وازده که به وظایف خود فقط از دید دیوانسالاری صرف نگاه میکرد و فقط برایش کاهش هزینه ها مهم بود رسیده باشد. طرح مدیر را پذیرفتند. با دریافت مجوز وزارتخانه مدیر دستور ساخت فیل لاستیکی را صادر کرد.
قرار شد از دو طرف دو نفر آن را باد کنند. برای آنکه عملیات لو نرود، شبانه پیگیری میشد، زیرا مردم که شنیده بودند فیل به باغ وحش میاورند مشتاق بودند آن را تماشا کنند. آقای مدیر هم عجله داشت کار را سریع تمام کنند چون هم انتظار پاداش داشت و هم اینکه مایة ترقی اش میشد.
دو نگهبان توی کارگاه افتادند به بادکردن فیل، حالا باد نکن کی باد بکن! بعد از دو ساعت جان کندن دیدند این لاستیک فقط کمی بالا آمده و هیچ شباهتی هم به فیل ندارد. شب ادامه داشت. بیرون از آنجا صداها خاموش میشد و تنها صدای الاغها سکوت شب را میشکست. نگهبانها خسته و کوفته کار را ول کردند تا مطمئن شوند که باد فیل در نمیرود. آنها که دیگر جوان نبودند، به این جور کارها عادت نداشتند.
یکی از آنها گفت: اگر همین طور پیش برویم، تمام شب باید فیل را باد کنیم. تازه به زنم چه بگویم؟ مگر باور میکند که من تا صبح فیل باد میکردم؟!
نگهبان دوم گفت: راست میگویی. باد کردن فیل کار روزانة ما نیست. همه اش به خاطر این رئیس چپگرا ست.
دوباره باد کردن فیل را از سر گرفتند؛ اما بعد از نیم ساعت از نفس افتادند. برجستگی روی زمین زیاد شده بود اما هیچ شباهتی به فیل نداشت.
اولی گفت: دقیقه به دقیقه بدتر میشود.
دومی گفت: بلی کار خیلی سختی است. بیا نفسی تازه کنیم.
موقعی که استراحت میکردند یکیشان چشمش افتاد به لولة گاز. به همکارش گفت نمیشود با گاز فیل را باد کنند؟
تصمیم کرفتند امتحانی بکنند. شلنگ گاز را بستند به فیل و شیر را باز کردند. در عرض چند دقیقه حیوان گنده ای جلو آنها قد کشید. چه کیفی کردند! کاملاً واقعی به نظر میرسید. پاهای تنومند مثل ستون، گوشهای عظیم و خرطومی دراز. مدیر باغ وحش شهرت طلب بااطمینان فیلی را به باغ وحش آورده بود.
نگهبانی که به فکر لولة گاز افتاده بود، گفت: حرف ندارد. راه بیفت برویم خانه.
صبح روز بعد فیل را بردند به قفس مخصوص وسط باغ وحش نزدیک قفس میمونها. کنار یک سنگ درست و حسابی و بزرگ، فیل خیلی باشکوه و سرزنده به نظر میامد. یادداشت بزرگی هم چسبانده بودند: "این فیل بخصوص خیلی تنبل است و حرکت نمیکند."
اولین گروه بازدیدکنندگان صبح بچه های مدرسة منطقه بودند. معلم مسؤول آنها سعی میکرد درس عینی دربارة فیل به آنها بدهد. بچه ها را جلو قفس فیل ردیف کرد و گفت: فیل از پستانداران گیاهخوار است. با کمک خرطوم بلندش درختهای کوچک را میکند و برگهای آن را میخورد.
بچه ها هاج و واج حیوان گنده را نگاه میکردند و انتظار داشتند درختی را بکند، اما حیوان از پشت میله ها تکان نخورد.
- ... فیل از بازماندگان نسل منقرض شدة ماموتهاست. تعجبی هم ندارد که الان بزرگترین جانور روی خشکی است.
شاگردهای خیلی باهوش و فعال یادداشت برمیداشتند.
-... تنها فیل از وال سنگینتر است، اما وال در دریا زندگی میکند با اطمینان میتوانیم بگوییم که فیل سلطان بلامنازع خشکی است.
نسیم ملایمی برگ درختها را به جنبش درآورد.
- ... وزن فیل بالغ بین چهار تا شش تن است.
ناگهان فیل تکانی خورد و از زمین کنده شد. چند لحظه آن بالا لای درختان تاب خورد، اما بادی تند آن را کند و به آسمان برد. فقط سایه اش به چشم میخورد. تا مدتی مردم فقط کف پاها و تنةگندة او را میدیدند. یک بار دیگر و تمام. دیگر به چشم نیامد. میمونهای توی قفس وحشت زده و متعجب هنوز آسمان را نگاه میکردند.
فیل را توی باغ گیاهشناسی مجاور پیدا کردند. روی درخت کاکتوس افتاده و پوست پلاستیکی اش سوراخ شده بود.
بچه های مدرسه که این صحنه را در باغ وحش دیدند درس و مدرسه را ول کردند و تبدیل شدند به مشتی ولگرد. بعدها گزارش میدادند که آنها باده گساری میکنند و شیشة پنجره ها را میشکنند. دیگر به فیل هیچ اعتقادی نداشتند.
***
از خواندن داستان حیرت نکردید؟!
طنز شوروی سابق را بسیار دوست داشتم (و دارم). طنز لهستان را هم با خواندن همین یک داستان حتماً دوست میدارم! نمیدانم؛ شاید یکی از بزرگترین مشترکات طنز شوروی سابق و طنزی که خواندم، نقد بوروکراسی است. البته این عنصر، تنها سازندة طنز مورد نظر من نیست. بسیاری عناصر دیگر کنار هم مینشینند تا طنز نوعی (تیپیک) شوروی بوجود میاید؛ عناصری که صحبت درباره شان فرصت بیشتری میطلبد.
اما این داستان؛ دفعة اول که خواندمش حیرت کردم. دفعة دوم اما به تک تک جمله ها دقت کردم.
بسیاری تفسیرها میشود از داستان کرد و در مورد آن صفحه ها نوشت؛ مثلاً در مورد مدیر "چپگرا"ی باغ وحش که از حیواناتش – مثلاً از "طوطی"هایی که دیگر "جیغ" نمیکشند و بیشک از فیل – برای "ترقی" سود میبرد. فیلی که قرار است به مناسبت سالگرد "آزادی" کشور وارد "باغ وحش" شود. فیلی که "غول" است و سه هزار "خرگوش" هم جایش را پر نخواهند کرد. فیلی که بازماندة نسل "ماموت"هاست؛ اساساً "تنبل" است و "سلطان بلامنازع" خشکی. فیلی که دو "کارگر" از "دو طرف" (!) در شبی ساکت - که تنها صدای "الاغها" سکوتش را میشکند - "باد"ش میکنند. کارگرانی که بعد از دیدن دسترنج خودشان "کیف میکنند" و مهمتر از همه، دانش آموزانی که دیگر به فیل "اعتقاد" ندارند.
پایان داستان حیرت انگیز نیست؟
خلاصه امروزم با خواندن این نوشته خوب شد. این را میگویند کاربرد دارویی داستان!
هوآن شب پاییزی را یادم
هو
آن شب پاییزی را یادم نمیرود. با استاد دربارة فداکاری صحبت میکردیم. نمیدانم از کجا شروع شد؛ اما بحث به "فدا کاری"رسید. استاد میگفت: "کسی نباید خودش را برای بقیه فدا کند. هر کس باید بکوشد به جایی برسد و همین رسیدنش – خود – بهترین فداکاری برای دیگران است." چه شبهای خوبی بود. "بحث" میکردیم. استاد "درونی تر" از هر موقعی میگفت و من هیجانزده از صحبتهای او مینشستم به گوش دادن... "سرشت سوگناک زندگی" اونامونو را میخواندم. به اینجا که رسیدم، بی اختیار یاد استاد افتادم. بی جهت بقیة متن را با لحن استاد خواندم. اونامونو میگوید:
... از خویشتن خویش کناره کن و بیندیش تا چه میگویند. خود را فدای فرزندانت کن! خودت را فدای آنان کن زیرا متعلق به تو هستند. جگر گوشة تو و ادامة وجود تواند، و آنها نیز به نوبة خود، خود را فدای فرزندانشان خواهند کرد، و آن فرزندان نیز فدای فرزندان خویش و همچنین تا غیرالنهایه پیش خواهند رفت: این فداکاریی عبث است که هیچکس از آن بهره ای نمیبرد. من به دنیا آمده ام که طرحی از خود بیفکنم، ولی دست آخر چه طرحی از خود خواهیم افکند و بر ما چه خواهد گذشت؟ برای حقیقت، خوبی، زیبایی زندگی کن! بیهودگی والا و بی صمیمیتی شگرفِ این رأی ریاکارانه را معاینه خواهیم دید.
بد شد!
ه
بد شد! من قرار بود زنگ بزنم به آرش؛ اما آرش زنگ زد. از بین بچه های دبیرستانی، آرش را خیلی دوست دارم. گرچه مرا آقای فلانی صدا میکند؛ اما واقعاً با هم دوست هستیم.
هرچند وقت یک بار زنگ میزند و درد دل میکند و از تجربه های دبیرستانش میگوید. خیلی وقتها هم همدیگر را میبینیم – با دوستان دبیرستانی دیگرش؛ از جمله سیاوش که قبلاً دربارة او هم نوشته بودم. از قرارهایی که بچه ها میگذارند برای بیرون رفتن، اکثراً به جمع سه نفری آنها، نه نمیگویم. دورة آرش اینها اولین دوره ای بود که درس میدادم. (آرش را خیلی خوب در کلاس 2/1 یادم هست.) دورة خوبی داشتند؛ لااقل شاید به این دلیل که من بیشتر با آنها بودم، بیشتر به همدیگر عادت کرده ایم. جدیداً هم اسم آنهایی را که در المپیاد قبول شده اند، خواندم و خوشحال شدم؛ خیلی.
راز و نیاز
هو
زاهد چو از نماز تو کاری نمیرود
هم مستی شبانه و راز و نیاز من
پیش از چشمان تو... - نزار قبانی
هو
پیش از چشمان تو، تاریخی نبود
در ژنو
از ساعتهایشان
به شگفت نمیامدم
- هرچند از الماس گران بودند -
و از شعاری که میگفت:
ما زمان را میسازیم.
دلبرم!
ساعت سازان چه میدانند
این تنها
چشمان تو اَند
که وقت را میسازند
و طرحِ زمان را میریزند.
*
وقتی بر سر قرارمان میامدم
در لندن
یا پاریس
یا ونیز
یا بر کرانة کارائیب
آن وقت
زمان شکل نداشت
روزها بی نام بودند
و تاریخ اصلاً نبود.
تاریخ
تنها کاغذی سپید بود
که رویش مینگاشتی
هر وقت
و هرچه میخواستی!
*
وقتی تو را میپوشیدم
با بالاپوشی از باران
زمان
به اندازة تو میشد
گاهی
به شکل گامهای کوچکت
چندی
به شکل انگشتانت
انگشتریهایت
یا گوشوارة اسپانیایی ات
گاهی هم
به هیأت بُهت
و اندازة جنون من.
*
پیش از آنکه دلبرم شوی
تقویمها بودند
برای شمارش تاریخ:
تقویم هندوها
تقویم چینیها
تقویم ایرانی
تقویم مصریان.
*
پس از آنکه دلبرم شدی
مردم میگفتند:
سال هزار پیش از چشمانش
و قرن دهم بعد از چشمانش.
*
مهم نیست بدانم
ساعت چند است؛
در نیویورک
یا توکیو
یا تایلند
یا تاشکند
یا جزایر قناری
که وقتی با تو باشم
زمان از میان میخیزد
و خاک من
با دمای استوای تو
در هم میامیزد.
*
نمیخواهم بدانم
زاد روزت را
زادگاهت را
کودکیهایت
و نورسیدگیت را
که تو زنی
از سلسلة گلهایی
و من اجازه ندارم
در تاریخ یک گل دخالت کنم.
*
زمستان لندن مرا آموخت
زرد را دوست بدارم
و همگنانش را
و به شوق آیم
از شکست رنگ زیبایت
آرامش شیرینت
پیراهن سیاه مراکشی ات
و چشمانت
که از سؤال شاعرانه
سرشارند.
*
در زمستان لندن
صدای تو
کلام من
و قاصد عشق
خاکستری است.
*
چرا یکشنبه
وقتی دستانِ من و تو
پلی میسازند
ناگاه
ناقوس کلیساها
طنین میندازند؟
*
نمیتوان کوکت کرد
تعریفت کرد
تصنیفت کرد
تصویرت کرد
- چون زنان دیگر -
که تو
پروانه ای افسانه ای هستی
و خارج از زمان
در پروازی.
*
ساعتهای گرانی
که پیش از عشق تو خریده بودم
از کار افتاده اند
و اینک
جز عشق تو
ساعتی به دستم نیست.
- نزار قبانی؛ ترجمة موسی بیدج
خاطره...
خاطره...
وقتی میگن به آدم دنیا عمرش دو روزه
دل ادم میسوزه
ای خدا! ای خدا!...
حوزه های فرهنگی بجای محدودة جغرافیایی
ه
یکی از علتهای اصلی غیرکاربردی بودن مطالعات جامعه شناسی در ایران، انجام بررسیها در "محدودة جغرافیایی معین" است. در حالیکه به نظر میاید درست تر آن باشد که بررسیها، در "حوزه های فرهنگی مشخص" انجام شود. مخصوصاً در ایران که بهر حال حوزه های فرهنگی متفاوت گاه در یک محدودة جغرافیایی نسبتاً کوچک وجود دارند. مثلاً کسی اگر بخواهد فلان مشکل زنان را بررسی کند، بهتر است بجای آنکه آنرا در استان آذربایجان انجام دهد در حوزة فرهنگی کردهای آذربایجان، آذریهای آذربایجان و ... به همین ترتیب دیگر حوزه های فرهنگی استان عمل کند. احتمالاً نتیجة بهتری میگیرد. فرهنگ بسیار مهم است. اما براحتی فراموشش میکنیم!
چشم این و اون
هو
تو چشم این و اون نگاه میکنم تا اون چشمای گمشده رو دوباره پیدا بکنم.
شعر - اونامونو
هو
امروز برای امیرمسعود که نامه نوشتم، دوباره یاد "میگل دِ اونامونو" افتادم. چقدر دوست دارمش این نویسندة اسپانیایی قرن نوزده و بیستمی را.
یکی از شعرهایش را هم میپسندم؛ امّا ترجمه اش را – که اتفاقاً برندة جایزة "ابن عربی" از دولت اسپانیا شده – خیلی دوست ندارم. در آغاز شعر میگوید:
ایمان خودخواه، ایمانِ کافر
آنکه شک نمیکند
آنکه خدا را بر ذهنمان زنجیر میکند.
کافران میگویند:
"خداوند از دهان من با تو سخن میگوید"
و در سینة تو میشنوند:
"از دهان خداوند با تو سخن میگویم"
اه، ای "حقیقت" به تو عشق نمیورزد او که هیچگاه شک نمیکند
او که در اندیشة به دست آوردنت است
چرا که تو نامتناهی هستی
و در ما نمیگنجی ای "حقیقت"
ای "حقیقت"، تو مرگ هستی
عقل بیچاره با دریافتنت میمیرد.
.
.
.
[ترجمة مهدی شفیع آبادی]
نقش چشماش
ه
چرا نقش دو تا چشماش از ذهن من نمیره؟!
سال نوتون مبارک!
ه
خیلی بده که روز اول بعد از تعطیلات بری دانشگاه و بجای اینکه تو به استادت سال نو رو تبریک بگی، اون تبریک بگه! کلی خجالت زده شدم و همین خجالت باعث شد، هر کسی رو ببینم قبل از سلام و احوالپرسی بگم "سال نوتون مبارک!"...
چشماش...
هو
چشماش... هیچ وقت یه جفت چشم به این قشنگی دیده بودی؟!
فرق ساختگرایی و مکاتب بعدی
هو
نوشته بودم که ساختارگرایی را بهتر میفهمم تا بعدیهایش را؛ فرض کن پساساختگرایی یا هرمنوتیک را. دلیلش را فهمیدم؛ به گمانم از کتاب بابک احمدی - "ساختار و هرمنوتیک". به نظر میاید، ساختارگرایی به علم دقیق نزدیکتر است. علمی که دوست دارد محدود باشد. امّا هرمنوتیک - فرضاً - بیشتر فلسفی است. هرمنوتیک دوست دارد خودش را تا آنجا که میتواند گسترش دهد. بطور مثال میپرسد: آیا تأویل همان فهم انسان است؟ (مانند هایدگر) و اینگونه خودش را با تمام مشکلات فلسفی که "شناخت" دارد، درگیر میکند. به قول بابک احمدی، "هرمنوتیک ما را با قانون بنیادین سخن فلسفی که ما بسیار میپرسیم و به ندرت پاسخ میابیم روبرو میکند." (ص 64)
یه این جملهام ایراد نگیرید: علم با پاسخ دادن به پرسش، صورت مسأله را تا حد خوبی محو میکند؛ دنیای علم به پاسخ میرسد و به سراغ پرسش بعدی میرود. امّا فلسفه با پاسخهایش صورت مسألة اولیه را از بین نمیبرد. (به همین خاطر به نظر میاید مکتب به معنای فلسفیش را در علم نباید بتوانیم سراغ بگیریم.)
نیچه، حقیقت و قدرت
هو
نیچه دیوانه است! آنجا که میگوید: حقیقت، ارادة معطوف به قدرت است. حقیقت، آنچیزی است که انسانها بنا به خواست قدرتشان تأویل میکنند و بعد میپرستندش. چون خواستها گوناگون و تأویلها بسیار است، حقیقتها هم فراوانند و پس حقیقتی وجود ندارد. ارزش جهان به تأویلهای ماست و پس جهان نه معنایی دارد و نه ارزشی...
گفته بودم؛ نیچه دیوانه است و حتی حقیقت - آن حقیقتی که ادعا میکند وجود ندارد - راهش از جنون میگذرد. به نظرم.
کاوه گلستان
عکسهای سیاه کاوة گلستان را خیلی دوست داشتم. روانش شاد...
جل الخالق...
ه
چشماش... جل الخالق... کو محتسبی که مست گیرد؟
فاجعة جنگ
هو
یادم میاید شهریورماه سال 76 پس از نمایش عمومی فیلم "عروس آتش" در جلسه ای خدمت آقای خسرو سینایی (نویسنده و کارگردان) بودیم. کسی، دربارة انجام فیلم پرسید و اینکه چرا نشان ندادید که شخصیتها مردند یا زنده ماندند؟ آقای سینایی پاسخ جالبی دادند. گفتند: چه اهمیتی دارد که کدامیک زنده ماندند یا مردند. مهم این است که فاجعه شکل گرفته.
***
خواستم بگویم، چه اهمیتی دارد برنده و بازندة جنگ کیست؟ مهم این است که فاجعة دیگری شکل گرفته. فاجعه! میفهمی؟! فاجعه یعنی مرگ کودکان. یعنی ضجه زدن مادران. یعنی غم پدرانی که مشت مشت خاک وطن یر سر میریزند. فاجعه یعنی خشونت پاسخِ خشونت؛ یعنی جنگ. جنگ آنها که – به قول دکتر شریعتی مرحوم - هم را نمیشناسند و میمیرند، برای آنها که هم را میشناسند؛ اما نمیمیرند!
فاجعه یعنی بزرگ شدن کودکان در دنیایی که هرچه میشنوند و میبینند، جنگ است. فاجعه یعنی کودکی که تحلیل جنگی دارد و دربارة قیمت نفت پس از جنگ سلطه بحث میکند و پدر گل از گلش میشکفد که پسر سیاست میداند!
باز یاد پدر فیلم "زندگی زیباست" میفتم که چگونه زندگی در آن اردوگاه کار را برای پسر کوچکش، بازی نشان داد و حالا ما که بازی را هم جنگ نشان میدهیم. فاجعه یعنی ما... من و تو فاجعه ایم؛ میغهمی؟
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001