« February 2003 | Main | April 2003 »
تولدت مبارک!
ه
سام عزیزم، تولدت مبارک...
دیروز را تمام وقت، مشغول جشن تولد سام بودیم. خیلی خوش گذشت. سلامتی همة دوستان!
تودوروف ساختگرا
هو
نوشتههای تودوروف ساختگرا را کمکم بهتر میفهمم؛ یا لااقل سعی میکنم بفهمم! اما نمیدانم با کسانی چون دریدا چطور کنار بیایم... خب، نمیفهمم و نمیدانم چه تلاشی برای فهمش باید بکنم؛ باور کنید دومین مشکل از اولی ناراحت کنندهتر است. خلاصه اینکه با "بوطیقای ساختگرا"ی تودوروف مشغولم؛ باید بخوانمش و گزارشش را به استاد بدهم. همین!
جامعه شناسی ادبیات
هو
با وجود حضور محسوس "ادبیات" فارسی، جای "جامعه شناسی ادبیات" در ایران خالی است. آنچه بیشتر در اذهان هست، "اجتماعیات در ادبیات" است که با دکتر صدیقی شروع شد و دکتر روح الامینی ادامه اش داد. البته، دکتر ایرانیان هم – که از نیمسال گذشته پس از بیش از بیست سال وقفه، دوباره تدریس در دانشگاه را آغاز کرده – در پیشبرد این رشته مؤثر بوده.
اما آنچه در "جامعه شناسی ادبیات" در ایران بیش از همه کارگر بوده، آثار محمدجعفر پوینده است که او هم زود رفت و – ظاهراً – با مرگش – قتلش – جامعه شناسی ادبیات با رکود مواجه شد. اگر پوینده زنده بود، بیشک بسیاری حرکتهای نو در این رشته پدید میامد؛ رشته ای که - همانند دیگر جامعه شناسی ها – در آفرینش هنری یک فرد را به تنهایی مورد نظر قرار نمیدهد و اثر را بیان نوعی آگاهی جمعی میداند که هنرمند با شدتی بیش از اکثر افراد در تدوین آن شرکت میکند.
پوینده با ویرایش ترجمة اثر معروف روبر اسکار پیت، "جامعه شناسی ابیات" (ترجمة دکتر مرتضی کتبی)، ترجمة اثر گرانقدر لوسین گلدمن "دفاع از جامعه شناسی رمان"، ترجمة "جامعه شناسی رمان: بالزاک، زولا، استاندال" نوشتة جورج لوکاچ و نیز ترجمة مقالات متعدد تأثیرگذار از صاحبنظران بی بدیلی چون آدورنو، باختین، کوهلر، گرامشی، گلدمن، لوکاچ و ... در کتابی با نام "درآمدی بر جامعه شناسی ادبیات" اصلی ترین گامها را در ارائة "ادبیاتِ جامعه شناسی ادبیات" برداشت و این گامها را با ترجمة "سودای مکالمه، خنده، آزادی" (باختین) "جامعه، فرهنگ، ادبیات" (گلدمن) و نیز "مکتب بوداپست" (لوکاچ و شاگردان او) کامل کرد.
پوینده با ترجمة این کتابها، اصلی ترین شاخه های جامعه شناسی ادبیات را به ایرانیان معرفی کرد: با "جامعه شناسی ادبیات" (اسکارپیت – مکتب دانشگاه بوردو) شاخة پوزیتیویستی و با ترجمة آثار لوکاچ، گلدمن و دیگران، شاخة کمتر پوزیتیویستی – و به زعم من، ارزشمندتر - جامعه شناسی آفرینش ادبی را.
خلاصه اینکه، جامعه شناسی ادبیات در ایران کمتر مورد توجه قرار گرفته؛ در حالیکه ادبیات ایران بیشک گنجایی مطالعات افزونتر را دارد.
پ.ن. یکی از افرادی که گویا پایان نامة دکتری خود را در حوزة "جامعه شناسی ادبیات" نوشته، دکتر شادرو – عضو هیأت علمی دانشگاه علامه طباطبایی – است که امروزه البته درسهای "آمار در علوم اجتماعی" و "روش تحقیق" و "تکنیکهای خاص تحقیق" را ارائه میکنند و همانها را هم بسیار استادانه.
دربارة جنگ
هو
دوست نداشتم دربارة جنگ بنویسم. صحبت دربارة جنگ، وظیفة آدم بزرگهاست؛ آنهایی که جلوی تله ویزیون مینشینند؛ صدایش را بلند میکنند و بدقت آخرین تحولات را بررسی میکنند. گاهی خودشان نقشه ای تهیه میکنند و آخرین پیشرویها و تصرفات را بر روی نقشه، نشان میدهند. صحبت از جنگ، وظیفة آنهاست تا در بازدید عید هم اطلاعات جنگیشان را به رخ هم بکشند و آنقدر بحث کنند که عیدی بچه ها را از یاد ببرند. با چنان لذتی از جنگ بگویند که انگار داستان آخرین فیلمی را که دیده اند برای هم تعریف میکنند؛ با هیجان، چنان که میپنداری آنها که زیر هزاران تن بمب جان میبازند و بیخانمان میشوند، بازیگران نقشهایند؛ یازیگرانی که باز زنده میشوند و در فیلم بعدی نقشی مهیج تر میافرینند. لحن حرفهایشان چنان است که مثلاً وقتی فیلمی دهشتناک میبینی، میگویی: "فیلمه! نترس..."
دوست نداشتم دربارة جنگ بنویسم. صحبت دربارة جنگ، وظیفة آدم بزرگهاست. امّا صد حیف که در این بین کودکان میمیرند... امروز جسد سرد و بیروح دختر بچة خوشگل کوچولویی را دیدم و هنوز باورم نمیشود... هنوز باورم نمیشود...
کاش نمیدیدم جسد خونین طفل معصوم عراقی را... اگر نمیدیدم، یک کلمه هم دربارة جنگ – لااقل اینجا – نمینوشتم. نمینوشتم.
فمنیسم - تکمله
ه
خوب حتماً بد نوشتم، وقتی ای - میل میزنند و میگویند یعنی چی "... فرهنگ مردانه (مثل فرهنگ ایرانی)..."؟ .
نمیخواستم بگویم که فرهنگ ایرانی، مردانه است یا برعکس یا حتی چیزی شبیه به این!
میخواستم بگویم اگر سرزمین ایران و فرهنگ ایرانی داریم؛ [برای راحتی بیان] میتوانیم سرزمین فعالیت اقتصادی و فرهنگ مربوط به آن را هم داشته باشیم: فرهنگ مردانه.
در واقع شاید بهتر بود اینطور مینوشتم: فرهنگ مردانه (مثل دیگر فرهنگها: فرهنگ ایرانی، فرهنگ روسی، فرهنگ ایتالیایی و ...)
خلاصه اینکه معذرت میخوام!
فمنیسم
هو
احسان برای نشریه شون احتیاج به مطلبی دربارة جنبش زنان و اینجور چیزها داشت. من هم براش نوشتم؛ نوشتم که یعنی مثل اینایی که درس پس میدن، اون چیزایی که یادم داده بودن، پس دادم!
اما یه نکته کلاً جالبه. اون هم نگاه کردن به دنیای تولید و فعالیت اقتصادی است بصورت سرزمینی که فرهنگ مخصوص خودش رو داره و بنابراین وقتی "زن" به عنوان انسان دارای فرهنگی متفاوت، وارد دنیای فعالیت اقتصادی - که بصورت تاریخی در انحصار مردان بوده و فرهنگ "مردانه" (مثل فرهنگ ایرانی) داره – میشه، دچار "ضربة فرهنگی" میشه... نمیدونم ازاین رویکرد (اگه بشه اسمش رو این گذاشت)، خوشم اومد! بعضی چیزا رو راحتتر (یعنی با کلام ساده تری) میشه توضیح داد.
در سال 1776 میلادی هنگامیکه جان آدامز به ریاست جمهوری ایلات متحد آمریکا برگزیده شد، همسرش ابیگل آدامز خطاب به او نوشت: "من مایلم شما، خانمها را از یاد نبرید و بیشتر از پیشینیانِ خود نسبت به آنها همراه و سخاوتمند باشید ... فراموش نکنید که همة مردان اگر میتوانستند مستبد بودند."
بنظر میاید این جملة ابیگل آدامز که "همة مردان اگر میتوانستند، مستبد بودند." باور عمومی زنان مبارزی است که از حدود قرن هجدهم به بعد - و حتّْا پیش از آن - برای دفاع از حقوق زنان تلاش کردند. شاید همین باور عمومی است که باعث شده جنبشهای زنان تقریباً همواره با دشمنی مواجه گردند؛ چراکه در بیشتر جوامع - حتّا جوامع غربی - سلطه با مردان است.
"سلطة مردان" - یا آنگونه که ابیگل آدامز توصیف میکند "استبداد مردان" - همان واژة آشنای "پدرسالاری" است و "پدرسالاری" همان است که زنان شدیداً به آن اعتراض و از آن تنفر دارند. امّا سؤالی که همواره مطرح است اینکه چرا هیچ جامعه ای یافت نمیشود که در آن زنان قدرت بیشتری از مردان داشته باشند؟ چرا باید زنان - آنگونه که سیمون دوبوار مینویسد- "جنس دوم" باشند؟ چرا باید مردان در فعالیتهای تعیین کننده شرکت کنند و زنان در خانه به امور - به زعم بسیاری - کم اهمیت تر بپردازند؟
پاسخ، ظاهراً بسیار ساده است: چون "زنان"، کودکان را به دنیا میاورند. از آنجا که مادر - و نه پدر - کودک را به دنیا میاورد و تغذیه میکند و از آنجا که کودک انسان، بی پناه و نیازمند مراقبت طولانی است، وابستگی زیادی به مادر پیدا میکند و همین وابستگی باعث میشود زن در خانه مشغول شود و امکان فعالیت آزاد خارج از خانه را نداشته باشد؛ خصوصاً اینکه پیش از این تا مدتها، زنان قهراً "مادران پی درپی" بودند: قانون طبیعت حکم میکرد که زنان تا آنجا که میتوانستند و ساختار زیستیشان اجازه میداد، بچه بیاورند و طبیعت هم تا جایی که میتوانست آنها را بستاند (مرحلة نخست در تئوری گذار جمعیتی فرانک ننتشاین).
باین ترتیب زنان در خوشبینانه ترین تفاسیر "نگهدارنده"ی دنیا بودند؛ درحالیکه مردان "پیش برنده"ی تاریخ. زنان در این تفاسیر - البته بسیار خوشبینانه - موجودات ایستایی بودند که وضع موجود را حفظ میکردند؛ در حالیکه مردان جهت و سمت و سوی جامعه و تاریخ را معین میکردند: مردان موجودات انسانی پویا بودند.
مردان، غالباً "تغییر تاریخ" را از طریق کار و فعالیت در خارج از خانه - به تعبیر دیروزی تر "جامعه" - انجام میدادند و این تفاوت، میان زنان و مردان پس از عصر صنعتی افزایش یافت: در "دوران پیش- صنعتی" فعالیت خانگی و فعالیت تولیدی هم ارز همدیگر بودند: تولید اقتصادی در خانه یا در نزدیکی آن و با همکاری همة اعضای خانواده صورت میگرفت - پدر، مادر و فرزندان. پس زن نیز تا حدی صاحب نفوذ بود و تفاوتها بیشتر در کنار گذاشتن زنها از سیاست و امور نظامی و جنگ دیده میشد. امّا با ورود ماشین و پیدایش کارخانه ها در عصر صنعتی اندک اندک و به تدریج فرد از خانواده جدا شد؛ به این معنا که واحد فعّال، فرد بود و نه خانواده: کارخانه ها افراد را استخدام میکردند، نه خانواده ها را. ضمن اینکه زنان شاغل کم تعداد نیز بیشتر به عنوان کارگر "خانگی" و مستخدم بکار گرفته میشدند و عدة کم شمار دیگری نیز - که عموماً مجرد و جوان بودند - در کارخانه ها کار میکردند؛ دستمزد همین عدّه را نیز اغلب برای اولیاءشان میفرستادند.
امّا با شروع جنگ جهانگیر اوّل و طی سالهای جنگ و عزیمت مردان به جبهه ها، زنان کارخانه ها را اداره کردند و همین اندک اندک باعث ورود زنان به دنیای تولید شد، تا جاییکه امروزه آمار نشان از اشتغال عدة زیادی از زنان دارد. امّا همین زنان شاغل هم - در مقایسه با مردان - بسیار کمتر به مناصب و رده های بالای کاری میرسند. چراکه زنان وارد عرصه ای میشوند که چندان "زنانه" نیست و برعکس "مردانه" است؛ زیرا به هر حال، عرصة تولید و فعالیت اقتصادی و سیاستگذاری در طی قرون گذشته همواره در انحصار مردان بوده است. پس چه بسا زنان هنگام ورود به این عرصه - همانطور که فردی بیگانه وارد سرزمینی جدید با فرهنگی متفاوت میشود - دچار "ضربة فرهنگی" شوند. سرزمین تولید و فعالیت اقتصادی، به لحاظ تاریخی "مردانه" است و ارزشها و هنجارها و باورهای خاص خودش را دارد؛ یکی از این باورها، اعتقاد به نقش سنتی زن به عنوان مادر است: مادر، مسؤول تربیت کودک است و نه پدر. وجود همین عناصر "فرهنگی" در سرزمین تولید باعث میشود که زنان به رده های بالا نرسند یا در غیر اینصورت در بسیاری موارد فکر بچه دارشدن را از ذهن خود بیرون کنند.
از سوی دیگر همین تفاوتهای "فرهنگی" باعث شد، زنان دستمزد کمتری نیز از همقطاران مرد دریافت کنند. درحالیکه همین زنان شاغل مجبور به ادارة خانه نیز بودند؛ در شرایطی که ادارة امور خانه یا به تعبیر دیگر کارِ خانگی "کار" محسوب نمیشد. به عبارت دیگر پس از جدایی "کار اقتصادی" از "کارِ خانگی" در عصر صنعتی رفته رفته فعالیت تولیدی در کارخانه مفهومِ مطلق "کار" را به خود اختصاص داد و توجه به "کار خانگی" از بین رفت. در حالیکه طبق برآوردها، کار بدون مزد خانه، بین یک چهارم تا نیمی از ثروت ایجاد شده در کشورهای صنعتی را دربرمیگیرد.
همین پیش زمینة تاریخی بنای تحلیلهای زنان مبارز با رویکرد مارکسیستی (فمنیستهای مارکسیست) قرار گرفت. در نظر آنها باید تغییرات و اصلاحاتی در تحلیل مارکسیستی صورت بگیرد: باید سرمایه داری به عنوان نظام "پدرسالارانه" (به معنایی که در ابتای نوشته آمد) تحلیل شود. چرا که زن به طور مضاعف مورد استثمار قرار میگیرد: از یک سو به عنوان "کارگر" از طرف "سرمایه دار" و از سوی دیگر به عنوان "زن" از طرف "مرد". باین ترتیب کار بدون مزد در خانه، به تولید و سود سرمایه داری کمک میکند.
پدید آمدن انقلابها و استقلال طلبیها که هدفشان عدالت جویی و رفع تبعیض بود، باعث روشنگری و پیدایش جنبشهای زنان در فرانسه و آمریکا و انگلستان شد. اولین نهادهای انسجام یافتة مبارزه در فرانسة پس از انقلاب (دهة 1790) و با الهام از دستاوردهای انقلاب شکل گرفتند. سپس در آمریکا و همزمان با جنبش به نفع سیاهان و بر ضدّ بردگی و نیز با الهام از "اعلامیة استقلال" مبارزات محدودی شکل گرفت و دست آخر در انگلستان و در نیمة دوم قرن نوزدهم با بدست آوردن حق رأی کامل برای زنان به نتیجه رسید. مبارزات تا مدتها مسکوت ماند تا اینکه در اواخر دهة 1960میلادی، جنبشها دوباره احیاء شدند و تا امروز ادامه پیدا کردند و از همه مهمتر اینکه نتایج عملی به دست آوردند و نیز به کشورهای دیگر و از آن جمله کشورهای توسعه نیافته تعمیم یافتند.
دربارة زندگی کوتاه است - یاستین گوردر
هو
زندگی کوتاه است
یاستین گوردر
مهرداد بازیاری
انتشارات هرمس؛ 1381
هر آنکسی که در این حلقه نیست زنده به عشق
بر او نمرده به فتوای من نماز کنید
(حافظ)
"زندگی کوتاه است" ترجمة نامه ای است که گوردر ادعا میکند زمانیکه برای شرکت در نمایشگاهی در آرژانتین اقامت داشته، از فروشگاهی که کتابهای عتیقه میفروخته، خریده. نامه را زنی به نام فلوریا خطاب به آگوستین قدیس – اسقف هیپو – نوشته. فلوریا، معشوقة چندین سالة آگوستین قدیس بود. اگوستین، پس از تصمیمش به ترک دنیا و تعمید یافتن، فلوریا را هم – که نشانه ای از عشق شهوانی یا کجراهة زندگی بود – ترک میکند.
از آنجا که اطلاعات زندگینامه ای دربارة آگوستین اغلب منحصر به "اعترافات" اوست و آگوستین در "اعترافات" مستقیماً به شخصیت معشوقه اش اشاره نکرده، دربارة زندگی فلوریا (و حتی به احتمال زیاد نام او) چیزی نمیدانیم. اما آنچه مشهود است عشق فراوان بین ایندوست. عشقی که فلوریا در نامه اش بارها به آن اشاره میکند: "ما هم با یکدیگر صحبت میکردیم. با هم میخندیدیم و رفتاری مهربانانه با هم داشتیم. از بام تا شام علامتهای محرمانه رد و بدل میکردیم؛ علایمی که از قلب نشأت میگرفت و به دهان و زبان و چشم منتقل میشد و در آخر به نوازشهای عاشقانه مبدل میگشت." (ص 51)
کتاب، ترجمة نامه ای است از زنی بظاهر ناچیز به مردی ظاهراً بزرگ. به بزرگی سنت آگوستین – شاید بزرگترین فیلسوف قرون وسطی. عظمت فلسفی آگوستین از آن جهت است که اندیشة او 600 سال پس از مرگ ارسطو پدید آمد و این در حالیست که تا 800 سال پس از او (عصر توماس آکوینی [یا توماس دِ اکویناس]) در دنیای غرب فیلسوف مهمی پدید نیامد؛ یعنی آگوستین قرنها تنها فیلسوف درخشان دنیای غرب بوده. به جز این، از میان نوشته های آگوستین دو موضوع فلسفی است که بسیار به دلم مینشیند و به همین دلیل او را فیلسوف بزرگی میدانم: یکی تصور ذهنی که از مفهوم "زمان" ارائه میدهد و دیگری مفهوم "میندیشم پس هستم" دکارتی، قرنها پیش از ظهور دکارت: یقین به این که وجود دارم، به اینکه این را میدانم، و اینکه از آن خوشحالم، مستقل از هر خیالبافی یا تناقضی دانسته و معلوم است. با توجه به این حقایق، از هیچ استدلالی که اهل آکادمی پیش کشند ترسی ندارم. اگر بگویند "اگر اشتباه کنی چه؟" پاسخ میدهم "حتی اگر اشتباه کنم باز وجود دارم". ناموجود نمیتوانند اشتباه کند. پس اگر اشتباه میکنم پس باید باشم. چون اشتباه کردنم ثابت میکند که وجود دارم... (شهر خدا)
اما با تمام عظمتی که دنیای مسیحیت برای قدیس اگوستین قایل است، فلوریا در نامه اش او را به دلیل تباهی زندگیش به محاکمه میکشاند و بشدت الهیات خشک آگوستینی را مورد تاخت و تاز قرار میدهد: "وحشت بزرگ من از الهیات و پیروان آن است." (ص 115) او بارها جملة "زندگی کوتاه است" (VITA BREVIS) آگوستین را – که شاید بخاطر علاقة فراوانش به فلسفة سیسرون [یا کیکرو] به زبان میاورده – به یادش میاورد ؛ آنگاه که از رودخانة آرنو عبور میکردند و آگوستین جلوی همه از فلوریا میخواهد که بگذارد موهایش را ببوید و میگوید "زندگی کوتاه است."
در نامة فلوریا - چنانکه در "اعترافات" - تأثیر عمیق مادر بر زندگی آگوستین مشهود است. مونیکا (بعدها سانتامونیکا - مادر آگوستین) و همسرش (پدر آگوستین) هر دو احتمالاً در ابتدا می باره بودند. بعدها مونیکا ایمان میاورد و شاید تمام سرخوردگیهایی را که از شوهرش داشته (البته او را هم در لحظه ای از غفلت ناشی از مستی مسیحی میکند!) بصورت آرزویهایی برای فرزندش درمیاورد و اندک اندک امّا بسیار ژرف و عمیق فرزند خطاکار را – که احتمالاً سر و کار زیادی با فاحشه خانه ها داشته- از مذهب مختارش – مانوی – دور میکند و مسیحی میسازد؛ گرچه افکار مانوی تا پایان عمر همراه او بوده اند (به طور مثال مراجعه کنید به دلایلی که آگوستین در توجیه سقوط روم میاورد و ایدة خیر و شر مانوی را بار دیگر آنجا طرح میکند). مادر – که در سراسر کتاب مرا به یاد مرحوم "جمیلة شخی" در نقش مادر شوهر لیلا در فیلمی به همین نام مینداخت! - آنقدر بر فیلسوف تأثیر داشته که او ار مجبور به ترک فلوریا میکند، تا آگوستین برای ازدواجی رسمی آماده گردد و از زندگی - به زعم او – خطا و کژ گذشته جدا شود. و از همه دردناکتر اینکه آدئوداتوس – فرزند مشترک آگوستین و فلوریا – را از مادرش جدا میکند: "نمیتوان الزاماً چنین قضاوت کرد که برقراری رابطه ای جسمانی و شهوانی با یک زن الزاماً گناهی بزرگتر از جداکردن آن زن از تنها فرزندش باشد. (ص 97)
به هر شکل نویسنده، آنگونه که "فرید رائد" در مقدمه مینویسد "موفق شده است، ایشان [عرفای مسیحی و اسلامی را که محبت آدمی به انسان دیگری را معارض با محبت الهی میدانند] را در "وضعیت تعارض آمیز" دردناکی تصویر کند که نهایتاً برای نجات آخرت و "نیالودن قلب خود به شهوت" و "عشقهایی کز پی رنگی ست" و عاقبت منجر به ننگی خواهد شد، دست به انتخاب دردناکی بزنند و خیال کنند که اگر چشم و دل از خاک برگیرند و خدای را فقط در آسمان بجویند روح خود را نجات داده اند. غافل از اینکه "و هو الذی فی السماء اله و فی الارض اله" (الزخرف، 84)" (ص 6) و صحنه ای از داستان را به یاد میاورم که فلوریا مینویسد "یک روز بعد از ظهر، ناگهان خشمگین و پرخاشگر به طرفم هجوم آوردی. مرا زدی. آیا به یاد داری که ضرباتت را به کجا وارد میکردی؟ و تو ایرلیوس، همان فردی که استاد معانی و بیان محسوب میشدی با بی شرمی و هرزگی مرا به باد کتک گرفتی، تنها به این دلیل که اجازه داده بودم از من کام بگیری و از وجودم لذت ببری. به این ترتیب این من بودم که میبایست گناه تمایلات شهوانی تو را به دوش میکشیدم. قبلاً این جملة هوراس را نقل کرده لم ولی لازم میدانم آنرا تکرار کنم: "وقتی ابلهان سعی در پرهیز از اشتباه دارند برعکس عمل میکنند."..." (ص 103)
فلوریا به نظرم پیش از و بیش از نیچه، "فیلسوف زندگانی" است. نیچه در "دانش طربناک" [یا "حکمت شادان"] سقراط را محکوم میکند که برای اولین بار فلسفة ضد-زندگی را در غرب رواج داد و حقیقت و معرفت را برتر از زندگی نشاند و زندگی را بیماری توصیف کرد و زندگانی پس از مرگ را معنی دار دانست. همین روند را نیچه در "شامگاه بتان" و "زایش تراژدی" نیز ادامه میدهد و پایان عصر تراژیک یونان و ظهور سقراط را نمونة اعلای بدبختی میخواند: مرگِ زندگی که تا امروز ادامه یافته.
فلوریا اما همان نیچه است : "زندگی کوتاه است و به همین دلیل فرصتی برای محکوم کردن عشق نیست. ایرلیوس، اول باید زندگی کرد و سپس به فلسفه [اگر میخواهید با افکار نیچه مقایسه اش کنید، بخوانید "معرفت" یا "حقیقت"] پرداخت." (ص 96)
فلوریا "زندگی" را میخواست. اما "پشمینه پوشی تند خو" آنرا از او دریغ کرد و چقدر این داستان تکراریست. تکراری اما زیبا. بسیار زیبا. شاید به زیبایی تباه شدة فلوریا؛ به زیبایی تکرار نشدنی او.
نهایت اینکه، "میکند حافظ دعایی، بشنو آمینی بگو":
فدای پیرهن چاک ماهرویان باد
هزار جامة تقوا و خرقة پرهیز
امروز اینجوری گذشت...
هو
امروز اینجوری گذشت...
صبح: همایش چالشها و چشم اندازهای توسعة ایران - هم اندیشی "اقوام ایرانی و توسعه"
بعداز ظهر: جنگ خروسها
غروب: کافه نادری
حالا حساب کنید ببینید اینها چه ربطی به هم دارند!؟
قصة دراز
هو
شرح شکن زلف خم اندر خم جانان
کوته نتوان کرد که این قصه دراز است
تونیئس و روستا
هو
با تصور تونیئسِ جامعه شناس دربارة روستاها موافقم! تونیئس، روستا را نوع تیپیک [= معرف یا stereotype] "اجتماع" (گماین شافت) و شهر را معرف "جامعه" (گزل شافت) میدانست. روستای پیش از عصر صنعتی معرف جامعة آرمانی سرشار از تقدس و صلح و صفا و نظم و سادگی و فراغت و مناظر بدیع و آزادی و ... بود و شهر عصر صنعتی، منبع هرچه آلودگی. (این جور موقعها صحنه های فیلم الیور توئیست یادم میاید: لندن مرطوب کثیف پر از دزدی و فساد و ناهنجاری). طبیعی است در این شرایط، تونیئس از سیر مهاجرت از شهر به روستا ناراضی بود و اتفاقاً اکثریت اندیشمندان با او همعقیده بودند و گویا ردپای این عقیده را در شعر شعرا و صحنههای داستانها میتوان دید. (و درست به همین دلیل است که نظر دورکیم، انقلابی بود: اگرچه به دلایل گوناگون و از جمله مهاجرت از روستا به شهر، "بی هنجاری" [= anomie] پیدا میشود؛ اما باید امیدوار بود که اندک اندک با حرکت به سوی خردورزی، مسایل حل شوند. در واقع دورکیم به نوعی آیندة خوبی برای شهرها پیش بینی میکرد.)
بگذریم، خواستم بگویم "روستا" را خیلی دوست دارم!
مسافرت گرگان
هو
از مسافرت گرگان برگشتم؛ برگشتیم. با سام و مهرتاش بودم. آق قلا و بندرترکمن و آشوراده و گنبد را در این دو روزه دیدیم و انصافاً خوش گذشت و لحظه لحظه اش میتواند خاطره باشد: خانة سرِ زمین پدرم، پنجشنبه بازار آق قلا و خرید کردن سام، مهین - دختر ترکمنی که در مینی بوس دیدیم - ، اسکلة بندرترکمن و قایقرانهای اردبیلی، ناهار در رستوران شیلات [شبه] جزیرة آشوراده و قهوه خانة کوچک و دوست داشتنی جزیره، بزم شبانه (البته با باد دوستان!)، خانة مشتعل (!)، اسباب کشی نصف شب، صبح در تویاتا لندکروزر در جادة ناهارخوران و مِه قشنگش و اعتمادی که سام به رانندگی من دارد! ، بالارفتن از کوه و جنگل ناهارخوران و برفی که میبارید، ناهار در خانة مادربزرگم و تعریف کردن داستان مهین و مهرتاش (!)، رفتن به گنبد و عکاسی البته هنری مهرتاش!، شام و تخته نرد... و از همه نگران کننده تر برگشت ساعت 11 شب درحالیکه میدانستیم در تهران برف میبارد و جاده هراز مسدود است.
خلاصه اینکه خوش گذشت و شاید به زودی دربارة بعضی ماجراها بنویسم. اما آنچه الان مرا به فکر واداشته، این است که چقدر راحت میتوان عاشق ایران شد. طبیعت شمال ایران - و صد البته شهر کودکیم، گرگان - هر بار عاشقم میکند. نمیدانید چقدر زیباست وقتی در جاده های دشت گرگان میرانید، افق را میبینید، ابرهای چند رنگ را و باران بر شیشة ماشین میبارد و در همین حال دو طرف جاده را زمینهای زراعی سبز (در این فصل سال خصوصاً جوانه های گندم تازه کشت شده) پوشانده. بیشتر مینویسم...
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001