« January 2003 | Main | March 2003 »
با من بودی؟!
ه
با من بودی؟!
قدیس مانوئل و هابیل - اونامونو
هو
شده داستانی بخوانی که نگذارد شب خواب آسوده به سراغت بیاید؟ هیچ فکر کرده ای چه سوز و گدازی است تراژدی آنکه ایمان ندارد و خود مسؤول ایمان دیگران است؟ داستانی دربارة قدیسی که گمان میکند ایمان ندارد؛ داستان قدیسی که به ایمان تظاهر میکند و دیگران را نجات میدهد: "قدیس مانوئل نیکوکار شهید" نوشتة "میگل دِ اونامونو". راست اینکه گفته اند این آخرین داستان اونامونو عمیقترین و نافذترین داستان اوست.
"هابیل" اونامونو را هم از دست ندهید. بخوانید تا بدانید "قابیل" بودن به اندازة "هابیل" بودن و حتی بیشتر از آن سخت و دردناک است. نیچه است که گفته ضد مسیح بودن به اندازة مسیح بودن عذاب آوراست؟ شاید اصولاً انسان بودن سخت است.
شکلوفسکی
ه
بامزه است؛ اسم یکی از تأثیرگذارترین نظریهپردازان "فرمالیسم روسی"، "شکلوفسکی" است!
رنجی که میکشم...
هو
رنجی که میکشم...
(1)
مطالعة داستان "مردِ مردستان" اثر "میگل د اونامونو" بهانة آشنایی بیشتر با این نویسندة ظاهراً وجودی مسلک اسپانیایی شد. نویسنده ای که به شدت به کیرکگور عشق میورزید تا آنجا که زبان دانمارکی را میاموزد تا آثار بنیانگذار فلسفة وجودی را به زبان اصلی بخواند.
"دون میگل د اونامونو" در "سرشت سوگناک [= تراژیک] زندگی" مینویسد که نه به صفت "انسانی" اعتماد دارد و نه به اسم معنای "انسانیت"؛ بلکه فقط به اسم ذات "انسان" معتقد است؛ آن هم نه انسان انتزاعی بی زمان، نه انسان اقتصادی مکتب منچستر، نه حتی انسان اندیشه ورز، نه انسان آرمانی که خود، انسان نیست؛ بلکه انسانی که گوشت و خون دارد، انسانی که میمیرد. (میگل د اونومونو؛ هابیل؛ بهاءالدین خرمشاهی؛ صفحة 10)
(2)
وجودی گرایی او در داستانهایش نیز به چشم میخورد: داستانهای او به معنای معهود کلمه داستان نیستند؛ یعنی طرح ندارند یا به عبارت دیگر طرحهای وجودی دارند، طرح بی ماهیت. و این طرح چنان است که بر خود نویسنده هم آشکار نیست و همچنان که به پیش میرود به دست شخصیتهای داستا ن بافته میشود. به عبارت دیگر طرحی اگر هست به سان خود زندگیست و تعبیه ای در کار نیست. و البته در جهان داستانی، حرکات بدیهی وجودی ازپیش مقدرند و مؤلفی در کار هست که هر وقت او (یا خدا) بخواهد داستان را به پایان میبرد... او هم مانند سروانتس و کارلایل و کیرکگور که شخصیتهای آثارشان بیش از آنچه خود تصور و تخیل کرده بودند، تشخص می یافتند، خود را دست به گریبان و رویاروی با شخصیتهای داستانش که بر او – بر نویسنده – شوریده اند می یابد که گاه حتی نمیگذارند نویسنده بر حسب اقتضای داستان بکشدشان و او را در برابر سؤال سنگین و غامضی قرار میدهند که "تو حقیقی تری یا من؟" چنانکه اگوستوپرت در داستان مه بر او میشورد و میگوید: "پس من چون ساخته و پرداختة افسانه ام باید بمیرم؟ باکی نیست، خداوندگار من دون میگل د اونامونو، تو هم باید بمیری... روزی هم خواهد رسید که خدا دیگر به تو نیندیشد، زیرا تو هم که خالق منی، دون میگل عزیز، مخلوقی افسانه ای بیش نیستی، همچنین خوانندگان تو." و با او محاجه میکند که چه بسا او که ساختة داستان است، سازندة داستان نویس باشد. و این محاکای بعضی قهرمانان داستانهای اونامونو هفت سال پیش از شش شخصیت در جستجوی نویسنده اثر پیراندللو مطرح شده است. اونامونو در آثار غیرداستانیش هم از جمله در سرشت سوگناک زندگی به صراحت گفته است که دن کیشوت را از سروانتس مهمتر و حقیقیتر میداند. حتی فراتر از این، سروانتس را مخلوق دن کیشوت و شکسپیر را مخلوق هاملت میشمارد. (همان؛ صص 13 و 14)
(3)
این وجودی گرایی را اضافه کنید به خردستیزی او به سود زندگی (چون نیچه) و این اعتقاد هیجان انگیز که بیشتر دوست میداشت موطنش – اسپانیا – را کشوری آفریقایی بدانند تا اروپایی. همة اینها از او چهره ای جذاب میسازد؛ چهرة روشنفکری طاغی که ضد سنت مرسوم اروپایی گام برمیدارد.
تمام اینها باعث میشود که "دون میگل عزیز" اندک اندک جایش را به عنوان نویسندة محبوب جدید در قلبم باز کند! مهمترین دلایلم یکی وجودی مسلک بودنش است و دیگری آگاهیش از رنجی که مؤلف مییکشد. رنجی که همین چند روز پیش دربارة فردوسی و شاهنامه اش کشف کردم.
(4)
فردوسی هم رنج میکشیده. حاضرم قسم بخورم. مگر میشود "سیاوش" را خلق کنی؛ سیاوشی که "یوسف" شاهنامه است؛ زیباست. که "ابراهیم" شاهنامه است؛ به او دروغ میبندند؛ از آتش میگذرد بی گزندی. به جنگ میشتابد؛ انسان دوستی و خوشبینی اش را به اثبات میرساند؛ در خاک دشمن سکنی میگزیند؛ با تمام خلوص نیتش؛ با تمام پاکی و معصومیتش اسیر توطئة برادر شاه میشود و نهایتاً سر از تنش جدا میکنند؛ بهتر بگویم خود را به دست مرگ میسپارد بی هیچ اعتراضی؛ چرا که مظلوم است و معصوم؛ آنقدر معصوم که حتی مانند "اگوستوپرت داستان مه" بر خداوندگارش خرده نمیگیرد که چرا مرا میکشی حتی بی هیچ گناهی. امّا همین سکوت، بیش از صد خنجر کاری در قلب فردوسی فرو میرود. میدانم – تأکیر میکنم، میدانم و حتی میبینم– که فردوسی پس از مرگ "سیاوش" زار میگرید؛ رنج میکشد؛ میاندیشد : "چرا باید بمیرد بی هیچ گناهی؟"؛ با خودش کلنجار میرود؛ شاید گمان میکند که نمیتواند داستانی را که مردم دهان به دهان و سینه به سینه نقل میکنند تغییر دهد؛ مرگ مظلومانه اش را تغییر نمیدهد ولی از سوی دیگر رنج میکشد؛ رنج میکشد که پارة تنش و بیشک گرانقدرترین شخصیت کتاب گرانسنگش اینچنین جوانمرگ شود. پس دست به کار عقده گشایی میشود. رستم را فرامیخواند؛ هیچ نباشد رستم پدر اصلی سیاوش است، سیاوش برای رستم سهرابی بود که به دست خودش کشته. سیاوش پسر زیبای معصوم رستم است نه پسر پشت در پشت پدر بی کفایتش کیکاووس. پس همین پدر باید عقده گشای دل پُردرد فردوسی باشد. رستم اینجا تجلی فردوسی است. درد دل او را میگوید و تنها همدرد واقعی فردوسی – مؤلف. تنها رستم است که رنجی را که مؤلف میکشد احساس میکند. پس به انتقام برمیخیزد. به بارگاه شاه میرود و رو در رو و با جسارت فراوان او را به باد ناسزا میگیرد. به این اکتفا نمیکند به "شبستان" شاه میرود، به حرمسرای او، به آنجایی که نماد مردانگی شاه و تمام ناموس مملکت پادشاهی است! سودابه – بانی اصلی "فرار" سیاوش- را میابد؛ چنگ در مویش میزند؛ کشان کشان تا نزد شاه میاورد و جلوی چشمان شوهر صد البته حتماً غیرتمندش – شاه ایران، ابرقدرت – با خنجری به دو نیمش میکند. شاه از بهت و ترس هیچ نمیگوید و رستم قسم میخورد تا خاک توران را از خون توانیان سیراب نکند بازنگردد. به توران لشکر میکشد و آنچنان انتقامی میگیرد و قساوتی به خرج میدهد که مثالش را هیچ جای شاهنامه نمیبینیم. شاهزادة توران را میکشد و وقتی قربانی به زاری میگوید : من جوانم و در آن موضوع بی تقصیر. رستم با قساوتی باورنکردنی جواب میدهد: آنگاه که سیاوش جوان کشته شد کسی به این پرسش پاسخی نداد... خاطرم نیست، ولی گویا رستم بیش از شش سال بر توران حکم میراند.
تمام این کشت و کشتار آیا از رنجی نیست که فردوسی میکشد؟ این قساوتها از قلبی میخیزد و از قلمی میتراود که خودش را در "شهادت مظلومانة" پسر ایران زمین - "سیاوش" نامی- مقصر میدیده امّا از سوی دیگر راهی نمیابد که مرگ او را به تأخیر اندازد یا این بخش را از شاهنامه اش حذف کند.
(5)
بخدا قسم این رنج را "میبینم"؛ باور کنید مؤلف بودن سخت است وقتی داستان، داستان انسانهای پوست و گوشت دار واقعی – نه این انسانهای بی رگ و پی بعضی داستانهای امروزی – باشد. "دون میگل د اونومونو" میگوید که شکسپیر، هاملت را نساخته؛ بلکه بر عکس، هاملت است که شکسپیر را ساخته. من میگویم هاملت و شکسپیر دو تا نیستند؛ یکی هستند و سخت است کسی خودش را بکشد. سیاوش، فردوسی است؛ و حتی عزیزتر از خود فردوسی: پسرش است و سخت است پدری مرگ پسرش را ببیند. یا نه؛ سخت است پدری پسرش را بکشد. پس رنج میکشد. رنجی که مؤلف را پیر میکند و رنج میکشم از رنجی که مؤلف میکشد.
(6)
باور کنیم شخصیتهایی که نویسنده میسازد، جان دارند؛ با او حرف میزنند؛ به او دل میبندند و متقابلاً نویسنده عاشق شخصیتهایش میشود یا نه کینة آنها را به دل میگیرد و از هر فرصتی استفاده میکند و "توطئه"ای میچیند تا در منطق داستان انتقام بگیرد. جان دار بودن شخصیتها را از همه بهتر میتوان در "شش شخصیت در جستجوی نویسنده" لوئیجی پیراندللو دید. خود پیراندللو مینویسد:
"... اما ادم که بی خود شخصیت خلق نمیکند. این شش شخصیت مخلوق ذهن من دیگر زندگی ئی پیدا کرده بودند که مال خودشان بود نه مال من، زندگی ئی که دیگر در ید قدرت من نبود. چنین بود که با آن که سخت دلم میخواست از ذهنم بیرونشان کنم آنها به زندگی خودشان ادامه میدادند. انگار هیچ پیوندی با هیچ منبع داستانی نداشتند. انگار شخصیتهای رمانی بودند که به شکلی سحرآمیز از صفحات کتابی که در آن بودند بیرون زده بودند و زندگی مستقل خود را پیش گرفته بودند؛ اوقات خاصی از روز را انتخاب میکردند و در خلوت اتاق کارم پیش چشمم ظاهر میشدند – گاهی این یکی، گاهی آن یکی، گاهی هم دو تایی – و وسوسه ام میکردند یا پیشنهاد میدادند که فلان صفحه را بنویسم..."
"مصطفی مستور" هم داستانی دارد به نام "من دانای کل هستم". در این داستان نیز "رنج مؤلف" توصیف شده؛ شاید آنجا که "یونس به شدت مقاومت میکند. انگار دستش سنگین شده است و نمیتواند آن را تکان بدهد. برمیگردد و زُل میزند توی چشمهای من..."
(7)
کاش میتوانستم رنجی را که فردوسی از "شهادت" سیاوش میکشد، در داستانی تصویر کنم. امّا پیش از این گفته بودم چه بلایی سرم آمده: لعنت به من که نمیتوانم بنویسم! رنج میکشم از رنجی که نویسنده میکشد و رنج میکشم از اینکه نمیتوانم چون نویسنده ها رنج بکشم!
(8)
همین...
به زبان خودشان | نام کوچک - عمران صلاحی
هو
این دو شعر عمران صلاحی را خیلی دوست دارم:
به زبان خودشان
با درختی که زند سر به فلک
به زبان مِه و ابر
به زبان لجن و سایه و لک
به زبان شب و شک حرف مزن
با درختان برومند جوان
به زبان گل و نور
به زبان سحر و آب روان
به زبان خودشان حرف بزن
تهران - 13/5/59
نام کوچک
درخت را به نام برگ
بهار را به نام گل
ستاره را به نام نور
کوه را به نام سنگ
دل شکفتة مرا به نام عشق
عشق را به نام درد
مرا به نام کوچکم صدا بزن!
تهران - 20/10/62
دربارة "دربرابر مردگان" - کنزابورو اوئه
هو
اوئه به همراه پسرش هیکاری (به معنای روشنایی)
پسر اوئه معلول ذهنی است و در عین حال آهنگساز. داستان برقراری ارتباط کلامی هیکاری و خانواده اش خواندنی است...
"در برابر مردگان" نوشتة کنزابورو اوئه (برندة نوبل ادبی 1994) را با ترجمة غلامرضا آذرهوشنگ خواندم. وقت خواندن داستانها معمولاً سعی میکنم تصویر حوادث را بسازم و دنبال کنم؛ امّا اینبار تصویر داستان در ذهنم سراسر سیاه بود... در واقع چیزی نمیدیدم، یا شاید نمیخواستم که ببینم.
داستانی را تصور کنید که اینگونه آغاز میشود: "مرده ها، با بازوی گره خورده و سرهای درهم فشرده، در مایع قهوه ای رنگِ تند و غلیظی غوطه ورند..." مدتهاست که تحمل این جور داستانها را ندارم! (زمانی شاید از اینجور داستانها میخواندم. راستی، نویسنده های خودمان هم گاهی با مرده ها بدجوری شوخی میکنند! چوبک را به خاطر دارید؟)
ولی راستش، اگر بیکاری حاصل از غیبت استاد و انتظار کلاس بعدی و – باید اعتراف کرد – تعلیق "کثیف" ولی جذاب اول داستان و نیز کشش مناسب برای 50 صفحه داستان نبود، حتماً نمیخواندمش.
بگذریم، یادآوری داستان چندان خوشایندم نیست ولی باز هم باید اعتراف کرد که اندیشة داستان خوب پرورانده شده بود؛ گرچه این اندیشه شاید تکراری باشد؛ مثلاً حین خواندن داستان گاهی یاد خیام خودمان میفتادم و البته صد مرتبه بر روحش آفرین میفرستادم و میستودمش؛ فکر میکردم خیام هم با مُرده ها صحبت میکرده، امّا خیلی "تمیز". ولی هرجا اوئه شخصیت داستانش را وامیدارد در خیالش با مردگان صحبت کند، مردةای به رنگ قهوه ای تیره و بوی گند فرمالین میبینی که 15سال در حوضچة تشریح مانده و اکنون شخصیت اوّل داستان دارد پایش را رها میکند و هلش میدهد تا به وسط حوضچه برود یا سربازی فراری را که دژبانی با تیر هدفش قرار داده و از پاانداخته و اکنون جای زخم تیر "به شکل گلبرگ چروکیده ای" درآمده که "در مقایسه با پوست اطراف زخم، کمی کبود و متورم" است. کار البته به اینجا ختم نمیشود و لابد برای تأثیرگذاری بیشتر چند سطر بعدتر تصویر سرباز زنده را مجسم میکند که "سری ورزیده و ساده" داشته با "موهای مجعد و کوتاه"... حق بدهید که نخواهم این تصاویر را در ذهنم نگه دارم و دنبال کنم.
از کل داستان امّا، یک جمله – که خوشبختانه ربطی به "مردة بوگندو" ندارد! - خیلی به فکر واداشتم: "به راستی انسانها میتوانند به چیزهایی افتخار کنند که دیگران حتی نمیتوانند فکرش را هم بکنند."
کتاب - علاوه بر اصل داستان – دو بخش دیگر دارد: "ژاپن سرزمین ابهام و من (متن سخنرانی اوئه در مراسم دریافت جایزة نوبل ادبی 1994)" و "گفتگو با تاریخ (مصاحبة انجمن مطالعات بین المللی دانشگاه کالیفرنیا، برکلی با اوئه)" این دو بخش برای شناخت اوئه و فکراو واقعاً مفیدند.
بهرحال، دست آخر شاید خواندن کتاب برای دانشجویان پزشکی مناسبتر باشد!
نیمای پنجساله
هو
دیشب مهمان داشتیم. این مهمانهای ما پسر کوچولوی 5 ساله ای داشتند بنام نیما که کلی با هم رفیق شدیم... نیما در دوبی زندگی میکند. اول از همه به کاریکاتور بتمن که حمید بهرامی کشیده و از قضا روی میز من بود علاقمند شد. بعد نقاشی بچة دیگری به اسم سورنا را دید که مدتها پیش وقتی آمده بود خانه مان کشیده بود و به کتابخانه چسبانده بودمش. گفتم تو هم برای من نقاشی کن... مداد رنگی و کاغذ آوردم. کلی نقاشی کشید. نکتة جالب درختهای نقاشیش بود که با تصور من از درخت تفاوت داشت. ساقه های بلند و برگ اندک؛ شاید مشابه درختهای نخل جنوب. چند تا نقاشی هم از استخر و دریا و قایق و اینجور چیزها داشت که با محیط زندگیش بیگانه نبودند. جالب بود؛ در یک برگه هم "صدا" را کشیده بود!
"گل یا پوچ" هم بازی کردیم و دست آخر موشک کاغذی ساختیم و مسابقه دادیم. خلاصه رفیق کوچولوی من رفت... راستی نگفتم، رفیق من لهجة شیرازی غلیظی هم داشت؛ مثلاً میگفت: "او مدادو بده!" u medaadu bede
آهان کلاه تولدم را هم دید و قرار شد اگر موقع تولدش ایران بود براش "ماشین ریموتی" کادو ببرم!
ایرانیها چه رؤیایی در سر دارند؟ - فوکو
هو
فوکو از شهریور تا آبان 57 دو بار به ایران سفر میکند. حاصل این سفرها مقالاتی میشود که مجموعة آنها را نشر هرمس با ترجمة "حسین معصومی همدانی" با عنوان "ایرانیها چه رؤیایی در سر دارند؟" چاپ کرده است. فوکو - شاید به خاطر ملیت فرانسویش و انقلاب مشهور کشورش - به انقلاب ایران علاقمند میشود و علل آنرا آنگونه که دیده بیان میکند. هنوز نمیدانم چقدر تحلیل فوکو از انقلاب ایران درست است؛ امّا بعضی چیزها را مسلماً خوب دیده. به نظرم فوکو دلایل انقلاب 1357 ایران را در تمایل مردم به حکومتی اسلامی در مقابل حکومت شاه، توسعة بیبرنامة ایران، اتکای بیفایدة شاه بر نیروی ارتش و کاریزمای امام میداند.
بهرحال بعضی جاهای این کتابچه خواندنی است:
یک نکته را باید روشن کرد: در ایران هیچکس منظورش از حکومت اسلامی، رژیمی که در آن روحانیان نقش رهبری یا چارچوب فراگیر را داشته باشند نیست. (صص 37و38)
من دوست ندارم که حکومت اسلامی را "ایده" یا حتی "آرمان" بنامم اما به عنوان "خواست سیاسی" مرا تحت تأثیر قرار داده است. مرا تحت تأثیر قرار داده چون کوششی است برای اینکه، برای پاسخگویی به پارهای مسایل امروزی، برخی ساختارهای جدایی ناپذیرِ اجتماعی و دنی سیاسی شود؛ مرا تحت تأثیر قرار داده است چون از این جهت کوششی است برای اینکه سیاست یک بعد معنوی پیدا کند. (ص 41)
... چرا دانشجویان در آخر این هفته دست به کارهایی زدند که از نوع کارهای قبلی نبوده و شاید حتی رادیکالترین مسؤولان جنبش هم به آن تمایل نداشتهاند؟ شاید میان گروههای سیاسیتر و گروههای مذهبیتررقابتی بوده است و به خصوص شاید به این دلیل که در اندیشة همه نوعی مبارزطلبی میان رادیکالیسم سیاسی و رادیکالیسم مذهبی وجود داشته است و هیچ یک از این دو نمیخواسته است خود را سازشکارتر و بزدلتر نشان دهد... (ص 50)
بهرحال کتاب را دیروز (بیست و دوم بهمن) خواندم! احساس کردم مطالب کتاب اینجوری بیشتر درونی میشود؛ نه؟!
عروسی...
ه
عروسی، جشن قشنگی است. یک عده آدم با مراسم ویژه ای در شادی دو نفر – دو خانواده – شریک میشوند و آن دو نفر در زندگی – شادی و غم – همدیگر. امشب رفته بودم عروسی؛ همه، شاد بودند و مهربان! فقط دلم سوخت... محبوبه کوچولوی سه - چهار ساله که چند وقت پیش مادرش فوت شده بود، امشب ناراحت بود؛ یعنی احساس میکرد که در چنین جشنی جای مادرش خالی است... دیدم که مثل بزرگها "آه" کشید...
اه! باز هم تراژیک شد... به قول بزرگی مثل اینکه روحیة ما اینجوری تربیت شده؛ تا از هر چیزی نتیجة غمگینی نگیریم، راضی نمیشویم. اما نه! امشب واقعاً خوش گذشت... شاد شدم! سر ماجرایی هم – بماند چه - از گندی که زدم حسابی خندیدم!
- سلامتی هرچی آدم شاده!
اطلاعات پرواز فرودگاه
هو
اطلاعات پرواز فرودگاه به هیچ دردی نمیخورد. این را این سالها - که به قول سام، "خطّی" مسیر فرودگاه شدهام - خوب فهمیدهام. در سادهترین حالت تأخیر پرواز را اعلام نمیکند و خود مسافران هستند که تأخیرشان را اطلاع میدهند.
امشب پدرم از جنوب برگشت: بندرعباس - تهران از طریق اصفهان. پرواز 8 و سی دقیقة شب و ورود به خانه، الان که ساعت 20 دقیقه به پنج صبح است! یکبار ساعت 1 و ربع بیدار شدم. زنگ زدم به اطلاعات پرواز. گفتند ساعت 1 و نیم مینشیند. رفتم پایین، ماشین را روشن کردم. گفتم قبل از حرکت یکبار دیگر بپرسم. جواب این بود: ساعت چهار و نیم صبح. هزار جور طرف را قسم دادم که راست میگوید یا نه؟! دوباره برگشتم. خوابیدم. اما قبلش ساعتم را برای سه و نیم تنظیم کردم که بیدار شوم. بیدار شدم. اینبار به تلفن دستی پدرم زنگ زدم که اگر داخل هواپیما باشد، معلوم شود: عجیب بود؛ رسیده بود! در حالیکه قرار بود ساعت چهار و نیم برسد! ...
بگذریم. تمام این بیخوابیها و هی بیدار شدنها و باز خوابیدنها، به رانندگی اتوبان خلوت - که خیلی دوستش دارم - میارزید! خلاصه شب قشنگی بود امشب: اتوبان خلوت؛ سرعت مطمئن و صدای "فرهاد دریا" که دری و پنجشیری و ازبکی و هزارهای میخواند...
ممنونم!
هو
چه جوری باید تشکر کنم؟! امیرمسعود ممنون. اولین کسی که تولدم رو تبریک گفت، تو بودی. فرهاد؛ احسان؛ سام؛ متشکرم... خیلی ذوقزده شدم!
...و کلی آدم دیگه که پریروز، دیروز و امروزم رو خاطرهانگیز کردن...
چرا خیلی چیزها را نمیشود نوشت؟
هو
اپل کورسای سیاه. تصادف. شماره تلفن. حسرت. دوستان. کافی شاپ. نفر پنجم. کادو. تولدت مبارک. هیجان. عکس. تو عزیز دلمی. پارک. شام. همت غرب. سخنرانی. میدان راه آهن. مدرس شمال. سیاست. همت شرق. وداع. دعا.
و چرا خیلی چیزها را نمیشود نوشت!؟
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001