« December 2002 | Main | February 2003 »
سینا...
ه
قیافة سینا امروز همهاش جلوی چشمم بود... همانطور خندان و "شنگول". با لبخندهای قشنگش، با هول نمرهاش... با دستانداختنها و تجاهلهایش و با شلوغیهای دوستداشتنیش. تری دانه دانه اشکهاش را روی صورت خیسش وقتی که از کلاس اخراج شده بود - و بچههای 2/2 "متحد" شده بودند که خیلی اذیت نشود- حس میکنم. چشمم را هم میگذارم، چهرة معصومش را میبینم. حتّی لباسها و کفشش را. همة خاطراتش را...
کاش بود. کاش بود و هر روز قبل از رفتن به خانه با هم خداحافظی میکردیم و میخندیدیم. کاش بود و میخندیدیم، نه اینکه نباشد و گریه کنم. گریه کنم و تصویر او در ذهنم بخندد...
کاش بود؛ همین!
کاشکی...
ه
کاشکی خبر نداشتی دوست دارم...
سینا...
هو
...هم ز عشقش آتشی در سینة سینا گرفت
خواب سینا رو میدیدم...
توفان در مرداب - لئوناردو شیاشا
هو
ایتالیاییها معجزة داستانند. آنقدر از خواندن "توفان در مرداب" لئوناردو شیاشا (مهدی سحابی/ نگاه) لذت میبرم که دوست دارم مطالعة چندین صفحة باقیمانده قرنها طول بکشد... معنی واقعی "لاس زدن" را حالا میفهمم!
والاس و گرومیت
هو
دیشب دو قسمت از والاس و گرومیت را دیدم، از یکی که اسمش "شلوار عوضی" (Wrong Trousers) بود، خیلی خوشم آمد... امّا آنچیزی که بیش از همه جلب توجهم کرد، شباهت والاس به دکتر الهی قمشهای است! شوخی نمیکنم، به نظر من که خیلی شبیهاند!
گفتهها و ناگفتهها - خاطرات محمّدمهدی کمالیان
هو
... روی سهتاری نوشتم: بگشای دهان آنچه نگفتم تو بیان کن. یعنی من قادر نیستم آنچه را میخواهم، بگویم؛ باقیِ آنرا، سهتار بگوید. من ناخن را میزنم به ساز، ساز هرچه خواست بگوید.
برای آقای کیهان کلهر سهتاری ساختم. رویش نوشتم: باز فروریخت عشق از در و دیوار من. اسم سازش "عشق" است. اینها یک چیزهایی است که مثل الهام است. [گاهی] نصف شب یادم میفتد، بلند میشوم و مینویسم.
کیهان کلهر
یک سهتاری از ایران میبردم به پاریس [که در حال حاضر] نزد آقای لطفی است. رویش نوشته بودم: ای خدا من الله الله میزنم. در فرودگاه تهران مأمور کنترل فرودگاه پرسید: "این چیست؟" گفتم: "سهتار است." گفت: "رویش چه نوشتهای؟" گفتم: "ای خدا من الله الله میزنم." گفت: "آدم روی تار مینویسد ای خدا؟!" گفتم: "علّت دارد پسرم، این ساز اینقدر صداقت دارد که اصلاً باور نمیکنی."
مأمور فرودگاه فکر کرد من دیوانه هستم. زد پشتم. گفت: "برو!"
محمدرضا لطفی
گفتهها و ناگفتهها؛ خاطرات محمّدمهدی کمالیان؛ گفتگو، گردآوری و تنظیم: بهروز مبصّری؛ نشر نی؛ 1381 [همة تأکیدها از منه!]
پ.ن. راستی، خیلی از سازهای اصیل و خوب ما که سازندههای قدیمی ساختهاند، دست "لطفی" است. گمان کنم از تمام سازندههای شهیر یک نمونه ساز نزد او باشد!
برف
ه
چه برف قشنگی... با اینکه خیلی نباریده؛ امّا قشنگه وقتی صبح که پردة اتاق رو کنار میزنی ببینی همه جا با یه سایه روشن سفید پوشونده شده!
لعنت به من!
ه
لعنت به من! دیگه نمیتونم بنویسم... یعنی اونجوری که میخوام، نمیشه. قبلاً اقلاً میتونستم بنویسم. بنویسم: "رفت و صاف خوابید ته قبر... گفتم: چته مرضیه؟ دیوونه شدی؟" [همین بود؟!] میتونستم چهار تا جمله بنویسم که به دلم بشینه.اما الان دیگه نمیتونم. فوقش بتونم تقسیم بندی کنم؛ تعریف کنم؛ تاریخچه شو بگم یا چه میدونم شرح بدم و تبیین کنم. حال و حوصله اش هم باشه خوب نقطه گذاری میکنم. از اینام فوقش مقاله درمیاد؛ نوشته در نمیاد... چه جوری بگم؟ دوست دارم بازم بتونم بنویسم. لااقل مثل قبلاًها بتونم یه شروع قشنگ بنویسم. دو تا گفتگو بنویسم که خودم خوشم بیاد. یا یه مونولوگ – که عاشق این یکی ام - . اما حیف! مدتهاست که نمیتونم. لعنت به من که نمیتونم!
احساس میکنم چلاق شدم. یعنی وقتی شروع میکنم به نوشتن؛ هر جمله ای که مینویسم احساس میکنم یه چیزی کم داره... کم دارم. مثل چلاقهایی که میلنگن؛ یه پاشون از اون یکی کوتاهتره. مثل علیلهایی که نمیتونن راه برن. دیگه از این جلوتر نمیتونن... همونجایی که هستن آخر خطه براشون. وقتی نمیتونم بنویسم احساس میکنم خیلی مضحک شدم. احساس میکنم همه دارن بهم میخندن. میگن: "هو هو! این لنگه رو!" بعد خنده ام میگیره و عصبی میشم. خیلی حرفه آدم دلش بخواد بنویسه اما نشه... لعنت به من!
یه عالمه فایل داشتم. فابل متنایی که میخواستم بنویسم. اونایی که شروع کرده بودم به نوشتنشون ولی دیده بودم که نمیتونم و جلوتر نرفته بودم و همونطور نصفه - نیمه ولشون کرده بودم به امون خدا. همونایی که نمیدونم چندتا بودن. اونایی که میتونستم دوستشون داشته باشم. همونایی که دلم خون میشد از دیدنشون...
دلم خون میشد؛ اما دیگه نمیشه. همه رو پاک کردم. خیلی ساده بود. چند ثانیه بیشتر طول نکشید. بعدش به خودم گفتم: "تو یه حیوونی! همة اونایی رو که میتونستی دوستشون داشته باشی، از بین بردی..." شایدم. نمیدونم...
یکی از نوشته ها اما جون سالم بدر برد. اینجوری شروع میشه: "او را خان احمدی میگفتند؛ اهل بختیاری بود." دربارة یه خانِ بختیاریه. شخصیتش مدتهاست که تو ذهنمه. یا تموم جزئیات. الان اطمینان دارم خان چاق و خپله بوده. اونقدر چاق و بزرگ که مسیر کوتاه اتاق تا مستراح رو هن هن میکرده. چشاش هم پُف آلود بوده و لبای شتری داشته. الان دیگه مطمئنم که خان تریاک میکشیده؛ تریاکی که نمیدونم چن روز تو فلان جای دختر باکرة افغانی مونده بوده تا لابد خوش طعم شه!
... اتفاقی شد که این یکی جون سالم بدر برد. راستش این یکی رو از بقیه بیشتر دوست داشتم. الان رو نمیدونم. شاید.... آره، شاید دوستش داشته باشم. مگه یه حیوون چلاق نمیتونه دوست داشته باشه؟! شاید یه حیوون چلاق روانی عاشق لعنتی!
چقدر راحت!
ه
آدما چقدر راحت زنده در میرن...
هیچوقت!
ه
هدف هیچ وقت روی از رونده بر نمیگردونه... حاضرم قسم بخورم!
عاشقم بر قهر و بر لطفش به جد - مولوی
هو
عاشقم بر قهر و بر لطفش به جد
ای جفایِ تو ز دولت خوبتر
وانقامِ تو ز جان محبوبتر
نازِ تو اینست، نورت چون بود؟
ماتم این، تا خود که سورت چون بود؟
از حلاوتها که دارد جورِ تو
وز لطافت کس نیابد غورِ تو
نالم و ترسم که او باور کند
وز کَرَم آن جور را کمتر کند
عاشقم بر قهر و بر لطفش به جد
بوالعجب من عاشقِ این هر دو ضِد
والله ار زین خار در بستان شوم
همچو بلبل زین سب نالان شوم
این عجب بلبل که بگشاید دهان
تا خورد او خار را با گلسِتان
این چه بلبل این نهنگِ آتشیست
جمله ناخوشها ز عشق او را خوشیست
عاشقِ کُلّست و خود کلّست او
عاشقِ خویشست و عشقِ خویش جو
- مثنوی معنوی مولوی؛ دفتر یکم؛ قصّة بازرگان که طوطیِ محبوسِ او، او را پیغام داد به طوطیانِ هندوستان هنگامِ رفتن به تجارت
المغصوب علیهم و الضالین
هو
داشتم به این فکر میکردم که وضع "المغضوب علیهم" خیلی بهتر از "الضالین" است. (حساب "انعمت علیهم" که جداست البته!) و بعد به این فکر کردم که با همین مضمون چقدر شعر داریم: مثلاً شاید این داستان لیلی و مجنون که در افواه هست و لیلی ظرف مجنون را میشکند، تکرار همین مضمون باشد.
به نطر من "الضالین"، گمراهان هستند؛ نه به این خاطر که از راه و صراط مستقیم خارج شدهاند؛ بلکه به این دلیل که هدف غایی راه، نظر از آنها برگردانده... در واقع مقصد از گمراهان روی برگردانده نه آنها از مقصد. با این حساب، وضع "المغضوب علیهم" باید خیلی بهتر از گمراهان باشد؛ چراکه اقلاً مقصد با ضرب و زور و فحش و ناسزا، آنها را به طرف خود میخواند.
راستی، فکر کنم مرض مقایسة من به متون مقدس هم کشیده!
دربارة کلاه قرمزی و سروناز
هو
راستی، سه شنبه شب توفیق اجباری دست داد و کلاه قرمزی و سروناز رو دیدم. گرچه بنظرم کمتر از قبلی (کلاه قرمزی و پسرخاله) بچه ها رو میخندوند؛ اما برای من خیلی خوشایند بود؛ حتی شاید لازم بود! یه کم بلند بلند خندیدم! امروز هم داشتم به این فکر میکردم که پدر و مادرا چقدر از بچه هاشون لذت میبرن؟ به نظرم میاد دارن کفران نعمت میکنن... در مورد اسطورة معصومیت کودکی قبلاً نوشته بودم: هنوز هم به نظرم بچه ها معصومن حتی اگه این حرف واقعاً اسطور (بتواره به عبارتی!) باشه...
حکایت امروز من
هو
حکایت امروز من هم جالب بود: بعد از پنچری صبح و تعویض زاپاس قبل از رسیدن به خونه لاستیک رو دادم آپاراتی تا پنچریش رو بگیرد. همین چند دقیقه پیش رفتم و لاستیک رو پس گرفتم. موقع برگشتن تو خیابون [-ِ فرعی] سیروس (درّوس) رانندة پیکانی - دو تا ماشین جلوتر از من - دوبله پارک کرده بود و ماشین جلویی من – که پژویی بود و خانمی میروندش - نمیتونست عبور کنه. رانندة پیکان اصرار داشت که پژو میتونه از کنارش رد شه. ولی خانم راننده جرأت نمیکرد از باریکه راهی که براش مونده بود بگذره. به ناچار پیکان جلوتر رفت؛ ولی باز خانم راننده نتونست رد شه. پس پیاده شد و به آقای راننده اعتراض کرد. آقای راننده هم بدتر لج کرد و ماشینش رو خاموش کرد و پیاده شد... من هم با آرامش نشسته بودم و رادیو پیام گوش میدادم! یکدفعه خانم راننده آومد سراغ من؛ در ماشین رو باز کرد و گفت : "شما بیزحمت به این آقا حالی کنین که پژو از اینجا رد نمیشه..."
پیاده شدم. دستم به شدت روغنی و سیاه بود. رفتم به رانندة پیکان سلام کردم و گفتم : "آقا! شما اهل دعوا که نیستی ایشالا!؟"
- چطور؟
- همینطوری... چون میخوام یه چیزی بگم. گفتم اگه ناراحت شی و اهل دعوا باشی و من حتی مجبور شم یقه تو بگیرم، خیلی روغنی میشه، من شرمنده میشم!
گمانم تعجب کرد:
- برو بابا تو هم...
- آقا جون! منم میدونم ماشین از اینجا رد میشه. اما کار شما خلافه... جلو ماشین مردم نیگه داشتی که چی؟ بیا برو ما هم بریم برسیم به خونمون...
برگشت و گفت : "اصلاً به تو چه ربطی داری؟ جلو تو که نیگه نداشتم؟ جلوت این خانومه..."
من هم گفتم : "ببخشید... اشتباه کردم. همینجا بمونین. اصلاً میخواین بیاین تو ماشین من بشینین با هم رادیو گوش کنیم و گپ بزنیم؟!"
بیشتر از این نایستادم ببینم چی میگه... از خانم راننده هم عذرخواهی کردم و گفتم : "از دست من کاری بر نمیاد..." جداً حوصلة جر و بحث نداشتم. نمیدونم چی شد که ماشینش رو روشن کرد و رفت. احتمالاً خانم چیزی گفته بود...
بگذریم. من اصولاً سعی میکنم دعوا نکنم و تا اونجایی هم که میتونم نمیکنم. امّا بدجوری تو رانندگی لجبازم و مخصوصاً اگه تنها باشم دلم میخواد همه رو ادب کنم! آخرین باری هم که نیمچه دعوایی شد سر همچین موضوعی بود با یه رانندة شخصی... یا قبلترش با رانندة مینی بوس تو پاسداران. ولی تا اونجایی که یادم میاد سالای دبیرستان روی بعضی موضوعا خیلی حساس بودم و بدجوری هم دعوا میکردم. خلاصه اینکه امشب حالش نبود! راستش، حال هیچی نبود.... خیلی بی حوصله بودم. البته بعد از اینکه سام رو رسوندم و اومدم خونه. قبلش فکر کنم بهتر بودم. لااقل با استاد حرفای - بنظر خودم – مهم زدیم؛ داستان خوندیم... این هم از داستان بی حوصلگی امشب من.
خیلی وقت بود که اتفاقات روزانه رو یادداشت نمیکردم... نه برای خودم و نه برای وبلاگ!
این به جای آن...
ه
این به جای آن...
دربارة شعر عبدالقهار عاصی
ه
دوباره شعر عبدالقهار عاصی را که دو روز پیش گذاشتم، خواندم. ترکیب "خسته خسته" را بسیار میپسندم. (شاید اگر بارت بود، میگفت "خسته خسته" پونکتوم شعر است!) :
... که خسته خسته ترا
به چارچوب امیدی شکستهتر از پیش
قاب میکردند.
نامة روزبه
هو
روزبه از کانادا برایم نامه نوشته؛ یعنی بر عکس همیشه نامة مفصلی نوشته. روزبه، فقط یکسال شاگرد من بود. پایان همان سال هم با خانواده به کانادا مهاجرت کرد. نامة این دفعهاش خیلی تأثیرگذار بود برایم. نوشته بود:
میدانید اولین جایی که اگر بیایم ایران میخواهم ببینم، "مدرسه" است. خیلی دلم میخواهد همه را ببینم. دلم میخواهد فقط فوتبال بازی کنم. ... چند وقت پیش خواب دیدم اومدم تو مدرسه. همه را دیدم... بجای اینکه درِ علامه حلی باشه درِ مدرسة خودمان در کانادا بود. حتی راه مدرسه هم راه کانادا بود. ... خلاصه خیلی دلم برای مدرسه تنگ شده. حتی بیشتر از فامیلها...
و من ماندهام حیران که به این همه خوبی و محبت چطور پاسخ بدهم... جواب دادن به نامههایی که میدانم از صمیم قلب نوشته شدهاند، برایم خیلی دشوار است. معمولاً اینجور نامهها را بیپاسخ میگذارم. راستش میترسم از صفای نامه چیزی کم کنم...
کیرکگور و فروید
هو
الان میفههم که چرا نوشتهاند "یا این/ یا آن" -ِ کیرکگور یکی از مهمترین کتابهای روانشناسی قدیمی است. من ارتباط خیلی نزدیکی بین سه شیوة زندگی در نظر کیرکگور (حسّانی [یا استتیک]، اخلاقی و دینی) و سه مرحلة رشد شخصیّت فروید (نهاد، من و منِ برتر) میبینم. نمیدانم شاید این مرض مقایسه که چند وقتی است شدت پیدا کرده باعث چنین قیاسهایی میشود...
سفر به خیر - عبدالقهار عاصی
ه
شعر پایین را عبدالقهار عاصی، شاعر شهید افغان خطاب به دوستان و هموطنان مهاجر و کوچندهاش گفته. خود او هیچ حاضر نشد ترک وطن کند و در سی و هشت سالگی در میهنش - افغانستان عزیزش - درگذشت.
سفر بخیر برو
برو بخیر برو
سپیدههای بشارت رفیق راهت باد!
و رهوار مراد
کمینهتر از دل من غلام فرمانت
چراغهای بهشتی آرزوهایت
همیشه روشن و
همیشه بشگفته
... برو ولی مبر از یاد چشمای را
که خسته خسته ترا
به چارچوب امیدی شکستهتر از پیش
قاب میکردند.
بهت حسودیم میشه؛ اجازه هست؟
هو
امیرمسعود! بهت حسودیم میشه... اجازه هست؟
مشق شب - مصطفی مستور
ه
آخرین باری که گریه کردم:
.. لعنت به شما. لعنت به كلمات. لعنت به نوشتن. لعنت به كسي كه شليك كرد. و چرا تمام نميشود اين ماراتون نفس گير؟ كجاست خط پايان؟ ميخواهم بايستم. بايد بايستم. بايد متوقف شوم. بايد بهترين كتاب هستي را بردارم. بايد مقدس ترين داستان را بردارم و گوشه اي درنگ كنم. كجاست درنگ؟ چرا كسي يقه ام را نميچسبد و نميگويد: “بايست عوضي!؟ بازي تمام شد ” ...
مشق شب/ مصطفی مستور/ از اینجا بخوانید
اتاق روشن - رولان بارت
هو
بارت شگفت انگیز است. گاهی با خواندن متنهایش به لذت نشئه آور میرسم - همانطور که خودش گفته بود: لذت متن. امروزم با بارت گذشت. حتی بارت بر وسوسة کانکت شدن هم غلبه کرد! حاصل کار خواندن بخشهای بیشتری از "اتاق روشن" بود. چند تا عکس نگاه کردم و پونکتوم و استودیوم را جدا کردم و خودم را مشغول آنها. کم کم مسألة مهمتری در ذهنم شکل گرفت و آن مقایسة نظریة بارت در عکس و در متن بود: به نظرم پونکتوم و استودیوم در عکس تا حد زیادی با لانگ و پارول در متن مرتبط است و از سوی دیگر عکسهایی که تنها از استودیوم تشکیل شده اند (بارت بعضی عکسهای خبری و عکسهای پورنوگرافیک را از این دست میداند) تا حد زیادی به متون واقعگرا در مقابل متون پیشرو، شبیه اند. حتی نظریة "مرگ مؤلف" بارت را بسادگی میتوان به عکس سرایت داد.
خلاصه اینکه در پایان روز مقاله ای 3 صفحه ای نوشتم: قصدم از اول تشریح نظریة پونکتوم و استودیوم بارت بود. بعد کم کم در پانویس متنها بین نظر ساختگرای بارت در مورد عکس و متن مقایسه های اشاره وار کردم. در انتها دیدم که پانویس متن از خودش مهمترشده... پس این متن را هم بایگانی کردم برای روزی که به "مهم" بپردازم...
الان هم احساس میکنم ساختگرایی و پساساختگرایی، آن بخشی از پست مدرنیسم است که بیشتر دوستش دارم و این را مرهون جناب بارت هستم؛ رولان بارت!
هایک، کلاغ قرمز و احسان!
هو
امروز قرار بود برم خانة هنرمندان و سخنرانی موسی غنینژاد رو دربارة هايک گوش کنم. اما قرار عوض شد. ساعت 4 رفتم، خانة سینما و فیلم جدید پسرعموی احسان "کلاغ قرمز" رو دیدم. احسان هم نویسندة فیلمنامه بود. انصافاً در نوع خودش فیلم قابل قبولی شده بود... بعضی صحنهها واقعاً ترسناک بود. من که تو صحنهای که برق رفت و ... ترسیدم. تعلیقها خوب از کار درآمده بود. البته خوب، پند اخلاقی فیلم خیلی اغراق شده بود! خوشحال میشم وقتی میبینم یکی از دوستان یه کار مفید انجام داده...احسان که اینجا رو نمیخونه؛ اما خسته نباشه!
کیرکگور و اندیشة اصالت وجود
ه
چیزی به ساعت سة شب نمانده. کار نوشتن مقالة "کیرکگور و مکتب اصالت وجود" تمام شد. راضی نیستم. هیچ نشانی از خودم در مقاله نیست. بنظرم هنوز خیلی برای نوشتن مقالات فلسفی از این دست کار دارم؛ مقالهای که متعلق بخودم باشد!
برای نوشتن مقاله مجبور شدم مقالة کیرکگور کتاب "فلسفة اروپایی در عصر نو" (رابرت استرن) را بخوانم. همینطور مقالة مربوط به کیرکگور را در تاریخ فلسفة کاپلستون (ج 7). "اندیشة هستی" ژان وال هم خیلی کمک کرد (ترجمة باقر پرهام). همینطور اگزیستانسیالیسم و اخلاق "مری وارنوک" (مخصوصاً مقالة مربوط به کیرکگور)... کتاب کوچک "آشنایی با کیرکگور" پل استراترن هم برای دادن دید کلی و همه جانبه بکارم آمد. [به نظرم این مجموعه کتابها (که نشر مرکز خیلیهایش را چاپ کرده) برای آشنایی ابتدایی بسیار مفید است. مخصوصاً اینکه رگههایی از طنز ظریف استراترن کتاب را خواندنیتر کرده؛ به نظرم برای دبیرستانیهای علاقمند به فلسفه ایده آل است.]
خلاصه اینکه این مقاله را پیشنویس اول تلقی میکنم... نسخة اولیه و خام و سعیم را میکنم تا آنرا کاملتر کنم و البته "درونی"تر...
ضدیت کیرکگور و هگل
هو
ضدیت کیرکگور را با هگل درک میکنم... هگل همه چیز را قانونمد کرده بود. تز، آنتیتز و سنتز... و باز تز... آنتیتز و تا آخر. همه یک طرف: قانونمندی دین یک طرف! هگل میگوید: ، دین بدون فلسفه میتواند وجود داشته باشد، اما فلسفه بدون دین نمیتواند وجود داشته باشد؛ به عبارت دیگر، فلسفه دین را در خود میگنجاند و معنی این سخن آن است که دین مانند هر چیز دیگری در درون نظام هگلی گنجانده میشود. میتوانم تصور کنم کیرکگور چقدر از تحلیل این سخن آشفته شده: فلسفة هگل دینداری را ممکن نمیکند. (شبیه پاسکال که گفته بود نمیتوانم دکارت را ببخشم؛ چون خدا را به پلة اضطراری تبدیل کرده!)
قشنگترین تفسیری که از رابطة فکری هگل و کیرکگور خواندهام این است که رابطهشان دیالکتیکی بوده؛ یعنی از همان اول که "عشق" کیرکگور به هگل شکل گرفت، آنتیتز آن "نفرت" هم بوجود آمد...
"خود" در روانشناسی اجتماعی
ه
بررسی "خود" در روانشناسی اجتماعی عجیب به نظر میاید؛ اما همانقدر دوستداشتنی است. یکی از بحثهای مطرح دربارة "خود"، "نیاز به خودپندارة ثابت" است. (خودپنداره به طور خلاصه، باورهایی است که هر فرد خود دربارة خودش فراهم میکند) اینکه ما دوست داریم خودپندارة مثبتمان را ثابت در نظر بگیریم، خیلی عجیب نیست (مثلاً وقایع را طوری تفسیر کنیم که خودپندارة مثبتی که از خود داریم تأیید کنند) ولی آزمایشی که Swan و Read در 1981 انجام دادند نتایج جالبی داشت: وقتی در آزمودنیها این باور به وجود میاید که فردی آنها را جالب توصیف کرده است، آزمودنیهایی که خود را "کمتر جذاب" میدانستند، نسبت به آن شخص اظهار ناخشنودی میکنند. به عبارت دیگر، آنها باز هم خودپندارة ثابت را به خودپندارة مثبت تریجیح میدهند!
جالب نیست؟! با اینکه برای من خیلی باورکردنی نیست، ولی علت ترجیح "ثبات" بر "عزت نفس" را میپسندم: چنین بودم، چنین هستم و چنین خواهم بود... اینطوری میتوانم دنیای قابل پیش بینی و معنیداری داشته باشم...
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001