« November 2002 | Main | January 2003 »
موفق باشی!
هو
آرش زنگ زد... گفت امتحانای آمار و ریاضیش رو که خیلی نگرونشون بوده، خوب داده. شنبة این هفته امتحان فیزیک دارن و شنبة هفتة بعدش هندسه... (امتحان هندسه شون با آقای "اصلاح پذیر"ه... یادش بخیر.) گفتم برات دعا میکنم. الان هم یه یادداشت چسبوندم جلوی همة یادداشتهایی که به بدنة میزم میچسبونم تا شنبة این هفته و هفتة بعدش ساعت 10 صبح رو یادم باشه ... یادم باشه که یه دوست داره میره سر جلسة امتحان. (راستی، از اولین باری که آرش رو تو کلاس 2/1 راهنمایی دیدم، پنج سالی میگذره... چقدر زود!)
تلفن آرش یه چیز خوب یادم انداخت؛ سالای دبیرستان که میرفتیم سر جلسه، قبل از شروع امتحان برای همدیگه آرزوی موفقیت میکردیم. وقتی این یادم اومد یه جوری شدم... یه جورایی قوت قلب پیدا کردم. یعنی هنوز هم همون جملة سادة "موفق باشی" سام که قبل از امتحانا میگفت، تأثیر داره؟! حتماً...
امشب
هو
امشب دو تا حادثة بامزه اتفاق افتاد:
یکی اینکه یکی به ماشینمون دستبرد زد! ولی فقط یه جعبه شیرینی برد!!! خدا پدرش رو بیامرزه... یاد ژان والژان افتادم. هر وقت هم یاد ژان والژان میفتم بلافاصله مباحث "فلسفة اخلاق" یادم میفته که آخر سر ژان والژان مقصر بوده یا نه؟!
دوم اینکه امشب رفتیم رستوران "مکس" توی پاسداران. از اون رستورانهای فست فود! شلوغ پلوغ که جای نشستن نیست... ما هم با از این صندلی تکیهایی که برای آدمایی که منتظر میز هستن گذاشتن همون وسط جای نشستن درست کردیم. یه صندلی هم گذاشتیم وسط بجای میز. یارو صاحابش گفت الان براتون جا پیدا میکنم؛ من هم گفتم ما راحتیم؛ میخواستین از همون اول پیدا کنین. نمیشه غذا بدین دست آدم بعد بگین جا پیدا میکنیم... یارو هم رفت. تازه با میز کناریمون شریک شدیم! طرف داشت غذاش رو میخورد بعد من یه دفعه مثلاً دستمال کاغذیشون رو برمیداشتم... خلاصه کلاسِ رستوران زیر سؤال رفت!
آموزش افلاطونی؛ آموزش وجودی
ه
چند روز پیش (در یادداشت پیشین) به بهانه از آموزش افلاطونی نوشتم. پوپر است گمانم که میگوید:
"تصادفی نیود که وقتی افلاطون در استقرار مجدد قبیله پرستی ناکامیاب شد، در عوض به بنیاد کردن مدرسهای همت گماشت و باز تصادف نیست که مدارس غالباً دژ ارتجاعند و معلمان دیکتاتورهایی در قالب کوچک و جیبی."
معلم در نظر افلاطون کسی است که عالم مُثُل را میبیند و برعکس، دانش آموزان آنهایند که تنها با سایه ها در غار افلاطونی سرگرمند. تابستان همین امسال بود که تا پاسی از شب با استاد در این باره صحبت میکردم که آموزش افلاطونی نامناسب و نامتناسب است؛ استاد اما مخالف بود. پس از صحبت دریافتم که نباید این اندازه هم بد باشد؛ استاد به شوخی میگفت آموزش افلاطونی نباید آنقدرها بد باشد اگر حاصل این آموزش را "ارسطو" بدانیم! واقعیت هم همین است... الان فکر میکنم که شاید در دوره ای اصلاً آموزش افلاطونی مناسب باشد... مثلاً وقتی بچه ها کوچکترند. گاهی در عمل احساس میکنم که با آموزش مدرن برای بچه سوالی پیش میاوریم، بی آنکه آن سوال برایش اهمیتی داشته باشد. بقول استاد، بعضی از آموزشهای معلمها برای خودشان بیشتر از دانش آموز جالب است! بگذریم...
در نقطة مقابل آموزش افلاطونی شاید آموزش اگزیستانسیالیست باشد. آموزشی که تاکیدش بر اهمیت وظیفه و مسوولیت فردی است. در این آموزش محصل باید آنگونه عمل کند که گویی آخرین عمل اوست. او باید با خودش صادق باشد. حتی اگر در جهت خلاف و عکس جمعیت و جریان اصلی حرکت کند (درست برعکس آموزش افلاطونی که نتیجه اش انسجام جامعه و بالارفتن solidarity آن است؛ قبیله پرستی که پوپر میگوید. به نظرم در آموزش افلاطونی حفظ جامعه هدف است و به این ترتیب دستگاه آموزش باید همانجایی باشد که حکام خودکامه مترصد سرمایه گذاری در آنند!) در آموزش اگزیستانسیالیست معلم حق ندارد آرزوهایش را در مورد اعضای کلاسش بکار بگیرد. چون هر دانش آموز یک نفر است و اگر بخواهیم برای این نفرات آنچه را مناسب است تعیین کنیم، تخریب شخصیت و فردیت رخ میدهد. دانش آموزان در انتخاب آزادند؛ از جمله در انتخاب بخشهای برنامه درسی. معلم نباید تاثیرش را در انتخابهای درسی بکار گیرد. عقل آنگونه که در عملگرایی (پراگماتیسم) مهم است در اگزیستانسیالیسم اهمیت ندارد... چرا؟ چون انسان احساسات و عواطف هم دارد! معلم تنها مرجع است... دانش آموز اگر نیاز داشت، میتواند برای حل مشکلاتش و توسعة فهمش به عنوان همکار از او استفاده کند. (مقایسه کنید با آموزش افلاطونی که در آن معلم، مراد هم هست... کدام خوشایندتر است!؟ نمیدانم...) اما محتوایی که به دانش آموزان تعلیم میشود اهمیت دارد. بهترین نوع محتوا در "علوم انسانی" مشاهده میشود که به زندگی مربوط است: تاریخ و جامعه شناسی و ادبیات و انسانشناسی و موسیقی و هنر و نه علوم مربوط به مادیات که شخص را خفه میکنند. فوق تخصص گرایی هم هرگز مفید نیست که مضر است؛ زیرا با "شخص بودن" (personhood فکر کنم!) متناقض است (حرفهایی که هگل و مارکس و اریک فروم دربارة الیناسیون و ازخودبیگانگی میگویند، ربطی به این فوق تخصص گرایی دارد؟ مارکس از تقسیم کار و الینه شدن میگفت. نه؟ وبر هم از سازمانهای بوروکراتیک گفت و بعدیهایش از اینکه این سازمانها، فرد را الینه میکنند؛درست مانند "دولت"ی که هگل گفت یا بتی که فروم. بعدیهایی هم اما آمدند که گفتند یکی از منابع تغییر در سازمانها، متخصصین مشاور هستند...چرا اینجوری شد؟ بگذریم... ایها چه ربطی دارد؟ آهان... میخواستم بگویم نظر اگزیستانسیالیستها دربارة سازمانها باید جالب باشد. بوروکراسی در تضاد مفهومی با اصالت وجود قرار دارد!)
خلاصه اینکه هدف آموزش اگزیستانسیالیست، خلق شخصیتی است که از آزادی کاملش مطلع باشد و بداند که هر انتخاب (حتی انتخاب نکردن، که خود انتخاب است... میگویند در اگزیستانسیالیسم فرد آزاد است و فقط یک محدودیت دارد: باید آزادانه انتخاب کند؛ حتی اگر انتخاب نکردن را انتخاب کند!) در ساخت ارزش شخصیتی (همانی که "وجود" نام دارد و اگزیستانسیالیستها مدعی اصالتش هستند و تنها انسان است که "وجود" دراد. حتی از این منظر خدا هم "وجود" ندارد چرا که همیشه ثابت است و نه بهتر میشود و نه بدتر؛ زیرا که مطلق است.) نقش دارد. (پرانتزهایم را ببخشید!)
بگذریم... اینهمه را به بهانه گفتم. هدف اصلی نوشتن بود؛ چراکه گفته بودند بنویس... اینجور موقعها احساس میکنم نویسا هستم و نه نویسنده! (بارت گفته بود؟)
نورعلی خان برومند و شاگردانش
هو
هادی فرزانه و محمد رسایی (پسرِ سید ضیاء [ضیاءالذاکرین- استادِ حاتم عسکری و بنان*]) گویا روزی خدمت نورعلی خانِ برومند بوده اند. محمد رسایی آوازی میخواند و میرود. فرزانه، به نورعلی خان میگوید: "این چیز خاصی بلد نبود... یعنی پدرش هم همینطور بوده؟" نورعلی خان، بی مقدمه میگوید : "خیلی احمقی!" فرزانه پاسخ میدهد: "برای چی استاد؟"، برومند میگوید : "برای اینکه خیلی بیشعوری!" ...
1- نورعلی خان برومند را خیلی دوست دارم. در پرورش شاگرد - مخصوصاً - خیلی سختگیر بوده. (ماجرایی که با شاگردش گلپایگانی [بعدها: گلپا] داشته، نشان از درایت و بینشش دارد؛ آیندة شاگرد را میدیده که او را طرد کرد و گفت: دیگر شاگرد من نیستی؛ جایی هم نگو که شاگرد من بوده ای!)
2- هادی فرزانه هم البته شخصیت جالبی بوده برای خودش... خاطرهای از او را استاد کمالیان (سازندة ساز) تعریف کرده که در کتابی که جدیداً چاپ شده (گفته ها و ناگفته ها) تعریف کرده... یک بار دیگر خود کمالیان و سلیمان خان امیرقاسمی و برومند و هوشنگ ابتهاج حالش را گرفتهاند...
3- سلیمان خان امیرقاسمی هم البته خیلی دوست داشتنی بوده؛ آنطور که از عکسهایش معلوم است... آنطور که فحش میداده!
4- محمد رسایی هم البته برای خودش داستانها دارد با قمرالملوک وزیری...
5- نمیدانم؛ با اینکه کلی دلیل برای مخالفت با آموزش افلاطونی دارم، اما یکجوری به آن احساس تعلق خاطر میکنم... شاید واقعاً ما داخل غار افلاطونی هستیم و تنها معلم بیرون غار را میبیند...
6- ارتباطی بین جملههای بالا وجود دارد؟!
ابن خلدون و مزرعة حیوانات
ه
امروز سر کلاس "تاریخ تفکر اجتماعی" (تفکر اجتماعی به اندیشههای غیرعلمی جامعه شناسانه گفته میشود!) استاد، اندیشههای "ابن خلدون" را بیان میکرد. بگذریم از اینکه اندیشههای ابن خلدون (در مقدمة العبر) بسیار پیشرو و خیلی عجیب به نظر میرسد. (مثلاً غیر از طرح اصطلاح "عصبیت" (انسجام) که بعدها دورکیم در تحقیق "خودکشی"اش از آن به عنوان solidarity (انـ.) و solidarite (فر.) یاد کرد، ابن خلدون صفات روانشناختی فرد را (مانند ترس) به محیط اجتماعی و طبیعی زندگی نسبت میدهد و این خرق عادت بزرگی بوده) آنچه توجهم را سر کلاس جلب کرد این بود که اندیشههای ابن خلدون را در ذهنم با حوادث داستان "مزرعة حیوانات" اورول تطبیق میدادم... حاصل کار خیلی بد نبود... (نمیدانم که این حسن است یا عیب؛ ولی مفاهیمی که میشنوم را خیلی زود با داستانها وفیلمهایی که دیدهام مطابقت میدهم!) اگر حیوانات را به جای "جامعة یادیه" و آقای مزرعهدار را به جای "جامعة شهری" بگذاریم، نتایج جالبی بدست میاید... شاید روزی اینها را نوشتم؛ ولی در اول کار باید خود متن "مقدمة العبر" را بخوانم (هیچ چیز بیشتر از خواندن اصل متن لذتبخش نیست؛ حیف که به ضرورت و گاهی کمحوصلگی به کتابهای بررسی و نقد اکتفا میکنم...) خلاصه شاید مقالهای نوشتم به اسم "بررسی مزرعة حیوانات در مقایسة تطبیقی با مقدمة العبر" ... به نظرم خیلی مضحک میشود!
آشتی - احمد شاملو
هو
این شعر را بیاختیار دوست دارم!
آشتی
" - اقیانوس است آن:
ژرفا و بیکرانهگی،
پرواز و گردابه و خیزاب
بیآن که بداند.
کوه است این:
شُکوهِ پادَرجایی،
فراز و فرود و گردنکشی
بیاین که بداند.
مرا اما
انسان آفریدهای:
ذرهی بیشکوهی
گدای پَشم و پِشکِ جانوارن،
تا تو را به خواری تسبیح گوید
از وحشتِ قهرت بر خود بلرزد
بیگانه از خود چنگ در تو زند
تا تو
کُل باشی.
مرا انسان آفریدهای:
شرمسارِ هر لغزشِ ناگزیرِ تناش
سرگردانِ عرصاتِ دوزخ و سرنگونِ چاهسارهای عَفِن:
یا خشنودِ گردن نهادن به غلامیِ تو
سرگردانِ باغی بیصفا با گُلهای کاغذین.
فانیام آفریدهای
پس هرگزت دوستی نخواهد بود که پیمان به آخر برد.
بر خود مبال که اشرفِ آفرینهگانِ تواَم من:
با من
خدایی را
شکوهی مقدّر نیست."
[]
" - نقشِ غلط مخوان
هان!
اقیانوس نیستی تو
جلوهی سیّالِ ظلماتِ درون.
کوه نیستی
خشکینهی بیانعطافیِ محض.
انسانی تو
سرمستِ خُمبِ فرزانهگییی
که هنوز از آن قطرهیی بیش در نکشیده
از معماهای سیاه سر برآورده
هستی
معنای خود را با تو محک میزند.
از دوزخ و بهشت و فرش و عرش برمیگذری
و دایرهی حضورت
جهان را
در آغوش میگیرد.
نام تواَم من
به یاوه معنایم مکن!"
- احمد شاملو؛ فروردین 1364
دو نمایشنامه
هو
دو تا نمایشنامه خواندم:
یکی "شش شخصیت در جستجوی نویسنده" اثر درخشان و استثنایی "لوئیجی پیراندلو"ی ایتالیایی [متن کامل نمایشنامه] و در ادامة آن گفتار پیراندلو را راجع به چگونگی خلق این نمایشنامه.
و دیگری، نمایشنامة "هنر" نوشتة "یاسمینا رضا". که این یکی هم خیلی برایم خوشایند و دلنشین بود. [مصاحبه با یاسمینا رضا]
کار خواندن "درجة صفر نوشتار" هم همچنان ادامه دارد. دیروز با استاد دو نفری نشستیم و در عرض یک ساعت واندی تنها موفق شدیم سه صفحه بخوانیم! ولی این سه صفحه را تا حد مناسبی فهمیدیم... (یا لااقل فکر میکنیم فهمیدیم!) "اتاق روشن" بارت هم در یک نگاه قشنگ بود؛ دست کم میشد فهمید که چه نوشته!
برف و نون
ه
چیزی به ساعت 6 صبح نمونده. برف قشنگی همه جا رو پوشونده. هوس کردم برم و نون بخرم. نون داغ تو دست آدم و برف سرد زیر پاش؛ باید تناقض خوشایندی باشه.
"قاصدک" دانشجویی
ه
راستی! اسم "قاصدک" به عنوان ماهنامة دانشجویی مستقل در شمارة 99 کتاب هفته چاپ شد و در معرفی بسیار مختصر آن به مقاله های من و مجید (در کنار مصاحبه های دکتر کزازی، شمس لنگرودی و حافظ موسوی) هم اشاره شده. این مقالة تصنیف و ترانه در چند قسمت در قاصدکهای قبلی چاپ شده بود و اینبار - از آنجا که شمارة جدید قاصدک دربارة فرمهای شعر بود - خیلی منسجمتر سرِ هم شد! (اینبار اقلاً مجبور شدم چند تا کتاب را درست و حسابی تورق کنم و بعضاً بخوانم!) مقاله های قبلی در جشنوارة دانشجویی مطبوعات 3 جایزه برد و این به تنهایی نشان میدهد که چقدر داورها بدسلیقه هستند! مدرک و دلیلم هم البته فرهاد است که شاهد بود چقدر برای نوشتن هر مقاله وقت میگذاشتم! بگذریم... این هم لینک مطلب در کتاب هفته ... (گرچه 2 هفته از آن گذشته؛ اما خوب، تازه یادم آمد!)
تکفیر
.
.
.
[پی نوشت قبلی- الان یادم آمد!]
نمیدانم از کجا شنیده یا خوانده بودم که روزی فقیهی، فقیه دیگری را تکفیر کرد؛ اما فقیه تکفیر شده پشت سر فقیه قبلی میایستاد به نماز. به او خرده گرفتند. گفت: او وظیفة دینی اش را انجام داده؛ پس هنوز عادل است و من میتوانم پشت سرش نماز بخوانم... کاش اقلاً تکفیرهای ما اینجوری بود!
کارنامة اسلام - مرحوم دکترزرینکوب
هو
وقتیکه کارنامة اسلام مرحوم دکترزرینکوب را میخوانی، اولین نکته ای که به ذهن خطور میکند حجم عظیم اطلاعاتی است که همه جا آمده و مطلب را مستند و خواندنی کرده. نکتة دوم اما این است که میتوان بسیاری از اتفاقاتی را که در امپراتوری بزرگ اسلامی (از فتوحات زمان خلفای راشدین تا حملة مغول و حتی اندکی بعدتر) رخ داده و نیز دلایلشان را با شرایط امروزی مقایسه کرد.
***
دکتر زرینکوب در سراسر کتاب، "تساهل و تسامح" را باعث برتری تمدن بقول مؤلف "انسانی" اسلام میداند. مدارا و مسامحه ای که دنیای غرب آن زمان بطور کل نمیشناختش. تساهل به آن اندازه که سه شنبه ها نمایندگان مذاهب گوناگون – حتی در یک مورد یک نفر زندیق - در حضور مأمون خلیفه دور هم جمع میشدند و احتجاج میکردند. چراکه خلیفه معتقد بود: "غلبه بر خصم باید به حجت باشد نه به قدرت زیرا غلبه ای که به قدرت حاصل آید با زوال قدرت هم از بین میرود اما غلبه ای که به حجت حاصل آید هیچ چیز نمیتواند آنرا از میان بردارد."
البته این مداراها تنها با اهل کتاب بود: یهود و نصارا (که قرآن به آسمانی بودن دینشان شهادت داده) و مجوس (که به دستاویز حدیث، معاملة اهل کتاب با آنها شد) و صابئین [یا منداییها] (پیروان یحیای تعمیددهنده - شماری از مؤمنین این دین هنوز در جنوب ایران زندگی میکنند – [اطلاعات خوبی در اینجا هست. منداییهای ایران هم سایتی دارند، که هرچه گشتم نیافتم!]). البته جالب است که بدانیم بسیاری از بت پرستان اروپا و هند و تبت هم تحت عنوان مجوس و بت پرستان حرّان – یونانیهای عراق – با عنوان صابئی، با پرداخت جزیه در صلح و آزادی در قلمرو تمدن اسلامی زندگی میکردند و به ازای پولی که میپرداختند - و البته کمتر از مالیات و خراجی بود که به حکومتهای خودشان (مثلاً روم در مورد نصارای شرق و یهود یا ساسانی در مورد ایرانی) میدادند - در جهاد شرکت نمیکردند؛ به عیارت دیگر حفظ جان آنها بر عهدة دولت اسلامی بود.
غیر اهل کتاب اما از این دست بیرون بودند و با آنها معمولاً خوشرفتاری نمیشد. البته همینها هم دو دسته بودند؛ یکی مانند معطله که هدفشان تعطیل دستورات اسلام بود و دیگری مانویه (که لفظ زندیق بیشتر برای اینها به کار میرفت). مانویه (و تا حدودی دهریه) از آنجا که فکر و اندیشة فلسفی داشتند، به نوعی از اباحیه و معطله جدا میشد.
در این میان جالب اما رفتار مسلمانان است. ابتدا حکم تکفیر برای زندیقهایی از همین دستة اخیر – زنادقة صریح مانند معطله و دهریه و اباحیه و مانویه و ... - صادر شد. کار به همین جا ختم نشد؛ در وهلة بعد گروهی از علما و شعرا - مانند زکریای رازی و ابوالعلای معری و ابن الراوندی - تکفیر شدند. اینها به دلیل مطالعة عمیق در اندیشه های زنادقه اکنون خود به نوعی نهیلیسم رسیده بودند و معمولاً انبیای الهی و نیز وجود آفریدگاری حکیم را – به دلیل وجود شرور در عالم – نفی میکردند. (جالب اینجاست که اگر اشتباه نکنم سالروز تولد زکریای رازی [-ِ زندیق]، روز پزشک است)
تا اینجا شاید به دلیل جزمیت و قاطعیتی که احکام اسلامی و مخصوصاً اصل توحید در نزد مسلمانان داشته، تکفیر کسانی که اینچنین به پایه های اعتقادی تاخته اند، بدیهی به نظر برسد. اما در مرحلة بعد و با حذف دو دستة اخیر، گناه تشکیک در مراتب اعتقادی به گردن فلاسفه و عرفا افتاد: ابوعلی سینا و شیخ اشراق از فلاسفه و منصور حلاج از عرفا از دیگران مشهورترند. (پاسخ ابوعلی – که در کتابهای دبیرستانی اگر اشتباه نکنم میخواندیم – هم معروف است: کفر چو منی گزاف و آسان نبود/ محکمتر از ایمان من ایمان نبود و الی آخر...) و بعد حتی نوبت به فقها و حافظین قرآن - مانند این الحداد - و متکلمین - مانند ابوحیان توحیدی - رسید.
***
نکته، اما مقایسة دوران گذشته است با امروز؛ در اوایل انقلاب کسانی مانند کیانوری ماتریالیست [بخوانید: دهری] را محبوس کردند و تا آنجا که میدانم بلای سختی هم ندید و در خانه ای تحت الحفظ ماند تا از دنیا رفت. اما بعد از او نوبت به کسانی رسید که مؤمن بودند و این را خود اقرار داشتند ولی متهم به تشکیک در ایمان مردم شدند... همین مختصر - به نظرم - گویای بسیاری چیزهاست.
درجة صفر نوشتار - رولان بارت
ه
زبان سخت و مفاهیم دشوار "درجة صفر نوشتار" خواندنش را دشوار کرده؛ طوریکه گاهی فکر میکنم علت مغلق بودن نثر بابک احمدی مثلاً در "ساختار و تأویل متن" باین دلیل است که این دست کتابها را خوانده! اما مطالعة دو نفرة آن کا را راحتتر خواهد کرد. در بحثهای هفتة پیش با استاد خیلی مطالب روشنتر شد. اگر فرهاد همزمان "اتاق روشن" بارت (اندیشه هایی در باب عکاسی) را بخواند و گزارش بدهد، مطمئناً افق دید وسعت بیشتری پیدا میکند. بعد از "درجة صفر..." حتماً باید "راهنمای نظریة ادبی معاصر" (سلدن/ مخبر/ طرح نو) را بخوانم.
میخوانم
ه
میخوانم:
- درجة صفر نوشتار؛ رولان بارت؛ شیرین دخت دقیقیان؛ انتشارات هرمس؛ 1378 - سبک شناسی و نقد ادبی
- شش یادداشت برای هزارة بعدی؛ ایتالو کالوینو؛ لیلی گلستان؛ کتاب مهناز؛ 1375 - دربارة ادبیات و داستان
- شش شخصیت در جستجوی نویسنده؛ لوییجی پیر اندلو؛ حسن ملکی؛ انتشارات تجربه؛ 1378 - نمایشنامه برگزیدة قرن بیستم
- کشور اخرینها؛ پل استر؛ خجسته کیهان؛ انتشارات افق؛ 1381 - رمان پست مدرن
- زندگی و اندیشة بزرگان جامعه شناسی؛ لیوییس کوزر؛ محسن ثلاثی؛ انتشارات علمی؛ 1380 - تاریخ و اندیشة جامعه شناسی
کشور آخرینها - پل استر
ه
انتظار ندارم اوضاع را درک کنی. تو هیچ چیز ندیده ای و حتی اگر سعی کنی نمیتوانیاین اوضاع را تجسم کنی. اینها آخرینها هستند. امروز خانه ای سرجایش است و فردا دیگر نیست. خیابانی که دیروز در آن قدم میزدی امروز دیگر وجود ندارد. حتی آب و هوا دایماً در حال تغییر است. یک روز آفتابی است، یک روز ابری. یک روز برف میبارد و روز بعد مه آلود است؛ گرم، سرد، بادی، ثابت. مدتی سرمای سخت و بعد امروز وسط زمستان، بعدازظهر روشن و عطرآگین است، طوریکه میشود با یک بلوز هم از منزل خارج شد. اگر در شهر زندگی کنی یاد میگیری که هیچ چیز بی ارزش نیست. چشمهایت را مدتی ببند بچرخ و به چیز دیگری نگاه کن. آنوقت میبینی چیزی که در برابرت بوده ناگهان ناپدید شده است میدانی، هیچ چیز دوام ندارد. حتی اگر فکرهایی دربارة چیزی در سر داشته ای نباید وحشتت را در جستجویش تلف کنی. وقتی چیزی از بین میرود مفهومش این است که به پایان رسیده.
- کشور آخرینها؛ پل استر
برف
ه
برف میبارد.
کنش متقابل نمادین و جریان سیال ذهن
ه
توماسِ جامعه شناس جملهای دارد که از آن برای تفسیر نظریة کنش متقابل نمادین استفاده میکنند؛ اصل جمله چنین است:
.If men define situations as real, they are real in their consequences
داشتم فکر میکردم این جمله در داستان نویسی هم بسیار کاربرد دارد. نمیدانم؛ ربط ظریفی بین این جمله و "جریان سیال ذهن" میبینم. شاید اشتباه میکنم!
قصة جزیرة ناشناخته - ژوزه ساراماگو
هو
قصة جزیرة ناشناختة ژوزه ساراماگو را خواندم. مقدمة محبوبة بدیعی بر کتاب راهگشاست؛ گرچه کتاب تحلیل و نقد و موشکافی بیشتر میطلبد. خصوصاً اگر با دیدگاه "ساختگرایانه" به آن نگریسته شود. حتی شاید بتوان با استانِ "سیمرغ" در منطق الطیر عطار و "داستان آن دو نفر که خواب دیدند" (بورخس) مقایسهاش کرد و ساختار همسانشان را نشان داد. ضمناً در این تحلیل میتان از نشانههای پسانوگرایانة کتاب گفت و البته از واقعگرایی جادوییش نیز صحبت کرد... حیف که اینهمه از حیطة سواد من خارج است!
نوزاد - سیروس ابراهیم زاده
ه
نوزاد را دیدم به کارگردانی و نویسندگی سیروس ابراهیم زاده و بازی فریبرز عرب نیا... چنگی به دل نمیزد.
مث ماه...
هو
مث ماه رو قلهها...
عشق در دل ماند
ه
عشق در دل ماند و یار از دست رفت...
کاش...
هو
کاش حال منو میدونستی؛ اونموقعی که بین اون همه آدم با انگشت نشونم دادی و گفتی "خودشه"...
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001