« October 2002 | Main | December 2002 »
مرنجان دلت را خدا را
ه
مرنجان دلت را خدا را
گلچهره مپرس کآن نغمهسرا از تو چرا جدا شد
گلچهره مپرس پروانة تو بیتو کجا رها شد
دلشدگان
دخترشیرازی...
ه
دخترشیرازی...
دختر پریشان زلف؛ عارف مبهوت
هو
عارف در استانبول دختری ترک را میبیند و در صدر تصنیف نوزدهم [؟] (شانه بر زلف پرییشان زدهای به به و به - در دشتی) چنین چیزی مینویسد: دختر پریشان زلف! عارف مبهوت!
این تصنیف به همراه تصنیف افتخار همه آفاقی و منظور منی (به عشق افتخارالسلطنه دختر ناصرالدین شاه - در سهگاه) و دیدم صنمی، سرو قدی روی چو ماهی (به عشق ارمنی زادهای در رشت - در شور) جزء معدود تصنیفهای عاشقانة عارف قزوینی است. داشتم فکر میکردم شاید مرحوم حاتمی، عشق طاهر ذوالنور خوانندة فیلم دلشدگان به لیلا شاهزادة ترک را تحت تأثییر این تصنیف عارف ساخته باشد...
تهران...
ه
تهران...
شیراز...
ه
چهارشنبه صبح ساعت 5:30 ... سفر به شیراز.
21
هو
دبیرستان علامة حلی؛ شب 21 ماه رمضان... دیدار دوستان؛ بی هیچ فراخوان!
خاطره - امیرحسین هاشمی
ه
از امیرحسین و وبلاگش پیش از این گفته بودم. این خاطره ای که امیرحسین نوشته را هم بخوانید:
یه مدتی بود که احساس خبرنگاری بهمون دست داده بود. یه دوربین عکاسی – که تازه مال خودمون هم نبود – مینداختیم گردنمون و تو خیابونها عکس هنری (!) میگرفتیم.
اون روز، داشتیم تو خیابون راه میرفتیم که یهو تشنمون شد. برای همین به فروشگاه اتکا رفتیم. موقع رفتن کسی که رفت و آمد رو کنترل میکرد، دوربین ما رو دید ولی چیزی بهمون نگفت. ولی موقع برگشتن که شد، جلومون رو گرفت و گفت: "کجا؟ برای چی دوربین رو آوردید؟ شما جاسوسید و واسه اجانب کار میکنین!" ما که شوکه شده بودیم گفتیم: "جاسوس چیه؟ اجنبی کدومه؟ دوربینمون رو بده." ولی اون مرد که میخواست بگه من مجسمه نیستم و بلدم کار انجام بدم، گفت که باید بریم "حراست". ما میگفتیم: "آقا، آقا، تو رو خدا." بعد به هم نگاه میکردیم و میخندیدیم. چون میدونستیم که بالاخره دوربینمون رو میده. بعد از مدتی دوربینمون رو داد و گفت که دیگه از این کارها نکنیم و جاسوس نباشیم و...
ما پس از گرفتن دوربین کلی فحش نثار او کردیم. ولی اون چیزی نگفت. چون صدامون رو که بیرون فروشگاه بودیم نشنید.
(آخرش من نفهمیدم یه فروشگاه درِ پیت که با بحران روبه روئه، به چه دردِ جاسوسی میخوره. آیا آن مرد میخواست بگوید من هم وجود دارم؟ آیا در آن فروشگاه کارهای سری انجام میشود؟ قسمت بعد را ببینید!)
آئورا - کارلوس فوئنتس
هو
آئورا شعر است... شعری زیبا.
امیرحسین
ه
امیرحسین سال سوم راهنمایی است؛ علاقمند به علوم انسانی و مخصوصاً ادبیات. اینروزها از همسالان او عجیب است که بتوانند با رباعیات خیام مشاعره کنند؛ عجیب است بعضی داستانهای نظامی را حفظ باشند... اما او حفظ است. شعر حافظ را خوب میشناسد؛ خوب فکر میکند. (هنوز آغاز فیلمنامهای را که بعد از کلاس احسان برایم تعریف کرد، بخاطر دارم.) کتاب زیاد میخواند و با ولع این کار را انجام میدهد. (ولعش را هنگام خواندن "افسانههای امروزی" در کتابخانة علوم انسانی از یاد نمیبرم) وزن شعر را خوب میشناسد...
از طرف دیگر بیاندازه رفیقباز است و به همان اندازه از دوستانش لذت میبرد و با هم شیطنتهایی میکنند که دهان شنونده باز میماند (شکستن شیشه نوشابههای بقالی نزدیک مدرسه را هنوز بیاد دارم) ... و در آخر اینکه شاگرد اول است. وقتی سر کلاس انشای امسال از وبلاگ برای بچهها گفتم، امیرحسین با کمک فرهاد وبلاگش را ساخت و گاهگداری حاصل قلمی عشق جدیدش! (داستانِ کوتاهِ کوتاه - که در اردوی مشهد با خواندن کتابی که دستش دادم دلبستهاش شد) را آنجا میگذارد...
اگر شبی از شبهای زمستان مسافری - ایتالو کالوینو
هو
اینروزها "اگر شبی از شبهای زمستان مسافری" (ایتالو کالوینو) را دوباره – تحت تأثیر نوشتة امیرمسعود - خواندم؛ خواستم یادداشتی بر آن بنویسم. نامش را هم انتخاب کرده بودم: "هزار و یک شب نو"... اما هنوز در مقابل عظمت کتاب احساس حقارت میکنم! عجالتاًَ مدخل مربوط به کتاب را از "فرهنگ آثار" (سیدحسینی، رضا و دیگران؛ جلد اول؛ چاپ اول 1378؛ انتشارات سروش ؛ تهران) رونویسی کرده ام که میبینید؛ مقاله به بسیاری از نکات برجستة کتاب اشاره دارد. بنابراین اگر کتاب را نخوانده اید از خیر مقاله بگذرید و لذت کشف بعضی ازاین نکات را از دست ندهید:
اگر شبی از شبهای زمستان مسافری* رمانی از ایتالو کالوینو** (1923 – 1985) نویسندة ایتالیایی، که در 1979 منتشر شده است. "این کتابی است که در حقیقت از اشتیاق خواندن زاده شده است. من با اندیشیدن به کتابهایی که دلم میخواست بخوانم شروع به نوشتن کردم و با خود گفتم: بهترین وسیلة داشتن چنین کتابهایی این است که خود آدم آنها را بنویسد، نه یکی، بلکه ده تا، یکی به دنبال دیگری و همه در یک کتاب." چنین است نقشة جاه طلبانة نگارش که به گفتة خود کالوینو در اگر شبی از شبهای زمستان مسافری عملی شده است. در واقع این رمان رمانها ده سرآغاز پیشنهاد میکند که هر کدام ده صفحه ای ادامه مییابد و قطع میشود و با مطالعة مجموع این داستانهای ناتمام، مطالعة دیگری (کامل و حتی با پایانی خوش) انجام می گیرد که عملاً یازدهمین داستان است و این بار داستانی عشقی بین مرد خواننده و لودمیلا، زن خواننده، که علاقة شدیدشان به رمانها، پژوهش مشترکشان، برخوردهای تصادفیشان و ناکامیهایشان در موضوع همة این داستانهای ناتمام آن دو را به هم نزدیک کرده است. عملاً رمانی است که با استفاده از تکنیک "چفت وبست" و در درون یک "رمان – کادر" به عنوان عنصر تداوم روایی نوشته شده است. ده فصل اول، باز هم به گفتة خود کالوینو، ده نوع رمان معاصر یا بهتر بگوییم "ده رودررویی مختلف با دنیا" را نشان می دهند: از رمان "ذهنی" گرفته تا رمان "عاشقانة مبتذل"، همچنین رمانهای "تاریخی" و "سیاسی" و غیره. این رمان همچنین تفکری است دربارة مطالعه و ساز و کارهایی که مطالعه بر پایة آنها صورت می گیرد. نخست با معرفی شخصیتهای خیالی، که با نقشی که دارند فعالیت خوانندة واقعی را (کسی را که اگر شبی از شبهای زمستان مسافری را در دست گرفته است) در نظر مجسم میکنند، تا آنجا که "رمان - کادر" این خواننده را با ضمیر دوم شخص مفرد ("تو") مخاطب قرار می دهد و به درون داستان دعوت می کند، و به این ترتیب باز هم بر اشکال مشخص خواندن می افزاید. خلاصه، دستگاه پیچیدة داستانی نوعی تور صیادی می بافد که در آن، عمل خواندن رمان – نظیر عبور از آینه – انواع تضادها را از قبیل درون و برون، واقعی و خیالی و حقیقی و ساختگی درگیر می کند. این مدح تصنع "نویسندة بندباز" که قبلاً نیز در کاخ سرنوشتهای متقاطع ظاهر شده بود، در اینجا بر گرد فعالیت اسرارآمیز نویسنده ای متقلب به نام ارمس مارانا*** (از قبیل درج کتاب دیگری در اثر خود، دزدیها، بازنویسی دست نوشته ها و غیره) گسترش مییابد. اگر شبی از شبها... این مؤلفة فرامنطقی، (تفسیرهایی از عمل نوشتن و خواندن) به ویژه در فصل دوم، شامل "یادداشتها"ی شخصیت دیگری است که او نیز نویسنده است: سیلاس فلانری****، که برهمة دشواریهای ناشی ازنوشتن کتابی با عنوان "اگر شبی از شبهای زمستان مسافری!" شهادت می دهد.
در سال 1979 از این رمان به عنوان نمونة مهارت فوق العادة کالوینو در بازی طنزآمیز با همة اندیشه های نقد معاصر دربارة طبیعت و کارکرد زبان داستانی استقبال شد. در واقع، این "رمانِ خواننده"، برعکس، حاکی از قدرت مطلقة نویسندهای است که عناصر آفرینش خود را به بازی می گیرد، آنها را مثل قطعات ماشینی پیاده می کند و قابل دیدن و خواندن می کند.
* d’inverno un viaggiatore se una… notte
** Italo Calvino
*** Ermes Marana
**** Silas Flannery
نامه به خوشبختی - کوشا خلوتی
هو
وقتی معلم کوشا بودم، او سال سوم راهنمایی بود؛ سالتحصیلی 80-79. کوشا امروز سال دوم دبیرستان است. خبری ازش ندارم و نمیدانم چه میکند... آن روزها وقتی برای بچهها دربارة نامه صحبت میکردم، گفتم برای غیرجانداران هم میشود نامه نوشت و برایشان "خاطرات زلاتا" را مثال زدم که خطاب به دفترچة خاطراتش نوشته بود؛ دفعة بعد که خواستم برایم بنویسند، دیدم تخیلشان به کار افتاد و نامههایشان را خطاب به انواع و اقسام چیزها (!) نوشتند: یکی به ساختمان نیمهکارة مدرسه و دیگری به کتاب "مبتکران" - که بیچارهشان کرده بود از بس مسأله داشت و باید حل میکردند. از این میان کوشا به خوشبختی نامه نوشت که بنظرم خوب از کار درآمد. داشتم برگههای قدیمی بچهها را زیر و رو میکردم که این یکی را دیدم و دوباره خوشم آمد و یاد خاطرهها افتادم... گفتم اینجا بگذارمش:
6/9/74سرکار خانم خوشبختی،جناب آقای خوشبختی،مدیر محترم کل خوشبختیهای جهان، بدینوسیله به استخضار میرساندخوشبختی جان،خوشبختی گرامی،
سلام خوشبختی! هرجا هستی امیدوارم خوب و خوش باشی و زودتر نامه ام بهت برسه. میدونی چیه؟ وقتی تو عروسیِ دخترخاله ام همه بهش میگفتن "ان شاءا... خوشبخت شی!" خیلی حسودیم شد. مگه تو فقط سراغ کسایی میری که ازدواج کردن؟ مگه من نمیتونم خوشبخت باشم؟ اما وقتی فکر کردم دیدم تو اونقدر نمیتونی سنگدل باشی که سراغ من نیای! بنابراین تصمیم گرفتم به دستت بیارم؛ اما نمیدونستم چه جوری؟! برای همین تصمیم گرفتم از آدمهای خوشبخت سؤال کنم کجا خوشبخت شدن. اولین فرد مورد نظرم یکی از آشناهایمان – آقای تهرانی – بود که دکترای فیزیک داره. وقتی ازش پرسیدم "کجا خوشبخت شدین؟" جواب داد: "در انگلیس"... خب، اینکه بیفایده بود! آخه من که نمیتونم برم انگلیس! اما کس دیگهای هم سراغ نداشتم. برای همین هم تصمیم گرفتم وقتی رفتم بیرون از آدمهایی که خوشحال و راضی به نظر میرسن سوال کنم!
بالاخره اولین فرصت امروز فراهم شد. رفته بودیم فرودگاه تا خاله ام را بیاریم خونه. نیم ساعت زودتر رسیدیم و فرصت کردم از پدر و مادرم جدا بشم و دنبال آدمهای خوشبخت بگردم. همینطور داشتم میرفتم که یکدفعه ای زن و شوهر جوانی را دیدم که با هم داشتند راه میرفتن و بسیار خوشحال یود؛ حلقه های آنها هم از فاصلة دور برق میزد! با خوشحالی رفتم جلو و ازشون پرسیدم "ببخشید! شما خوشبختی رو کجا پیدا کردین؟" اونها هم لبخندی زدن و جواب دادن: "کجاش رو دقیقاً نمیدونیم؛ ولی از وقتی بود که با هم آشنا شدیم" و بسرعت رفتن و من هم به راه رفتن ادامه دادم. تا اینکه به نزدیک دستشویی رسیدم و مرد بسیار خندانی را دیدم که در حال درست کردن کمربندش بود. بسرعت بطرفش رفتم و پرسیدم "شما خوشبختی رو کجا گیر آوردین؟" تبسمی کرد و گفت "تو دستشویی مردونه؛ توالت چهارم از دست چپ!" هِی! این عالی بود. اونجا راحتترین جایی بود که میشد رفت. از آن مرد تشکر کردم. سریع رفتم به سراغ توالت چهارم و در را بستم. اما اونجا چیزی غیرعادی غیر از یک بوی وحشتناک حس نمیشد! مثل اینکه اون مرد واقعاً خوشبخت شده بود!
با ناراحتی از دستشویی خارج شدم و به طرف پدر و مادرم به راه افتادم. اما یکدفعه ای مردی با ظاهری خیلی عجیب جلو آمد و پرسید: "پسر دنبال چی میگردی؟" گفتم: "دنبال خوشبختی" و تمام جریان رو براش توضیح دادم. او هم گفت:" خوب براش یه نامه بنویس و ازش بخواه پیشت بیاد؛ اونجوری حتماً میاد" من هم خندة ابلهانه ای سر دادم و گفتم:" پس چه شکلی پستش کنم؟" او هم با خونسردی جواب داد: "وقتی به آخرای نامه میرسی، باد دلپذیری شروع به وزیدن میکنه، اونوقت تو هم بعد از اتمام نامه، پنجره رو باز میکنی و نامه رو آتیش میزنی تا باد، دودش رو به خوشبختی برسونه! خوشبختی، یه چیزِ عادی نیست؛ پس طریقة ارسال نامه به اون هم عادی نیست!"
این بهترین فکر بود! از او تشکر کردم و به طرفِ پدر و مادر و خاله ام دویدم. یکدفعه ای مرد داد زد: "یادت باشه تمام جزئیات رو براش تعریف کنی! هر چی بیشتر روده درازی کنی، بهتره!"
خب! این هم از ماجرای من. حالا تو رو خدا بیا دیگه! صبر کن ببینم! چه باد خوبی داره میاد! هِی!!! من خوشبختترین آدم دنیا هستم... چون تونستم به خوشبختی نامه بنویسم و ازش بخوام پیشم بیاد....
اینم کب - ریت...
به امید دیدار - کوشا
تو عزیزی
ه
اگه جام شوکرانی، تو عزیزی مث آب...
مهر و ابرار هفتگی
ه
هرجا نامی از علی میرفتاح باشد، نامهای دیگری هم به دنبالش هست: امرالله احمدجو (کارگردان روزی، روزگاری و تفنگ سرپر) محمدحسین جعفریان (خبرنگار آزاد)، خسرو سمیعی (مترجم)، ابوالفصل زرویی (ملاتصرالدین، طنزنویس)، یوسفعلی میرشکاک، عبدالجواد و عبدالرضا موسوی، آرش خوشخو (سینمایی و ورزشی نویس)، ابراهیم نبوی (طنزنویس)، بهروز افخمی (کارگردان و نمایندة مجلس) امیر رازی، شهرام شکیبا (طنز نویس) و دیگرانی که نامشان را الان به خاطر ندارم. همة اینها را از هفته نامة "مهر" حوزة هنری حاج آقای زم میشناسم. ملغمهای از افکار متناقض... مجلهای که از جهتی برایم بسیار زیبا بود و آن اینکه هرکس برای خودش صفحهای داشت و در این صفحه هرچه دوست داشت مینوشت؛ یک رونامهنگاری کاملاً خصوصی یا تولید انبوهی از "مقالات شخصی". (چیزی که وبلاگها هم بر آن استوارند و به نظرم این نوع مقالهنویسی اندک اندک فراگیر میشود و شکل نوشتن و روزنامهنگاری را تغییر میدهد)
گفتم که "مهر" مکان اندیشههای شخصی متناقض بود و قلم زدن در همین فضا اثرات فراوانی هم داشت. مثلاً باعث شد که بعدها عبدالجواد موسوی (که از نظر سیاسی محافظهکار و نزدیک به جناح راست است) یادداشتی به اسم "حمله به آقاجری و بوی تعفن سیاسی کاری" بنویسد. (همانروزها هم برای سینا مطلبی نوشتم که این یادداشت موسوی برای من که خوانندة مهر بودم و فضای نوشتاریش را میشناختم عجیب نبود.)
بگذریم؛ بعد از اینکه "مهر" به شکایت صدا و سیما تعطیل شد. موسویها "سوره"ی آوینی را احیا کردند که چندان چنگی به دل نمیزد. اما اکنون دوباره، دوستان دور هم جمع شدهاند و "ابرار هفتگی" را چاپ میکنند؛ با همان شیوة روزنامهنگاری که اینروزها اندک اندک متداول میشود ولی جرقهاش را میرفتاح و یارانش در "مهر" زدند...
دربارة ترجمان دردها - جومپا لاهیری
هو
مهاجرت به عنوان پدیدهای اجتماعی، جنبهها و متعاقباً پیامدهای گوناگون دارد: چه از نظر اقتصادی، سیاسی، جمعیتی، یا روانشناختی و از همه مهمتر فرهنگی. در ادبیاتِ داستانی، توصیفهای گوناگونی از مشکلات مهاجران یا تأثیر آنها بر دیگران و تأثیرپذیریشان آمده است که مجموعة آنها را "ادبیات مهاجرت" مینامیم.
"ترجمان دردها" -که چندی است به فارسی ترجمه شده– مجموعه داستانهاییست که تِمِ اصلی بسیاری از آنها مهاجرت است. مؤلّف کتاب – "جومپا لاهیری" نویسندة هندی تباری است متولد انگلستان و ساکن آمریکا! بعضی او را نویسندهای آمریکایی میدانند و دیگران نویسندهای هندی – آمریکایی. بعضی او را نویسندهای متولد انگلستان معرفی میکنند و گروهی نویسندهای انگلو – هندی و به همین ترتیب به عنوان نویسندهای ان.آر.آی (هندی غیرساکن در هندوستان - Non-Resident Indian) یا ای.بی.سی.دی. (نسل دوم هندیهایی که در ایالات متحده بزرگ شدهاند – American Born Confused Desi) میشناسندش. کتابش را در هند "داستانهای آوارگی قومی" محسوب و در آمریکا زیر عنوان "ادبیات مهاجرت" طبقهبندی میکنند. با این همه نکتة قابل تأمل در این میان، تعلق گرفتن جایزة ادبی پولیتزر سال 2000 به این کتاب است. جایزهای که طبق تعریف به "داستان برجستة نویسندهای آمریکایی ترجیحاً دربارة زندگی آمریکایی" تعلق میگیرد. دقت در همین موضوع به خوبی نشاندهندة اندیشه و سیاست جایزه دهندگان و بالطبع نظر جامعة آمریکا نسبت به مهاجران است: نویسندة کتاب، دیگر آمریکایی محسوب میشود و مهاجران ساکن آنجا نیز جزیی از آن جامعه هستند و زندگیشان، زندگی آمریکایی شمرده میشود.
***
داستانِ کوتاهی در این مجموعه هست به نام "سومین و آخرین قاره". این داستان کوتاه در واقع قصة مهاجرت و سازگاری و به تعبیری "جامعه پذیری" مهاجران هندی است؛ آنها که در سه قارة آسیا، اروپا و آمریکا بسر بردند و خود را با هر شرایطی سازگار کردند. "جامعه پذیری"، مکانیزم اخذ هنجارهاست؛ هر نسل در جامعة انسانی - که پویاست و رشد یابنده - باید خود را با هنجارها سازگار کند تا بتواند به زندگی ادامه دهد؛ از سرزنشها در امان باشد و از تشویقها برخوردار. در "سومین و آخرین قاره" - که داستان مردی هندی است - جریانِ این همنوایی و نیز تا اندازهای جریان تعاملات فرهنگی بخوبی توصیف شده و آنرا به داستانی با درونمایة قوی اجتماعی تبدیل کرده است.
البته همنوایی و همرنگی با هنجارها به دو شکل است: یکی ساده و ظاهری؛ که آنرا "جامعه پذیری" میگویند و دیگری ژرف و درونی؛ که "فرهنگ پذیری" میخوانندش. جامعه پذیری در سنین کودکی آغاز میشود و تا بزرگسالی ادامه میابد؛ در حالیکه فرهنگ پذیری در کودکی رخ میدهد. بنابراین، مهاجرین بزرگسال با اینکه هنجارهای نو را میپذیرند اما آنها را – یا دستِ کم بیشتر آنها را – درونی نکرده، "فرهنگ" جامعة میزبانِ مهاجرپذیر را از آنِ خود نمیکنند. مثال مناسب این عدم فرهنگپذیری را میتوان در داستان "خانة خانم سِن" جستجو کرد؛ داستان زنی هندی که به عنوان پرستار از نوجوانی آمریکایی در خانة خود نگهداری میکند. فکر و اندیشة این داستانها را البته میتوان در تجربیات نویسنده یافت: او پدر و مادری دارد که هیچ جا غیر از هند را منزل و خانة خود نمیدانند و گمان میکنند، داوران پولیتزر برای دخترشان استثناء قایل شده و او را که یک "هندی" است برندة جایزه اعلام کردهاند!
اشارات "لاهیری" به مشکلات ناشی از مهاجرت در میان داستانهایش فراوان به چشم میخورد. مثلاً تضادهای ناشی از مهاجرت را در زندگی زناشویی میتوان در داستانهای "یک مسألة موقتی"، "خانة تبرک شده" و نیز "جذاب" (که در ترجمة مژده دقیقی؛ انتشارات هرمس نیامده است) دید. "لاهیری" - گرچه در هنگام نگارش داستانها هنوز ازدواج نکرده بود - در توصیف مشکلات و مسایل میان زن و شوهرها بسیار هنرمندانه عمل کرده است. خود او، این توصیفهای دقیق و کالبدشکافانه را مدیون ذهن خلاقش میداند که "توانایی پر کردن فضاهای خالی داستان" را دارد. اوج این هنرنمایی را در داستان "خانة تبرک شده" میبینیم؛ آن هنگام که مسایل مذهبی به میان میاید و روابط بین زن و مرد پیچیدهتر و توصیف آن هنرمندانهتر میشود. در داستان "وقتی آقای پیرزاده برای شام میآمد" نویسنده باز هم از تأثیرات مهاجرت در روابط خانوادگی میگوید؛ اینبار از زبان کودکی که عرقِ ملّی اعضای خانوادهاش را به مسألة تجزیة شبه قاره درنمیابد و متعجب و حبران است.
در میان داستانهای کتاب ماجرای سه داستان "ترجمان دردها"، "یک دربان واقعی" و "مداوای بیبی هلدر" در هندوستان میگذرد. هر سة این داستانها مخصوصاً از نظر صحنهپردازی و توصیف وضعیت هندوستان خوب از کار درآمدهاند. شاید این سه داستان - از آنجا که به موضوع مهاجرت اشارهای ندارند - در کل مجموعه نامربوط به نظر برسند؛ اما باید گفت وجه مشترکی تمام داستانهای این مجموعه را به یکدیگر پیوند میدهد و آن اینکه شخصیتهای داستانهای لاهیری، همه مشکل ارتباطی دارند "دوست دارم دربارة آدمهایی بنویسم که هر یک به نوعی فکر میکنند قادر نیستند حرف خود را به طور کامل بیان کنند."
***
در ایران دو ترجمه از این کتاب چاپ شده است؛ یکی "ترجمان دردها" (مژده دقیقی؛ انشارات هرمس؛ چاپ اول؛ 1380؛ 3000 جلد؛ 980 تومان) و دیگری "مترجم دردها" (امیرمهدی حقیقت؛ نشر ماهی؛ چاپ دوم؛ پاییز 1381؛ 1100 نسخه؛ 1950 تومان). "مترجم دردها" یک داستان (داستان "جذاب") بیشتر از "ترجمان دردها" دارد. در ضمن فصلهای "گزیدهای از نقدهای مطبوعات و نویسندگان"، "زنده؛ بسوی بهشت" (یادداشت نویسنده پس از دریافت جایزه)، "گفتگوی نیوزویک با نویسنده" و "گفتگوی آرون آگویار با نویسنده" به اصل کتاب ملحق شده است. این شاید امتیاز "مترجم دردها" نسبت به "ترجمان دردها" باشد. ولی از سوی دیگر ترجمة مژده دقیقی، روانتر از ترجمة امیرمهدی حقیقت است و با لحن داستانها سازگارتر.
خواندن اثر "لاهیری" بیشک برای ما ایرانیها میتواند بسیار خوشایند باشد؛ چرا که مهاجرت، مسألة روزمرة ماست. از سویی مهاجران بسیاری به کشورمان وارد شدهاند و از طرف دیگر بسیاری به کشورهای دیگر - مخصوصاً اروپایی و آمریکایی - مهاجرت کردهاند و شاید به همین دلیل باشد که کتابی از نویسندهای مهاجر (رضا قاسمی؛ همنوایی شبانة ارکستر چوبها) این همه مد نظر و توجه قرار میگیرد و جایزه میبرد. در یک کلام، خوانندگان ایرانی به دلیل همذات پنداری قوی با شخصیتها و درک و باور آنها از خواندن داستانها لذت خواهند برد.
روی ماه خداوند را ببوس - مصطفی مستور
هو
"روی ماه خداوند را ببوس" (مصطفا مستور؛ نشر مرکز؛ تهران؛ 1379) مسلماً پدیدهای در داستان نویسی ایران محسوب نمیشود. مستور را پیش از این با کتابهایی که دربارة عناصر داستان و اصولاً آموزشهای داستان نویسی نوشته بود میشناختم. "روی ماه خداوند..." را همین امروز خواندم. از نظر تکنیکی و داستان پردازی آنگونه که انتظار داشتم نبود. ولی به شدت بر من اثر گذاشت. "روی ماه خداوند..." از آن دست کتابهایی است که ارتباطم با آنها قلبی است؛ شاید مثل "از به"ی آقای امبرخانی.
قبل از خواندن کتاب، اول پشت جلد کتاب را نگاه کردم که در مورد تجلی خدا بر کوه نزد قوم موسا نوشته بود. بعد کتاب را که باز کردم این سرآغاز را خواندم: "هر کس روزنهای است به سوی خداوند، اگر اندوهناک شود. اگر به شدت اندوهناک شود." و همینها کافی بود تا مطالعة بیوقفة کتاب را شروع کنم. نمیدانم "روی ماه خداوند..." جزو چه سنخ کتابهایی است: دینی یا فلسفی؟ به نظرم بیشتر "دینی" است. داستان دربارة آدمهایی است که بعضیشان هکلاسی بودهاند. فلسفه و جامعه شناسی یا مهندسی کامپیوتر و یا الهیات خواندهاند و میخوانند. شخصیت اصلی داستان (یونس) مشغول نوشتن پایان نامة دکتری است و موضوع پایان نامهاش "بررسی علل اجتماعی خودکشی دکتر پارسا" (استاد فیزیک جدید) است؛ استادی که بخشی از زندگیش را صرف "تحلیل ریاضی مفاهیم انسان" کرده است. (برای هیچکس جالب نیست؟!)...
قبیله
هو
همین الان از مجلس ختم برادر آقای بریری برگشتم. بی اغراق بیشتر از نصف قسمت مردانه را منتسبین علامة حلی تشکیل میدادند. برای خودم خیلی جالب است. اینجور جاها آدم چند نسل معلم و دانش آموز میبیند.... یکجور اتحادیة صنفی! یا بقول آقای درجزی، قبیلة علامة حلی.
ترجمان دردها - جومپا لاهیری
هو
هر دو ترجمة کتاب برندة جایزة پولیتزر 2000 را خواندم؛ یکی با عنوان "ترجمان دردها" (با ترجمة مژده دقیقی – انتشارات هرمس) و دیگری "مترجم دردها" (با ترجمة امیر مهدی حقیقت – انتشارات ماهی)
کتاب بی نظیری بود. مدتها بود داستانهایی ایتقدر زیبا و موشکافانه نخوانده بودم. مخصوصاً در ادبیات مهاجرت که مورد توجه و علاقه ام است. ترجمة "حقیقت" از داستانهای "جومپا لیری"، البته یک داستان بیشتر دارد: "جذاب"... بیشتر از این کتاب و داستاهایش خواهم گفت.
حاجی! به شوقِ کدام کعبه قربان کردی؟!
هو
حاجی! به شوقِ کدام کعبه قربان کردی؟!
"حاجی واشنگتن" را خیلی دوست دارم. اول بار با امیرمسعود در سینما عصر جدید فیلم را دیدم؛ همان سالی که برای نخستین بار اکران میشد. 77 یا 78 بود. بیش از پانزده سال از ساخت فیلم (1361) میگذشت. گمانم بعد از مرگ حاتمی ...
بگذریم... یکی از تک گوییهای فیلم را بسیار میپسندم. آنجا که حاجی (عزت الله انتظامی) به مناسبت عید قربان در سفارت علیه دولت ایران، با سر تراشیده، گوسفندی قربان میکند و به درد دل با حیوان مینشیند. جمله های کوتاه وسلسله وار و حرکات دست حاجی که ساطور را پایین میاورد و گوسفند ذبح شده را تکه تکه و پاره میکند و گریه های کوتاه و منقطعش؛ هقهقهایش ... همه و همه تاثیر عمیقی بر من میگذارند. شاید یکی از صحنه هایی که از تمام فیلمهای ایرانی دوست دارم، این صحنه است... مونولوگی که حاتمی نوشته، بینظیر است و نکته به نکته خصیصه های روحی حاجی را مینمایاند. یک توصیف شخصیت عالی در مواجة حاجی با خودش؛ با گوسفندی که همسرنوشتش است. عقده گشایی حاجی، علاوه بر این وضع جامعه را هم خوب گزارش میکند... نوشتة حاتمی، بازی انتظامی و موسیقی کمرنگ محمدرضای لطفی عجیب هماهنگ اند و تأثیرگذار.
[گوسفند – حناگذاشته – از دست حاجی میگریزد... جاجی به چنگش میاورد]
آهو نمیشوی به این جست و خیز گوسفند، آئین چراغ خاموشی نیست، قربانی خوف مرگ ندارد، مقدر است. بیهوده پروار شدی، کمتر چریده بودی بیشتر میماندی، چه پاکیزه است کفنت، این پوستین سفید حنابسته، قربانی، عید قربان مبارک، دلم سخت گرفته، دریغ از یک گوش مطمئن، به تو اعتماد میکنم همصحبت. چون مجلس، مجلسِ قربانیست و پایان سخن وقت ذبح تو، چه شبیهه چشمهای تو به چشمهای دخترم، مهرالنساء، ذبح تو سخته برای من. اما چه کنم وقتی یک قصاب مسلمان آداب دان نیست. در تبعید به دنیا آمده ام، تبعیدی هم از دنیا میروم، پدرم به جرم اختلاس تبعید بود با اهل بیت به کاشان، کاش مادر نمیزادم. عهد این شاه به وساطت مهر علیا به خدمت خوانده شد. کارش بالا گرفت، شد صدر اعظم، شبابِ حاجی بود که به جرم دستیاری در قتل امیرکبیر، مغضوب قبلة عالم شد. بندة مرتد خدا و ملعون مردم، هم از صدارت عزل شد، هم تبعید. به عمرم حتی از آدمهای خانه عبارت "خدا پدرت را بیامرزد" نشنیدم. یک همچو رذلی بود بابای گور به گورافتادة حاجی. تاوان معصیت پدر را پسر داد. غشی شدم، حاجی دید یا باید رعیت باشد بندة خدا، دعاگوی قبلة عالم، جانِ خَرَکی بکند برای یک لقمة نان بخور و نمیر، و یا نوکر قبلة عالم باشد و آقای رعیت. صرفه در نوکری قبلة عالم بود. گربه هم باشی گربة دربار. حاجی بر و رویی نداشت، کوره سوادی لازم بود آموختیم، جلب نظر کردیم شدیم بابِ میل. نوکر مآب، شاه پسند، از کتاب داری تا ... رختخواب داری، تا جنرال قنسول شدیم به هندوستان. در هندوستان اینقدر خواب آشفته دیدم از قتل عام مردم هند به دست نادر، که شکمم آب آورد، سرم دوار گرفت، خون قی میکردم دائم، هر شب خواب وحشت بود، طبق طبق سرهای بریده، قدح قدح چشمهای تازه از حدقه درآمده، تپان مثل ماهی، لیز.
[حاجی، گوسفند را سر میبرد... تکه تکه میکند]
مرده زنده آمدیم دارالخلافه تهران، که صحبت سفر ینگه دنیا شد. کی کم عقلتر از حاجی. شاه، وزیر، یاران، اصحاب سلطنت، ما را فرستادند به یک سفر پرزحمت بی مداخل. دریغ از یک دلار که حاجی دشت کرده باشد. فکر و ذکرمان شد کسب آبرو، چه آبرویی، مملکت رو تعطیل کنید، دارالایتام دایر کنید درست تره. مردم نان شب ندارند، شراب از فرانسه میاید، قحطی است، دوا نیست، مرض بیداد میکند، نفوس حق النَفَس میدهند، باران رحمت از دولتی سر قبلة عالم است، و سیل و زلزله از معصیت مردم. میزغضب بیشتر داریم تا سلمانی. سر بریدن از ختنه سهلتر. ریخت مردم از آدمیزاد برگشته، سالک بر پیشانی همه مهر نکبت زده، چشمها خمار از تراخم است، چهره ها تکیده از تریاک. اون چهار تا آب انبار عهد شاه عباسم، آبش کرم گذاشته، ملیجک در گلدان نقره میشاشد، چه انتظاری از این دودمان. با آن سرسلسلة ... اخته. خلق خدا به چه روزی افتادند از تدبیر ما، دلال، فاحشه، لوطی، لَلِه، قاپ باز، کف زن، رمال، معرکه گیر، گدایی که خود شغلی است، (در نسخة نمایش داده حذف شد: مملکت عنقریب قطعه قطعه میشود.) من نه کاردانی داشتم برای خدمت، نه عرضة خیانت. من حاج حسینقلی، بندة درگاه، آدم ساده باده، قانع به نوکری، امیدوار به الطاف همایونی، حاجی رو ضایع کردند الحق، از این دست شدیم: سخت، دودل، بزدل، مردد، مریض، مفسد، رسوا، دو رو، دغل، متملق، حاجی به شوق کدام کعبه قربان کردی؟
مادربزرگ
هو
سیاوش پیغام گذاشته که مادربزرگش فوت شدن. خدارحمتشون کنه. یادمه من هم سال اول دبیرستان بودم که مادربزرگم - که خیلی دلبسته اش بودم و دوستش داشتم - فوت شد.... ولش کنین اصلاً! مسأله خیلی ساده تر از این حرفهاست - یا لااقل دوست دارم ساده باشه - یکی عمرش تموم شده و مرده دیگه! به همین سادگی که جبران خلیل جبران میگه:
یکبار به زندگی گفتم: دوست دارم صدای مرگ را به گوش بشنوم.
آنگاه زندگی صدایش را اندکی بلندتر کرد و گفت: هم اینک تو صدای مرگ را میشنوی.
تحصن
ه
امروز خواستم تعطیلی کلاس رو حلالش کنم و تو تحصن شرکت کنم. اما تا ساعت یازده و ربع صبر کردم؛ هیچکس تحصن نکرد! بنابراین بیخیال شدم و اومدم خونه. حالا اگه بفهمم بعد از رفتن من خبر هیجان انگیزی اتفاق افتاده خیلی ناراحت میشم!
یوم الشک
هو
هر جور فکر میکنم - حتی الان که چهار روزی از ماه رمضان گذشته - نمیفهمم "یوم الشک" یعنی چی؟ یا ماه را دیده اند یا ندیده اند... اگر دیده اند که ماه رمضان محسوب میشود و اگر ندیده اند "شعبان" است. این وسط "یوم الشک" بدجوری با ذهن احمق من ناسازگارست!
ابن سیرین!
هو
امروز تو کتابخونة علوم انسانی بودم که بچه ها اومدن پیشم و گفتن: "آقا! شما داستان ابن سیرین رو شنیدین؟" گفتم: "نه! چیه جریان؟" گفتن: "آقای دینی برامون تعریف کردن." گفتم: "بگین ببینم چیه؟" گفتن: "ابن سیرین یه جوون خیلی خوشتیپ و مؤمن بوده که توی پارچه فروشی کار میکرده. یه روز یه دختر خیلی خوشگل و "فاسد" میاد تو مغازه و پارچه میخره... ولی پول نداشته. به پارچه فروش میگه که این پارچه رو کارگرتون (یعنی ابن سیرین) بیاره خونة من تا بهش پول بدم. ابن سیرین از همه جا بیخبر دنبال دختره راه میفته و میره تو خونه که دختره... بله در رو قفل میکنه و میگه یا باید با من یه کاری بکنی یا داد میزنم، همسایه ها رو خبر میکنم و رسوا میشی. ابن سیرین هی این دست و اون دست میکنه و آخر سر میگه باشه فقط قبلش باید برم قضای حاجت کنم... دختره هم میگه باشه و مساله ای نیست مثلاً . ابن سیرین میره دستشویی و اونجا به فکرش میرسه که از محتویات چاه برداره بماله بخودش. وقتی میاد بیرون و دختره میبینتش، حالش بهم میخوره و میگه نمیخوام اصلاً برو بیرون. ابن سیرین هم وقتی که از خونه میره بیرون رو میکنه به خدا و میگه خدایا من این کثافتها رو با آب میشورم اما اگه روحم کثیف میشد نمیتونستم بشورم..." !
از مسخره بازیهای وسط داستان که بگذریم، بعد از اتمام داستان جداً حالم بد شده بود. بچه ها هم پرسیدن: داستان چطور بود؟ گفتم: خوب بود...فقط آخرش "چیزمال" بود!!! گفتن:"پس باید چه جوری میشد؟" گفتم: "من فکر میکردم آخر داستان یه فرشتة مهربون (!) میاد و به ابن سیرین کمک میکنه... اینجوری مطمئناً داستان قشنگتر میشد...حالا واسة چی این داستان رو براتون تعریف کردن؟" گفتن: "واسه اینکه عبرت بگیریم" !!!
واقعاً نمیفهمم این داستان سراپا لجن و کثافت برای بچه ها تعریف کردنش چه فایده ای داره؟ موضوعی که اصلاً در ذهن بچه نیست و فقط ذهن پاکش رو لجنمال میکنه. کاش بلد بودم. اگه بلد بودم بعد از پایان داستان یه چیز قشنگ واسشون تعریف میکردم. دستشون رو میگرفتم، میبردم تو یه دنیایی که همش پاکیه. میگفتم بیاین اون همه کثافت رو که شنیدین. این رو هم ببینین. کدوم بهتره؟
بهرحال تا اونحویی که میتونستم با خنده و وارد کردن یه فرشتة خوشگل و مهربون رفع و رجوعش کردم. آخه این هم شد داستان که بچه ها عبرت بگیرن؟ یه داستان بی بوی گه و کثافت نمیتونست بیدارشون کنه؟ (اگه فرضاً خواب بودن...)
راستی جالب رفتار امیرحسین بود که وقتی بچه ها داشتن قسمت کثافت داستان رو تعریف میکردن، تمام مدت روش رو به دیوار کرده بود!!!
دکتر مرتضی فرهادی
ه
امروز داشتم از جلوی اتاق دکتر فرهادی رد میشدم که منو دیدن و سلام کردیم. بعد گفتن "که دلم میخواد با هم مفصل صحبت کنیم، اما هر موقع میای اینجا قبل از کلاسه و من باید برم سر کلاس." دکتر فرهادی از اون استادای دوست داشتنیه. هم طرز کار و هم طرز نگاهشون به مسایل. نسبت به تکنولوژی بدبین هستن (البته نه با این صراحت!) و احتمالاً این برای یه استاد مردم شناسی خیلی عجیب نیست! و مهمترین خصوصیت دکتر دقت فوق العاده اشونه که هیچ نکته ای رو از نظر نمیندازن و خیلی خوب بین چیزایی که دیدن رابطه برقرار میکنن. کتابهاشون هم همینجورین؛ خیلی دقیق و همراه با جزئیات (مثل "واره"). نظریه پردازیشون هم خیلی خوبه؛ مثل نظریة مشارکتی که توی کتاب "فرهنگ یاریگری" (مخصوصاً بخش "برابری"- بخونید borraborri) آوردن. خیلی هم دوست دارن که نظر دانشجوها رو تغییر بدن البته!
ترم پیش کتاب "تکنوپولی" (تسلیم فرهنگ به تکنولوژی) نوشتة نیل پستمن رو بردم که دکتر فرهادی بخونن. امروز که منو دیدن، بابت کتاب تشکر کردن و گفتن که : "تا این کتاب رو به هر قیمتی شده پیدا نکنم، کتاب شما رو پس نمیدم! چون دارم بهش برمیگردم و ارجاع میدم" من هم کلی خوشحال شدم و گفتم: "اختیار دارین آقای دکتر! اگه کمک کرده باشم خیلی خوشحالم..." و خلاصه کلی تعارف کردیم...
خیلی دوست دارم بشینم و کلی باهاشون حرف بزنم. آخرین باری که با هم صحبت کردیم، سرِ عکسهایی بود که از تفرش آورده بودم. اون هم خیلی کوتاه بود. همة اینها رو نوشتم که بگم به شخصیت دکتر فرهادی خیلی احترام میذارم.البته این احترامها همیشه دوطرفه است. دکتر فرهادی هم به همة دانشجوهاشون خیلی احترام میذارن. مثلاً هر کی میاد تو اتاق یا میخواد بره بیرون، دکتر فرهادی پا میشن. (این یکی حتی برای یه استاد مردم شناسی - که با فرهنگ - سر و کار داره، عجیبه!) در ضمن معتقدم که الان بهترین وقته برای اینکه به تکنولوژیهای بومی (که تخصص دکتر فرهادیه) پرداخته بشه. سازمانهای جهانی این روزها خیلی به این قبیل کارها اهمیت میدن و همیشه جای دکتر فرهادی توی این جور کنفرانسها خالیه... و البته در این مورد هم نظر خاص خودشون رو دارن و یک کم هم نسبت به دست اندر کاران این کارها بدبینن...
خودکشی
هو
امروز درس "زبان تخصصی (1)"مان سراسر دربارة تحقیق دورکیم دربارة "تبیین خودکشی" بود. یکی از وبلاگ نویسها هم گویا تازگیها خودکشی کرده... همة اینها به هم پیوستند و باعث شدند فکر کنم اگر روزی اسلحه ای دست بگیرم و بخواهم خودکشی کنم به چه فکر میکنم؟
به اینکه الان که دارم خودم را میکشم، در کدامیک از مراحل شش گانة نیچه از تاریخ قرار داریم؟ آیا حقیقت دست یافتنی است؟ وعده دادنیست؟ اثبات شدنیست؟ یا هزار جور کوفت و زهرمار دیگر تصور کردم به هیچ کدام از این فلسفه بافیها فکر نمیکنم. فکر نمیکنم که تصویر فلان فیلسوف از جهان ما چیست... یا اگر هم فکر کنم اینها – هیچکدام - باعث نمیشوند که از تصمیم صرفنظر کنم. آنچیزی که باعث میشود از تصمیم خودکشی چشمپوشی کنم، شاید خاطره ای شیرین از همبازی دورة کودکیم باشد. شاید دوچرخه سواریم در دریاکنار باشد و شاید هزار خاطرة دیگر کودکی.
دربارة کودکی قبلاً زیاد نوشتم. الان هم مینویسم که نجات ما بعدها در بزرگسالی باز هم در "کودکی" است.
پیشکسوت!
ه
امروز صبح سیاوش آن لاین بود. گویا خودش رو زده بود به مریضی و مدرسه نرفته بود. با هم یه دست شطرنج آن لاین بازی کردیم... گرچه اول در اثر حماقت رُخم رو از دست دادم؛ اما نهایتاً بردمش (گرچه سوء استفاده کردم و از حواسپرتیش بهره بردم!) وقتی وزیرش رو زدم گفت : ما بدون وزیرم میبریم داداش! بهش گفتم : میبینیم عمو! و درست 2 - 3 حرکت بعد بود که کیش مات شد... آخرش هم گفتم : احترامِ پیشکسوت رو نگه نداشتی، رخش رو زدی اینجوری شد...
فارغ التحصیل
ه
خبری که دیشب فرهاد داد، خیلی جالب بود... بوفة دبیرستان رو یکی از فارغاتحصیلان (قدیمی) اداره میکنه! خیلی برام جالب بود. این فارغ التحصیل قدیمی البته قبلاً هم یه کار غیرمعمول دیگه هم کرده بود. با این شد دو تا! فکر کنم فارغ التحصیلها تو هر کاری که بگین تخصص دارن!
حاتم عسگری
هو
"حاتم عسگری" - به قولی - تنها شاگرد زندة نکیساست که در گزارش سفرم به تفرش هم از او نوشتم. یکباری هم فرصت دیدار دست داد. آدم جالبیست انصافاً و نقل قولهای استاد از او باعث خنده البته! او کل دستگاه نوا را هم خوانده؛ البته یک کمی بیشتر از کلش را! چون "نوا"یی که حاتم عسگری (با ساز دکتر داریوش صفوت) معرفی میکند خیلی بیشتر از آن چیزی است که گذشتگان گفته اند؛ مثلاً برای خیلی گوشه ها "ضربی" و "کرشمه" و "نغمه" خوانده یا گوشه های سازی را وارد آواز کرده. بگذریم. همهة اینها را گفتم تا برسیم به این یکی که در "نوا"، گوشة "جامهدران" را با شعر حافظ خوانده و الحق که قشنگ خوانده؛ شعر هم روی این گوشه خوب نشسته. شاید برای اینکه واژة جامه دران در شعر آمده، اینطور خیال میکنم...
روزگاریست که ما را نگران میداری
مخلصان را نه به وضع دگران میداری
نه گل از دست غمت رست و نه بلبل در باغ
همه را نعره زنان جامهدران میداری
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001