« September 2002 | Main | November 2002 »
اولین باران پاییزی - کازانتزاکیس
هو
اولین باران پاییزی
راستی اینکه آدمی از خاک است و برای همین است که او هم مانند خاک ازین باران آرام و نوازشگر[...] لذت میبرد. آسمان، قلبم را آبیاری میکند؛ قلبم شکاف میخورد؛ شکوفه ای در آن میروید...
- کازانتزاکیس؛ سرگشتة راه حق
فلسفة آموزش
ه
دو نفری نشسته بودیم. در اتاق کناری دربارة فلسفة آموزش بحث میکردند و بحث بالا گرفته بود و به داد و بیداد کشیده بود. ما اما ساکت بودیم. داشتم سعی میکردم بفهمم در چه باره ای صحبت میکنند.
پرسید: میدونی چی دارن میگن؟
گفتم: نه!
گفت: معنی حرفشون اینه که اینجا دیگه جای من نیست...
گفتم: آخه شما از کجای حرفاشون همچین چیزی رو فهمیدین؟
گفت: ایناش مهم نیست. نتیجة اخلاقیش اینه که از الان بگرد یه جایی رو – نمیدونم کجا – پیدا کن... که اگه یه روزی فهمیدی که دیگه اینجا جات نیست، بدونی کجا بری.
سرم رو انداختم پایین.
اسطورة پاکی کودکان
هو
... اسطورة پاکی کودکان و معصومیتشان، حتی اگر دروغین باشد دوست داشتنی است. بعضیها میگویند پاکی دورة کودکی – سراسر – اسطوره است و امکان خطا در کودکی بیشتر است تا بزرگسالی؛ چون در بزرگسالی خردمندیم و از پختگی و رسش عقلی برخوردار. با اینهمه از بس در گوشمان خوانده اند که بچه ها، پاکند و معصوم و بی هیچ گناه، پذیرفته ایم و تکرار کرده ایم.
با همة اینها، این فرض که کودکان پاکند، دوستداشتنی و زیباست... و مگر همین کافی نیست؟ میخواهم بگویم خرد در بزرگسالی در اینکه مرتکب خطا نشویم، - لااقل از نظر من – تاثیری ندارد... نمیخواهم بگویم اصلاً تاثیری ندارد؛ ولی ضررش بیشتر است و برایمان "عذاب وجدان" به همراه میاورد؛ چون میدانیم فلان کار، نادرست است و با اینهمه و با تمام عقل و فهم و درک و شعوری که داریم مرتکبش میشویم و حاصل "عذاب وجدان" است و باز تکرار همان اشتباه پیشین.
بگذارید اقلاً – درست یا نادرست – "گمان کنیم" که کودکان پاکند... این حق را که داریم؛ نداریم؟ اگر کودکان، پاک باشند و معصوم و بی گناه جهانمان زیباترست.
زیباست حتی اگر آن معادلة معروف "ژیژاک" {گویا ژیژاک این معادله را دربارة سوسیالیسم بکار برده بود} تکرار شود:
(1) کودکی یعنی پاکی
(2) پاکی یعنی کودکی
پس
(3) کودکی یعنی کودکی.
و به این ترتیب "کودکی" دیگر یک نماد ساده نیست و تبدیل" به "نماد اعظم" میشود ومعنای دیگری پیدا میکند: کودکی یعنی بهترین دورة زندگی (حتی اگر اینگونه نباشد)
با تمام این حرفها، کودکی مهم است و زیبا و پاک، حتی اگر تمام منطقهای جهان بگویند اینطور نیست! هیچ وقت اینقدر در مورد هیچ موضوعی لجاجت نکرده بودم!
نوستالژی دکتر شکرخواه
ه
نوستالژی دکتر شکرخواه، خواندنی است... مخصوصاً اینکه یکی از آرزوهای کودکی من کار کردن در چاپخانه بود. شنبه بعد از کلاس زبان تخصصی (2) دکتر شکرخواه توی همان کلاس من زبان تخصصی (1) داشتم. و دیدم که دکتر روی تختة پاک نشدهاش از وبلاگ نوشته بود. واجب شد که حتماً یک روز شنبه بروم و با او صحبت کنم... هر موقع تصمیم گرفتم چه میخواهم بگویم میروم و میبینمش... البته فعلاً که باید سرش شلوغ باشد؛ چون هفتة کتاب نزدیک است و او باید به عنوان یکی از همکاران "کتابِ هفته" این نشریه را هر روز منتشر کند... راستی صحبت نشریه شد... هفته نامة گلآقا هم رفت. بالاخره به "گل آقا" تازه بعد از تاخیری چند ساله عادت کرده بودم که با "توقف انتشار" روبرو شد. حیف!
یهوه و خدای پدر
ه
پیش از این در اینجا گفتگوهایی میان "یهوه" و خدای "پدر" نوشتهبودم. این نوشتهها امروز کاملتر شده است... مقدمه مانندی هم بر آن افزودم و به یادگار اینجا گذاشتمش تا خاطرة امروز - جمعه 3/آبانماه/81 - را زنده نگاه دارد که خواندن کتاب "سرگشتة راه حق" (کازانتزاکیس) پایان گرفت.
به نام خدا
... اما کسی که محبت نمیکند، خدا را نمیشناسد؛ زیرا خدا محبت است
عهد جدید؛ اول یوحنا؛ 8/4
هر کس خدا را نامی داد. یکی "یهوه"اش خواند و دیگری "پدر" و آن دیگر "الله" و "هورمزد"... اما از این میان "یهوه" برایم نماد سختگیری متعصبانه است و در جبهة مخالف "خدای پدر"؛ اسوة مهربانی. "خدای پدر"، همانست که آرزو داریم باشد و آن نیست که در کتاب مقدس جستجویش میکنیم. "خدای پدر" را – در نظرم – تنها یک نفر یافت. نه فقط از سطرسطر کتاب مقدس که در زلال بینهایت طبیعت. در تابش "برادر خورشید"؛ زیر نورِ "خواهر ماه" و در کنار یار همیشگیش "خواهرمان مرگ جسمانی".
"خدای پدر" از اندیشة فرانچسکوی قدیس - یا آنگونه که میخوانندش فرانسوآی آسیزی - آمد؛ هماو که آفریننده مان را نه "خدای پدر" و حتی "حضرت اعلی" که "رفیق اعلی" میداند. هماو که از مهر و مهربانی میگوید و با کینه کاریش نیست. آنقدر خوشبین و خوشدل است که میبیند : "یک روز یک ملک مقرب سمت راست خداوند جای میگیرد. اما نه او میکائیل است و نه جبرئیل. بلکه او ابلیس است که سرانجام توانسته سیاهی نفرت انگیزش را به نور و روشنایی تبدیل کند." او نجات همة انسانها را قدیم میداند. ما نجات یافتگانیم پیش از آنکه به دنیا بیاییم: "اوست پدر قدوس ما، هماو که پیش از آفرینش دنیا، پسر محبوب خویش را گسیل داشت تا نجات را بر زمین ارزانی دارد."
***
این کوته نوشته ها برداشت شخصی است از اندیشههای دو سرگشتة راه حق: یکی فرانچسکوی قدیس: پایه گذار فرقة فرانسیسکن - بزرگترین مرام عرفانی مذهب عیسا – و دیگری نیکوس کازانتزاکیس، نویسندة معروف و – در نظرم شکاک - کِرِتی که زیباترین سرگذشتنامة فرانچسکو را نوشت.
در نظرم الیته مذهب مسیح – خود – "عرفان" مذهب موسا(ع) است و به قول بزرگی، بالاترین دستاورد عرفان آن بود که به انسان جسارت داد تا با خدا معاشقه کند. عشق و محبت در دین عیسا کلام اول است و حاصل آن هم تبدیل "یوحنا" - حواری تند مزاج و "فرزند رعد" – است به "رسول محبت"؛ تبدیل "خشم" است به "عشق" و کلام اصلی در مرام "فرانچسکو" پس از "فقر کامل"، "عشق کامل" است... "عشق کامل"؛ رستگاری همیشگی.
-...-
[1]
"یهوه" گفت: اگر کسی یک از دندانهایت را شکست، همه دندانهایش را بشکن.
خدای "پدر" گفت: اگر کسی بر رخسارت سیلی زد، دیگر سوی صورتت را پیش آر.
[2]
"یهوه" گفت: فرستادة من – موسی – در جوانی مردی قبطی را کشت و از حق قومش دفاع کرد. او افتخار من است؛ نشان قدرت و خشم من بر زمین. اما فرستادة تو؟
خدای "پدر" گفت: فرستاده ام – عیسای ناصری، فرزند مریم – کشته شد حال آنکه قاتلش را – پسر گمشدة من؛ یهودای اسخریوطی - میشناخت. او از حقش گذشت. پسرم – عیسا - افتخار قوم و پیروانش است؛ برة پاک من بر زمین.
[3]
"یهوه" گفت: صد لعن و نفرین بر جسم و بدن که روح را از یاد من – آفریدگار، قَدَر قدرت – غافل میسازد و اسباب آتش داغ دوزخ را فراهم.
خدای "پدر" گفت: درود بر جسم پاک. این معبد یاد روح القدس. این جاذب عشق و مهر خداوندی.
[4]
"یهوه" گفت: تو از سرِ سیری حرف میزنی. نمیدانی فقر چیست؟ آوارگی و سرگردانی کدامست؟ درد را نمیشناسی. تنها قوم من، آوارگی و فقر و رنج را شناخت. قوم آوارة من - بنی اسرائیل.
خدای "پدر" گفت: با من از رنج مگو. مگر زخم مقدس صلیب را بر دستان پسرم، فرستاده ام – عیسای نبی اهل ناصرة جلیل – نمیبینی؟ تاج خار را بر پیشانی و سرش بنگر! عیسای من- عیسای مریم - رنج کشید تا همة زادگان آدم – مردم قومش و غیر آن - رستگار شوند؛ حتی سربازان رومی که میخهای صلیب را بر دستان او کوفتند. پسرم جان میداد و میگفت : پدر! اینان را ببخشای که نمیدانند چه میکنند. رنج او کفارة گناهان همة مردمان - جهانیان - است.
[5]
"یهوه" آدمیان را خطاب کرد: بندگان من! اسیران هوای نفس! گنهکاران! بترسید و آگاه باشید که فردای قیامت شما را به عذابی الیم دچار خواهم کرد؛ عذابی چنان شدید که روزی هزاران بار آرزوی مرگ کنید.
خدای "پدر" رو به جهانیان کرد و گفت : پسرانم! به آغوش مهربان من – پدرتان – خوش آمدید! سپس مردمان گناهکار را مخاطب قرار داد: پسران گمشدة من! غمین مباشید که من پذیرای شمایم. اراده کنید و مغرور نزد پدر بازگردید و بدانید پیش از آن من به سوی شما رو کردهام. آنگاه در آغوشم آرام گیرید. پسر برگزیدهام – عیسا – پیش از این کفاره گناهانتان را پرداخته است.
[6]
"یهوه" گفت: فرمان من یکی است؛ این فرمان را هر مرد دانایی میپذیرد و هر عقل سلیمی آنرا با خود همراه می یابد: با دوستان خود دوست و با دشمنانتان دشمن باشید.
خدای "پدر" گفت: فرمانت خوشایند عقلهاست. اما فرمان من دلها را خوش میاید: دشمنانتان را دوست بدارید؛ هرکه شما را لعنت کند برای او دعای برکت کنید؛ به آنانی که از شما نفرت دارند، نیکی کنید؛ برای آنانی که به شما ناسزا میگویند و شما را آزار میدهند، دعای خیر نمایید.
[7]
"یهوه" گفت: ملکوتم خاص مؤمنان رسالتِ فرستاده ام – موسای عمران – است. تنها بندگان راستین قومم، ملکوت مرا درک خواهند کرد.
خدای "پدر" گفت: به ملکوت خداوندی همه راه دارند. در درگاه من از همه اقوام و نژادها خواهند بود. آنها – از قوم من و غیر آن - همنشین ابراهیم و اسحاق و یعقوب خواهند شد.
[8]
"یهوه" گفت: بارانم را بر سر یارانم میبارانم و آفتاب را تنها بر سر خوبان میتابانم؛ آنان که مرا دوست میدارند. اگر خوبان و مژمنان نبودند، از آفتاب و باران خبری نبود.
خدای "پدر" گفت: باران را – یکسان – بر سر نیکان و بدان میبارانم. آفتابم را بر سر نیکوکاران و ظالمان - همسان – میتابانم. فرزندانم! شما نیز چون من باشید؛ نه مانند مردمان پست که محبتشان خاص کسانی است که دوستشان دارند. مانند پدر آسمانیتان کامل باشید.
[9]
"یهوه" گفت: حساب، حساب ساده ای است؛ دوزخ برای بدکاران. برای پلیدان، گناهکاران... آنان که فرمان نبردند. بهشت برای نیکان، پاکان؛ برای یاران، مؤمنان. آنان که فرمان بردند.
خدای "پدر" گفت: دوزخ و بهشت؟! کدام بهشت؟! با من از بهشت مگویید مادام که دوزخی هست. بهشت، آنگاه مسکن معهود است و بشارت فرزندم – عیسا - که در آن سعادت و آرامش باشد؛ ولی چگونه انسان میتواند در بهشت دمی آرام باشد حال آنکه برادران و خواهرانش در دوزخ رنج میبرند؟ مادام که دوزخ هست با من از بهشت مگویید. تنها، بهشت؛ بی دوزخ! رستگاری همیشگی برای همه.
[10]
"یهوه" گفت: انسان، گستاخ است. از خدا – صاحب جان و روانش – نمیترسد.
خدای "پدر" گفت: چرا بترسد؟ کدام فرزند، از پدر مهربانش میترسد؟
_ ولی، او جسور است از "عشق" به خدا میگوید...
_ آری؛ از عشق به خدا میگوید... چرا که در روز ازل برایش از عشقم به او گفتم. دوستش دارم؛ دوستم دارد.
_ دوستش داری ولی او پاس عشق تو را نگاه نخواهد داشت. او خطاکار است.
_ من نیز خطاپوشم!
-...-
کسی چیزی نگفت؛هیچ... همه خاموش بودند. تنها صدای زمزمه و نیایش به گوش میامد؛ گویا کسی دعایی میخواند:
آنجا که کین است، بادا که عشق آورم.
آنجا که تقصیر است، بادا که بخشایش آورم.
آنجا که تفرقه است، بادا که یگانگی آورم.
آنجا که خطاست، بادا که راستی آورم.
آنجا که شک است، بادا که ایمان آورم.
آنجا که نومیدی است، بادا که امید آورم.
آنجا که ظلمات است، بادا که نور آورم.
آنجا که غمناکی است، بادا که شادمانی آورم.
(نیایش برای صلح؛ فرانچسکوی قدیس)
فلسفه و سیاوش!
هو
ارسطوست که میگوید: اگر باید فیلسوفی کرد باید فیلسوفی کرد و اگر نباید فیلسوفی کرد باید فیلسوفی کرد...
سیاوش چند هفته پیش زنگ زد که "آقا! میخواهم سر کلاس دینی کنفرانس فلسفه بدم..." ازش پرسیدم "از فیلسوفها کدامها را دوست داری؛ یکی جدید انتخاب کن و یکی قدیمی." گفت: "از قدیمیها، ارسطو و از جدیدها هگل" و بعد نظر من را خواست. من گفتم "از قدیمیها افلاطون و از جدیدیها نیچه" پرسید "میشه بدونم چرا؟" گفتم "در مورد افلاطون دلیلش اینه که تکلیف آدم باهاش روشن نیست. هم دوسش داره هم بدش میاد! نظام سه طبقة هستی افلاطون بسیار هوشمندانه است... بقول فیلسوفها که میگن : اگه یافته خوب یافته و اگه بافته خوب بافته! در مورد نیچه هم چون نیچه فیلسوف نیست؛ مجنونه... و واقعیت - به نظرم - احتمالاً بیشتر از جنون میگذرد تا عقل. هر چه نوشتههای نیچه جنون آمیزتر میشه دوستداشتنیتر میشه. گرچه خیلی از نیچه نخواندهام اما احساس قرابت زیادی باهاش میکنم. مخصوصاً "آنک انسان" که دیگه جنون محضه! آنجا که نیچه دلیل میاورد: چرا من هوشمندم؟ چرا سرنوشت از من عبور میکند (یا من یک سرنوشتم؟) و تا آخر.."
نمیدانم سیاوش چه جور موجودیست... قبلاً اعتراف کردهبودم که هرچه از گفتگوهای سقراطی افلاطون خواندهام به همت سیاوش بود که آن موقعها دوم و سوم راهنمایی بود و امروز دوم دبیرستان. بچة سوم راهنمای که کنکور داشت - با آن نظام کوفت مسخره - معلم راهنما و پدرش را عاصی کردهبود بس که چسبیده بود به فلسفه... و من خوشحال بودم. امروزها هم مرا به هچل انداخته؛ باید "هگل" بخوانم با آن فهم دشوارش... چرا که آقا از هگل خوشش میاید و میخواهد پدیدارشناسی ذهن و منطق دیالکتیک بگوید... شاید برای رو کم کنی من باشد؛ چون بهر حال هگل بر نیچه تاثیر گذاشته حتماً. و امروز هم خوشحالم... گرچه مطمئنم بیشتر از سیاوش چیزی از هگل نمیفهمم که کمکش کنم! شاید بعدها سیاوش هم یک "هگلی جوان" شود؛ راست و چپ و میانهاش فرقی نمیکند!
کودک
هو
سوره
آیه ایست کودک
از سورههای طبیعت
که غریبانه بیترجمه ماندهست
- فخرالدین احمدی سوادکوهی
در "سرگشتة راه حق" (نوشتة کازانتزاکیس) پدر فرانسوآی قدیس در جایی به برادر لئون میگوید: "نگران مباش! مادام که کودکها، گلها و پرندهها وجود دارند، همه چیز به خوبی میگذرد."...
آمارهای جمعیتی
ه
اصولاً آمارهای جمعیتی دو شکلند: یکی: سرشماریها و آمارگیریهای نمونهای که بیشتر ويژگیهای جمعیت را به دست میدهد و دیگری ثبت وقایع حیاتی که بیشتر واقعهها و حرکات جمعیت را نشان میدهد. متصدی اولی در ایران مرکز آمار و متصدی دومی، ثبت احوال و وزارت کشور است. اما در بعضی از کشورهای شمال اروپا (اسکاندیناوی) این دو روش با هم تلفیق شدهاند و ثبت دایمی را پدید آوردهاند. به این ترتیب که وقتی کسی به دنیا میاید، سرپرست او باید به دفتری مراجعه کند و پروندهای برایش بگشاید و از این به بعد هر اتفاقی که برای او میفتد با مراجعة سرپرست یا بعدها خود فرد در آنجا ثبت میشود. مثلاً در شش سالگی اضافه میشود که به مدرسه رفت و ... . این روش در خیلی از کشورها و از جمله ایران قابل اجرا نیست. چون اعتماد کافی وجود ندارد و کسی مطمئن نیست که از این اطلاعات فقط استفادة آماری بشود و از سوی دیگر خیلیها حتی برای گرفتن شناسنامه مراجعه نمیکنند چه برسد به اینکه هر دفعه بیاید و چیزی به پرونده بیفزاید. به قول استاد ترم قبلمان که میگفت وقتی مجریان سرشماری رجوع میکنند جواب درست دریافت نمیکنند چه برسد به ثبت احوال که باید خود فرد مراجعه کند. با همین قیاس ثبت دایمی را ببینید.
امروز که در مورد آمارهای جمعیتی و نیز ثبت دایمی در کلاس صحبت میشد، داشتم فکر میکردم اگر نظامی که در مساجد در زمان جنگ برای تحویل دفترچه بسیج شکل گرفت، درست بود چقدر آمارهای ارزشمندی امروز داشتیم. در زمان جنگ، خانوارها باید برای تحویل دفترچة بسیج در مسجد محل پروندهای بر اساس تعداد افراد باز میکردند و اگر کسی بدنیا میامد به آن اضافه میکردند و اگر کسی فوت میشد، کسر میکردند یا اگر مهاجرت میکرد، پروندهاش به مسجد مقصد منتقل میشد و این تا حد خوبی همان ثبت دایمی است. حیف که این آمار قابل اعتماد نیستند... اگر بودند امروز منبع خوبی برای انواع تحقیقات داشتیم.
فرانچسکوی قدیس
هو
فرانچسکوی قدیس در جایی به همراهش برادر لئون - شیر خدا - که نمیتواند ذهنش را از تمنیات مادی و دنیوی پاک کند و به همین دلیل آشفته و هراسناک شده، اینچنین میگوید:
فرزندم! اعتمادت را از دست مده. خودت را بازیاب و اگر شیطان همراهت شد؛ هیچ مترس. در باز میشود و هر دو وارد بهشت میشوید...
محاله فکر کنید اینجوری هم ممکنه بشه
هو
محاله فکر کنید اینجوری هم ممکنه بشه...
من از اعماق شب میایم
از میان کابوس تو
از انجا که عشق را به طناب داری میفروشند
از انجا که عشق نفرینی است
عشق نفرینی است...
چهارشنبه خسته . از 8 صبح تا 2 بعدازظهر سر کلاس انشا و یکسره حرف زدن و متن خواندن؛ ساعت 3 تا 5 هم سر کلاس فلسفه دانشگاه... و بعد لرزش تلفن در جیب و پیشنهاد رفتن به تئاتر و اطاعت اجباری از دستوری که در قالب پیشنهاد ارائه شد! آن هم در شلوغی کوفتی شهر و هی کلاچ برداشتن، موقعی که از بس سر پا بوده ای پاهایت توان ندارند...
از تمام این حرفها که بگذریم، "محاله فکر کنید اینجوری هم ممکنه بشه" ارزش دیدن دارد. طراحی صحنه با آینه زاویه دار بسیار جالب بود - که البته آنطور که در راهنمای نمایش آمده، با الهام از طراحی لاتراویاتا اثر ژوزف اسوبودا (!) انجام شده...
"محاله فکر کنید..." تئاتری درباره تئاتر است در سالن "سایه" که چیستا یثربی – که بیشتر به عنوان مترجم میشناختمش – نوشته و سیما تیرانداز کارگردانی و البته بازی کرده. همبازی تیرانداز هم مجید نصیری جوزانی است. از همه بهتر در این نمایش به نظرم حرکات نرم و حالات چهره بسیار زیبای تیرانداز بود – که با دست شکسته و گچ گرفته بازی میکرد! داستان هم داستان بدی نبود... ولی خیلی کشدار نوشته شده بود و سر و صداهایش از حد تحمل من در آن حالت خارج بود البته!
به هر حال پس از پایان نمایش خوشحال بودم که اطاعت دستور کرده ام!
راستی به نظرم تیرانداز خیلی خوب حس میگرفت و میخندید و گریه میکرد... نمایش با این جمله و گریه تیرانداز پایان گرفت : "محال بود فکر کنم اینجوری هم ممکنه بشه" با اینهمه وقتی پرده بسته شد و دوباره باز شد، تیرانداز هنوز گریه میکرد و تا به خودش بیاید و گلها را بگیرد و لبخندی ظاهری بزند یک مدتی طول کشید!
از به - آقای امیرخانی
هو
امروز دو تا کتاب خواندم که یکیش "از به"ی آقای امیرخانی بود. نمیدانم چه سری در نوشتن آقای امیرخانی است که هر بار کتابی از او میخوانم بی اختیار گریهام میگیرد... شاید داستانهایش نکات ضعف داشته باشند - و از همه بیشتر اینکه داستانها بعضی جاها خیلی "رو" هستند و کلاً متن به نظر ناهگن میاید - و شاید بتوان در جلسة نقد از آنها ایراد گرفت، ولی حال و هوایشان از دست دیگری است. یادم میاید: اولِ "ارمیا" به گریه واداشتم. موقع خواندن "من او" خیلی جاها گریستم و این آخری "از به" از همه بدتر... حتی خاطرهای که در "رشد معلم" چاپ کرد هم به گریه واداشتم. شاید شرطی شده ام و با خواندن نوشتههای آقای امیرخانی اینجوری میشودم. "از به" ارزش خواندن دارد. داستات، خیلی قوی نیست اما از جنس دیگریست. پایان خوش داستان هم آدم را به گریه میندازد!
آرش
هو
آرش دوباره زنگ زد. خیلی دوست داشتنیه. حیف (یا شاید هم باید بگم خوشبختانه)! خیلی درس میخونه – و فقط هم درس میخونه! – تنها عشقش غیر از درس، فوتباله... به قول خودش : اگه همین فوتبال رو هم بازی نکنم، از چی زندگی لذت ببرم؟
یه نکتهای خیلی برام جالبه... آرش جدیداً از پدرش نقل قول میکنه... مثلاً میگه "پدرم همیشه میگه که..." نمیدونم این به سن و سال بستگی داره یا به چیز دیگه؟ خلاصه اینکه اگرچه به روم نیاوردم، مشتاقانه منتظر دیدندشم.
با سیاوش، هم در تماسم... دوباره داریم درباره فلسفه صحبت میکنیم. باید اعتراف کنم همون مقداری که از آثار افلاطون خوندم، به خاطرِ سیاوش بود... سیاوش دوست داشت بخواند و من هم همراهی کردم.
نمیدونم به این حس میگن "نوستالژی" نه؟!
زردشتِ صلیب - اخوان ثالث
هو
از ترکیبِ "زردشتِ صلیب" در این شعر اخوان ثالث بدجوری خوشم میاید...
آن بالا
داشتم با ناهار
یک دو پیمانه از آن تلخ، از آن مرگابه
زهر مارم میکردم؛
مزهام لبگزة تلخ و گسِ با همگان تنهای.
پسرک
-پسرم-
در سِکُنجِ دو ردیفِ قَفَسکهایِ کتاب،
رفته بود آن بالا
دستها از دو طرف وا کرده،
تکیه داده به دو آرنج، گشوده کفِ دست
پای آویخته و سر سوی بالا کرده.
مثل یک مرد که بر دار صلیب.
یا اگر باید هموار بگویم، شاید،
مثل یک چوب نه هموار صلیب.
خواهرش گفت:
"بیا پایین، زردشت!"
مادرش گفت:
"بیا پایین مادر
وقت خواب است بیا، من خوابم میاید."
"من نمیایم پایین، من اینجا میخوابم"
- گفت زردشتِ صلیب-
"من همین بالا میخوابم"
من به او گفتم، یا میگفتم میباید:
"تو بیا پایین، فرزند!
پدرت آن بالا میخوابد"
یا شاید:
"پدرت آن بالا خوابیده ست!"
تهران – اسفند 1347
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001