« August 2002 | Main | October 2002 »
رقص ایرانی
ه
نمیدانم درست میگویم یا نه؟ ولی به نظرم "رقص ایرانی" از سیاوش کسرایی است. در جایی از شعر تا آنجا که در خاطر دارم، اینچنین میگوید:
بلور بازوان بر بند و واكن
دو پا بر هم بزن ، پايي رها كن
بپر پرواز كن ديوانگي كن
ز جمع آشنا بيگانگي كن
چو دود شمع شب از شعله بر خيز
گريز گيسوان بر بادها ريز
بپرداز ، بپرهيز
قشنگترین رقص، رقص دختربچگان ایرانی است. بسیار ظریف و تقلیدی از آنچه دیدهاند و انصافاً دلربا. دختربچّههایی که در مهمانیهای خانوادگی - با اندکی تشویق اطرافیان - میرقصند، بی اختیار توجّه حاضرین را جلب میکنند. حرکات آنها واقعاً زیبا و فریباست و دیدنی. اگر پیش آمد، دقّت کنید و جای مرا خالی.
استاد
هو
همین الان "آرش" – از دانش آموزام که الان سال دوم دبیرستانه – زنگ زد. پسرِ خیلی آقاییه. نیمساعت دردِ دل کرد و از معلماش گفت و خاطره ها... از مسابقه های ورزشی سازمان و مشاورشون و بقیه بچه ها و خلاصه همه چی. آخر صحبتمون برام جالب بود که گفت : "بزارین ببینم چیزی مونده؟ نه همه چی رو گفتم. دیگه راحت شدم. میخواستم فقط همینا رو بگم . سبک بشم. " واقعیتش اینه که دیگه نفهمیدم بعدش چی گفت و چه جوری خداحافظی کردیم. چونکه داشتم با خودم فکر میکردم چقدر رابطه دانش آموزی و معلمی جالبه و هیچ وقت تموم شدنی نیست.
یادم اومد استاد چند وقت پیش خاطره خیلی جالبی تعریف میکرد. بعد از اینکه که مادربزرگش – که خیلی دلبسته اش بود – فوت شد، یکی از معلماش از خارج اومد ایران و بدون اینکه همدیگرو ببینن برگشت. استاد هم خیلی دمغ شده بود که چرا معلم سابقش رو نتونسته ببینه. اون شب بعد از اینکه استاد این ماجرا رو تعریف کرد، حرف جالبی زد. گفت: هیچ کدوم از اطرافیان متوجه ناراحتی من از مرگ مادربزرگم نشدن. اما بعد از برگشتن معلمم، همه بهم میگفتن : تو چته؟ چیزی شده؟ چرا اینقدر ناراحتی؟
خلاصه کلام اینکه الان یه جور حس عجیب دارم. خوشحالم. با اینکه بچه ها زیاد بهم زنگ میزنن، اما حرف امروز آرش - که ناخواسته حرف دلش رو گفت – خیلی تاثیر گذاشت روم. فهمیدم که بچه ها در خیلی مواقع با منِ معلم راحت ترن تا بابا و مامان یا برادرشون. چون فارغ التحصیلی ما رو میدونن و میدونن که از نظر سنی اختلاف زیادی با هم نداریم. و اینجوری احساس میکنن حرف دلشون رو بهتر میفهمیم. خدا کنه همینطور باشه...
باید برم مهمونی و وقت ندارم بیشتر بنویسم. ولی دوست داشتم هزار بار بنویسم : خوشحالم!
هوبندِ پایانی این شعر را
هو
بندِ پایانی این شعر را بسیار میپسندم: زمین تهیست ز رندان...
دیباچه
بخوان به نام گلِ سرخ، در صحاری شب
که باغها همه بیدار و بارور گردند
بخوان، دوباره بخوان تا کبوتران سپید
به آشیانة خونین دوباره برگردند
بخوان به نام گل سرخ، در رواق سکوت
که موج و اوج طنینش ز دشتها گذرد
پیامِ روشن باران
ز بام نیلی شب
که رهگذارِ نسیمش به هر کرانه برد
ز خشکسال چه ترسی؟ که سد بسی بستند:
نه در برابر آب
که در برابر نور
و در برابر آواز و در برابر شور...
دراین زمانة عسرت
به شاعران زمان برگ رخصتی دادند
که از معاشقة سرو و قمری و لاله
سرودها بسرایند ژرفتر از خواب
زلالتر از آب
تو خامشی، که بخواند؟
تو میروی، که بماند؟
که بر نهالکِ بی برگِ ما ترانه بخواند؟
از این کریوه به دور
در آن کرانه ببین:
بهار آمده، از سیمِ خاردار گذشته
حریق شعلة گوگردی بنفشه چه زیباست!
هزار آینه جاریست
هزار آینه
اینک
به همسراییِ قلبِ تو میتپد با شوق
زمین تهیست زِ رندان:
همین تویی تنها
که عاشقانهترین نغمه را دوباره بخوانی
بخوان به نام گل سرخ و عاشقانه بخوان:
"حدیثِ عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی."
دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی - م.سرشک
شعر "دیباچه" از کتاب "در کوچه باغهای نیشابور"
گزارش سفر تفرش - 3
هو
جمعه – 22/شهریورماه/1381
امروز، آخرین روزِ اقامتمان در تفرش است. قبل از صبحانه خوردن قرار میگذاریم که حتماً روستای "تا" – زادگاهِ نظامی – را ببینیم. پایین میاییم تا چیزی بخوریم. همانجا تاکسی میگیریم و به "تا" میرویم. به روستا که میرسیم، راننده ماشینش را پارک میکند و همراهمان میاید.
دلیلِ تفرشی بودن نظامی، بیتی است از اقبالنامه که پیش از این ذکر کردم. امّا گویا این بیت و چند بیت دیگر همراه آن، چندان اعتباری ندارد و اکثر تذکره نویسان بعدی با دیدن این ابیات به اشتباه افتادهاند. مخالفان تفرشی بودن نظامی، دلیل میاورند که تفرش را تا پیش از قرن هشتم "طبرس" مینامیدند و این را میتوان در نام "شیخ طبرسی" – عالم و مفسّر قرن پنجم- دید و البته دلایل فراوان دیگری بر رد تفرشی بودن نظامی موجود است. شاید کسی که اقبالنامه را نسخه برداری میکرده، تفرشی بوده و دوست داشته شاعر محبوبش همشهریش باشد و این بیت را الحاق کرده. چه میدانیم؟
به هر حال محققین امروزی با قاطعیت نظر میدهند که نظامی، گنجوی بوده است و آنچه در موردش اتفاق نظر وجود ندارد، سال تولد اوست و نه محل تولدش: "... این ولادت خُجسته در هر سالی که بوده در شهر گنجه اتفاق افتاده." (گنجورِ پنج گنج؛ عبدالمحمد آیتی؛ ص13)
به هر صورت "تفرشی" بودن نظامی، پس از الحاق ابیاتی که ذکرشان رفت آنچنان مشهور میشود که "... در چند دهة پیش مردم گنجه به فکر افتادند که برای او در داخل شهر مزاری بسازند و پیکر او را به آنجا نقل کنند؛ زیرا گنجة قدیم ویران شده بود و شهر جدید را که ساخته بودند، مزار نظامی در بیرون آن واقع شده بود. پس گورِ نظامی را نبش کردند و پیکر او را که در تابوت منبت کاری شدة کهنی بود بیرون آوردند که به آرامگاهِ جدید ببرند. کسانی از کوته نظران اعتراض کردند که این مرد، نه از مردم گنجه که از مردم قُم بوده است. [قُمی بودن نظامی از آنجاست که تفرش را از توابع قُم قلمداد کرده اند] از این رو بقایای جسد را به همان گورگاه نخستین بازگردانیدند. البته سالهای بعد این اهانت جبران شد و بر سر قبر او بنای مجلّلی برآوردند. (گنجورِ پنج گنج؛ عبدالمحمد آیتی؛ ص15 – به نقل از : دیوان قصائد و غزلیات نظامی گنجوی؛ سعید نفیسی؛ ص 67)
البته، نفیسی هم در ردّ تفرشی بودنِ نظامی، اشتباه فاحشی میکند و آن اینکه میگوید در "میانِ قراء آن حدود جایی به نام «تا» دیده نشده است." و اتّفاقاً "سالنامة تفرش" هم تنها همین مورد را با "علامت تعجبی" در مقابلش، به عنوان تنها دلیل ردّ تفرشی بودن نظامی، آورده است!
بهر حال، خانه ای که به شمس العماره معروف است از دیگر خانههای روستا ممتاز است. گویا بهترین خانة روستا را برای نظامی کنار گذاشته اند! به دنبال صاحبخانه میگردیم تا اجازه ورود به خانه را بگیریم. میفهمیم که نامش احمدآقاست. راننده، صدایش میزند. از جایی نامعلوم جوابی میاید. به دنبال صدا میرویم. احمدآقا بر بالای درختِ گردویی، مشغولِ "گردوریزی" است. قصدمان را میگوییم. میگوید : "اگر بگم خودم میام که دروغ گفتم. ولی خودتون برین ببینین. در خونه وازه..." تشکر میکنیم و به سمت خانه میرویم.
درِ قدیمی و زیبای خانه را باز میکنیم. این در، ابتدا به طویله و محل نگهداری حیوانات باز میشود. همه جا بوی پِهِن و کاه میاید. درِ دیگری هم در پشت خانه وجود دارد که به حیاط بزرگی باز میشود؛ البته این در را با الوارهایی - که پشت آن گذاشته اند - مسدود کرده اند.
خانه بسیار قدیمی است. ولی تغییراتی هم در آن داده اند. نمیتوانم حدس بزنم عمر خانه چقدر است. ولی به وضوح آثار خرابی اینجا و آنجا به چشم میخورَد. سقفها با چوبهای زیبایی تزئین شده اند. درها و طاق پنجره ها و طاقچه ها بسیار زیبایند.
در ایوان خانه، از نردبانی بالا میرویم تا پشت بام را ببینیم. نردبان هم قدیمی است و جا پاهای بسیار نازکی و ناپایداری دارد. نمای عمومی روستا از بامِ خانه، تماشایی است و نشان از سرسبزی ده دارد.
همه جا را با دقت وارسی میکنیم. با خودم فکر میکنم، شاید تفرشی بودن نظامی دروغ باشد؛ امّا خوب خانهای را برایش انتخاب کرده اند. این خانه حتماً در زمان خودش بسیار زیبا و مجلل بوده و هنوز هم یک سر و گردن بزرگتر و زیباتر از دیگر خانههای روستای "تا"ست.
استاد در راه برگشت تذکر میدهد که "تا" زادگاه استاد عبدالله خان دوامی (1359-1270) هم هست. با آنکه هیچ سوادی در موسیقی ندارم، ردیف خوانیِ استاد دوامی را بسیار میپسندم و هنوز روزی را که "شور" دوامی را گوش دادم و با شوق فراوان برای استاد تعریف کردم، به خاطر دارم. ردیفی که استاد دوامی میخوانَد به نظرم بسیار اصیل میاید. شاید صدایِ پیرِ استاد، هنگام ضبط نوارها، این احساس اصالت را بیشتر تشدید میکند. هنوز هم به نظرم زیباترین گوشة ردیفِ آواز، "عزّال و حسینی" در شور است؛ آن هم با اجرای عبدالله خان دوامی.
استاد، از راننده میخواهد ما را به قبرستان روستا ببرد تا قبرهایی را پیدا کنیم که بر سنگشان نامِ خانوادگی "نظامی" حک شده باشد.
در میان سنگِ قبرها - هرچه میگردیم – اثری از سنگ قبری با چنان مشخصه ای نمییابیم. ولی باز هم همان نشانه هایی که در "شازده احمد" دیده بودیم، بر روی بعضی از قبرها حک شده... از فرهاد میخواهم که از آنهاعکس بگیرد تا بعداً از سرّ کارشان سَر درآوریم. البته، ساده ترین حدس – که راننده هم اشاره میکند - این است که شانه و تسبیح نشانِ مرد است و قیچی و شانة چوبی نشانِ زن. امّا مثالهای نقضِ زیادی آنجا مشاهده کردیم. در ضمن دو نیمدایره هم به شکلِ کلاه بر روی سنگِ قبرها موجود بود.
از روستای "تا" خارج میشویم. ابتدا به سمت چشمة آب معدنی "آب گرا" میرویم. خواص این چشمة معدنی را – که در پنج کیلومتری غرب تفرش است - بر روی ستون ورودی پارک نظامی نوشته اند و از آن بسیار تعریف و تمجید کرده اند که بیماریهای مختلف را مداوا میکند و برای بیماریهای گوارشی و کاهش قندِ خون و مناسب است و دستِ آخر اینکه آب آن مشابهِ آبِ چشمة معدنی "روایا" در فرانسه است.
وقتی که ما از چشمه دیدن کردیم، آبِ آن بسیار کم از زمین میجوشید، امّا در عکسی که "سالنامة تفرش؛ سال1379" چاپ کرده جوشش آب بیشتر است. راننده ای که همراهمان آمده بود، همین را میگفت. به گفتة راننده، شهرداری میترسد در اینجا بنایی درخور ایجاد کند تا مردم و گردشگران از آن استفاده کنند. ترسِ شهرداری از این است که هنگام احداثِ بنا، حفره هایی که آب از آن میجوشد آسیب ببینند.
***
به پیشنهادِ استاد، به روستای "تراران" میرویم. "تراران" روستای زیبایی است و به گفتة راننده، بیشتر ییلاقِ تفرشیهای متموّلی است که در تهران کار میکنند و تابستان برای استراحت به اینجا میایند. واردِ روستا نمیشویم؛ بلکه آنرا دور میزنیم و از طریق جادّه ای خاکی واردِ "دشتِ تراران" میشویم. دشت، بسیار سر سبز است. چند خانواده برای گذراندن آخر هفتة خود به اینحا آمده اند و نزدیک چشمه مشغول استراحتند. از آب چشمه مینوشیم و خستگی در میکنیم.
در دشتِ تراران درختِ گردویی است که میگویند قدمت بسیار زیادی دارد و از زمان انوشیروان به جا مانده و به درخت شهسواری معروف است. به شوخی میگویم: این همان درختی است که پیرمردی آنرا در زمان انوشیروان میکاشت. انوشیروان به او رسید و مسخره اش کرد و گفت پیرمرد! برای چه این درخت را میکاری؟ تو که بارش را نخواهی خورد. پیرمرد در جواب همان جملة معروف را گفت که دیگران کاشتند و ما خوردیم؛ حالا ما میکاریم تا دیگران بخورند. انوشیروان هم از این جواب بسیار خوشش میاید و پولی به پیرمرد میدهد.
***
درخت، چیزِ شگفت انگیزی بود! واقعاً هر شاخه اش خود درخت جداگانه ای بود. شاخه ها به زمین نزدیک شده بودند و دوباره مثل درختی سر برافراشته بودند. رانندة همراهمان میگفت درخت بین شصت تا صد هزار دانه گردو میدهد. و با احتساب هر گردو پانزده تومان، به عبارتی میشود بین نهصد هزار تومان تا یک و نیم میلیون تومان برای صاحبش؛ آن هم فقط یک درخت! "ماشاالله" گویان از درخت دور میشویم...
***
حوالی ظهر به شهر برمیگردیم. برای استراحت به اطاقمان میرویم. آواز نکیسا و مصاحبه با او را دست جمعی گوش میکنیم و استاد، توضیح میدهد.
در جایی از نوار، نکیسا آوازی میخوانَد و بعد، از – به زعم خودش – بَد خواندنش - به خاطرِ پیری - عُذرخواهی میکند و میگوید "شرمنده!" این واژه را با لحنی خاص اَدا میکند؛ لحنی بسیار مهربانانه... استاد میگوید: لحنِ آوازیش هم همینقدر مهربان است.
در پایان مصاحبه،پرسش کننده میگوید امیدوارم بچّه های ما قدرِ این نوار را بدانند. نکیسا هم در پاسخ میگوید: "این رو داشته باشید. نگه دارید همیشه. من دیگه عمرِ خودمُ کردم. میمیرم. وقتی شنیدید، یه "خدامُرزی" میکنید برام." و ما هم برایش فاتحه ای میخوانیم...
***
ساعت 4 بعدازظهر نزدیک میشود. باید برگردیم. اطاق را تحویل میدهیم و با آقای فضلی خداحافظی میکنیم...
اتوبوس به راه میفتد. اینبار چون هوا روشن است، سریعتر از گردنه میگذریم... حوالی غروب به محدودة تهران نزدیک میشویم. غروب جمعه، همیشه دلگیر است؛ مخصوصاً اگر از شهر خوش آب و هوا و باصفایی چون تفرش، به شهر دودزده و شلوغِ تهران بیایی. حالم بیشتر گرفته شد، بعد از اینکه چند دقیقه ای را در راهبندان بزرگراهِ کرج معطل شدیم و آنهمه آرامش را با اینهمه شلوغی و سر و صدا مقایسه کردم... غروب جمعه دلگیر است اگر از بهشت به جهنّم بیایی. اگر فردایش کاری داشته باشی و اگر هفتة بعدش اول مهر باشد!...
27/شهریورماه/1381
گزارش سفر تفرش - 2
هو
پنجشنبه – 21/شهریورماه/1381
صبح برای صبحانه پایین میرویم. آقای فضلی – مدیر و همه کارة هتل – مرد بسیار شوخی است. کمی با او حرف میزنیم.
برای دیدنِ شهر از هتل خارج میشویم. برنامة مشخصی برای گردش نداریم. اول از همه به سراغ مقبرة پروفسور حسابی میرویم. پروفسور حسابی، افتخار تفرش است و بیشک شناخته شده ترین دانشمند ایرانی. در مقبره، زنی جااُفتاده نشسته و به بازدیدکنندگان خوشامد میگوید و توضیح میدهد؛ کلمة «آقای مهندس» – که به گمانم منظورش فرزند پروفسور است – یک لحظه از دهانش نمیاُفتد. عکسی از خودش و آقای مهندس هم بر دیوار نصب است. عکسها را نگاه میکنیم. تابوتی در مقبره هست که به لاتین بر رویش نام پروفسور را نوشته اند. زن، توضیح میدهد: تابوت پروفسور است که از خارج فرستاده اند. ابتدا میخواستند پروفسور را با تابوت قبر کنند که «آقای مهندس» اجازه نداد.
عکسی که بیش از دیگر تصاویر توجهم را جلب کرد، عکسی بود که فرزند پروفسور حسابی، بسیار مؤدّب و مظلوم، روبروی پدر ایستاده. احساس خوبی نسبت به این عکس دارم. زیرش هم توضیح داده: "ادب فرزند نزد پدر." یا چیزی شبیه به این. پروفسور حسابی خدمات زیادی کرده و مسؤولیتهای فراوانی داشته. از میان مسؤولیتهای رنگارنگ استاد یکی برایم از بقیه جالبتر است: تأسیس انجمن موسیقی ایران... فرهاد عکسهایی از داخل و بیرون مقبره میندازد.
***
استاد پیشنهاد میکند به دیدار صفیه خانم برویم. صفیه خانم همسر دوم نکیساست. او وقتی با نکیسای هشتاد و چند ساله ازدواج میکند زیر بیست سال سن داشته! و اکنون سنش کمتر از شصت است. سرِ کوچه ای که منزل صفیه خانم آنجاست، پیرمردی نشسته. استاد از او سراغِ صفیه خانم را میگیرد. گویا تفرش نیست. پیرمرد خبر میدهد که دو روزی است دستش شکسته و برای مداوا به تهران رفته. تیرمان به سنگ میخورَد. مطمئناً دیدار با صفیه خانم میتوانست بسیار جالب و هیجان انگیز باشد... استاد از پیرمرد، سراغِ دکتر مصفّا را هم میگیرد. گویا هر سال میاید. امّا او هم در تفرش نیست.
پیش خودم فکر میکنم بزرگترین فرق استاد و دکتر مصفّا در این است که دکتر مصفّا عاشق سعدی است و ... بگذریم... در ضمن از وقتی در ساوه فهمیدم که پسر سیداحمدخان – خواننده - بازیگر بوده و خودکشی کرده، کمی نگران علی مصفّا – فرزند دکتر مظاهر مصفّا و نوة برادر نکیسا – شده ام؛ چون هم بازیگر است و هم نسبتی با نکیسای خواننده دارد!
دیگر کم کم برای دیدار با خود نکیسا آماده ایم. پس پیاده به سمتِ "شازده احمد" راه میفتیم. شازده احمد از نوادگان امام هفتم (ع) است و در جنوب شهر – بین تفرش و روستای کوهین – واقع است. بر تابلویی در ابتدای مسیر، فاصله تا "شازده احمد" را 2 کیلومتر نوشته اند. پیاده روی در تفرش به هیچ وجه خسته کننده نیست. هوا خنک است و مناسب برای پیاده روی. در پایان 2 کیلومتر اصلاً احساس خستگی نمیکنیم.
اول از همه به سراغ مزار نکیسا میرویم. مقبرة او دو سنگ دارد؛ یکی سنگ قدیمی و دیگری سنگِ جدید - که حاتم عسگری، خواننده و شاگردِ نکیسا برای پاسداشت یادِ او بنا کرده. حاتم عسگری را یکبار در تهران دیدم. یک روز که استاد میخواست نزدِ او برود مرا هم با خودش بُرد. دیدار کوتاه امّا جالبی بود. فاتحه میخوانیم و استاد سنگ قبرها را با آب میشوید. بقیة سنگ قبرها را نگاه میکنیم. دو قبرِ کنارِ هم در نزدیکی مقبرة نکیسا، توجهم را جلب میکنند. نقشهایی بر این دو قبر حک شده؛ نقش شانه و شانة چوبی و قیچی و تسبیح و ...
پس از زیارتِ امامزاده به قصدِ روستای نزدیک آنجا – کوهین – خارج میشویم و پیاده به سمت روستا میرویم. در انتهای روستا و بیرون از آن تعدادی زمین زراعی وجود دارد. نکیسا هم در سالهای پایان عمر در همین حوالی زمین داشته و کار میکرده. البته استاد از قول صفیه خانم تعریف میکرد که نکیسا کار نمیکرده؛ بلکه هر روز، بیشتر برای گذران وقت و استفاده از طبیعت به سرِ زمین میآمده. با شناخت سطحی که از روحیة نکیسا پیدا کرده ام، این حرف خیلی دور از ذهن نیست. بهر حال نکیسا پایان عمرش را در اینجا گذرانده. میگویند خودش را هم برای دیدار آخرت آماده کرده بود؛ لباس سفیدی بر تن میکرد و محاسنی هم گذاشته بود و گویا گاوی هم داشته و خلاصه با تمام این اوصاف قیافه ای معنوی به هم زده بود.
فاصلة روستا – که زمین زراعی نکیسا آنجا بوده – تا خانة قدیمی او، بسیار زیاد است. ولی جالب اینجاست که صفیه خانم تعریف کرده که وقتی نکیسا – با گاوش – از سر مزرعه میامده، به محض رسیدن به روستای کوهین شروع به خواندن میکرده و از آن فاصله صفیه خانم متوجه صدای همسرش و برگشتن او از سرِ کار میشده و چای را آماده میکرده! این تعریف را که از استاد شنیدم، به دو چیز آفرین گفتم: یکی صدای شش دانگِ نکیسا و دیگری سکوتِ بیمانند شهر.
ذکر خاطرة دیگر هم بی لذّت نیست. دکتر مصفّا – گویا – تعریف کرده که روزی پدرش – اسماعیل مصفّا – که به سفر رفته بود، به تفرش بازمیگردد و وقتی خبر بازگشتش را به برادرش یعنی نکیسا میدهند، در همان نزدیکیهای مزرعه، از خوشحالی شروع به خواندن میکند: مژده ایدل! که مسیحا نفسی میاید... و اینقدر این بیت را با شوق و ذوق میخوانَد که مردم روستا از خانه بیرون میایند و از یکدیگر میپرسند: "ملّا رجبعلی زنده شده؟" ملّا رجبعلی، پدر نکیسا مؤذّن و تعزیه خوان شهر بوده و صدای معرکه ای داشته و مردم هم به او اعتقاد عجیبی داشته اند. تا آنجا که مثلاً نباتی را که به دهن میگذاشت برای تبرّک میبُردند.
***
از کوهی در انتهای روستا بالا میرویم. باد به شدّت میوزَد. هوا بسیار خُنَک است. نمیدانم چقدر؟ شاید یکساعتی یا بیشتر آنجا مینشینیم. گذرِ زمان را در تفرش نمیتوان احساس کرد. تنها تاریکی هوا یا صدای اذان میتواند به خاطرت بیاورد که چه مدّتی سپری شده.
از کوه که پایین میاییم، بچّه ها مشغول بازی در دهند. استاد، دو دخترِ بچّه سال را نشانمان میدهد و میگوید: "قیافة اصیل تفرشی چنین چیزی است." چشمان آبی و روشن و موهای طلایی. هوس میکنیم، زنِ تفرشی بگیریم!
راه آمده را به سمت شهر برمیگردیم. دیگر ظهر است و وقت ناهار. به رستورانی میرویم و ناهار میخوریم. بعد از ناهار به پایانة مسافری شهر – که بسیار نزدیک هتل است – میرویم و برای ساعت 4 بعدازظهرِ جمعه بلیط میخریم. به هتل میاییم و استراحت میکنیم. فرهاد – مثلِ همیشه! - خوابیده. استاد نوار گوش میکند و من هم مینویسم...
***
پشت پارک حکیم نظامی گنجوی، زمینهای زراعی کوچکی است و قناتی، آب این مزارع را تأمین میکند. به قصد دیدن قنات و احتمالاً استراحتی در آنجا از هتل خارج میشویم. در محوطة پارک، بقعة ابویعلی مهدی (ع) قرار دارد که از نودگان امام جعفر صادق (ع) است. ابتدا به زیارت امامزاده میرویم. شبِ جمعه است و مردم نذری میدهند. تعارفمان میکنند. شکلاتی برمیداریم و از قنات نشان میگیریم. نشانی میدهند.
به سمت قنات میرویم. جویباری میبینیم و همان را پی میگیریم تا مظهرِ قنات را پیدام میکنیم. بالاتر میرویم. دهانه های چند چاه، جا به جا دیده میشوند. باز هم بالاتر میرویم. درختان سنجد و گردو فراوانند. محصولِ گندمِ زمینها را درو کرده اند. تصمیم میگیرم، به مظهرِ قنات برگردیم و انگورهایی را که خریده ایم، بخوریم. فرهاد، پیاز گلهایی را از زمین درآورده و حدس میزند موسیر باشند. پیازها را در آب قنات میشوید تا امتحانشان کند؛ موسیر نیستند... گویا تلخند عینِ زهرِ مار!
پیرمردی با چوبدستی در دست، به سمتمان میاید. سلامی میدهیم و انگور تعارف میکنیم. برمیدارد و تشکر میکند. گویا برای تغییر دادنِ مسیرِ آب به سرِ زمین میرود. از نکیسا میپرسیم. میگوید همسایه شان بوده. گویا او هم در کوچة حمّام زندگی میکند. از حاج رجبعلی – پدرِ نکیسا – میگوید: "از آن تعزیه خوانهایی بود که دلت میخواهد" گویا میداند دلمان چه میخواهد! پیرمرد میگوید که "بچّة پانزده زاری است" و منظورش این است که سنش آنقدر نیست که حاج رجبعلی را دیده باشد. ولی آنطور که شنیده میگفتند کلمة آواز ملارجبعلی – یا به قول خودش حاج رجبعلی – از فاصلة دور معلوم بوده و همینطور از اذان گفتنهای او در سحرها یاد میکند. میگوید وصف او را از پدرش زیاد شنیده است.
امّا نکیسا را میدیده که هر روز بر روی ایوان خانه آواز میخوانده. برادرِ نکیسا را هم به یاد میاورد که میخوانده – ولی اسمش را بخاطر نمیاورد. استاد میگوید احتمالاً منظورش اسماعیل خان مصفّا ست. گویا او بسیار خوب "مثنوی" میخوانده و در مثنویخوانی حتّی بهتر از نکیسا بوده. به پیرمرد خسته نباشی میگوییم. دعایی میکند و میرود.
فرهاد بعد از اصرار زیاد، کنارِ مظهر قنات آواز میخوانَد. یکی دشتی سلیمان خان امیرقاسمی را : "کاروان هرچند یوسف را به ارزانی فروخت/ عشق را نازم زُلیخایش به نرخِ جان خرید" و دیگری بیتی را که شهاب – بمانَد به چه منظوری! – خوانده: "خبر دهید به مستان که مِیفروش آمد/ سبوکشِ در میخانه، خُم به دوش آمد" گوش میدهیم و البته ضبط میکنیم؛ به یادگار.
پسر بچّة چوپانی گوسفندهایش را از کوه برمیگرداند. گوسفندها آب میخورند. به پسر بچّه هم انگور تعارف میکنیم و او هم گردوهایی را که در دامن پیراهنش جمع کرده – تعارف میکند. عجله دارد. گوسفندها را هِی میکند و میرود. دیگر هوا تاریک شده. به هتل برمیگردیم.
گزارش سفر تفرش - 1
هو
چهارشنبه – 20/شهریورماه/1381
ساعت 4 عصر به پایانه غرب رسیدیم و منتظر ماندیم تا راننده اتوبوس آمد و سوار شدیم. نظم و ترتیبی در کار نبود و شمارة روی بلیطها تزئینی بودند. راننده به دلخواهِ خود مسافران را جای داد.
در عصر دودزدة تهران از طریق جادة مخصوص کرج از شهر خارج شدیم و سپس از طریق آزادراهِ تهران - ساوه راه را پیش گرفتیم. سام میگفت فرق آزادراه و بزرگراه در این است که آزادراه عوارض ندارد و هیچ بهایی بابت استفاده از جاده دریافت نمیشود. اما در آزادراه تهران - ساوه، دو جا عوارضی وجود دارد که البته از یکی با قبض قبلی میشود عبور کرد. حرکت در این آزادراه، هیچ لطفی ندارد. در سرتاسر مسیر هیچ نشانی از سبزی نیست. دشت وسیعی است که جاده ای از میان آن میگذرد و بیش از دو ساعت چشم دوختن به آن ملال آور است. پس واکمن را در میاورم و به صدای نکیسا گوش میسپارم. از روحیه شاد پیرمرد – هنگام گفتگو و مصاحبه - شگفتزده میشوم. نکیسا در 5 آبانماه 1352 فوت کرده و مصاحبه ای را که در اتوبوس میشنیدم در 1349 یا 50 ضبط کرده اند و در آن هنگام نکیسا حدود 100 سال عمر داشته. با اینحال چنان سرزنده است که حسودیم میشود. مصاحبه کننده هم به گمانم – مثل من - حسودیش شده و خطاب به نکیسا میگوید "کاش این روحیه شما رو ما هم داشتیم!" همزمان، همراه با فرهاد جزوه ها را مطالعه و مرور و عکسها را نگاه میکنم.
از تنها شهر اصلی که میگذریم رباط کریم است. پیش از ساعت 7 به ساوه میرسیم. در بدو ورود، دستفروشی انار میفروشد؛ سوغات ساوه. در میدان "سرداران شهید" اتوبوس میایستد و ده – پانزده دقیقهای استراحت میکنیم. گوشه میدان مجسمه بزرگ انار سرخی گذاشته اند.
ساوه، از چند جهت در سفر ما اهمیت دارد. استاد دربارة شهر – هنگام استراحت - توضیحاتی میدهد. ساوه شهر میرزاسیداحمدخان [ساوه ای سارنگی] است. خواننده معروف که البته بیشتر عمرش را در تهران گذرانده. هوشنگ سارنگ - فرزند سیداحمدخان – هم گویا بازیگر بوده و عاقبتش به خودکشی انجامیده.
از سوی دیگر، اقتصاد ساوه بر تفرش و اقتصاد آن نیز بسیار مؤثر و مهم است؛ به علّت وضعیّت نامناسب اشتغال در تفرش، بسیاری از تفرشیها برای کار در ایام هفته به ساوه میایند و آخر هفته ها به شهرشان برمیگردند. ساوه شهری صنعتی - کشاورزی است و با فاصله 110 کیلومتر تا تهران، تقریباً میانة زمانی تهران – تفرش محسوب میشود. از ساوه تا تفرش 90 کیلومتر فاصله است.
سوار اتوبوس میشویم. چند نفری هم در ساوه اضافه شده اند که قصد دارند ایستاده سفر کنند. هرقدر از ساوه دور میشویم و به تفرش نزدیک، هوا به طرز محسوسی خنکتر و خورشید هم رَفته رَفته کم نورتر میشود. تفرش خوش آب و هواترین شهر استان مرکزی است و به عروس استان مشهور.
برای لحظاتی صدای خواننده برجسته(!) محمّد اصفهانی از بلندگوهای اتوبوس شنیده میشود که میخوانَد: "واسه نونه!" و من یادم میفتد که خوانندگان ما برای نان نمیخواندَند. اقبال را به خاطر میاورم که هنگام اجرای کنسرت قفقاز، کل هفت هزار تومان پول و عایدی را -که روسها بخاطر صدای زیبای او بر صحنه ریختند- عیناً به صندوق خیریه انجمن ایرانیان مقیم قفقاز داد و جناب دماوندی را که برای اذانی که میخواند هیچگاه پولی نگرفت.
***
راننده میرانَد و من حسودیم میشود که او گواهینامه پایه یک دارد و من ندارم! روزی بالاخره گواهینامه پایه یک ام را خواهم گرفت... بچه های خانوادهای که پشت سر ما نشسته اند پس از استراحت در ساوه دوباره انرژی پیدا کرده اند و یک بند سر و صدا میکنند... از منطقه ای میگذریم که بوی بدی میدهد؛ احتمالاً زباله ریخته اند. یکی از بچّه ها خیلی جدّی در میاید که "اینجا چُسیه!" و من از این همه سادگی خنده ام میگیرد...
مسیر تفرش در اواسط راه از مسیر سلفچگان جدا میشود. تفرش پایان دنیاست و انتهای مسیر. کسی که به تفرش میاید، فقط مقصودش تفرش است. دور تا دورش را کوه احاطه کرده و کارخانة بزرگ ندارد و زراعتش کم رونق است. همینها باعث شده که شهر نسبتاً بِکر باقی بمانَد. تفرش – که قرار بود شهری دانشگاهی باشد - دو دانشگاه دارد: دانشگاه صنعتی امیرکبیر (واحد تفرش) و دانشگاه آزاد.
به گَردنه های تفرش رسیده ایم. دیگر هوا تاریک است. در آغاز جاده ای که مسیر تفرش از سلفچگان جدا میشود، بر تابلویی نوشته: "دانشگاه صنعتی امیرکبیر (واحد تفرش) 30 کیلومتر." همه جا در گردنه، تابلوهای "پیچ خطرناک" و "خطر سقوط" و "سبقت ممنوع" دیده میشود و حریم جاده به فاصله بسیار نزدیک با تابلوهای شبنما معلوم شده. استاد میگوید زمانی، تابلوها را دزدیده بودند و تا هنگامِ نصبِ مجدّد، ماشینهای زیادی سقوط کرده بودند... در اواخر راه تابلوی جدیدی میبینم: نوشته "خطر مرگ" و علامتِ مشهورِ اسکلت دزدان دریایی اینبار بر تابلوی مثلث راهنمایی خبر از خطری جدّی میدهد.
راننده با احتیاط میرانَد؛ با دندة سنگین. و مرتّب ترمز میکند. بعضی مسافرها در روستاهای سر راه پیاده میشوند. به تفرش وارد میشویم. اتوبوس جا به جا توقف میکند تا مردم پیاده شوند. خیلیها با راننده آشنایند و به اسم، سفارشش میکنند که کجا بایستد.
ما هم در میدان آزادی تفرش پیاده میشویم. جالب اینکه در میدان آزادی تهران هم سوار اتوبوس شده بودیم و این سوار و پیاده شدن در میدان آزادی چهار و نیم ساعت طول کشید! میدان آزادی در واقع مرکز شهر تفرش است. شهر دو بخش دارد: یکی فَم که مدخل جاده تهران آنجاست و دیگری ترخوران که محل زندگی نکیسا در این قسمت بوده.
وارد تنها مسافرخانة شهر میشویم. مسؤول هتل با استاد سلام گرمی میکند و قبل از گشودن شناسنامه – گرچه دو سال او را ندیده - نامش را به خاطر میاورد. آدم شوخ طبعی است. همزمان با ما جوانی هم وارد هتل میشود. هتلدار کمی سر به سر ما و او میگذارد و پس از پُر کردن فرمهای معمول، کلید اطاق 104 را در اختیارمان میگذارد و سفارش شام میگیرد. به اطاقمان میرویم و پس از اندکی استراحت برمیگردیم پایین تا شام بخوریم. هتل در مجموع 17-18 اطاق دارد.
پس از شام به گردش در شهر میپردازیم. ساعت از 11 گذشته و شهر تقریباً در خواب است. در مسیر گشت و گذارمان اولین چیزی که جلب نظر میکند "پارک حکیم نظامی تفرشی" است. تفرشیها، اعتقاد دارند، نظامی گنجوی، تفرشی بوده! و این بیت اقبالنامه را دلیل میاورند:
به تفرش دهی هست "تا" نامِ او
نـــظامــی از آنـــجا شــده نامجو
قرار میگذاریم به "تا" برویم و خانه ای را که ادعا میشود زادگاه نظامی است، بینیم.
در ادامه گشتمان، به مقبره خانوادگی حسابی سر میزنیم که البته بسته است. باید فردا دوباره بیاییم. از راه خیابان بازار، خانه قدیمی نکیسا را – که الان خراب شده – میبینیم. خانه را دکتر مظاهر مصفّا – برادرزادة نکیسا و فرزند اسماعیل خان مصفا - از ورثه خریده بود تا نگهداری کند. ولی بعد از اینکه همسایه ها از ویرانی و خطر احتمالی خبر میدهند، دکتر مصفا خانه را – که گویا بسیار زیبا و مجلل بوده – خراب میکند.
در راه بازگشت به هتل، دو جا برای مشاهدة آسمان تفرش در تاریکی مینشینیم. آسمان پُرستاره است؛ اما استاد میگوید از این هم بهتر خواهد بود اگر بتوانیم در جایی بدون مزاحمت نور خیابان، آسمان را نگاه کنیم. گویا آسمان تفرش هم در زیبایی مانند آسمان کاشان معروف است. به هتل برمیگردیم و میخوابیم.
جمعه، از تفرش برگشتم... سفر
جمعه، از تفرش برگشتم... سفر بسیار خوبی بود و حاصل آن گزارشی از سفر....
هو
سه شنبه – 19/شهریورماه/1381
میخواهم به زیارت بروم؛ به "تفرش". سفر تفرش –حقاً – سفر زیارتی است. چه، مزارِ پیامبری آنجاست؛ اگر نگوییم عبادتگاه خُدایی و بحق که حسینعلیخان نکیسا، پیامبر آواز است و بلکه خدای آن. مگر نه اینکه جامی ، پیامبران شعر را شمرد، آنجا که گفت:
در شـــعر سـه تــن پَیَمبَراننــد
هرچــــند که "لانبی بعدی"
اوصاف و قصیده و غزل را
فردوسی و انوری و سعدی
و اگر بخواهیم پیامبران آواز ایران را بشمریم، نامهای گرانقدری به ذهن خواهد آمد: اقبال السطان، طاهرزاده، ظلّی، سیداحمدخان، حسینعلیخان نکیسا، سلیمان خان امیرقاسمی، جناب دماوندی و علی اصغرخان کردستانی کسانی هستند که الان نامشان به خاطرم آمد.
مدتهاست که منتظر این سفرم. خیلی وقت است که قصد داریم به تفرش برویم.
***
فرهاد زنگ زد. برای فردا ساعت چهار و نیم عصر بلیط گرفته اند تا با هم و همراهی استاد – سه نفری – به تفرش برویم – اگر خدا بخواهد. مقصود اصلی سفر، زیارت شهر حسینعلی خان نکیساست. پس سَری به "دایره المعارف موسیقی کهن" ایران میزنم تا اطلاعات مربوط به نکیسا را مرور کنم.
خنده دار است! نامش را به اشتباه "حسینقلی" نوشتهاند. همین اشتباه را در کپی صفحاتی از "کلیات وحید" که استاد در اختیارم گذاشته، دیده بودم. ولی چه اهمیتی دارد؟ قُلی یا علی؟ بگذریم. ذیل مدخلِ نکیسا بسیار خلاصه و کوتاه اینگونه نوشته:
فرزند حاجی مؤذن [حاج ملا رجبعلی] و متولد 1300 هجری [قمری] است. در ترخورانِ تفرش متولد شد و چون از طفولیت صدایی رَسا و مطبوع داشت، پدرش خوانندگی را به او یاد داد. هنوز به سن بلوغ نرسیده بود که خوانندگی او مورد توجه قرار گرفت و از شبیه خوانهای تکیه دولت شد.
در این نوشته مطلب دندانگیری نمیبابم. استاد پیشتر، کپی بعضی مراجع را در مورد نکیسا به منظور تحقیقی در اختیارم گذاشته بود. آن پژوهش -که قرار بود برای مرکز تحقیقات صدا و سیما انجام شود- البته نافرجام ماند و بهمین دلیل بسیار شرمندة استاد شدم. باید این کپیها را هم بیاورم تا بار دیگر در تفرش – شهر نکیسا – مرورشان کنم.
وسایلم را جمع میکنم. واکمن و یک ساعت نوار و صدایی که از نکیسا دارم و نیز جزوه های استاد را فراموش نمیکنم. فرهاد، دوربین خواهد آورد؛ برای ثبتِ تصویری خاطرات. من هم خواهم نوشت؛ برای ضبطِ کلامی رویدادها...
دوشعر خوشبینانه (!) از ناظم
دوشعر خوشبینانه (!) از ناظم حکمت (1902-1963) - ترجمه احمد پوری
خوشبینی
شعرهایی مینویسم
چاپ نمیشوند
اما خواهند شد.
در انتظار نامهای هستم
با نویدی در آن
شاید روز مرگم به دستم رسد
اما خواهد رسید.
نه پول، نه دولت
دنیا تحت سلطه انسان
شاید صد سال دیگر
اما قطعاً چنین خواهد شد.
1957
مرد خوشبین
به زمان کودکی هرگز بال مگسی را نکَند
به دُمِ گربه قوطی حلبی نبست
زنبوری را در قوطی کبریتی زندانی نکرد
لانه مورچهای را در هم نریخت
بزرگ شد
همه آن چیزها بر سر خودش آمد.
هنگام مرگ کنار بستر او بودم
گفت: برایم شعری بخوان
درباره خورشید و دریا
درباره نیروگاه اتمی، موشک
درباره سترگی انسان.
1958
هاز مشهد آمدم. به تفرش
ه
از مشهد آمدم. به تفرش میروم. خبری نیست؛ جز اینکه دیروز اول دفتر امیرحسین را گم کردم و بعد سررسیدنامه و دفترچه خودم را. امروز صبح هم رفتم دانشکده و دکتر سرایی و دکتر سالارزاده را دیدم. به وبلاگم هم بعد از بازگشت از تفرش بیشتر خواهم رسید.
هامروز دکتر کاوه آمد و
ه
امروز دکتر کاوه آمد و خروس لاری را مداوا کرد. این خروس لاری، حتماً قبلاً خیلی غیور و جنگی بوده. یک چشمش را در جنگ از دست داده و پایش زخمی است و از همه بدتر در سینه اش – درست روی سنگدون – سوراخی به اندازه یک پنج تومانی دارد. موضع مداوا هم همین قسمت سینه خروس بود. چون پیش از این، تا زخم رو به التیام میرفت با نوک زدنهای بسیار (احتمالاً چون زخم خیلی میخارید) دوباره خودش را زخمی میکرد. دو نفر، خروس را نگه داشتند. دکتر کاوه، زخم را شست. با قاشقک و پنس، چرک و عغونتها را درآورد. البته تا آنجایی که دستش میرسید. بوی تعفن زخم همه جا پر شد... روی زخمش آنتی بیوتیک ریختند و دو تا هم در حلقش چپاندند. بستندش و طلقی قیف مانند، هم به گردنش انداختند تا خودش را نوک نزند. وقتی زمین گذاشتندش، عقب عقب رفت. تلاش کرد. یکوری شد و خورد زمین... دیوانه شده بود... مثل مستها راه میرفت. ترسیده بود و میخواست هر طور شده خودش را از "قیف" و "پانسمان" و ما که چهارچشمی نگاهش میکردیم، خلاص کند. دلم برایش سوخت... دلم میخواست بکشندش و ایتقدر زجر نکشد – مخصوصاً وقتی با الکل زخمش را میشستند و بیچاره جفتک میزد و میخواست فرار کند.
هر وقت این خروس را میبینم، یاد جنگجویان یونانی میفتم که کازانتزاکیس در کتابهایش وصفشان میکند؛ همانقدر جنگجو و غیرتمند... کاشکی زودتر خوب بشود یا زودنر راحتش کنند.
هوشاید برای شما هم پیش
هو
شاید برای شما هم پیش آمده باشد؛ کسی از شما سوالی میپرسد و شما هم در پاسخ او چیزهایی میگویید. بعداً، فکر میکنید و با خود میگویید: این اراجیف چی بود من گفتم؟ سوال طرف اصلاً چیز دیگه ای بود...
این موقعها باید به خودتان بگویید: من تنها، "وسیله" بودم؛ خدا میخواست این حرف به گوش طرف برسد و من تنها وسیله ای برای رساندن این پیام بوده ام.
گاهی پیش میاید چیزی نوشته اید و حتی چیزکی. اینجور موقعها هم باید آنچه نوشته اید به اطلاع دیگرانی - که گمان میکنید مخاطبان خوبی هستند – برسانید. باز هم شما تنها، وسیله اید. خیلیها میگویند : این را فقط برای دل خودم نوشته ام. در پاسخ میگویم: بیخود کرده ای که برای دل خودت نوشتی! تو چه کاره ای که برای دل خودت بنویسی؟! تو تنها "رابط" کوچکی هستی برای انتقال پیام.
ما - همگی - پیامبرانیم و اتفاقاً زمانیکه ارتباطمان با عالم معنا برقرار میشود، پیامبران بزرگی هم هستیم. تنها باید وظیفه "پیام بری" را به بهترین شکل انجام دهیم. حیف که نمیدانیم. گاهی فکر میکنم خدا از دست بشرش به ستوه آمد. دید هر قدر "پیامبر راست راستکی" میفرستد، افاقه نمیکند، پس محمد (ص) را آخرین پیامبران نامید – بس که از قدرنادانی ما به ستوه آمده بود. ولی، ادامه رسالتش را به گردن خودمان گذاشت. توقع نداشته باشید خدا فرشته ای بفرستد سراغتان و بگوید : شما هم پیامبران منید... نه از آن دست پامبران کذاب که صدیقترینشان.
ه"فرهاد" مُرد...مسخ (آینهها) - ترانه:
ه
"فرهاد" مُرد...
مسخ (آینهها) - ترانه: اردلان سرفراز - صدا: فرهاد
میبینم صورتمو تو آینه
با لبی خسته میپرسم از خودم
این غریبه کیه از من چی میخواد؟
اون به من یا من به اون خیره شدم
باورم نمیشه هرچی میبینم
چشامو یه لحظه رو هم میذارم
به خودم میگم که این صورتکه
میتونم از صورتم ورش دارم
میکشم دستمو رو صورتم
هرچی باید بدونم دستم میگه
منو توی آینه نشون میده
میگه این تویی نه هیچ کسِ دیگه
جای پای تموم قصه ها
رنگ غربت تو تموم لحظه ها
مونده روی صورتت تا بدونی
حالا امروز چی ازت مونده بجا؟
آینه میگه تو همونی که یه روز
میخواستی خورشیدو با دستت بگیری
ولی امروز شهرِ شب خونه ات شده
داری بیصدا تو قلبت میمیری
میشکنم آینه رو تا دوباره
نخواد از گذشته ها حرف بزنه
آینه میشکنه هزار تیکه میشه
اما باز تو هر تیکه اش عکس منه
عکسها با دهن کجی بهم میگن
چشم امیدو بِبُر از آسمون
روزا با همدیگه فرقی ندارن
بوی کهنگی میدن تمومشون
ه"فرهاد" هم مُرد... مثل همه
ه
"فرهاد" هم مُرد... مثل همه که میمیرند.
"نجواها" - ترانه : شهیار قنبری - صدا: فرهاد
رُستنیها کم نیست
من و تو کم بودیم
خشک و پژمرده و تا روی زمین خم بودیم
گفتنیها کم نیست
من و تو کم گفتیم
مثل هذیان دم مرگ از آغاز
چنین درهم و برهم گفتیم
دیدنیها کم نیست
من و تو کم دیدیم
بی سبب از پاییز
جای میلاد اقاقیها را پرسیدیم
چیدنیها کم نیست
من و تو کم چیدیم
وقت گل دادن عشق روی دار قالی
بی سبب حتی پرتاب گل سرخی را ترسیدیم
خواندنیها کم نیست
من و تو کم خواندیم
من و توسادهترین شکل سرودن را
در معبر باد
با دهانی بسته واماندیم
من و تو کم خواندیم
من و تو واماندیم
من و تو کم دیدیم
من و تو کم چیدیم
من وتو کم گفتیم
وقت بیداری فریاد
چه سنگین خفتیم!
من و تو کم بودیم
من و تو اما
در میدانها
آنک اندازهی ما میخوانیم
ما به اندازه ما میبینیم
ما به اندازه ما میچینیم
ما به اندازه ما میگوییم
ما به اندازه ما میروییم
من و تو
خم نه و
در هم نه و
کم هم نه
که میباید با هم باشیم
من و تو حق داریم
در شب این جنبش
نبض آدم باشیم
من وتو حق داریم که به اندازه ما هم شده،
با هم باشیم
گفتنیها کم نیست...
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001