« June 2002 | Main | August 2002 »
هوگردهمایی دبیران ادبیات مدارس سمپاد
هو
گردهمایی دبیران ادبیات مدارس سمپاد - پژوهشگاه شهید بهشتی - سه شنبه
برایم جالب بود بدانم دیگر معلمین سمپاد که اکثراً سن و سالی دارند و خیلیها استخدام رسمی آموزش و پرورش هستند چه جور فکر میکنند. دیروز من و علی رفتیم شهید بهشتی. موقعی که رسیدیم "محمد رضا بایرامی" (نویسنده - برنده جایزه کتاب سال سوییس) داشت به سوال معلمها جواب میداد. یک کم گوش دادم، بد نبود. سوال معلمها هم البته پخته به نظر میرسید. آمدم پایین دفتر رضا دیدم آقای سروری و علی نشسته اند و دارند درباره سخنرانیهاشان صحبت میکنند. سخنرانی آقای سروری عنوانش بود "نگاهی نو به دستور زبان از منظر زبانشناسی" و قرار بود در آن روشهایی که این چهار ساله در علامه حلی (1) برای گذار از تاریخ خط و زبانشناسی به دستور زبان فارسی امروزی پیدا کرده ایم صحبت کنند. روشهایی که باعث میشود بچه ها در مرحله اول از نام "دستور" (که لحنی بسیار آمرانه دارد) نهراسند و از حالت برخورد انفعالی با دستور به حالت فعال رو بیاورند. صحبتهای آقای سروری با موضع سرسختانه بعضی از معلمها روبرو شد. یکی میگفت : این شکلها (منظورش شکلهای خطهای کهن بود) خیلی کودکانه است و برای ذهنهای ابتدایی مناسب است... خنده ام گرفته بود. یاد صحبتهای کلود لوی استروس (بنیانگذار ساختارگرایی در مردم شناسی) افتادم. گفتم شاید او هم در چنین جلسه ای شرکت کرده بود و نظریه "تفکر وحشی" بذهنش رسیده! میخواستم دستم را بلند کنم و به عنوان کسی که چهار سال اینها درس داده از حیثیت ادبیات (!) دفاع کنم. اما محمدرضا و رضا گفتند صلاح نیست اینها همینطورند. خلاصه سخنرانی آقای سروری با نارضایتی ضمنی شرکت کننده ها تمام شد. نوبت به علی رسید. آقای ناصرزاده به علی گفت : اینها خیلی ضد جوانند برو و قبلش بگو که من خاک ای شما هستم! اصلاً من چرا این بالا نشسته ام؟ باید بیامپایین بیفتم به پای شما!!! ولی من نظرم این بود که علی در سخنرانیش "جذابیت" و اهمیتش را به مردم حالی کند.عنوان سخنرانی علی "طراحی آزمون خلاق برای دانش آموزان تیزهوش" بود. که خیلی خیلی خوب برگزار شد. فهمیدم اگر با اینها منطقی صحبت کنیم جواب میدهد. از وقت گذشته بود. رضا گفت هر کس میخواهد برود شام بخورد و بقیه بمانند و استفاده کنند. که همه بدون استثنا ماندند. خیلی ها که هر دفعه پایان وقت را تذکر میدادند میخکوب شده بودند. بعدش هم گفتند که ما حاضریم فردا از وقت استراحتمان بزنیم و آقای شیوا بیایند و صحبت کنند! یا یکی گفت : نصف شب بر که گشتیم (از حرم برمیگشتند) باز آقای شیوا صحبت کنند... اتفاقی شنیدم که دیگری میگفت : خدا این جووانا رو حفظ کنه باید براشون اسفند دود کرد!
حخلاصه ار بس با علی حرف میزدند که شام را هم یک ساعتی بعد از بقیه خوردیم و برگشتیم. تجربه جالبی بود. ولی نکته جالب اینکه همینها برمیگردند شهرستانشان و بعد عین همین کارهایی را که ما انجام دادیم انجام میدهند و نتیجه نمیگیرند؛ چون صرفاً میخواهند تقلید کنند. آن وقت است که مصیبت بشود!
هو"یهوه" گفت: بارانم را بر
هو
"یهوه" گفت: بارانم را بر سر یارانم میبارانم و آفتاب را تنها بر سر خوبان میتابانم؛ آنان که مرا دوست میدارند. اگر خوبان و مژمنان نبودند، از آفتاب و باران خبری نبود.
خدای "پدر" گفت: باران را – یکسان – بر سر نیکان و بدان میبارانم. آفتابم را بر سر نیکوکاران و ظالمان - همسان – میتابانم. فرزندانم! شما نیز چون من باشید؛ نه مانند مردمان پست که محبتشان خاص کسانی است که دوستشان دارند. مانند پدر آسمانیتان کامل باشید.
هوپس از پایان کتاب "گزارش
هو
پس از پایان کتاب "گزارش به خاک یونان" اعتقاد من به کازانتزاکیس بزرگ بیشتر و بیشتر شد. مرد بزرگ و شکاکی که یک لحظه از تجربه و آزمون افکار جدید و اندیشه های گوناگون و گاه متضاد هیچ هراسی به دل راه نداد. زمانی دلبسته مسیح بود و گاهی "بودا"وار زندگی کرد. وقتی مسکو را "کعبه سرخ" خواند و از "ابر مرد" نیچه، مسیحی دیگر ساخت. برای وطنش چون مردان شجاع کرتی جنگید؛ نه با شمشیر که با قلم. با همه صمیمانه زندگی کرد. در کوه مقدس آتوس قدم زد. در کوچه های کارگرنشین برلین راه رفت و زیست. "زوربا" را – این عارف عامی، این "شمس" مولوی – ستود. کازانتزاکیس، مرد بزرگی بود؛ با عقیده ای بزرگ: خواست، خواست ماست! برای پاداش کار نمیکنیم. مزد روزانه نمیطلبیم. در هوای تهی، ورای امید و بهشت، میجنگیم.
کازانتزاکیس عزیز! پدربزرگ محبوب! دستت را میبوسم. شانه راستت را میبوسم. شانه چپت را نیز. مرا با خود به سرزمین افکار و اندیشه هایت بردی. تا عمر دارم؛ تا آن هنگام که میندیشم؛ هر وقت به اعتقادی شک کنم؛ مدیون تو و ممنون توام.
هو"یهوه" گفت: ملکوتم خاص مؤمنان
هو
"یهوه" گفت: ملکوتم خاص مؤمنان رسالتِ فرستاده ام – موسای عمران – است. تنها بندگان راستین قومم، ملکوت مرا درک خواهند کرد.
خدای "پدر" گفت: به ملکوت خداوندی همه راه دارند. در درگاه من از همه اقوام و نژادها خواهند بود. آنها – از قوم من و غیر آن - همنشین ابراهیم و اسحاق و یعقوب خواهند شد.
هدیشب یکی از بچه های
ه
دیشب یکی از بچه های اول دبیرستانی – که قبلاً من معلمشان بودم - زنگ زد و برای امروز قرار سینما گذاشت: عشق، نان و موتور 1000 (یا چیزی شبیه این) فیلم مسخره جالبی بود! ولی نکته ای که وجود داشت این که نمیتوان شباهتهای فوق العاده زیاد این فیلم و کتاب "شوهر مدرسه ای" گوارسکی را در نظر نگرفت. البته در جایی از تیتراژ به این اقتباس (یا حداقل برداشت) اشاره نشده بود. در واقع داستان هر دو، حکایت خانواده اشرافی است که پوسیده و نهی شده اند اما نمیخواهند این واقعیت را بپذیرند. هر دو خانواده هم البته انگلوار زندگیش را مدیون "خرده بورژازی" است. این قسمت مقدمه کتاب را مینویسم تا خط نزدیک هر دو ماجرا معلوم شود:
در مرحله دوم – که موضوع اصلی داستان است – خرده بورژوازی آگاهانه [...] وارد عمل میشود و شخصی از توده مردم که هیچ ندارد حتی ثروت و به زعم اشرافیون وامانده "فرهنگ" آخرین بازمانده های برج و باروی قلعه اشرافیت را در هم میریزد...
در واقع شخصیتها هم تا حدی یکسانند: "کامی دُبره" و "برزو" یا "شارلوت" و "باران" و "عمو کازیمیر" و "یار ولی نامی دوده" شخصیتهای اصلی همانند هستند.
غرض از همه حرفها اینکه "گووارسکی" نویسنده و هنرمند بزرگی بود! روحش شاد.
هو"یهوه" گفت: فرمان من یکی
هو
"یهوه" گفت: فرمان من یکی است؛ این فرمان را هر مرد دانایی میپذیرد و هر عقل سلیمی آنرا با خود همراه می یابد: با دوستان خود دوست و با دشمنانتان دشمن باشید.
خدای "پدر" گفت: فرمانت خوشایند عقلهاست. اما فرمان من دلها را خوش میاید: دشمنانتان را دوست بدارید؛ هرکه شما را لعنت کند برای او دعای برکت کنید؛ به آنانی که از شما نفرت دارند، نیکی کنید؛ برای آنانی که به شما ناسزا میگویند و شما را آزار میدهند، دعای خیر نمایید.
هو"یهوه" آدمیان را خطاب کرد:
هو
"یهوه" آدمیان را خطاب کرد: بندگان من! اسیران هوای نفس! گنهکاران! بترسید و اگاه باشید که فردای قیامت شما را به عذابی الیم دچار خواهم کرد؛ عذابی چنان شدید که روزی هزاران بار آرزوی مرگ کنید.
خدای "پدر" رو به جهانیان کرد و گفت : پسرانم! به آغوش مهربان من – پدرتان – خوش آمدید! سپس مردمان گناهکار را مخاطب قرار داد: پسران گمشده من! غمین مباشید که من پذیرای شمایم. اراده کنید و مغرور نزد پدر بازگردید و بدانید پیش از آن من به سوی شما رو کرده ام. آنگاه در آغوشم آرام گیرید. پسر برگزیده ام – عیسا – پیش از این کفاره گناهانتان را پرداخته است.
هو(2)+ هزاران سال پیش از
هو
(2)
+ هزاران سال پیش از این، هرگاه مردان قبیله ام آذرخشی میدیدند، پی به خشم خدایان میبردند. همه به سرعت گردِ هم میامدند و شورا میکردند تا قربانی – هر چند حقیر و ناچیز – به پیشگاه خدایان تقدیم کنند و خشم آنها را فرونشانند.
++ امروز، من – مرد دانای قبیله – میدانم علت پیدایی آذرخش و رعد چیست. من – مرد امروزی – از هفته ای پیشتر میتوانم پیش بینی هوای منطقه ام را از بخشهای خبری با نقشه های گوناگون و رنگارنگ ببینم و توضیحات علمی کارشناسان خوش قیافه هواشناسی را گوش دهم و زندگی و رفاهم را با برقگیری که بر سر برجهای بلند و سر به فلک کشیده قرار میدهم، حفظ کنم. من – مرد دانای امروزی – چه خوشبختم!
--> (1)
هاز: شهر قصهآره، داشتیم چی
ه
از: شهر قصه
آره، داشتیم چی میگفتیم؟ بنویس:
ما رو دیوونه و رسوا کردی. حالیته؟
ما رو آواره صحرا کردی. حالیته؟
آخه مام واسه خودمون معقول آدمی بودیم.
دست کم - هرچی که بود- آدم بی غمی بودیم. حالیته؟
سر و سامون داشتیم. کس و کاری داشتیم.
آی دیگه یادش بخیر!
ننه مون جورابمون وصله میزد. ما رو نفرین میکرد.
بابامون - خدا بیامرز- سرمون داد میکشید. بهمون فُش میداد.
با کمربند زمون اجباریش، پامون محکم میبست؛ ترکه های آلبالو رو کف پامون میشکست. حالیته؟
یاد اون روزا بخیر!
چون بازم - هر چی که بود- سر و سامونی بود. حالیته؟
ننه ای بود که نفرین بکونه؛ بعد نصفه شب پاشه لاحاف رو آدم بکشه.
که مبادا پسرش خدا نکرده بچاد.
که مبادا نورچشمش سینه پهلو بکونه. حالیته؟
هه! بابایی بود که گاه وبیگاه سرمون داد بزنه.
باهامون دعوا کونه.
پامون فلک کونه.
بعد صبح زود پاشه مارو تو خواب بغل کونه.
اشکای شب قبل که رو صورتمون ماسیده بود کم کمک با دستای زبر خودش پاک بکونه. حالیته؟
میدونی؛ بابامون چن سال پیش عمرش داد به شما.
هرچی خاک اونه عمر تو باشه. مرد زحمت کشی بود.
خدا رحمتش کنه.
ننه هم کور و زمینگیر شده.
ای دیگه پیر شده.
بیچاره غصه ما پیرش کرد. غم رسوایی ما کور و زمینگیرش کرد. حالیته؟
اما راستش چی بگم؟ تقصیر ما که نبود.
هرچی بود، زیر سر چشم تو بود.
یه کاره تو راه ما سبز شدی.
مارو عاشق کردی.
ما رو مجنون کردی.
ما رو داغون کردی. حالیته؟
آخه آدم چی بگه قربونتم؟
حالا از ما ه گذشت.
بعد از این اگه شبی نصفه شبی به کسونی مث ما- قلندر و مست و خراب - تو کوچه برخوردی، اون چشا رو هم بذار.
یا اقلن دیگه اینریختی بهش نیگا نکون.
آخه من قربون هیکلت برم! اگه هر نیگا بخواد اینجوری آتیش بزنه. پس باث تموم دنیا تا حالا سوخته باشه.
حق(1)+ هزاران سال پیش از
حق
(1)
+ هزاران سال پیش از این، در قبیله ام بامدادان - قبل از سپیده دم - ، ولوله ای برپا میشد. مردان قبیله، ساعتی پیش از طلوع خورشید برمیخاستند و به سرعت خود را به بلند ترین تپه ده میرساندند. آه و ناله میکردند؛ دسته جمعی دعا میخواندند؛ زاریها میکردند تا خورشید - مادر مهربان زمین – آنروز هم از سر لطف از مشرق بدر آید و انوار زندگانی بخشش را بر سر دخترش – زمین – ببارد. مردان قبیله ام، پس از سپیده دم، آهسته و شادمان - سپاسگزار لطف "مهر تابان" - از تپه پایین میامدند. اما تمام روز هراسناک بودند مبادا خورشید فردا بدر نیاید – به قهر یا به کین - و زندگیشان را سیاهی و تباهی فرا بگیرد.
++ امروز با دقیقترین محاسبات واستفاده از پیچیده ترین روابط، من – مرد قبیله – میدانم خورشید چند روز و ساعت از عمرش باقیست. شب که بخواب میروم، مطمئن از طلوع دوباره خورشیدم. حتی اندکی، شک ندارم که فردا خورشید دوباره در فلان ساعت و دقیقه و ثانیه از افق شهرم سر بر خواهد زد و خودنمایی خواهد کرد؛ اینها را همه محاسباتم – آن روابط سراسر پیچیده نجومی - گواهی کرده اند. اندکی نمیهراسم که شاید "مهر"– به قهر یا کین – در نیاید. من – مرد آسوده امروزی – چه خوشبختم!
هو[] پنجشنبه آخر ماه –
هو
[] پنجشنبه آخر ماه – پژوهشگاه شهید بهشتی – کارسوق ادبیات معاصر و چهارمین شب شعر سمپاد
پریروز با تماس رضا فهمیدم که برنامه ای با عنوان "کار سوق ادبیات معاصر" در پژوهشگاه شهید بهشتی برگزار میشود. چند نفری را از مدرسه پایین معرفی کردم و بهشان زنگ زدم تا در جلسه شرکت کنند. برای اینکه بچه ها تنها نباشند و بهشان بیشتر خوش بگذرد خودم هم به آنها پیوستم. برنامه صبح کسل کننده بود؛ با سخنرانیهای پراکنده و غیرمنسجم رضا و آقای پزشک. (رضا پنج دقیقه قبل از شروع سخنرانی تازه داشت از من نظر میخواست که در چه موردی صحبت کند!) برنامه بعد از ظهر که شامل کارگاههای موازی شعر (آقای سروری) و داستان (آقای امیرخانی) بود شروع شد. قبل از برنامه خدمت آقای امیرخانی رفتم و سلامی عرض کردم. آقای امیرخانی همینجوری شوخی شوخی گفت : "امیر! من خیلی خسته ام؛ یه چن دقیقه ای صحبت میکنم و میرم... کارگاه رو برگزار کن. ما دیگه پیر شدیم." من هم خندیدم و گفتم: "اختیار دارین! از این شوخیا نکنین!" ... ولی در کمال تعجب وقتی سخنرانی چند دقیقه ایشان تمام شد؛ گفتند: "بنده متاسفانه در کارگاه نیستم و کارگاه را استاد عزیزم (!) آقای شیوا که بنده خودم بارها ازشون استفاده کردم، برگزار میکنن!" من هم دستی به کله ام کشیدم ببینم شاخ درآوردم یا نه!؟
بالاخره دیدم چاره ای نیست و رفتم کارگاه را برگزار کردم، که البته به نظرم خیلی هم بد نبود و لااقل باعث شد شهرستانیها را بیشتر بشناسم و نشانی همدیگر را بگیریم و قرار مکاتبه بگذاریم. خلاصه برنامه تمام شد. به خوابگاه رفتیم و دراتاق با بچه ها سر و کله زدم و سرشان را گرم کردم تا نوبت به شب شعر رسید. با دلداریهای فراوان سعید را هم مجبور کردم شعرش را بخواند. خوب بود البته... به هر حال امروز ما هم اینچنین گذشت. تا چه پیش آید.
پ.ن. تازه آقای امیرخانی پیشنهاد کردند که کتاب بنویسم؛ البته اینجوری : الان که هر کی از خونه باباش فرار میکنه، کتاب چاپ میکنه، تو چرا نمیکنی؟!
هو"یهوه" گفت: فرستاده من –
هو
"یهوه" گفت: فرستاده من – موسی – در جوانی مردی قبطی را کشت و از حق قومش دفاع کرد. او افتخار من است؛ نشان قدرت و خشم من بر زمین. اما فرستاده تو؟
خدای "پدر" گفت: فرستاده من – عیسای ناصری، فرزند مریم – کشته شد حال آنکه باعثش را – پسر گمشده من؛ یهودای اسخریوطی - میشناخت. او از حقش گذشت. پسرم – عیسا - افتخار قوم و پیروانش است؛ بره پاک من بر زمین.
هاز هر چی نمایندگی مجاز
ه
از هر چی نمایندگی مجاز بیزارم!
ههمه جای جهان ضمانت (گارانتی)
ه
همه جای جهان ضمانت (گارانتی) و خدمات پس از فروش (وارنتی) رو برای این میذارن که اگه احیاناً وسیله ای که صد جور تست کمپانی رو پاس کرده به دلایلی خراب بود یا خراب شد، خریدار از نظر مالی مغبون نشه. اما تو ایران اول جنس رو (مخصوصاً ماشین) خراب تحویل میدن و بعد میگن حالا از ضمانت استفاده کنین و برین درستش کنین (وای کاش درست میشد... تعمیرگاه مجاز هم از خداخواسته درست نمیکنه تا چند بار بری اونجا و اونا از کمپانی پول بگیرن) اینا حساب نمیکنن که شاید آدم از نظر مالی مغبون نشه (که میشه چون از کار و زندگی میفته) ولی از نظر زمان و وقت چی؟ خیلی از تعمیرگاها باید بری و وقت بگیری... ولی به قول فرهاد ما ایرانیها خوشمون میاد پول ندیم و برامون یه کاری بکنن و کلی ممنون هم میشیم؛ حتی اگه حقمون باشه. فردا میریم میگیم "آره! فلان جای ماشین رو تعمیر کردم و یه قرون هم پول ندادم!"
نمیدونم این گواهیهای ایزوی سری 9 رو چه جوری به این شرکتا میدن... چون تا جایی که یادمه گارانتی و خدمات پس از فروش هم جزو همین گواهیهاست...
هواین روزها مغزم پر است
هو
این روزها مغزم پر است از "یهوه" و "پدر" و "روح القدس" و "عهد عتیق" و "عهد جدید"( و از همه بیشتر انجیل متی) ، "مسیح" و "مریم" و "ارمیا" و "زکریا" و "یحیای تعمید دهنده" و "ملکوت آسمان" و چه و چه... فعلاً خواندن "گزارش به خاک یونان" را پیش از آشنایی با تاریخ ادیان "یهود" و "مسیح" ترک گفته ام و بنابراین "تاریخ جامع ادیان" (نوشته جان ناس) و نیز "کتاب مقدس" رامیخوانم. یاد "دنیای تئو"ی امیر مسعود بخیر! راستی هر دو نفری که اینجا را میخوانند "دنیای تئو" را خوانده اند! ...
هو"یهوه" گفت: تو از سرِ
هو
"یهوه" گفت: تو از سرِ سیری حرف میزنی. نمیدانی فقر چیست؟ آوارگی و سرگردانی کدامست؟ درد را نمیشناسی. تنها قوم من آوارگی و فقر و رنج را شناخت. قوم آواره من - بنی اسرائیل.
خدای "پدر" گفت: با من از رنج مگو. مگر رد صلیب را بر دستان پسرم، فرستاده ام – عیسای نبی اهل ناصره جلیل – نمیبینی؟ تاج خار را بر پیشانی و سرش بنگر! عیسای من- عیسای مریم - رنج کشید تا همه زادگان آدم – مردم قومش و غیر آن - رستگار شوند؛ حتی سربازان رومی که میخهای صلیب را بر دستان او کوفتند. پسرم جان میداد و میگفت : پدر! اینان را ببخشای که نمیدانند چه میکنند. رنج او کفاره گناهان همه مردمان - جهانیان - است.
هو"یهوه" گفت: صد لعن و
هو
"یهوه" گفت: صد لعن و نفرین بر جسم و بدن که روح را از یاد من – آفریدگار، قدر قدرت – غافل میسازد و اسباب آتش داغ دوزخ را فراهم.
خدای "پدر" گفت: درود بر جسم پاک. این معبد یاد روح القدس. این جاذب عشق و مهر خداوندی.
ه"یهوه" گفت: اگر کسی یکی
ه
"یهوه" گفت: اگر کسی یکی از دندانهایت را شکست، همه دندانهایش را بشکن.
خدای "پدر" گفت: اگر بر صورتت سیلی زدند، آنسوی دیگر صورتت را پیش بیاور تا بزنند.
هودلبرکم! خیالاتم همه واهی بود.
هو
دلبرکم! خیالاتم همه واهی بود. باید از آغاز میدانستم... در پایان راهی دشوار؛ دشوار و طولانی به تو رسیدم. آغوش گرم تو، در نظرم بهشت بود؛ ایستگاه پایانی این راه دشوار. تو را از پس آخرین پیچ مسیر دیدم و شادی سراسر قلبم را فراگرفت. در نظرم آغوش تو – دلبرکم! - سبزترین باغ جهان بود؛ خوشبو و گرم. گمان میکردم میتوانم در این آخرین ایستگاه تا پایان عمرم تا همیشه – به پاداش این راه رفته - ، آرام گیرم؛ آرام. اما خیالاتم همه واهی بود. ایستگاه تو، مقصد نبود که مبدا بود. بر سر درش بجای "خوش آمدید"، "سفر بخیر" دیدم. آغوشت گرم نبود که سوزان بود. آنقدر سوزان و داغ که لحظه ای نتوانستم در آن بمانم. تو مرتب میگفتی "برو! درنگ نکن. اینجا ایستگاه آخر نه، که ایستگاه اول است..."
دلبرکم! مرا از خودت راندی و گفتی "اینجا نمان... زودتر برو! چه راهی که آمدی، در مقابل راهی که باید بروی، هیچ است و ناچیز... سفرت بخیر!" مرا با عتاب از درت راندی. آغوشت را نگشودی تا دمی بیارامم. هی زدی که برو. با اینهمه هنوز دوستت دارم. گویا تقدیر من رفتن است؛ رفتن و نرسیدن. اما در سراسر راهی که باقی است - از تو تا ناکجا – نامت را همچو وردی عاشقانه که توان رفتنم میدهد، خواهم خواند. دعایم کن...
هو- هنگامیکه جلوی دروازههای بهشت
هو
- هنگامیکه جلوی دروازههای بهشت حاضر میشوی و باز نمیشوند، با کوبه دقالباب مکن. تفنگت را از دوشت برگیر و آتش کن.
- فکر میکنی که خدا با این کار میترسد و درها را باز میکند؟
- نه، پسر هراسان نمیشود. اما درها را باز میکند؛ چون در میابد که از جنگ بر میگردی.
گزارش به خاک یونان؛ نیکوس کازانتزاکیس؛ صالح حسینی
هچرا "خروس لاری" – عضو
ه
چرا "خروس لاری" – عضو جدید خانواده خانوم مرغه - نسبت به پدر اصلی جوجه ها، شایسته تر است؟
هوبه دنبال مهر بودم؛ خشم
هو
به دنبال مهر بودم؛ خشم نصیبم شد.
خدای "پدر" را میخواستم؛ "یهوه" یارم شد.
حقپیش از آنکه دلبرم شویتقویمها
حق
پیش از آنکه دلبرم شوی
تقویمها بودند
برای شمارش تاریخ:
تقویم هندوها
تقویم چینی ها
تقویم ایرانی
تقویم مصریان
[]
پس از آنکه دلبرم شدی
مردم می گفتند:
سال هزار پیش از چشمانش
و قرن دهم بعد از چشمانش
بخشی از شعر پیش از چشمان تو تاریخی نبود؛ نزار قبانی؛ موسی بیدج
هآدمها برای اثبات راستی و
ه
آدمها برای اثبات راستی و صداقت حرفشان به هر کاری دست میزنند. از جمله اینکه قسم میخورند. اما نه به یک شکل و با یک کلام. آنها به شکلهای مختلف قسم میخورند: بعضی میگویند " به ولای علی"؛ بعضی دیگر "به خون حسین" یا "به جون عزیزم"؛ "به جون جفت بچه هام" و "تو بمیری" یا "منو کفن کردی" و بسیار قِسم قَسَمهای دیگر. بعضیها، اما میگیوند : "به حق عرقی که زدی!" ...
هخانواده خانوم مرغه از هم
ه
خانواده خانوم مرغه از هم پاشید! سه تا از جوجه هاش رو کلاغ برد... یکی به مرگ طبیعی در گذشت. شوهرش را سر بریدند... و فقط خودش موند و دو تا جوجه... دیدیم اینجوری نمیشود! پس رفتیم "مولوی"، "کوچه مرغی"... محیطی رعب آور. انواع و اقسام پرنده ها را میفروشند: عقاب، جغد و حتی هُد هُد! شش تا جوجه جدا خریدیم. یک مرغ و هشت تا جوجه هاش رو هم جدا... وقتی برگشتیم، عقل جمعی حکم کرد که مرغ قبلی رو بکشیم. نو که آمد به بازار کهنه شود دل آزار! دو تا جوجه های قبلی آواره شدند... هنوز به مادر جدید عادت نکرده ن... جیک جیک میکنن و دل آدم کباب میشه. حالا یک مرغ مونده که نسبت به قبلی اصلاً "مادر" نیست. نوک نمیزنه. کتک میخوره و میترسه. با شونزده تا جوجه. مرغه حسنی که داره اینه که خیلی جوونه و به قول احسان بر و رویی داره! خدا به خیر کند...
حقزمان نجات کامل و سازش
حق
زمان نجات کامل و سازش کامل فراخواهد رسید؛ زمانیکه آتش دوزخ خاموش خواهد شد و شیطان - پسرِ عیاش - به آسمان صعود کرده، با چشم اشکبار دست "پدر" را خواهد بوسید. او فریاد خواهد زد: "من گناه کرده ام!" و "پدر" با گشودن بازوانش خواهد گفت: "پسرم! خوش آمدی. مرا ببخش که اینهمه تو را رنج دادم."
- گزارش به خاک یونان؛ نیکوس کازانتزاکیس
حقهمزمان با "گزارش به خاک
حق
همزمان با "گزارش به خاک یونان" در حال مطالعه کتاب "یونگ و سیاست" اثر "ولودیمیر والتر اوداینیک" و ترجمه "علیرضا طیب" (نشر نی) هستم. یونگ روانشناس سرشناسی است که بیشتر او را با دیدگاههای تعمیم یافته فرویدی (از فرد به جامعه) میشناسند. برایم مطالعه کتابی در زمینه "روانشناسی سیاسی و اجتماعی" جالب بود. مخصوصاً وقتیکه موضوع با فرهنگ پیوند میخورَد. برای همین خیلی زود فصل اول کتاب را خواندم و برای اینکه همیشه در یادم بماند خلاصه ای (هرچند نامفهوم) تهیه کردم. کاربرد جدیدی هم برای وبلاگم پیدا شد: دفترچه یادداشت! این از خلاصه میماند حاشیه، که باید در اولین فرصت نوشته شود...
یونگ ، سیاست و فرهنگ
الف) یونگ، نمودار ساده ای برای گذار انسان به "حیوان فرهنگی" (cultural animal) ترسیم میکند. در نمودار او -
1- انرژی روانی (لیبیدو – libido) در انسانها موجود است که شامل کلیه کششهای انسانی – مانند گرسنگی و میل به تقلید – است.
2- از طریق کشاکش یا تنش اضداد (tension of opposites) انرژی روانی از مسیر طبیعیش منحرف میشود و انرژش اضافی را پدید می آورد.
3- کشاکش اضداد یا انرژی اضافی از طریق ساز و کاری به نام نماد، تبدیل به "فرهنگ" و توسعه فرهنگی و در مراتب بالاتر "سیاست" میشود.
ب) کشاکش اضداد:
کشاکش اضداد که باعث پدیدار شدن انرژش اضافی است، شامل این سه گونه میباشد –
1- تنش میان ماده (که از طریق تجربه حسی درک میشود) و روح (که از طریق تجربه روانی ادراک میگردد) – مانند ترسیدن از چیزی یا معتقد شدن به چیزی دیگر
2- تباین میان "سرشت ابتدایی" و "میراث متنوع بشری" (بالقوه) – به این معنا که چیزی (میراث پدران) با بروز آزادانه غرایز کودک در تعارض است.
3- تباین "پدر و مادر و جامعه" (بالفعل) با "بروز طبیعی غرایز" (مشابه مراحل رشد و شخصیت در دیدگاه فروید – id ، ego و super ego)
پ) پسرفت -
در همین جا یونگ از احتمال پسرفت (regression) صحبت میکند. به این معنا که امکان پسرفت به اشکال قدیمی تر و غریزی همواره در کودکی و بزرگسالی وجود دارد.
ت) ساز و کار یا نماد -
یونگ با قبول اینکه توصیف مرحله سوم در بخش الف کاری پیچیده است، از ساز و کاری به اسم "نماد" نام میبرد که میتواند "کشاکش اضداد" را به "فرهنگ و تمدن" نبدیل کند. یونگ معتقد است نمادها به شکل ناخودآگاه و غالباً بوسیله کشف و شهود و رؤیا پدید میایند و بنابراین کیفیتی "قُدسی" و "سحرآمیز" دارند. پس بی تردید نمادهای اولیه، طلسم و شیء مقدس و جادو و آیینهای جادوگری است.
جادو علاوه بر اینکه حاصل "نماد" است. دو نقش بازی میکند :
1- جهان را مینوی میکند و پلی بین جهان مادی و نمادهاست.
2- تاثیر برانگیزنده بر قوه خیال دارد و ذهن را تسخیر میکند.
برای اثبات وجود ساز و کارها یونگ "توتم" را مثال میاورد که پیدایش آن رابطه نزدیکی با زندگی قبیله ای دارد و با پیدایش توتم ها (اجداد مشترک – بتواره ها) انسان اندک اندک قدم به مرحله تمدن میگذارد.
ث) خودآگاهی جمعی و فردی -
از سوی دیگر یونگ معتقد به دو گونه روان و خودآگاهی است. یکی خودآگاهی جمعی (group consciousness) که مقدم بر نوع دوم یعنی خودآگاهی فردی(individual consciousness) است. انسان در ابتدا روان گروهی داشته به این معنی که بین اعضا از لحاظ اندیشه و احساس و رفتار تفاوتی موجود نبوده. (مثال: ترس گروهی از پیشامد خلاف عادت گروه)
در دیدگاه یونگ تضاد فزاینده میان اضداد تنش زا از طریق آگاهی فرد و تجسم خودش به عنوان عنصر اصلی در ناهمسازی میان غرایز و خواستهای گروهی باعث پیدایی "خوداگاهی فردی" میشود.
در این میان جادو نیز در خودآگاهی فردی مؤثر است: در قبایل بدوی، نقش جادوگر، پزشک یا سرکرده گروه که با دیگران متفاوت است در شکل گیری "خودآگاهی فردی" تاثیر دارد. گرچه در ابتدا هیچ آگاهی وجود ندارد و تنها به قول یونگ "سیماچه" (mask) یا "شخصگانه" (persona) ای موجود است که فرد در هنگام مناسک یا عملی که گروه از او توقع دارد آنرا بر چهره میزند و پس از پایان مناسک آنرا از چهره بر میدارد و نمیتواند تشخیص بدهد که چرا فرضاً حالت تسخیر شدگی در هنگام انجام مراسم جادویی تنها برای او اتفاق میفتد و نه افراد دیگر.
بهر شکل وجهه فردی (individual prestige) حاصل مصالحه جمعی است و قدرت جویی نیز در این میان محرک میباشد. از سوی دیگر فرد قدرتمند برای جامعه مفید است؛ پس این چنین فردی باید با پسرفت مقابله کند. بنابراین تابوها (taboo) و محرمات پدید میایند. چنین تمهیداتی به رشد خودآگاهی فرد کمک میکند.
ج) سیاست:
با رسیدن به این مرحله ابزار پدید آمدن سیاست مهیاست -
1- خودآگاهی گروه و جدایی آگاهانه آن از دیگر گروهها (بر پایه توتمها و تابوها)
2- آگاهی فرد از خود به عنوان عضوی از یک گروه مشخص
3- تمایز فرمانروایان از فرمانبران
4- به رسمیت شناختن اقتدار مشروع
5- استفاده آگاهانه از قدرت
6- منظومه ای بایدها و نبایدها
چ) روان نژندی انسان متمدن:
در دیدگاه یونگ گذار انسان به حیوان فرهنگی فرآیندی دردآور است که شامل بسیاری دوپارگیها است (نظیر دشمنی فرد با غرایز طبیعی) . این دوپارگی در اصطلاح بالینی نوعی روان نژندی است که مشخصه انسان متمدن است. زیرا او کسی است که فرهنگ و طبیعت را در درون خود همساز کرده.
از نظر یونگ این روان نژندی، باعث طغیان ادواری و کامجویی و جنون آنی میشود. ولی در پس این جنون کامجویی و سرمستی، انسان متمدن با ریاضت کشی اعمال گذشته را جبران میکند.
یونگ دراینجا به عنوان مثال در مسیحیت از "سورِ اکتبر" (October Fest) و "یکشنبه چرب" (Mardi Gras) [رها سازی آزادانه و قانونمندانه غرایز] پیش از مراسم ظهور ثانوی عیسی (Advent) و چله روزه و پرهیز (Lent) [ریاضت کشی به منظور جبران] نام میبرد. اما میتوان از بی بند و باری و هرزگی اواخر دوره یونانی و جایگزینی آن با آرمانهای رواقی و مسیحی نام برد. (یا شهوترانی دوره رمانتیسیسم و آداب دانی دوره ویکتوریا) – در دیدگاه یونگ در حال حاضر جامعه اروپایی بار دیگر در دوره "رها سازی غرایز" قرار گرفته که بی تردید به "آرمان زاهدانه" منجر خواهد شد.
ههنوز مضطربم. نمیدونم؛ به یه
ه
هنوز مضطربم. نمیدونم؛ به یه جور ترس عجیب و غریب دچار شدم. فوراً اومدم خونه. امیدوار بودم که خونواده، باشن. تا یه کم شلوغ باشه و ترسم تخفیف پیدا کنه. ولی نبودن. الان هم که اینا رو مینویسم هنوز مضطربم. مسخره س. راستی یه پیغام شخصی: فرهاد! متشکرم... کلاً حرف زدن با تو و دلداری دادنت بهترین مسکنه. یه جورایی شرمندم ولی ممنونم. کمکم کردی. گاهی اوقات نمیتونم خودم رو کنترل کنم. ببخشید!
شاید یه ویتامین k کمکم کنه(!) یا یه کم کتاب خوندن یا شایدم یه آهنگ دامبولی ...
حقچند دقیقه پیش، بخش خبری
حق
چند دقیقه پیش، بخش خبری ساعت 14 سیما، یکی از اساتید نمونه کشور در سالتحصیلی 80-81 را معرفی کرد؛ گویا اسمشان دکتر رحیمی راد بود. از دانشکده شیمی دانشگاه فردوسی مشهد. نکته جالب برایم این بود که وقتی در مصاحبه با یکی از دانشجویانش ویژگیهای استاد را پرسیدند، طرف جواب داد: "دانشجو وقتی از کلاس آقای دکتر بیرون میاد، هیچ سؤالی نداره."
این مورد خیلی برایم جالب بود؛ چراکه تا همین چند دقیقه پیش گمان میکردم، استادی "نمونه" است که وقتی از کلاسش خارج میشوی، چنته ای پر سؤال داشته باشی تا بعد با ذهن جستجوگر و خلاقت پیوند بخورد و حاصل دانایی قایم به ذاتت باشد.
حقبانگ گردشهای چرخ است اینکه
حق
بانگ گردشهای چرخ است اینکه خلق
می سرایندش به تنبور و به حلق
مؤمنان گویند کآثار بهشت
نرم گردانند هر آواز زشت
ما همه اجزای آدم بوده ایم
در بهشت آن لحنها بشنوده ایم
هوخشک چوبی، خشک سیمی، خشک
هو
خشک چوبی، خشک سیمی، خشک پوست
از کجا می آید این آوای دوست
گفته بود. میدانستم. همین که سه تار را برداشتم، پرده "رِ" را گرفتم. گفته بود. پرده "رِ" عجیب از خود بیخودش میکرد. لازم نبود، گوشه ای بزنی. آوازی بخوانی – شور یا دشتی - تا اشکش را درآری. کافی بود. یکنواخت و پشت سر هم "رِ" را بزنی. اگر ساز را کوک "نوا و همایون" میکردی، دست باز میشد پرده "رِ" را بزنی – یک اکتاو پایینتر و بالاترش را . برداشتم و زدم. میدانستم. گفته بود. مخصوصاً وقتی مست بود. عجیب از خود بیخودش میکرد. عرقش را اگر میخورد؛ پرده "رِ" بدجور اشکش را درمی آورد. خودش گفته بود: "این "رِ" لعنتی، ناجور فرکانسم رو تشدید میکنه!" خودِ خدا با پرده "رِ" کوکش کرده بود و وقتی عرق میخورد؛ کوکِ دیاپازون میشد! کوکِ ژوس!
ساز را که دستم گرفتم گفت: "هر چی میزنی بزن؛ ولی دست به پرده "رِ" نزن!" ولی من میدانستم چه کنم. مدام و بی وقفه، با فاصله مناسب زدم : رِ؛ رِ؛ رِ؛ رِ؛ رِ؛ رِ؛ ... بغضش گرفت. به فکر فرو رفت. گریست. آرام و آرام گریه کرد. من هم میزدم : رِ؛ رِ؛ رِ؛ رِ؛ رِ؛ رِ؛ ... پشت سر هم "رِ" میزدم. شنیدم زیر لب میخواند: "هو؛ هو؛ هو؛ هو؛ هو؛ هو؛ هو؛ هو؛ هو؛ ..." میخواند و گریه میکرد. ناگهان دستم را گرفت؛ گفت : "نزن لامصب!" لحظه ای صبر کردم. دست گذاشت به دسته ساز. ساز را قاپید. دسته اش را بوسید. و بی امان شروع کرد به زدن گوشه ای. گوشه ای با تاکید بر "رِ". نمیدانم چه بود. بی وقفه میزد. میزد و دوباره از نو. میگریست و میزد. ناخن بلند نداشت. انگشتش میلرزید و حین زدن به کاسه ساز میخورد و عجیب طنین زیبایی داشت. میزد و گریه میکرد. پرده "رِ" را میگرفت و گریه میکرد و میزد. دیگر نمیتوانستم ببینم چه میکند. چشمانم غرقه در اشک بودند. گوش سپردم. میگریستم و زیر لب میگفتم : هو؛ هو؛ هو؛ هو؛ ...
هو اما مسالهٌ : آیا
ه
و اما مسالهٌ : آیا جوجه دو روزه ای که هنوز جنسیت آن معلوم و مشهود و محرز نیست، میتواند محل جماع باشد؟
همرغ و خروس و جوجه
ه
مرغ و خروس و جوجه هاشون خیلی بامزه شدن. جوجه ها از پشت مرغه بالا میرن و حال میکنن. بزور خودشون رو میچپونن زیر شکم مادرشون. خروسه هم گاهی آروم و صبور وا میسته پیش زن و بچه اش و جوجه ها با غبغبش بازی میکنن! صبح مرغه یه تیکه یونولیت پیدا کرده بود و داشت بهش نوک میزد، همه تقلید میکردن و یونولیت میخوردن!
اما این وسط یه جای کار میلنگه: خروسه دچار مشکل جنسی شده! حق هم داره. کدوم خروسی فقط یه مرغ داره؟ اون هم خروسی که بیست و اندی روز نتونسته یه شکم سیر حال کنه. امروز صحنه شگفتی دیدم. خروسه حالت جنسی بخودش میگرفت اما هر کاری میکرد مرغه راه نمیداد!و حالت دفاعی میگرفت بنابراین به جون یه جوجه – باور میکنین؟ یه جوجه! – افتاد با همون حالت جنسی کله جوجه رو گرفت و بدبخت اینقدر جیک جیک کرد تا ولش کرد. بعد بیحال یه طرف افتاد. فعلاً همه شون دچار مشکل فلسفی شدن. از یه طرف خروسه که نمیفهمه این چه جور زندگیه که نمیتونه خودش رو راحت کنه. از طرف دیگه مرغه که نمیتونه بفهمه چرا شوهرش ایتقدر بی اختیاره و از یه طرف جوجه ها که نمیدونن چرا باباشون اینجوری میکنه... مشکل فلسفی جوجه ها از همه بیشتره. باید یه فکری کرد. یا یه مرغ آورد که نامردیه! یا یه خروس لاری خرید که این خروسه رو حسابی بزنه که بازهم بیعدالتیه... یا این خروسه رو ... شرمندم "کُشت!"
آره دیگه! اگه یه جامعه رو که خانواده هاش بطور سنتی "چند زنی" هستن؛ "یک همسری" اداره کنن همین مشکلا پیش میاد دیگه...
هوگاهی اوقات دلم میخواد بنویسم.
هو
گاهی اوقات دلم میخواد بنویسم. اما همین که تصمیم میگیرم بنویسم – فرقی نمیکند، یک صفحه متن، چهار خط گفتگو، سه سطر تک گویی یا چند بیت شعر – منصرف میشوم. پیشترها اما اینطور نبود. بی ادبی میشود؛ اسهال قلم داشتم. وقتی میخواستم بنویسم، برگه ای برمیداشتم و مینوشتم، چرت و پرت و مرتبط و مربوط و بی ربط و نامربوط. حتا چهار صفحه توصیف یک آدم. آدمی که وجود داشت یا نداشت؛ واقعی بود یا فرضی و کل وجودش به همان چند صفحه بسته بود. مثل نقاشی بودم که سیاه قلم تمرین میکند. نقاشها اینطورند. صفحه سفیدی برمیدارند؛ هرچه بخواهند میکشند. طرحی میزنند. خواستند نگه میدارند نخواستند پاره میکنند؛ ریز ریز میکنند و دور میریزند و دوباره از نو میکشند. دلشان بخواهد رنگ میکنند، نخواهد نمیکنند. شاید گاهی سایه بزنند، گاهی نزنند. عشقشان بکشد تُف مالیش میکنند. عصبی باشند، خط خطیش میکنند. خوشحال باشند چهره یارشان را میکشند؛ قشنگ: قشنگتر از آنچه هست. دلخور باشند اما هماو را عفریته ای میکشند؛ زشت: زشت تر از آنچه میبینیم (و آیا در آن لحظه زشت تر از او کسی هست و میبینند؟). گاهی گوشه بوم و صفحه شان دو خط شعری مینویسند که "گویای همه چیز است و خود ناچیز" گاهی همان کنار مینویسند فردا باید چه کنند و یا زنشان چه سفارش داده که از بیرون خریداری شود.
من هم همینگونه بودم. اما الان گویا دچار بی فرهنگی شده ام! نوشته هایم محدودند به همبن اراجیف و گاهی نامه ای به دوستی. بخود اما میگویم نه؛ الان بیشتر از قبل فکر میکنی و کمتر مینویسی. ولی میدانم دروغ میگویم! خوب، چه اشکالی دارد. این همه آدمها به هم دروغ میگویند و حالا یکی پیدا شده به خودش دروغ میگوید. یک دروغ مصلحتی کوچک که کسی را ناراحت نمیکند. میکند؟ در عوضش همین دروغ به من اعتماد به نفس میدهد: "تو اگه بخوای بنویسی خیلی خوب مینویسی فقط دلت نمیخواد".. خب من هم اینجور حال میکنم.
حقگوارسکی در "دنیای کوچک دون
حق
گوارسکی در "دنیای کوچک دون کاملیو" دنیای بزرگی از پاکی و صداقت و صفای روستایی آدمها را نقش کرده؛ "دون کامیلو" کشیش کاتولیک و ورزیده قصبه، رقیب سیاسی شهردار کمونیست "پهپونه" است. اما هر دو روستاییند و همین، داستانها را بسیار زیبا و خواندنی کرده. گذشته از این دو نفر زیباترین شخصیت داستان "مسیح محراب" است که با "دون کامیلو" حرف میزند و او را راهنمایی میکند.
دون کامیلو و نویسندهاش "گووارسکی" را فراوان دوست دارم. "شوهر مدرسهای" هم در نوع خود بسیار زیباست و معرف قلم شیرین گووارسکی.
[]
تعمید
یک مرد و دو زن که یکیشان عیال پهپونه، شهردار کمونیست بود، آمدند تو کلیسا. دون کامیلو درست نوک یک نردبام بود و داشت هاله دور سر یوسف قدیس را برق مینداخت؛ برگشت و از تازه واردها پرسید چه کار دارند.
مرد گفت:
- واسه غسل تعمید اومدیم.
و یکی از زنها بسته ای را نشان داد که تویش یک بچه بود. دون کامیلو همینجور که از نردبام میآمد پایین پرسید:
- کی درستش کرده؟
عیال پهپونه جواب داد:
- من.
دون کامیلو پرسید:
- با شوهرتون؟
عیال پهپونه با اوقات تلخی جواب داد:
- معلومه! میخواسین با کی درستش کرده باشم؟ با شما؟
دون کامیلو که داشت میرفت به طرف خزانه کلیسا، گفت:
- عصبانی شدن نداره. میدونم چی دارم میگم. خیلی چیزا شنیدم که مردم واسه خاطر عشق آزاد میان تو حزب شما.
دون کامیلو وقتی داشت از جلو محراب رد میشد، زانو زد و با چشمکی به مسیح گفت:
- شنیدین؟ این دفه دیگه جواب این کافر رو خوب دادم.
مسیح که عصبانی شده بود جواب داد:
- مزخرف نگو دون کامیلو! اگه اینا کافر بودن نمیامدن بچه شونو غسل تعمید بدن. اگه عیال پهپونه یه کشیده زده بود تو گوشت، این جوری نمیتونستی گیرش بندازی.
- اگه زن پهپونه کشیده زده بود تو گوشم پس گردن هر سه تایی شونو میگرفتم و ..
مسیح جدی پرسید:
- بعدش؟
دون کامیلو از جا بلند شد و در همان حال فوری جواب داد:
- هیچی، همینجوری گفتم!
مسیح به لحن تهدید آمیزی گفت:
- دون کامیلو، مواظب خودت باش!
دون کامیلو به لوازم مقدس مجهز شد و به طرف ظروف غسل تعمید رفت. از عیال پهپونه پرسید:
- اسمشو میخواین چی بذارین؟
زن جواب داد:
- لنین لیبرو آنتونیو
دون کامیلو درپوش ظرف را گذاشت و به آرامی گفت:
- خوب، برین تو روسیه تعمیدش بدین.
کشیش دست هاش مثل تخته لباسشویی بود؛ سه دوست ما بی این که نه، ها بگویند و نه، نه، رفتند بیرون. دون کامیلو، سعی کرد به سرعت از کنار خزانه کلیسا رد شود، ولی صدای مسیح سرجا نگهش داشت:
- دون کامیلو! کار خیلی زشتی کردی. این آدما رو دوباره صدا کن و بچه شونو غسل تعمید بده.
دون کامیلو جواب داد:
- یا مسیح! باید به شما هم حالی کرد که غسل تعمید شوخی نیست؟ غسل تعمید یه چیز مقدسه، غسل تعمید...
- دون کامیلو! داری به من یاد میدی که غسل تعمید چیه؟ به من که خودم درستش کردم؟ تکرار میکنم که تو تقصیر بزرگی مرتکب شدی. چون این بچه اگه همین حالا بمیره و به بهشت نره تقصیر توئه.
- یا حضرت، دراماتیکش نکنین دیگه! واسه چی اون بچه بمیره؟ اون مث یه گل تر و تازه و سرخه.
مسیح با صدای عصبانی گفت:
- دلیل نمیشه، ممکنه یه آجر بیفته روی کله اش؛ ممکنه یه دفه تشنج بگیره. وظیفه تو بود که تعمیدش بدی.
- ولی یا مسیح یه خورده فکر کنین! اگه ما مطمئن بودیم که این بچه به جهنم میره، میتونستیم یه کاریش بکنیم؛ ولی ممکنه اون تو بهشت رو سرتون خراب شه. همین که پسر اون کثیف مسخرهس؛ خوب بگین ببینم چه توقعی دارین که من دلال مظلمه بشم و یه نفرو که اسمش لنینه، براتون بفرستم بهشت؟ من به فکر حُسن شهرت بهشت هستم.
مسیح با اوقات تلخی گفت:
- حسن شهرت بهشت مربوط به منه. چیزی که من علاقه دارم اینه که هر کسی آدم شریفی باشه؛ از این که بگذری، اسم آدم "لنین" باشه یا "بوتونه" اهمیتی نداره. به علاوه تو میتونستی به این آدما بگی که یه همچی اسم نامعقولی روی بچه گذاشتن، بعداً براش ناراحتی ایجاد میکنه.
دون کامیلو جواب داد:
- بسیار خوب! همیشه تقصیر با منه. سعی میکنم قضیه رو راست و ریس کنم.
در همین موقع یک نفر وارد کلیسا شد؛ پهپونه بود. تنها، با بچهاش. در را پشتش بست و کلونش را هم انداخت. گفت:
- من از اینجا خارج نمیشم تا وقتی که پسرم با اسمی که خودم واسش انتخاب کردم تعمید داده بشه.
دون کامیلو برگشت طرف مسیح و پچ پچ کنان گفت:
- میبینین. آدم این همه نیت خیر داشته باشه و این جوری باهاش طرف بشن!
مسیح جواب داد:
- خودتو بذار جای اون؛ رفتارشو نمیشه تایید کرد، ولی میشه درکش کرد.
دون کامیلو سرش را تکان داد. پهپونه تکرار کرد:
- گفتم که تا پسرمو اونجوری که من میخوام تعمید ندین از این جا پا بیرون نمیذارم.
و بسته بچه را گذاشت روی یک نیمکت. کتش را درآورد. آستینها را بالا زد و با حالت تهدید کننده جلو رفت.
دون کامیلو تضرع کنان به مسیح گفت:
- یا مسح! اختیارمو میدم دس خودتون؛ اگه به نظر شما درسته که افراد اراده شونو به من تحمیل کنن، تسلیم میشم. اما اگه فردا یه گوساله آوردن و منو مجبور کردن که تعمیدش بدم گله نداشته باشین. میدونین که سابقه ایجاد کردن کار خطرناکیه.
- البته! ولی تصدفاً تو باید سعی کنی بهش بفهمونی...
- اگه حمله کرد چی؟
- ضربه ها رو دریافت کن دون کامیلو. تحمل کن، رنج ببر، مث من.
دون کامیلو برگشت طرف پهپونه گفت:
- خیله خوب، بچه تعمید شده از اینجا میره بیرون، ولی البته نه با این اسم لعنتی.
پهپونه گفت:
- دون کامیلو یادتون باشه از وقتی که تو نهضت مقاومت گلوله خورده به ام، شیکمم حساس شده؛ ضربه به پایین بدن نداریم. وگرنه منم یه نیمکت ور میدارم.
دون کامیلو جواب داد:
- خاطرت جمع باشه پهپونه، همه نیمکتا رو گذاشتم طبقه بالا.
بعدش یک ضربه مستقیم روی گوشش فرود آورد.
هر دو قوی هیکل و درشت بودند، با بازوهای آهنین. ضرباتشان مثل آبشار فرو میریخت و در هوا صفیر میزد. بعد از بیست دقیقه نبرد خشمگینانه و ساکت، دون کامیلو به وضوح صدایی شنید که به او میگفت:
- یالا دون کامیلو! یه چپ بزن به فکش!
این صدای مسیح از بالای محراب بود. دون کامیلو زد و پهپونه نقش زمین شد. ده دقیقه ای روی زمین ماند؛ بعد از جا بلند شد. چانه اش را مالید. کتش را پوشید. شال گردن سرخش را از نو گره زد . بچه را برداشت. دون کامیلو لباس مخصوص پوشید و استوار مثل یک صخره، جلو ظرف آب مقدس منتظرش بود. پهپونه به آرامی نزدیک شد.
دون کامیلو پرسید:
- اسمشو چی بذاریم؟
پهپونه زمزمه کرد:
- کامیلو لیبریو آنتونیو
دون کامیلو سرش را تکان داد:
- نه! بذاریم لیبریو کامیلو لنین. بله لنین هم باید باشه؛ چون اینجور آدما یه کامیلو که کنارشون باشه انگار دیگه وجود ندارن.
پهپونه که هنوز چانه اش را میمالید، غرید:
- آمین!
وقتی مراسم تمام شد، دون کامیلو دوباره آمد جلو محراب. مسیح لبخندزنان به او گفت:
- دون کامیلو، نمیشه منکر شد، تو سیاست، تو بهتر از من سرت میشه.
دون کامیلو موقرانه اضافه کرد:
- تو زد و خورد هم همین جور.
و یک برآمدگی را روی پیشانیش با بی اعتنایی مالش داد.
دنیای کوچک دون کامیلو؛ جووانی گوارسکی؛ جمشید ارجمند
هوهوشنگ ابتهاج (سایه) شاعر را
هو
هوشنگ ابتهاج (سایه) شاعر را خیلی میپسندم. مخصوصاً "سیاه مشق"هایش که شعرهای قدیمش هستند. در میان تمام ابیات سایه، این بیت عجیب سر ذوقم میاورد:
نشود فاشِ کسی آنچه میان من و تست
تا اشارات نظر نامه رسان من و تست
وقتی شروع به خواندن بیت میکنید، همه چیز کاملاً سرجایش است؛ عین دیگر شعرهای کهن: هیچ وقت کسی متوجه آنچه من و تو به هم میگوییم نمیشود. اما همینکه به واژه "نامهرسان" میرسیم، وضع فرق میکند. "نامهرسان" واژهای کاملاً امروزی است و شاید جایگزین "قاصد" و "پیک صبا" و این قبیل واژگان باشد. همین امروزی بودن واژه "نامهرسان" حس خوبی به کل بیت القا میکند که از خواندن آن احساس شادمانی میکنم. تقابل و تضاد زمانی واژه "اشارات نظر" و "نامهرسان" به زیبایی بیت بسیار کمک کرده. بیت با اینکه مفهوم جدیدی را بیان نمیکند، ولی همان مفهوم قدیمی و تکراری را به بهترین نحو گفته.
هروز بعد طرفهای شام به
ه
روز بعد طرفهای شام به بندر رفتم. گو اینکه از قبل چنین نقشه ای نداشتم. وارد میخانه شدم که پاتوق ماهیگران بود. سفارش شراب دادم. نمیدانستم غمگین و خشمناکم یا خوشحال. همه چیز - میمون، آسمان ستاره باران، خدا، منزلت آدمی - در درونم گره خورده بود. گویی امید به الکل بسته بودم تا این گره را باز کند.
در گوشه ای چند نفر ماهیگیر و باربر، که همه عرق خورهای قهاری بودند جرعه جرعه شراب مینوشیدند. مرا که دیدند، زدند زیر خنده. یکی از آنان گفت: "هنوز دهانش بوی شیر میدهد و دارد ادای مردها را در میاورد." دیگری گفت: "ادای باباش را درمیاورد. ولی راه درازی در پیش دارد." با شنیدن این کلمات از خشم داغ شدم. فریاد زدم: "آهای رفقا، بیایید اینجا تا شما را مست کنم."
ایشان، خنده کنان سرِ میزِ من آمدند. گیلاسها را تند و تند تا لبه پر میکردم و لاجرعه بالا مینداختیم. آنان با خشم مرا میگریستند. نه حرف میزدیم و نه آواز میخواندیم، فقط گیلاسهای پر را بالا مینداختیم و به یکدیگر خیره میشدیم تا ببینیم چه کسی تا به آخر دوام میاورد. عزت نفس کِرِتی ایشان آتش گرفته بود. این عرق خورهای قهار خجالت میکشیدند که جوانکی آنها را شکست دهد.
با اینحال یکی یکی پخش زمین شدند و من تا به آخر هشیار ماندم. ظاهراً دردم آنقدر زیاد بود که بر شراب غلبه یافت.
- نیکوس کازانتزاکیس؛ گزارش به خاک یونان؛ ترجمه صالح حسینی
هوآشنایی من با نیکوس کازانتزاکیس
هو
آشنایی من با نیکوس کازانتزاکیس به سالهای دبیرستان برمیگردد؛ آزادی یا مرگ؟، زوربای یونانی، مسیح باز مصلوب، آخرین وسوسه مسیح و گزارش به خاک یونان را دوست دارم. دوباره و بعد از گذشت سالها دارم "گزارش به خاک یونان" را که نوعی زندگینامه خودنوشت است، میخوانم. لذتی که میبرم، نسبت به آن سالها دو چندان است. آدم بزرگی بود کازانتزاکیس. بخشهای از کتاب را برای یکی خواندم و گریست... حسودیم میشود که میتواند باین راحتی احساساتش را بروز دهد؛ البته گاهی. وقتی دیگر گمان میکنی هیچ حسی ندارد.
بگذریم، فعلاً با "گزارش به خاک یونان" حال میکنم؛ عجیب!
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001