« March 2002 | Main | June 2002 »
اين بيت سعدی را خيلی
اين بيت سعدی را خيلی دوست دارم و هميشه آنرا از خاطر ميگذرانم :
سعديا ! نزديک رایِ عاشاقان / خلق مجنونند و مجنون عاقلست
اين روزها خيلی سخت است که انسان از چيزی شگفت زده شود و به چيزی ديگر واقعاً علاقمند. خيلی دوست دارم گاهی نشان بدهم که موردی برايم شگفت آور ( نه تنها جالب؛ بلکه "شگفت آور" همراه با نوعی وجد و شوق ) است. اما گاهی اوقات – حتا در تنهايی – بخودم شک ميکنم نکند به خودم هم دروغ ميگويم؟! و اين بدترين آفت است اگر انسان فکر کند دارد به خودش دروغ ميگويد. نميدانم چرا بی جهت تمرين کرده ايم که شگفتزده نشويم؟
مردی هست که عادت دارد با چتری بر سرم بکوبد - فرناندو سورنتینو
آنقدر به سورنتينو علاقه پيدا کرده ام که نشستم و اين داستانش را ترجمه کردم. قبلاً داستان را به فارسی خوانده بودم. ولی هر قدر دنبالش گشتم و فکر کردم، نفهميدم کجا بود. پس خودم ترجمه اش کردم. اين داستان، همانند اغلب داستانهايش سرشار از حيرت است. حيرت از موقعيت وخيمی که خلق ميشود و قهرمان داستان، راه رهايی ندارد. هنر سورنتينو خلق چنين موقعيتهايی وخيم و فجيع است.
◊ مردی هست که عادت دارد با چتری بر سرم بکوبد
فرناندو سورنتينو - ترجمه از اسپانيايی بانگليسی : کلارک م. زلوتچو
مردی هست که عادت دارد با چتری بر سرم بکوبد. دقيقاً پنج سال پيش، چنين روزی بود که او با چترش بر سرم کوبيد. ابتدا، نميتوانستم تحملش کنم؛ ولی امروز بان عادت کرده ام.
نامش را نميدانم. ميدانم که ظاهری معمولی دارد. لباس خاکستری ميپوشد و موهايش در قسمت شقيقه سفيد شده و چهره ای عادی دارد. او را پنج سال پيش در صبحی بسيار گرم ملاقات کردم. بر نيمکتی در زير سايه ی درختی در پارک پالرمو نشسته بودم و روزنامه ميخواندم. ناگهان حس کردم چيزی به سرم برخورد ميکند. او بسيار شبيه مردی بود که امروز – وقتی دارم اينها را مينويسم – با خونسردی و منظم با چتری کتکم ميزند.
در آن شرايط با رنجش به اطراف نگاه انداختم: او زدن مرا ادامه ميداد. از او پرسيدم "ديوونه ای؟" نشانه ای وجود نداشت که حرف مرا شنيده باشد. بعد هشدار دادم که پليس خبر ميکنم. بی هيچ اضطرابی - به سردی يخ – وظيفه اش را انجام ميداد. بعد از دقايقی دودلی و مشاهده ی اينکه نميخواهد برخوردش را تغيير دهد، برخاستم و با مشت بر دماغش کوبيدم. مرد به زمين افتاد و ناله ای تقريباً ناشنيدنی از دهانش خارج شد. سريع و ظاهراً با سعی زياد بر روی پاهايش ايستاد و بی هيچ صحبتی کوبيدن با چتر بر سرم را ادامه داد.
دماغش خون ميامد. در آن لحظه برايش متاثر شدم. از اينکه او را آنقدر محکم زده بودم، احساس پشيمانی ميکردم. از اين گذشته او واقعاً مرا کتک نميزد. در واقع با چترش فقط ضربه هايی ملايم ميزد که اصلاً درد نداشت. البته آن ضربه ها واقعاً مزاحم بودند. همانگونه که همه ميدانيم، وقتی مگسی بر روی پيشانيتان بنشيند، هيچ دردی حس نميکنيد؛ آنچه حس ميکنيد، مزاحمت است. چتر، مگس بزرگی بود که لحظه به لحظه و در زمانهای معين بر سرم فرود ميامد.
متقاعد شدم که با ديوانه ای مواجه شده ام. سعی کردم فرار کنم. بی هيچ کلمه ای زدن مرا ادامه داد. پس، شروع کردم به دويدن (در اين موقعيت ميتوانستم نشان بدهم که آْدمهای زيادی نيستند که بتوانند همانند من بدوند) دنبالم راه افتاد. بيهوده سعی ميکرد ضربه ای بزند. مرد به هِن هِن افتاد و نفس نفس ميزد. بهمين دليل فکر کردم اگر همچنان بخواهم مجبورش کنم که با آن سرعت دنبالم بدود، "زجردهنده"ام همانجا و همانموقع ميفتد و ميميرد.
بهمين دليل سرعتم را کم کردم و شروع کردم به قدم زدن. نگاهش کردم. هيچ نشانه ای از قدردانی يا سرزنش در چهره اش نبود. تنها به کوبيدن با چتر بر سرم ادامه داد. فکر کردم به پاسگاه بروم و بگويم : "جناب سروان! اين مرد با چتری بر سرم ميکوبد." اين مورد، بی سابقه است.جناب سروان نگاه مشکوکی بمن ميندازد و از من ميخواهد برگه های هويتم را نشان بدهم و سووالات ناراحت کننده ای ميپرسد. حتا ممکن است مرا جلب کند.
فکر کردم بهتر است به خانه برگردم. اتوبوس خط 67 را سوار شدم. در تمام مدت در کنارم بود و با چتر بر سرم ميکوبيد. روی صندلی اول نشستم. درست در کنار من ايستاد و با دست چپش ميله ی اتوبوس را گرفت. با دست راستش بی امان کتک زدنِ مرا با چتر ادامه داد. ابتدا، مسافرها لبخندهای زير زيرکی رد و بدل ميکردند. راننده شروع کرد به نگاه کردنِ ما در آينه ی عقب. کم کم اتوبوس شليک خنده شد؛ خنده ای مضحک و تمام نشدنی. داشتم از خجالت آب ميشدم. "زجر دهنده"ام بی خيالِ خنده ها، زدن مرا ادامه ميداد.
ايستگاهِ پلِ پاسيفيکو پياده شدم – پياده شديم - . سرتاسر خيابان سانتافه را قدم زديم. همه بطرز احمقانه ای به ما خيره ميشدند. بذهنم رسيد به آنها بگويم : "به چی نگاه ميکنين بي شعورا! تا حالا آدمی نديدين که با چتر تو سر يکی ديگه بزنه؟" ولی باز بذهنم رسيد که احتمالاً تاکنون چنين صحنه ی مضحکی نديده باشند. سپس، پنج شش تا پسر بچه ی کوچولو در حاليکمه مثل ديوانه ها داد ميزدند، دنبالمان راه افتادند.
ولی من نقشه ای داشتم. بمحضی که بخانه رسيدم، سعی کردم در را بشدت برويش ببندم. ولی اين کار صورت نگرفت. بايد فکرم را خوانده باشد. چون دستگيره ی در را محکم قاپيد و گرفت و خودش را با من بداخل کشيد.
از آن زمان ببعد، او کوبيدن با چتر بر سرم را ادامه داده است. حتا ميتوانم بگويم که هيچگاه نخوابيده و چيزی نخورده. تنها فعاليتش زدن من است. او در هر کاری که ميکنم همراهم است؛ حتا در خصوصی ترين کارها. بخاطر دارم در آغاز، ضربه ها مرا تمام شب بيدار نگاه ميداشت. اکنون تصور ميکنم برايم ناممکن است بدون آنها بخوابم.
هنوز و هميشه؛ روابطمان هيچگاه خوب نبوده. در شرايط گوناگون و با تمام لحنهای ممکن از او خواسته ام رفتارش را برايم شرح دهد. فايده ای نداشته: او بی هيچ کلمه ای به کوبيدن با چترش بر سرم ادامه داده است. خيلی وقتها با مُشت و لگد و – خدا مرا ببخشد – ضربه های چتر اين سوال را پرسيده ام. او بُردبارانه ضربات را تحمل ميکرد. آنها را تحمل ميکرد گويی که بخشی از وظيفه اش است و اين دقيقاً عجيبترين جنبه ی شخصيت اوست: آن عقيده و پيمان نشکستنی درکارش بی کمترين دشمنی است. بطور خلاصه، عقيده ی راسخی که ماموريت رازآلود را بهمراه داشت، پاسخی بقدرتی ديگر بود.
عليرغم اندک بودن نيازهای بشريش، ميدانم که وقتی ميزنمش، احساس درد ميکند. ميدانم ضعيف است و فناپذير. همچنين ميدانم با تنها يک گلوله ميتوانم از دستش خلاص بشوم. آنچه نميدانم اين است که بهتر است با آن گلوله او را بکشم يا خودم را. هيچ نميدانم، اگر هر دوی ما کشته شويم ممکن است ديگر کوبيدن با چتر بر سر مرا ادامه ندهد. در هر صورت، اين دليل تراشی بی فايده است. ميدانم که هرگز جرات نميکنم او را يا خودم را بکشم.
بعبارت ديگر، اين اواخر فهميده ام که بدون ضربات زنده نميمانم. اکنون بدفعات دلواپسی جدی به سراغم آمده و بر من غلبه کرده. نگرانی جديد روح و روانم را ميخورَد و از بين ميبَرد: نگرانی از اينکه مرد ممکن است موقعی که خيلی باو احتياج دارم ناپديد شود و من ديگر ضربات چتر را حس نکنم؛ ضرباتی که کمک ميکنند اينچنين عميق بخوابم.
هوحالا که صحبت از نويسنده
هو
حالا که صحبت از نويسنده محبوب شد، دلم ميخواهد روزنامه نگار محبوبم را هم معرفی کنم. به نظر من "محمد حسين جعفريان" بهترين گزارشگر جنگی ايران است؛ مخصوصاً وقتی با يار غارش و دوست (-ِ شيميايی اش) "رضا برجی" (بهترين تصيربردار و عکسبردار جنگی ايران - به نظر من) همراه شود. يکی از خاطرات مشترکشان را خيلی دوست دارم:
کارگردان عصبانی بن هور و يک افغانی فضول - محمد حسين جعفريان - (هفته نامه مهر / شماره 174)
يکی از مشکلات اصلی فيلمسازان ، به ويژه مستندسازها ، در نماهای بيرونی و عمومی ، مزاحمت مردم برای دوربين است. اين موضوع ربطی به فرهنگ و جهان اول و سوم ندارد. در همه جای دنيا ، پای چشم سوم که به ميان ميايد، حواس جماعت پرت شده از حال طبيعی خارج ميشوند. البته قابل انکار نيست که شدت و ضعف دارد. در ايران و تهران خودمان هم لابد ديده ايد. نمونه ساده اش همين گزارشهای معمول تلويزيونی. عده ای فی الفور جمع ميشوند و هی سرک ميکشند. مراقبند دوربين کجا ميرود تا آنها پشت سر مصاحبه کننده شکلک در بياورند! و يا همينطور بی خودی ، زل بزنند توی دوربين و نيششان را تا بناگوش باز کنند (!) يا بی خودی با دو انگشت علامت "ويکتوری" و پيروزی را نشان بدهند. حالا پيروزی چه و که را به چه و که خدا ميداند!
اين مصيبت با شدت و حدت عذاب آوری در افغانستان نيز وجود دارد. توده مردم گاه چنان در اطرافت اجتماع و ايجاد مزاحمت ميکنند که سوژه اصلی بين آنها ناپديد ميشود. رضا ميگويد مستند ساختن در افغانستان مانند کارگردانی فيلم "بن هور" است. يعنی کارکردن با پنجاه هزار سياهی لشکر در حين تصويربرداری. بماند که اين جمع بی کار علاوه بر ايجاد مزاحمت و لوليدن در دست و پای تو، هرکدام اظهار نظری کرده و تئوری ويژه ای را همان لحظه ابداع و ارائه ميکنند:
- ای مردکه (= آقا، مرد) از جرمن (=آلمان) است!
- کمرای (= دوربين) از اووا (= آنها) ر سيل کو (= ببين)! به خيالم يک لک دالر (فکر ميکنم صد هزار دلار) قيمت داره!
- اووا مسلمانن يا کافر استن؟
- مه چم (= من چه ميدانم) به خيالم کمونيست باشن!
- بوتا شه (= کفشهايش را) سيل کو! چی مقبول است!
و هزار و يک اظهار نظر صد تا يک غاز ديگر . گاهی اين ابراز عقيده ها و برخوردهای متعاقب آن، به کنشها و واکنشهايی مينجامد که جالب و شنيدنی است.
عصر يکی از روزهای سرد زمستان 1375 است و من و رضا در يکی از خيابانهای اصلی شهر "کندوز" در شمال شرقی افغانستان مشغول تصويربرداری از شهر و گفتگو با مردميم. اين شهر از معدود شهرهای پشتون نشين در شمال افغانستان است و تا اين اواخر به طور سنتی مرکز تجمع و حاکميت حزب "اتحاد اسلامی" به رهبری "پروفسور عبدالرب رسول سياف" به شمار ميامد. اتحاد اسلامی از ديرباز و به دلايل متعدد با جمهوری اسلامی ايران ، ميانه خوبی نداشت. از همين رو، برای کار در اين شهر، پيشاپيش تذکرات عديده ای به ما داده اند. همه مسوولين ما در کنسولگری ايران و حتی خبرنگاران با سابقه ای که قبلا" به کندوز آمده بودند ما را از اين سفر بر حذر داشته يا پندمان ميدادند؛ اگر مجبور به رفتن شديد ، بسيار دست به عصا و محتاط ... به سرعت کار را فيصله داده ، از آنجا خارج شويد!
البته ما دو نفر گرگ باران ديده ايم و از اين هشدارها به وفور شنيده! سال 1372 ، يعنی روزگاری که بسياری از مسوولين، خبرنگاران و ديگر عناصر ايرانی مرتبط با افغانستان شايد از وجود شهری با نام "کندوز" در افغانستان بی خبر بوده! يا تنها روی نقشه با اين اسم مواجه شده بودند، ما به کندوز آمديم. آن روزها نيز کندوز در کنترل حزب اتحاد اسلامی و در دست شبه نظاميان قوماندان (= فرمانده) "امير" بود. آن سالها وقتی سفير ما در کابل فهميد قصد سفر به اين شهر را داريم، وحشتزده شد، صد بار يادآوری کرد که نميتواند جان ما را در اين شهر تضمين کند. اما با تمام اين احوال ما به کندوز آمديم و نشان به اين نشان که تنها در يک مراسم شاديانه (= جشن به بهانه پيروزی نظامی) سی و هفت نفر در يک شب با انواع گلوله ها و ترکشها کشته شدند. ما اما کارمان را تمام کرده و جان به سلامت برديم.
بگذريم! گويا از مسير اصلی ماجرا پرت افتادم. بله، عصر يک روز سرد زمستانی سال 75 است و ما در وسط شهر کندوز، آن هم با اوصافی که آمد. تا اينجای کار چند بار تا مرز دستگيری و زندانی شدن رفته ايم ، يک بار هم يکی از هزاران مسلحی که در همه جای افغانستان پراکنده اند به ما گير داده بود و تا مرز شکستن و شليک به دوربينمان هم پيش رفت. اما يک پنجاه دلاری ناقابل، ضامن کلاشينکوف او را به جای اولش بازگرداند.
برخی از مشاغل سنتی نظير آهنگری، آن هم به سبک و سياقی که در "تاريخ بيهقی" و "جهانگشای جوينی" و ديگر متون يک هزار سال پيش، شرح کرده اند (!) در اين شهر از رونق ويژه ای برخوردارند. مدتی سرمان به تصوير گرفتن از دکانهايی اين چنينی گرم شد که در کمال ناباوری ، ناگهان چشممان به يک کتابفروشی افتاد. البته در دورترين و پرت ترين شهرهای افغانستان هم اغلب ميتوان ردی از کتابفروشيها يافت ( و اين با وجود فقر، جنگ و بی سوادی هشتاد درصدی در آنجا، هميشه مرا متعجب و حيرت زده کرده است ) اما اين کتابفروشی در راسته ای قرار داشت که از هر سو، آهنگريها محاصره اش کرده بودند و اين دکان در ميانه، تک افتاده بود.
به هر حال پيش رفته، سر صحبت را باز ميکنيم. فروشنده پيرمردی است خوش مشرب، با صفا و مهمتر از اين دو، بسيار با سواد و دانشمند. سی و پنج سال است که در "کندوز" کتاب ميفروشد! برای يک آن به روزهايی که اين کتابفروشی در اينجا تاسيس شده، انديشيدم؛ شهری کوچک، سرسبز و آرام در 1340... بله! از هر دری سخنی به ميان آمد و او با سعه صدر پاسخ گفت. کم کم توجه عابران و دکانهای همسايه جلب شد و جماعت تجمع کردند. آنها طبق معمول بلند بلند اظهار نظرهای پراکنده ای کرده، چنانکه کار صدا برداری را با مشکل مواجه ميساختند.بدتر از آن اندک اندک به گونه ای ازدحام کرده و فشار مياوردند که چند بار تصويربرداری مختل شد. يک بار آنقدر هل دادند که چهار پنج نفرشان ريختند روی سر رضا که در حال نشسته تصوير پيرمرد را ميگرفت. چند بار هم بعضی هايشان سرشان را خم کرده و با کنجکاوی داخل لنز دوربين را نگاه کردند. بديهی است در اين لحظات به جای صدا و تصوير کتابفروش، تصوير يک افغانی فضول با ريش انبوه و آن عمامه های پت و پهن ازبکی تمام کادر را پر کرده و همهمه جمعيت نيز موسيقی متن آن ميشد.
من حس ميکردم که کم کم حوصله رضا به پايان رسيده و تحملش تمام شده است. در چنين لحظاتی او بسيار خطرناک و غيرقابل پيش بينی ميشود. از طرفی يک رفتار نسنجيده و غير قابل کنترل او هم در اين شهر ميتوانست برای ما فاجعه آفرين باشد. لذا به شدت مراقب بودم و مرتب دلداريش ميدادم. شايد برای بار دهم که باز يکی از آن افغانهای فضول و "کفر ايوب را هم درآر" (!) وسط صحبت کتابفروش خم شد و کله اش را جلوی دوربين آورد تا داخل لنز را ببيند. رضا طاقت از کف داد و ... ناگهان دوربين را برداشت و تا طرف به خودش بيايد دهانه لنز را تا ته در دهان او فرو کرد و در همان حال با چهره ای برافروخته فرياد زد:
- بيا ! بيا بخورش! بيا ديگه! بيا بخورش بين چيه! بيا! بيا! ...
جماعت با مشاهده اين رفتار همه ناگهان وحشت زده شده و به اطراف متواری شدند. به طوری که يک عده زمين خورده و زير دست و پای بقيه ماندند. آن نفر اولی هم که رضا يک پرس دوربين به خوردش داده بود، چنان ترسيد که اصلا" ناپديد شد و نفهميدم چطور و به کدام سو گريخت. رضا اما هنوز ول کن نبود. وسط خيابان ايستاده و عربده ميکشيد:
- دِ بيا جلو! بياين هرچه دلتون ميخواد نگاش کنين! بعد ديگه برين پی کارتون تا ما به زندگيمون برسيم!
و در همين حال دوربين را به طرف آنها دراز ميکرد و احيانا" اگر کسی نزديک و دم دستش ميامد باز به سمت او تشر ميزد که :
- بيا ببين! بيا بخورش! بيا! بيا ديگه!
و باز طرف وحشتزده عقب مينشست و فرار ميکرد. درد سرتان ندهم. از نو سه پايه را گذاشتيم و کارمان را شروع کرديم. کتابفروش هم حالا به نظر ميرسيد ترسيده و خودش را جمع و جور کرده بود. ناگفته نگذارم؛ همان جماعتی که پدرمان را درآوردند، از بس هجوم آورده، حرف زده و هل داده بودند، کار که به اينجا رسيد (هرچند از لهجه تهرانی رضا چندان چيزی نميفهميدند، اما چون حرکات و شدت عصبانيت او را ديدند) مرتب يکديگر را شماتت ميکردند که :
- خو (= خوب) حق داره ديق(= ناراحت) شوه بيادر (= برادر)، چی جاهل مردم هستن شما! کمرا (= دوربين) مگه سيل کردن (= ديدن) داره ...
هر کدامشان به شکلی اظهار همدردی ميکردند و چه بسا خودشان از همانها بودند که چند بار هی خم شده و زل زده بودند توی لنز و با اين کارشان به کل کار تصويربرداری ما فاتحه خوانده بودند. کار که از نو شروع شد جماعت دوباره مردد و ترسان دوباره جمع شدند. من از کتابفروش پرسيدم :
- کتابهای به زبانهای ديگر هم در اينجا مشتری دارد؟
در اين حال کسی از پشت جمعيت که باز ازدحام کرده و تنها باريکه ای را ميان دوربين و کتابفروش باقی گذاشته بودند، با صدايی خفه گفت:
- هو مرتکه! گپ (= حرف) از اووا ر جواب نده! ای يا (= اينها) جواسيسند (= جاسوسند)! ...
خون جلوی چشمهای رضا را گرفته بود. با خشمی وحشت انگيز برگشت. جمعيت گويی به خوبی اين را فهميد. همه سريع کنار رفتند و گوينده اين جملات آن وسط ماند. يک افغانی يغور، با ريشی پت و پهن و شولايی بر دوش. رضا ديگر کنترلش را از دست داد و فرياد من هم برای هشدار اينکه:
- رضا جان! مواظب باش! اينجا کندوزه! اينا دنبال بهانه اند تا وسايلمون رو بگيرن و خودمون رو بندازن زندون...
افاقه نکرد. رضا عربده کشيد:
- جاسوس اون جد و آباد پدر ... بی همه چيزته! مرتيکه ...
همچنان که دشنامهای آبدار و ابداعی اش را گستاخانه نثار طرف ميکرد، دوربين را رها کرده و بی محابا به سويش حمله ور شد. من دل توی دلم نبود که يارو الان از زير بالاپوش اسلحه ای بکشد و دخل رضا رابياورد... اما در کمال ناباوری او شروع کرد به گريختن و رضا هم دنبالش! فرار کردن يارو با عمامه و هيکلی دو برابر رضا، با آن پيراهن و تنبان گل و گشاد افغانی و ريش آنچنانی ، چنان مضحک بود که همه مردم غش خنده شده بودند. يک نمای کمدی کلاسيک واقعی! رضا ول کن نبود. جدا" اگر به طرف ميرسيد له و لورده اش ميکرد. دويست سيصد متر جلوتر، او روی ترک يک دوچرخه که همان لحظه از کنارش عبور ميکرد، پريد. رضا هنوز هم با تمام توانش ميدويد. يارو هم مرتب دوچرخه سوار را تشويق ميکرد که تندتر رکاب بزند و هی با هول و هراس به پشت سرش نگاه ميکرد. بالاخره رضا کوتاه آمد و نفس زنان بازگشت. ديگر کندوز جای ماندن نبود. سريع يک تاکسی گرفتيم و از همانجا يک سره راهی "پلخمری" ( مرکز استان بغلان و در همسايگی کندوز) شديم.
سورنتینوی محبوب من!
هو
سورنتينو نويسنده محبوب جديد من؛ بعد از بورخس بهترين آرژانتينی است که ميشناسم!
فرناندو سورنتينوی عزيز! چقدر دير شناختمت!
هوصدا و صدای زيبا... صدای
هو
صدا و صدای زيبا... صدای اقبال آذر در پيرسالی، صدای نکيسای پرشور، صدای روحانی سليمان خان اميرقاسمی وقتی در دشتی ميخواند : کاروان هرچند يوسف را بارزانی فروخت/ عشق را نازم؛ زليخايش به نرخ جان خريد و يا صدای معصوم ظلی که در اصفهان ميخواند : ديدن روی تو و دادن جان مطلب ماست / پرده بردار ز رخسار که جان بر لب ماست...
صدا و صدای روحانی بيشترين تاثير را بر من ميگذارد. احساس ميکنم هنگام که موسيقی ايرانی را دوباره با اقبال السلطان کشف کردم، چيز ديگری يافتم؛ غير از آنکه پيش از اين ميدانستم. وقتی اقبال شعر خيام را ميخواند، آرزو ميکنم کاش زنده بود و مشتاقانه ميرفتم و يک لحظه هم رهايش نميکردم.
اقبال صدای جاودانه موسيقی ماست. پر قدرت و افتخار آميز؛ همانند شخصيتش. کشفش را - و کشف دوباره موسيقی ايرانی را - مرهون آقای پوراحمد هستم. متشکرم.
هوقارچ سمی؛ حرفه ای، تفکر
هو
قارچ سمی؛ حرفه ای، تفکر برانگيز و هشدار دهنده...
هوبزودی اميرمسعود عزيز ميايد و
هو
بزودی اميرمسعود عزيز ميايد و اينجا را ميبيند... "امير مسعود! خوش آمدی!" راستش را بخواهی سر تا ته بايگانيش را ميشود در 10 دقيقه ديد. پس بيکار نباش. از خودت پذيرايی کن که خانه، خانه خودت است: خانه دل.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001