هويکشنبه بعد از ظهر... اولين
هو
يکشنبه بعد از ظهر... اولين يکشنبه ای که پيش از غروب به خانه برگشتم! امروز هم علاوه بر دانشگاه خودم به دانشگاه علامه رفتم. دکتر سرايی مرا به دکتر سالارزاده معاون آموزشی دانشگاه معرفی کرد و دکتر سالارزاده هم از مسوول آموزشش سراغ نامه ام را گرفت که گفتند امروز ميرود به دانشگاه. دکتر سالارزاده اطمينان خاطر داد و تبريک گفت. بعد هم گفت کسی را ميشناسد که پس از اخذ تخصص در پزشکی به فرانسه رفته و آنجا از نو جامعه شناسی خوانده و الان يکی از جامعه شناسان بزرگ فرانسه است و کتاب چاپ ميکند و حرفش خواهان زياد دارد. اميدوارم که از من اينگونه توقعات نداشته باشند!!! بهر حال از اينکه کارها اينطور پيش ميرود خوشحالم و خدا را شکرگزار... خدايا شکرت.
هوجمعه است. عصر جمعه ای
هو
جمعه است. عصر جمعه ای که همه ميگويند دلگير است. امروز نمايش "يک دقيقه سکوت" را ديدم. بسيار ديدنی است و البته دلگير کننده. توصيه ميکنم در سالن چهارسوی تياتر شهر حتما" ببينيدش.
بازی بهروز بقايی در اين نمايش جدا" ديدنی و زيباست. همينطور بازی ديگران و مخصوصا" در بعضی جاها بازی سيما تيرانداز. نويسندگی و کارگردانی يعقوبی هم البته جذاب و نو و مناسب حرفی است که قصد داشت بگويد.
خلاصه اگر مدتهاست نمايش دندانگيری نديده ايد، اين فرصت را از دست ندهيد. راستی مدتها بود به "چهارسو" نرفته بودم. خدا را شکر برايش صندلی ساخته اند. البته صندليهايی متناسب با حال و هوای گرم و صميمی سالن.
اميدوارم فردا شروع خوبی داشته باشم؛ اگر خدا بخواهد... دعايم کنيد.
هوامروز عصر به خانه دکتر
هو
امروز عصر به خانه دکتر باستانی پاريزی رفتيم؛ به ديدار استاد. نميدانم حرفهايش چقدر برايم مفيد بود. ولی فقط يک چيز را فهميدم: کسانی مثل او ديگر نيستند. کسانی که برای آموخته هايشان اينقدر زحمت کشيده اند... کسانی که معلومات "علامه وار" دارند. اگر امثال او بروند، ديگر هيچ کس جايشان را پر نخواهد کرد. خدا زنده نگاهش دارد...
قوقولی قوقو
هو
يک روز قشنگ ديگر... جالب است. نزديک آپارتمان ما صدای "قوقولی قوقو"ی خروس ميايد. خيلی زيباست... گاه و بيگاه ميخواند و به اين زندگی شهری و مکانيکی ما شکلی سورئاليستی ميدهد! نميدانم چرا ولی اينجور صداها واقعا" آرامش بخش است. صد حيف که فقط وقتی خيابانها ساکت است و يا در خانه صدای راديو و ضبط و تله ويزيون روشن نيست، ميتوان به اين صداها گوش داد و لذت برد. مخصوصا" ماه رمضان ، سحرها وقتی خروس همسايه ميخواند، خيلی خوشحال ميشدم و با خودم فکر ميکردم خدا حواسش به ما هم هست! واقعا" صدای خروس همسايه ما نشانی از خدا دارد...
شعر شد! شايد بعدها شعری هم با اين عنوان گفتم : "صدای خروس همسايه ما نشانی از خدا دارد" !!!
پيشنهاد ميکنم سايت احمد شاملو را ببينيد. اگر هم نديديد مهم نيست. ولی قول بدهيد بخش "شازده کوچولو"يش را حتما" نگاه کنيد. من عاشق "شازده کوچولو"يم...
يا علی!
تغییر رشته
هو
امروز کارها خوب پيش رفت. نزد مدير گروه رفتم و گفت با تقاضای شما در شورا موافقت شده. خوشحال شدم. بايد صبر کنم تا اساتيد صورتجلسه را امضا کنند و نامه را به دانشگاه بفرستند. بايد منتظر بود و اميدوار!
تغییر رشته
هو
امروز کارهايم خيلی خوب پيش رفت. به دانشکده علوم اجتماعی رفتم. يکی از اساتيد را که دوست عمويم بود، ملاقات کردم. کلی حال و احوال و تحويل ... از عمويم پرسيد و بعد با هم رفتيم پيش مدير گروه. به او هم گفت که فلانی مثل پسر من است. هر کاری ميتوانيد بکنيد. مدير گروه هم گفت امروز نامه را ديده و پرسيد تو که از نوابغ (!) هستی و در شريف درس ميخوانی چرا ميخواهی تغيير رشته بدهی؟ به نظرم افتضاح است که آدم جزو نوابغ باشد!!! ماجرا را برايش تعريف کردم و گفت فردا در شورای گروه مطرح ميکند.
در جلسه فردا به جز مدير گروه ، دو نفر هستند که قبلا" با آنها ملاقات کردم و قول دادند حمايت کنند. تا چه پِش آيد.
استادی که دوست عمويم است، تنها و اولين کسی بود که گفت کار خوبی ميکنی که تغيير رشته ميدهی. برايم خيلی عجيب بود.
خدا کند فردا هم کارها خوب پيش برود. تنها اميدم به خداست...
برای آينده حرف زياد دارم. بقول فرهاد حرفها را بايد نوشت. چون صفحه دل ديگر جايي برای نوشتن ندارد! از خيلی چيزها ميخواهم بگويم.
يا علی...
داستان اسباب بازيها
هو
داستان اسباب بازيها
انيميشن "داستان اسباب بازيهای (2)" چندی پيش از تلويزيون پخش شد. ميگويند در نسخه اصلی "جسی" در کنار پنجره و به ياد دختر بچه ای که در گذشته صاحبش بود، آوازی ميخواند. (البته اين آواز در نسخه دوبله شده حذف شده است) متن آواز را بزرگی برايم فرستاد... خواندنی است:
When She Loved Me
When somebody loved me,
Everything was beautiful
Every hour we spent together lives within my heart
And when she was sad,
I was there to dry her tears
And when she was happy,
So was I
When she loved me
Through the summer and the fall
We had each other, that was all
Just she and I together,
Like it was meant to be
And when she was lonely,
I was there to comfort her
And I knew that she loved me
So the years went by
I stayed the same
But she began to drift away
I was left alone
Still I waited for the day
When she'd say I will always love you
Lonely and forgotten,
I'd never thought she'd look my way
And she smiled at me and held me just like she used to do
Like she loved me
When she loved me
When somebody loved me
Everything was beautiful
Every hour we spent together lives within my heart
When she loved me
By Randy Newman
پشت اين پنجره ها دل میگیره
پشت اين پنجره ها دل ميگيره/غم و غصه دلو تو ميدونی
وقتی از بخت خودم حرف ميزنم/چشام اشک بارون ميشه تو ميدونی
عمری غم تو دل زندونيه/دل من زندون داره تو ميدونی
هر چی بهش ميگم تو آزادی ديگه/ ميگه من دوست دارم تو ميدونی
ميخوام امشب با خدا شکوه کنم/ شکوه های دلمو تو ميدونی
بگم ای خدا چرا بختم سياست/ چرا بخت من سياست تو ميدونی
پنجره بسته ميشه، شب ميرسه/ چشام آروم نداره، تو ميدونی
اگه امشب بگذره، فردا ميشه/ مگه فردا چی ميشه، تو ميدونی
...
روز نو
حق
يک روز نو. يک شروع تازه. يکی از دوستانم اينروزها حال چندان خوبی ندارد...از نظر روحی بهم ريخته است. اميدوارم هرچه زودتر خوب بشود. بايد کمکش کنم.
يا علی مددی!
هاتف
هاتف ميگويد:
هر شب از افغان من بيدار خلق اما چه سود/آنکه بايد ناله ی من بشنود بيدار نيست
در حريمش بار دارم ليک در بيرون در/کرده ام جا تا چو غير آيد بگويم بار نيست
تنهایی خداخواستة انسانها
امروز کارها آنگونه که دوست داشتم پيش نرفت. اميدم به روزهای آينده است و هميشه همين اميد به آينده انسان را وا ميدارد که ادامه دهد و دلخوش باشد. چند وقت پيش درباره تنهايی خدا خواسته انسانها فکر ميکردم. چيز غريبی است...
تغییر رشته
هو
امروزخيلی چيزها معلوم ميشود. بايد به دانشکده علوم اجتماعی بروم و با مدير گروه صحبت کنم. اندکی از اين بابت مضطرب هستم. اما بايد ديد چه ميشود. خدا کند کارها خوب پيش برود. باز هم دعايم کنيد...
تغيير رشته
هو
دغدغه اين روزهای من تغيير رشته دانشگاهيم است. تغيير رشته آن هم از مهندسی به جامعه شناسی برای اطرافيان ثقيل و عجيب است. (و مگر نيست؟!) خيالم از خانواده راحت است. اما آنچه فکرم را مشغول کرده مراحل اداری کار است... بايد ديد چه پيش ميايد... دعايم کنيد.
فریدون فروغی
سرگرمی اين روزهای من در موسيقی صدای فريدون فروغی مرحوم است. پيش از فوتش نميشناختمش. اما اکنون مدام صدايش (صدای بمش!) در گوشم است... خون جگر از من ... رنج و عذاب از من ... کار و تلاش از من ... کاسه خون از من ...
ميگويند آهنگ "دلم از خيلی روزا با کسی نيست" معروفش کرد و البته "مشتی ماشا الله" ... خدا بيامرزدش
غير خدا هيچ نديدند...
غير خدا هيچ نديدند...
قصد دارم از اين پس يادداشتها و انديشه ها و دغدغه های روزانه ام را در اين بخش بنويسم... يا علی!
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001