« فوت و فن نگارش علمی! | صفحه اصلی | بازنمایی/نمایندگی »
فرهنگ و قدرت
پرسش ساده است و از تجربهها و مشاهدههایی میآید که شما – اگر خودتان هم زندگیشان نکرده باشید – حتماً دیده یا شنیدهاید: آشنایتان که در خانوادهی تُرکزبان ساکن تهران بزرگ شده، زبانِ مادریش را نمیداند؛ چون پدر و مادرش یادش ندادهاند. دوست هندیتان بهتان میگوید که از دیدن هندیهای دیگر که با لباسهای محلّی به سر کار میآیند و در حضور بقیه ظرف غذای پُرادویهشان را باز میکنند، خجالت میکشد. یا دوست ایرانیتان از اینکه در مهمانیها نوشیدنی الکلی نمیخورَد، احساس شرمندگی میکند؛ چراکه نگران است دیگران فکر کنند اُمّل است. سؤال ساده است: چرا بسیاری از مهاجران تلاش میکنند نشانههای فرهنگ کشور یا منطقهای را که از آن مهاجرت کردهاند از رفتار و گفتارشان پاک کنند؟ چرا برایشان مهم است که لهجه نداشته باشند؛ پوشش ویژهی خودشان را نپوشند؛ پرهیز غذایی مربوط به آیین خاصّی نداشته باشند؛ یا حتّا مثل فرهنگ غالب خودشان را بیارایند؟
رناتو رُزالدو – انسانشناس مشهور – از رابطهای بین فرهنگ و قدرت صحبت میکند که شاید بتواند این مشاهدههای روزمرهمان را تا حدّی توضیح دهد. ممکن است که در تعریف آنچه رزالدو میگوید، امانتدار نبوده باشم؛ چراکه همین دوسه هفته پیش کتاب «فرهنگ و حقیقت» رزالدو را به استادی در دانشکدهمان قرض دادم. استاد دوستداشتنی، این کتاب دوستداشتنی را این نیمسال تدریس میکند؛ امّا از بخت بدش کتاب و یادداشتهایش را دُزد دانشدوستی بُرد و استادِ در نیمه راه تدریس بیکتاب مانْد و کتاب مرا به عاریه گرفت! به هر حال، کلیّاتِ بحثِ رزالدو این است که در چشمِ فرهنگ غالب، «دیگری» یا متعلق به «پیشافرهنگ» است یا «فرهنگی» و به همین ترتیب، «خود» به مرحلهی «پسافرهنگ» رسیده. منظورم را بد برداشت نکنید. میدانم که در واقعِ امر، همه – هم خود و هم دیگری – به یک اندازه «فرهنگی»اند؛ امّا حرف رزالدو این است که فرهنگ غالب، خودش را در برابر دیگری اینطور تعریف میکند: خودش پسافرهنگ است و دیگران یا فرهنگی یا پیشافرهنگی. نشانهاش اینکه وقتی کسی متعلّق به فرهنگ غالب تصمیم میگیرد سیاحت کند تا «دیگری» را ببیند و لاجَرَم «خودش» را بشناسد، دو راه جلوی پایش است: یا به آنجایی سفر کند که هنوز طبیعت غالب است و مردم به کلّی یا تا اندازهی خوبی فاقد فرهنگند (پیشافرهنگ) یا به آنجایی برود که رسم و رسومشان جزئیات فراوان دارد (فرهنگ). به این شکل، انسان «غربی» – مثلاً – یا به آفریقا (سفاری) میرود تا پیشافرهنگ را ببیند یا به هند و ایران و مصر و ترکیه و برزیل و چین تا فرهنگ را دریابد. چرا انسان «غربی» چنین میکند؟ چونکه خودش در مرحلهی پسافرهنگیست: زندگی خودش – باز هم البتّه به گمان خودش – «طبیعی» و «عادی»ست. شیوهی زندگیش سرراست است و پیچیدگی ندارد: غذایی که میخورد «معمولی»ست؛ خانوادهاش «پیچیدگی» خاصّی ندارد – فقط شامل پدر و مادر و برادر و خواهر میشود و فرقی بین پسردایی و پسر عمو نیست؛ صبح سر کار میرود – همانطور که همهی آدمها باید بروند – و شب تلهویزیون نگاه میکند – همانطور که همهی آدمها باید نگاه کنند. چیز «فرهنگی» خاصی در زندگیش بهم نمیرسد؛ چرا که از این مراحل گذشته و حالا اگر بخواهد به گذشتهاش (آنهم نه گذشتهی اخیر که گذشتهی دور) نگاه کند تا حال خودش را دریابد باید به جاهای دیگر (پیشافرهنگی و فرهنگی) سفر کند.
نکته امّا اینجاست که فرهنگِ غالب همزمان قدرت را در رابطهی عکس با فرهنگ در این معنا و روی این هِرَم تعریف میکند. در واقع – باز از چشمِ فرهنگ غالب – هرقدر از پیشا فرهنگی به سمتِ فرهنگی و پسافرهنگی حرکت کنیم، قدرتمندتر میشویم. آنها که فیلم تایتانیک را دیدهاند، این رابطه را خیلی خوب در فیلم به خاطر میآورند: زندگی رز در طبقهی قدرتمند از منظر خودش از «فرهنگ» عبور کرده و حالا همه چیز عادی - یا آنطور که فیلم نشان میدهد ملالتبار - است. اما زندگی جک در «درجه سه» به چشم رز هنوز در مرحلهی فرهنگیست (مثلا میهمانی در درجه سه را با مهمانی در درجه یک کشتی مقایسه کنید. یا صحنهای را بخاطر بیاورید که رز برای اولین بار به درجه سه میآید.) همزمان، درجه یکِ پسافرهنگی قدرتمند است و بخاطر همین قدرت، وقت تصادف با کوه یخ قایق نجات نصیبش میشود جان سالم به در میبرد و درجه سهی فرهنگی (و شاید بعضی وقتها پیشافرهنگی) سهمی از قدرت ندارد و در وقتِ بلا، جان میدهد.
بازگشت به سؤال آغازین، حالا قابل فهمتر است که چرا آنها که از چشم رأس هرم فرهنگ، نمایندهی کف و بدنهی همان هرماند تلاش میکنند «فرهنگشان» (یا «بیفرهنگیشان») را پنهان کنند تا همه چیز «طبیعی» و «عادی» و «سرراست» بنظر برسد و سهمی از قدرت رأس هرم داشته باشند: رابطهای که اینگونه بین فرهنگ و قدرت تعریف میشود، هندی مهاجر را وامیدارد که باور کند لباس گل و گشاد هندی وقتی زیباست که در هندوستان (مقصد گردشگری فرهنگی) پوشیده شود یا در موزه (باز هم مقصد گردشکری فرهنگی) نشانش بدهند؛ در دانشگاه غربی (در زندگی عادی پسافرهنگ) باید کت دامن و کت شلوار پوشید تا دیگران گمان کنند از خودشانید؛ تا بتوان سهمی از قدرت گرفت. همین رابطه به خانوادهی ترکزبان میقبولاند که اگر میخواهید «شهروند» محسوب شوید، تمام تلاشتان را بکنید که اگر حتّا خودتان موفّق نمیشوید، دستِ کم کاری کنید فرزندتان لهجه نداشته باشد. کسی دوست ندارد سهمی از قایقهای نجات نبرد و غریق دریای توفانخیز شود.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
متن بسيار جالبي بود. خيلي لذت بردم. مانند صداي فلوت آن هنديِ فرهنگ كه مار را از سبد با رقص بيرون ميكشد، من را براي واكنش دادن به سمت خودش كشيد! من چيز زيادي از پسافرهنگ، پيشافرهنگ و فرهنگ نميدانستم اما خيلي خوشحال شدم كه از اين نگاه هم مطلع شدم و ميتوانم بدون اينكه چيز زيادي از آنها بدانم به كار ببرمشان!
نميدانم درست ميفهمم يا نه، اما اگر فرض كنيم كه اين موضوع صحيح باشد كه «فرهنگ غالب قدرت را در رابطهي عكس با فرهنگ و روي اين هرم تعريف ميكند» (كه درك ابتدايي من هم با اين برداشت كاملاً سازگار است) نگاه مشتركمان قدرتمند بودن فرهنگ غالب است ولي در «چرايي» موضوع نظرم در ظاهر كمي متفاوت (و در باطن شايد عملاً همان) است. اگر چه «از چشمِ فرهنگ غالب – هرقدر از پیشا فرهنگی به سمتِ فرهنگی و پسافرهنگی حرکت کنیم، قدرتمندتر میشویم» آنچه دارد به پسافرهنگ واقعاً قدرت ميبخشد، در نظر من، كمي بيشتر از اين و نه فقط از چشم فرهنگ غالب، بلكه «هم نظر بودن پيشافرهنگ و فرهنگ با پسافرهنگ در قدرتمند بودن پسافرهنگ» است، در غير اينصورت شايد بايد شاهد جدال اثبات برتري در قدرت ميبوديم. اما اينكه اهميت اين هم نظر بودن چيست، از كجا ميآيد، چرا مطرحش ميكنم، و نهايتاً قدرتمندتر بودن پسافرهنگ قراردادي است يا عيني نكته اصلي تمام جملات بعدي من در اينجاست.
1) استدلال حول اين موضوع دور ميزند كه انتظار ميرود انسانها در واكنش به حضور «ديگري» دو رفتار از خودشان نشان دهند: تفاوت خود را مخفي كنند و خود را مانند ديگري نشان دهند، يا تفاوت خود را بارز كنند و به آن افتخار كنند. همه ما تجربه مشاهده موارد از هر دو گروه را داريم. عوامل تعيين كننده شان چيست؟ بحث خودش را دارد. اما با درك مختصر من از موضوع و اولين آزمايش منسوب به آن «همراهي با جمع» (اَش، 1951)، همراهي كردن با اكثريت (فارغ از تمام منسوبات آن در هر سطحي، فرهنگ و امثالهم) بيشتر از همراهي نكردن با آن مورد انتظار است.
2) همراهي با جمع را، خاصه در مثالهاي مطرح شده، ناشي از تفاوت سطوح قدرت ميبينم. تفاوتي كه در نتيجه احساس عدم امنيت فرد پيشافرهنگ، يا قدرت بسيار زياد فرد پسافرهنگ، يا ناشي از هر دو ايجاد شده است. اگرچه فرهنگ وجه تمايزشان است، از منظر عليت، تفاوت فرهنگ سبب نيست بلكه بييشتر عامل مداخلهگر عِلّي است.
3) با پذيرش ضمني فرض بالا، نياز به پاسخ به اين سوال است كه «اگر عامل تفاوت قدرت را فرهنگ نميدانم، پس عامل چه ممكن است باشد؟» به طور خلاصه، معتقدم «توانايي افراد در تحت كنترل گرفتن برآوري خواستهها و نيازهايشان براي خودشان احساس امنيت، توانايي، و قدرت ايجاد ميكند، همانگونه كه آنها را در نگاه ديگران هم قدرتمند جلوه ميدهد.» بنابراين شايد اين «توانايي در كنترل گرفتن» عامل نزديكتري در بحث عليت ايجاد رفتار كذايي باشد: اگرچه نمايندگان پيشافرهنگ و فرهنگ در زمان حضور در اكثريتِ پسافرهنگ احساس ناراحتي از بروز تفاوتهايشان ميكنند، اما شايد اين احساس آنها ناشي از تفاوت عامل فرهنگ نيست. شايد اين احساس از ضعيفتر پنداشتن قدرت همفرهنگانشان است در «به كنترل در آوردن هر آنچه يك انسان دوست دارد در زندگي به كنترل خود درآورد.» ضعيفتر در مقايسه با چه؟ در مقايسه با اكثريت قدرتمندتري كه در جمعشان حضور دارد و برتري جمع آنها را (نه فقط در تعداد كه در نتايج عيني) در به كنترل درآوردن آن خواستهها مشاهده ميكند؛ همان برترياي كه شايد دليل اوليهي مهاجرت وي بوده است و قطعاً دليل «مهاجرت» از مبداً پسافرهنگ به مقصد پيشافرهنگ يا حتي فرهنگ نخواهد بود. فرهنگ وجه تمايزشان است، اما اگر خودش محصول اين برتري نباشد، سبب نيست!
جان كلام اينكه گويا «احساس فردي امنيت و در درجات بعدي آن، احساس قدرت» آن عامل تعيين كننده است كه منِ انسان تفاوتم را مخفي كنم يا به آن افتخار كنم. احساسي كه پيدايشش خود وابسته به اين است كه در به كنترل گرفتن برآوري خواستهها و نيازهايم چقدر توفيق دارم. من در ميزان اين توانايي بسيار شبيه همفرهنگهايم هستم.
-----
دکتر! سپاس از نکتههای درخشانی که طرح کردید. در باب اینکه فرهنگ غالب، غالب بودنش را از کجا آورده، بحثهای فراوانی شده. کسی مثل جراد دایاموند دلایل کاملا مادی - همانطور که از عنوان کتابش برمیاید: اسلحه، میکرب، فولاد - را ذکر کردهاند و کسانی از سنّت مارکسیستی صحبت از هژمونی میکنند که چطور فرهنگ غالب فرهنگهای دیگر را همراه میکند. هرکدام هم تااندازهای توضیحدهندهاند.
اما حالا در واقع پرسش بعدی - اگر درست فهیمده باشم - این است که چه کسی تعیین میکند که خواستههای من چیست؟ دیگر اینکه آیا واقعا آنطور که فرهنگ غالب میخواهد باور کنیم، وضعیتهای سه گانه اینقدر خالص است؟
نکتهی تکمیلی بعضی پژوهشها نشان دادهاند که مهاجرت الزاما بخاطر اینکه یک طرف امکاناتش به طرف دیگه میچربد انجام نمیشود... و دلایلی مثل تجربهی سبک جدیدی از زندگی و از ایندست بعضی وقتها مهمتر از فرار از شرایط بد بشرایط خوب (از دید مهاجر) است.
عليرضا | May 6, 2013 01:07 AM
شاید بشه این دچار فرهنگ زدایی شدن رو به "قدرت" و ترس از ضعیف موندن ربط داد. خیلی جای بحث داره و خیلی هم این حرف میتونه درست باشه!
ولی فعلا میخوام یه کمانک باز کنم: یک حقیقت منطقی این که هر چیز دست و پا گیری که وجودش ضروری نیست معمولا محکوم به فناست. این حقیقت رو فعلا داشته باشید.
در مورد خود فرهنگ، درسته در پیشافرهنگ طبیعت حاکمه. ولی در "فرهنگ" هم آدم خواسته بیشتر با "هوش و شعور" خاص آدمی از این حاکمیت طبیعت رو تا حدودی از بین ببره. قطعا همون هوش و شعور آدمی در تقابل با حاکمیت طبیعت بوده که باعث شده ترک آذربایجان کلاه پشم بپوشه و عرب جنوب دشداشه و هندی ساری بلند بپوشه و به خاطر غلبه به گرمی هوا جفتشون غذای تند و پر فلفل بخورن و یزدی زیر گنبد گرد فرشش رو پهن کنه و الی ماشاالله از این مثالها!لهجه هم صد در صد از عوامل محیطی فرهنگ محسوب میشه وگرنه نه هرکاو تافل گرفت کلامش و لهجه ش بریتیش اصل افتد :D
حالا خواه ناخواه این "فرهنگها" از دل پیشافرهنگی شکوفا شده و توی مردم مختلف ریشه دوانده. آیا این هندی و یزدی و ترک آذری، لازمه بعد منتقل شدن به یک محیط دیگه، یا منتقل شدن به دوران مدرن دیگه از زندگی، اون فرهنگ قدیم رو حفظ کنن؟ به نظرم لازم نیست یک هندی توی امریکا هم ادویه بخوره و لباس گشاد هندی بپوشه.
چقدر حرفم طولانی شد! دیرمم هم شده خلاصه بگم:
پیشافرهنگی، مثل موم تو چنگ طبیعته همونجور که از روزالدو هم نقل کردین.
فرهنگ میشه گفت دیگه طبیعت حاکمش نیست! یعنی آدمیزاد با شکل ظاهر و رفتار خودش، یه جورایی با طبیعت کنار اومده. حتی ازش جلو هم زده.
ولی پسافرهنگ، خودش رو از بند طبیعت کاملا رها کرده، و توی این راه هم نیازی به منطبق کردن رفتار و ظاهرش با طبیعت نداشته اصلا! با ابزار قویتری نسبت به اون "فرهنگهای دست و پا گیر" خودش رو مصون کرده. از این نظر شاید حق داشته باشه حتی خودش رو برتر از پیشا فرهنگ (که صد در صد) و از فرهتگ(احتمالا!) ببینه...
خلاصه بخوام بگم، جامعۀ امروزی دیگه "خودش رو محتاج فرهنگ نمی بینه".... نمی گم محتاج فرهنگ نیست. ولی فعلا نیازی بهش نمیبینه.ولی خوب شاید با دید ضعف دیده شدن فرهنگ هم از جانب پسافرهنگ توجیه پذیر نباشه!
کمانک بسته! اینا فقط "نظر" من بود که کوچکترین مطالعاتی در این زمینه نداشتم و ادعایی هم ندارم فقط خواستم نظرم رو بیان کرده باشم بعد فکرهام! برای همین میتونه از بیخ و بن بی اساس باشه!
------------------
سلام استاد شیوای عزیز. بیشتر برای عرض ادب خدمت رسیدم خواستم ادای احترامی کنم و خدمتتون برسونم که همیشه دعاگوی شما اساتید محترم هستیم و تا ابد مدیونتون. موفق باشید و سلام ویژه خدمت استاد علی شیوا هم برسانید
پاینده باشید
----
شهاب عزیز! ممنون از ابراز لطفت... دربارهی نوشتهات هم اینکه بنظر میرسه که پسافرهنگ دوست داره اینجوری نشون بده که از چنگ فرهنگ رهیده. در واقعیت اینطور نیست و همهی ما هماندازه «فرهنگی» ایم. :)
شهاب | May 6, 2013 07:16 PM