« استلارک و پساانسانی | صفحه اصلی | جادو »
وضعیّت دائماً موقّتی
به نظر میآید مهمترین اتّفاق اجتماعی-اقتصادی در دنیای کسب و کار تغییریست که در مفهوم «شرکت» ایجاد شده. روشنتر اینکه «شرکت» برای آمریکاییها – و احتمالا خیلی جاهای دیگر دنیا – خیلی وقت است دیگر آن نهاد ماندگاری که ریشه در جامعهی محلّی داشت و سرنوشتش مستقیم به سرنوشت و زندگی مردم شهر و جامعه پیوند خورده بود، نیست. دیگر «شرکت» بخش مهمّی از زندگی کارمندها نیست و جامعهی محلی نمیتواند خیلی دل به تأثیرات مثبت شرکت بر شهر و محل ببندد و مردم سرنوشتشان را در گرو شرکتهایشان نمیگذارند. پیشتر از اینها، شرکت یک جور تعادل بین برسازندههایش برقرار میکرد – بین مشتری، مدیران، کارمندان، شهر و جامعه و از ایندست. هرچند که البته این تعادل، مطمئناً عادلانه نبود و مدیران بیشتر از همه منتفع میشدند. امّا حالا خیلی وقت است که «شرکت» جایش را داده به یک رَقَم: قیمت سهام. به همین خاطر از تمام آن برسازندههایی که شرکت بینشان تعادل برقرار میکرد، تنها کسی که مهم باقیمانده و اهمیّتش بیشتر از همیشه شده «سهامدار» است. البته شرکتها ادّعاهای دیگر دارند و مثلا میگویند که مشتری از همه مهمتر است. بوضوح میدانیم که اینطور نیست و اینها گندهگوییهای پوچیست که همه کموبیش مزخرفبودنشان را تجربه کردهایم. تنها چیز مهم سهام و تنها کس مهم سهامدار است. نمونهها فراوانند. از جمله اینکه همین امروز خواندم که «گروپان» جزو نُه «برند» آمریکاییست که اخیراً بیش از همه صدمه دیدهاند. نه اینکه گمان کنید شرکت صدمه دیده؛ نه. همه چیز بر همان روال سابق است. با یک تفاوت ظاهراً کوچک: عدد مزبور وضعش دگرگون و خراب شده. چرا؟ به این خاطر که پدیدآورنده و مدیرِ حالا سابقش حاضر نشده شرکت را به شش میلیارد دلار به گوگل واگذار کند – و شرکتش حالا فقط چهار میلیارد دلار میارزد و به همین خاطر سهامداران، مدیر را که مؤسس شرکت بوده، از کارش بر کنار کردهاند و بهش گفتهاند دخالت بیجا مانع کسب است!
این تغییر (از یک نهاد اجتماعی به یک عدد) همانچیزیست که گریگوری پک در فیلم «پول دیگران» (۱۹۹۱) دبارهاش سخنرانی میکند. پِک پدر معنوی کارخانهایست به اسم «سیم و کابل نیواینگلند» که حالا در خطر فروختهشدنست. داستان اینقدرها سیاه و سفید نیست که تعریف میکنم. امّا به هر حال آنجاییش که برایم مهم است اینکه پِک در نشست سهامدارها با اشاره به دشمن درونی شرکت – که میخواهد شرکت را بفروشد و همهچیز برایش در یک عدد خلاصه میشود – و آنجا در جمع نشسته، میگوید:
«از همهی شما میخواهم که به او با همهی آنچه به آن افتخار میکند نگاه کنید. نگاه کنید به «لری تسویهگر [لیکوئیدیتر]». کارآفرین آمریکای پساصنعتی که خیال برش داشته خداست و با پول مردم هرکار میخواهد میکند. تاجردزدان قدیمی دست پایین از پی خودشان چیز ملموسی بر جا میگذاشتند – معدن زغالی، خط راهآهنی، بانکی، چیزی. اما این مرد هیچ باقی نمیگذارد. هیچ چیزی نمیسازد. هیچ چیزی را اداره نمیکند و بعد از رفتنش چیزی نمیماند به جز رگباری از کاغذ تا باهاش دردهایمان را بپوشانیم. ای وای من! اگر این مرد دستِ کم میگفت «من بهتر از شما میدانم چطور کاسبیتان را اداره کنم» آنوقت چیزی بود که ارزش نشستن و صحبت کردن داشت. امّا او این را نمیگوید. او میگوید «من شما را خواهم کُشت؛ چراکه در این لحظهی خاص از تاریخ، ارزش کشتهی شما بیشتر از ارزش زندهی شماست». کتمان نمیکنم؛ ممکن است این حرف درست باشد. امّا این هم درست است که روزی خواهد آمد و این صنعت زیر و رو میشود. روزی خواهد آمد که ین ژاپن ارز ضعیفتریست و دلار قویتر؛ روزی خواهد آمد که بالاخره دست به کار میشویم و راههایمان را بازسازی میکنیم؛ روزی خواهد آمد که پُلهایمان را میسازیم؛ زیربنای مملکتمان را. آن روز که بیاید تقاضا سر به فلک میگذارد. وقتی که این اتّفاقها بیفتد – اگر شرکتمان را نفروخته باشیم – ما هنوز اینجاییم، قویتر از سابق. چرا که از آزمونمان سربلند بیرون آمدهایم و شرایط دشوار را پشت سر گذاشتهایم. آنروز قیمت سهام ما با این مقدار ناچیزی که او اکنون پیشنهاد میدهد، قابل قیاس نخواهد بود. امّا خدا رحممان کند اگر رأی بدهیم به اینکه چند پشیز ناچیز او را قبول کنیم و راهمان را بکشیم و برویم. خدا به این کشور رحم آورد اگر این طلیعهی آنچیزیست که در آینده پیش رویمان خواهد بود. آنوقت ملّتی شدهایم که چیزی درست نمیکنیم به غیر از همبرگر؛ چیزی نمیسازیم به جز وکیل؛ و چیزی نمیفروشیم جز راههای فرار از مالیات. و اگر اکنون مملکتمان در چنین وضعیست، بهتر است یک نگاهی به دور و برتان بکنید. به بغلدستیتان نگاه کنید. نمیکشیدش، میکشید؟ نه! نمیکشید چون اسم این کار قتل است و غیرقانونی. این کاری هم که ازش صحبت میکنیم، قتل است- قتل عام. فرقش این است که اسم این قتل عام را در والاستریت گذاشتهاند «بیشینهسازی سهم سهامدار» و قانونیاش کردهاند. آنها جای وجدان را با پول عوض کردهاند. لعنت بر این اوضاع! ارزش یک کسب و کار بیش از قیمت سهامش است. اینجا جاییست که ما خرج زندگیمان را در میآوریم، دوستانمان را میبینیم و خیالپردازی میکنیم. هرطوری که نگاه کنیم، اینجا تار و پود جامعهمان است. پس بگذارید همینجا و در همین نشست، به همهی لری گارفیلدهای کشور بگوییم اینجا کارخانهست: ما میسازیم، خراب نمیکنیم. نگرانی ما بیش از ارزش سهاممان است: ما نگران مردمیم. متشکرم.»
اگر گمانتان بر این است که حتّا در دنیای خیال و فیلم، همه سوت و کفزنان لری تسویهگر را از شهر بیرون میکنند، اشتباه میکنید!
نتیجهی این تغییر امّا چه بوده؟ بیاعتمادی و موقّتیبودن: از یکطرف، در سطح پایینتر شغلی، حالا موقّتی بودن دایمی شده: کارگر رستوران بودن – که همیشه شغلی موقّتی برای نوجوانان و جوانان بوده – حالا برای خیلیها شغل همیشگیست. بزرگترین استخدامکنندهی آمریکایی – فروشگاههای زنجیرهای والمارت – عامدانه آدمها را برای حدود سیوشش ساعت در هفته استخدام میکند تا کارگرهای پارهوقت محسوب بشوند و نه تماموقت و هزینهی کمتری به شرکت تحمیل شود تا عدد بزرگتری هر فصل به سهامداران گزارش شود. گمان میکنید این موقّتی بودن به شغلهای سطح پایین محدود مانده؟ خیر! در شغلهای نخبه هم همهچیز موقتیست. بسیاری کارمندهای سطح بالا همینکه دارند در جایی کار میکنند هم دنبال بیشینهسازی نفع خودشان هستند (خصوصاً آنهایی که پورسانت میگیرند) و هم بهطور فعال در جستجوی کار دیگری. در ضمن چون دیگر نمیشود دل به نهاد ماندگار شرکت و منابعش بست، همه متّکی شدهاند به منابع فردی و خانوادگی. برای چی این همه «شبکهسازی» مهم شده و هر جا که میروی صحبت از «نِتورکینگ» است؟ برای اینکه این همهی چیزیست که آدمها دارند. آدمها باید در شبکهها و همینطور در مهارتهای فردیشان سرمایهگذاری کنند تا بتوانند خودشان را از شر «شرکت» و سهامدارهایش محفوظ نگه دارند. گمانم دشوار نباشد حدس اینکه این رابطهی نیروی کار و شرکت – این عدم اعتماد و موقّتی بودن همیشگی –چه جور فضای اخلاقیای تولید میکند. اگر پیشتر کسی در وصف محل کارش میگفت «اینجا همه مثل اعضای یک خانواده هستیم» حالا دیگر نمیتواند این را بگوید، یا اگر میگوید دروغ میگوید؛ یا اگر راست میگوید، منظورش این است که همگی اعضای خانوادهی گندی هستند که هرکس تنها به منافع خودش میاندیشد.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
بسیاری از رخدادهای امروز دنیا برای ما ایرانیها و مردمان کشورهایی مانند ایران(از دید جایگاه سیاسی، فرهنگی، اقتصادی) قابل فهم و ملموس نیست، دنبال دلیلش نیستم؛ برایم جالب بود که در این مورد خاص که در مقاله به آن اشاره شده نزدیکی عمیق و عجیبی وجود دارد، گویی از غرایض نوع بشر است!
شاگرد کوچک شما
احسان | April 13, 2013 02:03 AM
شرکتهایی که عمومی میشوند (سهامشان را به عموم و در بورس عرضه میکنند) به طور طبیعی از مزایای فراوانی برخوردار میشوند، از جمله این که در صورت این که بازار سرمایه ارزیابی مثبتی از عملکرد آنها داشته باشد به راحتی میتوانند سرمایهی جدید جذب کنند (در حال حاضر حتی راحتتر از دولتهای کشورهای توسعهیافتهای مثل ایتالیا و اسپانیا). در ازای این مزایا اگر بازار سرمایه ارزیابی منفی از رشد ارزش در شرکت داشته باشد - و این ارزیابی میتواند کاملا غلط باشد - پای مالکان سهام به تغییر مدیریت و حتی تجزیه و فروش شرکت باز میشود. معقول این است که شرکتهایی که در مرحلهی رشد قرار دارند سهامشان را عرضه نکنند چرا که بازار سرمایه آنقدر هوشمند و جزئینگر نیست که مدیر خلاق یک شرکت میتواند باشد (ارزش سهام اپل در مقاطع مختلف نشاندهندهی این واقعیت است). در یک مقطع خاص که شرکت در حال توسعه است اما ارزش افزودهای تولید نمیکند اگر شرکت سهامی عام باشد ممکن است Private Equity ها که تخصصشان پوستکندن و سلاخی شرکتهای در حال احتضار است وارد کار شوند، چنان که در فیلمی که نقل کردهاید چنین شده.
با تمام این احوال برای شرکتهای فناوری اطلاعات مثل گروپآن عرضهی سهام (به اصطلاح IPO) در ابتدا بسیار پرمنفعت است چون قیمتگذاری سهم این شرکتها پیچیده است ولی خوشبینی عمومی نسبت به رشد و درآمدزایی آنها باعث میشود بسیار بالاتر از سوددهی فعلی قیمتگذاری شوند (مثل فیسبوک). این واقعیت بنیانگذاران را که سهم خصوصی زیادی در اینگونه شرکتها دارند به طمع میاندازد که یکشبه میلیونر و میلیاردر شوند. اشتباه مدیر گروپآن شاید عمومی کردن بیموقع شرکتاش بوده، که طمع مدیران و بنیانگذاران شرکت در این بینقش نیست. اگر به رشد کسبوکارش اعتقاد جدی داشت میتوانست مثل زوکربرگ چند سال دیگر صبر کند.
در واقعیت هم ارزش یک شرکت عمومی هم تنها با ارزش سهام آن سنجیده نمیشود. شرکت Heinz بسیار بالاتر از قیمت سهاماش خریده شد. اگر از کسانی که در کار تجزیه و فروش شرکتهای در حال احتضار هستند هم بپرسید، کارشان را به حال جامعه مفید میدانند و ادعا میکنند ورشکستگی و تجزیهی شرکتها و اخراج کارگران اگرچه مثل مرگ تلخ است اما باعث تخصیص بهینهتر سرمایه و نیروی کار در جامعه میشود همانطور که مرگ یکی جا برای دیگران باز میکند و انرژی و امکانات جامعه را بازتخصیص میدهد. البته در جایی که مرگ برای یک شرکت پذیرفته شده مرگهای بیدلیل هم پیش میآید.
با وجود اینها ادعای موقتی بودن را نمیشود پذیرفت. هنوز هم در بسیاری کسبوکارها شرکتهایی که در کارگرانشان روحیهی «شرکتی» ایجاد میکنند موفقترند. ممکن است این در مورد والمارت درست نباشد چون کارگر والمارت میداند اگر درست کار نکند اثرش به وضوح قابل دیدن است و جایگزیناش در بازار کار به راحتی قابل یافت. اما اثر کار یک وکیل، بانکدار، استاد دانشگاه یا مهندس فناوری (و همان وکیل و حسابداری که در شرکت Private Equity کار میکند) ممکن است تا سالها بعد برای شرکت متبوعاش و جامعهاش قابل دیدن نباشد، ولی قطعا قضاوت نادرست یا ترجیح منافع شخصی به منفعت شرکت و منافع عمومی جامعه قطعا به شرکتها و جوامع آسیب میزند. ایجاد روحیه و فرهنگ شرکتی و اجتماعی مسئولیتپذیری به جای طمع و منفعتجویی شخصی در درازمدت به نفع شرکت و به نفع جامعه است و شرکتها و جوامعی هنوز این کار را میکنند.
امین | April 13, 2013 07:02 PM
سلام
در کل تا حدود زیادی باهاتون موافقم.
یک جا نوشتید که :"پیشتر از اینها، شرکت یک جور تعادل بین برسازندههایش برقرار میکرد – بین مشتری، مدیران، کارمندان، شهر و جامعه و از ایندست."
اول اینکه ممنون از به کار بردن کلمه "برسازنده" که گمانم معادل ذی نفع یا Stakeholder باشد. هیچکدام از معادل هایی که شنیده بودم به دلم نمی چسبید!
دوم در مورد جمله بالا و آنجا که گفته اید: "البته شرکتها ادعاهای دیگر دارند و مثلا میگویند که مشتری از همه مهمتر است. بوضوح میدانیم که اینطور نیست و اینها گندهگوییهای پوچیست که همه کموبیش مزخرفبودنشان را تجربه کردهایم."؛
هر دو این جملات که اولی به مسئولیت اجتماعی و دومی به اهمیت مشتری اشاره می کند را فقط تا حدودی قبول دارم! به نظر من شرکت ها هنوز به دنبال این دو هدف هستند. دلیلش هم واضح است چون اگر در شرایط و به شکل درستی به مسئولیت اجتماعی بپردازند و واقعا به رضایت مشتری اهمیت بدهند، ارزش بیشتری برای سهامدارانشان ایجاد می کنند. رضایت مشتری مدتها اصلی برای دستیابی به موفقیت شرکت ها بوده و به نظر می رسد مسئولیت اجتماعی هم اهمیت بیشتری پیدا کرده. از نظر من تنها انگیزه ها تغییر کرده. اگر حجم انبوه تحقیقاتی که در سال های اخیر در مورد رابطه پرداختن به مسئولیت اجتماعی با نتایج مثبت مالی برای شرکت ها، صورت گرفته است را در نظر بگیریم -که اکثرا موافق همبستگی معنی دار این دو هستند- به نظرم در نهایت به نتیجه ای که شما گرفته اید برسیم: یعنی خلاصه شدن شرکت ها در یک عدد!
-----
ممنون علی جان. درست میگویی. فقط نکته در اینجاست که همانطور که گفتی هدف از مسوولیت اجتماعی و رضایت مشتری همچنان در جهت ایجاد سود بیشتر برای سهامداران است... و الا تا آنجا که امکان داشته باشد و تا وقتی که دیدهها دور باشد، اینها کوچکترین اهمیتی ندارند بنظرم. اتفاقی که اخیرا در بنگلادش افتاد، نشان میدهد که شرکتها چقدر مسوولیت اجتماعی واقعا برایشان مهم است.
این در حالیست که در گذشته واقعا اشتغال و مسوولیت اجتماعی جزو اولویتهای شرکتها بود. الان ما گمان میکنیم خیلی «طبیعی»ست که شرکت وقتی در شرایط سخت اقتصادی قرار دارد، نیروهایش را تعدیل کند. امّا این پدیدهی تعدیل نیرو، چیز نوییست. واژهی «داونسایز» - اگر اشتباه نکنم – از دههی هفتاد بکار گرفته میشود و «لیآف»ای اگر اتّفاق میافتاده، کارمندها کاملاً تصوّر میکردند که موقّتیست و در اوّلین فرصت به سر کار برمیگردند. حالا وضعیّت به جایی رسیده که اشتغال دیگر هدف شرکتها نیست. اما آیا همیشه اینطور بوده؟ خیر. جالب اینجاست که یکی از مهمترین نمادهای «کُرپُرت امریکا» جنرال الکتریک – اگر درست بگویم – در دورهی رکود اقتصادی بزرگ (دههی سی) حتّا یکنفر را اخراج نکرد – و البته بازگشت به سخنرانی گریگوری پک، آن موقع «جنرال الکتریک» شرکت تولیدی بود و نه «جیای» غول مالی کنونی.
علی | April 27, 2013 01:11 AM
کاملا قبول دارم. این روزها به نظر می رسد شرکت ها به مسئولیت اجتماعی هم دید مزیت رقابتی دارند، و اگر درست باشد این طور بگویم، ریاکار شده اند!
آن چنان اطلاع دقیقی ندارم، اما اوضاع آنجا وخیم می شود که بشنوی مدیر جدید سونی هم قصد تعدیل نیروی چندهزار نفره دارد -خبر برای حدود یک سال پیش است و نمی دانم این کار را کردند یا نه. وقتی مدیریت ژاپنی که به قول ماتسوشیتای بزرگ "انسان محور" بود هم به این سمت رفته باشد دیگر از شرکت های آمریکایی انتظاری نیست!
دلیل این وضع هم به نظرم جهانی شدن اقتصاد، شدت گرفتن رقابت ها و سرعت بالای تغییرات در بازار و روش زندگی باشد. که شرکت ها را مجبور به چابکی و همیشه آماده تغییر بودن می کند. خوشحال می شم نظر شما رو هم بدونم. :)
-----
همینطوره علی جان. بنظر میاد که گفتمان کسب و کار عوض شده. حتما چیزهایی که گفتی همزمان با این تغییر اتفاق میفتن. اما اینکه دلایلش هستن یا پیامدهاش مطمین نیستم. مثلا سرعت بالای تغییر، بنظر من میتونه پیامد همین وضعیت موقتی باشه که حرکت مدام (و پذیرفتن ریسک) - و یک جور تعهد نسپردن کارمندان - رو الزامی میکنه. بعضی چیزهای دیگه هم صرفا ایدیولوژیه که هدفش پنهانسازیه، مثل اینکه بازار سرمایه و کار اینقدر بفکر سودشه که تبعیض سرش نمیشه و فقط شایستهسالاره که بنظر من مطلقا نادرسته! :)
علی | May 5, 2013 10:39 PM