« استعداد چیزها | صفحه اصلی | نگرانم کن؛ بگو که اوضاع و احوالت خوب نیست »
واقعه - نوشتن - آفرینش
چند روزیست که «راز» یازده سالش تمام و وارد دوازدهسالگی شده. چند وقتیست به این میاندیشم که «راز» چطور و چرا بوجود آمد. بخشی از مسأله را بیشک واقعهی تغییر رشتهام توضیح میدهد. همزمانی شروع وبلاگنویسی با این واقعهی بزرگ در زندگینامهی من و همهنگامی نقطههای عطف وبلاگنویسیام با واقعههای دیگر سراسر اتّفاقی نیست. همانطور که برای بسیاری از وبلاگنویسهایی که میشناسم، همهنگامی شروع یا نقطهی عطف نوشتن با واقعههای بزرگ زندگیشان – عشق، مرگ، مهاجرت، طلاق، تولّد – اتّفاقی نبوده است.
واقعههای بزرگ رسمبرهمزنندهاند: زندگی آدمها را به دو بخش پیش و پس تقسیم میکنند. واقعهها، آگاهی ما از خودمان و دانش ما از جهان را تغییر میدهند. در دوران «پس از واقعه» آگاهی «پیش از واقعه» دیگر به کار نمیآید. دانش ما از جهان و خودمان برای پیشبینی آنچه در دورهی «پس از واقعه» منتظرمان نشسته کفایت نمیکند: دیگر خود جدیدمان و به تَبَع آن جهان جدیدمان را نمیشناسیم. خود جدیدمان در این معنا «مهمل» است. واقعه، گسست داناییست. و مانند هر گسستی – از آنجا که ما را به جای دیگری پرتاب میکند – میتواند آفریننده باشد و چیز نویی خلق کند. در پی واقعه، این امکان میسّر است که خودِ جدیدی بیافرینیم. یکی از راههای آفرینش خود، نوشتن است. اینطور من خودم را – در معنای واقعی کلمه – مینویسم؛ همانطور که روسو خودش را نوشت/ساخت. کارِ نوشتن – خصوصاً وبلاگنویسی و هر نوشتنی که بر مدار «خود» میگردد – خودآفرینیست؛ بازنمایی خود – آنطور که تصوّر میکنیم – نیست. نوشتن، خودِ درونی ما را بازنمیتاباند؛ آنرا میآفریند.
اینطور، عجیب نیست که وبلاگها زادهی واقعههای زندگینامهای آدمها هستند؛ آدمهایی که با واژههای خودشان در دورهی پس از واقعه دوباره آفریده میشوند.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
ملموس است برای من جان کلامتان، که تجربه ای است این تغییر- که من اسمش را رستاخیز گذاشته ام- که برای من نیز اتفاقا با تغییر رشته ای دارد همراه می شود که شاید در آن اعماق وجودم، بی اثر از خواننده ی این وبلاگ بودن نباشد.
محمدرضا | December 29, 2012 01:31 PM
راز برای من هم تجربه ی زیستن بوده. سالهاست که خواننده ی ثابت راز هستم. قبلاها که به چند ده وبلاگ سرمیزدم، راز هم البته یکی از آنها بود ولی جزو انهایی که بر صدر مینشینند. الان ولی خیلی وبلاگ نمیخوونم. ولی با این وجود هنوز شش هقت تا وبلاگ هستن که دستِ کم هفته ای یک بار به شون سرمیزنم. و راز هنوز در این فهرست است. البته تو هم کمتر و دیربه دیرتر مینویسی. ولی هنوز که هنوزه راز رازه. امیدوارم که راز و نویسنده (ه)ا(ی)ش پرتوان و سلامت باشند و راز برقرار بماند. گیرم که در این جو احمقانه ی حاکم بر فضای مجاز ایران از سوی حاکمان، راز را ببندند: فله ای و بی دلیل
-----
لطفت مستدام محمد عزیز! :)
محمد میرزاخانی | December 31, 2012 06:17 PM
اول اینکه تولد راز مبارک! باشد که امسال بیش از پارسال بنویسی.
دوم هم آنکه سوالای داشتم استاد: اگر «کارِ نوشتن – خصوصاً وبلاگنویسی و هر نوشتنی که بر مدار «خود» میگردد – خودآفرینیست»، آنگاه معنای عمل وبلاگنویسهایی که دیگر نمینویسند چیست؟ آیا از خودآفرینی دستکشیدهاند؟ یا خود را در بستری دیگر میآفرینند؟
-----
قربانتان گردم؛ سرفرازمان فرمودید! دربارهی پرسشتان، یک مقدمه اینکه اصولا زبان برخلاف آنچه سنتا مقبول بوده است کار اصلیش الزاما انتقال معنا نیست. اینکه زبان انتقال معنا میکند - در شکلهای مختلف - ایدیولوژی مدرن زبان است (اینکه چطور به اینجا رسیدهایم هم تاریخ خودش را دارد و باین برمیگردد که زبان این خاصیت را پیدا کرد که حد فاصل طبیعت و فرهنگ شد). حالاست که ما درگیری وسواسی با معنا و انتقال پیدا کردهایم و خاصیت ایندکسیکال زبان را فراموش کردهایم. با اینحال حتا امروزه روز هم - از آنجاکه ایدیولوژی خیلی هم همخوان واقعیت نیست - ما با زبان میآفرینیم - بیش و پیش از همه خودمان را و بیش از زبان شفاهی در زبان کتبی (به دلایل مختلف، که بسیاری از جمله ریکور بحث کردهاند).
حالا نکته اینجاست که ردر زندگی روزمرهمان آگاهی ما از خودمان کم و بیش وجود دارد و ما و جهان اطرافمان را برای خودمان پیشبینیپذیر میسازد. اما وقتی واقعهای رخ میدهد (مثلا شما بگو عاشق میشویم از آندست که همه چیز نو است بقول شاعر: وقتی که من عاشق میشم دنیا برام رنگ «دیگه»ست) و بقول مرحوم دلوز خود ما دیتریترایز میشود، آگاهیمان از خودمان کارساز نیست دیگر. و بنابراین نیاز پیدا میکنیم به صورت اضطراری و انفجاری خودمان را بسازیم. اینجا چیز نویی باید خلق کنیم که آن دنیای «دیگر» را توضیح بدهد. یکی از راههای خلق نوشتن است. نوشتن برای ما حکم یک پرکسیس پیدا میکند: مینویسیم چون آگاهی ما از خودمان عملا وجود ندارد و باید بوجودش بیاوریم و خودمان را بسازیم. برای همین شاید - اگر واقعیت داشته باشد - همبستگیای بین وقایع و شروع نوشتن یا زباد نوشتن در وبلاگ وجود دارد.
حالا این معنایش این نیست که اگر ننویسیم خودمان را نمیسازیم. راههای دیگری مطمینا هست، یکی کار کردن مثلا آنطور که مارکس ادعا میکند. این همان بستر دیگریست که ازش صحبت میکنی. یا همانطور که در آغاز گفتم زبان بطور کلی هم این خاصیت را دارد و دروننگری بی نوشتن قاعدتا همین خاصیت را باید داشته باشد.
نمیدانم که سر و ته داشت یا نه. اما آنچیزیست که الان درست یا نادرست بهش فکر میکنم.
SoloGen | January 3, 2013 01:43 AM
قربانت بروم! اینها را در خود راز بنویس. (:
به نظرم حرفات را میفهمم و با تفسیرم از حرفات همعقیدهام (حالا خود دریاب میزان توافق من با خودت را). و اتفاقا در این چند وقت به موضوعاتی شبیه به همین میاندیشیدهام.
یکی دو چیز دیگر اضافه کنم:
روز به روز بیش از پیش متقاعد میشوم که آنچه بستر اندیشه است، زبان است (البته این حرف تازهای نیست؛ حتما اجداد یونانیمان به اینها هم میاندیشیدند). و از طرف دیگر، بیان اندیشه (مخصوصا بیان زبایاش چون گفتن و نوشتن، ولی نه فقط آن که حتی رقصیدن، آهنگساختن، نقاشی و غیره) بازتابای [نیمه دایم] در دنیای خارجی ایجاد میکند. بازتابای که میتوان دوباره به آن رجوع کرد و سریع به آنچه اندیشیده شده بود نزدیک شد. یک نوع حافظه، اما بیرون از مغزمان.
حال با توجه به اینکه یکی از دلایل اساسیای که انسانها از نظر ذهنی برتر از بسیار موجودات دیگر هستند حافظهی قویترشان است ولی با این وجود حافظهی کاریی ما چندان چنگی هم به دل نمیزند، این امر بیان اندیشه چون حافظهای اضافی عمل میکند که در زمانهای بحران میتواند کمکحالمان باشد: ما را ابرانسانای کند فراتر از آنچه بیولوژیمان به تنهایی اجازه میدهد.
سوالای که برایام پیش میآید این است که چه بستری منعطفتر است: هم فاصلهاش با ساختارهای بیولوژیک ذهنیمان کم باشد و هم اینکه حافظهی اضافیی بیشتری بهمان بدهد.
بعید میدانم همهی بسترها با هم برابر باشند. اثر نقاشی با نوشتن یکی نیست. و تقریبا مطمئنام که دروننگری (که اصولا از بسترهای بیرونی تهی است) نمیتواند همان انعطاف/قدرتای را داشته باشد که تمسک به بستری بیرونی به ما میدهد.
-----
قربانت گردم؛ من نمیتوانم فرقی بین بچه و نوهام بگذارم! نظردانی راز در بعضی روایتها از خود راز شیرینتر هم هست برای بابابزرگش. :))
اما بعد؛ خطبهام را بگذار با آیهای از عهد عتیق آغاز کنم! در سفر اعداد ۲۸:۱۴ آمده که «بهشان بگو که من شما را همان چیزی میکنم که شما گفتهاید و از شما شنیدهام.»
اما ربط این آیه به بحث ما چیست؟ به گمانم تنها چیزی که دربارهی نوشتهات خیلی مطمئن نیستم، این است که یکچیزی را نادیده گرفته و آن قدرت چیزهاست - قدرت کلماتی که بر زبان میآوریم و خدا ظاهرا همان میکندمان که گفتهایم: آن بازتابی که آن بیرون هست قدرتی دارد و تأثیری میگذارد که فراتر از این است که خنثاوار آنجا نشسسته باشد منتظر که ما برویم سراغش و بهش رجوع کنیم. موضوعی که دوست دارم دربارهاش بخوانم - و هنوز خیلی نخواندهام - نگاه کردن به زبان از منظر فبیولیشن دلوزیست (یک اندیشهورزی یکبار چند تا کتاب معرفی کرد که نمیدانم کجا اسمشان را نوشتم!!). در واقع مشکل من با تو در انتولوژیایست که حرفت برش بنیاد دارد.
اینکه کدام «بستر» (این استعارهات هم بر همان انتولوژی بنیاد دارد راستی) منعطفتر است؛ نمیدانم. اما اینکه کدام منعطفتر است وابسته به زمان، ساختار اجتماعی و از ایندست نیست؟ نمیددانم.
SoloGen | January 4, 2013 10:56 PM