« میاسو و ضرورت احتمال | صفحه اصلی | خاکسپاری در تبس »
لبهی بدنهایمان
-- دوستی نداشتم. امّا با خودم فکر کردم «اگر نمایشنامه بنویسم، کسی ممکن است نمایشنامهی من را اجرا کند. آنوقت کسانی هستند که باهاشان بروم بیرون.»
-- برای مردم خیلی حیاتیست که تلهویزیونهایشان را خاموش کنند و به دیدن نمایش بروند؛ به موزهها بروند و بحث کنند. خوشحالم که تونی کوشنر هست؛ خوشحالم که نمایشنامهنویسهایی هستند که تئاتر سیاسی مینویسند. کسی به من میگفت که موجی از جوانها راه افتادهاند که میروند اُپرا میبینند. بلیتهایی برای دانشجوها درست قبل از نمایش هست؛ مثلاً به پانصد دانشجو بلیت بیست و پنج دلاری میفروشند. آنها هم اکس میزنند و پات میکشند و میروند واگنر گوش میدهد. من اینجور آدمهایی لازم دارم که به نمایش بیاییند.
-- من میخواهم این موضوع را که هنر تبدیل به امتیازی تجمّلی شده عوض کنم. آرزو میکنم آدمهای جوانتر و فقیرتر بتوانند بروند نمایش ببینند؛ همانطور که در لندن میروند. بیشتر کسانی که برای دیدن نمایشهای خارج از بردوی میروند با قطار میآیند [...] من میروم تئاتر و همهی آنهایی که دور و بَرِ من نشستهاند، بیشتر از پنجاه سال سن دارند. چطور اینها میتوانند به آن نوع کارهایی که من میکنم علاقهمند باشند؟
- اَدَم رپ
دیشب به لطف بلیتهای دانشجویی پنجدلاری، در استودیوی کوچک دولینگ در تماشاخانهی گاتری، نمایش کمخرجِ «لبهی بدنهایمان» را دیدیم. «لبهی بدنهایمان» یکی از آخرین نوشتههای اَدَم رَپ است که جز نمایشنامهها، برای کتابهای گاه بحثبرانگیزی که برای جوانان مینویسد – و گاهی هم ممنوع میشوند – مشهور است. نمایش – که در یک پرده و برای دو بازیگر نوشته شده؛ امّا عمدهاش را یکنفر اجرا میکند – دربارهی دختر شانزده سالهایست به اسم برنادِت که خاطرهاش را دربارهی سفرش با قطار از مدرسهی شبانهروزی خصوصیش در نیوانگلند به نیویورک و اقامت کوتاهش در آن شهر بازگو میکند. برنادت به نیویورک میرود تا خبر بارداریش را به دوستپسرش مایک بدهد؛ امّا زنجیرهای از اتّفاقات او را اوّل به خانهی پدر مایک – که از سرطان رنج میبرد – و سپس باری در منهتن میکشاند تا اینکه دستِ آخر با مردی غریبه – که خودش را مارک معرّفی میکند و در بار با هم آشنا شدهاند – به اتاقِ مرد غریبه در «هالیدی این» در چایناتاون میرود. برنادت، خاطرهی آن یک روز و روزهای بعد را – خاطرهی روزهای تنهایی و ناگهان بزرگشدنش – در دفترچهی خاطراتش ثبت کرده و حالا که چند ماهی از اتّفاق گذشته، سر صحنهی آخرین شب نمایش «خدمتکاران» اثر ژان ژُنه، آنها را بازگو میکند. برنادت، اوّل، داستان را از روی دفترچهی خاطرات – به مثابهی نویسندهای که دوست دارد در آینده بشود – میخوانَد و بعد که خودش را دوباره در دنیای رویدادهای رفته میبیند، دست از خواندن میکشد و آنها را به سیاقی نمایشیتر – به شکل بازیگری که حالا هست – اجرا میکند.
داستان، با اینکه به شکل خاطره و «گفتم – گفت» روایت میشود، بسیار گیراست. ترکیبِ معنادار ماجراها با تحلیل ذهنی دختر شانزدهسالهای که با آرامشی عجیب و بسیار ماهرانه آنها را از دریچهی دیدش روایت میکند، نقطهی قوّت داستان است؛ داستانی که با توصیفهای عالی، صحنهسازی قوی، در کنار ارجاعهایش به «خدمتکاران» ژُنه، مرکز ثقل نمایش است. متن نمایش، بارها بیننده را به شک میاندازد که آیا آنچه میشنود واقعاً برای دختر داستان پیش آمده یا اینها زادهی خیال دختری اهل خیال است که دوست ندارد دنیای داستان و نمایش را ترک کند و حالا که نمایشش به پایان رسیده و شب آخر آمده، حتّا با ورودِ کارگر صحنه که اسبابِ صحنه را خارج میکند، صحنهی خالی را رها نمیکند تا داستان دیگری بگوید؛ دختری که دوست دارد نویسنده شود و این در واقع اوّلین داستان جدّی اوست. پایانِ نمایش این سؤال را جدّیتر برجسته میکند که آیا دختر از ترس واقعیّت – از آن جنس که در نیویورک برایش پیش آمده – است که به خیال پناه آورده یا از ترسِ خیال – از جنس خیالپردازی خدمتکارانِ نمایش ژنه – است که به قول فروید به واقعیّت – به حیاط مدرسه که اکنون پوشیده از برف است – روی میآورد. هرچه باشد، فُرمِ فراداستان نمایش – نمایشی که داستانش داستان دیگریست که بر روی صحنهی نمایش دیگری اجرا میشود – بیننده را یکنَفَس و بیوقفه درگیرِ نمایش یکساعت و نیمه میکند.
درگیری بیننده با نمایش هم البتّه جز داستانِ رپ، مدیونِ بازی هنرپیشهی نقش برنادت است. در اجرای گاتری، نقش برنادت را اَلی رُز دچیس – بازیگری محلی که دورهی توأم دانشگاه مینهسوتا و تماشاخانهی گاتری را گذرانده، ولی حالا ساکن نیویورک است – بازی میکند که انصافاً کارش عالیست. جواب این پرسش را که ممکن است به ذهن بیننده خطور کند که چرا رَپ چنین متنی را نه به صورت داستان – که قاعدتاً نباید برایش دشوار بوده باشد – بلکه به صورت نمایشنامه عرضه کرده، باید در بازی بازیگرانی جستجو کرد که نقش برنادت را بازی میکنند. بازی عالی دچیس در نمایش دیشب، ارزش متن اَدَم رپ را بیتردید دوچندان میکند.
پ.ن. تصویر مربوط به اجرای اصلی نمایش به کارگردانی خود ادم رپ و بازیگری کترین کامز در لوئیزویل کنتاکی در بهار امسال است.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
از این دسته نمایشنامه و کتاب خوشم میاد..اینکه تا آخر با خودت درگیری که واقعیت هست یا زاده خیال طرف بوده
فرزانه | October 24, 2011 04:56 PM
سلام جناب شیوا!خیلی وقت بود به وبلاگتون سر نزده بودم نمیدونم چرا فیلترش کردن!نمایشنامه نویسی و نویسندگی شغل هیجان انگیزیه واقعا!من تصمیم دارم واس فوق لیسانس ادبیات نمایشی بخونم
-----
بسیار عالی و ممنون که سر زدین :)
marzieh zandieh | November 3, 2011 02:06 PM