« چه میتوان کرد؟ | صفحه اصلی | راز »
باکلاسهای بیپول
پدیدهای که در ایران، پیشتر هم البتّه بوده و این سالها بفزونی میبینیم، گونهای تلاش برای فرار از بازتولید طبقه و رهایی از مقدورات سرمایهی پایین اقتصادی به مددِ افزایش گونههای دیگر سرمایه است. هرچند سرمایهی فرهنگی و اقتصادی آنطور که بوردیو و بسیاری دیگر نشان دادهاند، دست به دست هم مفهوم طبقه را شکل میدهند؛ اینجا، نگاه من علیالحساب به سرمایهی فرهنگیست.
در مورد ایران اتّفاق جالب این است که دو موضوعی که بوردیو کمتر بهشان توجّه نشان داده، نقش اساسی در فرار از بازتولید طبقه بازی میکنند. اوّلی نقش سرمایهی اجتماعیست. هرچند بوردیو مثلاً در «تمایز» دربارهی سرمایهی اجتماعی هم – کوتاه – صحبت میکند، امّا – بحق؛ از آنجا که کتاب سراسر دربارهی سرمایهی فرهنگیست – تأکیدی بر سرمایهی اجتماعی نمیگذارد. حال آنکه، اینروزها احتمالاً همهجا و خصوصاً در مورد ایران، این موضوع را به وفور میبینیم که کسی که به حسابِ فرهنگِ مسلّط از خانوادهای با سرمایهی فرهنگی پایین آمده، با گسترش شبکهی دوستیهایش به آدمهایی با سرمایهی فرهنگی بالا – که اینروزها به قیاس گذشتهها دسترسپذیرتر هستند – سرمایهی اجتماعیاش را به سرمایهی فرهنگی تبدیل میکند. به عنوان نمونه، اگر خودتان جزوی از این دسته نیستید، جستجو کنید و ببینید در اطرافیهایتان چند نفر را میشناسید که خانوادهشان مثلاً موزیک لُسآنجلسی را – که از منظر فرهنگ مسلّط مبتذل است – میپسندند و موسیقی «اصیل» خستهشان میکند، امّا خودشان ذائقهی فلان کنسرت موسیقی اصیل ایرانی یا کلاسیک غربی را دارند و موسیقی «خوب» را ستایش میکنند. حالا جستجو کنید که تا چه اندازه این تغییر ذائقه محصول تبدیل سرمایهی اجتماعی (سادهتر: آشناییها) به سرمایهی فرهنگیست.
مورد دیگر، نقش تحصیلات و به قول علمای علم جامعه «اجتماعیشدن ثانویه»ست. در چارچوب بوردیو، تأکیدِ فراوان بر خانوادهست. خانواده، نقش بسزایی در بازتولید طبقه دارد. امّا آنچه کموبیش شاهدیم، نقش و تأثیر مدرسه و دانشگاه در تلاش برای فرار از این بازتولید است. باز، میتوانید – اگرنه در خودتان احتمالاً در اطرفیانتان – کسانی را بیابید که به دلیل تحصیل – خصوصاً در دانشگاه که آدمها از طبقات مختلف در کنار هم درس میخوانند – ذائقهشان تغییر پیدا کرده و به سرمایهی فرهنگیشان – از نگاهِ فرهنگِ مسلّط – افزوده شده. هرچند به گمان من نقش مدرسه و دانشگاه پررنگ است، این اجتماعیشدن ثانویه، تنها محدود به آموزش سنّتی نیست و طیف وسیعی از امکانات و از جمله رسانه را در برمیگیرد.
مسأله امّا به نظرم به اینجا ختم نمیشود. تغییر در سویهی دیگر معادله هم رخ داده. در طبقات فرادست با سرمایهی فرهنگی و اقتصادی بالا، آنچه در برابر اتّفاق افتاده و بیشتر از پیش شاهدش هستیم، گسترش سلیقهست. سلیقهی «ناب»، جای خودش را به سلیقهی «متنوّع» میدهد: آنها که فقط فیلمهای مستقّل و هنری میدیدند – یا دستِ کم اینطور وانمود میکردند – حالا ناخُنی هم به فیلمهای تجاری میزنند و آشناییشان را با این مقوله و بلکه تسلّطشان را بر موضوع پنهان نمیکنند و بلکه برعکس، حُسن و نشان سرمایهی فرهنگی بالا میدانند.
بنابراین تغییر در دو طرف طیف رْخ داده. با اینحال، آنچه برای من مهم است این تغییرها به خودیخودشان نیستند؛ بلکه برآیندها و نتایج این تغییرات است. تغییر در ذائقه (به عبارت بهتر تغییر از «نابگرایی» به «تنوّعگرایی») برای طبقات فرادست، پیامدهای منفی چندانی ندارد و برعکس، در نظامی که ارزشهایش را طبقهی مسلّط تعیین میکند، حُسن هم بشمار میرود. در عوض، برای طبقهی فرودست، مشکلی که پیش آمده و به نظرم میشود فراوان دیدش این است که هرچند آنها ذائقهی خود را تغییر دادهاند و «خوش سلیقه» و «تحصیلکرده» شدهاند و به سرمایهی فرهنگیشان افزودهاند، امّا از آن طرف در بسیاری موارد آن چیزی که به طور ضمنی وعدهاش را گرفته بودند، دریافت نمیکنند. سرمایهی فرهنگی – در هر نوعش، از مدرک و مهارتهای فرادستانه تا ذائقهی «برتر» – برای این دسته، به راحتی و با نرخ خوبی به سرمایهی اقتصادی تبدیل نمیشود. هرچند این گروه شبیهِ «باکلاسها» شدهاند – مثلاً «لیسانسیه» و «فوق لیسانسیه» و دکتر شدهاند و بلدند چطور فرهنگِ بالا را بستایند – امّا از منظر اقتصادی و طبقاتی تفاوت چشمگیری با نسل قبلشان نکردهاند. بخشی از خشمی که در این گروه نسبت به محیط میبینیم از همینجا میآید.
یکی از چالشهای اصلی دولتهای اخیر در ایران و دولتهایی که از پس این میآیند، همین «معضل» است: جوانان و میانسالهایی که حالا ذائقه و مدرک طبقهی فرادست را دارند، امّا وعدههای اقتصادی که سامان طبقاتی بهشان بطور ضمنی وعده داده، محقق نشده و حالا خشمگین هستند.
-----
پ.ن. ایدهی ابتدایی این بحث از توصیهی بزرگواری آمد که گفت: میخواهی موفّق باشی اینجا که هستی، سعی کن دوستانی از طبقهی بالای متوسّط پیدا کنی و حتماً در کلاسهای درک موسیقی غربی شرکت کن. دیدم دوستِ بزرگوار ما در واقع به تجربه دارد از «سرمایهی اجتماعی» و «آموزش» صحبت میکند.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
سلام! (:
چند سوال داشتم:
۱) برداشت من از نوشتهات - به طور خیلی خلاصه- چنین چیزی بود: «فردی از طبقات پایین فرهنگی میتواند از سرمایهی اجتماعیاش استفاده کند و آن را تبدیل به سرمایهی فرهنگی کند. از طرف دیگر طبقات بالای فرهنگی به تدریج نرمهای «سرمایه»شان را تغییر میدهند. حالا فردی که سرمایهی فرهنگی به دست آورده، در واقع سرمایهی بیاتشدهای کسب کرده. و این سرمایه قابل تبدیل به سرمایهی اقتصادی نیست.» درست فهمیدهام کم و بیش؟
۲) چرا اصلا سرمایهی فرهنگی باید قابل تبدیل به سرمایهی اقتصادی باشد؟ درک میکنم چرا مثلا مدرک لیسانس باید قابل تبدیل به سرمایهی اقتصادی باشد، اما ربط مثلا سلیقهی موسیقیایی را به سرمایهی اقتصادی نمیفهمم.
۳) برگردیم سر همان بازیی موش و گربهی سرمایهی فرهنگی و آنچه سرمایهی فرهنگی شمرده میشود. چرا افرادی که سرمایهی فرهنگیی پایینی داشتهاند (اگر به کار بردن چنین لفظی چندان معنادار باشد) نمیتوانند همان سرمایهی بهروزی را کسب کنند که افراد طبقهی فرادست کسب میکنند؟ مثلا چرا سرمایهای که ایشان کسب میکنند از جنس تنوعطلبی نباشد؟ چه مانعای برای کسب جدیدتری «مد»های فرهنگی وجود دارد؟ چونکه خود ایشان تولیدکننده نیستند؟
------
سلام قربان :)
1- حتماً به نوشتهی من برمیگردد این موضوع و اینکه در شلوغترین کافهی شهر در حالیکه منتظر بودم نوشتهامش! آنچیزی که نوشتهای تا دمدمای آخرش منظور من بوده. فقط تنها فرق اینکه منظورم این نبوده که تغییر در سرمایهی فرهنگی فرادستان حداقل مستقیم بستگی به/تأثیر بر سرمایهی فرودستان دارد. در واقع اینکه هر دو تغییر کردهاند به نظرم ربطی به هم ندارند - یا دست کم من ربطشان را ندیدهام. فقط گفتم که هر دو تغییر کردهاند امّا تغییر یکی - با اینکه ظاهراً به سمتِ پایین بوده (در این مورد هم حرف دارم) - بیدردسر بوده امّآ تغییر دیگری - با اینکه ظاهراً به سمتِ بالا بوده - برایش دردسر داشته. حالا روشنتر شد یا اصولاً ناروشنیاش ربط محیط و زمان ندارد و به من مربوط میشود؟
2- این ایدهی بوردیوست در واقع که نشان میدهد این سرمایهها چه تأثیری بر هبیتوس میگذارند و در میدانها چطور کنشگر را هدایت میکنند و از جمله هم میگوید این سرمایهها با نرخهای متفاوت به هم تبدیل میشوند. بوردیو دستِ کم سه نوع سرمایهی فرهنگی متفاوت را از هم سوا میکند: سرمایهی فرهنگی متجسّد (مثل اینکه کسی عادت به خواندن دارد - کسی بلد است برقصد یا گوش موسیقی خوبی دارد و ...)، سرمایهی فرهنگی عینی (مثل کتابخونهی پربار، تابلوی نقاشی اصل یا ...) و سرمایهی فرهنگی نهادی (مثل مدرک و از این دست).
مثال سینمایی و هالیوودی این تبدیل مثلاً این است که کسی که میخواهد یک معاملهی اقتصادی را جوش بدهد، آخر هفته میرود و بعد از گلف بازی با مدیر شرکت دیگر، یا بعد از تماشای اپرا و حین خوردن شام با تشریفات حین اینکه دربارهی اثر نظر میدهد، امضای قرارداد را میگیرد. (هرچند این خیلی سینمایی هم نیست و کسانی را میشناسم که میروند و این کارها را یاد میگیرند تا در دنیای تجارت موفق باشند - در ضمن دانشگاه ما هم پیشنهاد میکند که برویم و ثبت نام کنیم و اتیکت یاد بگیریم! آنهم در آمریکایی که ادّعایشان این است که آنچه ما به اسم طبقه داریم تومنی سه زار با مفهوم طبقه در اروپا متفاوت است و ما باحالیم و کاخ سفید نداریم بلکه خانهی سفید داریم و اصلاً طبقه یعنی چی؟!؟!)
مثال غیر سینماییترش سرمایهی زبانیست که سرمایهی متجسّد است. اینکه طرف چقدر بر زبان مسلّط است و چطور میتواند خودش را با واژهها بیان و ارائه کند در رسیدن به مدرک (سرمایهی فرهنگی نهادی) و بعد تبدیل آن به سرمایهی اقتصادی یا اصولاً مستقیماً در سرمایهی اقتصادی بسیار مؤثر است. جالب اینجاست که در زندگی واقعی هم بوردیو بخاطر خاستگاه اجتماعیش هنگام تحصیل متوجّه همین کمبودش در سرمایهی زبانی میشود.حالا هی همینطور میشود مثال زد البته. و به این، سرمایهی نمادین را هم اضافه کن که بعداً بوردیو دربارهش نوشته و اینکه چطور سرمایهی فرهنگی به سرمایهی نمادین و سرمایهی نمادین به سرمایهی اجتماعی و سرمایهی اجتماعی به سرمایهی اقتصادی تبدیل میشود.
3- گمانم این سؤال حالا که احتمالاً رفع سوء تفاهم در پاسخ به پرسش اول شده، جوابش معلوم باشد. من مانع چندانی نمیبینم. امّا همانطور که همانجا هم در پرانتز اشاره کردم تبدیل از «نابگرایی» به «تنوّعگرایی» «سقوط» نیست. طبقهی فرادست فرهنگی هرقدر هم که تنوّعطلب شده باشد، دریافتش از هنر مبتذل با دریافت طبقهی فرودست فرهنگی یکی نیست (این فرادست و فرودست را هم روشن است که از نظر طبقهی مسلّط میگویم). حالا گیرم هر دو فیلم هالیوودی میبینند. منظورم روشن است؟
بهر حال عرضم این است که این هماهنگی بین سرمایهی اقتصادی/فرهنگی/اجتماعی از بین رفته و این ناخشنودی پدید آورده. بوردیو در مورد فرانسه کاری که میکند این است که در یک نمودار که یک محورش میزان سرمایهست و محور دیگرش ترکیب سرمایهی فرهنگی و اقتصادی میآید و فضای موقعیّتهای اجتماعی را ترسیم میکند. روی این نظام مختصات مثلاً میبینی که آدمی که در ترکیب سرمایهی زیادش نقش سرمایهی اقتصادی و فرهنگی کمابیش برابر است (شاید اندکی وضع به نفع سرمایهی اقتصادی باشد)، عموماً در کار بازار بورس و سرمایه است و تنیس و اسکی روی آب میکند و خانهی دوّم دارد و موسیقی را روی دستگاه های فای گوش میکند و معمولاً دو تا بچّه دارد و ویسکی میخورد و الی آخر. حالا از نقدهایی که به این شده میگذریم. امّا میخواهم بگویم که سرمایهی فرهنگی و اقتصادی سنّتاً یک هماهنگیهایی با هم دارند.
حالا سؤال من این است که بنظرت این مشاهدههای دوزاری ما ربطی به واقعیّتهای موجود دارد؟ چیزی دیدهای که اینها را تأیید کند یا نکند؟
سولوژن | November 23, 2010 12:20 PM
منظورتان از فرهنگ مسلط چیست؟
فرهنگ اکثریت؟ یا فرهنگ چی؟
آیا فرهنگ مسلط از آن طبقه ی فرادست است و بالعکس؟
دولت چرا باید به این معضل که می فرمایید توجه کند؟
-----
برعکس! فرهنگِ مسلّط، فرهنگ اقلیّت است. این را که فرهنگ مسلّط چیست، ریموند ویلیامز خصوصاً خیلی ظریف - از جمله در مقالهاش دربارهی زیربنا و روبنا - تعریف کرده. امّا استفادهی من خیلی مختصر و ساده بخواهم بگویم اینطور بوده که فرهنگ مسلّط همانیست که میگوید چه چیزی مبتذل است و چه چیزی والا.
و ربط دولت به این مسأله این است که من حدس میزنم دستهای از ناراضیهای خشمگین (نه منحصراً در مسایل سیاسی اخیر) را آنهایی تشکیل میدهند که گمان میکردند که سرمایهی فرهنگی و اقتصادی مثل یک بسته ارائه میشود و اگر الزامات سرمایهی فرهنگی بالا را کسب کنند، سرمایهی اقتصادی هم همراهش میآید و زندگیشان متحوّل میشود. در حالیکه مثلاً در سادهترین حالت مدرک آمده امّا شغل باهاش نیامده.
مسعود | November 24, 2010 12:48 AM
سلام
من با اينكه نظر بالا و جواب شما رو خوندم باز هم فكر مى كنم دليل اون خشمگينى رو نمى فهمم. منظورتون اينه كه چون طبقه ى فرادست ذائقه ى خودش رو تا حدودى شبيه به طبقه ى فرودست كرده پس ديگه فرودستها نمى تونن از طريق افزايش سرمايه ى فرهنگى متجسد, خودشون رو به طبقه ى بالاتر تبديل كنن؟ يعني چون اين معبر بسته شده و راهى براى تبديل به فرادست نيست اين نارضايتى درست شده؟
ممنون.
-----
تقصیر از جانب من بوده که اصلاً بحث تبدیل نابگرایی به تنوّعگرایی رو بیجهت اون وسط طرح کردم. شما میتونین اون بخش رو نادیده بگیرین و نوشته رو بخونین. نارضایتی بنظرم از اینجا اومده که همیشه سنّتا یه ربطی بین سرمایهی فرهنگی و اقتصادی وجود داشته. سادهتر بخوام بگم همیشه اینطور القا میشده که اونهایی که پول دارن (اونهایی که سنّتاً پول دارن - صحبت از اونهایی که بهشون میگیم تازهبهدوران رسیده یا نوکیسه نیست) به این خاطر پول دارن که شعور پول داشتن رو دارن. این شعوری رو که میگم ترجمه کنین به سرمایهی فرهنگی. پولدارها همیشه از یه جنس دیگه بودن که سبک زندگیشون اصولاً فرق میکرده. بچّهشون از بچّگی مثلاً میرفته کلاس موسیقی و زبان. یا نمیدونم مهمونیهاشون با مهمونیهای بقیه فرق میکرده. یا اولویتهای مصرفشون فرق میکرده یا از این دست چیزها. اینها حقشون بوده که پولدار بشن چون این شعوره رو داشتن. (اینها رو از زبون من نخونین ها!!) حالا طبقهی فرودست به دلایلی که گفتم تونستن برن و حداقل بخشی از این «شعور» رو (حالا بهتره بگیم ذائقه و سلیقه) کسب کنن. امّا واسهی اینها این شعوره، اونطوری که بهشون قول داده بودن، پول نیاورده. سادهترین و سرراستترین نمونه همونطور که گفتم اینه که مدرکه رو گرفتن امّا شغله رو ندارن. دیدن که این بده بستون بین سرمایهی فرهنگی (در اینجا: شعور - سلیقه - عادتها و ...) و سرمایهی اقتصادی اونطوری که برای اون طبقه کار کرده برای اینها کار نمیکنه. اینه که ناراضی شدن.
ahmad598 | November 25, 2010 05:20 PM
البته من فکر می کنم خشمگینی این افراد بیشتر به دلیل دیگری است اینکه افرادی که یک شبه به قشر پولدارها رسیده و هنوز فرهنگ لازم را نه کسب کرده اند و نه می خواهند کسب کنند و رفتار انها نشان می دهد که آنها قصد این را هم ندارند که کمی فرهنگ خود را تغییر دهند در این صورت افرادی که از طریق افزایش علم و فرهنگ قصد تغییر را داشته و به آن نرسیدند با دیدن افرادی که یک شبه و از طرق بسیار آسان پله ها را ناعادلانه و از طریق شانس طی کرده ولی فرهنگشان را در پله پایینی جا گذاشته اند خشمگین می شوند
طناز | November 27, 2010 10:00 AM
سلام پویان جان،
نکته اصلی ای که اینجا مطرح کردی -اگر درست گرفته باشم- برهم خوردن سیستم تبدیل سرمایه ها از فرهنگی به اقتصادی هست و این به نظر تو منشا نارضایتی در قشر مشخصی در جامعه هست. اگر این همانی باشد که منظور تو بوده، من می خواهم ادعا کنم که چنین چیزی از لحاظ تاریخی جای شک دارد. مثلن به نویسنده ها، موسیقی دان ها و روشنفکران دهه های اخیر ایران که نگاه می کنیم، فارغ از خاستگاه آنها، گویا ارزش های اقتصادی نقش کم رنگی در برجستگی آنها دارد. لااقل اگر در نگاه نسل ما (جوان ها) به سمت آن سرمایه داران فرهنگی دقیق شویم، رگه هایی از تحسین وضع اقتصادی مشهود نیست. از طرفی سرمایه های فرهنگی به خودی خود قابلیت به اصطلاح خرج کردن و به دنبال ارضا کردن دارند و این خودش مهم هست. در پیرامون من که تعدادی از این سرمایه داران فرهنگی بی پول هستند، درک شخصی خود من این هست که آنها بیشتر از بی توجهی اجتماعی و عدم احترام بیرونی رنج می برند و بیشتر این آزارشان می دهد که کارهایشان به ثمری نخواهد نشست. یعنی امیدی ندارند که به نتیجه ای برسند.
-------
ممنون :) حرفت کاملاً متین است. در نظرها وقتی از بوردیو صحبت کردم، یکی از نکتههایی که اشاره کردم این بود که بوردیو مختصات آدمها را روی یک نمودار نشان میدهد که یکی از محورهایش نسبت سرمایهی فرهنگی به سرمایهی اقتصادیست. بنابراین مثلاً معلم دبیرستان در فرانسهی مورد مطالعهی بوردیو سرمایهداریست که بخش بزرگتر سرمایهاش فرهنگیست و نه اقتصادی. امّا مشکل اینحاست که همانطور که خودت گفتی این تبدیل سرمایهها - مثلاً در موردی که نشان دادی فرهنگی به اجتماعی (از نوع احترام) - درست انجام نمیشود و خواستهها برآورده نمیگردد و اینها منشاء نارضایتی میشود.
جای خالی | November 29, 2010 12:42 PM
اول از همه به خاطر مطلب شیوا و خوبتان متشکرم
با وجود اینکه قبول دارم سرمایه فرهنگی و اقتصادی به هر حال به هم پیوند دارند ولی ضرورتی وجود ندارد که کسی که سرمایه فرهنگی نهادی را کسب کرده تونسته باشد به سرمایه فرهنگی متجسد هم دست پیدا کند. اصولا کارکردی که افراد طبقه فرو دست فرهنگی از سرمایه فرهنگی نهادی دارند رسیدن به همون سرمایه اقتصادی هست بدون اینکه درک کنند این سه تا سرمایه فرهنگی اصلا به هم ربط هم دارند. من مثالش را در خودم و خیلی از دوستان می بینم.که بازم سئوال آیا اصلا راه حلی داره؟
در مورد تنوع طلبی صحبت کردید
فکر می کنم این قضیه رسیدن سطوح فرهنگی به هم صرف نظر از خشونتی که کاملا اون رو خودم حس کردم ( اگه خشونتم نه. حرص. یا توقعی که دیگه نباید داشت( شاید یک خوبیش این باشد همسانی فرهنگی ( به غیر از اون موردی که در بالا گفتم) یک جورهایی به درد رسیدن به یک نوع همرایی و اتفاق در جامعه می رسد. حالا خوب و بدش به نظرم من این خوبه .
-----
خیلی ممنون :) در مورد دوّم این را دوست دارم اضافه کنم که بنظرم نباید دیدن یکطرف باعث بشود که سویهی دیگر قضیه را نبینیم. بحث کاملاً همسانی نیست. در این همسانی تفاوتی هم هست. آیا طبقهی فرودست فرهنگی همانطوری ویگن را دوست دارد که طبقهی فرادست؟ بگمانم نه.
مهسا | December 1, 2010 11:50 PM
از خوندن متنتون استفاده کردم
فقط خواستم یاد آوری کنم که در خیلی مواقع این کسب سرمایه فرهنگی منجر به کسب سرمایه اقتصادی هم شده مثلا یه خونواده حاشیه نشین مهاجر از روستا از قبل تحصیل دانشگاهی یکی دو بچه و اشتنغال اونها در شغلهایی مثل معلمی و مترجمی و.. که عملا برای اون پیشینه فرهنگی رویا تلقی میشدن سرمایه اقتصادی به نسبت خودش هم کسب کرده
اما نو بودن این دو سرمایه و واقف بودن اونها به این نو بودن باعث خشم گاه پیدا و گاه پنهان شده.
جتی اگر سرمایه نوی فرهنگی به سرمایه اقتصادی نسبی و طبقه نوردی منجر بشه در اون طبق ای که فقط بهش رسیدن نمیتونن به دلیل همون پیشینه وارد بشن فقط بهش میرسن و منتظر باز شدنهای گهگاهی در به روی خودشون هی مونند
فقط نسلهای آتیشون میتونن اطمینان داشته باشن که وارد طبقه جدید خواهند شد
دقیقا مثل اون مثل قدیمیه بالا بالاها راشون نیست پایین پایینا(دیگه) جاشون نیست!
این هم طبعا آزار دهنده و تلخی آوره اگر خشم آور نباشه.
------
خیلی ممنون از نکتهای که اضافه کردید. :) بهرحال چیزی که برایم اهمیّت دارد این است که بنظر میآید همعقیدهایم که میتوان بخشی از نارضایتیها را به کمک سرمایهی فرهنگی و اقتصادی تعریف کرد.
فاطمه | December 3, 2010 12:22 AM
سلام و ممنون! مطلب جالبي بود و فرصت خوبي بود برام كه كمي فكر كنم! اين مشكل خشم و يا بقول يكي از دوستان حرص را تا حدودي قبول دارم و حتي باز هم تا حدودي به آن مبتلا بوده ام. نكته اي كه براي من جالب است حركت دوراني (باز هم تا حدودي) افراد جامعه و يا حتي جوامعه!! مثل هواي گرم و سرد كه جاشون رو به هم مي دن! يعني اگر گذر زمان را هم در اين مورد در نظر بگيريم اين مشكل كم كم در طي چند نسل در يك جا حل شده و در جاي ديگر سر باز مي كند!! و اين كمي اميدوار كننده است! براي من
باز هم ممنون
-----
من ممنونم. :)
پري سا | December 4, 2010 02:52 PM
سلام جناب
نمیدونم از کجا وبلاگت رو پیدا کردم.بسیار نوشته های ساده و واقعگرایانه ای داری.متشکرم
ایکاروس
-----
ممنونم.
ایکاروس | December 4, 2010 03:52 PM
راستش مقالتون خیلی جالبه هرچند با اون قسمت دانشگاه وتاثیرش تو سلیقه وذائقه ی آدم موافق نیستم .جناب شیوا دانشجوهای واقعی و باذوق خیلی وقته نسلشون منقرض شده فقط یه سوال میشه لطف کنیداجازه بدید از یه بخش از مقالتون برای نوشتن یه مقاله استفاده کنم؟
-----
البته :)
مرضیه زندیه | December 9, 2010 09:51 PM
ببخشید بازتولید طبقه یعنی چی؟
-----
یعنی چطور فرزندان طبقهی "فرودست" فرودست باقی میمانند و فرزندان "فرادستها" فرادست میشوند.
فرزاد | January 11, 2011 10:50 PM
فکر میکنم چند ماه قبل این مطلب را در چند صفحه ی اینترنتی خوانده بودم و اگر اشتباه نکنم نوشته ی آقای حسین سناپور است. با نگاه اجمالی که به مطلب انداختم انگار به اسم خودتان منتشر کرده اید . درست است؟
-----
خیر. درست نیست. لطفاً هم اگر فرصت دست داد، نگاه تفصیلی بیندازید و هم پیوند مطلب جناب سناپور (یا وبگاهی را که مطلب ایشان را آنجا خواندهاید) بنویسید.
اله بخش | January 14, 2011 06:33 PM
من خیلی اتفاقی این وبلاگ دیدم و توجه نویسنده، پویان، به بوردیو توجهم جلب کرد-علاقه مشترک. فقط می خواستم بگم گرایش طبقات فرادست به سلایق متنوع را هم احتمالا باید در ادامه همان روند متمایز شدن فهمید که اتفاقا موفق شدن افراد طبقات پلیین تر در دست یابی به آن چه گفتی می تواند علت متنوع شدن این سلیقه را توضیح بده. یک مقاله ای به اسم rethinking Bourdieus relevance for the sociology of taste
می تونه این مورد خوب باشه، سرچ کنی پیداش می کنی
موفق باشی
-----
ممنون :)
کامران | July 6, 2011 11:37 PM