« رُسوایی | صفحه اصلی | خستگی نظری! »
اتوبوسی به نام هوس
مینئاپولیس از نظر علاقهی مردمانش به نمایش، شهر عجیبیست. نصابِ بیشترین سرانهی صندلی تئاتر بعد از نیویورک – در واقع برادوی – متعلّق به مینئاپولیس است. به فراوانی پیش میآید که بیشتر صندلیهای همهی نمایشهای شهر در شبی معمولی در وسطِ هفته فروش رفته باشند. پریشب با سیما «اتوبوسی به نام هوس» را در گاتری دیدیم (پیوند به صفحهی نمایش در وبگاه گاتری). آنها که اجراهای مختلف نمایش را دیدهاند، اجرای اخیر را فوقالعاده ارزیابی میکنند. بهویژه بازی هنرپیشهی نقش بلنچ را منتقدان بسیار ستودهاند – که البتّه در کنار طرّاحی صحنهی عالی نمایش واقعاً ستودنی بود. جالب اینجاست که گمان میکردیم شبِ وسطِ هفته، آن هم درست بعد از پایان جشنوارهی فرینج مینهسوتا – که در ده روز بیش از هشتصد اجرا به روی صحنه میرود و سالنها عموماً لبالب از تماشاگر است– نباید استقبال از نمایشی که بیش از یکماهست هر شب اجرا میشود، زیاد باشد. امّا برعکس برخلاف تصوّر ما، شاید صندلیهای خالی سالن کمتر از انگشتان دو دست بود.
بگذریم؛ به بهانهی تماشای «اتوبوسی به نام هوس»، بخشی از نامهی تنسی ویلیامز را ترجمه کردهام که به نمایندهی کاریش آدری وود نوشته و در آن ایدههای اولیّهاش را دربارهی نمایش توضیح میدهد. آنها که نمایش – یا فیلم – را دیدهاند، میتوانند ببینند که چه اندازه ایدههای اولیّهی ویلیامز و جزئیات در نسخهی نهایی وجود دارد و چه اندازه، ایدههایش در بازنویسی عوض شدهاند.
هفتهی گذشته را – یا شاید کمی هم بیشتر – سخت سرگرم نوشتن بودم و حالا پنجاه و پنج یا شصت صفحه از دستنویس اوّل نمایشنامه را تمام کردهام. تا این لحظه چهار اسم مختلف برایش در ذهن دارم: شبپره، شبِ پوکر، رنگهای اصلی و صندلی بلنچ در کرهی ماه. نمایشنامه دربارهی دو خواهر از بازماندگان یک خاندانِ برشکستهی اهل جنوب است. خواهرِ جوانتر، استلّا، وضعیّتش را پذیرفته و با مردی از طبقهی اجتماعی فرودستتر ازدواج کرده و همراه شوهر عامی خشن امّا جذّابش به یکی از شهرهای جنوبی نقل مکان کرده. امّا بلنچ در بلهریو، خانهی ویرانهشان، مانده و پنج سال دست و پا زده و تقلّا کرده تا بلکه بتواند نظم امور را مثل سابق نگه دارد. هرچند بلنچ ذاتاً نجیب و طبعاً حسّاس و ظریف است، برای اینکه بتواند از خودش حفاظت کند به مردهای مختلفی پناه برده و شهرت و حیثیتش خدشهدار شده. بلنچ در دبیرستانی در شهری کوچک، انگلیسی درس میدهد؛ امّا بعد از اینکه با مرد زنداری رابطه برقرار میکند، عذرش را میخواهند و شغلش را از دست میدهد. خانهی پدری، بلهریو، نهایتاً از دست میرود و بلنچِ بینوا و مفلس، دست از تقلّا میکشد و به خواهرش استلّا در آن شهر جنوبی پنا میبرد. بلنچ، برشکسته از تقلّایی بیثمر از راه میرسد (ورود بلنچ به شهر نخستین صحنهی نمایش است) و حالا تحتِ قدرت شوهر جوان و خشن خواهرش – رالف – قرار میگیرد. موقعیّت جنسی سختی ایجاد میشود: ظرافت و حسّاسیّت بلنچ، قدرت رالف را به چالش میکشد و او را خشمگین میکند و بلنچ با او مقابله میکند امّا مجذوب قدرتِ خشنش میشود. دوستانِ رالف که شبیه خودش هستند، شبهای شنبه برای بازی پوکر در خانهی آنها جمع میشوند. یکی از مردهای حلقهی دوستان رالف، شیفتهی بلنچ میشود و بلنچ به خاطر نیاز شدیدش به قدرتی بیرونی، این توجّه را میپذیرد. چیزی نمانده که بلنچ برنامهای را که استلّا چیده عملی کند و خشونت و زمختی را پذیرا شود تا بلکه امنیّتش را به دست آورد. امّا رالف – که ناخودآگاه عاشق بلنچ شده – از گذشتهی او در شهر کوچک و بیآبروییای که او را واداشته تا مدرسه را ترک گوید، مطّلع میشود. بلنچ تظاهر میکرده که هنوز شغلش را در مدرسه دارد و پاییز که بشود برمیگردد و همینطور از دسترفتن بلهریو را پنهان میکرده. رالف، واقعیّت را برای استلًا در شبِِ تولّد بلنچ افشا میکند و به عنوان هدیهی تولّد به بلنچ بلیت اتوبوسی هدیه میدهد تا به شهر کوچکی که در واقع از آنجا تبعید شده برگردد. دستِ کم سه پایان محتمل وجود دارد:
یکی اینکه بلنچ صرفاً آنجا را ترک کند – بدون اینکه هیچ مقصدی داشته باشد.
دوم اینکه دیوانه بشود.
سوّم اینکه خودش را جلوی قطار باریای بیندازد که غرّش مهیبش در سرتاسر نمایش زیرصدای بدشگونیست.
میدانم که اینها که نوشتهام محتوای سنگینیست. دارم تا آنجا که ممکن است همزمان با حفظ فضای تراژیک و تأثربرانگیز ذاتی اثر، به نمایش تسکینی از جنس کمدی و تغزل میافزایم. بیشتر کمدی را دوستان رالف و درونمایهی جنسی نمایش پدید میآورند؛ درونمایهای که شخصیّت تلخ بلنچ، آنرا موقّر و آسوده میسازد. "رفتار" همه چیزِ نمایشی از این نوع است. امّا بعضی از صحنهها همین حالا به قدر کافی بافتِ دراماتیک دارند و بنابراین فکر میکنم که همینطور ادامه بدهم.
دوستدار، تِن
جمعه بیست و سهی مارس هزار و نهصد و چهل و پنج
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
چقدر پایانهای تلخی انتخاب شده!
-----
پایان فعلی نمایش هم بهمین اندازه تلخه...
مرضیه زندیه | August 21, 2010 10:25 AM
سلام.
من نام این نمایشنامه رو در کتاب زندگی نامه آنتونی کوئین خونده بودم. و الان برام موضوعش ه جالب اومد.
خود کوئین هم از نمایشنامه خوشش اومده بوده و ماه ها اون رو در شهر های مختلف اجرا می کرده...
دیوانه | August 26, 2010 05:10 PM
موفق باشی ;)
-----
ممنون :)
بهاره | September 3, 2010 11:11 AM
سلام! (:
من تنبلام و کامنت کم میگذارم؛ اما اینجا چرا پستخورش ملس نیست؟
-----
چه میماند جز شرمندگی؟!
سولوژن | September 9, 2010 09:02 AM
سلام کجاییدجناب شیوا؟نیستیدقول داده بودید زود به زود بروزکنید منمیاماینجا کلی چیزای جدید یادمیگیرم!
-----
شرمنده. همین حالا بروز کردم. امّا شرمنده که به وعدهام عمل نکردم...
مرضیه زندیه | September 27, 2010 03:57 PM