« حجاب در اروپا: سیاست تفاوت | صفحه اصلی | اتوبوسی به نام هوس »
رُسوایی
کوتزی نویسندهای که احتمالاً میشود گفت اهل آفریقای جنوبیست، هرچند حالا شهروند استرالیا شده، شهرتِ جهانی دارد. از قرار معلوم، بسیاری از کارهایش را هم به فارسی برگرداندهاند. امّا تا جاییکه من سراغ گرفتهام و جستجو کردهام، «رسوایی» به فارسی ترجمه نشده. چند روز قبل کتاب را خواندم. اوّلین کتابی بود که از او میخواندم. بسیار عالی بود. چهار سال بعد از این کتاب، کوتزی نوبل ادبی 2003 را میبَرَد.
کوتزی، آنقدری که از زندگیش و زندگینامههای خودنوشتش میدانیم آدم خاصّیست. دشوار تن به مصاحبه میدهد. هرچند که چندتایی از مصاحبههایش را جمع و منتشرکردهاند. اندیشههای سیاسیاش خوشایندِ همه نیست و هرچند ضد آپارتاید بوده است، بعضی از هموطنانش «رسوایی» را کتابی نژادپرستانه میدانند. البته عمدهی دلخوریها از وقتی پیدا شده که کوتزی ملیّت استرالیایی را میپذیرد و از سیاستهای کشور پیشینش خصوصاً در موردِ مقابلهی با جرم و جنایت انتقاد میکند. رسوایی، داستان غریبیست بازنمای سیاستهای نژادی در آفریقای جنوبی پس از آپارتاید.
خلاصهی داستان را در بسیاری از منابع انگلیسی و بعضی وبگاههای فارسیزبان میتوانید – اگر بخواهید البتّه – بیابید. داستان را عمداً اینجا نمیآورم تا مزّهی خواندنش – اگر قصد دارید بخوانید – از بین نرود. بخشی که این پایین ترجمه کردهام، تأثیر عجیبی روی من گذاشت و البتّه همین کوتاه هم در آشکار شدن زوایای شخصیّت قهرمان داستان در کتاب بسیار راهگشای خواننده است. گمان نمیکنم با خواندنِ این مقدار، داستان ضایع شود. هرچند ترجمهام به هیچشکل قابل مقایسه با نثرِ درخشانِ کوتزی نیست؛ خوشحال میشوم بخوانید تا بدانم این بخش روی شما هم همانقدری که روی من تأثیر داشته، تأثیر میگذارد یا نه.
ترجمهی بخش کوچکی از رمان رسوایی، نوشتهی جِی. ام. کوتزی
عمدهی حیوانهایی که در درمانگاهْ تیمارشان میکنند، سگها هستند. گربه، کمتر است. برای احشام هم روستا ظاهراً راه و روش دامپزشکی خاص خودش را دارد؛ درمانگرها و داروهای خاص خودشان هست. امّا سگهایی که به درمانگاه میآورند، یا هاری دارند یا دست و پاشان شکسته. بعضی هم دچار گزیدگی عفونی شدهاند یا مشکلشان گریست. از بعضیهای دیگر درست مراقبت نکردهاند و مرضهای خوشخیم و بدخیم قدیمی دارند. سگهایی میآورند که سوء تغذیه یا انگل روده دارند. امّا بیشتر از همهی مرضها، سگها هرچه میکشند از باروری خودشان است: تعدادشان زیاد است. وقتی مردم سگشان را به درمانگاه میآورند، رُک و راست حرفشان را نمیزنند؛ نمیگویند «سگ را آوردهام پیشتان خلاصش کنید». امّا توقّعشان همین است. اینکه ترتیبشان را بدهند؛ محوشان کنند؛ از خاطرهها پاکشان کنند. آنچه که میخواهند این است که «حل»شان کنند. تصعید: همانطور که مثلاً الکل از آب تصعید میشود و هیچ چیز باقی نمیماند. بعدش هیچ طعمِ الکل در آب نمیمانَد.
به همین دلیل است که یکشنبهها بعدازظهر، درهای درمانگاه را میبندند تا او به بِو شاو کمک کند و سگهای اضافی هفته را راحت کنند. سگها را یکییکی از قفسهای پشت درمانگاه میگیرد و میآوردشان و میفرستدشان یا بلندشان میکند و میبَرَدشان به سالن نمایش. بِو به تکتکِ سگها در لحظههای پایانی عمرشان، بیشترین توجّهی را که میشود، میکند: نوازششان میکند؛ باهاشان حرف میزند و مرگشان را برایشان آسانتر میکند. اگر، آنطور که گاهی پیش میآید، سگی بعد از ناز و نوازشها آسوده خاطر نشود، به خاطر حضور اوست: بوی غلطی میدهد (سگها میتوانند فکرهایت را بو کنند)، بوی شرمندگی. با همهی اینها، اوست که سگها را بیحرکت نگه میدارد تا سوزن، رگ را بیابد و دوا به قلب بزند و پاها خم بشوند و چشمها، تاریک.
اوّلها فکر میکرد که به این وضع عادت میکند. ولی اوضاع آنطور که فکر میکرد پیش نمیرود. هرچه کشتارهای بیشتری را دستیاری میکند، بیشتر وحشتزده و عصبانی میشود. غروب یکی از یکشنبهها، وقتی که فولکس کمبیِ لوسی را میرانَد، مجبور میشود کنار جادّه بایستد تا بتواند خودش را جمع و جور کند. اشک همینطور از صورتش میریزد پایین و او نمیتواند مانع شود. دستهاش میلرزند.
نمیفهمد چه بلایی دارد سرش میآید. تا حالا، کمتر و بیشتر، حیوانها برایش مهم نبودهاند. هرچند که در شکل مجرّد و انتزاعیش هر نوع ظلمی را رد میکند، امّا نمیتواند تشخیص بدهد که ذاتاً مهربان است یا ظالم. در واقع هیچچی نیست. تصوّر میکند آنهایی که ظلم، مثل یکجور وظیفه ازشان انتظار میرود، مثلاً آدمهایی که در سلّاخخانهها کار میکنند، یک جور لاکِ سفت و سختی مثل لاکِ لاکپشت دور روحشان کمکم رشد میکند. عادت، آدم را سخت میکند. در بیشتر موارد باید اینطور باشد. امّا به نظر نمی رسد که در مورد او هم قضیّه از این قرار باشد. موهبتِ دلسختشدن را ندارد.
همهی هست و نیستش گره خورده به آنچه در آن سالن نمایش میگذرد. متقاعد شده که سگها میدانند که نوبهی مرگشان فرارسیده. با وجودِ سکوت و بدونِ درد بودنِ کل عملیات، علیرغمِ فکرهای خوبی که بِو شاو بهشان میاندیشد و او تلاشش را میکند که بهشان فکر کند، با وجودِ اینکه هوا از کیسههایی که جسدهای تازه را داخلشان میگذارند رد نمیشود، علیرغمِ همهی اینها، سگهای منتظر در حیاط پشتی آنچه را آن تو میگذرد، بو میکشند. سگها گوشهایشان را پایین میآورند و دمهایشان را زمین میاندازند، جوری که انگار آنها هم خفّت مرگ را احساس میکنند؛ پاهاشان قفل میشود و برای همین باید هلشان داد یا کیشدشان یا بغلشان گرفت و از درگاهی عبورشان داد. روی میزِ عمل، بعضیها ناگهان راست و چپ را گاز میزنند، بعضیها از سرِ استیصال ناله میکنند؛ هیچکدامشان مستقیم به سوزنِ توی دستِ بِو که یکطوری میدانند بدجوری بهشان صدمه خواهد زد، نگاه نمیکنند.
بدترینشان آنهایی هستند که او را بو میکشند و سعی میکنند دستش را لیس بزنند. هیچوقت دوست نداشته لیسش بزنند و اوّلین واکنشش این است که خودش را میکشد کنار. چرا باید وانمود کند که رفیقشان است در حالیکه در واقعِ امر قاتلشان است؟ امّا دوباره نرم میشود و دلش به رحم میآید. چرا باید موجودی که سایهی مرگ بالای سرش ایستاده احساس کند که او دارد چیزی را مضایقه میکند، انگار که تماس باهاش منزجرکننده است؟ به همین خاطر بهشان اجازه میدهد که اگر دلشان میخواهد، لیسش بزنند همانطور که بِو شاو، اگر آنها اجازه بدهند، نوازششان میکند و میبوسدشان.
سانتیمانتال و احساساتی نیست. دستِ کم آرزو میکند که نباشد. تلاش میکند که حیواناتی را که میکشد و همینطور بِو شاو را با احساسات آمیخته نکند. از اینکه به او بگوید «نمیفهمم چطور میتوانی این کار را بکنی» سر باز میزند به خاطر اینکه در جواب نشوند «یک کسی بالاخره باید اینکار را بکند». احتمال این را که شاید در سطحی ژرفتر بِو شاو نه فرشتهی نجات که شیطانی پلید باشد رد نمیکند. زیر نمایش شفقت و دلسورزیاش ممکن است قلبی به سختی قلب قصّابها مخفی شده باشد. سعی میکند که ذهنش را بر روی هر احتمالی باز نگه دارد.
بِو شاو سوزنها را تزریق میکند و او عهدهدار امحای جسدها شده. صبحِ روز بعد از هر جلسهی کشتار، فولکس کمبی پُر از جسد را تا محوّطهی بیمارستان ستلرز و کورهی لاشهسوزیش میراند و آنجا جسدهای داخل کیسههای سیاه را به شعلهها میسپارد.
آسانتر این بود که کیسهها را بلافاصله بعد از هر جلسه میبُرد و میسپردشان به خدمهی کوره تا امحاشان کنند. امّا اینطوری باید آنها را روی آشغالها با بقیهی آنچه از تمیزکاری آخر هفته جمع شده رها میکرد: با زبالهی بیمارستانی، با لاشه گندیدههای جمع شده از کنار جادّه، با فضولات بدبوی دبّاغی – مخلوطی از چیزهایی که معمولی امّا وحشتناک است. حاضر نبود که چنین ننگی را بهشان تحمیل کند.
به همین خاطر غروب هر یکشنبه، کیسهها را با خودش پشت فولکس کمبی لوسی به مزرعه میآوَرَد، شب همانجا میگذاردشان و صبح هر دوشنبه با ماشین میبردشان به محوّطهی بیمارستان. آنجا، خودش دست به کار میشود و آنها را یکی یکی میگذارد روی گاریای که خوراک کوره را میبرد. دستهی دستگاهی را که گاری را از دروازهی پولادی هل میدهد داخل شعلهها میچرخاند. اهرم را فشار میدهد و بار گاری را خالی میکند و دوباره دسته را میچرخانَد تا گاری برگردد بیرون. همهی اینها را وقتی میکند که کارگرهایی که شغلشان معمولاً همین است، ایستادهاند و نگاه میکنند.
دوشنبهی اوّل، لاشهسوزی را واگذار کرد به خودِ کارگرها. جمودِ نعشی، اینکه ماهیچهها بعد از مرگ سخت میشود، در طول شب باعث شده بود که لاشهها سفت و خشک شوند. پاهای نعشها بین میلههای گاری گیر میکرد و وقتیکه گاری از کوره برمیگشت، گاهی سگها هم همراه گاری در حالیکه سیاه شده بودند و دندانهایشان نمایان بود و بوی پشم کِزکرده میدادند و کیسهی پلاستیکیشان کاملاً سوخته بود، برمیگشتند. بعد از چندی، کارگرها شروع کردند با پشت بیلهایشان کیسهها را قبل از اینکه بارِ گاری کنند میزدند تا دست و پای خشک و سفت بشکند. از آن موقع بود که او مداخله کرد و کار را خودش برعهده گرفت.
کورهی لاشهسوز با زغالسنگ خشک میسوخت و بادبزن برقیای داشت که هوا را از طریق دودکش میمکید. حدس میزد که تاریخ ساختش به دههی پنجاه برگردد، تقریباً همانوقتهایی که خودِ بیمارستان ساخته شده بود. کوره، شش روز هفته کار میکرد. دوشنبه تا شنبه. روز هفتم، کار نمیکرد. وقتی خدمه بعد از روزِ هفتم برمیگشتند، اوّلدست خاکسترهای روز قبل را جمع میکردند و بعد آتش را روشن میکردند. تا نُه صبح، محفظهی داخلی به دمای هزار درجهی سانتیگراد میرسید؛ دمایی که برای تبدیل استخوان به آهک کافی بود. آتش تا وسطهای روز روشن میماند و همهی بعدازظهر طول میکشید تا خنک شود.
اسمِ خدمه را نمیدانست و آنها هم اسم او را نمیدانستند. برای آنها، او خیلی راحت مردی بود که از یک دوشنبهای به بعد هر هفته با کیسههای «مؤسّسهی رفاه حیوانات» میآمد و از آن موقع به بعد هم، هر دفعه، صبح زودتر و زودتر میآید. میآید، کارش را میکُنَد و میرود. در واقع بخشی از جامعه و آدمهایی نیست که کورهی لاشهسوزی، علیرغم وجود حصار مفتولی، دروازهی قفلدار و آگهی سه زبانه، مرکز و هستهی آن جامعه است.
از آنجاییکه بخشی از حصار را خیلی وقت پیش پاره کردهاند، کسی به دروازه و آگهی توجّهی نمیکند. از قبل از اینکه خدمهی بیمارستان، صبح، با نخستین بستههای زبالههای بیمارستانی از راه میرسند، چندین زن و بچّه منتظرند تا زبالهها را بکاوند بلکه سُرنگی، سنجاقی، باند زخمبندی قابل شستشویی، یا هر چیز دیگری که بازاری برایش هست، پیدا کنند. مخصوصاً دنبال قرص میگردند تا به مغازههای طب سنّتی بفروشند یا کنار خیابان معامله کنند. آوارهها هم هستند. روزها دور و بر محوّطهی بیمارستان پرسه میزنند و شبها کنار دیوار کوره یا شاید حتّا داخل تونل میخوابند تا گرم شوند.
این مجموعهی آدمها، گروه و دستهای نیست که بخواهد بهشان بپیوندد. امّا وقتیکه آنجاست، آنها هم همانجایند و اگر آنچه که میآوَرَد، نظر آنها را جلب نمیکند، فقط به این خاطر است که اعضای بدن سگِ مرده را نه میتوانند بفروشند و نه بخورند.
چرا چنین کاری را قبول کرده است؟ برای اینکه مسؤولیّت بِو شاو را کمتر کرده باشد؟ اگر دلیلش این بود، تنها کافی بود که کیسهها را روی آشغالها بیندازد و با ماشین دور شود. به خاطر خودِ سگها بوده؟ امّا سگها که مُردهانند؛ و اصلاً سگها از ننگ و احترام چه میفهمند؟
پس، برای خودش بوده. به خاطرِ ایدهاش دربارهی دنیا؛ دنیایی که درش مردم با بیل لاشهها را نمیکوبند تا قوارهشان برای فرایند نعشسوزی مناسبتر شود.
سگها را به درمانگاه میآورند چون نمیخواهندشان: به خاطر اینکه ما خیلی هستیم. اینجاست که او وارد زندگی آنها میشود. ممکن است که نجاتبخششان نباشد، کسی که در نظر او عدّهشان زیاد نیست. امّا او آمادهست که آنوقتی که آنها خودشان نمیتوانند – مطلقاً نمیتوانند – از خودشان مواظبت کنند، مواظبشان باشد. آنوقتیکه حتّا بِو شاو هم دست ازشان میشوید. پتروس یکبار خودش را سگ-چران خوانده بود. بسیار خب، حالا او سگ-چران است: مسؤول کفن و دفن سگها؛ راهنمای روح سگها؛ هاریجان – فرزند خدا.
غریب است که مردی به خودخواهی او باید خودش را وقف خدمت به سگهای مُرده کند. باید روشهای دیگری، روشهای مؤثرتری، برای دهش به دنیا یا به ایدهای که از دنیا داریم، وجود داشته باشد. مثلاً میتواند ساعتهای بیشتری را در درمانگاه کار کند. میتواند بچّههایی را که در زبالهها میگردند متقاعد کند که نباید بدنشان را با زهر و سم پر کنند. حتّا جدیّت به خرج دادن برای نشستن و نوشتن کتابِ اُپرای لرد بایرون را، اگر کار مهمتری نباشد، میتوان به نوعی خدمت به بشر تعبیر کرد.
امّا آدمهای دیگری هستند که این کارها را – کارهای مربوط به رفاه حیوانات، کارهای مربوط به بازتوانی اجتماع یا حتّا کارهای مربوط به اُپرای لرد بایرون – انجام بدهند. او مسؤولیّت احترام به اجساد را برای خودش نگاه میدارد چراکه هیچ احمق دیگری پیدا نمیشود که این مسؤولیّت را بپذیرد. او دارد تبدیل به یک چنین آدمی میشود: احمق، نادان، مصر به انجام و باز-انجامِ کار اشتباه.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
بسیار عالی بود
ممنون ام
-----
خواهش میکنم :)
مهسا | July 27, 2010 01:38 PM
همانطور بودی که گفتی
-----
ممنون :)
جای خالی | July 27, 2010 09:15 PM
من کتاب سرزمینهای گرگ و میش را از کوتزی خوانده ام و معتقدم در دسته ی نویسنده های دشوار قرار می گیره. به ظاهر پر ابهام می نویسه ولی از اول هم قرار نیست کسی چیزی از اصل ماجرا سر در بیاره و تلاش نویسنده در اینه که هر خواننده صرفن برداشت خودش را از اثر داشته باشه. ضمنن کوتزی نیمه افریقایی و نیمه هلندی هست. نمی دونستم تابعیت استرالیایی گرفته. خیلی جالبه.
-----
گمانم در 2001 تبعهی استرالیا شده و همینطور که گفتین نسب هلندی داره.
Sizyphe | July 28, 2010 06:36 PM
دلخراش و واقعاً تأثير گذار!
ممنون
-----
ممنون از شما :)
mahya | July 29, 2010 01:27 PM
برای همین بود که میگفتم برایمان ترجمه کنید!
عالی بود.
-----
منظورتون نوشتهست دیگه؟ قبول دارم :)
حسین | July 30, 2010 04:09 PM
سلام پویان عزیز
امیدوارم که خوب و خوش باشی از قرار معلوم به نظر می رسه که سخت مشغول درس خواندنی و قت به روز کردن وبسایتت رو هم کمتر داری
هر از گاهی سر می زنم ولی موقعی که ایران بودی زودتر به روز می کردی
چه خبر از اون طرف ها خوش می گذره روزگار به کامت هست؟
نوشته ات رو خوندم جالب بود ولی راستش رو بخواهی نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم
امیدوارم که هر جا هستی شاد و باشی و سلامت
صالح
-----
خیلی ممنون از لطفت. روزگار هم بد نیست و خویم شکرِ خدا. :)
صالح | July 31, 2010 01:11 AM
از نوشته تون واقعا لذت بردم.ممنون.
-----
خوشحالم :)
... | July 31, 2010 03:40 PM
فوق العاده متاثرم کرد. ممنون که برای ترجمه و تایپ و حتی معرفی کتاب وقت گذاشتین. دلم میخواد برم خلاصهی داستان رو پیدا کنم و بخونم اما فکر کنم تاثیرگذاریاش به همین جمله جملههاست، به همین خوندن و توی جملهها فرورفتنهاست. لطفش شاید از بین بره. بازم ممنون.
-----
ممنون از شما و جناب کوتزی البته. :)
بهار | August 1, 2010 04:12 PM
یکی از استادای ما ترم اول توی درس معرفی اصول اخلاق یا در آمدی بر اخلاق یا چیزی در همین مایه ها، آدم های این کتاب رو از دیدگاه های مختلف اخلاقی بررسی می کرد و من از همون موقع به خواندن این کتاب راغب بوده ام و هنوز هم اما نخوانده ام. این تکه برای من پر از ترکیبی از ناچاری تاثرانگیز بود. این چند ساله ذهنم به شکل های گوناگون با حیوانات و رابطه انسان-حیوان و ستمی که در این رابطه خیلی بدیهی و طبیعی شده، درگیر بوده. این هم در ادامه همون سیر قرار می گیره. مرسی از این که ترجمه اش کردی و تجربه حسیت رو به اشتراک گذاشتی. اون معرفی ترم 1 درسی ما در لایه دیگری از داستان سیر می کرد. من تصور وجود صحنه ها و روابطی از این دست در قصه نداشتم
-----
چه جالب :) من هم دارم کتابی رو تورق میکنم که درواقع درباره ی استفاده از این کتاب در کلاسهای مختلف درسیه. از زوایای مختلف به کتاب پرداخته و اینکه چطور میشه به عنوان ماده ی درسی ازش تو کلاسهای مختلف استفاده کرد.
کوتزی خودش گمانم حتا درباره ی حیوانات و رابطه ی انسان - حیوان نوشته. اگه به موضوع علاقه مندی پیشنهاد جدیم اینه که کوتزی بخونی. مطمئنم که پشیمون نمیشی. :)
یگانه | August 2, 2010 02:10 AM
سلام
حس عجيبي بهم دست داد از خوندن مطالب بالا. رشته من فيزيولوژي بوده و متاسفانه براي پايان نامم مجبور بودم تعداد زيادي موش آزمايشگاهي بكشم. شايد بيشتر از 200 تا در طول يك سال! بعد از جراحي، جسد موش ها رو توي يك چاه بزرگ مينداختم كه خوب براي اينكار درست شده بود. اما هر وقت در چاه رو بر مي داشتم تصور اينكه ته اون چاه چه شكليه حالم رو حسابي خراب مي كرد. خيلي بيشتر از موقعي كه موش ها رو جراحي مي كردم!
نوشتتون منو به ياد اون چاه انداخت!امروز يه سر دوباره بهش مي زنم.
ممنون
هميشه از مطالب زيباتون لذت مي برم.
-----
خیلی ممنون و ممنون از اینکه درباره ی تجربه ت نوشتی. :)
پري سا | August 2, 2010 01:12 PM
خیلی غم انگیز بود خیلی!
-----
همینطوره :(
مرضیه زندیه | August 4, 2010 12:46 PM
خیلی قشنگ بود و البته تاثیر گذار نیز هم... از احساس تاثری دلتنگ آغاز می شود ... به یک حس انزجار و تنفری بد بو می رسد و در نهایت به سکوت و فکری عمیق... مرسی
-----
خیلی ممنون :) در ضمن مبارک باشه :)
بهاره | August 13, 2010 01:23 PM
جان مکسول کوتزی یک نویسنده تمام عیار است. به نظرم هنوز در ایران به شهرتی که شایسته اش است نرسیده است. من همیشه از خواندن رمان هایش به لذتی ناب و عمیق رسیده ام. کتابهایش را می شود بارها و بارها مطالعه کرد. سیری ناپذیر
سپاسگزارم
-----
ممنونم :)
جهان | October 1, 2010 01:50 PM