« غول | صفحه اصلی | طلال اسد »
گوشا و الکساندرا
الکساندرا: به مامان میگیم؟
گوشا: لازم نیست بگیم.
ا: چرا نه؟ میخوام بدونه که چی کار کردی.... رفتارت مث یه مرد واقعی بود.
گ: هر مردی بود همین کار رو میکرد... تصمیم گرفتن و جنگیدن برای اون تصمیم وظیفهی مرداست. تو فقط به خاطر اینکه یه زنی میتونه غذا درست کنه، بهش افتخار نمیکنی.
ا: ولی من نمیدونم چطور غذا بپزم...
گ: اشکالی نداره. بهت یاد میدم.
ا: چرا درست رو ادامه ندادی؟
گ: چرا باید ادامه میدادم؟
ا: واسه اینکه مدیر بشی.
گ: مگه همه باید مدیر بشن؟
ا: نه... اصلاً. ولی همه دوست دارن.
گ: هیچوقت چیزی در مورد امپراتور رومی دیوکلتیانوس شنیدی؟ در اوج قدرتش، تاج و تختش رو ترک کرد و رفت یه جایی بیرون شهر توی روستا ساکن شد و وقتی ازش خواستن دوباره قدرت رو بدست بگیره، گفت «اگه یه بار کَلَمهایی رو که من پرورش دادهام دیده باشین، دیگه هیچوقت همچین چیزی ازم نمیخواین.»
ا: هیچوقت برنگشت؟
گ: نه. میبینی؟ همه دلشون نمیخواد تو موقعیتی باشن که بقیه رو رهبری کنن. هرچند؛ بنظر میرسه که این تنها مورد تو تاریخ کل جهان باشه.
ا: پس تو بیشتر دلت میخواد کَلَم پرورش بدی...
گ: من ترجیح میدم کارهایی رو بکنم که دوست دارم بکنم. پرستیژ و مُدای احمقانهی روز رو به هیچجام نمیگیرم. من کاری رو که الان دارم میکنم، دوست دارم. چونکه میدونم بهم احتیاج هست. عاشقِ دوستامم؛ چون هیچوقت از همدیگه و از حرفایی که میزنیم خسته نمیشیم. عاشق مامانتم چون ... چون عاشقشم.
ا: [میخندد]
گ: چرا میخندی؟
ا: حرف زدن باهات جالبه... فکر میکنی تا نهایتی که ممکنه خوشبختی؟
گ: واقعیتش رو بخوای نه... اگه الان میتونستم یه لیوان نوشابهی خنک تو دستم بگیرم، اونوقت خودم رو کاملِ کامل خوشبخت میدونستم.
«مسکو اشکها را باور ندارد»(1980، شوروی)
نوشتهی ولنتین چرنیخ
کارگردان ولادمیر منشو
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
هر دو مورد به نظر من، دچار انحراف هستند. یکی افراط است و دیگری تفریط. به نظر من، اگر کسی میداند که میتواند رهبری کند، و رهبری نکند، حتی یک کلم خوب هم نمیتواند پرورش بدهد!
سلام و عرض ادب البته.
-----
سلام متقابل :)
سوسن جعفری | June 4, 2010 01:22 PM
همیشه وقتی اینجور متن هارو می خونم به این نتیجه می رسم که این جور فکر ها، مال اوناست که مدرنیسم رو دارن از مواهبش خفه می شن! یرای ما سمه!همون کسی که این نمایشنامه رو نوشته وقتی مریض بشه می ره زیر پیشرفته ترین دستگاه ها،نمی ره تو مزرعه کلمش بشینه، منظورم کس خاصی نیست، ولی به نظر میآد اینها یه جور مخدر برای ماهاست که دستمون به مدرنیسم نمی رسه
سروش سپهر | June 5, 2010 11:06 AM
سلام و ادب و احترام
در حال سرچ مقالات مربوط به صنعت فرهنگ بودم که با وب شما برخورد کردم.
و به نظرم جالب اومد که کسی حدود ده سال باشه که وبنویس باشه
روزی که شروع کردی یادته؟ و امروز رو ؟
چقدر این دنیا زود می گذره
بگذریم
به آرش خان هم سلام برسونین
تا بعد
یا حق
-----
ممنونم. :) کم و بیش روزی رو که شروع کردم یادمه... بله :)
علیرضا | June 5, 2010 05:58 PM
خيلي جالب بود. در سكوت اتاق محل كارم يهويي چنان زدم زير خنده كه مجبور شدم داستانو براي همكارام تعريف كنم.(اونجا كه امپراطوره در جوابشون مي گه ....)
hadi | June 7, 2010 02:09 PM
درسته به نظر من آدم بايد كاريو كه خيلي عاشقشه انجام بده حتي اگه بتونه مدير يا امپراطور خوبي باشه يه بار تو يه مقاله اي خوندم ما هميشه مجبور نيستيم رمانها يا كتابايي رو كه مال بزرگان وآدماي معروفه بخونيم اگه از خوندنشون لذت نمي بريم فقط به اين خاطر كه بگيم بله من خوندمش خيلي باحاله و پزشو بديم آدما آزادن جوري كه دوست دارن زندگي كنن. خوشحالم كه بالاخره نوشتيد
-----
ممنون :)
مرضيه زنديه | June 7, 2010 04:59 PM
سلام آقای شیوای عزیز!
خیلی چسبید!نمی دونم خیلی ربط نداره،ولی وقتی خوندمش یاده شازده کوچولو افتادم.نوع آرمان گرایی شون شاید شبیه همه
-----
:) خوشحالم که چسبید
AmirHosein | June 8, 2010 03:24 PM
سلام!
خيلي خوب بود و شاد شدم!من عاشق كلمم!
2 سه روزه با وب شما آشنا شدم و هنوز همشو نخوندم!البته تا اينجا هم كلي استفاده
كردم :دي
شاد باشيدو ممنون
-----
خوشحالم و امیدوارم که به کارتون بیاد :)
پري سا | June 14, 2010 07:42 PM
جناب شیوای عزیز سلام چرا اینقدر دیر به دیر آپ می کنید لطفا زود به زود آپ شوید. زیرا که نگرانتان می شویم.مگر دانشگاهتان تمام نشده است!
-----
شرمنده - سعی میکنم بیشتر بروز کنم. :)
مرضیه زندیه | June 29, 2010 01:24 PM
من هر هفته با کلی اميد و آرزو به اينجا سر می زنم . چرا مطلب جديد نمی گذاری؟ اينجا برای من کلاس درس بود. تعطيلش نکنيد
-----
تعطیل نیست و ممنون از لطفتان. سعی میکنم زودتر بروز کنم. :)
آزي | July 11, 2010 02:56 PM