« جادوی دولت - گزارش کتاب 3 | صفحه اصلی | میهمانان شیخ - گزارش کتاب 4 »
آشپزخانهی راز گشایش یافت
دورهای که نوشتنِ کتابهای آشپزی منحصر بود به سرآشپزهای باتجربهی شاید تحصیلکرده در فلان انستیتوی طبّاخی در پاریس، سرآمده. دورهای که کتابهای «نکاتِ خانهداری» را، خانمهای کدبانوی میانسال عیالوار مینوشتند، به پایان رسیده. حالا نوبتِ ما تازهکارهاست که دستورهای پختوپز، نکاتِ خانهداری و تجربههای آشپزخانهمان را با هم در میان بگذاریم.
به آشپزخانهی راز بروید و صفحهی دربارهاش را بخوانید تا بدانید این وبگاه جدید زیرمجموعهی راز چهطور متولّد شد و قرار است کارش را چهطور ادامه دهد. کاستی و پیشنهاد و انتقادتان را هم آنجا یا اینجا بنویسید.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
گمان کردم باید ایده سیمای عزیز باشد نه پویان
:)
مبارک است!
-----
سوسن عزیز این دفعه رو اشتباه کردید. ایده کاملا برای پویان بود و کلی هم ذوقش رو داشت. این همه ذوق پویان روی من هم اثر کرد و تو این طرح همراهیش کردم.
سوسن جعفری | January 10, 2010 02:37 PM
سلام جنابِ شیوا؛
نمی دانَم اعتراضم به جاست یا نه؟ ولی ما٬ اینجا هر روز دارَند زهر میدهند به خوردمان٬ دوستانِمان در زندانند٬ هر روز از زمین و آسمان نکبت می بارد بر سرمان٬ می کشند و دروغ می گویند٬ از زندگی و درس افتاده ایم؛ و شما آنجا آسوده در موردِ غذاها و آشپزی می نویسید؟ بعدِ انتخابات به شدّت منتظر یادداشتها و تحلیلهایِ شما بودَم٬ چرا که باورم بود اگر یک فردِ متخصّص در این زمینه برایمان چیز بنویسد٬ بارها موثّق تر خواهد بود٬ ولی سکوت کردید... داستان چیست؟ :(
-----
سلام محمدحسین عزیز،
البته که بجاست. هر اعتراضی بجاست. هرچند معیارهایت برای جدایی ما و شما درست نیست. کسانی از دوستان و همکلاسیهای ما هم در زندانند؛ نکبتی هم که از زمین و آسمان میبارد، تأثیرش مستقیم و غیرمستقیم بر زندگی امروز و فردای ماست؛ اتفاقاً ما هم از زندگی و درس افتادهایم. ما هم شبهایی را که فردایش امتحان داریم بیدار میمانیم و با اضطراب و تشویش اخبار را دنبال میکنیم و گاهی از بیخبری دیوانه میشویم. صحبت از آسودگی در این شرایط بیانصافیست. همانطور که قضاوت من دربارهی زندگی دوستانم در ایران خام است، قضاوت تو هم درباره ی آسودگی ما اینجا بیبنیاد است.
چند شب پیش سه نفر سومالیایی را در مغازهای که اینجا در صد متری ما اداره میکردند به ضرب گلوله کشتند. این سومالیاییها پناهندههای جنگی بودند. از خشونت گریخته بودند و در جستجوی آسودگی خودشان را به سختی به اینجا رسانده بودند و حالا از بازی روزگار اینجا قربانی خشونت شدند. همانوقت فکر کردم که علیرغم غیرقابل مقایسه بودن وضعیت ما و آنها، علیرغم اینکه نه ما پناهندهایم و نه قربانی خشونت، وضعیتمان در کلیتش بیشباهت به آنها نیست.
نمیخواهم سلسلهی استدلال تو را - که دوستش ندارم - حالا اینبار برای خودم تکرار کنم و بگویم که آه! ما خیلی بدبختیم - که خدا را شکر نیستیم. ولی میخواهم بگویم که اینجور مقایسه را دستِ کم درست نمیدانم.
به هر حال، تا آنجا که سواد و مشاهده و تجربهام اجازه میداده، نه همیشه اینجا، امّا گفتهام و نوشتهام. بیشترش را سواد من نمیرسد. ضمن اینکه من متخصص این موضوعی که گفتی نیستم. ولی باز نمیخواهم وارد استدلال تو - که قبولش ندارم بشوم - چون نوشتن دراینباره فقط کارِ متخصّصها نیست و هر کس تجربهای ازش دارد میتواند بنویسد و چه خوب خیلیها نوشتهاند و من خواندهام. خلاصهاش کنم؛ داستان این است که پیگیرانه با دلنگرانی، میخوانم؛ فکر میکنم؛ بررسی میکنم و هر جا مؤثّر و لازم ببینم و اصولاً دوست داشته باشم و فرصت کنم، هرقدر که بدانم میگویم و مینویسم. و این ربطی به نوشتن دربارهی آشپزی ندارد. همانطور که ربطی به سینما رفتن ندارد وامیدوارم تو هم کسی را تخطئه نکنی که چرا در حالیکه دوستانمان دربندند به سینما میروی و بعدش با دوستانت شام میروی بیرون و برای هم جوک تعریف میکنید. همانطور که من هم کسی را برای همهی کارهایی که ممکن است در نظرگاه من بتواند بکند و نمیکند نخطئه نمیکنم.
محمد حسین | January 11, 2010 12:03 AM
با سلامِ مجدّد؛
صحبتهایتان دلگرمم کرد؛ جدًا می گویم٬ چون بعد از سکوتتــان واقعاً نگران بودم؛ نه٬ موضوع بحثِ آشپزی نیست؛ تأکیدم بیشتر خالی بودنِ فضای وبلاگ وفیس بوکتان از مباحثِ انتخاباتی ست؛ من هم به سینما می روم٬ جوک تعریف میکنم و می خندم٬ امّا در ضمنِ این موضوع با سایرین صحبت می کنم٬ اخبار را نشر می دهم٬ چه شفاهی و چه از طریق رسانه هایی چون فیس بوک؛ بحثِ آسودگی را نباید مطرح می کردم. امّا همچنان در این زمینه معتقدم کسی با سوادِ شما٬ نظرش برایِ من نسبت به تحلیلهایِ خودمانیِ رفقا جذّابتر خواهد بود (حتّا مثلاً تحلیلتان در مورد مناظره ی میرحسین و احمدی نژاد) و همچنان چنین خلائی را نه فقط برای راز٬ که برای خودم حس می کنم... ممنون :دی
محمد حسین | January 11, 2010 09:21 PM
سلام
حالتون چطوره؟
اين آشپزخانه تون چجورياست؟ چيزي باز نميشه.
-----
ممنون ما خوبیم :) الان امتحان کردم و دیدم باز میشه. جریان چیه؛ نمیدونم. دوباره امتحان کنین. :)
آرام | January 13, 2010 10:53 AM