« فهرستِ کتابهای دوستداشتنی سال هشتاد و هفت | صفحه اصلی | سه نمایشگاه »
دو روایت از سالِ خوبِ رفته - هشتاد و هفت
سفرهی هفتسین امسالمان با امکاناتِ اینجایی
سیما: سال گذشته برای من سال فوقالعادهای بود؛ بیشتر از هرسال دیگری یاد گرفتم. سالِ رفته برای من دو بخش کاملاً مجزّا داشت و یک مرز آزاردهنده میان این دو بخش.شش ماه اوّل سال که به تمامی به بُدوبُدو و تلاش گذشت برای رسیدن به برنامهای که با هم در موردش تصمیم گرفته بودیم و پُر بود از دلهره و بلاتکلیفی. از اضطراب پایان به موقع پایاننامههامان گرفته تا گرفتن ویزای آمریکا که خودش مصیبت بزرگی است. با وجودِ اینها، در همان شش ماه اوّل هم بسیار خوش گذراندم. یکی از بهترین خاطراتمان سفر فوقالعادهمان به گرگان بود به همراه دوستان افسانهایمان که شرح کاملش در راز هست. دیگری سفرِ ترکیه بود که علیرغم اضطرابی که برای گرفتنِ ویزا داشتیم، حسابی خوش گذراندیم. خیلی سریع شدیم یک گروه دهدوازده نفره که اتّفاقی بعضی ها را میشناختم و بعضی حتّا از دوستان نزدیکِ سابق و دانشگاه بودند. خلاصه، با گروه دهدوازده نفرهمان برنامهریزی کردیم و در فاصلهی فرصتِ قبل از مصاحبهی سفارت، یکروزه رفتیم به «قونیه» که حسابی خوش گذشت و شد از به یاد ماندنی ترین خاطرات زندگیم.
دفاع از پایاننامهام هم برای خودش ماجرایی بود! اینکه در ایران گیر استادِ بیسواد بیفتی اصلاً عجیب نیست و همهمان حتماً چندباری تجربهش کردیم. استاد عزیز من علاوه بر این، بینظم و برنامه و تنبل هم بود که واقعا پدرم را درآورد. به هرحال پایاننامهام را خیلی دوست داشتم و اگرچه استاد راهنمایی در کار نبود، پویان و پیام عزیز واقعاً نبودش را جبران کردند. یک سال تمام برایش زحمت کشیدم و به نظرم کم عیب و نقص از آب درآمد. هرچند وقتی در دانشکدهی فنی و مهندسی و در حضور اساتید داور مرد از یک پایان نامهی کاملاً علوم انسانی با تأکید بر وضعیت زنان دفاع کنی، مسلماً از کارت استقبال نخواهد شد. با همهی این حرفها و مشکلات، خوشحالم که کارم عالی ارزیابی شد و در نهایت با دوندگی زیاد حقم را که نمرهی کامل بود، گرفتم. در این حین البتّه فهمیدم که بزرگترین مشکلم این است که میخواهم حقم را کامل از همه بگیرم. این کار خیلی وقت و انرژی میبرد. پایان نامه را هم تقدیم کردم به پویان عزیزم که در تمام مسیر همراهم بود و در طول انجام تحقیق و نوشتنش بینهایت از او یاد گرفتم.
بعد از دفاع و در زمان انتظار کشنده برای آمدن جواب ویزا، اینقدر خسته بودیم که تصمیم گرفتیم به سفری دونفری برویم. اتاقی در هتل زیبای نارنجستان رزرو کردیم و با ماشینِ دوست داشتنیمان – که دلم برایش خیلی خیلی تنگ شده – راهی شمال شدیم. روز دوّم سفر، فرهاد نازنین زنگ زد و خبر سقوط هواپیما و از دست رفتن محسن عزیز را داد. دنیا سرمان خراب شد. داشتیم دیوانه میشدیم. چه کار میشد کرد؟ میگفتیم شاید اشتباه باشد. اینترنت را زیر-و-رو کردیم و دیدیم خبر درست است. به سختی با احسان تماس گرفتیم؛ اما چه فایده؟ فردایش برگشتیم تهران. آن روزها خیلی سخت بود. حتا جرأت روبه رو شدن با احسان را نداشتم. دیگران مقصر بودند؛ امّا من خجالت میکشیدم. خجالت میکشیدم که چرا هیچ کاری از دستم برایش برنمیآید. احسان از اولین دوستان پویان بود که شناختم و بینهایت دوستش دارم. همیشه شاد و فعّال و پرانرژی دیده بودمش و دیدنش در رخت سیاه عزا و با چشمانی سرخ و غمی بزرگ واقعاً سخت بود. هنوز هم چیزی برای گفتن ندارم. سخت است. کاش روزهای خوبی در انتظار احسان عزیز باشد و غم بزرگش کمی تسکین پیدا کند. روح محسن عزیز شاد و یادش گرامی.
فکر کنم یک هفتهای بعد از مراسم محسن بود که ویزای پویان آمد؛ و مال من نه. زندگی سیاه شد! حتّا فکرِ اینکه مجبور بودیم از هم جدا شویم برایم به منزلهی مرگ بود. قسم خورده بودیم و قول داده بودیم که دیگر هرگز از هم دور نشویم؛ که قبلاً خوب طعم تلخش را هر دو چشیده بودیم. خیلی فکر کردیم و آخر دست تصمیم گرفتیم که مدّتِ کوتاهِ دوری را تحمّل کنیم تا تمام زحمات هفتهشت ماههمان هدر نرود. مراسم خداحافظیای ترتیب دادیم در کنار دوستان نازنینمان و روز بعدش پویان رفت؛ تنها! روزی را که با پویان در فرودگاه امام خداحافظی کردم، هرگز فراموش نمیکنم. بیاغراق سختترین لحظهی زندگیم بود. دقیقاً انگار چیزی از قلبم کنده شد. همانقدر درد داشت؛ تلخ بود؛ تلخ، تلخ. حتّا یادآوریش هم قلبم را مُچاله میکند. تا رفت از همهی تصمیمهایمان پشیمان شدم. به خودم فحش میدادم که چرا گذاشتی برود. کاش میگفتی نرو و هرگز نمیرفت. گور پدر تمام برنامهها! اما دیگر نمیشد کاری کرد. تمام یک ماه و ده روزی که از پویان دور بودم سخت و تلخ گذشت. روزی دو سه ساعت میخوابیدم و تمام مدت آنلاین بودم شاید بیاید و حرف بزنیم. اشتهایم کاملاً کور شده بود و اصلاً نمیتوانستم غذا بخورم که البتّه این بخش برای هردومان توفیق اجباری بود و حسابی پُرخوریهای قبل را جبران کرد. اخلاقم هم که به طرز هولناکی بد شده بود. سریع و به هربهانهای شروع میکردم به گریه و داد و بیداد و هرگز فراموش نمیکنم لُطف و محبّت و صبری که خانوادههای عزیزمان در برابرم داشتند و چقدر تحمّلم کردند. فکرش هم بینهایت شرمندهام میکند. تا روزی که بالاخره شمارهام اعلام شد قضیه از همین قرار بود. ترکیه رفتن و تأخیر در صدور ویزا و به هم خوردن برنامهی پرواز و همهی اینها هم برای خودش داستانی دارد که چند صفحه میشود.
امّا همهی سختیها روزی که وارد فرودگاه شهر مینیاپلیس شدم، تمام شد. نه احساس غربت میکردم نه بعد از نزدیک بیست ساعت بیداری و در راه بودن، خستگی. فقط دلتنگ بودم و چشم چشم میکردم پویان را پیدا کنم. لحظهای که دوباره دیدمش انگار دنیا روشن شد. یکی از زیباترین لحظههای عمرم. محکم بغلش کرده بودم و به هیچ وجه حاضر نبودم جدا شوم. نزدیک ده کیلو لاغر شده بود عزیز من! خدایا چه روزهای سختی بود برای هردومان و بعدها فهمیدم چقدر سختتر بوده برای پویان.
امُا قسمت قشنگ ماجرا از باهم بودنمان اینجا شروع شد. دوتایی شروع کردیم به ساختن یک زندگی قشنگ و جدید. واقعاً لذّتبخش است که دوتایی همه کارهایمان را انجام میدهیم. تجربهی فوق العادهایست که بینهایت دوستش دارم. زندگی اینجا را دوست دارم. خیلی کمک کرد تا خیلی چیزها یاد بگیریم: از جمله، آشپزی. آشپزهای خیلی ماهری شدهایم و خودمان حسابی کیف میکنیم. کاری که تا ایران بودیم حتّا یک بار هم نکرده بودیم! با هم آشپزیکردن از لذّتهای اینجامان است. با هم خرید میرویم. کشفِ جاهای جدید هم از تخصصهای ما دو تاست. فیلم هم اینجا زیاد میبینیم و دوستان جدید هم پیدا کردهایم. یکی از تفریحاتمان هم معرّفی زیبایی های ایران است به غیرِ ایرانیها.
اعتراف میکنم که زندگی اینجا بزرگترین حُسنش برای من، این بود که نشانم داد چقدر کشورم را دوست دارم. دیگرانی را که ظرف مدت کوتاهی ملیّت و هویت و زبان و فرهنگ ایرانیشان را میبوسند و کنار میگذارند اصلاً درک نمیکنم. تا ایران بودم فکر میکردم بیایم اینجا از ایرانی بودنم شرمنده خواهم بود؛ امّا حالا که اینجایم با تعصّب از کشورم دفاع میکنم و تمام سعی و تلاشم این است که تصویر خوبی از ایران و ایرانی نشان بدهم. کار لذّت بخشی است واقعاً.
در این مدت یکبار هم مسافرت رفتهایم. برای تعطیلات سال نوی میلادی رفتیم سیاتل، پیش عمو منوچهر مهربان؛ عموی نازنین پویان. بسیار خوش گذشت و از سفرهای خوب امسالمان به حساب میآید. دلتنگی هم که اینجا همیشه هست. دوری از تمام کسانی که دوستشان داری. اما خدا را شکر که به کمک اینترنت تقریبا هرروز با خانوادهمان حرف میزنیم و با هم در ارتباطیم.
خلاصه که امسال رویهمرفته سال خوبی بود. به استثنای آخرهایش که برای ایرانمان خیلی خوب نبود. تقریباً هرروز خبرهای تلخی از گوشه و کنار می شنیدیم. اینجا که هستی همهش نگرانی که نکند از اخبار ایران عقب بمانی و برای همین دیوانهوار سایتها و خصوصاً بالاترین را دنبال میکنم. این روزهای آخر سال واقعا غمگین شدم. از رفتن خاتمی غمگین شدم؛ از مرگ یک وبلاگ نویس در زندان؛ از اتفاقات تلخی که در زندانها میافتد و از همهی حوادث دردناکی که همگی میدانیم.
دستِ آخر هم، از صمیم قلب آرزو میکنم که امسال سال خوبی برای ما و ایرانمان باشد. کاش دیگر از این اتفاقهای تلخ روزهای آخر سال نیفتد. کاش پیام زیبای رئیس جمهور امریکا مقدمهی روزهای خوبی باشد برای ایران و ایرانیان.
سال خوبی داشته باشید. :)
پویان:
امسال، دوّمین سالیست که پای هفتسینِ خودمان در دوّمین خانهای که تا به امروز داشتهایم، در شهری که چند سالی شهرِ ما خواهد بود، نشستیم و سال را نو کردیم. صبحِ خیلی زود به وقتِ اینجا پا شدیم و همزمان با سراسرِ جهان، عید را جشن گرفتیم. در حالیکه همزمان با خانوادهمان در تهران، گرگان و سیاتل حرف میزدیم، هشتاد و هفت رفت و هشتاد و هشت آمد.
سالِ هشتاد و هفت، سالِ آغازِ سفری بود که احتمالاً چند سالی طول خواهد کشید. سفر، آغازِ دشواری داشت که باعث شد قدرِ سیما و در کنارم بودنش را بیشتر – اگر بیشتری متصوّر باشد – بدانم. سالِ رفته، همچنین از پایاننامهی کارشناسی ارشدم دفاع کردم. مطمئناً پایاننامهام شکل و محتوای آرمانی دلخواهم را نداشت. با اینحال، گمان میکنم تلاشِ موفّقی بود. آرمانی نمیتوانست باشد، چراکه پایاننامه را نه به مثابهی پایاننامه که به شکلِ یکی از مراحلِ چندگانهای میدیدم که بهویژه پیش روی پسرانِ سربازینرفتهای مثل من هست و باید با برنامهریزی حسابشدهای – که زحمتِ پیشبینی و تنظیمِ همهش را سیما کشید – طی شود تا اوّل روادید و بعد اجازهی خروج گرفت.
در سالی که گذشت، تجربهی زندگی و تحصیل در ایالاتِ متّحد هم برایم تازه بود. تا از هوای تحصیل و دانشگاه بیرون نیامدهام، این را اضافه کنم که طبق آنچه دیدهام، اصلاً و ابداً اینطور نیست که آموختههایمان در دانشگاههای ایران، سراسر ناچیز و بیاهمیّت باشد. این نگرانیایست که خصوصاً دانشجویان علوم انسانی دارند و گمان میکنند اینهایی که ما در دانشگاههای وطنی میآموزیم هیچ به درد نمیخورند. دستِ کم بنا به تجربهی من، آنچه در ایران و از استادان و همکلاسیهایم آموختم، هم منبعِ دانش و هم مأخذِ ایدههای فراوانی بوده است.
زندگیمان اینجا هم خوب بوده و هم بد. خوبش برای من تجربههای جدیدیست که کسب میکنیم؛ طورهای جدیدیست که خودمان را میشناسیم و بدش دوری از خانواده و دوستانمان – هرچند آنرا تلاش میکنیم به مدَدِ فنآوریهای ارتباطی مرهم بگذاریم. جز این، سالی که رفت، با زندگی در ایالاتِ متّحد احساسِ در-اقلیّت-بودن را تجربه کردم. خلاصهش این است که وقتی در اقلیّتی، هر کاری که میکنی، شاید در پَسَش این ترس پنهان است که گمان میکنی «دیگران فکر میکنند ایرانیها اینطورند». در حالیکه وقتی جزئی از اکثریّتی هر کاری که میکنی، نهایتاً گمان میکنی «دیگران فکر میکنند من اینطورم». در اقلیّت بودن، آنهم در اقلیّت بودن در جامعهای که فرهنگت را مستقیم نمیشناسند، برایم این ترسِ تعمیم از سوی دیگران را همراه داشت.
جز این، سفرمان در سالِ هشتاد و هفت، باعث شد حضورِ فیزیکی دوستانِ سابق و همیشگیمان را از دست بدهیم و البتّه دوستانِ جدیدی پیدا کنیم. اگر واقعیّت داشته باشد که قلمروی آدمها، حاکمیّتشان، محدودهی دوستیهایشان است، گمانم با دوری ما از دوستانمان، قلمروی حاکمیّتِ دوستیمان نه تنها از بیننرفته که گستردهتر شده.
سالی که رفت، یاد گرفتم که ذخیرهی آموختهها و تجربههای آدمها چقدر بزرگ و وسیع است و چه اندازه، مهم. تجربههایی که در هشتاد و هفت آموختم، برایم بسیار ارزشمندند. اینها که اینجا آمد البته همهی تجربهی من از سالِ رفته نیست. جزئیست که خلاصهوار بیانش کردم. بههرحال، هشتاد و هفت رفت تا مجالی فراهم کند برای آرزوهایمان در سالِ جدید. آرزو میکنم، سالِ هشتاد و هشت سالِ خوبی خصوصاً برای کشورم و مردمانش باشد که انتخابات در پیش است؛ سالِ خوبی برای خانوادهام باشد که دلتنگشان هستم؛ سالِ خوبی برای دوستانم در گوشهگوشهی قلمروی دوستیمان باشد که خاطرات و یادشان همیشه زنده است؛ سالِ خوبی برای سیمای عزیزم باشد که بیاندازه و بینهایت دوستش دارم؛ و خدا خواست، سالِ خوبی برای خودم باشد.
امیدوارم هشتاد و هشت، سالِ خوبی برای شما هم باشد. سالِ نویتان مبارک.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
براتون سالی سراسر شادی و رضایت آرزو می کنم.
-----
ممنونیم :) سال نوی شما هم مبارک.
مهبان | March 22, 2009 03:40 PM
بسم الله الرحمن الرحیم
پویان عزیز سال جدید را به تو و همسر محترم تبریک عرض می کنم. امیدوارم سالی سرشار از کامیابی و موفقیت را پیش رو داشته باشید. به امید دیدار
-----
ممنونم امید عزیز،
امیدوارم که سال نوی تو هم مبارک باشه و قرین و سرشار از سلامت و موفقیت و شادمانی.
امید | March 23, 2009 12:51 AM
سلام
چه سال پرماجرایی بوده ها!
آرزو می کنم سال جدید برایتان سرشار باشد از تندرستی، خوشبختی و سربلندی.
سال نوتان مبارک!
این تاخیر را هم بگذارید به حساب اینکه برای نوشته قبلی ظاهرا نمی شد کامنت گذاشت!
:))
-----
ممنونیم علی عزیز. امیدواریم سال جدید برای تو هم سال خوبی باشد :)
علی | March 24, 2009 01:50 AM
امیرجان سلام
سال نو مبارک
امیدوارم این سال برای تو و همسر عزیزت سال موفقیتها باشه.
من همیشه به یاد شما هستم و نوشته هاتون رو دنبال میکنم.
سربلند باشید.
احسان سعیدی نیا
-----
احسان عزیز، سلام؛
سال نوی تو و خانواده هم مبارک. امیدوارم که سال سال نو سرشار از خوبی و خوشی و موفقیّت و سلامت باشه. ممنون که نسبت به راز و نوشتههامان لطف داری.
قربانت
احسان سعیدی نیا | March 24, 2009 12:11 PM
حقیقت برای من یه چیزه متافیزیکی نیست. حقیقت دقیقا همین جمله ها بود که سیما نوشت. آفرین.
----
ممنونیم هادی عزیز :)
برای تو و شکوفه عزیز یه سال خیلی خوب و پر از شادی و موفقیت و سلامت آرزو میکنیم :)
hadi | March 25, 2009 10:03 AM