« معرفی کتابهای دوستداشتنی: سال ششم | صفحه اصلی | فهرستِ کتابهای دوستداشتنی سال هشتاد و هفت »
نشان
حالا دیگر دو هفتهای میشود که هیچکس از ده-دوازده نفر جوان سومالیایی ساکن شهر، خبری ندارد. آنطور که گفتهاند، این دوازده نفر تحتِ تعالیم کسی بودهاند که در «حملههای تروریستی» دست داشته؛ با او مراودههای نزدیکی داشتهاند گویا. باز آنطور که در روزنامه خواندم، نیروهای امنیّتی دنبال سرنخهایی از این چند نفر میگردند. از جمله، سراغِ همکلاسیهایشان هم رفتهاند تا خبری ازشان پیدا کنند. خانوادهشان هم سخت نگران هستند. علاوه بر خانوادهشان اهالی شهر هم نگرانند که نکند اینها، حادثههای بعدی را سبب شوند.
به نظرم نمیتوان کتمان کرد که حرکاتِ افراطی و رُعبآفرینی – که حالا پلیس دلواپسِ رُخدادنشان است – محصول دورانِ مدرن است. همانچیزهایی که ایالاتِ متّحد را کشورِ پیشرفتهی امروزی کرده، حرکاتِ افراطی را هم متأسّفانه به عنوانِ محصولی جانبی به همراه میآورد. بیایید داستان را از دورترها شروع کنیم. از آنجا که پول واسطهای شد یکدست برای تبادل آنچه نایکدست است. آنوقت دیگر گذشته و تاریخ و تاریخچه، بیمعنا شد. دیگر فرقی نمیکرد که سیبی که در بازار میخریم در باغهای کدام دهات رسیده و تحتِ نظارتِ کدام باغبان رشد کرده. اگر حداقلّی از شرایط را میداشت، در دستهی همسانِ «سیب» قرار میگرفت و میشد با میانجیای یکتا که همه چیز را سنجشپذیر میساخت، مبادلهاش کرد. این، «بینام و نشانی»، این «گُمنامی» خشتِ اوّل بنای دورهای بود که حالا ما درش زندگی میکنیم. همین اتّفاق دربارهی مسألهی شهروندی مدرن هم پیش آمد. «هر شهروند، یک رأی»؛ شبیه «هر سیب، صد تومان» نیست؟ در این بازار شهروندی مهم نیست که مادرم که بوده و پدرم که؛ مهم نیست از کدام ایل و طایفهام؛ قدّم چقدر است و در دل چه سودایی میپروم. همینکه حداقلّی از شرایط را داشته باشم میشوم شهروند گمنامِ مملکت و آنجا که نظرم را میخواهند و میپرسند یک رأی دارم.
امّا مشکل از آنجا شروع شد که این دستهبندیهای مجازی – مثل «شهروندی» – بدل به هدفی واقعی شدند که باید بهشان رسید. مجاز را واقعی گرفتن چیزیست که در ایالاتِ متّحد هر روز میبینیش یا تجربهاش میکنی. میبینی که مهاجران، چه اندازه در تکاپویند تا «شهروند»ِ اینجا شوند؛ رنگینپوستان چه اندازه دلشان میخواهد، مثل جریانِ اصلی «سفیدپوست» - یکی دیگر از همان دستهبندیهای مجازی – باشند. امّا دریغ که این هدفها دستنیافتنیند. دستنیافتنیند چون واقعی نیستند. به گمانم مهاجرهای اینجا، یک چیز را خیلی خوب میدانند و آن اینکه «نشان»ی روی صورتشان حک شده؛ «مارکدار»ند. منظورم از مارکدار بودن این است که وقتی میخواهند دربارهشان صحبت کنند، چیزکی اضافهتر در توصیف یا توضیحشان میآورند: «اون پسره که موهاش بلنده» برای توصیف کسی از جریانِ اصلی استفاده میشود و «اون دختر چینیه که قدّش کوتاهه» برای توصیف کسی که از جریانِ اصلی جمعیّت نیست. خلاصه اینکه در مورد آنها که از جریانِ اصلی نیستند، این آگاهی که باید به چیزی برسند که هیچوقت بهش نمیرسند – از من بپرسید – دوبرابر آزردهشان میدهد.
چرا دوبرابر؟ چون به گمانم در یکبرابرش همهی آدمهای دنیا سهیمند. اصولاً این ایده، چیزکی از روانکاوی دارد که آدمیزاده همواره دارد درد میکشد. یک «اَبَرخود» همیشه بالای سرش هست که میگوید باید تلاش کنی تا بهتر شوی. همه میخواهند همیشه بهتر بشوند. امّا هیچوقت به هدفشان نمیرسند؛ دقیقاً به اینخاطر که همیشه باید بهتر شوند. اینطوری آدمیزاده، همیشه زخمیست و درد میکشد. وقتی مهاجرت میکنی، این زخم و مرض دوچندان میشود: همواره دو برابرِ دیگران مشوّشی که به جایی برسی که میدانی هیچوقت نمیرسی.
کسی، دربارهی نتیجهی تحقیقی حرف میزد که برایم جالب بود و فکر میکنم بیربط نیست به این یادداشت. گویا روی چهل و چند نفر از رنگینپوستانی که خانوادههای سفیدپوست به فرزندی پذیرفته بودندشان، تحقیقی انجام دادهاند. همهی اینها در مناطق مرفّه حومهی شهر بزرگ شده بودند. همسایهها و خانواده و اطرافیان باهاشان مثل فرزندانِ «بدونِ نشان» خودشان رفتار کرده بودند. همه چیز عادّی و طبیعی؛ انگار نه انگار که اصلاً مارک و نشانی در کار هست. امّا خوشبینیست اگر فکر کنیم هیچوقت متوجّه نشدند که نشانی درست روی صورتشان حک شده. امّا میدانید کِی؟ کِی این بچّهها متوجّه شدند که واقعاً نشاندارند؛ که با بقیّه فرق دارند؟ حدس بزنید. من حدس زدم و گفتم وقتی وارد مدرسه شدند. دوستم جواب داد نه! گویا ظاهراً حتّا اگر دوستانشان بهشان میگفتند که «هِی! تو چرا با ما فرق داری؟» آنها رد میکردند و نمیپذیرفتند. میدانید کِی بالاخره پذیرفتند؟ وقتی میخواستند با کسی از جنسِ مخالفشان دیدار کنند. مثلاً در کلاس بیستنفره، اگر طرف سیاهپوست بوده، هجده نفر با اشاره و کنایه یا مستقیم بهش میگفتند که «تو چرا با فلانی – که اون هم سیاهپوسته – قرار نمیذاری با هم برین بیرون!؟» آنوقت بود که باورشان شد هیچراهی ندارند؛ که «نشان»ی بر پیشانیشان حک است که از دیگران جداشان میکند. آنها نمیتوانند سفیدپوست باشند. آنها هیچوقت به آن چیز مجازیای که از دستِ روزگار از هر واقعیّتی واقعیتر شده – اینقدر واقعی که هدف و منزل و مقصودِ همهست – نمیرسند. همهش باید تلاش کنند و به طرفش بدوند و هیچوقت بهش نرسند؛ این، زخم و دردِ عمومی بشر را – همانکه اَبَرخود راهنمایش است – دو چندان میکند.
به داستانِ خودمان برگردیم. به آن سومالیاییهایی که نشاندارند. نشانهایی که محصولِ جانبی «گمنامی» دورهی مدرن است. جالب اینکه در این شهر، چیزی که در نگاهِ اوّل حس میکنی این است که آندسته از جوانان سومالیایی که دوست دارند هی تلاش کنند و به این جریانِ اصلی بپیوندند، وقتی نمیتوانند «نشان» رنگ را از بدنشان پاک کنند، سعی میکنند اقلاً شبیهِ «آفریقایی-آمریکایی»ها باشند. دستِ کم مثل آنها خودشان را درست کنند و لباس بپوشند. از وقتی این ده-دوازده نفر گم شدهاند به این فکر میکنم که آنها که دیدهاند نمیتوان شبیهِ جریانِ اصلی شد و حالا اکتفا کردهاند به اینکه شبیهِ جریانِ حاشیهای بشوند، اگر بفهمند که باز هم فرق دارند؛ که باز هم نشانی بر پیشانیشان حک است، چه میکنند؟ با خودم میگویم خدا نکند که بروند و گُم شوند و همه را در دلهره بگذارند.
در ضمن از آن روز به این فکر میکنم که منبعِ انرژی که آدمیزاده را هِی وامیدارد که بدود؛ و بااینکه هی میدود و نمیرسد باز میدواندش، از کجا آمده؟ آیا یک سرِ این منبع انرژی تمامنشدنی وصل نیست به تصویرهایی که میسازیم؟ تصویرهایی که واقعی نیستند. که یکهو میشوند واقعیِ واقعی و بعد هی میدویم که بهشان برسیم؛ امّا دریغ که دقیقاً چون واقعی نیستند، بهشان نمیرسیم؟
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
مطلبی که نوشتید کاملا درسته، ولی ایا این رو فقط به ایالات متحده نسبت میدید؟
-----
مسلّماً نه :)
siavash | March 14, 2009 08:26 PM
من هم اولش فکر کردم موقعی که رفتند مدرسه ... تحقیق جالبی بوده و استفاده درستی کردید ازش.
خصوصاً جایی که نوشتید:«مجاز را واقعی گرفتن چیزیست که در ایالاتِ متّحد هر روز میبینیش یا تجربهاش میکنی.»
هر چند نمیشود این خصیصه را تنها به ایالات متحده نسبت داد ولی قریب به یقین این مملکت بدجور مبتلاست.
سلام!
----
سلام از ماست :) ممنون
سوسن جعفری | March 14, 2009 11:32 PM
Thanks
-----
:)
marita | March 14, 2009 11:56 PM
اولین بار بود می خوندمتان. صدای وبلاگ صدای انسانی صبور عاقل و متفکر بود
-----
ما مدتهاست که هرروز نوشتههایتان را میخوانیم و لذت میبریم :)
ممنونیم که به ما سر زدید:)
گیس طلا | March 15, 2009 07:57 AM
جایی از مطلب را درست درک نکردم؛ به جز جریان سیاه پوست، باقی جریان ها که از خود فرهنگ و آداب و رسومی دارند، چرا تمایل به آمیختن و یکی شدن با جریان اصلی دارند؟ به طور واضح تر، آیا چیزی که بودند/هستند را انکار می کنند (از آن شرمنده اند مثلن یا تحت تاثیر جو حاکم اند یا ...)؟ یا چیزی جز این. مثلن می خواهند آنچه هستند مورد احترام و توجه باشد؟
درباره ی سیاه پوست ها، چون تصورم این هست که پیشینه ی تاریخی آمریکایی مشابهی با سفیدهای آمریکا دارند از دیگر جریانات جدا در نظر گرفتن شان.
-----
من هم سؤال رو خوب متوجه نشدم. سیاهپوستها هم فرهنگ و آداب و رسوم دارن به نظرم... اینکه چرا میخوان بشن مثل جریان اصلی، در واقع همون چیزیه که من هم میپرسم. این تصویرسازیه، اون انرژیه که هی ما رو میدوونه، اینها از کجا مییاد؟ بهرحال، اونچیزی که حس میکنم اینه که تصویر/استعارهای که ساخته میشه، این قدرت رو داره که واقعی بنظر برسه و همه در تلاش باشن که بهش برسن. :)
روزبه | March 15, 2009 08:13 AM
سیاه بودن را فقط چون رنگ پوست در نظرم معرف فرهنگ نیست جدا از بقیه جدا کردم وگرنه صحبت شما صحیحه : )
منظور شما از تصویر اگر همان فرهنگ غالب باشه، فکر می کنم متوجه شده باشم.
روزبه | March 15, 2009 04:12 PM
دیوید بوهم متخصص فیزیک کوانتوم بود. در کوانتوم مشاهده کننده روی مشاهده شونده به شدت تاثیر گذاره.در واقع ناظر آزمایش با خود آزمایش یک مقوله واحد رو تشکیل می دن.
کریشنا مورتی دو تا بحث جدید در فلسفه و روانشناسی و خود شناسی بازکرد که تا به حال مطرح نشده بود: 1- مشاهده کننده همون مشاهده شوندس. 2- همیشه تضادی هست بین اون چیزی که هستی و اون چیزی که می خوای باشی. و اگه بپذیری اون چیزی رو که هستی و دوستش داشته باشی و عاشقش باشی تو تموم میشی و دیگه فرایند شدن برات وجود نداره. در نتیجه : نمی ترسی که می ترسی. عصبانی نمیشی که عصبانی شدی. و ...
حدود 50 سال پیش این دوتا با هم حرف زدن.
-----
جالب بود ممنون :) ایدهای شد تا چیزی دربارهی یکی بودنِ فرم و محتوا در بعضی رویدادها بنویسم. ممنون :)
hadi | March 16, 2009 11:55 AM
سلام
یاد ناصر ارمنی [رضا امیرخانی] افتادم، که چقدر دوید که ارمنی نباشد (که نبود) و آخر سر هم نرسید!
یک نشان چه ها که با زندگی ما نمی کند!
-----
خیلی بیشتر از اینها... :)
علی | March 16, 2009 02:39 PM
از چیزهایی که قبل ترها نوشتم دارم می گذارم توی این وبلاگ که به تاریخ اسفند 87 راه اندازی شد به یاد سالهای قدیم. البته همچنین میخواهم از گرمایش زمین بنویسم و انسانی که مسئول نیست در برابر زمین.
بسی سرفرازم اگر آمدید.
-----
خوشحالم :) حتماً و با کمال میل میخوانم و استفاده میکنم. :)
hadi | March 17, 2009 01:52 PM