« شرمندگی | صفحه اصلی | باسیلیکای مریم مقدّس »
نجابت
این نیمسال، به همراهِ دانشجوی دکتری دیگری – که آمریکاییست – دستیارِ تدریس یک کلاس صد و چند نفره هستم. هر چند جلسه یکبار، بچّهها باید در گروههای عمدتاً سهنفره دربارهی پرسشی که استادِ اصالتاً کُرهای کلاس پرسیده، بحث کنند و بعد نتیجهاش را تحویل دهند. گروهها به قیدِ قرعه انتخاب شدهاند. بعد از اوّلین جلسهی بحث، بعضی از دانشجوها، خصوصی به یکی از ما سه نفر – استاد درس و دستیارهایش – گفتند که از گروههاشان راضی نیستند. دستِ کم در یکی از موارد من رایانامهای دریافت کردم حاوی این مطلب که «اصلاً گروهم را دوست ندارم و به نظرم تمامِ زحماتی که من کشیده بودم با ناآمادگی همگروهم و غیبتِ همگروهی دیگر، نقشِ برآب شد. من کاملاً آماده بودم. کل کتاب را به دقّت خوانده بودم و یادداشت برداشته بودم. نمیخواهم عملکردِ خوبم به خاطر کاستی دیگران زیرِ سؤال برود.» تصمیم بر این شد که در یکی از جلسههای کلاس، به بچّهها بگوییم که آخرِ کلاس هر کس دوست ندارد در گروهِ فعلیش باشد، بماند تا گروهش را عوض کنیم. دم و دستگاهِ قرعهکشی را هم با شمارههای مختلف آورده بودیم و انتظار داشتیم با انبوهِ اعتراضها، ساختار همهی گروهها به هم بریزد. بعد از اتمامِ درس، دیدیم همه یکییکی کلاس را ترک میکنند. ما همینطور متعجّب همه را نگاه میکردیم. دستِ آخر یکی در کلاس مانْد، ازش پرسیدیم میخواهی گروهت را عوض کنی؟ گفت «نه؛ اصلاً... داشتم یادداشتهایم را کامل میکردم و وسایلم را جمع میکردم؛ الان میروم!» وقتی استاد با تعجّب ازمان پرسید پس چی شد؟ اریک – دستیارِ آموزشِ آمریکایی – گفت که این به خاطر فشار اجتماعیست. اینجاییها دوست ندارند در حضورِ جمع بگویند که دیگری یا دیگران را در گروهشان نمیخواهند و نمیپذیرند. این از «مینهسوتا نایس» است.
این نازنینی یا نجابتِ مینهسوتایی چیزیست که از روزِ اوّل همه بهت میگویند. یکجورهایی امضای شهر است. صفتیست که به مردمِ شهر نسبت میدهند. یکطورهایی معنیش این است که هرچند از دستت دلخورم و عصبانی، ولی توی رویت لبخند میزنم – و شاید پشتِ سرت بد هم بگویم! جنبهی خوب ماجرا اینجاست که همه لبخند میزنند و کارهایت را حتّا بیآنکه بخواهی، اگر در توانشان باشد برایت انجام میدهند. همین نجابتِ مینهسوتایی باعث میشود که مثلاً خیلی بازخوردِ منفی دربارهی کارت از کسی نشنوی؛ یا حتّا در کلاسها خیلی از کشاکش استقبال نمیکنند. همچنین، رویهی کمتر دوستداشتنی قضیه اینکه ممکن است در پاسخِ درخواستی که نمیتوانند انجامش دهند، بگویند «بله؛ حتماً؛ چراکه نه؟» ولی وقتی پای عمل رسید، هرقدر منتظر بنشینی، جوابی نگیری.
البتّه ساکنانِ شهر، نزدِ غیرساکنانش، به صفت دیگری هم مشهورند: لهجهی مینهسوتایی. مرجعِ رسمی لهجهی مینهسوتایی، فیلمِ «فارگو»ی برادران کوئن است – که گویا چند نفر فقط روی لهجهی بازیگرها کار کرده بودند. برادرانِ کوئن، جزو مشاهیرِ شهرند – و در ضمن دارند فیلم آخرشان را دوباره در مینئاپولیس میسازند. پدرشان هم گویا هنوز در دانشگاه مینهسوتا درس میدهد. فارگو شهریست روی مرزِ ایالتِ مینهسوتا و داکوتای شمالی. البتّه گویا اگر به مینهسوتاییها بگویید که لهجهشان شبیه آدمهای فیلم فارگوست – که دو جایزهی اسکار هم برده – دلخور میشوند. برایشان تشبیه و همانندسازی نخنمای کهنهایست. خوششان نمیآید دیگران فکر کنند گونهی زندهی آدمهای مسطّح فیلم، راه هم میروند! خلاصه، من که تفاوتها را چندان متوجّه نمیشوم، ولی گویا لهجهشان رُسواست. چندوقت پیش در پادکستی که گوش میدادم، طرف به شوخی میگفت اگر کسی انگلیسی را آنطور که من حرف میزنم، حرف نزند، از خودم میپرسم این آدم از مراکش است یا مینهسوتا!؟
در مبحثِ لهجه البتّه به نظرم اغراق شده. احتمالاً مینهسوتاییها همانقدر لهجه دارند که فرضاً جنوبیهای آمریکا. به نظر میرسد که اسمِ مینهسوتاییها بد در رفته – و دلیلش هم احتمالاً از نجابتِ زیادشان است! نازنینی مینهسوتایی هم همیشه به نفع ما کار کرده. کمتر کسی را عصبانی و پرخاشگر میبینی. مردمانی دوستداشتنی هستند.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
I have lived in MN for a year. When you say that you live in MN,first they remind you about the cold winters and second about educated people over there...about this "nice" culture, you see it in the west coast too!, I guess in the west coast it's even worse!:)
-----
اگه اینطور باشه بامزّهتر میشه. چون اریک - دوستی که در مورد نجابت مینهسوتایی صحبت کرد - خودش اهل سیاتله! :))
Maryam | February 27, 2009 10:27 AM
Thanks buddy. Now I know why my Minnesotan colleague is so nice!
az canadathanks b | March 23, 2009 06:32 AM