شرمندگی
اینجا کمتر کسی «شرمنده»ست. گاهی فکر میکنم در تهرانِ پُرجمعیّت، در یک روزْ ایناندازه آدم با انواع معلولیّتها و ناتواناییهای جسمی نمیدیدم که در این شهر – بهنسبتِ تهران کمجمعیّت – میبینم. دلیلش بیشک اشکالاتِ ژنتیکی یا حوادثِ طبیعی و اجتماعی نیست. به سادگی، معلولها اینجا راحت به تمامِ شهر دسترسی دارند و بنابراین دلیلی ندارد که در خانه بمانند تا بپوسند. اینطور نه معلولها شرمندهند و نه دیگران. در تهران، همه باید همیشه شرمنده میبودیم که ناتوانهای جسمی از آنچه ما برخورداریم، بهرهمند نیستند: نمیتوانند مثل ما در خیابانها راه بروند؛ سرِ کلاسها بنشینند؛ سوارِ قطار و اتوبوس شهری شوند؛ یا به طبقاتِ ساختمانهای عمومی دسترسی داشته باشند.
اینجا، همهی پیادهروها با شیب به خیابان میرسد؛ اتوبوسها در برابرِ صندلی چرخدار و واکر معلولها و سالمندان زانو میزنند؛ هر دو هم جای ویژهی خود را در خودروهای عمومی دارند. معلولها نیازمندِ کمکِ رانندهها نیستند؛ تنها اگر لازم باشد، کاملاً در چارچوب وظایفش، راننده کمربندِ ایمنی را برای آنها که صندلی چرخدار دارند، میبندد؛ راهنماها در ساختمانهای عمومی به خط بریل هم نوشته شده. در آنجا که نابینایان احتمالاً بیشتر رفتوآمد دارند، چراغهای راهنمایی، سخنگویند؛ رانندههای اتوبوس، ایستگاهها را خصوصاً وقتی نابینایی سوارست، با جزئیاتِ بیشتر و از بلندگو اعلام میکنند... خلاصه اینکه اینجا نه تنها معلولان شرمنده نیستند؛ دیگران هم لازم نیست در برابرِ آنها شرمنده باشند.
اینجا – دستِ کم در بینِ دانشجوهای تحصیلاتِ تکمیلی که من بیشتر دیدهام – کسی از شغلی که دارد یا داشته، شرمنده نیست و حتّا با افتخار هم از آن و تجربیاتش حرف میزند. اصولاً گمان میکنم بیشتر دانشجوها در دورهی کارشناسی، کار در رستوران و کافه یا کارهای مشابه را تجربه کردهاند. اینجا آدمها نه تنها دربارهی شغل و تحصیلاتِ خودشان، که از شغل و تحصیلاتِ همسران یا شرکای زندگیشان هم شرمنده نیستند. اینجا کسی از دین و ایمانش هم شرمنده نیست؛ اگر دوست داشته باشد، به راحتی و در جمعهای روشنفکرانه دربارهی اعتقاداتِ سفت وسختِ مذهبیش سخن میگوید و آنها را با علایم مذهبی دلخواهش بروز میدهد. اینجا کمتر کسی شرمندهست؛ تنها استثنا شاید در سیاست بود. پیشتر در دورهی ریاستِ جمهوری بوش میتوانستی احساسِ شرمندگی را خصوصاً در سیاستِ خارجی از بینِ واژههاشان برداشت کنی. حالا که اوباما روی کار آمده، بیشتر امیدوارند و کمتر شرمنده.
برعکسِ ما که همیشه یاد گرفتهایم – از آنچه انجام دادهایم یا آنچه انجام ندادهایم؛ از آنچه ما مسبّبش بودهایم یا دیگران – شرمنده باشیم، اینجا کسی شرمنده نیست. ما با احساسِ گُناه و شرمندگی و خجالت بزرگ شدهایم؛ احساسِ گناه دربرابرِ بزرگترهایمان و در برابرِ همنسلهایمان. آدمهای اینجا برعکس، به جای شرمندگی همدردی را میشناسند. اینها نهایتاً متأسفند؛ خجل و شرمنده، نه. روزهای اوّلی که اینجا بودم، روی تیشرتِ یکی از دخترها در دانشگاه این جملهی مشهور را خواندم: «فاحشهام؛ امّا شرمنده نیستم.»
پ.ن. هیچوقت از عقایدِ سیاسیم شرمنده نبودهام البتّه. به بهانه عرض کنم که اگر بتوانم و جور بشود اینبار هم به خاتمی رأی میدهم تا شاید یکی از اسبابِ شرمندگیمان در اینوَرِ کُرهی خاکی تبدیل به ابزارِ افتخار شود. -- اینرا هم ندیدهاید، ببینید: خاتمینامه.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
مساله ی دیگری هم هست که اشاره نکردید: این جا آدم ها بیشتر می گویند "شرمنده" ولی کمتر احساس شرمندگی می کنند. مثلا اتوبوس هایی که کار نمی کنند روی تابلوی الکترونیکی شان می زنند: شرمنده ! خارج از سرویس ولی طبیعتا هیچ کس از این بابت شرمنده نیست مگر مسافر. پس وقتی ابراز شرمندگی ماشینی شود، حس شرمندگی در مقابل گفتنش ضعیف می شود
-----
بالای اتوبوس چه مینویسند؟ ساری؟ ساری معنای شرمندگی نمیدهد به نظرم... ولی به هر حال واسطهی بین آدمها برای ابراز تأسف را قبول دارم.
سینا | February 22, 2009 09:40 PM
باز خوبه این جمله " دشمنت شرمنده" رو داریم!
از لینک هم ممنون.
-----
:)
علی | February 22, 2009 10:56 PM
مسئله مهمی را بیان کردید. همین که فرق زاییده می شود در قالب وطن، دین، رنگ، یا عقیده. همین که ما تعریف می کنیم که مارکسیست ایم یا سرخ پوستیم یا از نژاد اصیل فلان و یا نژاد پلید فلان ، همین که ما شما نیستیم ، همین که من تو نیستم همین که افتخاری هست به نام حرام زاده نبودن ، افتخاری به نام نبوغ، شرمندگی ای به نام فاحشه بودن، شرمندگی به نام های دیگر همین که شرمنده ام من چون پدرم احمدی نژاد است یامفتخرم که مادرم ام کلثوم یا برادرم اینشتین یا خواهرم فروغ فرخ زاد. همین که تصوری دارم از خودم که جدایم می کند از تو، تبعیضی در کار هست و خشونتی در حق کسی که جدا کرده ام.
hadi | February 23, 2009 08:46 AM
در چند تا لغت نامه هم چک کردم، معنی
"sorry"
یعنی متاسف و متاثر، که به نظرم همان شرمنده است. منظور شما این است که معنای کلمه به کلمه اش با معنایی که در زندگی روزمره به جای "ببخشید" به کار می رود فرق دارد؟ درست است کاربردش برای "ببخشید" هم استفاده می شود، ولی به نظر همان معنای شرمنده را داشته باشد. نظر دیگری دارید؟
------
آره :)... به نظرم شرمندگی با تأسف خیلی فرق داره. ما مدام شرمنده ایم به خاطر اینکه احساس گناه میکنیم. اینها احساس گناه نمیکنن! دیدی راستی که اینجا کسی آبروش نمیره معمولاً؟! در ایران اما ما مرتب آبرومون میرفت...
سینا | February 24, 2009 01:21 AM
ظاهرا این یکی از فرقهای آمریکا و انگلستان(حد اقل) است. نمی دانم دقیقا دلیلش چیست، ولی اگر به نوشتارهای سالیان 95 به بعد انگلستان نگاه کنید حداقل یک جور احساس گناه عمومی می بینید، یک به اصطلاح(guilt culture) که آنها قسم می خورند ذاتی است ولی به نظر من ظهورش با افول حزب محافظه کاران و قدرت گرفتن طبقه میانه جامعه همراه شده( و شاید، باز بنا به عقیده شخصی، موج دوم جنبش PC باشد)
درباره این تفاوت خوانده ام که مثلا می گویند در قانون اساسی ایالات متحده بر "حق جستجوی خوشبختی" تاکید شده، لذا کسی موفقیت را باعث شرمندگی نمی داند، ولی فرهنگ انگلستان که مبتنی بر آداب جامعه اشرافی قرون 16 تا19 است، "تواضع"، حتی از نوع دروغین را بر آن ارجح می داند.(که البته برای یک دوره بعد از جنگ جهانی دوم،با درونگراتر شدن کشور، این آداب تا حدی فراموش شدند)
پ.ن.نوشته های اخیرتان بسیار "جالب انگیزناک" بوده اند برایم، چه از آن جهت که دیدن ایالات متحده از منظر شما برایم جالب است و چه از آن جهت که، که باز هم به نظر من(!)، نشان دهنده جان گرفتن دوباره این بلاگ پس از یک رکود مقطعی است.
پ.پ.ن. برای بچه های فعلی حلی (شاید خودخواهانه) متاسفم که دیگر معلمی مانند شما ندارند
-----
ممنونم سهیل جان از اطلاعات خیلی خوبت :) و در ضمن ممنون از تشویقت. مطمئناً الان بچَه ها معلمهای بهتر از من دارن. :)
سهیل ع | February 24, 2009 01:30 PM
سلام
با خوندن این پست به مقدار زیادی شرمنده ی اخلاق ورزشی همشهری های جدید شما شدم
:D
اما اینکه می گید ما یاد گرفته ایم از بچگی شرمنده باشیم رو قبول دارم ولی خداییش در این سه چهار سال اخیر خیلی ها در مناصب مختلف بی شرمی رو به حد اعلا رسوندن بدون اینکه احساس شرم کنن .
فکر می کنم بهتره بگیم ما همیشه شرمندگانی هستیم که یک مشت بی شرم خیلی راحت می تونن به خاطر شرمناکیمون سوارمون بشن !
.....
( خبر نامتون کار نمی کنه ؟ هر 10 تا پست برا من میاد )
------
:)) همینطوره...
مشکل خبرنامه هم رفع نمیشه گویا. نکته اینجاست که در هر لحظه میتونه سیصد (یا همچین چیزی؟) تا ایمیل بفرسته و چون تعدا از این بیشتره خودش بطور دلبخواه یک عده رو حذف میکنه. :( شرمنده! :دی
hoda | February 27, 2009 10:46 AM
ای بابا بازم که تکرار اشتباهات گذشته :)
مطمئن باش در این انتصابات هم همون جوجه بسیجی زشت از صندوق بیرون میاد و فقط "شرمندگی" اعتبار بخشیدن به آخوندها برای شماها میمونه
بازم مثل همیشه ممود برنده میشه
شک نکن
shahrokh | February 27, 2009 02:49 PM
سلام.متاسفم که ما اینقدر شرمنده ایم
saber | March 4, 2009 05:57 PM
پويان عزيز به اين شرمندگي، نگاه تاسف انگيز بعضي از هموطنان رو اضافه كن كه اون طرف و همراهيان رو خرد ميكنه. اينو اضافه كن كه با نگاه تا كجا تعقيبش ميكنند و سري از تاسف و همدردي تكان ميدهند.
Mehdi | March 11, 2009 04:46 PM