« جمعهی سیزدهم | صفحه اصلی | شرمندگی »
برادر
گمان میکنم «رفاقت» در تهران سادهتر از اینجاست و البتّه احتمالاً جاهایی هم هست که ساختنِ رفاقتها از تهران هم آسانترست. رفاقتی از آندست، که حتّا برای غریبهها هم با کمی تلاش میتوانی خودت را «بگشایی»: درونت را بیرون بریزی. رفاقت به نظرم بیاین گشایش ممکن نیست. میخواهم تأکید کنم که مشکل، اینجا، تنها مسألهی زبان نیست؛ مطمئناً مشکل، فقط واژهها نیستند؛ چون احساس میکنم که برای خودشان که همزبانِ همند عین این مسأله به همین شدّت وجود دارد. مسأله، طرزِ نگاهیست که «دیگری» را سویهی متضاد سکّهی «خود» میبیند. نگاهی که عادت دارد همیشه همهچیز را ببیند؛ بیآنکه حسّی قوی از «دیدهشدن» داشته باشد. (اینجا)
هر جای دنیا که باشی، امروز، گشودنِ خود برابرِ دیگری ریسک دارد. اینجا ولی به نظرم نسبت به تهران، باید خطرِ بیشتری را برای این گشایش بپذیری. اینرا وقتی حس کردم که پریروز، در راهِ دانشگاه، روی صندلیهای انتهایی اتوبوس نشسته بودم و کتاب میخواندم که سیاهپوستی، گوشی پخشِ همراهش را برداشت و من را خطاب کرد «برادر!» و وقتی دید متوجّهش شدم، پرسید «واکمنم را به پانزده دلار میخری؟» تشکّر کردم و جواب دادم نه. بعد با خودم فکر کردم چه خطری را پذیرفته – حتّا اگر منظورش این نبوده – وقتی مرا از خودش دانسته و گفته «برادر!». خطرِ اینکه دیگری را یکدفعه به جای «دیگری»، «همانند» -ِ خودت بشناسی، در کلام دستِ کم، این است که پاسخ بشنوی «عذر میخواهم؛ من برادرِ شما نیستم.» او این خطر را – مانند هر فروشندهی دیگری که ریسک میکند – پذیرفت، چون میخواست واکمنش را بفروشد. امّا خارج از مسألهی تجارت، در موردِ رفاقت چه؟ باز هم گمانم اینجا سخت دشوار است – و البتّه آیینِ مربوط به خودش را دارد.
در تهران، رفاقتِ من و دوستانم، گاهی خیلی ساده و در حرکتِ اوّل شروع شد: مثلاً، میخواستیم برویم مسافرت و مهرتاش – به واسطهی دوستی با سام – قرار شد همراهمان شود. شبِ قبلش امّا به ضرورتِ برنامه، فرهاد – بیآنکه مهرتاش را بشناسد – رفت خانهی او (وصفش را باید هر دو باشند تا تعریف کنند) و فردایش، همه «رفیق» شدیم. باز، قصدِ سفر داشتیم. من که سینا و مهرتاش هر دو را میشناختم، دیرتر به ایستگاهِ قطار رسیدم. نگران از عدمِ انجامِ وظیفهی وساطت و آشنایی و بیمناک از اینکه دوستانِ نشناخته، هم را پیدا نکنند، وقتی رسیدم، برعکس، دیدم سینا و مهرتاش گرم گرفتهاند و «رفیق» شدهاند؛ انگار سالهاست هم را میشناسند. گمانم هر کدام از ما، در زندگیهای اجتماعیمان چند-ده-تایی از این موارد سراغ داشته باشیم.
اینجا، امّا آیینِ رفاقت به گمانم، با قرار نوشیدنِ قهوه آغاز میشود. یکی از دو طرف پیشنهاد میکند که مثلاً قهوهای با هم بنوشند. حتّا شاید نوشیدن، نمادین باشد؛ چه میدانم، احتمالاً یک رابطهای باید بین باز کردنِ دهان و راهدادنِ بیرون به درون با گشایش و ریختنِ درونیها به بیرون باشد! میخواهم بگویم که انگار دهان و مری و راهِ عبورِ غذا و نوشیدنی نقش اساسی در رفاقتهاشان دارد! بعد، این مناسکِ خوردن، مرحله به مرحله ادامه مییابد و احتمالاً وقتی دو طرفِ قضیه با هم به میکدهای میروند و الکل مینوشند تا راحتتر و صمیمانهتر حرف بزنند، این «رفاقت» واقعاً سر-و-شکل میگیرد.
هرچه باشد و هرقدر این نظرپردازیم بیمورد باشد، اصرار دارم که در تهران، ما راحتتر میتوانستیم به دیگران بگوییم که من و تو مثل هم هستیم و آن گشایشی که لازمِ رفاقت بود، سادهتر رخ میداد. اینجا، کسی خطرِ این را که اعلام کند ما مثل هم هستیم، به سادگی نمیپذیرد و راحت، زیرِ بارِ چنین ریسکی نمیرود.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
به نظرم اینها که گفتی بیشتر تفاوت آداب بود تا اینکه تفاوت آدمها. آنچه من دیدم این بود که آدم های اینجا بیشتر از آدمهای تهران فردیت دارند و آن هم چندان نفوذ پذیر نیست. این عامل اصلی است به نظر من. مگرنه بارها دیدم غریبهها با هم به راحتی گرم گرفتهاند بدانکه به قول تو حس قویای از این گفتگو داشته باشند. راستی میگویند آدمهای قسمتهای مختلف امریکا هم با هم خیلی متفاوت هستند. مثلا آنچه من از تجربهام در فلوریدا میگویم با شهر شما کاملا متفاوت است. یا اینکه ادمهای جنوب کالیفرنیا گرم ترند (که من تجربه کردم این را) و ساحل شرقی برعکس!
-----
ممنونم :)
به نظرم تفاوتِ آداب هم احتمالاً باید ربطی به تفاوتِ آدمها داشته باشد. قطعاً منظورم این نیست که غربیها اینطورند و شرقیها آنطور. ولی به هر حال اینجا، پررنگتر به نظرم اینجور آمدند. فردیت را هم میپذیرم. فردیت نوعِ مدرنش را البته. امّا به گمانم یکطور فردیت پیش از مدرن هم داشتهایم. یکطور فردیّتی که اینجا بیشتر و قویتر در خودم میبینمش. انگار پیشترها با من بود و نمیدیدم. یادم میآید در ایران همیشه این سؤال اوّل از همه در حادثههای ناخوشایند مطرح بود که «چرا من؟» این من هم به فردیت مربوط میشود. اینجا این پرسش در رتبهی اوّل توجّه نیست. خلاصه اینکه آنطور فردیتی هم بوده که اینجا کمرنگتر میبینمش و دلم هوایش را کرده!
رامین | February 16, 2009 07:53 AM
به نظر من قضیه همان فردیت است. اینجا روی فرد تو تاکید میشود. اینکه تو متفاوتی. رفاقت پررنگ کردن شباهتها است، حتی گهگاه تظاهر لازم دارد. اینجا نیازی به دیگران نیست، چون تو خود برای خود کافی هستی. یک جنبهاش هم این است کهدر ایران آدمهای زیاد شناختن خوب بود (کارت در هر ادارهای راه میافتاد) اینجا نیازی به دیگران نداری، دولت محافظ توست.
-----
من هم همین را میگویم. اینجا عضویت تو در جامعه بیشتر با با رابطهی من-دیگری تعریف میشود و انگار آنجا که ما بودیم بیشتر با رابطهی من-همانند تعریف میشد.
در مورد اینکه دولت چقدر محافظِ شهروندانِ مملکتش هست و چقدر محافظ کدام شهروندانش هست هم چیزی نمیگویم که دولتِ ما روسفیدِ ماجراست! همینقدر کوتاه بگم که یکی از این نشانهایی که به لباسها میچسبانند یا به درِ یخچالها، اینجا رایج است با تصویر دختر بچّهای دوستداشتنی که خطاب به مادرش میگوید: «مامان، من از دولت میترسم!» :))
میرزا | February 16, 2009 10:37 AM
بار ارزشی این کلمه فارغ از جنسیت برای من آنقدر وزین است که به راحتی خرجش نمی کنم.وآن گاه که به کار می رود همه ی عشق و احترام درونمم را نثار مخاطبش می کند!
و کمیاب است مخاطبش هنوز...
پاینده باشی برادر:)
-----
:) ممنون
باران | February 16, 2009 10:29 PM
قبل از نوشته ی شما داشتم آخرین نوشته ی سولوژن را می خوانم. بیشتر بچه هایی که می شناسم (آنجا) از این دیرآشنایی نا-راحت اند. یک سوال برایم پیش آمد؛ ایرانی ها هم آنجا همینطورند؟
-----
دلیلش اینه گمونم که سخته آدم یه جور دیگه اجتماعی شده باشه و یه جور دیگه رفتار کنه. نمیدونم واقعاً... از تجربهی خودم بخوام بگم اینه که ایرانیها اینطور نیستن... البته طورهای دیگه هستن! :))
روزبه | February 17, 2009 08:43 AM
هوووم ؛)
روزبه | February 18, 2009 07:54 AM
آخ پویان جان خدا رحمت کنه همه ی رفتگانتو! چقدر خندیدیم از آن پست قبلی و گفتار شاملو : ) - و البته چه تلخ.
------
خوشحالم که خندیدید:)
روزبه | February 18, 2009 09:04 AM
حالا اینکه من دو هفته کامپیوترم سوخته نیومدم اینجا سر بزنم دلیل نمیشه شما این همه پست بنویسی که!من کی بخونم اینا رو آخه!:) راستی کلاسام شروع شده با دکتر پیران کلاس داریم جای همه دوستان خالی!
-----
دوستان به جای ما :) در ضمن بنده عذر میخوام؛ ببخشید!:))
ندا | February 19, 2009 08:29 AM
Your view has an insightful perspective, that made me link to your text in my blog; however, you have not mentioned about how TV and media has affected people in west during the past decades. Spending two years in Canada, I see more fictional crime related content on TV, so I assume that watching these TV shows would make me be a more paranoid about others in a western society, wouldn't it?
I apologize for not writing in Persian, I do not have access to Farsi keyboard on my school library, and I prefer not to use English letters for a Farsi comment!
-----
شاید هم. چراکه نه... ممکنه که اینطور هم باشه. ولی یه نکتهی برعکسش هم شاید در این شبکههای اجتماعی باشه. مثل فیسبوک. من قبلش رو نمیدونم. امّا آیا اینها باعث نشده که مردم «بازتر» بشن؟
بهرحال، بحث من در مورد صرفاً سر بحث رو باز کردن نیست. در اون زمینه فکر کنم اینجا حتّا مردم به هم بیشتر اعتماد دارن تا ایران.
Sina | February 20, 2009 09:44 PM
فیس بوک بیشتر ازین که به بازتر شدن مردم کمک بکنه، به فضول تر شدن اون ها نسبت به هم کمک کرده و اصلا هدفش اینه! فیس بوک لزوما اعتماد رو نشون نمی ده، وقتی که خود شما من رو به عنوان پروفایل محدود اضافه می کنید و خیلی ها دیگه همین طور! حتی موضوع privacy
در فیس بوک به شدت به چشم می خوره و اگر کسی دوست کسی نباشه نمی تونی صفحه ی فردیشو ببینی، مقایسه کنید با
mySpace
و خیلی سرویس های دیگه که می شه کاربر رو بدون این که دوستش باشید ببینید. اعتماد در این جا شاید مظاهر بیشتری داشته باشه، ولی در عمل به بازتر بودن آدم ها منجر نشده، مثلا به همون داستان
mp3 player
که این جا نوشتید نگاه کنید! اون فرد به همه ی افراد توی اون کلاس اعتماد داره ازین جهت که کسی قرار نیست سرشو ببره، ولی دلیلی نمی بینه آهنگ هاشو برای اون ها پخش کنه!
پس جنس اعتماد در فرهنگ ها متفاوته
سینا | February 22, 2009 09:46 PM
استاد، یک خطری هست به عنوان بیش تحلیل(over-analysis).نمی دانم چقدر این تحلیل شما مبتنی بر همین اتفاق است.
برخی از دوستان پسر (و فقط پسر!) سیاه پوست من نیز از این واژه به عنوان تکیه کلام استفاده می کردند، و به گمانم شاید در ایالات متحده بیشتر باشد این استفاده تکیه کلامی.
با همین استدلال، می شود سیاه پوستانی که از واژه بسیار زشت *****N استفاده می کنند را به نداشتن هویت نژادی و تنفر از خود محکوم کرد، در حالی که ممکن است خود حتی راستافاری(Rastafari)باشند!
------
البته اون برادری که شنیدم فقط بهانه بود برای یادآوری چنین مسأله ای و کل حرفم مبتنی بر اون نبود و اصولاً تحلیل نبود. درد دل بود! :)) اما این بیش تحلیلی رو که می گی خیلی دوست دارم! چیز خوبیه! :) :دی شاید بهتره اینجوری بگم که تحلیلهای خیلی خنثا رو دوست ندارم...
سهیل ع | February 24, 2009 01:40 PM