« خوش آمدی :) | صفحه اصلی | تازه به دوران رسیدگی زبانی، انجمن فارسی سره و شاملو »
دربارهی ویروس پیشرفت
یکی از مضامین مهم «علم به مثابهی حرفه [یا درستتر: رسالت]» اثرِ وبر، مفهوم «پیشرفت»ست. چند وقت پیشها به سیما میگفتم که دور و برمان را نگاه کنیم، میبینیم انگار میل و ایمان به پیشرفت، همهگیر شده و همه میخواهند و دنبال اینند که یک «چیز» -ِ بهتری شوند؛ هیچکس آرام و قرار ندارد و هیچجا ماندگار نمیشود. همه معتقدند که باید یکبند و بیوقفه پیشرفت کنند و بهتر بشوند؛ یا – مادّی و معنایی – بیشتر داشته باشند؛ هیچوقت هم راضی نیستند و هرگاه به چیزی – موقّتاً – میرسند، همان رسیدن، تشویقشان میکند که فراتر بروند و همان «چیز» -ِ پیشتر موردِ انتظار را که برایش سر-و-دست شکستهاند و موقعی قبلهی آمالشان بوده، پشتِ سر بگذارند. انگار همین همهگیری ویروس پیشرفت، آدمها را وامیدارَد همواره گمان کنند که بهتر از این و بیشتر از این هم ممکنست؛ اگر سخت تلاش کنم و اگر عقلم را به کار بیندازم، بیشتر پیشرفت میکنم. آنگاه هیچوقت آرام و قرار را هیچکجا نمییابند و همواره خودشان را سرزنش میکنند که بیفایده روزگار گذراندهاند و هیچگاه از همهی توانِ مغزشان بهره نبردهاند – و توجیهِ زیستشناختی میتراشند که اگر از ظرفیّتِ بیشترِ سلولهای مغزم که نمیدانم اکنون کشف شده آدمیزاده تنها خردهای درصدش را استفاده میکند، بهره ببرم، میتوانم بهتر شوم.
وبر، در بخشی از «علم به مثابهی رسالت» به تولستوی ارجاع میدهد. این بخش را خیلی دوست دارم. او میگوید تولستوی پرسش از پیشرفت را به اخلاقیترین شکلِ ممکن، به انحای گوناگون در آثارش طرح کرده. وبر ادّعا میکند که تمامِ فکر و ذکرِ تولستوی این بوده که آیا مرگ پدیدهای معنادار است؟ و پاسخش اینکه، مرگ برای انسان متمدن، بیمعناست. زندگی انسانی که قرار است بیوقفه پیشرفت کند و بهتر شود و هماره در سیری از بهترشدن و بهترشدن و بهترشدن قرار گرفته، هیچگاه به پایان نمیرسد. وبر مینویسد که دهقانِ زمانهای دوردستِ تاریخ – هماو که در چرخهی ارگانیک حیات میزیست – وقتی لحظهی مرگش میرسید، لبریز و اشباع جان میسپرد. برای چنین آدمی لحظهی مرگ، معمّایی حلنشده باقی نمانده بود؛ چیزی نبود که پاسخش را بخواهد و نداند. دهقانِ ازمنهی دور، به قدرِ کافی از زندگی چشیده بود. حالا، در دورهای که ما زندگی میکنیم، این دهقان جایش را به آدمهایی داده که ممکن است از زندگی خسته شده باشند؛ امّا اشباع و لبریز نه، بههیچوجه! زندگیِ مدام در حالِ پیشرفت، مرگ را بیمعنا میکند و مرگِ بیمعنا، زندگی را بیمفهوم میسازد – همهچیز موقّتی و غیرقطعیست.
من عاشقانه، تنبلیکردن را دوست دارم. نمیدانم پیشتر دربارهش نوشتهام یا با کسانی صحبت کردهام دربارهی تمامِ خلّاقیّتی که از تنبلی بیرون میریزد. گمانم بارت، دربارهی پروست چنین چیزی نوشته که چطور تمامِ مدّت را به رخوت در تختخواب میگذرانده. غبطه میخورم به کسانی که میتوانند تنبلی کنند و خلّاقانه معمّاهای معدودِ زندگیشان را بهشیوهای خودساخته حل و فصل کنند و به آرامش برسند و بدانند که وضعیّتشان عالیست و بهتر از این نمیشود و نهایتاً لبریز، امّا سرزنده بمیرند. امّا آنچه دور و برم میبینم، بیشتر آدمهایی هستند که مدام میجنبند، بیآنکه هیچوقت راضی باشند. همیشه به سیاقِ شیوهی مرسوم در علم میدانند که هر قدر هم پیشرفت کنند متوسّط خواهند ماند. همیشه پلّههایی فراتر هست و هیچ قرارگاهی به هم نمیرسد. آدمهایی که آخردست روزی پر از سؤال، پر از حسّ متوسّطبودن، خسته امّا غیراشباع میمیرند. بیمعنا زندگی میکنند؛ بیمعنا از بین میروند.
من از همهی مواهبِ دنیای مدرن راضیم. آسایشی را که بهم داده دوست دارم. امّا نمیدانم چرا این وجوهِ نادوستداشتنیش اینقدر اینروزها توی ذوقم میزند. من شخصیّتِ مدرن را دوست ندارم. اویی که نمیتواند تنبلی کند. که اگر بکند، از هر طرف – بیرون و درون – سیخش میزنند که برو جلو؛ جلوتر؛ همه جا را بگیر؛ همهی دنیا را ببین؛ همه چیز را بخواه. بینوایی که زورش میکنند همه چیز را بخواهد؛ امّا همزمان میداند که نمیشود همهچیز را گرفت، چراکه همیشه چیزی فراتر و بیشتر و بهتر هست.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
ممنون که نوشتیش. خیلی دوسش دارم این نوشته رو. انگار برای منه:دی
-----
خب... واسه توئه دیگه :) :×
سیما | February 9, 2009 04:03 AM
خيلي جالبه. شما اسمش رو گذاشتين ويروس پيشرفت. من هم چند وقتيه كه دارم به "جنون موفقيت" فكر مي كنم. و جالبش اينه كه فكر مي كردم اين موضوع به رشته شما بايد مربوط باشه . من هم شاكي ام از اين جنون موفقيت و دارم تلاش مي كنم خودم رو از اين ورطه بكشم بيرون. اين جوري خيلي بيش تر لذت مي برم از لحظه هام و همه ش در اضطراب اين كه وقتي كه بايد صرف رسيدن به موفقيت بشه رو دارم تلف مي كنم زندگي به كامم زهر نميشه
نگارش | February 9, 2009 09:19 PM
«من از همهی مواهبِ دنیای مدرن راضیم. آسایشی را که بهم داده دوست دارم. امّا نمیدانم چرا این وجوهِ نادوستداشتنیش اینقدر اینروزها توی ذوقم میزند.»
این مواهب دنیای مدرن، چه هستند اصلاً؟ و وجوه نادوستداشتنیاش را چهطور میشود به این راحتی از آن اوّلیها سوا کرد؟ اگر آشفتهحالی و بیقراری و تجربهدوستی را از تیپ مدرن بگیریم، چیزی هم میماند ازش؟
از وقت مهاجرت، گمان میکنم رجعتی داشتهاید به یادداشتهای پیشترهای دور -که من اندیشهورزیشان را سخت دوست داشتم.
سوآلام برای ابهامزدایی در ذهن خودم یا احیاناً ابهامزایی در ذهن نویسندهی یادداشت است. وگرنه من هنوز تلمیذ مکتب شما هستم، پویان خان!
مخلص
-----
ابوالفضل جان،
منظورم از وجوه دوستداشتنی، مثلاْ همین وصل دایمی به اینترنت است با سرعت بالا. این است که میتوانم قبل از خارج شدن از خانه بدانم آن بیرون هوا چطور است و چه باید بپوشم. اینکه میتوانم در خانه بمانم و خرید کنم. مقالهها را بدون مراجعه به کتابخانه، روی صفحهی نمایشگرم ببینم. از ایندست مواهب راضیم.
سوا کردنش را هم در عمل نمیدانم چطور میشود سوا کرد. قاعدتاْ نمیشود و قصد من هم واقعا سوا کردن نیست. ظاهراْ بستهایست که بهمان میدهند و آنقدرها حق انتخاب نداریم. نه اینکه دستبسته باشیم؛ نیستیم. اما بهرحال دستمان کامل هم باز نیست.
آنچه دنبالش میکنم سیستم تازهی جایگزین نیست. نقد این وجوهیست که دلخواهم نیست. در واقع همهی اینها - فکر که میکنم - بر میگردد به این نکته که برخلاف آنچه به نظر میرسد، فردیت آدمها ارزش چندانی در این دنیای مدرن ندارد. چند مقایسه به ذهنم میرسد که بعدا در موردشان خواهم نوشت، خدا بخواهد و بندهی تنبلش!
استادید شما در ضمن. :)
Asosh | February 11, 2009 12:15 AM
آدما راحت می تونن قابلیت های مغزشونو بالا ببرن اما انسانیتی که من می شناسم توی مغز نیست. من ارزش آنچنانی برای مغز قائل نیستم. تو می تونی حافظت رو تقویت کنی یا هوشتو یا سطح علمی یا اطلاعات عمومی. اما انسانیت هیچ ربطی به اینا نداره. مغز فقط رقابت می شناسه و مقایسه. یعنی چیزایی که خشونت تولید می کنن.برای همین اگه دنبال پیشرفت اجتماعی هستی باید چیزی بشی که جامعه می خواد نه چیزی که قلبت.
اگه کسی می خواد رها باشه باید اول از رقابت رها باشه از مقایسه از پیشرفت اجتماعی از ترس از هیچی نبودن.
فقط قلبی که حرف نمی زنه درک می کنه که باید مطلقا آزاد باشه.
-----
:) ممنون
هادی | February 11, 2009 02:33 PM
actually laziness has a role in management. There was a German general who once said: "Smart but Lazy officers must be appointed commander in chief, they will do only the absolutely necessary things and will not go after adventures and stupid wars, hardworking but stupid ones must only go as far as captain, they are dangerous for peace."
ali | February 11, 2009 09:14 PM
سلام امیرجان
این پستت خیلی عالی بود به نظر من همه اختراعات بشر بخاطر تنبلی و گشادیسم!! بوده مثلا حال نداشته راه بره دوچرخه اختراع کرده بعد بازم حال نداشته رکاب بزنه ماشینو اختراع کرده و الی آخر لوازم خانگی که همشون براساس اصل گشادیسم ساخته شدن مثل ماشین لباسشویی ماشین ظرفشویی جاروبرقی و غیره
-----
:))
mehdi dolati | February 19, 2009 08:52 PM
کل متن خوب بود به نظرم.من پاراگراف آخر رو بیشتر از همه دوست دارم
-----
ممنونم :)
کیا | March 23, 2009 01:31 AM