« جغرافیا | صفحه اصلی | زمانه »
فردی
مُراد – دوستِ ترکیهایم – تعریف میکرد که یکبار، ده دقیقه زودتر از موعد به کلاسی رسیده که باید به دانشجوهایش درس میداده؛ دیده که همه همینطور زمین یا سقف را نگاه میکنند و از آن جمعِ بیست و سی نفره، فقط یکی دو نفر مطالعه میکنند و چند نفر آهنگ گوش میکنند و بقیه عملاً «بیکار»ند. مُراد میگفت من تعجّب میکنم چطور امکان دارد بیستسینفر یکجا دور هم باشند و کاری نکنند و همینطور زمین و سقف را نگاه کنند! بعد، به یکی از بچّهها – که اینجا همهشان بیبروبرگرد آیپاد دارند – پیشنهاد کرده موسیقیای را که گوش میکند، به سیستم صوتی کلاس وصل کند تا همه پیش از آغازِ کلاس از موسیقی لذّت ببرند.
مُراد میگفت خیلی شگفتزده شدم وقتی که طرف خیلی صریح جواب داده که نمیتوانم اینکار را بکنم؛ چون آیپاد و موسیقی داخلش «شخصی»ست! با مُراد میگفتیم چطور ممکن است موسیقی شخصی باشد!؟ مگر سیدی همانچیزی را که طرف گوش میکرده، بیرون نمیفروشند؟ مگر همان آهنگ از رادیو پخش نمیشود؟ انگار کنند که رادیو دارد در کلاس موسیقی پخش میکند. تنها نتیجهی عاقلانه این بود که موسیقی – به خودی خود – شخصی نیست؛ گزینشی که از آهنگهای مختلف درست کردهاند، فردی و شخصیست. جو-یانگ – دوست کرهایمان – که آنجا بود هم تأیید کرد که من هم گزینش آهنگهایم را فقط – آنهم خیلی کم پیش میآید – با دوستانِ خیلی خیلی نزدیکم سهیم میشوم.
یادِ یادداشتهایی که خیلی وقت پیش نوشته بودم، افتادم و کلاس جامعهشناسیای که با فهمِ اجتماعی خودرو شروع شد. به نظرم چیز مشترکی – از جنس فردیّتبخشی – در خودرو، وبلاگ، کیفِ پول و آیپاد و واکمن هست. هون – استادِ کرهای درس دین و فرهنگم – تعریف میکرد که بعد از پیروزی اوباما، با چارلی – سگش – به ناحیهای از شهر رفته و اطرافِ یک چهارراه با آدمها و البته سگهای دموکرات دیگر که بیجهت مسیرِ ثابتی را دهها بار بین کافههای مختلف میرفتهاند و خوشحالی میکردند، طی کرده تا رفتار آدمها را ببیند. هون میگفت که آدمها از حضور همدیگر آنقدر مشعوف نمیشدند که از حضور خودروها. وقتی که خودرویی رد میشده و برای جمعیّت و به افتخار شادی آنها و پیروزی اوباما، بوق میزده یا دستش را از پنجره بیرون میآورده و برای جمعیّت تکان میداده، همه کلّی جیغ و هوار میکشیدند و محبّتِ راننده را پاسخ میدادند. انگار که خودرو، فضای شخصی و فردیست که بیرون آمدن از لاکش، لطف و از-خود-گذشتگی بزرگی محسوب میشود.
مُراد وقتی که داشت موضوعِ آیپاد را طرح میکرد، یادش آمد که یکبار در ترمهای گذشته، خودش آهنگی را که گوش میکرده با بچّهها در کلاسِ درس سهیم شده. بعدترهایش یکی از دانشجوهای آنزمان – که مُراد را بعد از مدّتها دیده – آمده و به او گفته که این کارش خیلی تجربهی خوب و عجیب و خاطرهی به-یادماندنیای بوده.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
سلام! (:
نمیدانم دقیقا ویژگیشان چیست، اما مثلا این نوشتهات از آنهایی بود که زیاد دوستاش دارم.
-----
:) مخلصم!:)
سولوژن | November 15, 2008 12:09 PM
"ترکیهای" بودن دوستتان یا "کرهای" بودن دوست دیگرتان یا استادتان واقعاً در کیفیت داستان تأثیر داشت که با دقت تذکر دادید؟
چرا آدمها را با میلیتشان میشناسیم؟ چرا فکر میکنیم تا ملیت کسی را نپرسیده باشیم یا ذکر نکرده باشیم بخشی از شناختمان یا توصیفمان ناقص است؟ آیا این "شناختی" که با ملیت میآید خالی از پیشزمینه است؟(اگر نگویم پیشفرض یا قضاوت.) همان پیشزمینههایی که سعی میکنیم کنارشان بگذاریم. همان پیشزمینههایی که وقتی باشند ایرانیها از اولین قربانیانشاند.
-----
من آدمها را از جمله با ملیّتشان، با اسمشان و با بسیاری چیزهای دیگر میشناسم و به نظرم اگر ملیّتشان را ذکر نکنیم، دقیقاً به همین علت که ذکر نکردهایم، بخشی از توصیفمان ناقص است! ذکر ملیّت اینجا برای این بودکه بگویم این موضوع را دانشجویان غیرآمریکایی در نگاهِ نخست به عنوان یک پدیدهی آمریکایی متوجّه شدهاند.
امّا ملیّت - در حالت معمول - برایم پیشزمینه، پیشفرض یا قضاوتی به همراه ندارد.
فرزانه | November 15, 2008 03:54 PM
خیلی باحال و قشنگ بود .به خصصو در مورد خود رو .یک سئوال : به نظرتان نمودار مسئله فردیت بخشی به ابزاری چون ماشین و غیره در جوامع مختلف تفاوت دارد یا خیر ؟ ؟
-----
ممنون. نمیدونم واقعاً. احتمالاً داره. یه احساس و گرایش کلی هست و یک تفاوت. همینجوری دیمی بخوام گفته باشم فکر کنم در میزانش تفاوت هست به نظرم.
سگ در جهنم | November 15, 2008 09:01 PM
in raftar too daneshkadeE ke man toosh dars mikhoonam kamelan tabiEie.albate shayad raftar yeki bashe vali angize motefavete.
yani oon fard haazer nist be baghie soodi berese.
-----
اینجا فکر نکنم مسأله سود بوده باشه. فکر کنم البته. یه جور حفظ چهاردیواری فردیت باید بوده باشه.
Kia | November 15, 2008 10:07 PM
سلام
فکر می کنم حتی فضای اطراف ما هم تا حدودی حالت شخصی پیدا می کنه. مثلا وقتی توی اتوبوس یا مترو جای کافی برای نشستن هست، می بینم که همه در دورترین فاصله ممکن از هم می شینن! البته شاید دلیلش چیز دیگه ای باشه، ولی همیشه دوست داشتم بدونم در کشورهای دیگه هم وضع به همین منواله یا نه؟
-----
این فاصله و فضای شخصی رو در جاهای مختلف اندازهگیری کردهن و فرهنگویژه هم هست البته. نه تنها در فرهنگهای مختلف، بلکه در موقعیّتهای متفاوت، افراد فاصلههای مشخصی رو رعایت میکنن. فاصلهای که مثلاً دو تا عاشق به هم نزدیک میشن، متفاوته با فاصلهای که یکی از این دو تا عاشق با همکارش رعایت میکنه (البته اگه همکار و اون یکی طرف یه نفر نباشن!)
اینجا هم خصوصاً در اتوبوس و ترن، افراد به سختی کنار هم میشینن. یعنی حتّا خیلی وقتها ترجیح میدن واستن به جای اینکه کنار یکی دیگه بشینن. :)
علی | November 16, 2008 01:56 PM
سلام:)
یادمه یه بار سر کلاس علوم اجتماعی اوّل دبیرستان گفتین که "خودکار" و "کیف پول" و "ساعت مچی" سه تا نشونه شهرنشینی هستن.
البته حکماً نباید ربطی باین مطلب داشته باشه؛ داره؟!
-----
بیربط هم نیست. هر کدوم از منظری نشوندهندهی بقول زیمل ذهن کلانشهرین البته. ساعت مثلاً از منظر تبدیل کیفیت به کمیت. :)
خوب یادت مونده راستی هان!:)
سیّدعلی عاملیان | November 19, 2008 07:24 PM
فقط جهت اطلاع این مطلب را بخوانید که ببینید منظورم از ضرورت ذکر ملیت چیست. دقت کنید که ملیت همخانه را گفتهاند اما در مورد دوست تنها نامش (ازه) را گفتهاند.
http://bahmanagha.blogspot.com/2008/11/blog-post_18.html
-----
من متأسفم واقعاً که ارتباطش را متوجه نمیشوم. بگذارید به حساب خنگی من... ولی چون دوست خوبی اینجوری گفته، من هم باید اینگونه کنم؟
ببخشید که منظورتان را نمیفهمم. امّا در کل اگر نظرم را بخواهم بگویم، حذفِ تفاوتها، چیزی جز خشونت در لفافهی صلح جهانی و محبت فراگیر و اینجور چیزها نیست. من ایرانیام، یکی کرهای و دیگری ترکیهای. این کجابش ایراد دارد؟ تفاوت اشکال ندارد که خوب هم هست. سلسلهمراتب بنظرم پسندیده نیست.
فرزانه | November 20, 2008 01:26 AM