« مینیاپولیس | صفحه اصلی | پاییز »
کشور مهم من
امروز، به همراه سه تا از همبخشیها – دو تا سال دوّمی و یکی سال چهارمی – دعوت شده بودم به میهمانی شام و گفتگو با نخست وزیر سابق نروژ ( دو دور بین سالهای 1997 تا 2005). نخستوزیر بندویک – بعد از کنارهگیری از سیاست – اکنون رییسِ «مرکز اُسلو برای صلح و حقوق بشر» است. میزبانِ ما و نخستوزیرِ سابق در یکی از هتلهای شهر، خانهی نروژ بود و شرکتکنندگان این جلسهی پانزدهنفره را بندویک و همراهانش از مرکز مطبوع و خانهی نروژ تشکیل میدادند به علاوهی نُه نفر از دانشجویان دانشگاههای شهر – که به خاطر رشته و علایقشان دعوت شده بودند. بندویک آنطور که گفت دوست داشت دانشجویان – و به قول خودش جوانترها – را ببیند و با آنها دربارهی مسایلی که در حوزهی صُلح برایشان مهم است، حرف بزند.
البتّه نمیدانم اینجور میهمانیها چقدر صلح را در جهان متحوّل میکنند؛ امّا در این جلسه فهمیدم استعارهها همانهاییست که در کشور خودمان هم به کار میروند – مثلاً، شما جوانان، رهبران آینده هستید. ضمن اینکه نمیدانم چهاندازه گفتن حرفهایی مثل فرهنگها در جهان متنوّعند و ما باید صلح را برقرار کنیم و این هدفی دسترسیپذیر است، به صلح واقعی میانجامد؛ امّا باز فهمیدم که در چه کشور مهمّی زندگی میکردهام. هر بار نخستوزیر سابق، پرسشهای دیگران را پاسخ میداد، اشارهای هم به ایران میکرد. با پیش آمدن بحث اسلامهراسی، با سخنگفتن از جدایی سیاست و کلیسا و با گفتگوی بین غرب و اسلام و نیز با پیشآمدنِ مسألهی اسراییل و فلسطین به من اشاره میکرد و میخواست بداند در کشورم، مردم دربارهی این مقولات چه طور فکر میکنند.
بندویک به تازگی با احمدینژاد و نیز با خاتمی دیدار داشته. خاتمی را خیلی دوست داشت و او را مردی اصلاحگرا میدانست و معتقد بود که باید با بنیادش همکاری کرد. جز حرفهای تکراری در جلسه، برای من بهترین نکتهی حرفهای نخستوزیر وقتی بود که از بیماری روانی خودش گفت و یادآوری کرد که با صحبت کردن در مورد بیماریش، از دستش خلاص شده. با دوستان و خانوادهاش تلاش کرده تا افسردگی شدیدش بهبود پیدا کند و برگشته به سیاست و دوباره، مردم انتخابش کردهاند. و نیز، حرفهایش در مورد ربط رشتهی تحصیلیش – الهیات – با سیاست برایم جالب بود و انگیزههای فردی مسیحی-لوتریش برای سیاستمدار شدن. به این ترتیب، نتیجهی دیگری که گرفتم این بود که احتمالاً حرف زدن در مورد تجربههای شخصی، تأثیر بیشتری از صحبت دربارهی کلیشههای صلح و حقوق بشر و فقر جهانی – آنهم هنگامِ خوردن غذای مفصّل – دارد. شاید خوب باشد نخستوزیر بندویک – اگر هنوز این کار را نکرده – بخشی از وقتش را در مرکز اسلو بگذارد برای نوشتن کتابی دربارهی زندگی و تجربههای شخصیش. با بارقههایی که من دیدم و شنیدم، به نظرم تأثیرگذار خواهد بود.
در مجموع – احتمالاً نه دستِ کم به خاطر همهی حرفها – میهمانی جالبی بود با تشریفاتِ خاص معمول. جالبتر اینکه من و دو دانشجوی پسرِ دیگر بعد از یکروز خستهکننده – و نهایتاً شرکت در یک جلسهی اجباری دربارهی رابطهی تنوّع فرهنگی و توسعهی اقتصادی، که آخرسر نمیدانم چطور به دموکراسی و نتایج غریب از پیش معلوم رسید – از دانشگاه با کولهپشتی و کفشِ اسپرت خودمان را دواندوان رسانده بودیم به جلسه و طبیعیست که بعد از خوشامدگویی کوتاه، اوّلین راهنمایی این بود که «خب... کیفهاتون رو هم میتونین بذارین اون پشت...» و بعد نگاه کردیم و دیدیم چرا همه اینقدر مرتّب و منظّم و رسمی هستند!
دستِ آخر اینکه مرکز اسلو هم مثل بقیه به ایران از دو منظر علاقهمند بود: سیاسی و توریستی! چراکه در پایان، یکی از اعضای مرکز اسلو – که اسمش مثل بقیهشان جدّاً دشوار بود – کارتش را داد و گفت برای ما مسألهی ایران و اسلام جالب و مهم است و خوشحال میشویم اگر کاری داشتی با ما تماس بگیری. صحبتها هم همانها بود که ایران، مردمان و تاریخ بزرگی دارد. ولی وای از حاکمانش. یک نروژی دیگر هم گفت که یک بار به ایران آمده و تهران را دیده و از اصفهان دو تا فرش خریده و نتوانسته متأسفانه به «یاس» برود. گفتم: یاس؟ در ایران؟ گفت: آره دیگه... شهر خاتمی. گفتم: آهان. یزد. باید دفعهی دیگر که به ایران میروی حتماً ببینی. تازه آنوقت بود که دوستِ ترکم اعتراف کرد که آنها به یزد میگویند «یاش».
یک کلام، تجربهی جالبی بود.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
خیلی باحال بود. مرسی که با این اینکه این همه خسته بودی بازم نوشتی. اما ببینم فکر نمیکنی باید بهش می گفتی این بار که اومد ایران حتما بره گرگان رو ببینه جای یزد؟:D:-"
-----
اصلاً به ذهنم نرسید ها... راست میگی کاش میگفتم! عجب فرصتسوزی کردم! :دی :ستاره
سیما | September 30, 2008 10:34 AM
مثه یه کمی قدیم ترها داره بیشتر خوشم میاد از راز. با شما تجربه هاتون رو تجربه می کنیم.
-----
ممنونم :) زیاد....
HADI | September 30, 2008 11:16 AM
سلام پویان. من بعد مدتها وبلاگت رو خوندم دوباره. انگاری اومدی آمریکا، آره؟ خیلی به هم نزدیک نیستیم (فقط 500 مایل!) ولی اگه اینطرفی اومدی خیلی خوشحال میشم که ببینمت دوباره...من توی Illinois هستم.
-----
سلام سهیل جان. حتماً یه خرده جا بیفتم. و همینطور تو. خوشحال شدم باز ازت شنیدم. :)
سهیل | September 30, 2008 08:06 PM
میگم این کشور ما اینقدر مهم نبود، بهتر نبود؟
;)
-----
محمد قائد فکر کنم یه جایی نوشته بود یا نقل قول کرده بود که این اصلاً خوب نیست که کشور آدم همهش صفحهی اول روزنامهها باشه... هرچند اینها هم دیگه خیلی خیلی اغراقشده فکر میکنن در مورد کشورمون. :)
علی | October 3, 2008 03:09 AM
خسته نباشيد وبلاگ جالبي و خواندني داريد
azad | October 5, 2008 04:35 PM