« لمس | صفحه اصلی | طلوع خدایان »
ری چارلز
رانندهی سیاهپوست اتوبوس خط دو، خیلی شبیه ری چارلز است. لباسش را مرتّب میپوشد و از همان عینک آفتابیها میزند که چارلز در جوانیش میزد. گمانم دوست داشت خواننده میبود تا راننده. چراکه پیش از رسیدن، میکروفن را پیش میکشد و ایستگاه را سر صبر معرّفی میکند. نه مثل دیگر رانندهها، خلاصه و موجز: بیست و ششم. بلکه نام کامل خیابان، دسترسیها به خیابانهای مجاور و اتّصال به خطوط دیگر اتوبوسرانی. حتّا وقتِ پیچیدن، ورود به خیابانها و خروج از آنها را هم اطلاع میدهد. انگار که راهنمای تور باشد و قدم به قدمِ خیابانها، مکانهای تاریخی.
ازش نپرسیدهام؛ ولی گمان کنم دوست دارد فرمانِ زیرِ دستش، جایش را به پیانوی مشکیرنگی بدهد، درست مثل همانی که در فیلمها ری چارلز مینوازد. آهنگی که توی صداش موقعِ اعلام نام خیابانها هست، این را میگوید. ولی به نظرم اگر روزی به آرزویش رسید، باید رفتارش را با میکروفن – همانطور که ژستش را تغییر داده – عوض کند. الان مثل سیاوش صحنه، به میکروفن آویزان میشود و این اصلاً خوب نیست.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
قشنگ بود. البته مطمئن نیستم راننده داستان حاضر باشه که چشمهاش رو هم معامله کنه. اما دلیل اصلی گذاشتن این کامنت در واقع به پست "من اگر می خواستم" بر می گرده که دو شب پیش هرچی تلاش کردم نشد. راستش با اصل روایت موافقم اما به نظرم جوان خلاقِ سائل در مثال دوم معادل گیتاریست خوش نواز میشه نه نوازنده مبتدی در مثال اول. ببین که چقدر زیرکانه تر بساط خودش رو برای من و تو باور پذیر می کنه
-----
ممنون. گمونم کامنتتون پای اون پست هست. به هر حال، ممنون. :)
آرش | September 24, 2008 05:20 AM
به پویان عزیز.خیلی وخت بود آپ نکرده بودین ها.به سلامتی فرنگ تشریف دارین؟حظی بردیم از نگاهتان.مطابق معمول.خوش بگذره و ایشالا همیشه موفق باشی
-----
ممنون :) حالا یه مدته افتادم رو دور نوشتن!
سیاوش | September 24, 2008 11:16 AM
میدونی گادی تو لیتل اودسا (بخش کاملا بنعبری نشین بروکلین یعنی جایی که من از کودکی به دوران سیاه تین ایجری وارد گشتم ) همیشه میگفت این نگرو ها ببخشید ها من اصلا نژاد پرست نیستم تا زمانی یک چیکن سیاه هم داشتم ولی اون میگفت سیاه ها همیشه یا دوست دارن ری چارلز بشن یا کریم عبدالجبار یا هم اگه ابزار و امکانات نداشته باشن دوست دارن یک جانک حرفه ایی بشن یا بشن یک وریژن از فرانک اسمال توی هارلم این نهایت ارزشونه ...یعنی هیچ وقت یه سیاه نمیبینی که دوست داشته باشه بره مثلا توی تیپ صد و یک کوهستان اریزونا یا کارولینای شمالی بشه یک اسنایپر یا اسپیشیال فورس میدونی شاید مشکل از ذهنیت سیاه ها باشه ...وقتی اجدادشون بعنوان برده توی مزارع جنوب کار میکردن همیشه تلفیقی داشتن از مراسم سنتی پدرانشون توی افریقای سیاه و زندگی جدید توی قاره جدید ..بعد خواستن اعتراض کنن کم کم توی دهه سی موسیقی بلوز رو بهترین راه کار کشف کردن و کم کم پای سیاه توی موسیقی و هم ان بی ای باز شد ..وگرنه مثلا یک فوروارد خوب توی خط حمله تیم ایگلز یا مثلا یک لاین من توی یانکی ها هیچ وقت سیاه نبود ...من یادم نمیاد ...البته توی قرن بیست و یک کم کم فورواردهای خوبی از بین سیاه ها دراومد ... شاید این راننده خط شما هم بخاطر فرانک اسمال عینک ری بن مشکی میزنه ...شاید هم میخواد نشون بده ری چارلز بدبخت هم اضافه کاری راننده اتوبوس میشد که این با توجه به وضع ری کبیر کمی دور از ذهنه ولی من با ماتیلدا که صحبت کردم اونهم همین نظر رو داشت ..اره ... شاید هم میخواست خلبان گارد هوایی ایالتی بشه ...کسی چه میدونه شاید ...
Anonymous Hybrid | September 24, 2008 12:47 PM