« من اگر بخواهم | صفحه اصلی | ری چارلز »
لمس
اگر فروکاهشگر بودم میگفتم فرق ما و غرب در این است که فرهنگِ آنها دیدار-مرکز است و فرهنگ ما تماس-محور. تفاوت، یکدنیاست. میتوانی ببینی، بدونِ آنکه دیده شوی؛ امّا نمیتوانی لمس کنی بیآنکه لمس شوی. وقتی کسی را نگاه میکنی، تمامِ تجربهی دیدن را از آنِ خودت داری. ولی وقتی کسی را لمس میکنی، تنها بخشی از تجربهی تماس از آن توست. کلّ تجربه، زیرِ انگشتان تو نیست: تو همزمان نمیتوانی بفهمی که دیگری چه حسّی از تماس تو دارد. با لمس و تماس، میتوانی همزمان جدایی و نیز با هم بودن – تنهایی و نیز یگانگی، تفاوت و شباهت – را تجربه کنی: میتوانی بگویی من از تو جدام، ولی میتوانم لمست کنم تا بفهمیم چه اندازه نزدیکیم. ولی با نگاهِ صرف میتوانی بفهمی که تنهایی و با بقیّه فرق داری.
اگر فروکاهندهانگار و کاهشگر بودم میگفتم ما خیلی پیچیدهتریم. ما روی لبه زندگی میکنیم: از مرگْ حیات میآفرینیم؛ از کثرت، وحدت و از تماس، همزمان جدایی و اتّحاد را میفهمیم. ما میدانیم چطور همزمان بیافرینیم و آفریده شویم. ما به ذاتِ خدا، به کنهِ عشق و به ایدهی زبان نزدیکتریم. ما هیچی نباشیم؛ با رگ و روح و خونمان عارفیم.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
قربونت برم من که بازم داری مینویسی عزیز دلم. خیلی خیلی قشنگ و لطیف بود. اونقدر با احساس و فوقالعاده که فقط از تو برمیاد نوشتنش...چند بار از روش خوندم و کلی کیف کردم:*
-----
:*************
سیما | September 23, 2008 10:31 AM
ازون پستاييه كه آدم با رگ و روح و خون ازش لذت مي بره
دست مريزاد
آبي | September 23, 2008 10:47 AM
خداااااااا بود این نوشته...چیزی که واقعا دوست داشتم در چنین وبلاگی بخونم...خصوصا زیبائیش به تغییر مسیر مهیجش بود جوری که اول خیال کردم فره ی ارزشی بر سر غرب و شیوه ی معرفت نگاهیشه!! که یکدفعه این پروانه ی تأیید اومد و بر سر شناخت تماسی ایرانی نشست...
البته من اینطور نگاهش میکنم که ارزشگذاری نشده و نهایتا تنها زیبائی و محاسن هر دو- که با هم تفاوت ماهوی هم داره- با ظرافت بیان شده
زود زود بنویس
مهرت افزون.
ماژنتا | September 23, 2008 11:49 AM
میدونی گاهی ادمها بدون هیچ دلیل قانع کننده ایی بهم میگن سلام ...بعد از کنار هم رد میشن ...اون وقت تا اخر عمرشون هیچ وقت همدیگر رو نمیبینن ... مثه ..مثه ..مثه دوتا مسافر توی مثلا اتوبوس تهران -کاشان یا تهران - ابیانه ...خلاصه ..دیروز صبح بیدار شدم ...از بالای پنت هاوس از اون پنجره یه سلام علیک گرم با خورشید کردم ... بعد رفتم با ماتیلدا صبحانه خوردم جاتون خالی نون پنیر لیقوان تبریزی و البته ماتیلدا فقط اب خورد ..یک کم ..نمیتونم زیاد بهش اب بدم پلاسیده میشه ...میدونی برای یوکا یک لیوان اب در هفته کافیه بخصوص اگر اون دختره ماتیلدا باشه ...سبز ودوست داشتنی ... همیشه توی نگاهش به من یک گرمای عاشقانه دیده میشه ... میفهمی ...بعد رفتم نشستم روی مبلم و به سقف خیره شدم ...میدونی این تفریح مورد علاقه منه ...میشینم روی مبل پاهام میزارم روی میز به سقف خیره میشم ...بعد یهو گفتم برم ببینم فیلم چی اورده یهو تعجب کردم مرتیکه ورداشته یک خروار فیلم ایرانی اورده ..میفهمی ... ده تا فیلم ایرانی ...به خودم فشار اوردم ...روی جلد رو خوندم ..بهروز وثوقی در تنگسیر ...بهروز وثوقی در گوزنها ...بهروز وثوقی در سوته دلان ...بهروز وثوقی در فلان قبرستان ... خلاصه نشستیم این سوته دلان رو گذاشتیم و بعد از ده دقیقه مسخ بازی این مرده شدیم همین بهروز وثوقی ... توی این گوگل گردی خفن امروزرسیدم به این وبلاگ و خوب ... شماها روشنفکرید از ما ادمکشهای سابق بهتر میفهمید ..ما که سواد درست درمونی نداریم ...ولی از این نوشته ات خیلی خوشم اومدم يعني نه اين نوشته ات ..همون نوشته ات براي بهروز وثوقي ...نميدونم چرا از اين رفت ... اينطور كه وبلاگ مبلاگها ديدم از ايران رفته و بدبختانمه سالها امريكا بوده ولي من دانكي دامپي هيچ وقت نفهميدم ... مهم نيست ..تا امروز صبح نشستم كلي فيلم از بهروز وثوقي ديدم ... جالب بود ...جالب بود ..بخصوص گوزنها و سوته دلان ...فكر ميكنم الان قاطي اين سينما بازهاي ايران كه فيلم بازي ميكنن ميدوني احساسم ميگه همه دارن مثل نقش يك بيماره كله كمبوزه ايي رو از اون تقليد ميكنن يا نقش يه معتاد ..نميدونم احساس من اينو ميگه فكر نميكنم بيراه باشه ... ولي در مورد اين پستت ... عرفان ...عرفان ...عرفان ... من هيچ وقت نفهميدم اين عرفان شرقي بخصوص خاور ميانه ايي دنبال چيه ... خوب مشكل اينجاست من سواد درستي ندارم ميدونم براي من خيلي سخته ...ولي بهرحال نميدونم اون استايل تو توي كمك كردن برميگرده به همين عرفانگرايي شرقي كه اگه دختر بچه ايي بياد كمك بخواد بهش كمك نميكني ولي به اون يارو براي خنده كمك ميكني ..البته بگم بخش اول يعني كمك به نوازنده جوان فلوت با كمك كردن براي اوني كه براي خنده كمك ميخواد زمين تا اسمون فرق ميكنه ... چون اولي كار شيكيه ... ولي دومي نميدونم چي بگم به جوريه ..ميدوني يه جوريي ... در هرصورت مطلب بهروز وثوقي شيك بود در حد سواد من بيسواد خيلي كمكم كرد ..ممنون ..
Anonymous Hybrid | September 23, 2008 02:49 PM
هویتتراشی
-----
شاید. امّا مگه هویّت جز به تراشیدن به دست میآد؟
میرزا | September 23, 2008 09:53 PM
خیلی چیزی نفهمیدم از این چند جمله. معنا کاملا در آن گم بود. "اگر ...بودم"و "اگر ...و ... بودم" یعنی که نیستید؟! پس حالا که ... و ... نیستید چرا نگفتید که چه می گویید؟ به هر حال به این حرف ها باور دارید یا آن ها را اعتقادات ... ها و ... ها می دانید؟
اما راجع به تنها جمله ای که آشکار بود برایم اما ندانستم حرف شما بود یا نه: "ولی با نگاهِ صرف میتوانی بفهمی که تنهایی و با بقیّه فرق داری."
به نظرم کلیت ها را نمی توان لمس کرد. به نظر شما لمس کردن، تقلیل یافتن ادراک به یک حوزه ی جزیی نیست؟. البته اگر نگاه کردن به معنای واقعی آن(نگاه کردن صرف) و نه به معنایی که از نوشته شما بر می آید -یعنی نگاه کردن و بعد مقایسه کردن- مورد نظر باشد.
-----
برای همین گفتم نمیخواهم معناها را تقلیل بدهم. لمس و تماس و نگاه فقط استعارههایی هستند برای بیان یک تفاوت. آن هم نه تفاوتی که بشود تعمیمش داد.
:)
هادی | September 24, 2008 11:27 AM