« دفاع | صفحه اصلی | تولّدت مبارک :) »
کلبهی مَش صَفَر
احمد زیدآبادی، شهروندِ امروز، 30 تیر 1387، صفحهی 47
برای سفر به دشتِ جهاننمای گرگان اگر از گرمای نمناکِ جنگلِ شصتکلا گذر کنی و به «تخته میرزا» برسی و بعد، از سراشیبی به نسبت تند و تیز «ریز» نَفَسزنان بالا روی و به «صندوقپُشت» برسی، کمی بالاتر، کلبهای در انتظار شماست که در آن حال و هوای خستگی، نعمتیست اهورایی!
کلبه گویا برای خود قدمتی دارد در حدود صد سال که از نیاکانِ مَش صفر به او به ارث رسیده است. مش صفر هفتهی پیش، پس از چندماه اغمای عمیق جان به جانآفرین تسلیم کرد؛ امّا خاطرهی او و کلبهای که از خود در آن بلندی کوهستان جنگلی به یادگار گذاشته، برای کوهنوردان منطقه همواره خاطرهانگیز است. پیرمرد در کلبهاش پشتِ بخاری هیزمی مینشست و پیدرپی برای کوهنوردان خسته و تشنه رسیده از گردِ راه، در پیالههای کوچک چینی، چای میریخت. چای مش صفر در آن خنکای جنگل و کوهستان به قدری مزّه میداد که هیچکس به سه چهار تای آن قانع نبود. بعضیها تا بیش از پانزده استکان چای مینوشیدند و عجیب آنکه مش صفر هم انتظاری جز این نداشت و بیوقفه پیالههای چای را پُر میکرد.
زندگی در ارتفاع بلند با هوای خنک و مطبوع و چشماندازِ به غایت زیبا و دلفریب، البتّه لذّتیست که نصیبِ همه کس در این دنیای پرآشوب و شلوغ نمیشود؛ امّا همانطور که میدانیم، بیزحمت و بدونِ دردسر هم نیست و تحرّک بسیاری را طلب میکند. با این اوصاف، مش صفر به عنوان فردی چابک و چالاک که سینهی کوه را با کولهباری از آذوقه در مینوردد و کلبهی خود را رونق میدهد، قابل تصویر است؛ امّا از طنز روزگار او پیرمردی چاق و بسیار کمتحرّک بود؛ چیزیکه دستمایهی شوخی کوهنوردان با او میشد.
محلّیها میگفتند که مَش صفر از مقابل بخاری هیزمی کمتر بلند میشود و حداکثر تحرّکش دمکردنِ چای، ریختنِ آن در پیالههای چینی و البتّه شستنِ پیالهها در قدحِ بزرگی از آبِ کنار دستش است. میگفتند برای رفتوآمد به آبادیهای اطراف هم سوار بر قاطر یا اسب میشود، بدونِ پیمودنِ یک قدم پیاده! پسرِ بزرگ مش صفر که اینک جانشین پدر در آن کلبه شده است و مانند او در چای ریختن حرفهایست میگوید پدرش 85 سال عمر کرده است و وقتی میپرسم دقیقاً متولّد چه سالی بوده، میگوید سال 1313! میگویم یکی از این دو عدد درست نیست و او هم اصراری برای تعیین رقمِ درست ندارد. به هر حال، مش صفر در بین 74 تا 85 سالگی به دیار باقی شتافته؛ امّا ابتکار او در آباد نگهداشتنِ کلبهی اجدادیش، کوهنوردانِ عازمِ دشتِ جهاننما را مرهونِ خدمتِ خود کرده و یادی نیک از خود به جا گذاشته، چیزی که در این دنیای وانفسا نصیبِ هر کس نمیشود.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
هر وقت این جا چیزی درباره ستاره آباد و دور وبرش می خوانم از شادی پر در می آورم. اولین بار که رفتم جهان نما 16 ساله بودم و لحظه لحظه های مسیر را - که پیاده رفته بودیم- یادم هست
دم یک کلبه ای هم ایستادیم ولی من از ترس دسشویی چایی نخوردم!
-----
:)) عجب... :)
نگار نوجوان | July 23, 2008 08:55 PM
سلام!
اول خيلي وقت پيش وحيد بهزادان معرفيتون كرد به من، كه سوالي رو ازتون بكنم.
الان از راه خوابگرد بهتون وصل شدم.
گفتم سلامي كرده باشم واسه شروع...
-----
سلام :)
صفورا يوسفي | July 23, 2008 10:08 PM
گرگانی ها همه باصفان!
-----
مخلصم ;)
علی | July 23, 2008 11:59 PM
حظ برديم
-----
:)
hadi | July 28, 2008 12:46 PM
سلام.
پارسال كه سال سوم راهنمايي بودم ،ترم اول دبير پرورشيمون مطالب هاي مسخره اي رو روخوني مي كرد كه بنويسيم و اين به ظاهر درسمون بود . ترم دوم مطالبش ته كشيد و خوش بختانه راحت شديم . به خاطر همين مي گفت كه هر جلسه چند نفر از بچه ها بيان و در مورد يه موضوعي كه خودشون دوست دارن حرف بزنن . چند جلسه اي گذشت وتقريبا هيچي دستگيرمون نشد . بعضي ها دربراي نماز مي آوردن و بعضي ها درباره ي خواص ميوه . فقط دوست صميميم بود كه مطلبش جالب بود . درباره ي نانوي فرهنگي و دوست ديگم كه به خاطر قدرت بيانش تونست نظر همه رو جلب كنه .
حالا من اينا رو گفتم كه بگم مطلب من درباره ي همين موسيقي عامه پسند بود و اينكه دليل اين علاقه ي مردم به اين نوع موسيقي چيه ؟؟!!به نظر خودم كه چيزه خوبي از آب دراومد.تونستم كه نظر بچه ها رو جلب كنم . البته چيزي كه من نوشتم 2 شب طول كشيد ولي مال شما 2 ماه!! البته هيچ وقت نميشه يه پايان نامه ي ارشذ رو با يه ....مقايسه كرد..
خوشحال ميشم كه به وبلاگ سر بزنيد و اينكه نظرتون رو بگيد . هرچند كه شما يه بار ديگه هم گفته بوديد ولي مي خوام ببينم كه چقدر پخته شدم؟!
ممنون
-----
چشم :) به زودی :) حتماً.
سروه | July 28, 2008 11:13 PM
سلام به آقای پویان.یه مطلب قدیمیتونو می خوندم درباره دگم های بابک احمدی در قرائتش از همجنس بازبودن حافظ ،می خواستم لطف کنید و یک سری اطلاعات زندگینامه ای از احمدی در اختیارم بزارید.آیا شاگرد پل ریکور بودند یا دقیقا چه مدرکی دارند یا... برای مقاله ای نیازدارم.منابعی هم در نت یا جای دیگه سراغ دارید متشکر می شم . میدونم خواست کمی نیست ولی نمی دونم چرا مطالب در این زمینه کمه.این خواهش رو به پای دوری از مرکز یک دوست بزارید.می دونم که بهتر بود درباره این نوشته مینوشتم ولی ....پویا
-----
سلام :)
والا تا جایی که من میدونم، جهانبگلو یه رابطهای شبیه به استاد و شاگردی با ریکور داشته. در مورد احمدی بیخبرم. احمدی - باز تا جایی که من میدونم - فوق لیسانس فلسفه (یا شاید هم علوم سیاسی) از ایالات متحد داره. کدوم دانشگاه؟ نمیدونم. ضمن اینکه یه مدتی هم در فرانسه زندگی کرده و ممکنه که اونجا با ریکور آشنا شده باشه. که البته بعید میدونم.
این اطلاعات حافظهی منه. اصلاً بهش اعتماد نکنین و فقط یه سر نخ بدونینش.
poya | September 26, 2008 01:18 AM