« معنا | صفحه اصلی | من و فورد رو کجا میبرین؟ »
بیاین جای ما! ×
تصویری که از خوشی مفرط و شادی مزمنِ همسفرهامان در ذهنم ثبت شده، به شبِ دوّم سفرمان برمیگردد. من – به عادتِ مألوف و از سرِ خستگی و البتّه شکمسیری – قبل از بازی بچّهها و در جمعشان خوابم بُرد و آنها بازیشان را – که نامش سایکو بود و بسیار مهیّج – آغاز کردند. هر از گاهی که از شدّت صدا چشمانم را باز میکردم، قهقههی بلندِ خنده و ریسه رفتنهای آنها را میشنیدم که جریانِ بازی را بهانهای کرده بودند برای شادی و شعفِ با هم بودن.
***
سه روزی را به همراهِ دوستانِ خوبمان در گرگان بودیم. پیش از نامبردنِ همسفران، بهترست اوّل آنها را که جاشان خالیِ خالی بود و آرزو داشتیم همراهمان باشند و هر یک به دلیلی نتوانستند، بگویم: جادی و سینا و مریم و فرهاد و سارا و احسان و مهرا. از این جمع، بعضی نتوانستند از کارشان مرخّصی بگیرند و بعضی باید جای دیگری میرفتند و میبودند. از همهی آنهایی که برنامهی سفر را میدانستند و تلاش کردند برای آمدن، لیلا و دلارام و پیام و مهرتاش و شبنم و سام برنامههاشان جور شد و همراهمان شدند. با دو خودرو صبحِ خیلی زودِ چهارشنبه حرکت کردیم و شبِ دیرِ جمعه در تهران بودیم. سَفر با نیمروی صحرایی – جای فرهادْ خالی – آغاز شد و به چای و هندوانهی صحرایی ختم. بینش هم پشتِ هم کباب بود که میخوردیم؛ البتّه به جز یک وعده پیتزا در «باباطاهر» - که مهرتاش اصولاً نفهمید چی خورد!
تعقیب و گریزِ با پلیس، آموزشِ زبان (و نه گویش) مشهدی، سایکو و کِشتی و پیرزنِ جنگلها از مضمونهای تکرارشوندهی این سفر بودند که خیلی زود خردهفرهنگِ این دوره را شکل دادند و تا پایان همراهیمان کردند. سفر به آققلّا و بندرترکمن و آشوراده و دوبار رفتن به النگدرّه – یا به قولِ سید علی میرفتّاح «پارادایز» – هم، گشت و گذارهای عمدهی اینبارمان بودند. به اینها اضافه کنید سر و کلّه زدن با «حنا» و «توسی» گربههای تازهی خانهی پدر را.
جمعه بعد از ناهار برگشتیم. تا به سمتِ تهران راه افتادیم، شبنم هرچه در توان داشت تقلّا و تشنّج کرد که برگردیم گرگان؛ نشد! در عوض، قرار گذاشتیم باز هم بیاییم. این میان، پدرم زحمتِ بسیار کشید و همه را شرمنده کرد با تدارکِ عالی که دیده بود؛ به قولِ بچّهها تا آن اندازه که دیگر کسی جرأت نمیکرد حتّا چیزی در دلش بخواهد، چون پدر نگفته مهیّاش میکرد.
تصویرم از شادی بچّهها وقتی کاملتر شد که دلارام و پیام در راهِ برگشت گفتند که سفر هیچ خستهشان نکرده و آرامش غریبی را این دو سه روزه تجربه کردهاند. ما و دوستانمان در این سفر خودمان خسته نشدیم که هیچ، هرچه غم و خستگی بود را «خِسته» کردیم. این آهنگ (من با تو خوشم، محسن چاوشی، سنتوری، چهار و نیم مگابایت) تقدیمِ همهی دوستانمان که دلشان پر اُمید است و بلدند چطور خوش بگذرانند.
-----
× تعارف و دعوتی در زبانِ مشهدی به معنای تشریف بیاورید منزلِ ما. وقتی دعوت، خودخوانده باشد، میپرسند: «مو چی بپوشِم؟» یعنی من «آلردی» خودم را دعوت کردهام؛ فقط بگویید «اکُردینگلی» چی بپوشم بهتر است!؟
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
همه چیز رو مثل همیشه عالی وکامل گفتی. پس فقط بگم که به من هم خیلی خیلی خیلی خوش گذشت و از بچهها به خاطر این همه شادی و صمیمیت متشکرم و از پدر جون عزیزم هم ممنونم که امکانات این همه خوشی رو مهربانانه برامون فراهم کرد. :)
سیما | May 11, 2008 02:31 PM
akheiii! shoma bachehaye daneshkde olum ejtemaee hastin!
akheii cheghad khoshal shodam axtuno didam inja! che heif ke un mogheha salam aleikam nadashtim:(
-----
خوشحالم از آشناییتان. :) حالا اینجا بیشتر هم را میبینیم. :)
سمیه | May 11, 2008 03:05 PM
خیلی جالبه. چند روز پیش یکی از دوستان کمپینی نادیده ام به اسم دلارام بهم زنگ زذ و گفت که گرگانه و من متاسفانه خودم گرگان نبودم که ببینمش. احتمالاً همین دلارامی هست که همراه شما بوده!
خیلی حیف شد کاش بودم و می دیدمش
-----
:)) بله گمونم همون دلارام بود.
نگار نوجوان | May 11, 2008 03:06 PM
سلام عليکم، حالتان خوبه؟ راستياتش خيلی ببخشِن، عذر خواهیِ، به مو که خيلی خوش گذشته، چون در کنار شما دوستای عزيز بودن يَک خوشیو آرامش عِجيييبی به آدم مِده. مو خودوم خيلی آدم خوبو اينايی هستُم و خوشحالُم از ايکه دوستای نازِنينو صيميمیای مثل شما دِرُم. تِشکر ويژهای هم دِرُم از آقای شيوا که واقعاً همه جوره مارِ شرمنده کردن. سيما، پويان و جناب آقای شيوا و همچنين ساير همسفرای خوبم، سپاسگزارم از اينهمه لطف و محبتتون.
------
چاکرم آقا... بازم بیاین جای ما. :) انصافاً که خیلی خوش گذشت. :)
مهرتاش | May 11, 2008 08:14 PM
ها!سلام!
گرگان و مشهدی! چه جالب!
مُگُم ای گربه های گرگانی هم چه خوش ژستن ها! عکساشون خیلی خوب رفته!
***
این هم از عجایب لهجه مشهدی که اتفاقا تازه شنیدم: moborom=mibaram; moborom=man beram; moborom=barandeh misham ; moborom=miboram; moborom=moo bur hastam.
خوش باشید!
-----
:)) در این مورد باید استاد، پاسخگو باشن. حالا بهشون میگم ببینم نظرشون چیه؟! :)
علی | May 12, 2008 12:24 AM
برای ما هم سفر خوب و پرخاطره ای بود اینقدر پر خاطره که دلمان برای همه همسفران تنگ شده ولی من با اینهمه تشنج هنوز حالم جا نیومده بهتر بود بر می گشتیم تا من الان بهتر بودم.
جا دارد همین جا از آقای شیوا بخاطر الطافی که به سام و من داشتند نهایت تشکر را به جا بیاوریم.
بخاطر همه چیز متشکریم.
-----
ما مخلصیم و به ما هم بسیار خوش گذشت. :)
Shabnam va Sam | May 12, 2008 03:19 PM
دوستان عزیز سلام
ما رفته بودیم بچرخیم و اینا دیر به این مطلب رسیدیم
ما که همون طور که پویان گفته بود خیلی بهمون خوش گذشت اونقدر که به قول شاعر دیگه خوشی خوچارمان می داد.
منم از همه همسفرای عزیز اعم از سفید برفی ، آلبالو ، اون یکی کپلی و بقیه ای که اسامی مستعارشون الان یادم نمی یاد نهایت تشکر را دارم
پیام هم در وصف آقای شیوا اینو گفت
قدح چون دور ميگردد به هشياران مجلس ده
مرا بگذار تا حيران بمانم چشم بر ساقی.
-----
بَهبَه! :) ما چاکریم... راستی، این وصفِ پیام، خیلی «بالا» بود... بال و پرمون ریخت... سوختیم!
دلارام | May 12, 2008 07:17 PM
سلام
خیلی خوبه که در فضایی که همه غرغرو شده اند شما از خوشی و امید می گویید
همیشه شاد باشید و سرخوش
راستی آهنگه هم خیلی با حال بود دستتون درد نکنه
در پناه حق
-----
ممنونم :)
صالح | May 13, 2008 11:40 PM
امیدوارم این خوشی ها و دلخوشی ها و دوستیها و لحظه هاتون همیشگی و روز به روز مستحکمتر بشه!
-----
ان شاءالله! ممنونم :)
مشق شب | May 15, 2008 08:08 PM
شرمنده که ربطی به مطلب ندارد. اين پست تقديم شده به شما:
http://nakheir.persianblog.ir/post/13
-----
ممنونم. دستِ تقدیمکنندهش درد نکنه. جالب بود. :)
nakheir | May 18, 2008 11:29 AM
شما چی؟ شما به روز نمیکنید؟!
-----
هان؟!!؟ من این وسط چه کارهام؟! :دی
SoloGen | May 20, 2008 09:28 PM
سلام.
من از وقتی از سفر برگشتم تحت خوچار کار بودم وامروز اینجا را دیدم.
سفر به من هم خیلی خوش گذشت و اونقدر برای جادی تعریف کردم که به طرز عجیبی می خواد بیاد جای شما!
آقای شیوا،پویان و سیمای عزیزاز همه محبت هاتون ممنون.
همسفرهای خوب و عزیز برای اون همه ساعت های خوش و شادی که داشتیم، ممنون.
-----
لیلا جان! ممنونیم فراوان! خوچارِ کار، همه رو بعدِ مسافرت تحتِ تأثیر قرار داده! :) کار ما رو هم داره خیلی خوچار میده ... امّا چه میشه کرد دیگه!
اصلاً همین بهونه خودش خیلی خوبه... کلّی غایب داشتیم دیگه؛ مگه نه؟ پس یه بار دیگه هم باید بریم که غایبها بتونن دوباره شرکت کنن! بذار این کار خوچارش رو برداره، دوباره برنامههای تور رو اعلام میکنم. :)
لیلا | May 21, 2008 10:53 PM
آقا ما هم میخوایم
:(
-----
ما هم!! :))
هادی نیلی | June 2, 2008 03:51 PM
پس رفته بودين گرگان.1000پيچ هم رفتين؟
من عاشق اونجام.عاشق سکوت النگدر شم.
نازلي | June 9, 2008 01:38 PM