« هویّت و خاطرهها – 4 | صفحه اصلی | نوستالژیا »
استاد / اوستا
دَه سال است که درس دادن – به ویژه به بچّههای دورهی راهنمایی – کارِ جنبی – و گاهی هم کارِ اصلی – من بوده. در این ده سال هم تختهی سیاه و گچ را – با وجودِ تمامِ ضررهایش – همیشه به تخته سفید ترجیح دادهام. خیلی وقتها هم دستم را بعد از بیرون آمدنِ از کلاس نمیشویم و همانطور گچی میمانَد. از وقتی «یادداشتهای شهرِ شلوغ و اندیشهها»ی فریدون تنکابنی را خواندهام – که بسیار دوستش داشتهام – هر بار با دست و آستینِ گچی از مدرسه میزنم بیرون، یادِ این یادداشتش میافتم که،
یکی از معلّمها تعریف میکرد که: روزی از کلاس که در آمدم دیگر دستهایم را که گچی بود نشستم. و از مدرسه بیرون رفتم. توی اتوبوس، راننده گفت: «اوستا جون! ما یک اطاقِ سه در چهار داریم؛ گِلکاریش تموم شده، میخوایم گچکاری کنیم. به نظر شما چقدر گچ لازم داره!؟» (46/7/29)
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
چرا کچ را بیشتر دوست داری؟
چون خوشخطتر میشود نوشت؟ یا دلیلای دیگر؟
-----
با ماژیک هم میشه خوش خط نوشت. ولی معمولاً خیلی ریز از کار در میاد. اندازهی نوشتهام با گچ دست خودمه، ولی اندازهی نوشتههام با ماژیک، عموماً دستِ خودم نیست! به جز این، ماژیک همهش سُر میخوره. گچ بر عکس، خودش رو درگیر میکنه! و این خیلی احساس بهتریه. به نظرم همینه که باعث میشه فکر کنم که بهش مسلّطتر هستم. ماژیک و تخته سفید، بیشتر به درد جمعهای کوچیک میخوره به گمونم.
راستی من در وهلهی اوّل مداد (اون هم از نوع تراشیدنیش) و بعد خودکار رو به هر نوشت افزاری از جمله رواننویس و خودنویس ترجیح میدم. فکر میکنی دلیل مشترکی وجود داشته باشه؟
SoloGen | April 22, 2008 01:53 PM
ده سال گذشت! زود می گذرد ها!
ولی با این مطلب آخری من که جرات نمی کنم خاطراتم رو مرور کنم!
-----
:)) آره ده سال از روزی که اوّل راهنمایی بودین، گذشت! درسته دیگه؛ نه؟
علی | April 22, 2008 04:56 PM
تو که خودت خوب میدانی من در این زمینهها تخصصای دارم نادیدنی!
من ماژیک و تخته سفید را دوست دارم چون سریعتر میتوان نوشت و کمتر لازم است نگران درگیریی نوشتن باشم. جدا از اینکه تمیز کردن تخته سفید هم راحتتر است و شاید مهمتر از همه اینکه حسِ دست گچی کلافهام میکند (مشکلام با تمیز یا کثیفبودناش نیست - به نظر جوری *تصور* حساسیت باشد. جوری که مجبورم انگشتهایام را پس از گچیشدن بلیسم(!) تا تمیز شوند!!! گمانام روانشناسان به چنین چیزی بگویند وسواس، اما که به ایشان اهمیت میدهد؟).
تعامل تو با مداد هم شاید کمی شبیه به تعاملات با گچ باشد. لبهها و سطوحای که هم در مداد و هم در گچ میآیند و میروند به نوشتن تنوع میدهد. حالا اینکه چرا مثلا خودنویس را به خودکار ترجیح نمیدهی نمیدانم. اگر من بودی میگفتم به خاطر کثیفکاریاش، اما میدانیم که نیستی!
من مداد نوکی و رواننویس را بر خودکار، مداد تراشیدنی و البته خودنویس ترجیح میدهم.
البته چیستیی رواننویس مقولهای پیچیده است. در واقع من نمیدانم به چه چیزی باید گفت رواننویس و به چه چیزی خودکار. من آنهایی را ترجیح میدهم که جوهر لزجتر و روانتری نسبت به خودکار دارند - و نه الزاما آنهایی که نوک بسیار تیزی دارند و برای طرح دقیق به کار میروند. دلیل دوست داشتنام هم همچنان سرعت نوشتن است و رنگ براق و زندهترشان.
عذاب وجدانام هم همیشه این بوده است که با خودکار یا خودنویسهای گران قیمتای که گهگاه بهام هدیه داده میشود چه کنم! حس میکنم تباهشان میکنم.
گمانام رسم استفاده از نوشتافزار جزو آیینهای فردی حساب آید و شایستهی بحثای مفصل! (;
-----
البته فکر کنم بخشیش به دستخط برمیگرده؛ بگذریم! ... ;)
در مورد وسواس باید بگن که شاید من هم ابتلایی نظیر مال تو رو داشته باشم، امّا از اون طرفی: معمولاً کفش نو و شلوار جین نو رو دوست ندارم. باید یک کمی خاکی و کثیف بشن، تا بشن لباس واقعاً! دست هم همینطوره واقعا. شاید دلیل اینکه دستم رو نمیشورم بعدِ نوشتن با گچ، همین باشه که این دست رو بیشتر قبول دارم!
در مورد خودکار و خودنویسهای گرانقیمت هم - بر عکس برادرم - با تو همنظرم. علی - بر خلاف من و تو - دوستشون داره و خودش حتّا میره و مثلاً خودنویس عالی میخره. من هم برای تفنن نوشتن با خودنویس رو دوست دارم (خصوصاً اگه علی صاحبشون باشه! و از اونجایی که درس هم جوری تفنن محسوب میشه، یه مدتی هم با خودنویس یادداشتهای سر کلاس رو مینوشتم!) و اتفاقاً امروزیهاش کثیفکاری خاصی هم ندارن. فقط اشکال کار اینجاست که خودنویس هم شبیه ماژیک و روان نویس و چه و چه روی کاغذ گیر نمیکنه لامصب! من با خودکار میتونم فیالبداهه یادداشت یا نامهی کم/بدون غلط بنویسم. امّا نمیدونم چرا فرضاً با رواننویس نمیشه و هی باید خط خطی کنم. بعد بیانصاف هی پس میده اونور و کفرم رو درمیاره. بهر شکل، انگار خودکار وقت و فرصت بیشتری برای تأمل میده. مداد تازه تراشیده هم برام دردسره. یه خرده که مینویسم و کند میشه، خیلی باحالتره!
نویسندههای بزرگ، یادداشتهایی دارن به اسم عاداتِ نوشتن - که مثلاً باید از شب تا صبح به صورت یه لنگ در هوا، در حالیکه یک در میون چایی و قهوه میخوریم و سیگار میکشیم، روی ورق کاهی با خودکار بیک سبز بنویسیم تا نوشتنمون بیاد! من هم گمونم باید دست به کار شم تا از اینورکی، جزو جامعهی فضلا حسابم کنن. از اونورکی که نشد!
SoloGen | April 22, 2008 09:57 PM
یه خورده مونده به ده سال؛ مهر 77 بود که شما رو زیارت کردیم!
البته زودی ما رو انداختن بیرون، تبعید شدیم به نمایشنامه نویسی! گرچه تجربه خوبی بود، ولی فهمیدم بازیگر خوبی نمی شم!
در مورد این بحث بالا:
با مداد کند شده نوشتن برای من لذتبخشتره-گرچه دردسر تراشین داره؛ درختها رو از بین می ره - امروز روز زمینه دیگه!- واین حرفها!-، خوش خط تر هم میشه، صدای نوشتن هم میده!
البته بیشتر از منظر خوشنویسی عرض می کنم خدمتتون!
-----
آره دیگه... در واقع دهمین سالیه که دارم درس میدم. مهرِ امسال میره تو یازدهمین سال! :) ... اوممم... بعدش هم آفتاب پیش اومد و باقی قضایا. اینجوریا...
مدادِ کند رو هم هستمت!
علی | April 23, 2008 12:15 AM
معلمی آرزوی تمام کودکی من و کار دوران دانشجویی ام بود ... و شغلی که باز پس گرفته شد ... آقای پویان هنوز به خاطرهء خوش جمع شدن در کنار تعدادی همکار، که به اندازه من به کارشون عشق می ورزیدن ، توی اون جلسات "تدریس برای فهمیدن" با خانوم دکتر قاجار ، جزء لحظات بسیار شیرین زندگی من خاطره هست... هنوز به یاد اون چیز ها، اون روز ها، اون عشق مشترک ...، به وبلاگتون سر می زنم ... ریحان
-----
:) خوشحالم بابتِ خاطراتِ خوش و اینکه به اینجا سر میزنین. :)
آواز آسمان | May 14, 2008 12:53 PM