« میخائیل باختین | صفحه اصلی | معرّفی کتابهای دوستداشتنی: سالِ پنجم »
یاد گرفتم نترسم و بیگانه نشوم...
با خودم فکر میکردم در دورهی یکسالهی گذشته – اگر کاری را از قلم نینداخته باشم – در سه پروژه – دو تایش به رهبری پیام البتّه – همکاری کردهام: یکی برای تحقیق و توسعهی صدا، دیگری برای سازمان ملّی جوانان و آخری، وزارتِ علوم. بعضی از این سه هم با علایقم کاملاً جور نبودهاند؛ ولی به شوقِ دیگران یا اطاعتِ امر پذیرفتهام – و مگر میشود همهی بخشهای کار صد در صد خواستنی باشند؟ دربارهی هر سه هم سعی کردهام اگر نمیتوانم آنها را – با شرحِ خدمتِ باز یا بستهشان – به علایقم نزدیک کنم؛ دستِ کم طوری بهشان بپردازم که حتماً چیزی به دانستههام افزوده شود؛ کارِ خلّاقانهای شکل بگیرد یا به هر طریق لذّتش را ببرم.
مثلاً در اوّلی – که پروژهی بزرگِ چند بخشی بود و درش همه چیزی از رادیو تا توسعهی روستایی و حتّا انسجام ملّی پیدا میشد – بخشِ نظری را که به رسانهها میپرداخت قبول کردم. کارفرما دستِ ما را برای تنظیم و سامانِ بخشها باز گذاشته بود و هرچند میشد این فصول بههمناپیوسته را جدا انگاشت و کار را پیش برد و تمام کرد، با مسؤولیّتپذیری زیادِ پیام سعی کردیم مفاهیمِ به ظاهر نامربوطِ توسعه، انسجام و رسانه را همجهت کنیم و پیوند بزنیم. از آنجا که کار به تحقیق و توسعهی صدا تعلّق داشت، محورش را رسانه دانستیم و همهجا – در توسعه، انسجام یا رسانه – قرار شد نقشِ دولت را جستجو کنیم تا به حاصل مشترکی برای نتیجهگیری برسیم.
در جلدِ نخست که به مفاهیمِ نظری میپرداخت، بعد از دو فصلِ توسعه و انسجام، در فصلِ پایانی – فصلِ رسانه که من عهدهدارش بودم – کوشیدم ربطِ بین اینها را در سیاستگذاری رسانهای جستجو کنم. نقشهای که در ذهن داشتم و خطوطش کمکم در ذهنم پررنگتر و روشنتر میشد، مقرّر میکرد که مقدّمهوار رابطهی رسانه و دگرگونی را بررسم تا به توسعه برسم و ربطِ بین پارادایمهای توسعه و مدلهای ارتباطی را ببینم و از همینجا دربارهی رسانه و ملّتسازی – که موضوع انسجام است و مهم در توسعه – حرف بزنم تا دستِ آخر در موضوع سیاستگذاری و توسعهی فرهنگی همهی اینها را سرِ هم کنم. آنچه رضایتم را جلب کرد، جمعبندی نهایی بود و کشفِ این نکته که در دورههای گفتمانی مختلف همه چیز به هم پیوسته و مربوط است. دیدگاهِ ویژهای از رابطهی رسانه و دگرگونی (مثلاً ایدهآلیسم)، مکتبِ توسعهی خاص خودش را همراه دارد و همزمان است با دورانِ شیوعِ نظریّههای ویژهای در ارتباطات و تأکیدِ آنها بر ساختار یا عاملیّت. همهی اینها رویکردِ برنامهریزی و نگاهِ همبستهای را به توسعهی فرهنگی همراه میآورند و اولویّتهای سیاستگذاری خاصّی را میطلبند و نقشِ یکتایی به دولت میدهند.
خلاصهی نتیجهگیرانهی کار را در تنها یک جدول و در آخرین صفحه آوردم و به پیام گفتم هرقدر که – مثل هر تقسیمبندی دیگری – بعضی از موارد را مجبوریم روی خطوط مرزی قرار دهیم یا به زور وارد دستهای کنیم، من این یکصفحه را – که میتوان گفت نقشهی راهنماست – بیش از تمامِ کارم دوست دارم. چون کشفِ نکتهای بود برای خودم که خوشحال و شگفتزدهام کرد و نشان داد که مسیر را – مسیری که حتّا برایم ناشناخته بود – نادرست نیامدهام.
غرض اینکه، داشتم فکر میکردم در این سه کار اخیر – باز اگر اشتباه نشمرده باشم – به هر نحوی نگذاشتم کارهای حتّا نادلخواه مانعِ اثرگذاری شخصیم شود. البتّه همراهی و تشویقِ دوستانِ همراه هم – در اوّلی به ویژه سینا و پیام – بسیار مؤثّر بود.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
سلام
وبلاگ خیلی معرکه ای دارید. در مورد فیلم سنتوی من هم با شما موافقم هر چند که هنوز نمی توانم نوع خاص کارگردانی مهرجویی را که انگار عمدا بد بود را نادیده بگیرم. خیلی از کارهای گل درشت کارگردانی و بازیگری و حتی فیلمنامه که گاه حتی آدم را یاد ملودارم های هندی می انداخت به نظرم عامدانه آمد
نقاش خیابان چهل و هشتم | March 3, 2008 03:27 PM
میبینم که از این پروژهها که انجام دادید، احساس شایستگی(Competence) میکنید و خودکنترلی(Autonomy) را هم در حد مطلوبی حفظ کردهاید. ارتباط (Relatedness) هم که لازمهی کار گروهی است. تمام نیازهای روانشناختیتان را برآورده.
اینها را گفتم که بگویم: آره، ما هم سرمان میشود!!!
-----
ای وَل! :) همینها که گفتی منظورم بود! :))
امیر | March 7, 2008 12:43 PM
این درگیری بدی است که همه ی کسانی که به کار نظری می پردازند،ولی در هر حال پایی هم در معیشت دارند ،با آن درگیرند: از خود بیگانگی.
من هنوز در برابرش مقاومت کرده ام. اما خدا می داند چه خواهد شد.
راه حل شما این است که طوری آن پروژه ی "نادلخواهد" را به علایقمان ربط دهیم تا استفاده ای هم ببریم ! نه؟
-----
یکی از راه حلها همیشه همینه. یعنی بگی من کاری رو که اگه یکی دیگه جای من بود، همینجور انجام میداد، انجام نمیدم! :)
سید مرتضی | March 8, 2008 11:15 AM
آقا امسال خبری از انتخاب بهترین کتابها نیست...داره دیر میشهها... بعد نگی شماها هم یادتون نبود... ماهر گونه راه برای پیچوندن را سد خواهیم کرد.
یا علی
-----
انجام شد. حالا این گوی و این میدان... ببینم چه میکنید. :)
Hamed | March 8, 2008 11:54 AM
Salam ostad!
khoshhal misham nazare2no dar bareye in matlab beshnavam
http://film.guardian.co.uk/features/featurepages/0,,2262806,00.html
:)
-----
بعد از اینکه خوندم حتماً سهیل جان. نظرت رو هم منتشر میکنم تا بقیه هم ببینن و اگه نظری داشتن بگن. :)
Soheil E. | March 8, 2008 12:57 PM