« برای خانه نگرانم | صفحه اصلی | هزارتوی فاصله »
گرگان: پاییز درختان شعلهور
خانم رحمتی عزیز، ازم خواستند برای «داستان یک شهر» شمارهی اخیر نشریهی نگاره - که خبرگزاری میراث فرهنگی در زمینهی گردشگری منتشر میکند - دربارهی راههای سفر به شهر مادریم - گرگان - بنویسم. حاصلش شد نوشتهی پایین - که در کنار نوشتههای دیگر، داستان گرگان را روایت میکند:
-----
پدر! مردم شهرها را به دلائلشان دوست میدارند. [...] و بسیاری از اینکه آنجا به دنیا آمدهاند، به زبان محلّی صحبت میکنند، با هم آشنا هستند و شهر برای آنها میهنِ کوچکیست آنرا دوست میدارند. شهر، آواز نیست که رهگذری به یاد بیاورد، بخواند و بعد فراموش کند. هیچکس شهری را بیدلیل نفرین نخواهد کرد. هیچکس را نخواهی یافت که راست بگوید که شهرم را نمیشناسم.
نادر ابراهیمی، بار دیگر شهری که دوست میداشتم
1-
چند سال پیش در یکی از سخنرانیهایش، بابک احمدی نثرِ «بار دیگر شهری که دوست میداشتم» -ِ نادر ابراهیمی را ستود و زبان کتاب و بهویژه آغازش را نمونهی تکی از زبان شناور داستان معاصر فارسی خواند. برای من امّا، جز نثرِ دلخواهش، «بارِ دیگر...» از این منظر ستودنیست که در حال و هوای شهرِ مادریم – گرگان – نوشته و روایت شده. لحظههای ناب کتاب به ویژه آنجا که ابراهیمی سرراست نامهای آشنای محلّههای گرگان را ذکر میکند، برایم خاطرهانگیز است: «آلوچه باغ، خیابان ملل شده است. دوست داشتن در خیابانِ ملل چقدر مشکل است... دیگر باران بر سفالها صدا نمیکند. زنی، بچهاش را ایستاده، کتک میزند. خیابانِ ملل در تصرّف پنجرههای نو، از درختان نارنج جدا میشود.»
اتّفاقاً یکی از آشنایان نزدیکم در «آلوچه باغ» زندگی میکند. جز این، محلّهای در گرگان هست که «میخچهگران» خوانده میشود و بازار سنّتی گرگان، «نعلبندان» است و خیابانی که به جادّهی «ناهارخوران» منتهی میشود، «شالیکوبی». نمیدانم برای آنان که شهرم را ندیدهاند هم این نامها همانطور که به گوش من زیبا میآیند، زیبایند یا نه. بههرشکل، گرگان و محلّههایش برای من که کودکی و نوجوانیم را آنجا گذراندهام، دنیایی از خاطرات خوب را زنده میکند. وابستگیهای دیگر در کنار این خاطرات، هربار – که فرصتی دست میدهد – مرا به تنهایی یا با جمع دوستانم به شهر کودکیهایم میکشاند؛ شهری که همیشه دوستش میدارم و هر بار، به هر طریق ممکن – با خودرو و اتوبوس، یا قطار و هواپیما – به سراغش میروم.
2-
آلن دو باتن، در «هنر سیر و سفر» و در فصلِ «در باب سفر به مکانهای گوناگون»، به راهنمایی بودلر و با استفاده از نقّاشیهای هاپر، از زیباییها و جذّابیّتهای سفر با وسایل نقلیّهی متفاوت میگوید. با این فصل کتابِ دو باتن بسیار همدلم و راههای گوناگون سفر به شهر مادریم – گرگان – را آزمودهام و در هر کدام جاذبهای یافتهام. میپذیرم که خوشایندی شهر مقصد، مسیر را در نظرم دلچسب کرده؛ امّا فارغ از هدف، وسیله – خود – بخش اساسی هر سفریست. قرار نیست تنها در مقصد خوش بگذرانید؛ به گمانم در طول مسیر هم باید از سفرتان بهرهی فراوان ببرید.
3-
احتمالاً مسافرت جادّهای، پربسامدترین روش سفر داخل کشور است. راه زمینی تهران-گرگان بسته به شلوغی یا خلوتی و اینکه با اتوبوس یا خودروی شخصی مسافرت کنید، کموبیش بین پنج تا هفت ساعت به درازا میکشد. اگر با خودرو قصد سفر به گرگان – یا دیگر مناطق شرقی شمال کشور را دارید – بهترین راهِ عبور از رشتهکوه البرز و دسترسی به گرگان، جادّهی فیروزکوه است. جادّهی فیروزکوه، نسبت به همتای دیگرش – هَراز – ایمنتر و در روزهای تعطیل، عموماً خلوتتر است و همانطور که به یقین میدانید عوضِ آمل، در قائمشهر پایان میگیرد. وقتِ عبور از جادّهی فیروزکوه، جز خودِ شهرِ فیروزکوه از گردنهی گدوک، ورسک، پلسفید، زیرآب و شیرگاه عبور خواهید کرد تا طی گذر از این شهرها، چشمگیرترین دیدنی مسافرت جادّهای از البرز، یعنی مشاهدهی تفاوت اقلیمی بخش جنوبی با شمالی را تجربه کنید؛ تفاوتی که بیشک در هنگام گذر از بخش جنوبی به قسمتِ شمالی این رشتهکوه حس خواهید کرد.
به دلیل آمار بالای تصادفهای جادّهای، ممکن است راندن تا گرگان را نپسندید. با اینحال، اگر خاطرتان آسودهتر میشود، بدانید که چندین سال است بیشتر راه در خطّهی شمال از قائمشهر تا ساری و نکا و بهشهر و بندر گز و کردکوی و گرگان، وضعیّت مساعدی دارد و دستِ پایین – جز بخشی که بزرگراه است – جادّهی دو خطّه احداث کردهاند.
امّا از همه مهمتر در سفر جادّهای، برای آنها که مثل من دورهای از زندگیشان را در گرگان گذراندهاند، نشانهای نوستالژیک درست پیش از رسیدن به گرگان وجود دارد که نزدیکشدن به شهر را نوید میدهد: درختان سرو و چناری که در دو سوی جادّه تا چندین کیلومتری ورودی شهر به دستور تیمسار مزیّن نمایندهی محمّدرضای پهلوی و با نگهداریهای سختگیرانهی او کاشته شدهاند. قرینهی همین نشانه در سویهی شرقی شهر به چشم میخورد. وجود درختان بلند و فروشندههایی که روسریهای ترکمنی را کنار جادّه عرضه میکنند، تصویر ورودی گرگان را در ذهن مسافران شهر حتماً ثبت خواهد کرد تا در دیدارهای بعدی، نشانهای باشد ماندگار برای شهر سرسبز مادریم.
4-
در گرگان، مفهوم جنوب و شمال برعکس آنچه در ذهن تهرانیها جاافتاده، معنا میدهد. هرقدر در تهران «شمال شهر» مظهر دارایی به شمار میرود؛ در گرگان، جنوبِ شهر تداعیگر چنین تمکّنیست. پس عجیب نیست که بر خلاف تهران، راهآهن گرگان در شمال شهر واقع است. عصر که در جنوبِ تهران سوار قطار شوید، صبح زود در ایستگاه راهآهن گرگان در شمال شهر پیاده خواهید شد و در این بین یا با نگاه به مناظر روندهی بیرون پنجرهی قطار و حرکت و صدای تکرارشوندهی چرخها، شبی را به ذهنمشغولیهاتان اختصاص دادهاید؛ یا بعد از شبنشینی در محیطی صمیمی همراه با دوستانتان، خواب سبکی کردهاید و کلّهی سَحَر برخاستهاید. کیفیّت واگنها و کوپّههای قطارهای تهران-گرگان در این چند ساله – البتّه نه به اندازهی بسیاری از واگنهای مسافربری در خطوط دیگر – پیشرفت کرده. پس چه خواهان حالت خوابآلودهی حاصل حرکتِ هماهنگ چرخها و اندکی تأمّل در خاطراتتان هستید و چه طالبِ شلوغبازی با عدّهای دوست و همسفر – که یکی دو کوپه اینور و آنطرف را اشغال کردهاند – مسافرت با قطار گرگان-تهران را پیشنهاد میکنم. یادش بهخیر! چند سال پیش در یکی از سفرهای دستهجمعیمان، برای رفیقِ عزیزی جشنِ تولّد گرفتیم؛ با کیک و بادکنک و کادوی تولّد!
بههرشکل، وقتِ سفر با قطار به گرگان، از سه خطّ طلا و پل ورسک مشهور و تاریخی عبور و حرکت تنبلِ قطار را بر شیبِ تندِ کوهها و رسیدن به سویهی دیگر البرز تجربه خواهید کرد.
5-
در سالهای اخیر با گشایش فرودگاه بینالمللی گرگان، جز خودرو و قطار، هواپیما هم به امکانات مسافرتی این شهر افزوده شده تا فاصلهی شهر تا پایتخت را به کمتر از یک ساعت کاهش دهد. فرودگاه گرگان، ساختمان زیبایی دارد و در دشت وسیعی مستقر شده که فرودی امن را نوید میدهد. حالا، گاهی روزی تا سه پرواز از تهران به گرگان و برعکس – و بیشتر با جتهای فوکر و بوئینگ – برنامهریزی میشود؛ ولی روزهای آغاز به کار فرودگاه گرگان، هواپیماهای ایتیآر ملخی، مسافرانِ تنها پرواز شهر را به پایتخت میبردند و خبری هم از پروازهای زیارتی به عربستان و مشهد نبود. هواپیماهای آن روزگار تنها تا ارتفاع 19000 پایی اوج میگرفتند. آنوقتها اگر بختْ یار و هوا صاف بود، میتوانستی مسافرِ زیباترین پرواز داخلی باشی. در آن طیّارههای کوتاهپرواز از مهرآباد که بلند میشدی، با چشمانت میدیدی و تعقیب میکردی که چطور به سمت البرز و کوههای برفگرفتهاش میروی. کمی که از سفر میگذشت اگر خلبان خوشذوقی داشتی، در بلندگوهای طیّاره بعد از معرّفی خودش میگفت که هماکنون از کنار دماوند عبور خواهیم کرد و میتوانید آنرا سمتِ راستِ خود ببینید. آنگاه با فاصلهی کم، از کنار عظمت و شکوه دماوند رد میشدی؛ طوری که حس میکردی میتوانی دست دراز کنی به چنگش آوری. تمام سفر با این هواپیماهای کوتاهپرواز، به منظرهی دماوند از پشت پنجره میارزید. هرچند حالا دیگر از هواپیماهای قبلی خبری نیست؛ سفر هوایی به گرگان همچنان به نظرم جذّابیّت دارد. چراکه درست در پایان سفر، قبل از رسیدن به گرگان، در ارتفاع کم از حاشیهی خزر عبور میکنی و در آخرین مرحله، دشتِ گرگان را زیر پایت میبینی که بسته به فصل، با طیفهای مختلف سبز و زرد و خاکی رنگ شده. قبل از فرود در فرودگاه گرگان، اگر هوا آفتابی باشد، سایهی هواپیما را بر روی این طیف بینظیر رنگی تماشا میکنی تا آهستهآهسته، سایه به هواپیما نزدیکتر شود و دست آخر به هم برسند.
6-
دستِ آخر، به هر طریقی که به گرگان میروید – با قطار، خودرو، اتوبوس یا هواپیما – توصیه میکنم توریستی نباشید که تنها آمده کلیککلیک عکس بگیرد و برود؛ زائری باشید که اهمیّت مسیر برایش به اندازهی ارزش مقصد است. از لحظهلحظهی مسیر لذّت ببرید و «آن»های شخصی خود را بیابید. در مقصد هم جز طبیعت و بعضی بناها، میتوان از نامِ محلّهها – آنطور که گفتم –شگفتزده شد و گویش گرگانیها را که انگار «کمکوشی» زبانشناسانه را نمیدانند و «نون» را «نان» میگویند و «قربونت برم» را «جانت بگردم»، تحسین کرد. اگر اینروزها قصد سفر به گرگان دارید، در فصلِ بارانخیزِ پاییز، تماشای شیروانیهای سفالی گرگان را با رنگ قرمز دوستداشتنیشان در محلّههای قدیمی – خصوصاً سرچشمه – از دست ندهید. این سفالها که بنا به گفتهی وولف در «صنایع دستی کهنِ ایران» از خاکِ رُسِ چرب ساخته میشده، امروز جایش را به شیروانیهای آهن سفید داده تا خانهها را در برابر بارشهای تند حفظ کند. جز این، اگر تصمیم گرفتید به گرگان سفر کنید، ناهارخوران همیشه دیدنیست و در پاییز دیدنیتر؛ با انبوهِ درختانِ پیرسالِ قدبلند که برگهاشان روی هم تلنبار شدهاند و زیر پا خشخش میکنند. امّا از من میشنوید، مهمتر از منظرهی ناهارخوران – مشهورترین دیدنی گرگان – یادآوریایست که در نام آن نهفته. ناهارخوران – آنطور که در افواه روایت میشود – نامش را از توجّهی گرفته که پیشینیان به مسیر داشتند. مبادا توجّه به مقصد، از زیباییهای مسیر غافلمان کند. خاطرتان باشد اگر گذشتگانمان وقتِ زیارت، قدر مسیر را نمیدانستند کوه-جنگلِ «ناهارخوران»، ناهارخوران امروزی نمیشد: مقصدی که بسیاری را همهی سال به خود میکشاند.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
جانت بگردم! اینقدر از این شهرتون تعریف کردی که من هوسی شدم حتما برم گرگان!
-----
برو برادر... سلامم رو هم برسون! :)
امیر | November 16, 2007 09:42 AM
واییییی دوباره دل ما رو آب کردید! دوستی دارم اهل گرگان، بس که این چند وقت از گرگان و ناهار خوران تعریف کرد( و البته باز هم شما)، دارم روز شماری می کنم تا بهار، که بریم این گرگان شما رو ببینیم!
یکی از تقدس جاده سانتیاگو می نویسه، اون طور ازش استقبال می شه. حالا اگه شما کتابی در مورد گرگان و راه مقدس ش بنویسید، چه خواهد شد؟ پر فروش ترین کتاب سال!
-----
ای بابا! فرمایشها میفرمایید هان! شرمنده میکنید! :)
آرام | November 16, 2007 10:38 AM
خیلی خوب بود. یکی از بهترین خاطرات من مربوط به سفر گرگان اه . سال شصت و هفت اگه اشتباه نکنم. کلی هوس کردم دوباره برم اونجا با این نوشته تو.
-----
ممنونم :) یه وقت خوب سال بیاین، دسته جمعی بریم گرگان. شاید از اون به بعد مثلاً گفتی که بهترین خاطرهی سفرم مال سال هشتاد و هفته و گرگان! :))
maryam | November 16, 2007 12:33 PM
این جابجا بودن شمال و جنوب شهر تا اونجا که من دیده ام چیز معمولیه تو شهرستانها و مختص گیلان نیست فقط:دی
-----
بله... همینطوره... امّا منظورتون از گیلان، گرگانه دیگه! ;)
شهاب | November 16, 2007 05:04 PM
سلام
خوب ما رو بردین گرگان ها! همین طوری نرفته هم یک چیزهایی دستگیرم شد!
قسمت شه بریم شهر شما رو هم ببینیم.
-----
ایشالا... باید بطلبه! ;)
علی | November 17, 2007 01:13 AM
وای! پویان عزیز! می دانی چه حالی شدم وقتی بعد از مدت ها که به راز سر نزدم و بعد از چندین هفته طولانی دوری از شهر محبوبم آمدم دیدم از گرگان نوشتی! کاش می گفتی که از گلوگاه به بعد چقدر شکل همه چیز حال و هوای همه چیز عوض می شود. کاش می گفتی گرگان آدم هایش هم با بقیه مردم شمال فرق دارند. کاش می گفتی که مثل مازندرانی ها نیستند. چهارشنبه بعد از یک ماه و نیم بر می گردم گرگان. و تمام طول راه آهنگ ای دیار خوب من را زمزمه می کنم. می روم که دو روز هوای شهرم را نفس بکشم و زنده بودن را حس کنم. ازت بخاطر این همه از گرگان گفتن ممنونم. بی نهایت ممنون. یک شعر درباره کوه های قشنگ گرگان گفتم که توی وبلاگم هست خوشحال میشم بخونیش.
------
خوشحالم که خوشحال شدید... :)
چشم :) حتماً میخونم. و سفر بخیر... :)
Negar Rahbar | November 18, 2007 12:54 AM
واااای! آخه تو چقدر قلمت شیرین و جذابه
خیلی لذت بردم از این نوشته از حرف نگار خانوم هم اصلا دلخور نشدم... که مازندران تن است و گرگان دل:)
-----
ممنونم جداً:)
لیلا | November 18, 2007 02:45 PM
سلام
چرا تا حالا چیزی درباره ی کتاب "هنر سیر و سفر"ننوشته اید(البته جسارت من رو ببخشید!)،من که خیلی عاشق این کتابم و چند وقتی بود که منتظر بودم چیزی درباره اش بنویسید.
فکر کنم تا حالا پیاده، گرگان نرفتید!!!
-----
اگه منظورتون از تهرانه، نه! ;) از گرگان تا روستای زیارت و برعکسش رو چرا امّا.
در مورد هنر سیر و سفر هم تو همین پست نوشتم دیگه!! قبول نیست؟!؟ ;)
سورنا | November 19, 2007 03:37 PM
مریم حسین خواه را آزاد کنید.
مریم حسین خواه روزنامه نگار و فعال حوزه ی زنان و از فعالین کمپین یک میلیون امضا ظهر دیروز بازداشت و به زندان اوین منتقل شد. روز قبل آن از احضاریه ای برای وی امده بود که به دادگاه انقلاب مراجعه کند و به سوالاتی در باره همکاری در سایت زنستان و تغییر برای برابری پاسخ دهد. لازم به ذکر است در روزهای قبل با دستور مراجع قضایی سایت زنستان مسدود شد.
مریم حسین خواه تنها به جرم بیان عقیده و فعالیت برای برابری زندانی شد. بیایید به هم بپیوندیم تا به این بی عدالتی ها پایان دهیم.
تا آزادی مریم | November 20, 2007 01:27 PM
خیلی بد است تاکنون گرگان نرفتهام. قابل بخشایش است؟
-----
اومممم.. استثنائاً آره. قابل بخشایش است. :) به شرط آنکه در اوّلین فرصت ممکن جبران نمایید. :دی برای صدور روادید زودتر اقدام کنید که فردا دیر است! :))
SoloGen | November 22, 2007 08:54 PM
birabt:salam
midoonam kheili baraye tabrik dire
vali be har hal mobarak bashe enshallah
-----
هیچوقت دیر نیست. ممنونیم :)
kia | November 23, 2007 08:23 PM
salam, 5shanbehE ke gozasht eftetahiyeye namayeshgahe axe doreE ye jadidemoon dar avvalin mahalle bargozari ke gorgan bood :) namayeshgah ta 16e azar edame dare. tajrobeye saafre havaei be gorgan shayad zibatarin tajroebeye safare dakheiliye man ba havapeima bood, didane damavand va ...
-----
فکر کنم دیگه نمایشگاه تموم شده و داری برمیگردی. دیدی راست گفتم که بهترین پرواز داخلی همینه.. :)
mohsen rasoulov | December 4, 2007 11:44 AM
داشتم فکر میکردم که چقدر دیر مطلب شما رو دارم میخونم... از پاییز زیبای گرگان نوشتی و من الان توی زمستان سرد و دلچسبش دارم برات مینویسم...
پاییز امسال لابلای برگای زرد و خوشرنگ درختای النگدره، زندگی واسم به یک رویای فراموش نشدنی تبدیل شده بود
...
ممنون که ما رو همسفر خودت کردی
من هم گرگانی هستم، و اینجا نفس میکشم، مطلب فوقالعادهای نوشتی... پر از نوستالژی.... هزاران بار ممنون
-----
گرگان واسه من هم معنای بزرگی داره. اینبار زمستون گرگان برام خاطره انگیزترین سفر شد. :) جنگل النگدره رو سفیدپوش ندیده بودم؛ که دیدم.
من هم ممنونم از شما. :)
زهرا | January 30, 2008 03:43 PM
خوشحال ميشم به من هم سر بزني و اگه اجازه بدي لينكت كنم
-----
خواهش میکنم. :)
مينا | April 26, 2008 01:11 AM
اشک پهنای صورتم رو پر کرده
نمی دونین همیشه چقدر دلتنگ شهرم هستم
شهری که هیچ وقت درست حسابی توش زندگی نکردم ولی وطن منه
اگر الان گرگان بودم دلم می خواست امروز عصر بریم النگدره پیاده روی
دلم تنگه دلم تنگه
-----
ایشالا، خیلی زود میرین گرگان و حسابی بجای ما هم پیاده روی میکنین. :)
حریر آبی | May 31, 2008 03:08 PM
salam az matlabe khubetun mamnunam man gorgani nistam ama gorgano bishtar az shahre khodam dust daram shayad yeki az arezuham zendegi tu in shahr bashe dustaye khubi daram ke hamshahriye shoma hastand . ye khahesh lotfan ba lahjeye ghashangetun baramun matlab benevisid .ye donya manun aziz
diana | August 17, 2008 10:36 PM
با درود:مدت 22 سال در این شهر زیبا و تارخی زندگی کردم.اکنون در خارج از کشور بسر می برم و هنوز هم جنگل های سرسبز و پردرخت آن و ناهارخوران آن با روستای زیارت هنوز هم در جلوی چشمان مجسم می نماید و تبسم کنان مرا به خود می خواند.من بدنبال دوستان دوران مدرسه ای و دبستانی و دبیرستانی خود هستم اگر مرا در این امر یاری نماید سپاسگرا خواهم شد.
-----
سلام :) خوشحالم از آشناییتون. در مورد دوستان گرگان فکر میکنم اجتماعات مجازی مثل ارکات خوب باشه.
yousef | October 4, 2008 09:13 AM